Desire knows no bounds |
Sunday, December 26, 2021 نفهمیدم قورباغهمو قورت دادم یا استفراغ کردم. هر چی بود شب خوبی نبود و بعدش سختتر هم میشه. اما برنامه اینبار کلاه و عصای آهنینه و نترسیدن از تغییر، نترسیدن از به عهده گرفتن عواقب کار، هر چی که باشه. تجربهم نشون داده هیچی به اون بدی که فکر میکنی نمیشه، اما غلبه بر اینرسی و مقاومت اولش سخته. خیلی سخت.
|
آخ که از مرد لوده و شوخیهای چرک و کثیفش بدم میاد، آخ بدم میاد.
|
Saturday, December 25, 2021
کاش با آدما مخالف باشم، عصبانی شم از دستشون، یه جاهایی ایگنورشون کنم، هر چی؛ ولی دلچرکین نشم ازشون. دلچرکینشدنم مث یه قابلمه خورش کپکزدهست که چون حوصله ندارم بشورمش، واسه اینکه بوش نپیچه تو خونه میذارمش تو یخچال. هر چقدم بمونه اون تو، بالاخره یه روزی ظرفیت یخچالت پر میشه مجبوری قابلمههه رو بیاری بیرون محتویاتشو خالی کنی بشوریش. بده. خیلی بد. من؟ قابلمههه رو درسته میذارم تو کیسه زباله درشو میبندم میبرم میذارم تو سطل شهرداری، سر کوچه.
|
Friday, December 24, 2021 در کسری از ثانیه میتونی ازم یه اژدها بسازی. اژدهایی که قادره همهچیو بسوزونه و نابود کنه. راس میگی که فکر میکنی هر لحظه ممکنه بزنم زیر میز. میتونم. ولی نمیزنم زیر میز. لااقل آدم جنگیدن تو این زمین نیستم. با تو نمیگنجم. هیچ وقت. اونقدر خشمگینم که حتا دلم نمیخواد تو این زمین وایستم. چه برسه به مشاجره یا مذاکره. من آدم جنگیدن نیستم سر چیزی که برام ارزشی نداره. بزرگترین اشتباهت این بود که یه درخواست سادهم رو هرگز نشنیدی. « شنوندهی فعال»نبودی. فقط گذاشتی مغز خودت حرف بزنه جای من. و بهم اعتماد نکردی. همیشه ازم ترسیدی. اونم از یه فکر بیهوده که تو مغز خودت بود فقط، نه تو ذهن من. و به همین سادگی منو از دست دادی. هر چیزی رو حاضرم باهاش دست و پنجه نرم کنم، با تو اما نه. تو منو به غایت خشمگین و عصبانی میکنی و خشم مهمترین محرک منه برای دور شدن. برای گذاشتن و رفتن. تمام این زمین بازی مال تو. همبازی خوبی بودم برات. مطمئنم میس میکنی منو. و مطمئنم هیچوقت خشمم رو برطرف نخواهی کرد. |
تراپیسم میگه اگه بخوام مودت رو استیبل کنم، خلاقیتت رو از دست میدی. و این رو کار و زندگیت تأثیر میذاره. میگه تو این دو سال دیدهم تو همیشه باید مقداری اضطراب و مقداری افسردگی داشته باشی تا بتونی کار کنی. تا خروجی داشته باشی. تو از غم عمیقت تغذیه میکنی و تبدیلش میکنی به یه انرژی جنبشی. به یه شور زندگی. بدون بالا پایین شدن خلقی، این ویژگیت رو از دست میدی. معمولی میشی. مث من. گفت حتا لازم نیست لایف استایلت رو عوض کنی. کانابیس و امثالهم تو رو داون نمیکنه. تو رو سرخوش میکنه. چون گیر نمیکنی بهش، گیر نمیکنی توش. تو فقط جایی داون میشی که احساس گناه کنی و خودت رو بیمصرف ببینی. بذار این اضطراب و این محرکهای خلاقیتت بمونه. من رو احساس گناه کردنت کار میکنم. نتیجه اینکه بهتره استیبل نشم و در همین حال جزر و مد خودم بمونم. |
Tuesday, December 21, 2021 ــ روزمرگی چیست؟
Sent from my iPhone
|
مردی که عادت دارد خودش را به باد بدهد هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، چه رسد به آدمیزاد؛ آدمیزادی مثل آندرس هریس که در میانسالی یکدفعه پشت پا میزند به همهچیز و زندگیاش را به باد میدهد. میانسالی ظاهراً سن بازنشستگی نیست؛ هنوز مانده تا آدم، آدمی مثل او، برسد به جایی که قید کار را بزند و بگوید از این به بعد قرار نیست کار کنم. از این به بعد قرار است بازنشسته باشم. و تا چشم باز کند میشود همان فردایی که احتمالاً از چندروز قبل فکر کرده کِی از راه میرسد و هزارتا برنامه ریخته برای اینکه روزهایش را قرار است چهطور بگذراند. آدمی مثل او وقتی از همسرش هلن جدا شده، وقتی خانهی مشترکشان را گذاشته برای هلن، وقتی حواسش را جمع پسرش پرستن نکرده، احتمالاً به این فکر کرده که آزادی را از این به بعد قرار است به دست بیاورد. ساعتی که دوست دارد از خواب بیدار شود، ساعتی که دوست دارد بخوابد، هرجای که خانه که دوست دارد پیتزای سرد بخورد و خانه را آنطور که دوست دارد تزئین کند. آدمها همانطور که تصمیم میگیرند باهم زندگی کنند، به این نتیجه میرسند که قرار نیست زندگی را بعد از این باهم ادامه بدهند. همین است که چیزی بهنام طلاق را ابداع کردهاند؛ ابداعی که راه تازهای پیش پای زندگی آدمها میگذارد. بستگی دارد خودشان چهطور میخواهند با این زندگی تازه، با این راه تازه کنار بیایند. اما عاقبت هر جدایی، هر طلاق، لزوماً تنهایی نیست؛ یا دستکم این چیزیست که نباید اتفاق بیفتد؛ اگر آدمها یاد بگیرند که با تنهاییشان چهطور کنار بیایند و این تنهایی را چهطور تبدیل کنند به چیزی تازه. ممکن است مثل آندرس هر بار که آدمی تازه را میبینند یاد گذشته بیفتند و گذشته را مدام احضار کنند و حال را به چیزی تبدیل کنند که حوصلهی هر کسی را سر میبرد. این آندرسِ اول است؛ آندرسی که هنوز حقیقت زندگیاش را باور نکرده و ممکن است یکدفعه، در نتیجهی یک اتفاق، تبدیل شود به آندرسِ دوم، به آدمی که خوب میداند گذشته فقط در خاطراتیست که برایش مانده، در عکسها و فیلمها و بهجای اینها باید آمادهی زندگی تازهای باشد که هرچند شروع کردنش آسان نیست، اما ناممکن هم نیست. کار دیگری هم نمیشود کرد؛ زندگی ظاهراً ادامه دارد؛ دستکم این چیزیست که میگویند و راه خودش را هم میرود و ما هم مثل آندرس، مثل هر آدم دیگری، چشم به همین راه میدوزیم؛ به آنچه پیش پای ماست؛ به آنچه نامش را آینده گذاشتهاند؛ آنچه نامش را آینده میگذاریم. Sent from my iPhone
|
چنین گفت برجر جان برجر: آنچه ما را از شخصیتهایی که دربارهشان مینویسیم جدا میکند، دانش عینی یا ذهنی نیست؛ تجربهی آنها از زمان در داستانیست که تعریفش میکنیم. |
هیچ کدوم از مهمونیا رو نرفتم. دلم خواست بمونم خونه. طاقت تحمل ترافیک یلدا رو نداشتم. ولی چهجوری عادت کردم به نبودنت؟ به این که هستی اما تو خونه نیستی تو تخت نیستی تو بغلم نیستی. هنوز بهت فکر میکنم، هر روز. به اینکه نبودنت تو خونه، رو مبل آبیه چه عجیبه. به اینکه عکست رو بورده رو دیوار، و هرگز برش نمیدارم. به اینکه به نبودنت عادت کردم، ولی باورش نکردم. نمیکنمم. دلم قرصه هنوز؟
|
تجربه نشون داده اولین و مهمترین تأثیری که رو مردای تازهوارد زندگیم میذارم ریش گذاشتنشونه:|
|
Monday, December 20, 2021 روز سوم زنها به آلاچیق پدربزرگ رفتند و با شرمساری از او خواستند که اجازه دهد همه مادران موهایشان را از ته بزنند. اینطوری آنها از زنبودن خودشان کنده میشدند و با آن موهای تراشیده، شاید عزاهایشان روی زمین میریخت. شاید عزایشان میریخت روی زمین، شاید عزا... شاید زمین... بیژن نجدی |
گفت: اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟ ماراجینما... آره... اسمش ماراجینماست. گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی مردی که سوار بر مادیان گریستهاش میگذرد و از سالهای گریستنش با مادیان گریستهاش دور میشود. بیژن نجدی |
میم مصداق طمأنینهست برام، همچنان. تو مغزم اسمشو گذاشتهم آقای ط. وقتایی که نیست، توی حلقهی طی دستهدار میشینم و تکیه میدم به قوس داخلیش. یه جای کوزی و گرم و نرم. وقتی هست اما، بودن باهاش برام مصداق سرخوشی وخندهست. حالم شبیه به خی اول خنده میشه. سرخوشانه از شیب خ سُر میخورم میام پایین. از ۱۲ ساعت تو بغلش خوابیدن خسته نمیشم. نرم و آرومه، با طمأنینهی مخصوص مردهایی که به جذابیتشون آگاهن، و؟ و سنس آو هیومر غریبی داره. برای من که یه عمر این ویژگی رو فقط تو معاشرین وبلاگی دیده بودم، این که یه آدم به غایت دور از این فضا اینجوری تیز و باهوش باشه تو طنز نوشتاری، خیلی جذابه. طمأنینه، سنس آو هیومر، و؟ و خوشپوشی. وقتی داشت میرفت دیگه صبح شده بود. هوا نیمهروشن بود. اومد بغلم کنه بره. یقهاسکی زرشکی تیره با جین و با اورکت سبز خاکی و نیمبوت جیر شتری. نِت و بینقص. خوشپوشیش همچنان چشمگیر بود. و؟ و هر بار پاستیل ماری میاره برام. از کجا میدونه؟ نمیدونم. نگفت. ولی قاعدتاً یه جملهی خیلی کوچیک ازم رو یادش مونده، تو ماشین بودیم دستهجمعی، تو جاده، دم یه سوپر جادهای. اون موقع تازه دفعهی دوم بود همو میدیدیم. غریبهی غریبه. ازون موقع یادش مونده. یعنی حواسش بوده. یعنی حواسش هست. و؟ و راحتیم باهاش اونجاست که لازم نیست هی خودمو تبیین کنم براش هی مرز بکشم. و همینا دیگه. من با گذر زمان هنوز خردههیجانزدگیهای زندگیمو از دست ندادهم. هنوز بودن با آدمها و نسبت حضورشون تو زندگیم برام تازه و خوشاینده. هنوز همون خردهلذتهایی رو میبرم که قدیم میبردم. انگار اون هستهی درونیم ثابت مونده. سالخورده و سرخورده نشده. یا شایدم کلاً آدم با گذر زمان هیجانهاشو از دست نمیده. صرفاً با چیزهای متفاوتی هیجانزده میشه. حتا اونقدرها متفاوت هم نه. مثلاً؟ مثلاً تهریش جوگندمی و پاستیل و بینیازیش از دیدهشدن و اینجوری آروم خزیدنش تو زندگیم، بیکه خوابمو آشفته کنه.
|
دوباره افتادم تو سربالایی، اوه. ولی دیگه یاد گرفتهم مدیریت کنم خودمو. و یاد گرفتهم برای بهبود چیزی که از توانم خارجه خودمو حلقآویز نکنم. یه جایی آدم میگه «نمیتونم، ببخشید، واقعاً دیگه کاری از دستم برنمیاد.» و خب درسته دیگه، وقتی نمیتونی و کاری از دستت برنمیاد، بپذیر و نرو تو موضع انفعال.
دستاورد جدیدم اینه که دیگه پرت نمیشم تو موضع انفعال. |
Sunday, December 19, 2021 سر یکی از جلسات فوتو شوت هیتو، یکی از بچههای تازه وارد که قراره با هم کار کنیم، بعدش بهم کامنت داد که رفتارت با بچهها خیلی اگرسیوه و بهشون بادی شیمینگ میدی. اولین بار بود کسی اینو بهم میگفت. و تیم عکاسیم تقریبا ثابته، بیکه کسی تا حالا بهم اینو گوشزد کرده باشه یا خود بچهها ناراحت شده باشن. به این فکر کردم ممکنه ناراحت شده باشن به من منتقل نشده باشه. ممکنه واقعا تو روحیهشون تاثیر گذاشته باشه. بعد به این فکر کردم که خب این اقتضای شغلمونه، نیست؟ هم منی که یه عنوان آرت دیرکتور اونجا وایستادهم، هم اونی که انتخاب کرده بیاد وایسته جلوی دوربین، هم اونی که اومده اسیست وایستاده، هم عکاس که خیلی وقتا کامنت منفی میده چون شغلشه و باید دوباره عکس تکرار شه. اینکه شکمتو بده تو سینه رو بده تو قوز نکن سوتین پوشآپتو در بیار این لباس مناسب قد تو نیست فلانی بیا جاش بپوش، اینا همه بخشی از کارمه. بخشی از این شغله اصن. پریشبا با یکی از دوستای صمیمیم داشتیم گپ میزدیم و شوخی و خنده. اون وسطا گفتم هانی این حرفت مصداق ایجیسمهها. گفت آیدا ول کن تو رو خدا. داریم میگیم میخندیم. دوست صمیمیایم. میشناسیم. میدونیم قصد توهین ندارم. میدونی مدلمو. اگه تو این مکالمههای خودمون بخوایم به اینا گیر بدیم هیچ حرفی نمیمونه برامون. راست میگفت اما درست میگفت هم؟ نمیدونم. این ماجرای آگاهانه استفاده کردن از واژهها، زنستیزی و قومستیزی و ایجیسم و بادی شیمینگ و جنبش می-تو و الخ خیلی شمشیر دو لبهست. خیلی برام مرزش نامشخصه هنوز. خودم تو این یکی دو سال آگاهانه و کنترلشده حرف میزنم به زعم خودم، اما این تذکر به دیگرانو، نمیدونم تا کجا راه داره. مخصوصا ادبیات رایج دهه شصتیهایی که این روزا دوستای صمیمیمان و دارم تو محافل شخصیشون تردد میکنم، به غایت ضد زنه. دیدم اشاره کردن به این واژهها هم به فکر فرو بردتشون. دیدم تو محافل عمومیتر دیگه کمتر استفاده میکنن. ولی هنوز هیچی از اذیتشدنم کم نمیکنه وقتی میشنومشون. ازونور وقتی یکی میاد به خود همین جنس تذکر رو میده، وقتی به سادگی میگم اقتضای شغلمه و بعد ذهنم درگیرش میشه، وقتی دوستای صمیمیم میگن اقتضای این محافله اما میبینم حواسشون جمع شده، نشونهی خوبیه. هنوز هم راه زیاد داریم همهمون. ولی اینکه مرزش کجاست؟ مرز رئیس بودن و کارمند بودن و والد بودن و فرزند بودن حتا، و خیلی بودنهای دیگه ازین دست، اون ور درونیمو اذیت میکنه، ولی اون ور کارفرمام رو هم عصبانی میکنه. ایراد گرفتن اقتضای شغلمه. ولی اینکه با پرسنلم، با مخاطبم چه میکنه یه شمشیر دو لبهست. اسیست خودم خیلی تیز و باهوش و باجربزهست. هر ایرادی رو که باهاش حرف میزنم، سریع میگیره و خیلی هم پیشرفت مرده تو کوتاهمدت. اما الان که دارم فکر میکنم، مثلا بچهی خودمو ممکنه خیلی جاها سرکوب کرده باشم. الان که دارم اینا رو مینویسم و دیتکت میکنم، میبینم چه بچهی من بودن کار سختیه. و دارم دیتکت میکنم نتایج رفتار منتقدمو. خودمم از ایراد گرفتنای دیگران ازم یه جاهایی کم میارم. یه جاهایی بهشون حق نمیدم. پوووف. الان تو فاز خود-نقد-کنی نیستما (سلام مرجان)، صرفا دارم بلندبلند فکر میکنم. |
Saturday, December 18, 2021
«در معرض دید بودنِ»مدام کار سختیه. توانایی و جسارت میخواد. فضایل و رذایل خودشو داره. خردهجنایتهای خودش رو هم.
یه وقتایی بعد از هزار سال تمرین اما، بعد از هزار سال زندگی کردن تو یه حباب شیشهای جلوی چشم همه، بازم میبینی سختته. یه روزایی دلت میخواد هیشکی نشناستت. به هیچ «عنوان»، به هیچ «دستاورد» واقعی متصل نباشی. چه خوب، چه بد.
«امروز» از اینکه از بیرون دارن «ناقصی»هامو میبینن خستهم. بابا آدمه دیگه، یه وقتایی ته میکشه. یه وقتایی حوصله نداره، تعریف درست نداره، وقت مناسب نداره. میدونما، ولی عادی نمیشه برام.
آدم قایمشدن تو چاردیواری نیستم، میدونم؛ امروز اما سختمه.
امروز فقط یه «ساقه طلایی»ام.
|