Desire knows no bounds |
|
Saturday, September 1, 2012
نشسته بودم توی حیاط. صدای آب میآمد. جز بچهگربهای لمیده زیر سایهی درخت انار هیچ جنبندهای دور و برم به چشم نمیخورد. روی میز، فنجانی قهوه بود و کنارش همان بشقاب کوچک سفالی قهوهای که دوستش دارم، که گلهای ریز زرد و نارنجی دارد، تویش یک دونات پرتقالی، و یک شلیل نیمخورده. خم شده بودم روی دفترچهی شطرنجی A5، برای پروپوزالم نمودار میکشیدم، با مداد. گاهی جرعهای قهوه مینوشیدم و باز خط، باز مداد. با خودم فکر کردم چههمه وقت بود اینجوری تنها نمانده بودم اینجا؛ و از تنهایی خود غرق شعف شدم.
کمی بعد، به فاصلهی چند دقیقه، چند دقیقهی کوتاه، همهچیز تمام شد. دیگر ردی از آن شعف عمیق به جا نمانده بود. احساس کردم در همین لحظه باید برگردم خانه. باید خودم را میرساندم به دکلهای مخابرات، به آنتنهای رابطه. باید بازمیگشتم شهر. خلوت دلپذیرم در همان دقایق کوتاه رنگ باخته بود و توده مهای خاکستری میآمد که من را و مزرعه را در خود غرق کند. خوشههای طلایی ذرت، خانهی کوچک ییلاقی، شمعدانیهای تراس و رومیزی چارخانهی سفید و قرمز همه بیرنگ شده بودند. مه، مانند ملافهای چرکمرده سرتاپای مرا در بر میگرفت و بوی قهوه و پرتقال را در خود میبلعید.
تلگراف زدم «برمیگردم خانه».
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
|
Comments:
این کتابه یا داستان کوتاه؟ چرا هیجا گیر نمیاد؟
Post a Comment
|