Desire knows no bounds




Friday, November 27, 2009

از هم-فيلم‌بينی‌ها - 2
Youth Without Youth

دفعه‌ی اول که استارت زدم «جوانی بدون جوانی» رو ببينم، همون اولا بود که فيلم اومده بود. طرح روی جلدشو دوست نداشتم، مضافن قرمز بدرنگ بدچاپ‌ش رو. فيلمو گذاشتم تو دی‌وی‌ی پلير، اوايل‌شو ديدم، اما اون‌قدر نسخه‌ی پرده‌ایِ بدرنگ و رويی بود که رسمن بی‌خيالِ ديدن فيلم شدم.

آقای کاپولا هرقدر هم فيلم‌ساز خوبی باشه، تحقيقن فيلم‌سازِ بالينی من نيست. اينه که بعد از تلاش ناکام دفعه‌ی اول هيچ‌وقت وسوسه نشدم برم ببينم اين کارشو.

دفعه‌ی دوم بعد از آنونس هم‌فيلم‌بينی بود. اين‌بار محسن نسخه‌ی خوش‌کيفيت فيلم رو بهم داده بود، بنابراين کيفيت توپ، بنابراين بهانه‌ی بدرنگ و رويی نداشتم، اما کماکان جلد فيلم زشت بود. بروبچ زنگ زده بودن که با هم بشينيم فيلمو ببينيم. قرار شد عصرتر فيلمو ببرم خونه‌ی کيوان اينا، دسته‌جمعی ببينيم. خودم بيرون بودم و کارم طول کشيده بود و شب خسته برگشته بودم خونه و داشتم فکر می‌کردم امشب چه حس فيلم‌بينی‌م نمياد، که کيوان زنگ زد بچه‌ها چراغا رو خاموش کرده‌ن نشسته‌ن سانس اکران شروع شه، چرا نميای پس! لباسِ درنياورده‌مو دوباره تنم کردم راه افتادم سمت اکران فيلم. از راه نرسيده و نوشاميدنی خورده‌نخورده فيلم رفت رو پخش. داشتم با خودم فکر می‌کردم عجب رنگ و روی خوبی داره که. نکنه ما داريم کل فيلمای عمرمونو سه‌پرده بدرنگ‌تر از نسخه‌های اصلی می‌بينيم و روح‌مونم خبر نداره و واسه خودمونم کلی شاد و مسروريم و اينا؟ بعد شما نگار و فربد رو شايد زياد نشناسين. عيب نداره هم. الان براتون تعريف‌شون می‌کنم. اصلنم قرار نيست دهه‌پنجاهی-دهه‌شصتی‌بازی در بيارم. مدل اين دوستای ما اين‌جوريه که تو همون دقايق ابتدايی هرچيزی، يا از چيزه خوش‌شون مياد، يا نمياد، گاهی هم از قبل کانسپت دارن و از يه چيزی خوش‌شون اومده يا نيومده، بعد حد وسط ندارن، حالا باز نگار يه چندتا نقطه داره اون وسطا، بين صفر تا صد، فربد اما نداره بچه‌م. بعد اگه خوش‌شون بياد که خوب هيچی، خدا رو شکر، اما اگه خوش‌شون نياد، با تريلی آقای راننده ترانزيت و تانک عطا و يه کاميون کمکی از رو چيزه رد می‌شن. يعنی تحمل نسبيت انيشتين رو ندارن به کل. (حواس‌تون هست که دارم اگزجره می‌کنم ديگه، ها؟ يه‌کم حالا.) بعد خب فيلم شروع شد. تا يه ربع همه ساکت و خاموش و تاريک و اينا بودن، بعد فربد با همون لحن يواش برگشت که «الان ما داريم از فيلم لذت می‌بريم؟»، بعد اين‌جوری بود که داغ دل همه تازه شد. حالا داشتيم تلاش می‌کرديم فيلمو ببينيم به هرحال، اما اين‌جوری شد که بعد از مدتی کيوان ديسک کمرش شروع کرد به خارش و تصميم گرفت بره بخوابه، الی حس کرد لازمه پياده برگرده خونه‌شون، تتی رفت تو کفش من، فربد رسمن رفت خوابيد، نگار هم فيلم «دِ اج آو لاو» رو گرفته بود دستش که اينو ببينيم، اين فيلم خوبيه، اينو بينيم. اين‌چنين بود دومين تجربه‌ی تماشای يوث ويداوت فيلانِ ما.

بعد من متوجه شدم هرگز دسته‌جمعی نشينيم فيلمی رو که تا حالا نديديم ببينيم. قبلن خونه‌ی عطا هم متوجه شده بودم البته. حالا لابد بعدن هم باز متوجه‌تر می‌شم.‎

دفعه‌ی سوم همين چند روز پيشا بود. يه روزی بود که من قبلش کلی مراودات ای-ميلی و تلفنی داشتم و کلی داون بودم و اينا، بعد تصميم گرفته بودم بشينم چانگ‌کينگ اکسپرس آقامون کار-وای رو ببينم. چانگ‌کينگ اکسپرس رو قبلنا تا اواخر اپيزود اول ديده بودم و بعد ديگه هرگز ادامه نداده بودم‌ش. نشستم به تماشای فيلم، از اول، و اواسط اپيزود دوم بود که ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم، به دوستای فيلم‌شناس‌ام اسمس دادم که اوووف، آقا عجب فيلميه اين، همه‌شون از دم تاييدم کردن و من شاد و مسرور به ضيافت خودم ادامه دادم. فيلم که تموم شد، رسمن اون‌قدر سرحال شده بودم و اون‌قدر انرژی گرفته بودم، که تصميم گرفتم تا انرژی‌م نپريده، بشينم هر جور شده يوث ويداوت فيلان رو ببينم بالاخره. فيلمو از اول شروع کردم به ديدن. اوهوم آقا، عجب رنگ و رويی. اصن آدم فيلمو بايد تو خونه‌ی خودش، تو تلويزيون خودش، تو خلوت خودش ببينه. تازه يه ربع از فيلم رفته بود که تلفن زدی. فيلمو زدم رو پاز و نشستم به حرف زدن باهات. حواسم بود انرژیِ چانگ‌کينگ فيلان نپره. حرف زدن‌مون طولانی شد. رفت جاهايی که نبايد. جاهايی که به هر حال بايد. بعد می‌دونی چيه؟ وقتی پای وبلاگ اين‌جوری مياد وسط زندگی آدم، وقتی يه آدمی مث من خيلی وقتا به جای حرف زدن شروع می‌کنه به نوشتن، حالا وبلاگ، ای‌ميل، دفتر سياهه، هر چی، کلی فرصت داره که فلان جای نوشته رو عوض کنه، لحن آخر ميل‌شو تغيير بده، تون صداشو عوض کنه. وقتی داری حرف می‌زنی اما، يه جاهايی نفس عميق‌ت مياد فقط، يه جاهايی مکث می‌کنی که جواب بدی يا ندی، يه جاهايی ساکتت می‌شه، يه جاهايی بغض می‌پيچه تو گلوت. وبلاگ و ای‌ميل بغض و مکث و سکوت و نفس عميق و قورت دادن حرفای نصفه رو ندارن. آدم فرصت داره خودشو بزنه به اون راه. فرصت داره به روی خودش نياره. فرصت داره احساسات‌شو کنترل کنه. اما يه وقتايی مث اون روز، نمی‌تونستم من، نشد. گوشی رو که گذاشتم، دوباره که برگشتم پای فيلم، چانگ‌کينگ‌ام پريده بود. نشستم به تماشای فيلم، گذاشتم فيلم منو با خودش ببره. بعد می‌دونی چی بهترم می‌کرد؟ وقتايی که صدای ساز کلهرو می‌شنيدم گاه و بی‌گاه، وسط موسيقی فيلم. يعنی اصن اين‌جوری بود که گوشم به کمين نشسته بود، که صدای ساز رو شکار کنه وسط اون حال و هوا. عجيب می‌چسبيد بهم. هيأت کرم‌کاراملی دختره هم می‌چسبيد بهم. اون نوشتن کلمات چينی و ژاپنی با گچ و خودنويس هم می‌چسبيد بهم. بعد اصن می‌دونی چیِ فيلمو خيلی دوست داشتم؟ آواهای زبان‌های مختلف تو فيلمو. از همين چينی و ژاپنی و آلمانی گرفته تا لاتين (آخخخخ لاتين) و عبری و بابِلی و سومری و الخ. يعنی حتا دو سه جا فيلمو زدم عقب که دوباره اون آواها رو بشنوم. زانوهامو بغل کرده بودم نشسته بودم رو مبل، چونه‌م روی زانوم بود، هرازگاهی دوتا دونه انار برمی‌داشتم می‌ذاشتم دهنم، و برای خودم يه جورِ اندوه‌گينِ درونی‌ای از خورده‌کاری‌های فيلم لذت می‌بردم. حواسم به تو بود اما. يک سوم پايانیِ فيلم مونده بود هنوز، که زنگ زدی دوباره، چند جمله‌ی کوتاه. آقای گل‌فروش اومد دم خونه‌مون. برگشتم پای فيلم. صورتم عوض نشده بود، اما يه حس چانگ‌کينگ مِلويی ته دلم بود که داشتم به روی خودم نمی‌آوردمش. فيلمو ديدم تا ته، بالاخره. عاقبت به خير شد.

آقای کاپولا فيلم‌سازِ من نيست. جوانی بدون جوانی فيلم من نيست. تمام طول فيلم داشتم حس می‌کردم فيلم‌ساز داره وفادارانه کتاب رو خلاصه می‌کنه و به خورد من می‌ده. من اما دلم می‌خواست روايت شخصی خودش رو ببينم ازين کتاب. يعنی اصن اين‌جوريه که يه هم‌چين موضوعاتی، يه هم‌چين قصه‌های گل و گشادی طبعن جا نمی‌شن تو يه فيلم. خوب چرا منِ فيلم‌ساز برندارم تيکه‌ای که خودم دوست دارم رو کراپ کنم از کتاب، بعد بشينم قصه‌ی خودم رو ازون تيکه تعريف کنم؟ تمام طول فيلم فکر می‌کردم کاش آقای کاپولا اين‌کارو کرده بود.

يه مضمونی هست اما تو فيلم، همون «جوانی بدون جوانی»، که بی‌که فيلمو ببينی از روی اسم‌ش هم تابلوئه، مضمون مورد علاقه‌ی منه. حالا نگيم مورد علاقه، بگيم مورد دغدغه، مورد مداغه، مدغوغ اصن. اين‌که تو باطنن يه آدم هفتاد ساله‌ای، اما در هيأت يه آدم چهل ساله داری زندگی می‌کنی. اين‌که برای خودت عمری رو از سر گذروندی، کلی زندگی کردی، کلی تجربه داری، کلی جهان‌بينیِ شخصی داری برای خودت، کلی دغدغه‌ها و افکار يه آدم هفتادساله‌ی همه‌چی از سر گذرونده احاطه داره بهت، اما داری لايف‌استايل يه چهل‌ساله رو دوباره تجربه می‌کنی. داری دوباره جوانی می‌کنی بی‌که تکنيک‌لی جوون باشی. بی‌که اتفاق‌ها و روابط برات بکارت دفه‌ی اول رو داشته باشن، ناشناخته‌بودن تجارب جوانی رو داشته باشن. می‌دونی؟ حس کوفتيه راستش. يعنی اين‌جوری می‌شه که تو تبديل می‌شی به يه شخص ثالث، که داره همه‌چی رو از بالا نگاه می‌کنه، در حالی‌که عملن دوم شخص مفرد رابطه‌ای، ضمير مقابل رابطه‌ای. داری يه سری فعل حال رو از سر می‌گذرونی که فی‌الوافع برای تو افعال ماضی‌ان. زمان زندگی‌ت می‌شه «حال در گذشته»، «حال بی‌آينده». تو معاشرت‌ها و روابط‌ت تبديل می‌شی به يه فورچون‌تلری که تا يه جايی، در حد بضاعت چارتا فنچون قهوه و دو دست ورق لااقل، می‌تونه بخشی از سرنوشت آدما رو تو پيشونی‌شون بخونه. بخشی از آينده‌ی روابط رو کف دست آدما ببينه. بعد؟ بعد جذابيتِ «از‌همه‌جا‌بی‌خبریِ زمان حال» رو از دست می‌دی کم‌کم. هی ته دلت می‌شی يه دانای کل، می‌شی يه دانای جزء حالا، که هم‌چين هم چيزِ جذابی نيست. بله آقا، دانستن مردن است.

حالا که ته اين نوشته دور هميم، شما اگه دلت خواست بردار يه تعميم کوچيکی هم بده به معاشرت آدم، با طيف گسترده‌ی آدم‌های خيلی کوچيک‌تر از خودش. می‌شه مصداق بارز همين جوانی ويداوت فيلان. به‌خدا.

Labels:



Comments:
چه تعبیر معرکه ای از اسم فیلم، از دانای کل
آفرین دختر، جدی
 
ببین از قصد مداقه رو با غین نوشتی بعد نوشتی مدغوغ؟ فرق دارن با هم ها! اون از دقت می یاد، دغدغه یه چیز دیگه است. گفتم بگم نکنه اشتباه تایپی باشه. اگرهم آگاهانه بوده که برم فکر کنم بفهمم یعنی چی
 
ببین از قصد مداقه رو با غین نوشتی بعد نوشتی مدغوغ؟ فرق دارن با هم ها! اون از دقت می یاد، دغدغه یه چیز دیگه است. گفتم بگم نکنه اشتباه تایپی باشه. اگرهم آگاهانه بوده که برم فکر کنم بفهمم یعنی چی
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025