Desire knows no bounds |
|
Monday, March 19, 2007 |
|
بيضی، خاطرهی خستهی دايرهای بود که داخل يک مستطيل گير افتاد. روزی که مستطيل پاک شد، بيضی هيچ وقت گرد نشد. از آن روز به بعد، کمين مینشست، مربع شکار میکرد و آن قدر اسيرش میکرد، تا لوزی شود. بعد آزادش میگذاشت و میگفت: "سخت نگير.. تقارن بيش از حد هم خوب نيست.. خيلی معمولی است!"
يک نوشتهی قديمی از شاهين دلتنگستان |
|
چوبی که برای پوشاندن پشت بام خانهها مصرف میشود مال اين طرفها نيست، مال دوردستهاست. از جايی میآيد که درختان بلند دلسپرده به خاک، اره میشوند. بعد اين کُندههای بی شاخ و برگ افتاده به خاک را با زنجيرهای قطور آهنی میبندند و داخل آب میاندازند. کُندهها آنقدر آنجا میمانند و آب جذب میکنند که به اين رطوبت ناگزير عادت میکنند.
ديگر جای رنجشی نمیماند از قطرات کوچک باران وقتی که ذهن جاری چوب، پر شده از همهمهی رودخانههاست. يک نوشتهی قديمی از مهران شرقی |
|
*
|
|
Saturday, March 17, 2007
خوب من اصن يادم نرفت که اين هفته، هفتهی آخر اسفند بود و مثلن آخرين چارشنبهی سال رو داشت و حتا آخرين پنجشنبهی سال رو و خيلی آخرينهای ديگه رو هم..
يادم نمیره هم که سال هشتاد و پنج با تمام بدقلقیهاش، منو به يه عالمتا از روياهام رسوند. روياهای کوچيک-کوچيک و کم زرق و برق در ظاهر، اما ارزشمند و پر رنگ برای من. خيلی از آروزهامو تجربه کردم، زندگیشون کردم. يادم میمونه که دوستهای زيادی رو از دست دادم، خيلی زياد. ديگه پيشم نيستن، ديگه دوستم نيستن، ديگه نمیتونم با اعتماد به نفس هر وقت دلم خواست گوشيو بردارم شماره بگيرم و مطمئن باشم اونور خط يه صدای آشنا با خوشرويی جوابمو میده. فهميدم همهی آدما يه روزی خسته میشن از دستت، يه روزی بالاخره میذارن میرن؛ يکی زودتر، يکی ديرتر. يه هو به چند تا موفقيت مهم رسيدم، و يه هو در يه چشم به هم زدن از دستشون دادم، حاکم کوت. که يعنی اوی عمو، حواست باشه باز داری دور برمیداریها. يادم میمونه امسال سال آرومی بود. با خودم به آرامش نسبی رسيدم. خودم رو و نيمهی تاريکم رو بيشتر از قبل پذيرفتم. و شايد مهمتر از همه فهميدم که: من مرد ايمانهای بزرگ و آزمونهای دشوار نيستم. |
|
اگر آدمی فقط به پايان سفر چشم بدوزد، کمال هميشه در دوردستها به نظر میآيد. اين باعث میشود بسياری از افراد هنگامی که در مسيرشان با سربالايیهای تند مواجه میشوند، اهدافشان را رها کنند.
.. طبيعت تضمين میکند که ما قادريم تقريبا به هر هدفی - هرچند دور - دست يابيم، اما بايد آن را به قدمهای کوچکتری تقسيم کنيم، قدمهای مطمئن. .. در هر روندی، حتا عبور از نهر، اگر مرحلهای را جا بگذاری، دير يا زود خيس میشوی. .. روياهای بلند در آيندهای دور، کولهباری سنگين و مشکل برای حمل است. بهترين هدف آن است که بتوانی هفتهی بعد، ساعت بعد، يا قدم بعد به آن دست يابی؛ روندی ايجاد کن که ثمرهاش موفقيتهای کوچک بسيار است. .. انسانها به ندرت شکست میخورند، فقط دست از تلاش میکشند. .. هر وقت مشکلی داری، مربوط به چيزی در گذشته يا آينده است. تو مشکلاتت را با توجه و صرف انرژی بر آنها در ذهنت نگه میداری، میگذاری در سرت زندگی کنند. من بر خلاف تو چنين بهايی به آنها نمیدهم. زندگی خيلی کوتاه است. .. تنها راه برای همواره خرسندی زيستن لحظه به لحظه است. آيين جان -- دن ميلمن |
|
قابل توجه چپدست-بازان قديمی
نه که هيچوقت کافیشاپ خوب نزديکای خونهی ما نبود، واسه همين چپدست دم خانه جوان کلی ارج و قرب پيدا کرد وقتی که باز شد. من مشتری پر و پا قرص شامیهاش بودم. کلی خاطره و يادگاریهای وبلاگی داشتيم تو دفتراش، اما آخرش پرهام هم جمع کرد رفت. تا پريشبا که نويد به رسم سابق اساماس زد که: چپ دستم! |
|
Wednesday, March 14, 2007
اين روزها هوای حوصله ابریست..
|
|
Tuesday, March 13, 2007
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آئی دربند -- امام زاده قاسم |
|
Monday, March 12, 2007
فردا ساعت ده صبح بايد پيشنويس طرح پاياننامه روی ميز استاد گرامی باشه.. ديروز با اولين جلسه کلی حالم گرفته شده بود.. تصوری که تو ذهن من بود با اونی که مد نظر استاد بود تطابقی نداشت.. حس کردم قصدش بيشتر اين بوده که منو وارد آيين خودشون بکنه تا اينکه دلش خواسته باشه با من پاياننامه برداره.. تو اون سه چار ساعتی هم که حرف زديم، نود درصد حرفا شخصی بود و ربطی به سوالهای من نداشت.. خلاصه که دپرس بودم بسی، تا دیشب که حرفای دستهبندی شدهی ايرج از اون بلاتکليفی درم آورد.. حداقل يه چارچوبی داشتم که بتونم بر اساس اون پيش برم.. راست میگه، من تخصصم در پرداختن به جزئياته، اينه که هميشه تو کليات گير میکنم.. واسه همين اگه يکی يه کانال مرتب پارامتريک بذاره جلو روم، اونوقت ديگه گم نمیشم و يواش يواش راه ميفتم.. بقيهی گيجیهام هم امروزبه يمن مصاحبت آقای آرامش مرتفع شد.. يعنی اکچولی ويتامين غين خونم تنظيم شد.. وقتی ليوان چايی به دست اومد نشست سر ميزم که "خوب کارت به کجا رسيد" دقيقا نه تنها قيافهی گرفتهی من، بلکه قيافهی حوصله سر رفتهی بقيه بچهها هم باز شد.. کار عملا تعطيل شد و نشستيم به حرف زدن.. اونقد اين آدم ساپورتيو و با حساب کتاب و اِشِله حرف میزنه که ناخوداگاه گرههای ذهنیت خود به خود باز میشن.. تازه وقتی خودش مياد سر حرفو وا میکنه، يعنی که ديگه اووووف.. وگرنه اصولا به اين زوديا به چيزی محل نمیذاره.. اينه که منم با خيال راحت شروع کردم خيالبافی و سوال و چه و چه تا آخر کار به جايی رسيد که گفت خوب میتونيم حتا بشينيم لباسهای نيايشگاه رو هم اتود بزنيم..
گاهی وقتا کافيه يه قدم کوچيک برداريم.. لازم نيست ذهنمون رو اسير ده تا قدم بزرگ کنيم و از ترس بزرگیشون جا بزنيم و نااميد بشيم.. |
|
Sunday, March 11, 2007
ما نه از راه افزودن، که از راه کاستن میآفرينيم.
"روبر برسون" |
|
ديدی يه وقتايی شاد و مسرور و مغروری که دستت پره، اما يه هو همهی خال بالاهات بُريده میشه و شوخی شوخی حاکم کوت میشی؟
الان از اون وقتامه. |
|
کاغذ بیخط
|
|
Saturday, March 10, 2007
در راستای سرينا و سوشی خوری مبسوطی در حد ترکيدگی:
سينی غذا به پردهی نقاشی زيبايی شباهت دارد. چارچوبی که بر زمينهای تيره، اشيايی گوناگون را بر خود جای داده است: کاسهها، جعبهها، زيرفنجانیها، چوبکها، غذايی کممقدار، اندکی زنجبيل خاکستری، چند تکه گياه نارنجی و قدری سس قهوهای رنگ. .. غذاهای ژاپنی کمتر آشپزی میشوند و بيشتر به صورتی طبيعی به سر ميز میآيند: تنها عملی که انجام میشود، خرد کردنشان است. به همين دليل میتوان از مشخصهی زنده بودن آن سخن گفت. .. در نزد ما يک سوپ رقيق، غذايی فقيرانه به حساب میآيد؛ اما اينجا، در ژاپن، سبکی اين سوپ، جاری بودنش مثل آب، ذرهای سويا يا اندکی لوبيا که در آن جا به جا میشود، چند تکهی جامد شناور، پرهای علف، رشتهای سبزی، و يا قطعهای ماهی که کميت اندکش را تقسيم میکنند؛ همه و همه پندارهی تراکمی شفاف، غذايی بیچربی، اکسيری خالص و آرامشبخش را پديد میآورند: چيزی آبگونه؛ چيزی به ظرافت دريايی که انديشهی چشمه را در ما زنده میکند؛ چيزی با حياتی ژرف. .. چوبکها هرگز غذا را سوراخ نمیکنند، نمیبُرند، شکاف نمیدهند يا زخمی بر آن نمیزنند، بلکه تنها بلندش میکنند، میچرخانند و جابهجايش میکنند. در حقيقت، غذا هرگز فشاری بيش از آنچه برای بلند کردن و جابهجاشدنش لازم است، تحمل نمیکند؛ در حرکت چوبک رفتاری مادرگونه وجود دارد: يک فشار، و نه يک ضربه. چوبکها هرگز با غذا به خشونت رفتار نمیکنند. از بريدن، به سيخ کشيدن، ناقص کردن، سوراخ کردن سر میپيچند و به گونهای زيبا غذا را بر خود میرانند. .. اگر میبينيم که آشپزی ژاپنی هميشه پيش روی آن کس که قصد خوردن دارد انجام میشود، شايد به اين دليل باشد که لازم است با برپا کردن يک نمايش، مرگ آنچه را که بر سکوی افتخار مینشانيم، تقديس کنيم. "امپراتوری نشانهها -- رولان بارت" |
|
Friday, March 9, 2007
Desire knows no bounds
يه شبهايی مثه دیشب شايد بيشتر اشانتيون زندگی باشن تا خود زندگی.. دموی کوتاهی از اونچه می تونست باشه، اما نيست.. که اگه بود شايد اينهمه هيجان و لذت نداشت.. اينهمه آرامش و اينهمه دلتنگی.. چشمهام رو باز میکنم.. هنوز سقف، صورتيه و هنوز تو هستی و هنوز همهچی مال ماست.. آخرين باريه که میبينمت؟ نمیدونيم.. هيچ کدوم چيزی بيشتر از همين که هست نمیدونيم.. چشمهامو میبندم و سعی میکنم تو رو گوشهای از ذهنم سِيو کنم.. برای تمام روزهای سردی که در راهن.. "تا ده سال ديگه همينجور خوشگل و خوشهيکل باقی میمونی، مطمئن باش" خوب پس هنوز ده سال ديگه وقت داريم بريم پولونزيا.. "شک نکن، میريم" میدونم که میريم.. تا حالا هرچی رو که تو خيالم بارها و بارها تصورش کردهم و از ته دل خواستهم، برام اتفاق افتاده.. میريم پس.. هاها، فک کن.. حتا ممکنه تمام سناريوی دستيار تادائو آندو شدن هم به واقعيت بپيونده.. هو نوز.. پس اما اينهمه اشک داغ چيه که هجوم ميارن پشت پلکهام و نمیذارن نگات کنم.. چرا وقتی جاش گروبان میخونه Jamas senti en el alma tanto amor Y nadie mas que tu, me amo چيزی ته دلم مچاله میشه و اندوه عميقی نشت میکنه تو تمام تنم.. چرا همين روياهای کوچيک به حقيقت پيوستهمون من رو از زير آوار دلتنگی و درد نمیکشن بيرون.. چرا دموهای دوستداشتنی زندگی تکثير نمیشن پس.. No voy a arrepentirme del ayer Amando te hise mujer Por el amor aquel, por serte siempre fiel Hoy tengo que ser fuerte y aprender میآيی و چون چاقويی روزم را به دو نيم میکنی نيمی، بهار هلهلهزن، توفانهای سرخوش نيمی که نيامده بودی هنوز و بوی نان کپکزده را میدهد. . . . میآيی و چون چاقويی روزم را نصف میکنی میروی پارههای تنم در اتاقم میماند. "شمس لنگرودی" |
|
همینه که میگم ذوق کن، شوق کن. این نــدونــســتــنــه خیلی لذتبخشه. یه جور مورمور پخشزندهی ماراتن. یه جور تعلیق چـُرتآلود ضدّهیچکاکی. اینقدر همهچی بارباپاپائیه که آدم حتی نمیتونه خودشو نگران کنه. میشه توی اون هفت دقیقهای که هر شب طول میکشه تا آدم خوابش ببره کلی سناریو چید و قهرمانبازی در اورد و نفله شد و هفتروز و هفتشب و ... هرچی که دلت بخواد. ولی بعد یه روز عصر جا میخوری و لبخند میزنی که این کیه داره بغل دستم راه میآد...
[+] |
|
Tuesday, March 6, 2007
پرستار رزا: من به معجزه اعتقادی ندارم.
بنينو: تو يکی بهتره داشته باشی. پرستار رزا: چرا من؟ بنينو: چون بهاش نياز داری. "تاک تو هر -- سلما رفيعی -- ماهنامهی هفت" خوبه که به معجزه اعتقاد داشته باشيم، چون به معجزه نياز داريم. گاهی خودمون رو در حال دست و پا زدن تو يک سياههی بیانتها میبينيم و مطمئنيم چيزی به جز يک معجزه نمیتونه نجاتمون بده. ايمان به معجزه يعنی امکان کورسويی از نور، هر قدر بعيد و هر قدر دور. امروزه آدم بايد خيلی احمق باشه که همين خرده روياهای کوچيک رو هم از خودش دريغ کنه. به ديروز فکر میکنم. به هوای يواش نمدار و کوچههای دربند و فرهنگسرای نياوران و دوستداشتنی که حتا ذهن صُلب من رو هم به تعظيم وادار میکنه. به معجزه فکر میکنم حتا، هرچند بعيد، هرچند دور. بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصهی او به سمع پادشه کامکار ما نرسد علیرغم تمام دودلیهام، و علیرغم اينکه تلفنزدنه عين شکنجه بود برام، زنگ زدم به استاد گرامی. بالاخره آخر عمری ياد گرفتم به آدما بگم که مهمن برام، بدون اينکه فکر کنم غرورم تَرَک برمیداره يا ضايعست يا چه و چه. بذار حداقل استاد دلشکسته يه خورده حس خود مهم بينی کنه و بدونه آدما قدرشو میدونن و دوسش دارن. خوب خوشبختانه ضايع هم نشدم و قبول کرد حداقل با من پاياننامه برداره، البته خوب کلی هم توضيح داد تا مطمئن شه من فهميدهم که داره چه همه لطف میکنه در حقم. منم سعی کردم کاملا بفهمم و خلاصه آخرش حس کردم که نه، صداش داره برق میزنه يه خورده. اينه که عجالتا اوضاع خوبه و پرستشگاه به راهه. البته کماکان من به جز يه مشت کلمه هيچ ايدهای ندارم تو ذهنم، چه برسه به نقطه و خط! سايت پلانش رو هم که ديگه بايد خدا خودش تفضلی بکنه، وگرنه که فضای به درد بخور برای پرستشگاه از کجا بيارم آخه اين شب عيدی! از اونجايی که پلکان فرار هنوز تکليفشون معلوم نيست و شيب رمپ پارکينگ فقط يه دو درصد ناقابل اضافهست و اينا، کاش يه آشنايی چيزی تو شهرداری منطقه هشت مشهد پيدا میشد میذاشت به جای پارکينگ به نيايشگاهمون برسيم!! |
|
|
|
Sunday, March 4, 2007
امروز از اساس روز نحسی بود. از اول صبح مجبور بودم به شيوهی ماستمالی دو تا پروژه ببندم تا بعد از ظهر تحويل بدم، روشهای ماستمالی هم کاملا اعصابمو به هم میريزن.
موقع پرينت به اين نتيجه رسيدم که پرينتر طفلی من بسکه عادت کرده رو مقوا پرينت بگيره، ديگه کالک رو اصلا آدم حساب نمیکنه و نمیتونه بکشتش تو، اينه که هر پرينتی نيم ساعت طول کشيد، تازه وسطش کالک آ-سه هم کم آوردم. وسط پرينت اومدم سراغ وبلاگا، چشمم افتاد به خبر بازداشت پرستو و حالم گرفتهتر شد. همين دیشب بود که در مورد "تهران انار ندارد" اساماس رد و بدل کرديم و حالا امروز صبح.. طپش قلبه هم بعد از اينهمه وقت دوباره امروز ياد من افتاده بود و تا پايان بستن شيتها ولم نکرد به سلامتی. رفتم برای تحويل کار و در ضمن معرفی پاياننامهم، و خوب مطمئن بودم استادم کلی استقبال میکنه که همينطور هم شد. اما نيم ساعت بعدش طی يک اقدام احمقانهی بچهها، استاد گرامی از پاياننامه برداشتن با ما منصرف شد و يکی ديگه رو گذاشت جای خودش که من اصلا ازش خوشم نيومد. با دوستم قرار داشتم که سه ربع منو وسط خيابون کاشت، بعد درست وقتی استادم زنگ زد که "حتما همين الان برگرد میخوام باهات حرف بزنم" دوست گرامی بعد از يه قرن تاخير از راه رسيد ولی من مجبور بودم برگردم و کلا همه چی ضايع شد. برگشتنم هم منجر به استرس مضاعف شد و عملا نتيجهی خاصی نداشت جز اين که قرار فردام با آقا اسطورهشناسه هم عملا کنسل شد تا ببينيم بالاخره قراره روی چه موضوعی کار کنيم و با کی! استاد گرامی جان هم تا آخر شب فقط مجدد توضيح داد که علیرغم اين که از ترم پيش خيلی دلش میخواسته با من پايان نامه برداره، اما به خاطر کاری که بچهها کردن شرمندهست و عمری ديگه نظرشو عوض کنه. اما عوضش حاضره هر استادی که ما معرفی کنيم رو بذاره جای خودش. منم به شيوهی کاملا غير شرافتمندانهای ممکنه مهندس غين رو معرفی کنم و رستگار شم!! هوومممم.. هر چی فکر میکنم میبينم خيلی غمگينمه الان. معلومه خيلی خيلی دلم میخواسته پاياننامهمو با همين استاد خودم بردارم. |
|
Saturday, March 3, 2007
احيانا اين حوالی کسی "تهران انار ندارد" مسعود بخشی رو جايی سراغ نداره؟
و کارهای محمدرضا شمس رو هم، مثه "عروسی"، "خاله لک لک"، يا "ديوانه و چاه"؟ |
|
مرحلهی گفتمان ديروز و پختمان امروز به خوبی و خوشی برگزار شد. نتيجه مثبت بود کلی. بعد شادمه الان.
ولی به سلامتی بخش مخزنی بخش کاملا نفسگيريه، قد ده تا فروشنده حرف زدم امروز. حلا بايد دستپخت مربوطه ظرف چند روز آينده از تو فر دربياد ببينيم چی پختيم! |
|
Friday, March 2, 2007
پرستشگاه
فضايی که آدم رو از اسمها، از محمد و مسيح و بودا عبور بده و به خدا برسونه فضايی که آدم رو به کرنش وادار کنه آدم ناگزير سر تعظيم فرود بياره در مقابل حس مقدسی که خدا نام داره شايد فضايی که هر آدمی با هر مذهبی اونجا آروم بشه، خدای خودشو با تعريف خودش پيدا کنه يا حتا آدمهای بیمذهب و بیخدا رو هم به باور جديدی از پرستش برسونه زيگورات عصر مدرن معبدی برای انسانهای سرگشته و خدا گم کردهی امروزی خلوتگاه نسل ما شايد نمیدونم ... |
|
Thursday, March 1, 2007
از اونجايی که به سرعت بايد يه موضوع برای پايان نامهم انتخاب کنم و از اونجايی که اصولا جز کافی-بوک چيزی تو مغزم نيست، احيانا کسی يه ايدهی خاص خوب آسون قابل اجرای پاياننامه-پذير سراغ نداره بشه معماری داخلیش کرد؟!!
|
|
خوب انگار جديدنا دارم زيادی مهندس غ. مهندس غ. میکنم! شايد بخشیش به خاطر اينه که عملا تمام روزمو دارم با اون میگذرونم. بخش ديگهشم مال اينه که معاشرت با چنين آدمی يکی از بهترين اتفاقات يکی دو ماه گذشتهی زندگیم بوده. آرامشی که اين آدم به صورت غير مستقيم به اطرافيانش تزريق میکنه، درست همون چيزی بود که من تو اين روزها کم داشتم. انگار وسط يه موزيک متال پر جيغ و داد، برای چند دقيقه دکمهی پاز رو فشار بدی. چه طور يه هو همه جا ساکت و آروم میشه؟ چه طور اون سکوته به طرز چشمگيری خودش رو به رخ میکشه؟ حضور آقای غ. هم چيزيه از همين جنس. تو اين روزايی که زندگی مثه يه رودخونهی پرهياهو با شتاب تمام داره منو با خودش میبره، بودن چنين آدمی روزهامو دچار سکوتهای دلچسبی میکنه که تاثيرش کاملا تو رفتارم مشهوده.
اين حس رو نه فقط من، بقيهی بچهها هم دارن. همين که فقط تو شرکت باشه، يا گاهی زنگ کذايی موبايلش بلند شه، آدم خيالش راحته که هست. که اگه هيچ راهکاری جواب نده، میدونيم آقای غ. با دو تا منحنی که اضافه کنه همهچی درست میشه. وقتی مياد میشينه کارو کرکسيون کنيم، همه گوشاشون پيش ماست ببينن چيا میگيم. طمانينهای که داره، وقفههای ميان کلامیش، صبوریش موقع شنيدن ايدههای بعضا پرت و پلا، مدل اظهار نظرهاش، همه و همه آرومن. واسه همين باعث میشه همهی آبسشنها، پرخاشگریها، وسواسها و خلاصه تمام گوشههای تيز من ناخوداگاه تحتالشعاع قرار بگيرن و نرم شن. يا مثلا يه روزايی مثه امروز که از کلهی صبح تا شب تو شرکتيم و کار شارته و بايد شيتهامونو ببنديم و فردا با کارفرما قرار داريم و مغز من هم بلنکه از اساس، قيافهی در گل موندهمو که میبينه، از همون اول مياد میشينه پای کار و تا آخر هم میمونه و با همون کم-اظهار نظرهايی که میکنه به آدم اعتماد به نفس و انرژی میده تا حدی که ساعت هشت شب بيستتا شيت تر و تميز آمادهی تحويله! نه تنها شيتها آمادهست بلکه حتا منم کاملا پر انرژيم و اصلا احساس خستگی نمیکنم. بعد خوب واسه همين چيزاست که اسم اين آدم رنده شده روی حال و هوای اين روزهام. نکته: در يک روز همزمان با سه نرم افزار پروژه نبندين، چون نهايتا رسد آدمی به جايی که با شست پاش هم بايد کنترل شيفت يو بگيره، بعد بفهمه اينجا فوتوشاپ نيست، کده! بين کد و تریدی و فوتوشاپ، همانا کد افضل موجودات است! پذيرايی هوشمندانه حين شارت باعث میشه آدم مثه تراکتور کار کنه و خم به ابرو نياره، مخصوصا با طعم هلو! عمرانیها هم اصولا جنبهی نوشيدنی حين شارت رو ندارن! امروز يک روز فرسايندهی دوستداشتنی بود. |
|
دلم ازين گردشای غير علمی خواست منم.
|
|
|