Desire knows no bounds




Sunday, December 26, 2021

نفهمیدم قورباغه‌مو قورت دادم یا استفراغ کردم. هر چی بود شب خوبی نبود و بعدش سخت‌تر هم می‌شه. اما برنامه این‌بار کلاه و عصای آهنینه و نترسیدن از تغییر، نترسیدن از به عهده گرفتن عواقب کار، هر چی که باشه.
تجربه‌م نشون داده هیچی به اون بدی که فکر می‌کنی نمی‌شه، اما غلبه بر اینرسی و مقاومت اولش سخته. خیلی سخت.
..
  




آخ که از مرد لوده و شوخی‌های چرک و کثیفش بدم میاد، آخ بدم میاد.
..
  



Saturday, December 25, 2021

کاش با آدما مخالف باشم، عصبانی شم از دستشون، یه جاهایی ایگنورشون کنم، هر چی؛ ولی دل‌چرکین نشم ازشون. دل‌چرکین‌شدنم مث یه قابلمه خورش کپک‌زده‌ست که چون حوصله ندارم بشورمش، واسه این‌که بوش نپیچه تو خونه می‌ذارمش تو یخچال. هر چقدم بمونه اون تو، بالاخره یه روزی ظرفیت یخچالت پر می‌شه مجبوری قابلمه‌هه رو بیاری بیرون محتویاتشو خالی کنی بشوریش. بده. خیلی بد. من؟ قابلمه‌هه رو درسته می‌ذارم تو کیسه زباله درشو می‌بندم می‌برم می‌ذارم تو سطل شهرداری، سر کوچه.
..
  



Friday, December 24, 2021

 در کسری از ثانیه می‌تونی ازم یه اژدها بسازی. اژدهایی که قادره همه‌چیو بسوزونه و نابود کنه. راس می‌گی که فکر می‌کنی هر لحظه ممکنه بزنم زیر میز. می‌تونم. ولی نمی‌زنم زیر میز. لااقل آدم جنگیدن تو این زمین نیستم. با تو نمی‌گنجم. هیچ وقت. اون‌قدر خشمگینم که حتا دلم نمی‌خواد تو این زمین وایستم. چه برسه به مشاجره یا مذاکره. من آدم جنگیدن نیستم سر چیزی که برام ارزشی نداره. بزرگ‌ترین اشتباهت این بود که یه درخواست ساده‌م رو هرگز نشنیدی. « شنونده‌ی فعال»نبودی. فقط گذاشتی مغز خودت حرف بزنه جای من. و بهم اعتماد نکردی. همیشه ازم ترسیدی. اونم از یه فکر بیهوده که تو مغز خودت بود فقط، نه تو ذهن من. و به همین سادگی منو از دست دادی.

هر چیزی رو حاضرم باهاش دست و پنجه نرم کنم، با تو اما نه. تو منو به غایت خشمگین و عصبانی می‌کنی و خشم مهم‌ترین محرک منه برای دور شدن. برای گذاشتن و رفتن. تمام این زمین بازی مال تو. هم‌بازی خوبی بودم برات. مطمئنم میس می‌کنی منو. و مطمئنم هیچ‌وقت خشمم رو برطرف نخواهی کرد.

..
  




 تراپیسم می‌گه اگه بخوام مودت رو استیبل کنم، خلاقیتت رو از دست می‌دی. و این رو کار و زندگیت تأثیر می‌ذاره. می‌گه تو این دو سال دیده‌م تو همیشه باید مقداری اضطراب و مقداری افسردگی داشته باشی تا بتونی کار کنی. تا خروجی داشته باشی. تو از غم عمیقت تغذیه می‌کنی و تبدیلش می‌کنی به یه انرژی جنبشی. به یه شور زندگی. بدون بالا پایین شدن خلقی، این ویژگی‌ت رو از دست می‌دی. معمولی می‌شی. مث من. گفت حتا لازم نیست لایف استایلت رو عوض کنی. کانابیس و امثالهم تو رو داون نمی‌کنه. تو رو سرخوش می‌کنه. چون گیر نمی‌کنی بهش، گیر نمی‌کنی توش. تو فقط جایی داون می‌شی که احساس گناه کنی و خودت رو بی‌مصرف ببینی. بذار این اضطراب و این محرک‌های خلاقیتت بمونه. من رو احساس گناه کردنت کار می‌کنم.

نتیجه این‌که بهتره استیبل نشم و در همین حال جزر و مد خودم بمونم.

..
  



Tuesday, December 21, 2021



ــ روزمرگی چیست؟
ــ تنها سرمایه‌ی ماست. چیزی جز این نداریم.
ــ کجاست؟
ــ همین‌جاست. دستِ کسی هم نمی‌رسد به آن. مالِ ماست فقط.
ــ واقعیت است؟
ــ هست؛ ولی رمز و راز هم هست. چیزی‌ست که دیده ‌می‌شود. چیزی است که در لحظه کشف نمی‌شود. در لحظه به دست نمی‌آید. از دست می‌گریزد. جا خوش می‌کند
ــ کجا؟
ــ همین‌جا که هست. همین‌جا که رخ داده. همین.

و گاهی تابلویی، عکسی، فیلمی، رمانی انگار درست همین روزمرگی‌ست. سر زدن به سرمایه‌ی زندگی‌ در لحظه‌ای که زندگی از نو کشف می‌شود. پُر رمزورازند این تابلوها، این عکس‌ها، این فیلم‌ها، این رمان‌ها؛ هر چند ظاهراً چیزی از جنس راز در آن‌ها نیست. برعکس، حقیقتِ مُسلّم است که می‌بینیمش. حقیقتِ هر روزه‌ی ما. یک روزِ عادی. مثلاً مردی که نشسته روی مبل و جدول حل می‌کند. عینکی به چشم و عینکی آویزان از گردن. کار مهمی نیست ظاهراً. مثلاً زنی تنها با شیشه‌ای شیر روی میز آشپزخانه. کار مهمی نیست ظاهراً. مثلاً زنی با لیوان قهوه در دست. کار مهمی نیست ظاهراً.

ــ سرحدّ روز کجاست؟ کجاست که روز آشکار می‌شود؟
ــ روزمرگی.

زندگی روزمرگی‌ست. چیزی که زندگی را می‌سازد نتیجه‌ی برخورد آدم ا‌ست با دیگری. یا دست‌کم این چیزی‌ست که گفته‌اند. مراوده‌ی اوست با دیگری. یا با خودش. این‌طور هم گفته‌اند. آدم تنها که باشد خودش را دیگری فرض می‌کند. در لحظه با خودش مراوده می‌کند. در لحظه به یاد می‌آورد. در لحظه جدل می‌کند. در لحظه پیروز می‌شود. در لحظه شکست می‌خورد. روزمرگی عرصه‌ی زیستن است برای آدم. در لحظه زیستن. لحظه را زیستن.

روزمرگی‌ست که ساحتی اساسی می‌سازد؛ ساحتی برای عمل به داوری‌ها. ساحتی برای کنش‌ها. با این ساحتِ اساسی‌ می‌شود دنیا را همان‌گونه که هست دید و توصیف کرد. با این ساحتِ اساسی می‌شود به جست‌وجوی راهی برای رسیدن به موقعیتی برتر قدمی برداشت. همیشه چیزی هست که می‌بینیمش. همیشه چیزی هست که نمی‌بینیمش. چیزی که هست بخشی از حقیقتِ وجودیِ آدم‌هاست. چیزی که نسبتِ مستقیمی دارد با وضعیت و موقعیتِ آدم‌ها در جامعه. زندگیِ هر آدمی بسته به زندگیِ دیگران است و هر کنشی لابد واکنشی در پی دارد و به‌واسطه‌ی همین‌چیزهاست که هر جامعه‌ای می‌شود صاحبِ راه. راهی که باید ادامه پیدا کند.

تغییرِ جهان؟ شاید. امّا پیش از آن سر درآوردن از جهان. شرط ضروری‌ این است. همه‌چیز را نمی‌شود بدیهی انگاشت. آدم به همه‌چیز نزدیک است. بی‌واسطه نزدیک است. آشناست. می‌بیند. لمس می‌کند. حس می‌کند. پس همه‌چیزِ این زندگی بدیهی‌ست؟ نیست. همه‌چیز بدیهی نیست. همین بدیهی انگاشتن است که پرده‌ای می‌شود میان آدمی و امر ناشناخته. میان چیزی که هست و چیزی که باید از آن سر درآوَرَد. به نقابی بدل می‌شود که شکل حقیقی هر چیز را پنهان می‌کند. می‌گوید می‌شناسمش. همین است. آن‌چه را در خیال خود ساخته ترجیح می‌دهد به اصل.
گاهی تابلویی، عکسی، فیلمی، رمانی جست‌وجوی همین چیزهاست برای سر درآوردن. ثبت لحظه است. مثلاً پیرمردی تنها روی مبلی نشسته. دستی کنار دهان و دستی روی مبل. فکر می‌کند. مثلاً زن و مردی نشسته‌اند کنار هم. فکر می‌کنند. هر یک در دنیایی. مثلاً پیرمرد و پیرزنی ایستاده‌اند. خیره‌اند به جایی. به دنیایی دیگر؟ یا در دنیایی دیگر؟

خیرگی. شاید همین است. مثلاً پسری لم داده روی مبل. کنترل تلویزیون در دستش. بی‌اعتنا به دیگران که آن گوشه‌اند. بشقاب نیم‌خورده و لیوانی تا نیمه آب. تابلویی دیگر. مهمانی‌ست. چشم‌ها را می‌پایند. خیره‌اند به ما. زل زده‌ایم به آن‌ها. واکنشی در برابر کنش. پسری دست در جیب سرش را به عقب چرخانده. چه دیده؟ این چشم‌ها که درشت‌تر از همیشه‌اند به چه خیره‌اند؟ دیگران چرا خیره نیستند؟


زندگیِ هیچ آدمی دقیقاً شبیهِ دیگری نیست و همین تفاوت‌هاست که توجه آدمی را جلب می‌کند. واکنشی را می‌بیند که شباهتی به واکنشِ خودش ندارد و به صرافتِ قابلیتی می‌افتد که ظاهراً از وجودش غافل بوده‌. کشفِ مسأله‌ی زندگی هم کارِ آسانی نیست. می‌شود به زندگی و هر چیزی که بخشی از آن است بی‌اعتنا بود. می‌شود وانمود کرد ظاهرِ زندگی را هم مثلِ خودش نباید جدی گرفت و روزمرگی هم چیزی نیست جز عادت‌های مکررِ بیهوده‌ای که فاقدِ هر معنایی هستند، یا دست‌کم فعلاً از معنا تهی شده‌اند. امّا بی‌اعتنایی به امرِ روزمرّه واکنشی به خودِ زندگی هم هست؛ به آن‌چه هست، نه به آن‌چه باید باشد. حق با آن‌هاست که می‌گویند توجه به امرِ روزمره می‌تواند تکلیفِ زندگی را تاحدی روشن کند و اصلاً در سایه‌ی زندگیِ روزمره است که می‌شود از آدم‌ها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشی‌ست به چیزی و پناه‌ بردنِ آدم‌ها به امرِ روزمره شاید فرار از چیزی بزرگ‌تر باشد؛ چیزی عظیم‌تر از آن‌که شانه‌های آدمی آن‌را تاب بیاورد.

ــ کجا تمام می‌شود این روز؟ کجا تمام می‌شویم هر روز؟
ــ به روزمرگی که می‌رسیم. روزمرگی که ممتد می‌شود.



Sent from my iPhone
..
  






مردی که عادت دارد خودش را به باد بدهد

هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود، چه رسد به آدمیزاد؛ آدمیزادی مثل آندرس هریس که در میان‌سالی یک‌دفعه پشت پا می‌زند به همه‌چیز و زندگی‌اش را به باد می‌دهد. میان‌سالی ظاهراً سن بازنشستگی نیست؛ هنوز مانده تا آدم، آدمی مثل او، برسد به جایی که قید کار را بزند و بگوید از این به بعد قرار نیست کار کنم. از این به بعد قرار است بازنشسته باشم. و تا چشم باز کند می‌شود همان فردایی که احتمالاً از چندروز قبل فکر کرده کِی از راه می‌رسد و هزارتا برنامه ریخته برای این‌که روزهایش را قرار است چه‌طور بگذراند. آدمی مثل او وقتی از همسرش هلن جدا شده، وقتی خانه‌ی مشترک‌شان را گذاشته برای هلن، وقتی حواسش را جمع پسرش پرستن نکرده، احتمالاً به این فکر کرده که آزادی را از این به بعد قرار است به دست بیاورد. ساعتی که دوست دارد از خواب بیدار شود، ساعتی که دوست دارد بخوابد، هرجای که خانه که دوست دارد پیتزای سرد بخورد و خانه را آن‌طور که دوست دارد تزئین کند.
اما مشکل آندرس ظاهراً همین است؛ چون میان‌سالی، آن‌طور که می‌گویند، محدوده‌ی مه‌گرفته‌ای است بینِ جوان نبودن و پیر نشدن و در این محدوده‌ی مه‌گرفته یک‌جور بلاتکلیفی هست که آدمی مثل او تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست؛ چه رسد به آدم‌هایی که پیش از این در زندگی‌اش بوده‌اند و مهم‌تر از همه هلن، که حالا همسرِ سابق است و یار تازه‌ای پیدا کرده، یا آن‌طور که آندرس بعداً می‌فهمد، این یار را از قبل انتخاب کرده بوده. زندگی ظاهراً در زمان حال ادامه دارد. آدم از خواب که بیدار می‌شود امیدش به این است که روزش را به‌خوبی به شب برساند و فردا و فردای فرداْ همین داستان دوباره تکرار می‌شود. همین است که عادت به نبودنِ آن‌چه پیش از این بوده اصلاً آسان نیست. چه‌طور می‌شود باور کرد آدمی که سال‌های سال بخشی از زندگی بوده، آدمی که زندگی، همین زندگیِ که حالا به گذشته پیوسته، با او شروع شده، حالا در خانه‌ای که قبلاً خانه‌ی هر دوی‌شان بوده، با آدمی دیگر زندگی می‌کند، آدمی که قبلاً غریبه بوده، یا نهایتاً آشنایی که دعوتش می‌کرده‌اند به مهمانی‌ها‌ی‌شان.
مشکلْ همین کنار نیامدن با چیزهایی است که از دست می‌روند. داستانِ فیلم هم فقط داستان آندرس نیست؛ هر آدمی در آن شهر، به‌خصوص آن‌ها که آندرس را می‌شناسند، دل‌شان خوش است به عادت‌هایی که سال‌ها با آن‌ها سر کرده‌اند. زندگی برای آندرس، همین مردی که فعلاً دارد خودش را به باد می‌دهد، همان چیزی است که سال‌ها با آن سر کرده. عادت به آن‌چه بعد از این باید اتفاق بیفتد، آن‌چه بعد از این قرار است با آن روبه‌رو شود، اصلاً آسان نیست. از این به بعد قرار است طور دیگری زندگی کند، اما همان‌طور که با شک‌وتردید دارد این زندگیِ تازه را از نزدیک تماشا می‌کند، مدام پشت سرش را هم می‌بیند؛ طبیعی هم هست؛ زندگی برای او جای دیگری‌ست؛ زندگی برای او چیز دیگری‌ست؛ چیزی که در گذشته داشته؛ چیزی که هنوز هم دوست دارد داشته باشدش.

آدم‌ها همان‌طور که تصمیم می‌گیرند باهم زندگی کنند، به این نتیجه می‌رسند که قرار نیست زندگی را بعد از این باهم ادامه بدهند. همین است که چیزی به‌نام طلاق را ابداع کرده‌اند؛ ابداعی که راه تازه‌ای پیش پای زندگی آدم‌ها می‌گذارد. بستگی دارد خودشان چه‌طور می‌خواهند با این زندگی تازه، با این راه تازه کنار بیایند. اما عاقبت هر جدایی، هر طلاق، لزوماً تنهایی نیست؛ یا دست‌کم این چیزی‌ست که نباید اتفاق بیفتد؛ اگر آدم‌ها یاد بگیرند که با تنهایی‌شان چه‌طور کنار بیایند و این تنهایی را چه‌طور تبدیل کنند به چیزی تازه. ممکن است مثل آندرس هر بار که آدمی تازه را می‌بینند یاد گذشته بیفتند و گذشته را مدام احضار کنند و حال را به چیزی تبدیل کنند که حوصله‌ی هر کسی را سر می‌برد. این آندرسِ اول است؛ آندرسی که هنوز حقیقت زندگی‌اش را باور نکرده و ممکن است یک‌دفعه، در نتیجه‌ی یک اتفاق، تبدیل شود به آندرسِ دوم، به آدمی که خوب می‌داند گذشته فقط در خاطراتی‌ست که برایش مانده، در عکس‌ها و فیلم‌ها و به‌جای این‌ها باید آماده‌ی زندگی تازه‌ای باشد که هرچند شروع کردنش آسان نیست، اما ناممکن هم نیست. کار دیگری هم نمی‌شود کرد؛ زندگی ظاهراً ادامه دارد؛ دست‌کم این چیزی‌ست که می‌گویند و راه خودش را هم می‌رود و ما هم مثل آندرس، مثل هر آدم دیگری، چشم‌ به همین راه می‌دوزیم؛ به آن‌چه پیش پای ماست؛ به آن‌چه نامش را آینده گذاشته‌اند؛ آن‌چه نامش را آینده می‌گذاریم.



Sent from my iPhone
..
  





چنین گفت برجر 

جان برجر: آن‌چه ما را از شخصیت‌هایی که درباره‌شان می‌نویسیم جدا می‌کند، دانش عینی یا ذهنی نیست؛ تجربه‌ی آن‌ها از زمان در داستانی‌ست که تعریفش می‌کنیم.

..
  




هیچ کدوم از مهمونیا رو نرفتم. دلم خواست بمونم خونه. طاقت تحمل ترافیک یلدا رو نداشتم.
ولی چه‌جوری عادت کردم به نبودنت؟ به این که هستی اما تو خونه نیستی تو تخت نیستی تو بغلم نیستی. هنوز بهت فکر می‌کنم، هر روز. به این‌که نبودنت تو خونه، رو مبل آبیه چه عجیبه. به این‌که عکست رو بورده رو دیوار، و هرگز برش نمی‌دارم. به این‌که به نبودنت عادت کردم، ولی باورش نکردم. نمی‌کنمم. دلم قرصه هنوز؟
..
  




تجربه نشون داده اولین و مهم‌ترین تأثیری که رو مردای تازه‌وارد زندگیم می‌ذارم ریش گذاشتن‌شونه:|
..
  



Monday, December 20, 2021

روز سوم زن‌ها به آلاچیق پدربزرگ رفتند و با شرمساری از او خواستند که اجازه دهد همه مادران موهایشان را از ته بزنند. این‌طوری آن‌ها از زن‌بودن خودشان کنده می‌شدند و با آن موهای تراشیده، شاید عزاهایشان روی زمین می‌ریخت. شاید عزایشان می‌ریخت روی زمین، شاید عزا... شاید زمین...

بیژن نجدی








..
  




گفت: اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟ ماراجینما... آره... اسمش ماراجینماست.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی مردی که سوار بر مادیان گریسته‌اش می‌گذرد و از سال‌های گریستنش با مادیان گریسته‌اش دور می‌شود.

بیژن نجدی





..
  




میم مصداق طمأنینه‌ست برام، هم‌چنان. تو مغزم اسم‌شو گذاشته‌م آقای ط. وقتایی که نیست، توی حلقه‌ی ط‌ی دسته‌دار می‌شینم و تکیه می‌دم به قوس داخلی‌ش. یه جای کوزی و گرم و نرم. وقتی هست اما، بودن باهاش برام مصداق سرخوشی وخنده‌ست. حالم شبیه به خ‌ی اول خنده می‌شه. سرخوشانه از شیب خ سُر می‌خورم میام پایین. از ۱۲ ساعت تو بغلش خوابیدن خسته نمی‌شم. نرم و آرومه، با طمأنینه‌ی مخصوص مردهایی که به جذابیت‌شون آگاهن، و؟ و سنس آو هیومر غریبی داره. برای من که یه عمر این ویژگی رو فقط تو معاشرین وبلاگی دیده بودم، این که یه آدم به غایت دور از این فضا این‌جوری تیز و باهوش باشه تو طنز نوشتاری، خیلی جذابه. طمأنینه، سنس آو هیومر، و؟ و خوش‌پوشی. وقتی داشت می‌رفت دیگه صبح شده بود. هوا نیمه‌روشن بود. اومد بغلم کنه بره. یقه‌اسکی زرشکی تیره با جین و با اورکت سبز خاکی و نیم‌بوت جیر شتری. نِت و بی‌نقص. خوش‌پوشی‌ش همچنان چشمگیر بود. و؟ و هر بار پاستیل ماری میاره برام. از کجا می‌دونه؟ نمی‌دونم. نگفت. ولی قاعدتاً یه جمله‌ی خیلی کوچیک ازم رو یادش مونده، تو ماشین بودیم دسته‌جمعی، تو جاده، دم یه سوپر جاده‌ای. اون موقع تازه دفعه‌ی دوم بود همو می‌دیدیم. غریبه‌ی غریبه. ازون موقع یادش مونده. یعنی حواسش بوده. یعنی حواسش هست. و؟ و راحتی‌م باهاش اون‌جاست که لازم نیست هی خودمو تبیین کنم براش هی مرز بکشم. و همینا دیگه. من با گذر زمان هنوز خرده‌هیجان‌‌زدگی‌های زندگی‌مو از دست نداده‌م. هنوز بودن با آدم‌ها و نسبت حضورشون تو زندگی‌م برام تازه و خوشاینده. هنوز همون خرده‌لذت‌هایی رو می‌برم که قدیم می‌بردم. انگار اون هسته‌ی درونی‌م ثابت مونده. سالخورده و سرخورده نشده. یا شایدم کلاً آدم با گذر زمان هیجان‌هاشو از دست نمی‌ده. صرفاً با چیزهای متفاوتی هیجان‌زده می‌شه. حتا اون‌قدرها متفاوت هم نه. مثلاً؟ مثلاً ته‌ریش جوگندمی و پاستیل و بی‌نیازی‌ش از دیده‌شدن و این‌جوری آروم خزیدنش تو زندگیم، بی‌که خوابمو آشفته کنه.
..
  




دوباره افتادم تو سربالایی، اوه. ولی دیگه یاد گرفته‌م مدیریت کنم خودمو. و یاد گرفته‌م برای بهبود چیزی که از توانم خارجه خودمو حلق‌آویز نکنم. یه جایی آدم می‌گه «نمی‌تونم، ببخشید، واقعاً دیگه کاری از دستم برنمیاد.» و خب درسته دیگه، وقتی نمی‌تونی و کاری از دستت برنمیاد، بپذیر و نرو تو موضع انفعال.
دستاورد جدیدم اینه که دیگه پرت نمی‌شم تو موضع انفعال.
..
  



Sunday, December 19, 2021

 سر یکی از جلسات فوتو شوت هیتو، یکی از بچه‌های تازه وارد که قراره با هم کار کنیم، بعدش بهم کامنت داد که رفتارت با بچه‌ها خیلی اگرسیوه و بهشون بادی شیمینگ می‌دی. اولین بار بود کسی اینو بهم می‌گفت. و تیم عکاسی‌م تقریبا ثابته، بی‌که کسی تا حالا بهم اینو گوشزد کرده باشه یا خود بچه‌ها ناراحت شده باشن. به این فکر کردم ممکنه ناراحت شده باشن به من منتقل نشده باشه. ممکنه واقعا تو روحیه‌شون تاثیر گذاشته باشه. بعد به این فکر کردم که خب این اقتضای شغلمونه، نیست؟ هم منی که یه عنوان آرت دیرکتور اون‌جا وایستاده‌م، هم اونی که انتخاب کرده بیاد وایسته جلوی دوربین، هم اونی که اومده اسیست وایستاده، هم عکاس که خیلی وقتا کامنت منفی می‌ده چون شغلشه و باید دوباره عکس تکرار شه. این‌که شکم‌تو بده تو سینه رو بده تو قوز نکن سوتین پوش‌آپ‌تو در بیار این لباس مناسب قد تو نیست فلانی بیا جاش بپوش، اینا همه بخشی از کارمه. بخشی از این شغله اصن.

پریشبا با یکی از دوستای صمیمی‌م داشتیم گپ می‌زدیم و شوخی و خنده. اون وسطا گفتم هانی این حرفت مصداق ایجیسمه‌ها. گفت آیدا ول کن تو رو خدا. داریم می‌گیم می‌خندیم. دوست صمیمی‌ایم. می‌شناسی‌م. می‌دونیم قصد توهین ندارم. می‌دونی مدل‌مو. اگه تو این مکالمه‌های خودمون بخوایم به اینا گیر بدیم هیچ حرفی نمی‌مونه برامون. راست می‌گفت اما درست می‌گفت هم؟ نمی‌دونم.

این ماجرای آگاهانه استفاده کردن از واژه‌ها، زن‌ستیزی و قوم‌ستیزی و ایجیسم و بادی شیمینگ و جنبش می-تو و الخ خیلی شمشیر دو لبه‌ست. خیلی برام مرزش نامشخصه هنوز. خودم تو این یکی دو سال آگاهانه و کنترل‌شده حرف می‌زنم به زعم خودم، اما این تذکر به دیگرانو، نمی‌دونم تا کجا راه داره. مخصوصا ادبیات رایج دهه شصتی‌هایی که این روزا دوستای صمیمی‌م‌ان و دارم تو محافل شخصی‌شون تردد می‌کنم، به غایت ضد زنه. دیدم اشاره کردن به این واژه‌ها هم به فکر فرو بردتشون. دیدم تو محافل عمومی‌تر دیگه کم‌تر استفاده می‌کنن. ولی هنوز هیچی از اذیت‌شدنم کم نمی‌کنه وقتی می‌شنوم‌شون. ازون‌ور وقتی یکی میاد به خود همین جنس تذکر رو می‌ده، وقتی به سادگی می‌گم اقتضای شغلمه و بعد ذهنم درگیرش می‌شه، وقتی دوستای صمیمی‌م می‌گن اقتضای این محافله اما می‌بینم حواسشون جمع شده، نشونه‌ی خوبیه. هنوز هم راه زیاد داریم همه‌مون. 

ولی این‌که مرزش کجاست؟ مرز رئیس بودن و کارمند بودن و والد بودن و فرزند بودن حتا، و خیلی بود‌ن‌های دیگه ازین دست، اون ور درونی‌مو اذیت می‌کنه، ولی اون ور کارفرمام رو هم عصبانی می‌کنه. ایراد گرفتن اقتضای شغلمه. ولی این‌که با پرسنلم، با مخاطبم چه می‌کنه یه شمشیر دو لبه‌ست. اسیست خودم خیلی تیز و باهوش و باجربزه‌ست. هر ایرادی رو که باهاش حرف می‌زنم، سریع می‌گیره و خیلی هم پیشرفت مرده تو کوتاه‌مدت. اما الان که دارم فکر می‌کنم، مثلا بچه‌ی خودمو ممکنه خیلی جاها سرکوب کرده باشم. الان که دارم اینا رو می‌نویسم و دیتکت می‌کنم، می‌بینم چه بچه‌ی من بودن کار سختیه. و دارم دیتکت می‌کنم نتایج رفتار منتقدمو. خودمم از ایراد گرفتنای دیگران ازم یه جاهایی کم میارم. یه جاهایی بهشون حق نمی‌دم. پوووف. 

الان تو فاز خود-نقد-کنی نیستما (سلام مرجان)، صرفا دارم بلندبلند فکر می‌کنم.

..
  



Saturday, December 18, 2021

«در معرض دید بودنِ»مدام کار سختیه. توانایی و جسارت می‌خواد. فضایل و رذایل خودشو داره. خرده‌جنایت‌های خودش رو هم. یه وقتایی بعد از هزار سال تمرین اما، بعد از هزار سال زندگی کردن تو یه حباب شیشه‌ای جلوی چشم همه، بازم می‌بینی سختته. یه روزایی دلت می‌خواد هیشکی نشناستت. به هیچ «عنوان»، به هیچ «دستاورد» واقعی متصل نباشی. چه خوب، چه بد. «امروز» از این‌که از بیرون دارن «ناقصی‌»هامو می‌بینن خسته‌م. بابا آدمه دیگه، یه وقتایی ته می‌کشه. یه وقتایی حوصله نداره، تعریف درست نداره، وقت مناسب نداره. می‌دونما، ولی عادی نمی‌شه برام. آدم قایم‌شدن تو چاردیواری نیستم، می‌دونم؛ امروز اما سختمه. امروز فقط یه «ساقه طلایی»ام.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025