Desire knows no bounds |
|
Saturday, September 14, 2019
زنگ میزنم به بابا، حال و احوال. تعجب میکنه. چند دقیقهای حرف میزنیم. آخر مکالمه میپرسه کار خاصی که نداشتی؟ میگم نه بابا، زنگ زدم حالتونو بپرسم. خداحافظی میکنم. دو ثانیه بعد تکست میده به مامانبزرگ هم زنگ بزن احوالپرسی کن، اینم شمارهش.
اشکام میان پایین. رقیق شدهم. زاناکس دیگه از تو خونم به کل تصفیه شده. پاییز داره میاد. |
|
خیلی وقتا مرزهایی که برای خودم/برای آدما/برای کارها تعیین میکنم، تبدیل میشن به کلافهایی دستوپاگیر با گرههایی کور، میپیچن به دست و پام و جلوی حرکتمو میگیرن. اگه تراپیستم بود، پیپش رو میذاشت کنار، پا میشد یه مربع میکشید روی تخته، با نوک ماژیک میزد روی محیط مربعه و میگفت این چیه آیدا؟ چارچوب ذهنی. پرفکشنیسم. پات رو ازین چارچوب که بذاری بیرون آشفته میشی. منطقت صفر و صده. ۷۵ از نظر تو یعنی صفر. ۷۵ ارزش ۷۵ نداره، بهش نمرهی صفر میدی، در حالی که اون طفلی به اندازهی ۷۵درصد زورشو زده، تلاشش رو کرده، فقط چون توی شابلون کمال تو جا نشده، داری بهش صفر میدی.
بعد؟ بعد این روزها زندگی کردن در کنار پولانسکی داره کمکم میکنه خودم رو تا یه حدی از لای این کلافهای دستوپاگیر نجات بدم. تا یه حدی افسار کلافها رو بگیرم دست خودم. تجربهی اون، تساهل و تسامح اون، خیلی وقتا روم تأثیر میذاره و باعث میشه اون جزمیتم رو بذارم کنار. توی مغزم اما، جاهایی که پولانسکی نیست، جاهایی که پولانسکی نمیبینه، هنوز گره میخورم گیر میفتم لای کلافها، لای مرزهای قاطع و بازدارنده، لای ترمزها و دستاندازهایی که سرعتم رو به شدت میارن پایین و بهرهوریم رو به حداقل میرسونن.
یه وقتایی مثل الان هم راهی ندارم جز این که زنگ بزنم به تراپیستم و یه وقت اورژانس بگیرم.
|
|
Monday, September 9, 2019
مرد که رفت، پا شدم از تخت آمدم بیرون. تمام آباژورهای سالن را روشن کردم. پنجرهی قدیِ رو به حیاط را باز کردم و سردم که شد، یک روبدوشامبر پوشیدم روی پیراهن خواب نازکم. تا قبل از آن، تا همین حوالی غروب، همهاش را در تخت سپری کرده بودیم. پیچیده بودیم به هم. به نیش کشیده بودماش. تمام اشتیاق تنم را، تمام خشمم را، تمام خواستنم را خالی کرده بودم هی، ساعتهای مدام، پشت سر هم. تمام شب را تا صبح و صبح را تا ظهر و تا عصر مانده بودیم در تخت. به همآغوشی و به شراب و به سیگار و به حرف و به فیلمدیدن و به سریالدیدن و من گوشیام را انداخته بودم کناری و مرد را که به صفحهی گوشیاش خیره شده بود در آغوش گرفته بودم و با خودم فکر میکردم چه این دو سال سختتر سپری میشد بیاو. اگر او نبود و اگر اینهمه آرام نمیگرفت و آسان نمیگرفت و آرام نمیماند، دنیا چه جای سختتری میشد و تنگتر میشد و چه کمطاقتتر میشدم من.
دیروز، همین حوالی غروب، زنک از دخترکم پرسیده بود اون آقا چه نسبتی داره با تو؟ دخترکم رفته بود بگوید پدرم است. و مرد زنگ بود به دخترک، به دخترکم، گفته بود نترسیها، ما پشت سر ونایم، بگو اون آقا داییمه. دخترک جواب داده بود داییمه. و سرش را از پنجرهی آن ون کثافت کرده بود بیرون و ماشین را دیده بود و من را و مرد را که پشت ون داریم میرویم وزرا، خیالش راحت شده بود و برایمان دست تکان داده بود و به باقی دخترهای داخل ون گفته بود مامانبابام پشتمونن، نترسین. سرباز که آمد تذکر بدهد شالم را درست کنم یا جلوی مانتویم را ببندم یا اصلا من با آن قیافه آن جا چکار میکنم، چشمغرهای رفتم و گفتم مادرش هستم که با همان فرمان دور زد برگشت پشت میزش. نه آرایش و قیافهی عجیب غریبی داشتم نه چیزی. فقط معلوم بود اعتقادی به چیزی ندارم و حوصلهشان را ندارم و حوصلهی شنیدن مزخرفاتشان را ندارم. دخترکم با زنک که آمد، زنک دهانش را باز کرد همان گیرها را بدهد، از بالای عینک آفتابیام که برنداشته بودمش با همان قیافهای که هیچ دستی به هیچ ترکیبش نزده بودم و شالی که جلوتر نکشیده بودمش و مانتویی که دکمهای نداشت و دخترک را بابت عین همان گرفته بودندش، نگاهی کردم که بیحرف، دهانش را بست، امضایش را گرفت، دخترک را داد دستم آمدیم بیرون. بدبختی میدانی کجاست؟ گیر اگر میداد، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. باید تن میدادم. این جاست که حال آدم به هم میخورد از اوضاع و حال آدم به هم میخورد از خودش. شب قبل، خبری خوانده بودم از فوت پدر دوستی که زیاد نمیشناسمش. میدانستم مادرش را سال پیش از دست داده بود و حالا پدرش را. توی اینستاگرام خبر درگذشت پدرش را که دیدم یکهو اشکهام سرازیر شد. نمیدانم چرا توی دلم خالی شد. باید خیلی ترسناک باشد دنیایی که در آن مادر و پدرت را، هر دو را از دست داده باشی. تمام شب را برایش گریه کردم. بغض حکم اسماعیل بخشی هم بود. بغض دخترک ورزشگاه هم بود. بغض کم نداریم این روزها. بدبختی میدانی کجاست؟ با این همه خشم و با این هم بغض، هیچ غلطی نمیکنی. انفعال و وادادگی و استیصال مطلق. این جاست که حال آدم به هم میخورد از اوضاع و حال آدم به هم میخورد از خودش. دخترک را دادند دستم آمدیم بیرون. رنگ به صورت نداشت. قبلتر، سه چهار ساعت قبلتر، از سر صحنهی عکاسی آمده بودیم بیرون، خسته و راضی. مرد آمده بود دنبالمان، دخترک میخواست برود خانه، که شب برود با دوستهاش کمپ. ما سوار شده بودیم دخترک سوار نشده بود با ما خداحافظی کرده بود برود خانه ما راه افتاده بودیم دو خیابان بالاتر دم «ست» نگه داشته بودیم مرد برود قهوهی تازهآسیابشده بخرد بیاید که دیدم دخترک دارد به گوشی مرد زنگ میزند. نگاه کردم دیدم چند ثانیه پیش به گوشی من زنگ زده، سایلنت بوده، برنداشتهام. نگران شدم. گوشی مرد را جواب دادم. دخترک گفت میتونین دور بزنین برگردین همونجا که بودین، میدون هفت تیر؟ پلیس امنیت گرفته منو. گفتم الان میایم. مرد خنده به لب و قهوه به دست برگشت توی ماشین. گفتم باید برگردیم. گفت چی جا گذاشتی؟ گفتم بچه رو گرفتهن. حالا مرد رفته. گفته زود برمیگردد. بی او خانه تاریک است. دلم تاریک است. آباژورهای سالن را روشن کردهام. برای خودم یک گیلاس شراب ریختهام و نشستهام پای وبلاگ. تا وقت بگذرد. تا مرد برگردد. هنوز بغض دارم. هنوز برای دوستم و برای دخترکم بعض دارم. هنوز سریالهای توی لپتاپ که تمام میشوند، آدمها توی مغزم شروع میکنند به حرف زدن و اشکهایم میآیند پایین. با خودم فکر میکنم اینجا دیگر جای ماندن نیست. حالم از آن وقتهایش است که باید شروع کنم به بیرون ریختن و تمیز کردن و از نو همهچیز را شروع کردن و چیدن و مرتب کردن. دلم میخواهد تمام فایلها و تمام فیلمها و تمام موزیکها و تمام عکسها و تمام سریالها را مرتب کنم. یکی دو ماهی ممکن است زمان ببرد. اما خب ببرد. به کی مگر قرار است حساب پس بدهم؟ آن فولدر کذایی. دندان لق را یک بار برای همیشه میشود کَند. یک بار برای همیشه میشود همهچیز را دوباره از اول نوشت، مرتب و دقیق و حسابشده نوشت. تعریف دوبارهی صفر کلوین. آخ که حالم از آدمهای شلخته، فایلهای شلخته، هاردهای شلخته، و سیستمهای شلخته به هم میخورد. وقت خوبی برای بیرونریختن کپیهای بیشمار و داپلیکیتهاست. مرد گفت پیاده نشیها. با این قیافه پیاده شی شر درست میشه. معمولاً بلوز میپوشم با دامنی، دامن شلواریای چیزی. آن روز بلوز و شلوار تنم بود. در سطح شهر تردد نمیکنم. میشود گفت از سطح شهر بیزارم. از این شهر ناامن و پرحاشیه بیزارم. از اینکه از اینجا بیزار باشم بیزارم. همهجا با ماشین میروم و میآیم. از هیچ وسیلهی نقلیهی عمومی استفاده نمیکنم. پس مجبور نیستم هیچ المان لعنتی حجاب اجباری را رعایت کنم. خشم و تحقیر و ناامنی هرروزه و مدامش اما همیشه با من است. دخترک گفت حالا من نگران تو بودم بیای تو رو بیشتر از من میگیرن. از سر صحنهی عکاسی برگشته بودیم. پشت ماشین پر بود از لباسها و مانتوهای مختلف. دم در وزرا، به تمام دخترهای بازداشتشده میتوانستیم مانتوهای بلند جلوبسته بدهیم. وضعیت ابزوردی بود. مرد که بیاید، نورها را کمتر میکنیم، مینشینیم پای اپیزود جدید پیکیبلایندرز، و دی افیرز حتا، شراب میخوریم و پستهی تازه و کمی کوکوی سیبزمینی و خیار و لیموترش تازه، شام میخوریم و سریال میبینیم و شبام روشن میشود با حضورش. مرد، تنها نقطهی روشن این روزهای من است. امیدی به روزگار این مملکت آفتزدهی زنگارگرفته ندارم دیگر. مرد معجزهی شخصی من است. |