Desire knows no bounds |
Friday, April 30, 2010
بالاخره يه صبحانهی صبحِ جمعهایِ دمِ خونهمون با بيکن واقعنی. با آفتاب تنبل و سکوت روی تراس و هوای مِلو و اسپرسوی پر از شير. آدم وقتی پياده بره صبحانه بخوره و برگرده، برگشتنی يه حسی داره تو مايههای خوشا به حالت ای روستايی.
|
Wednesday, April 28, 2010
به ورکمايستر سفارش کردهام شبها از اتاقام بيرون نيايد. بابا از ورکمايستر بدش میآيد. يک جورِ بدی بدش میآيد، نه يکجور معمولیای. ورکمايستر عاشق سيمهای تلويزيون است و شبها درست وقتی بابا دارد تمام برنامههای بعد از اخبار را میبيند، بيدار میشود از اتاق من میآيد بيرون. يکراست میرود سراغ سيمهای تلويزيون و هوم-تيِتر. بابا غر میزند که من هی پول میدهم هزارتا تلويزيون بخريد که بدهيد اين موشه بخورد؟ بابا نمیداند ورکمايستر اصلن موش نيست و تا حالا هم سيم هيچ تلويزيونی را نخورده. فقط يکبار نشست يک دلِ سير سيم مانيتور کامپيوتر مامان را خورد، درست تا بيخ آداپتور. فرداش مامان مجبور شد تمام سيم باقیمانده را با چسب برق باندپيچی کند. سيم مدام جرقه میزد و جلز و ولز میکرد. من و مامان حدس میزنيم همسترها هادی جريان الکتريسيته هستند و برق نمیتواند بگيردشان. وگرنه ورکمايستر تا حالا میبايست خشک شده باشد. مامان همان روز سيم باندپيچی شده را يکوری توی دستش نگه داشت، کامپيوتر را روشن کرد، و رفت توی گوگل ببيند همسترها رسانا هستند يا نارسانا. اما سيم هی جرقه زد و مانيتور هی روشن خاموش شد و مامان فکر کرد بهتر است من که بزرگ شدم، خودم بروم تحقيق کنم. و بهتر است بابا هرگز جريان سيم کامپيوتر را نفهمد. مامان عقيده دارد بابا بهتر است هيچ جريانای را نفهمد. چون بابا با همهچيز مخالف است و نگران خراب شدن همهچيز است و مدام سفارش میکند هی وسايل الکتريکی-ديجيتالیمان را تندتند خراب نکنيم. از بدشانسیاش ما مدام وسايل الکتريکی-ديجيتالیمان را خراب میکنيم و او را مجبور میکنيم يکی ديگر برایمان بخرد. اينجوری او میفهمد ما دوباره وسايلمان را خراب کردهايم و هردفعه مطمئنتر و قاطعانهتر به ما تذکر میدهد. آخرين بار همين پريروز بود که من با گوشی موبايلام رفته بودم مسواک بزنم و اشتباهی به جای شستن مسواک، گوشیام را شستم. البته من به بابا نگفتم که گوشیام را شستهام، آقای تعميرکار موبايل بهش گفته بود اين گوشی شسته شده است و تمام دل و رودهاش خيس شده و بايد بيفتد دور. از پريروز تا حالا بابا حتمن ته نصيحتهايش اضافه میکند لطفن هيچکدام از وسايل الکتريکی-ديجيتالیمان را نشوريم چون هرگز ديگر خشک نمیشوند.
|
Saturday, April 24, 2010
موقع تماشای «فصل بارانهای موسمی» مجيد برزگر، مخصوصن اوايل فيلم، داشتم فکر میکردم چه خوب که فيلمنامهنويس جرأت کرده اينجوری خالینويسی کنه. چه خوب تونسته اين فضا رو بنويسه. چه خوب که فيلمسازی پيدا شده که حاضر باشه همچين فيلمنامهای رو بسازه. هرچند هردوشون، هم فيلمنامهنويس و هم فيلمساز در روند کار کمکم جسارتشون رو مهار کرده بودن(يا از دست داده بودن)، و اين محافظهکاریِ ناشی از در نظر گرفتنِ «مخاطب عام» باعث شده بود کارشون نصفهنيمه بمونه. علتش رو که از حامد رجبی پرسيدم، گفت ترسيديم بيشتر از اين ادامه بديم. فکر کرديم هنوز زوده برای ذائقهی تماشاگر. و خب اين باعث شده بود فيلم بين راه سرگردون باقی بمونه. منِ مخاطب دلم میخواست فيلمساز خطِ خودش رو دستقوی جلو بره و منو رها کنه تا خودم رو وفق بدم با فضا. ترسيده بود اما و جا زده بود و خودش رو وادار کرده بود يه چيزايی رو برام توضيح بده، و اين توضيحات بیجای گاهبهگاه، به شدت به کليت اثر لطمه زده بود. اون فضای سرد و تخت و مدرن هی میفتاد تو دستانداز قصهگويی، دستانداز شیرفهمکنیِ مخاطب. نهايتن مخاطب عام رو نتونسته بود جذب کنه و به طمع مخاطب عام، مخاطب خاص رو هم نتونسته بود راضی نگه داره.
کاری که ما تو زندگیهای روزمرهمون هم زياد انجام میديم. يه حرکتی رو مرتکب میشيم که با روال معمولمون متفاوته و میتونه يه نقطهی عطف محسوب بشه، يه تاثير عميق بذاره، اما برای راضی نگهداشتن اطرافيان -تعداد بيشتری از اطرافيان- خودمون رو موظف میدونيم به توضيح دادن، که آقا چنين و چنان، که آقا فلان و بهمان. در حالی که اينجوری هم خدا رو از دست میديم، هم خرما رو. «هيچ» اما به نسبت فيلمنامهی قرص و محکمتری داشت. خط خودش رو گرفته بود رفته بود جلو و از اول تکليفش با خودش روشن بود. «هيچ» رسمن يکی از فيلمهای خوبِ امساله و رسمنتر يه سر و گردن بهتر از «بيست». بازیها خوب و روون و يه دستان، برعکس بازیهای اگزجرهی پرويز پرستويی و مهتاب کرامتیِ «بيست». هر قدر اونجا پرستويی هنوز تو جو و لحن حاج کاظم بود تا يه آقای چلوکبابی، اينجا مهدی هاشمی رو به کل فراموش میکردی و روی پرده فقط نادر سياهدره رو میديدی. باقی بازيگرها هم دست کمی نداشتن، از بازی عالی نگار جواهريان گرفته تا مهران احمدی و پانتهآ بهرام و حتا بچههای کوچيک فيلم. بچههايی که به راحتی باور میکردی توی همون محيط به دنيا اومدهن و بزرگ شدهن. اينبار «اغراق» توی بازیها نبود، توی روايت بود، و از قضا خوب جا افتاده بود و مخاطب رو اذيت نمیکرد. ديالوگها دورريز کم داشت و اين يعنی يک اتفاق خوب توی سينمای ايران. دکوپاژ فيلم رو دوست نداشتم اما. کاش بيشتر مانور میداد روی پتانسيل گروتسک بودن فضا، به جای اينکه ميزانسنها و نوع فيلمبرداریش آدم رو ياد «مهمان مامان» بندازه. يعنی کاش فضای داستان، به بخشهای ديگهی فيلم هم سرايت میکرد و تمام اجزای فيلم رو به کار میگرفت. «هيچ» در دو اپيزود روايت میشه. در هر دو بخش، خانوادهی قصه هيچچيز نداره، اما در روايت دوم علیرغم اينکه وضعيت مالی خانواده فرق کرده، اما کماکان پوستهی نکبت زندگی سر جای خودش باقیئه، چه بسا بدبختتر و آسيبپذيرتر و آشفتهتر. با پايانای که هيچ ردی از سرخوشی نيست توش. بی هيچ ردی از معجزههای مخصوص قصهها. از ارجاعات اجتماعی و سياسی فيلم که بگذريم (سلام ثروت بادآوردهی نفت، سلام عليلطفی)، قصهی فيلم منو ياد خانوم صاحبخونه مینداخت، وقتی در ولايت غربت زندگی میکردم. خانوم صاحبخونه يه پيرزن فرتوتِ تاشده بود، مالک کل آپارتمان دوازده واحدی. دو واحد طبقهی همکف -کمنورترين و دلگيرترين واحدهای ساختمون- دست خودش بود، و باقی واحدها رو داده بود اجاره. تو ولايت غربت ما، اجاره خونه گرونترين قسمت زندگیئه و خانوم صاحبخونه با اجارهای که از کل آپارتمان میگرفت نه تنها میتونست شاهانه زندگی کنه، بلکه میشد پسانداز چشمگيری هم داشته باشه. اما سر و وضع زندگیش افتضاح بود، هميشه تنها بود و هميشه در خونهش به روی همه بسته. وقتی مدل زندگیش رو ديدم، با تعجب از آقای معاملات ملکیمون پرسيدم اين چرا مدل زندگیش اينجوريه؟ با اينهمه ثروتی که داره. آقای معاملات ملکی جواب داد اين آدم تمام دوران کودکی و جوونیش رو در بحبوحهی جنگ جهانی گذرونده. در اوج فقر و فلاکت و نداری. و حالا، علیرغم اينکه دوره زمونه عوض شده و وضعيت اقتصادی کشورش و خودش اينهمه تغيير کرده، اين آدم لايفاستايلش رو نمیتونه تغيير بده. خصوصيات رفتاریش تو همون کانتکست شکل گرفته و سايهی اون دوران هنوز روی شونههای زندگیش سنگينی میکنه. در فيلم «هيچ»، طی دو اپيزود صرفن «وضعيت» آدمهاست که تغيير میکنه، بیکه اين تغيير وضعيت بتونه روی ماهيتشون تاثير اساسی بذاره. و نهايتن آدمهای قصه علیرغم تغيير مالی عجيب و غريبی که براشون اتفاق ميفته، نمیتونن تغييرات ماهوی و بنيادی داشته باشن، چون تو همون کانتکست شکل گرفتهن، تو همون بستر بزرگ شدهن. دنيا رو از همون منظر میبينن هنوز، که قبلن میديدهن. و بعد آدم ياد آقای معاملات ملکی ميفته که با لبخند میگفت انتظار بيشتری نداشته باش از اين خانوم. اون داره از يک دنيای ديگه مياد و نمیتونه به اين سادگیها خودش رو با اين شيوهی جديد زندگی وفق بده. تغييرات عجيب و غريب و بعضن يهشبهی زندگی نمیتونه به اين سادگیها پسزمينهی آدمها رو کمرنگ کنه يا به کلی تغيير بده. نگاه کن ببين آدم مقابلت داره از کجا مياد، و بر اساس همون سطح ازش انتظار داشته باش. اينجوری ديگه کم پيش مياد که رفتاری بخوره توی ذوقت. پ.ن. داشتن و نداشتن؛ گروتسک در هيچ |
Friday, April 23, 2010
باید نگاه کنی! این یکی دیگر از مقررات ماست. بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچ چیز ناپدید نمیشود. درواقع دفعهی بعد که چشم باز کنی اوضاع بدتر میشود. دنیایی که تویش زندگی میکنیم اینجور است آقای ناکاتا، چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشمهایش را میبندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد.
کافکا در کرانه -- هاروکی موراکامی آقای ايگرگ برگشته است ايران. اين يعنی يک اتفاق خوب. يعنی دوباره خواندن و نوشتن و ديدنِ مرتب داريم. يعنی دوباره يکی هست که بتواند من را هُل بدهد. بلد باشد من را هُل بدهد. آقای ايگرگ يعنی اشتهای فرهنگی-هنری. يعنی ساسات رنو، کلهی صبح يک روز سرد زمستانی. آقای ايگرگ يعنی حواسم را وقت تماشای مستندهای نقاشی بیبیسی بيشتر جمع کنم. يعنی بگردم يک نقد درست و حسابی راجع به «ماری و ژولين»ِ ژاک ريوت بخوانم. يعنی بشينم دورهی کامل کارهای خانوم «کاترين بريات» را ببينم دوباره، لطفن، پشت سر هم. آقای ايگرگ يعنی در آمدن از وضعيتِ پاز، و پِلِی شدن. گيرم کمی خش داشته باشم و آن وسطها ريپ بزنم و گاهی گير کنم هم. آقای ايگرگ میگويد چشمهام دارد يکجور جديدی برق میزند. يکجورِ جديدی که توی اين سالها نبوده هيچوقت. خودم حواسم هست. میدانم. |
Thursday, April 22, 2010
اين شبا حرفههنرمند ويژهی بهار دم دستمه، کنار تختم. هر شب دو سه صفحهشو میخونم. اين شمارهش زياد مجلهطور نيست، بيشتر کتابه. مث يه کتاب عمر میکنه. «بهترين عکسهای عمر ما»ی هنرمندايیئه که میشناسيمشون. که کارها و کتابها و فيلمهاشونو ديديم، خونديم. حالا اما هر کدوم بهترين عکسای عمرشونو انتخاب کردهن، با يه يادداشت کوتاه ضميمهش. شب اول بالطبع و از سر کنجکاوی يهراست رفتم سراغ يادداشتهای مانی حقيقی، شهره مهران، صفی يزدانيان، ليلی گلستان. شبای بعد محمدرضا اصلانی، بهمن کيارستمی، بابک احمدی، اميد مهرگان. حالا همينجور خوردخورد دارم میرم جلو، از روی اسما. عکسای انتخابیشونو نگاه میکنم. يادداشتهاشونو میخونم. يادداشتهايی که گاهی وقتا بيرون از قالب هميشهگی اين آدماست، بيرون از تصوری که ازشون تو ذهن من شکل گرفته. انگار داری وبلاگشونو میخونی.
|
Sunday, April 18, 2010
عزا گرفته بودم. توی ماشين نشسته بودم و عزا گرفته بودم چهجوری کل گودر را برايش توضيح بدهم. آمده بود تا دم در به استقبالام و چهرهاش کمی آرامم کرده بود. نشسته بود پشت ميز و خودنويسش را آتش کرده بود و نگاهش را دوخته بود به من که: خب؟ کارشان خوب است بهخدا. يک کلمه میپرسند خب و تمام يک ساعت بعد فقط مینشينند به تماشای آدم که چهجوری به کلمهها التماس میکند توروخدا بياييد کمکم. توروخدا بياييد جان مطلب را ادا کنيد. عزای همين يک ساعت را گرفته بودم اصلن. بايد خودم را پرزانته میکردم، بیادا و بیويترين. بايد راهاش میدادم توی وبلاگ مخفیم. بدتر حتا، بايد مینشستم پستها را برايش يکیيکی میخواندم و صدای خودم را هم میشنيدم. سخت بود. زياد. اولين بار که برهنهی خودم را تماشا کرده بودم، نشسته بودم کنار تئو. تا قبل از آن برهنهگیهايم همچين برهنهی برهنه هم نبود. عادت داشتم به برهنه تماشا شدن، اما به تماشا کردنِ خودم، اينجوری، توی يک مديای ديگر، وقتی تمام زوايای تنات ثبت میشود و ريزريزشان مینشيند روی کاغذ، نه، اولين بارم بود. عجيب بود. زياد. بعدتر ياد گرفتم بنويسم. با تماشا کردن شروع کرده بودم و گوش کرده بودم و تجربه کرده بودم و حالا مینوشتمشان. تمرينهای آقای ايگرگ هم شد تکليف اضافه. سخت بود. زياد. اما جا نزدم. کمکم ترسم ريخت. کمکم شيوهی نگاه کردنام شيوهی نوشتنام عوض شد. ياد گرفتم با خودم روبرو شوم. زاويههای تاريک و پنهان تنام را بنويسم، روانام را هم. دومی سختتر بود. دومی هنوز سختتر است. نوشتناش شجاعت بيشتری میخواهد. نوشتناش يکجورهايی عذابات میدهد. مثل فشردن زبان روی دندانی که درد میکند. خوب است اما. برای من خوب بوده. تمرينها از سال قبل شروع شده بود و امروز رسيده بودم پای ميز امتحان. سخت بود. زياد. نگاهاش کردم. تکيه داده بود عقب و تماشام میکرد، بیحرف. چيزی نمینوشت. چروک دستهاش يعنی سی سالی بيشتر از من زندگی کرده. توی نگاهش چيزی بود که اگر میخواست جمله شود لابد روی کاغذ سفيد جلوش يادداشت برمیداشت: هه، از آن مسائل مرفه بیدردانه. اين جمله توی هر دو تا چشمهاش میلغزيد. گفته بودم سخت است که. که اصلن نمیشود، نمیتوانم، بلد نيستم. نفس عميق کشيدم. وبلاگ مخفی به من نيامده از اساس. ادبياتام را عوض کردم. مجبورش کردم تحت تاثير قرار بگيرد. قرار گرفت. کمکم کلمههای مرفه بیدرد و خوشی زده زير دلات و اينها يکیيکی از چشمهاش ريخت بيرون. گاردش را باز کرد. شروع کرد نگاه مردانهاش را گفتن. ورِ مردانهی ماجرا را برايم توضيح دادن. عقبنشينی کردم، يک قدم. بهم اعتماد کرده بود. نگاه عاقل اندر سفيهاش را گذاشته بود توی کشو. داشت باهام حرف میزد، منطقی و جدی. اينبار من تکيه داده بودم عقب. اوهاوه. اينبار من شده بودم دهه شصتیِ ماجرا. شده بودم مصداق حرفِ خودم، گاهی که چشمم میافتاد به کوچکترهايی که نشسته بودند کنار گود، کنار زندگی، پشت مانيتور و هوار میکشيدند لنگاش کن و خيال میکردند دنيا همان قدیست که آنها میبينند و خيال میکردند دنيا به مدار گفتههاشان خواهد چرخيد. شده بود حکايتِ منِ حالا. خيال کرده بودم پروژهام همينجوری پيش میرود که توی ذهن من، با همين جهانبينی الردیام، و شيتهايم را بسته بودم داده بودم برای چاپ. حالا آقای استخوانخوردکرده پرسپکتيوی گذاشته بود جلوی روم که ازينجا که من ايستاده بودم هيچجور نمیشد ديد. داشت اندازهی چروکهای دستاش منطقی حرف میزد، و بدتر از آن واقعگرا. من؟ تکيه داده بودم عقب و دلم نمیخواست حرفهايش را باور کنم، اما باور میکردم ته دلم و راستش قبول داشتم هم. گفت زندگی مثل قصهها نيست دختر. راست میگفت. تمام پيشفرضهای ذهنیم به هم ريخت. شدم مثل روز اول، آرامتر و قویتر و منطقیتر اما. منطقیتر دقيقن همان صفتیست که باهاش مشکل دارم. پای منطق که میآيد وسط، کشيده میشوی به وادی بيزينس. دو دوتا چارتا. يکی میزنی يکی میخوری. بايد چانه بزنی، بايد معامله کنی، کالا به کالا. اهلش نيستم. از چهار فرسخیاش دررفتهام تا حالا. اين بار اما مثل اينکه پريده باشم وسط بازار. درست پريدهام وسط کاسبی. بايد شبها بشينم حساب کتاب کنم و چرتکه بندازم و سود ساليانه و الخ. از جنس من نيست بابا. دست از سرم برداريد خب. نمیشود اما. هر دوشان گفتند نمیشود. اگر میخواهی پروژه را بگيری دستت، بايد آن يکی دستت ماشين حساب باشد. تمام.
از ديروز تا حالا يک ماشين حساب گذاشتهام جلوی روم، دستم را زدهام زير چانهام و دارم نگاهش میکنم. يک پرسپکتيو بههمريختهی چهاربُعدی هم گذاشتهام کنار ماشين حساب، آن را هم نگاه میکنم. تا اطلاع ثانوی از صبح زود که از خانه بروم بيرون تا ديروقت که برگردم خانه، يک دستم ماشين حساب است و آن يکی دستم پرسپکتيو کج و کوله. اين وسط تنها خوبیش اين است که وقت سرخاراندن ندارم. وقت به در و ديوار فکر کردن. خوبیش اين است که شبها آنقدر خستهام که تمام فيلمهای عليلطفی و سريالهايی که حميد بهم داده همينجور دستنخورده باقی میماند. تمام کتابهای سر به ستون کشيدهام نخوانده باقی میماند و مشقهايم نانوشته باقی میماند و با خيال آسوده خوابم میبرد. خوشحالام و با خودم فکر میکنم آخخخخ که چهقدر از ماشين حساب متنفرم. |
Wednesday, April 14, 2010
دارد دستم میرسد به آسمان
هميشهی اينجور وقتها را دوست دارم. وقتهای برگشتن را، توی جاده، پنجتايیمان سير و مست و سرخوش. وقتهای کباب و شراب و رفيق ناياب. سقف ماشين را داده بوديم کنار و صدای موزيک تا ته بلند بود و صدای بچهها بلندتر. مثل هميشهی اين وقتها، يکی از آهنگهای ثابتمان میخواند چهقد حال چشات خووبه. حالمان خوب بود. حال من هم حتا خوب بود، بیکه آنقدر مست باشم که خوبی حالم را بگذارم به حساب عرق کيوان. عرق کيوان هم نداشتيم ديشب. يکجور ودکای خوشبوی خوشطعمای بود که با آب سيب عجيب جواب میداد. من نخورده بودم زياد. دماغم بیحس نشده بود هيچ. بچهها با تمام صداشان با ابی میخواندند و من سرم را تکيه داده بودم به شيشهی کنار، و با خودم فکر میکردم چه خوبم، بیکه الکل توی رگهام جاری شده باشد. سالها بود که دلم میخواست چيزی به جز الکل بتواند اينجوری خوبم کند. حالا شده بود و حالا خوب بودم. دارم مونيتور میکنم خودِ اين روزهام را. حواسم هست چه عطشای دارم برای زندگی، چه چشمهايم برق میزند. حواسم هست دارم ادای آدمهای خوشحال را درنمیآورم. خوشحالام. حالام خوش است از راه رفتن روی زمين. از اولين روزهای راه رفتنام روی زمين، بعد از هزار سال. هزار سال عادت کرده بودم به هر تپهی ناهمواری که رسيدم، دور بزنم، راه کنار تپه را بگيرم و بروم، طولانی، آرام، بیتنش. عادت کرده بودم به همه بگويم کوهنوردی برای سلامتیام ضرر دارد. نمیشود. نمیتوانم. ضرر داشت هم. تمام اين سالها ضرر داشت. تا امسال. تا روز آخر سال. که يکهو ابر طوفانزا نازل شد و ديدم ديگر آدم چتر دست گرفتن نيستم. آدم پناه گرفتن زير سقف و پشت درخت. زدم بيرون. عجيب بود. ترس داشت. درد داشت. رفتم اما. بهتزده آمدم بيرون و ترسيدم و درد کشيدم و رفتم. هنوز تاول پاهام خوب نشده. حالاحالاها بايد راه بروم. اما خوبم. اينبار به جای دامنه، يکراست سينهی تپه را گرفتهام میروم بالا. چشمم به قله است. اولهای راه نفسهام به شماره افتاده بود، زياد، تا حد مرگ. اسباب و اثاثيهام زياد بود، سنگين، پردردسر. توی همان دو سه روز، تا ته خط رفتم اما. تا ته خط که بروی يکبار، ترسات میريزد. شجاع میشوی. شجاع نه، قوی میشوی. خودم را تکاندم. تمام داشتههای باارزشام را گذاشتم زمين، پای تپه. تمام داشتههای سنگين و گرانقيمت زندگیام را. با يک کولهی مختصر راه افتادم به طرف بالا. روزهای اول هی برمیگشتم دامنه را نگاه میکردم، وسايلم را، شيب آرام و بیدردسر پشت سرم را. اما بوی اکسيژن خالص به مشامم خورده بود و تصميم گرفته بودم برنگردم پايين. به هيچ قيمتی. اولين بار بود که تصميم گرفته بودم. برنگشتم. به هيچ قيمتی. بالا رفتن سخت است. برای منِ دامنهپيمای تمامِ اين سالها سخت است. آخرين بار که کوه کندم پانزده سال پيش بود. تمام اين سالها داشتم به سنگهای کندهشدهام روغن میماليدم. حالا دارم بالا میروم. نفس کم میآورم گاهی. زياد. دلم برای وسايلم تنگ میشود گاهی، زياد. هنوز هزار فرسنگ مانده به بالای تپه. میدانم غذای توی کولهام کفاف راه را نمیدهد. میدانم دنبال غذا گشتن سخت است. برای من سخت است. برای منِ لای پر قو ماندهی تمام اين سالها. لای پر قو کپکزدهی تمام اين سالها. میدانم به بالای تپه هم که برسم، همچين آش دهنسوزی انتظارم را نمیکشد. منظرهاش بهتر است، آب و هواش هم. اما زندگی همين است که هست. گاهی اينور تپه، گاهی آن طرفاش. اما میدانی، اکسيژن دارم. دارم نفس کشيدنِ واقعی را تجربه میکنم. دارم لذت میبرم از دردی که میپيچد توی کشالههام، شب، وقت خواب. حالا شبها يک رديف مسائل جدی دارم که بهشان فکر کنم، يک مشت مسائل واقعی. خندهام میگيرد. از تماشای قيافهی خودم در حال فکر کردن به يک مشت مسائل واقعی خندهام میگيرد. اما واقعيت دارد. شبها به يک مشت مسائل واقعی فکر میکنم و فارغ از حل شدن يا نشدنشان، لذت میبرم. از داشتنِ مسائل واقعی لذت میبرم. بالاخره از روی ويلچر بلند شدم. لنگ میزنم عجالتن. دستم را بايد بگيرم به نرده، به ديوار، به درخت، به تو. دوست ندارم لنگيدن را، دستم را گرفتن به نرده و ديوار و درخت را، به تو را. اما پاهايم روی زميناند. و لذت اين تجربه شبها پماد میمالد روی دردهام. خوشحالام. |