|
Sunday, January 15, 2017
It's a whole new era
نشستهام توی دفتر الف. نشستهایم توی دفتر الف و داریم با هم فایلها را مرور میکنیم. چند تا مورد جا افتاده که خب الف میگوید چون امشب شبِ تولدم است طوری نیست. دخترک توی تلگرام میپرسد کی میروم خانه. جواب میدهم دوازدهونیم یک. ایموجی اخمدار میفرستد. سر کارم امشب، تا دیروقت. یکی از پروژهها دارد ران میشود و تا دیروقت باید بشینیم بالای سرش. کلا اوضاع جوری شده که انگار همهچیزِ زندگیام این روزها توی سیسییو است. هر روز مراقبم و منتظر و نگران. اما خب همین است که هست. خودم انتخاب کردهام و حالا باید بالای سر مریض ملتهب، چشمبهراه بمانم. میمانم. شب تولدم هم میگذرد. فردا چهلودوساله میشوم اما توی مغزم هنوز بیستوهفتسالهام، یا فوقش سیوسهساله. شبهای تلخی را گذراندهام این چند شب. پشت سر هم توی خانه مهمانی داشتم و باید ظاهر سرحال و خندانم را حفظ میکردم، اما شبهای تلخی را سپری کردم و امیدوارم که سپری شده باشند لااقل. امیدوارم ادامه نداشته باشند دیگر. حین همین شبها بهنظرم رسید چه خستهام و چه دلم میخواهد ادای شکستن دربیاورم. بعد دیدم نه. دیدم مادر بودنم نمیگذارد وا بدهم. مادر بودنم نمیگذارد بشکنم. تمام وقتهایی که زندگی سخت میشود و راهْ سربالایی میشود و نفس کم میآورم، نَفْسِ مادر بودن مقدار زیادی هورمونِ رقیقِ سانتیمانتالیزم در خونم ترشح میکند و بیخیال افکار مسموم مغزم میشوم. به جایش خیال میکنم آنهایی که مادر نیستند چه حوصلهای دارند برای زندگی. شاید هم دارم بهانه جور میکنم برای خودم. شاید اگر مادر نبودم هم وا نمیدادم. نمیدانم. در این لحظه اما خیال میکنم تنها بهانهام همین مسئولیت داشتن است، ولاغیر. دارم چهلودوساله میشوم و هنوز دغدغههایم سیوسهساله ماندهاند. نمیفهمم آدمها طی چه پروسهای پیر میشوند. برای من همهچیز هنوز جذاب است و هنوز میتوانم ادای زنده بودن دربیاورم و هنوز میتوانم در کسری از ثانیه بزنم زیر همهچیز. پارادوکس. نه، نمیتوانم. برای زدن زیر همهچیز محافظهکارتر شدهام. نمیدانم واژهی دقیقش محافظهکار شدن است یا قدردان بودن. ولی پیر شدن لابد همین است. امروز صبح سید جور عجیبی مهربان بود. از آن جورها که آدم با خودش میگوید چه دوستم دارد. دل نمیکندم از آغوشش بخزم بیرون. هزار جور قرار کاری داشتم و نمیشد که نشود. با خودم فکر کردم اما چه در طول پنج سال گذشته اینجوری بیادا کسی را دوست نداشتهام. چه از دوست داشتن کسی اینجوری سرخوش و آرام نبودهام. چه شب و روزهامان روال معمولی دلپذیری دارد، گیرم با شیب ملایم و دستاندازهای گاهبهگاه. و فکر میکردم چه اولین بارم است تجربهی چنین استیجای از رابطه. بعد آمدم سر کار و اتفاقها آوار شدند روی سرم. حوصلهی لبخند زدن نداشتم. حالم بد خاصی هم نبود اما. فکر کردم حل میکنمشان بالاخره. فکر کردم پیر شدن لابد یعنی همین. سید مریض است. چند روزی میشود که سخت مریض است و بیماریاش شده مزید بر علت حال بد من. دیشب، وسط مهمانی، حوالی هفت شب، سوپ و ماهیچه سفارش دادم رفتم خانهاش. کلید انداختم رفتم تو. همهجا خاموش بود. هیچچیز از سر جایش تکان نخورده بود، از صبح که رفته بودم بیرون. دلم ریخت پایین. خانه بوی تب میداد. بوی تب و هذیان و توهم عجیبی که مثل گردباد میپیچید توی دلم، دلم را به هم میزد. طاقت نداشتم چراغ را روشن کنم. توی تاریکی رفتم توی اتاق خواب. دراز کشیدم روی تخت. پتو را بغل کردم. زیر پتو تکان خورد چرخید طرفم. قلبم تند میزد. انگار کسی ته دلم نگران بود چیزی زیر پتو نباشد. سید همانجا بود. مریض و بیحال، زیر پتو. دنیا کمی جای بهتری شد. سید خیال کرد مهمانی تمام شده که آنجام. فکر نمیکرد بروم سراغش. فکر نمیکرد اولویت زندگی من باشد. فکر کرده بودم باید بداند اولویت زندگی من شده. فکر کردم پیر شدن لابد یعنی همین. یعنی قدردان بودن، مراقب بودن. دیشب، نصفشب، کتاب «تصرف عدوانی» را که تمام کردم، آمدم توی هال دراز کشیدم روی زمین، پای شومینه. لیلی، همانجور که خوابیده بود پایینِ پایِ سید، پوزهاش را گرداند طرفم. مرا لیس زد و کمی خودش را کِشانْد توی بغلم؛ فقط کمی. کسی حرفی نزد. من دراز کشیده ماندم پای شومینه، دستم زیر گلوی لیلی، کمی نوازش کمی بیحالی، سید نشسته ماند روی مبل، مشغول تایپ کردن، تقتق کیبورد، و لیلی، پوزهاش ماند توی بغل من، خُرخُرِ یواش. بیکه حرف خاصی، حرکت خاصی. یکجوری که انگار همهچیز عادیست. که انگار اصلا همهچیز همینجور باید باشد. فکر کردم پیر شدن لابد یعنی همین.
|