Desire knows no bounds |
|
Wednesday, September 3, 2008
آمده بودم بنويسم
آدمخوارها گونههای مختلفی دارند بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند بعضیهاشان روح و روان آدم را .. نيمخوردهام يا نه، شايد میخواستم بنويسم کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، ديگر آنقدرها درد ندارد. انگار که آوار اينهمه درد، بیحسات میکند. در رگ و پیات ريشه میدواند. تو را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوانات برسد، ديگر درد شُره نمیکند روی جانات، روی دلات. حالا درد را آموختهای، به درد آغشتهای. عشق هم از جنس درد است. بار اولاش تو را میرساند به ته دنيا. تمام شدناش بيزارت میکند از تمام دنيا. بعدترش اما ديگر ياد میگيری زنده بمانی زير آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندبارهات که باشد، راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بیکه هراس داشته باشی از ويرانیهاش. زنده ماندهای، زنده میمانی هم. میخواستم بنويسم چههمه دوست دارم اين غوطهخوردنهام را ميان حسهای گاه و بیگاه. اين دلخواستنهام و دلتنگیهام و دلدلکردنهام و همه را. که چه رنگ میکند روزهام را و چه بیرنگاند روزها وقتی نيستی. آمده بودم هزار حرف ديگر بزنم، اما.. اما تو باد شدی وزيدی تمام کاغذها و يادداشتها و مدادهام را که تمام اين سالها يکیيکی چيده بودمشان آشفتی به هم. نفس عميق میکشم و به محضِ صدايی فکر میکنم که محتوای آن هيچ اهميتی ندارد. Labels: سه-دو-يک, کناره-نويسها |
بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند
بعضیهاشان روح و روان آدم را
..
نيمخوردهام "
چقدر زیبا نوشته ایی ...
اما درد ... موافقم ... دردهای تکراری دیگه مثل قبل اذیتم نمی کنند ... یه جایی کنار زندگیم زنده اند !
مطلبتون رو با اندكي تغيير با آدرس در بلاگم درج كردم.
با اجازه...بياجازه...
نفس عميق میکشم و به محضِ صدايی فکر میکنم که محتوای آن هيچ اهميتی ندارد.
,گاهی, سالی
پدر عاشقی بسوزه!! درکت میکنم
شاد زی
چقدر (استرس روی ق و د)خوب می نویسی تو
...
اما نه، چه نوشتهیی، از جنس همان روزهای همیشهگی ...
نه این که مدام تکرار میشوند، انها که برای همیشهاند
...
برای همیشه
...
دلات گشاده بادا
ياد اين شعر مولانا افتادم:
عقل گويد: شش جهت حدست و بيرون راه نيست
عشق گويد:راه هست و رفته ام من بارها