Desire knows no bounds |
|
Tuesday, February 2, 2016
تجربۀ زوال via تأملات ناگزیر
این ترم «مرگ» درس میدهم. اولین اثرش این بود که کلاس چند روزه پر شد و بعد سیل ایمیلهایی که میخواستند کلاس را بگیرند ولی جای خالی نبود. و بعد هم ایمیلهایی با مضمونی مثل این که من پدر و مادرم را اخیرا از دست دادهام و به این کلاس احتیاج دارم. بعد هم اینکه حالی کردن اینها که کلاسِ فلسفه است نه روانشناسی. اگر میخواهید تسلایی بجویید از مرگ، نه که به کارتان نمیآید که آن نیمچه تسلای داشته یا نداشتهتان را هم از شما میستاند.
برای بسیاری مرگاندیشی گویا جذاب است، برای همین هم اینقدر مشتاق دارد این درس.
گمان میکنم دلیلی که دانشجوها به مرگ بیشتر علاقهمندند، جدای از دلایل دیگر، این است که مرگ به عنوان پایان برجسته است، چندان برجسته که نمیتوان از آن صرفنظر کرد. اما جنبههایی از زندگی هست که از ابتدا چنین برجسته به نظر نمیرسند. چندان اهمیت ندارند تا که پا به درون زندگیات بگذراند. باید به تجربه درآیند تا دغدغه ذهن شوند. زوال از این دست است. باید به تجربه زوال برسی تا به آن فکر کنی. تا که فکرت را مشغول کند. و دانشجوی بیست ساله جوان تر از آن است تا که زوال سراغش آمده باشد. هنوز اندکی باقی است تا چروک صورت، سفیدی و ریختن موها و ضعف حافظه و خستگی و ناتوانی به سراغت آمده باشد. هنوز اندکی باقی است تا زوال آنچنان محکم بر صورتت سیلی بزند که نگاهت را از روبرو برگرداند تا که به پشت سرت بنگری. تا برای اولین بار، راه آمده را ببینی نه راه پیش رو را. تا حسرت و غصه جای آرمان و آرزو را بگیرد. تا که به کودکیات خیره شوی. به کودکانگیهایت. به یاد خانه بیفتی. به یاد مادر. به یاد هر آنچه که در دوردست است و دیگر به تجربه در نخواهد آمد، «هرگز» به تجربه در نخواهد آمد. آنگاه است که میبینی، مرگ تنها یعنی این که این دایره هرگز مثل موجی بزرگتر و بزگتر شود به اندازهای که تمام هستیات را در خود بگیرد. مرگ حالتِ حدیِ زوال است وقتی که زوال دیگر همه چیز را در خود فرو برده، بی امید بازگشت.
به هر حال، آن چیزی که زیسته میشود تجربه زوال است. تجربه فروریختن تدریجی، تجربه کاستن مدام، تجربه از دست دادنی که برگشت ناپذیر است. در حالی که "مرگ رخدادی در زندگی نیست. مرگ زیسته نمیشود."(تراکتاتوس ۴۳۱۱. ۶) و برای همین غفلت از زوال به بهانه اندیشیدن درباره مرگ عجیب است. در حالی که رخدادی که زیسته نمیشود، حداقل در این مورد خاص، نمیتواند برای منِ تجربهگر غمانگیز باشد، تجربه زوال اما تراژیک ترین تجربه گریزناپذیر ما زندگان است. در میان زندگانی که دچار تجربۀ زوال میشوند، ما تنها موجوداتی هستیم که به این تجربه فکر کنیم و تراژیک بودن تجربه از همین تامل درباره تجربه ناشی میشود نه از خود تجربه. فکر کردن دربارۀ زوال تراژیک است نه زوال به خودی خود. اگر به تجربه آگاهی مرتبه بالاتر نمیداشتیم، آگاهی از اینکه دچار زوال میشویم، بعید بود که چنین تراژیک میبود. برای همین هم همانقدر که «حیوان ناطق» عنوان مناسبی است برای ما که «حیوان زوال اندیش». گویا به دنیا می آییم که، نابوده به کام خویش، شاهد زوال خویش باشیم. Labels: UnderlineD |
|
Comments:
فکر کنم سال 77 بود، یا شاید یکی دو سالی قبل و بعدش. بابک احمدی در دانشگاه تهران مجموعه ای سخنرانی داست، هر جلسه با یک مضمون. مضمون یکیش هم مرگ بود. هرچقدر که کتابهایش پیچیده است، حرف زدنش شیرین و شنیدنی بود. آن جلسه خاص مرگ هم یکجور جادویی ای بود. حرفهایش یادم نیست اما مزه اش در یادم مانده. د.
Post a Comment
|