Desire knows no bounds |
|
Tuesday, July 24, 2007
خانه سياه است
مانند عنکبوتی تارهايش را تنيده روی دستها و پاهام روی تمام زندگیم و من آغشته به تارهای نفرتانگيزش روزها و شبهام را میگذرانم با درد بی رؤيا تحمل من هم گاهی تمام میشود حتا نه پوست کرگدنوار به تنم میماند و نه صبر ايوب و نه نقاب تلخک دربار برهنه و زخمخورده و تنها به جا میمانم ميان بغض و نفرت و درد مرداد هميشه مرا دوباره با مرگ آشتی میدهد |
|
Monday, July 23, 2007
خوبی پروژههای دانشجويی اين بود که چون جماعت مقابلت بلد بودن خطها رو سهبُعدی ببينن، میشد تا دقيقهی نود کارو رو کاغذ پيش برد و بعد از کرکسيون نهايی تریدی ش کرد.
بدی پروژههای واقعنی اينه که چون جماعت مقابلت اصولا درک درست و حتا نادرست از خط و حجم و ساير موارد ندارن، بايد تمام اتودها رو از بدو تولد تریدی تحويل بدی. تازه بازم فکر میکنن تریدی خونهی خالهست! |
|
Friday, July 20, 2007
بايد اعتراف کنم که به شدت دلم برای روزای کرکسيون و شبای پاياننامه تنگ شده.
بعدم تنها نکتهای که از اين مدت مونده تو ذهنم اينه که: بازم معرفت غريبهها! انگار رسم جديد بر اينه که عزيزترينها، بیمرامترينها هستند. |
|
Thursday, July 19, 2007
عشق گاهی شبها
ملافه را رويم میکشد در را به آرامی میبندد و میرود |
|
|
|
El Corazon te dare Tambien te dare la vida Y el alma no te doy Porque esa prenda no es mia
|
|
Wednesday, July 18, 2007
خدا اگه بخواد منو بفرسته جهنم و عذابم بده، اصلن لازم نيست بشينه فکر کنه چه نوع عذابی رو انتخاب کنه که دردناکتر باشه، حتا اصلن لازم نيست زياد هم هزينه کنه و منو از موهام آويزون کنه يا هر چی. کافيه مثلا يه ظرف گوجهسبز يا خربزه مشهدی يا انجير سياه بذاره جلوم و بگه حق نداری بخوری! يا مثلا مقرر کنه که بايد روزی سه وعده برم اپيلاسيون. و بدترينش اينکه بگه بايد بشينم روزی يه پلان رو فاز دو کنم، اونم با حداقل پنج مقطع و سه چار پنج شيش سری پلکان که يکیش پله مارپيچ باشه!
|
|
Saturday, July 14, 2007
بالاخره بيدار شدم!
و خوب بايد اعتراف کنم که الان واضحترين حسی که دارم همانا افسردگيه! نه که يه مدت طولانی در مرکز توجه بودم، بعد الان فکر کنم دچار عوارض بعد از زايمان شده باشم!! حالا باز خوبه سرم به اين آقاهای جديد و پيشنهاد کارهای جديد گرمه، وگرنه اصلا بعيد نبود برم يه ترم ديگه پاياننامه بردارم! دوستمش بود کلی سهشنبه نوزدهم تير رو. همهچی کلی عالی و شيک و پرفکت برگزار شد و چشای استاد گرامیجان تمام روز برق میزد. فکر کنم حس غرور و خود-مهمبينی و منم-منم-زدگیش رو کاملا ارضا کردم! بعدم علیرغم تذکر اين نکته که در معماری چيزی به نام بيست وجود نداره، اما از پنج نفر هيأت ژوری دو نفر نمرهی من رو بيست و سه نفر ديگه بيست با تشويق اعلام کردن، به شرط اينکه پسفردا باب نشه بچهها برن موضوع پاياننامههاشونو موضوعاتی از قبيل «اتاق فرياد» يا چه میدونم «حياط خميازه» و اينا انتخاب کنن! اينم تيکهای بود که آقای زيبايیشناسیمون با تأکيد فراوان مطرح کرد! بعد از دفاع هم به سلامتی يک ساعتی به سوالهای داورها جواب میدادم که بیشک تسلطم در امور بداههسازی و تیآیپروری و صد البته اعتماد به نفسی به ضخامت 1.20 به دادم رسيدن و من و استاد گرامی رو از ورطهی آبروريزی به قلهی سرافرازی کشوندن با پرانتزی بين خودمون که میدونستيم کجاهای کارمون سوتی داره! از همه جالبتر هم کامپليمانهای آقای جورجيو آرمانی بود با اون اوکی اوکی کردناش که خوب متأسفانه من خيلی دير فهميدم آدمی به اين مهمی بوده، وگرنه از همون اول صبحی قطعا بيشتر تحويلش میگرفتم! خلاصه يه وقت ديدين شوخی شوخی رفتيم طراح صحنه شديم! |
|
Thursday, July 12, 2007
اينجا يه عکس بود که حالا ديگه نيست!
|
|
Wednesday, July 4, 2007
رفتم به آقا داروخونهايه میگم بيستتا سرنگ کوچيک بدين با دوتا ورق استامينوفن کدئين. بعد يه لحظه ديدم داره بد نگام میکنه. يه پروسس کردم ديدم نه، حق داره طفلی. قبل از اينکه دهنشو باز کنه چيزی بگه شروع کردم به ادامه دادن که: «سرنگها رو برای چسب توش ريختن میخوام برا ماکت ساختن. بعد نه که بايد تا صبح بيدار باشيم چند شب، کدئينها رو هم برای کنترل سردردمون میخوام. ايناها، اينم کاتر و چسب و اينا، مقواها هم همينجا تو ماشينه...» فک کنم اگه آقاهه دو ثانيه ديگه مکث کرده بود، پلان و سکشنهامو هم درمياوردم به جای نسخه نشونش میدادم که آقا به خدا من معتاد نيستم، يا حداقل عجالتن وقتشو ندارم!
|
|
Tuesday, July 3, 2007
من با يک معضل بزرگ مواجهم در روابط ِ کاری و عجالتن تحصیلی، که هی داره حل نمیشه که نمیشه! و اون اينکه وقتی آقايون همکار يا اساتيد محترم تحويل میگيرن آدم رو و بدون هيچ تقاضايی خودشون ميان جلو پيشنهاد همکاری و کمک میدن و اينا، از کار منه که خوششون اومده يا از خود من؟!
واقعاً نمیتونم تشخيص بدما! |
|
Monday, July 2, 2007
الان ديگه واقعاً ناچارم برای جلوگيری از مُردهشدن برم بگيرم بخوابم. داره يادم نمياد آخرين بار کی شب بود!
|
|
آهو نمیشوی به اين جست و خيز گوسفند، آیین چراغ خاموشی نيست. قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بيهوده پروار شدی، کمتر چريده بودی بيشتر میماندی.
حاجی واشنگتن --- علی حاتمی [+] |
|
Sunday, July 1, 2007
حالا خوبه حد فاصل بين شيرينشدن گوجهسبز تا دراومدن خربزه، پديدهای به نام انجير سياه وجود داره در زندگانی؛ وگرنه که من رسماً افسرده شده بودم تا حالا!
|