Desire knows no bounds |
|
Sunday, October 12, 2008
پلاتينه
-موهاتو نقرهای کن، جو گندمی. + جانم؟؟ - هميشه دلم میخواست پيریتو ببينم. ازين پيرزنای خوشگل خوشلباس میشی. + ها، خب باشه. Labels: سه-دو-يک |
|
Tuesday, September 23, 2008
- تولدت مبارک!
+ تولد تو هم مبارک! - مگه امسال اول زمستونه، بعد پاييز؟! + نه، هنوز اول پاييزه بعد زمستون. اما هنوز هم معلوم نيست قراره تا کجای زمستون زنده بمونم. - ها، راس میگی. مرسی پس. Labels: سه-دو-يک |
|
Thursday, September 18, 2008
بيا و قبل از مردنات
هنوز که هوا خوب است هنوز که همه چيز خوب است برايم عاشقانه بنويس يک عاشقانهی جديد با تاريخ و امضا، يادگاری Labels: سه-دو-يک |
|
Wednesday, September 10, 2008
کچل کچل کلاچه
بد هيبتی دارد اين «مرگ». حتا «مردن» اينقدر بد نيست که «مرگ». شايد اصلن تمام ابهتش به خاطر همين گافِ دو-سرکجداریست که مرگ دارد. شايد اگر گاف فارسی يک شکل ديگری داشت، کمی از هيبت مرگ هم کم میشد. حالا که اما ندارد. نمیشود. داشتم میگفتم، بد هيبتی دارد لامصب. شوخی سرش نمیشود. آدم هوس میکند هی خودش را بزند به آن راه، به نفهميدن، به ندانستن. اما لو که برود، به زبان که بيايد، درز میکند لای تمام حرفها و فکرها و کردهها و نکردههات. ديگر خلاصی نداری از دستش، مثل روغن آغشتهات میکند. اولها فکر میکردم بايد از دست مرگ در رفت، قايم شد. حالا اما خيال میکنم مرگ را بايد از رو برد. بايد سربهسرش گذاشت، ازش حرف زد، به زباناش آورد. بايد آنقدر لوليد لای دست و پاش که از ابهت بيفتد. که لااقل يکی از سرکجهاش لق شود، کنده شود. آدمها خوب است نزديکِ هم باشند. حالا اگر نشد خيلی نزديک باشند هم، لااقل زير سقف يک آسمان باشند، يک شهر، يک کشور. اگر آنقدر هم نشد، نشد. لااقل زير سقف باشند، زير سقف آسمان، کلن. مرگ اما اين قناعتها را سرش نمیشود. دست خودش نيست. اگر من و تو هم دو تا سرکج داشتيم لابد اين چيزها سرمان نمیشد. حالا که چی؟ قرار نيست بشينيم حرفهايمان را از هم بدزديم که يعنی داريم نمیبينيم آن يکیمان دارد میميرد که، هست؟ قرار نيست من يکهو بشوم مادر ترزا، يا چه میدانم، تو بشوی دون خوان د مارکو، يا هرچه. نه. عوضش میتوانيم روی کلهی تراشيدهات امضا کنيم. با طومار آزمايشهايت فال حافظ بگيريم. يا بشينيم بگرديم از وسط آنهمه اصطلاحات پزشکی و غيرپزشکی برای دخترمان اسم پيدا کنيم. از آن اسمها که لنگهاش توی قوطی هيچ عطار ديگری پيدا نمیشود هيچ جای ديگر دنيا. اوی خره، امروز چی؟ يک امروز را که زندهای، ها؟ Labels: سه-دو-يک |
|
Wednesday, September 3, 2008
آمده بودم بنويسم
آدمخوارها گونههای مختلفی دارند بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند بعضیهاشان روح و روان آدم را .. نيمخوردهام يا نه، شايد میخواستم بنويسم کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، ديگر آنقدرها درد ندارد. انگار که آوار اينهمه درد، بیحسات میکند. در رگ و پیات ريشه میدواند. تو را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوانات برسد، ديگر درد شُره نمیکند روی جانات، روی دلات. حالا درد را آموختهای، به درد آغشتهای. عشق هم از جنس درد است. بار اولاش تو را میرساند به ته دنيا. تمام شدناش بيزارت میکند از تمام دنيا. بعدترش اما ديگر ياد میگيری زنده بمانی زير آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندبارهات که باشد، راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بیکه هراس داشته باشی از ويرانیهاش. زنده ماندهای، زنده میمانی هم. میخواستم بنويسم چههمه دوست دارم اين غوطهخوردنهام را ميان حسهای گاه و بیگاه. اين دلخواستنهام و دلتنگیهام و دلدلکردنهام و همه را. که چه رنگ میکند روزهام را و چه بیرنگاند روزها وقتی نيستی. آمده بودم هزار حرف ديگر بزنم، اما.. اما تو باد شدی وزيدی تمام کاغذها و يادداشتها و مدادهام را که تمام اين سالها يکیيکی چيده بودمشان آشفتی به هم. نفس عميق میکشم و به محضِ صدايی فکر میکنم که محتوای آن هيچ اهميتی ندارد. Labels: سه-دو-يک, کناره-نويسها |