Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 7, 2008
اين چند هفتهی بیدوشنبه تنبل کرده من را. راست میگفت استاد، بايد همان وقت که داغ بودم و تمام هوش و حواسام پی قصه و آقای قهرمان قصه بود، اديت و بازنويسی و ادامهنويسیهاش را انجام میدادم که نماند برای شب امتحان! حالا باز دوباره ازين هفته که دوشنبهدار میشويم، من ماندهام و يک عدد قصهی بیته و يک عدد آقای ق.ق.ی پا-در-هوا. نه که پا-در-هوا هم باشدها، نه. اما يکجورهايی سختام شده نوشتناش. بسکه در طول اين چند هفته هی تغيير کرده و بازنويسی شده و چرکنويس پاکنويس شده ديگر اختيارش از دست من هم در رفته. يعنی اصلن يکجورهايی برای خودش راه افتاده وسط قصه دارد کار خودش را میکند. بیکه حواساش به سليقهی دايیجان و نمرهی آخر ترم باشد.
برای همين هنوز دوشنبه نيامده دارم روی مخ همکلاسیها رايزنی فرهنگی انجام میدهم که شيفت کنيم روی فيلمنامهی اقتباسی و يک مدتی دست از سر قصهنويسی و قصهننويسی برداريم. اين وسط آقای ق.ق. برگشته که: خسته شدی دختر؟ Labels: کناره-نويسها |
|
Wednesday, October 29, 2008
اين اواخر هر جا سر میچرخانم يادداشتها و دستنويسها و کاغذهای قصه ريخته.. از روی ميز و پای تخت و کانتر آشپزخانه گرفته تا سکوی دم در و توی کوله بیريخته و لای اين کتاب و آن مجله.. با خودم فکر میکنم چههمه دوست دارم اين کاغذهام را.. اين ميانشان پخش بودن را و هر روز نگاهی بهشان انداختن را و گاهی چيزکی رویشان نوشتن را.. بیخود نيست اينهمه عاشق نوشتنام، بسکه اين کلمهها هی جوانه میزنند مثل پيچک از سر و کولم بالا میروند.. بسکه الکیالکی حالِ آدم را خوب میکنند..
هوای حياط ما عصرها بوی جادهی شمال میدهد.. آقای سرايدارمان آب دادن باغچهها را که تمام کرد، ليوان چای و کاغذهام را برمیدارم میروم روی تراس.. گلدانها را میزنم کنار مینشينم کف زمين پاهام را از لای نردهها سُر میدهم توی آسمانِ تراسِ پيرزنِ طبقهی پايين.. اگر بفهمد، دادش میرود هوا که چرا پايم را از تراس خانهمان بيشتر دراز کردهام.. نمیفهمد اما، بلد نيست سرش را بگيرد بالا آسمان را تماشا کند.. يکوقتهايی که خلوت باشد، آقای ق.ق. هم میآيد مینشيند همين کنار، دستش را میگيرد دورِ زيرسيگاریش، قدِ يک نيمدايره میچرخاندش، سيگارش را روشن میکند تکيه میدهد عقب.. پيشانیام را میچسبانم به نردهها، گوشهام را میدهم دست آقای ق.ق.. گاهی از در و ديوار حرف میزنيم، گاهی از هيچجا.. يکوقتهايی هم فقط پاهام را تاب میدهم توی تراس همسايه و رد دود سيگارش را تماشا میکنم.. آقای ق.ق. از وسط کلمهها پيدايش شده.. بعد راه افتاده آمده بيرون، خودش را مثل يک مشت پنير رنده شده پاشانده روی سطح تمام روزهای من.. تا وقتی کلمه بود، میشد هروقت خواستی رويش را لاک بگيری، اما از وقتی پنير شده، هی با هر تکهای کش میآيد.. با خودم فکر میکنم چهجوری دوباره جا بدهمش توی قصه، يکجوری که اينهمه از جاهای ديگر نزند بيرون.. عقلم به جايی نمیرسد.. با خودم میگويم اين نوشتن هم عجب کار سختیستها.. چههمه دچار میکند آدم را.. سيگارش که تمام شد پا میشود برود تو.. از همانوقت دلم برايش تنگ میشود.. اصلن صداش هوا را گرم میکند.. حرفی نمیزنم اما.. نوشتن است ديگر، سخت است.. جنساش با وبلاگ و مجازستان و چه و چه به کل فرق میکند.. هيچ چيزش دست تو نيست.. مجبوری منتظر بمانی ببينی خودش کی میآيد.. کی میرود.. Labels: کناره-نويسها |
|
Monday, October 6, 2008
سلام آقا
يادداشتکتان را محکمتر بچسبانيد اينبار کنده شده بود افتاده بود زمين، پای ميز آينه آنقدر منتظر مانده بود مانده بود تا برگردم خانه خودش را بچسباند کف جورابم بعد همين شد که امروز نه صبحش صبح بود نه شبش Labels: کناره-نويسها |
|
Sunday, September 21, 2008
سلام آقای ق.ق.
خواستم بِهِتان بگويم از وقتی استادم اديتتان کرد روی چند جایتان خط کشيد و زير چند جای ديگرتان دوستترتان دارم يک جورِ زيادی دوستترتان دارم -آ Labels: کناره-نويسها |
|
Wednesday, September 3, 2008
آمده بودم بنويسم
آدمخوارها گونههای مختلفی دارند بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند بعضیهاشان روح و روان آدم را .. نيمخوردهام يا نه، شايد میخواستم بنويسم کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، ديگر آنقدرها درد ندارد. انگار که آوار اينهمه درد، بیحسات میکند. در رگ و پیات ريشه میدواند. تو را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوانات برسد، ديگر درد شُره نمیکند روی جانات، روی دلات. حالا درد را آموختهای، به درد آغشتهای. عشق هم از جنس درد است. بار اولاش تو را میرساند به ته دنيا. تمام شدناش بيزارت میکند از تمام دنيا. بعدترش اما ديگر ياد میگيری زنده بمانی زير آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندبارهات که باشد، راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بیکه هراس داشته باشی از ويرانیهاش. زنده ماندهای، زنده میمانی هم. میخواستم بنويسم چههمه دوست دارم اين غوطهخوردنهام را ميان حسهای گاه و بیگاه. اين دلخواستنهام و دلتنگیهام و دلدلکردنهام و همه را. که چه رنگ میکند روزهام را و چه بیرنگاند روزها وقتی نيستی. آمده بودم هزار حرف ديگر بزنم، اما.. اما تو باد شدی وزيدی تمام کاغذها و يادداشتها و مدادهام را که تمام اين سالها يکیيکی چيده بودمشان آشفتی به هم. نفس عميق میکشم و به محضِ صدايی فکر میکنم که محتوای آن هيچ اهميتی ندارد. Labels: سه-دو-يک, کناره-نويسها |
|
Tuesday, August 26, 2008
افتادهم تو کوزه
تاريک و خالی و خنک و خلوت يه آسمون داره قد يه نعلبکی يه دلتنگی داره قد يه آسمون Labels: کناره-نويسها |
|
Thursday, August 21, 2008
نشستهام روی درگاهی، لبِ پنجره.. زانوهايم را بغل گرفتهام ليوان به دست.. ياسمين لِوی دارد آديو کِريدا میخواند، از آن آهنگها که يکعالم اندوهِ يواش شُره میکند روی دل آدم.. آقای قهرمان قصه دماغ گندهی قرمزش را چسبانده روی صورتش: جمع کن اين بند و بساط را دختر، زندگی همينهاست، خيال کرده بودی چی؟ حرصم میگيرد وقتی آقای ق.ق. هم حتا شروع میکند به اينجور حرفها زدن.. آدم است ديگر، دلش نمیخواهد يک بعضیهايی بشينند نسخههای هميشهگی بپيچند..
میگويد: حرف حسابت چی هست حالا؟ اينجور وقتها دماغم را میبرم پشت ماگ سبز تيرهام.. انگار که قايم شده باشم پشت يک کوه گنده و هيشکی دارد چشمهام را نمیبيند.. بدی قصهنويسی اينجاست که مجبوری حرفهای آقای ق.ق. را خودت بنويسی.. هيچوقت نمیتوانی حدس بزنی او هم دلش میخواسته اينها را بگويد يا نه.. نامههاش را بايد خودت بنويسی.. هيچوقت نمیتوانی بفهمی او هم دلش میخواسته اينها را برايت بنويسد يا نه.. خيلی چيزهای ديگر را هم نمیتوانی بفهمی هيچوقت.. مثل تمام رابطههای يکطرفهی ديگر.. برای همين چيزهاست که میگويم آدم نبايد عاشق آقای قهرمان قصهاش شود.. آدم بايد فاصلهها را هميشه حفظ کند.. Labels: کناره-نويسها |
|
Thursday, July 17, 2008
چند شبی میشود گمانم، که آقای قهرمان قصه مدام بدقلقی میکند. هی میخواهد مسير قصه را آنجور که خودش دلش میخواهد تغيير دهد. هی شناسنامهاش را میگذارد جلوی چشمم، که يعنی بايد اتفاقهای قصهات را بر اساس شناسنامهای که برايم تعريف کردهای پيش ببری. هرچه هم بگويم ما که قراردادی نبستهايم که، به خرجش نمیرود که نمیرود. تا میبيند دارم اتفاقها را آنجور میاندازم که من میخواهم، میرود توی ژست و اخم و تهريش، که يعنی بايد حرف حرف او باشد و من بگويم باشد هر چه تو بخواهی.
فکر کنم زيادی نزديک شدهام به اين رفيقمان. يعنی لااقل میبايست تا قصهام تمام نشده، عاشقش نشوم. يا لااقلتر حالا که عاشقش شدهام، يکجورِ غيرتابلويی عاشق بمانم که حالاحالاها بو نبرد. که خيال نکند همهاش بايد حرف حرف او باشد. اصلن فکر کنم آنقدر نزديکش شدهام که ديگر درستحسابی نمیبينماش. بايد يک چند فصلی به عقب برگردم، کمی فاصله بگيرم بلکه دوباره بشود همانجور بنويسمش که خودم میخواهم. حالا يکوقت هم ديدی مجبور شدم چند صفحه را به کل بِکَنم بريزم دور. آدم است ديگر. Labels: کناره-نويسها |
|
Wednesday, July 2, 2008
امشب ازون وقتاست که آقای قهرمان قصه بايد تمام شب رو بيدار بمونه.. اگه بيدار بمونه..
Labels: کناره-نويسها |
|
Saturday, June 28, 2008 |
|
Sunday, June 8, 2008
تازگیها بيشتر وقتم را با آقای قهرمان قصهام میگذرانم. دوست دارم اين معاشرتهای نصفهنيمهمان را. با آنکه معمولن حرف به دردبخوری نمیزنيم، اما گاهی لابهلای همان گپزدنهای بیسر و ته، تکههای جالبی از او به تورم میخورد که لابد وسط هيچ گفتمان درستحسابیای نمیشود پيداشان کرد. اصلن من قهرمان قصهام را از وسط همين انباریهای خاکگرفتهی ته ذهنهامان پيدا کردم راستش. حالا بايد يک روزی حوصله کنم آن چرکنويسهای روزهای اول را پيدا کنم ببينم اصلن چی شد که باب صحبتهامان باز شد، چه برسد به دوستی و عاشقی و الخ.
حالا از «چی شد که اينطوری شد»هاش که بگذريم، آمده بودم بگويم حس بیصدای خوبی دارم اين روزها. از آن حسها که نبايد توی قصه بنويسیشان. بايد خودش لابهلای خطها پا بگيرد جوانههاش بزند بيرون. که خواننده بیآنکه دستش را با کلمهها بگيری راهش ببری، خودش پابهپای عاشقانهی آرامات راه بيايد لبخندش بشود هوس چای کند با يک تکه باقلوا لابد. آمده بودم بگويم اين دنيايی که ما را در خودش دو دستی نگه داشته، درست و حسابی بلد نيست خوشبختمان کند. ما هی خوشخيالانه نشستهايم عمرمان بگذرد بگذرد تا بالاخره يک روزی خوشبخت شويم، اما نمیشويم که. خوشبختی مال قصههاست. ما آدمها فوقِ فوقش میتوانيم گاهی احساس خوشبختی کنيم، همين. برای همين است که میگويم لااقل آدمها بايد بنشينند قصه بنويسند. قصههايی که بشود عاشق قهرمانهاشان شد. که بشود احساس خوشبختی کرد. از آن خوشبختیهای آرام دلچسب، که فقط توی قصهها پيداشان میشود. Labels: کناره-نويسها |
|
Monday, June 2, 2008
قهرمان قصهی من حرف زدن بلد نيست. نوشتن را میداند اما. مینويسد «دوستت دارم» و من کلمههاش را به آغوش میکشم.
Labels: کناره-نويسها |
|
Saturday, May 24, 2008
ديروزترهای عاشقی
هوا رقيقتر نبود؟ يا چه میدانم نفسکشيدن سادهتر زندگی همان جورِ هميشهگیشتر؟ Labels: کناره-نويسها |
|
Tuesday, May 20, 2008
در يک بعد از ظهر بهاری عاشق قهرمان قصهام شدم.
Labels: کناره-نويسها |