Desire knows no bounds |
Sunday, April 3, 2011 |
Sunday, March 20, 2011 یههو پیشنهاد کردم «کلوسر». دلیل خاصی نداشت. لابد به خاطر پیشنهاد قبلی بود، «بلک سوآن»، و لابدتر ناتالی پورتمن مشترک. دلم خواسته بود دوباره ببینمش با اون موهای قرمز. فیلم رو همون وقتا که اومده بود دیده بودم. جزو فیلمهای مورد علاقهم بود. بعدها اما هرگز دوباره ندیده بودمش تا این بار. یادم اومد چرا. همین چند هفته پیش بود گمونم، داشتم برای یه رفیقی تعریف میکردم دو تا آدم هستن در زندگانی، دو تا مرد، که صِرفِ حضور فیزیکیشون هم من رو دچار تنش و استرس میکنه. فلانی و آتیلا پسیانی(!). دلم نمیخواد باهاشون زیر یه سقف باشم. به هیچ بهانهای. یه حس قدیمیِ ده دوازده سالهست این. بعد از تماشای فیلم، کلایو اوونِ کلوسر رو هم اضافه کردم به لیست. علیرغم ارادت قلبی و قبلیم نسبت به این رفیقمون، و علیرغم تمام تهریشهای داشته و نداشتهش، شخصیتش تو این فیلم از اون تیپ مرداییه که ذاتشون من رو فراری میده. حاضر نیستم وقتهای جدی و عصبانیشون رو ببینم. از مردای اینجوری میترسم. چرا؟ من آدم سُر خوردنام از کنار اتفاقها. آدمِ گیر نکردن و گیر ندادنام. بلدم یهوقتایی خودمو بزنم به ندیدن، به نشنیدن، نفهمیدن. به ندونستن، نپرسیدن. آدم نپرسیدنام کلن. تا جایی که بشه نمیپرسم. اگه وسط سوال باشم و احساس کنم طرف معذب شده، سوالمو رها میکنم بره پی کارش. مردای اون بالا اما، مردای توی لیست، آدمِ گیر دادنان. آدم پرسیدن، پافشاری کردن، ته و توی همهچیز رو درآوردن. حس من نسبت بهشون اینجوریه که این آدما ذاتن مالکان. از اون مالکهای بیچون و چرا. از اونها که پاش بیفته تا تهِ همهچی رو میرن. آدمهای به هر قیمتی. آدمهای تا پای جان. یه چیزهاییشون خوبه، اما من نمیتونم تحمل کنم اینهمه وزنی رو که میندازن رو دوش آدم. من خفه میشم توی بغل اینجور مردها. فیلم رو هنوز دوست دارم. هنوز مث دفعهی اول آزارم میداد. دلم میخواست یه جاهاییشو بزنم بره جلو. نبینم، نشنوم. انگار داشت یه صحنههایی از زندگیم ری-وایند میشد. این فیلم یهجورایی مال مرداست. فضاش مردونهست. دیالوگهاش، خط پیشبرندهی داستان، نگاه قصه به زن، همهشون به نظرم مردونه میاد. انگار زنهای این فیلم یه سری آبجکتان که به واسطهی حضورشون میتونیم درون مردهای قصه رو ببینیم. - بیشترِ دوستای صمیمیِ من مَردن. اکثرن صمیمیترین دوستِ اونا هم منم. با هم راحتیم. پسرخالهایم. تقریبن در مورد همهچیز، دقیقن هر چیزی، با هم حرف میزنیم. بارها شده تو یه گفتوگوی مردونه (!) حضور داشتهم و شنوندهش بودهم. دیدهم چهجوری از زنها حرف میزنن. تا کجاها از دوستدختراشون حرف میزنن. تا کجا از روابط شخصیشون. دیدم چهجوری بههم دیتا میدن. چهجوری خودشون رو موظف میدونن یه سری دیتاها رو حتمن بدن. چهجوری بلدن یه سری دیتاها رو هرگز به زبون در نیارن. من؟ شیفتهی این فضای رفاقتهای مردونهم راستش. نمیدونم چه عبارتی براش استفاده کنم، ولی خیلی اخلاقی و انسانی به نظرم میاد همیشه. رسمن همیشه تحسینشون کردم تو دلم، که چههمه خوب بلدن با هم تا کنن، مرام به خرج بدن، علیرغم پشت صحنههای تک به تکای که از هر کدومشون سراغ دارم. همچین جَوی رو هیچوقت در رفاقتهای زنانه، تو همین اشل لااقل، ندیدهم تو این سالهای اخیر. پای هر زنی اومده وسط، همهچی رفته به قهقرا. (جهت رفاه حال دوستانِ زننستیز، اینا صرفن تجربیات شخصی منه و در حیطهی سه متری دور و برِ من صادقه. دارم به شما تعمیم نمیدم طبعن) - بدی کردنهای فیلم هم مردونهست. وقتی کلایو اوون جولیا رابرتز رو تحت فشار میذاره که جزئیات ص.k.ثش با جود لا رو توضیح بده. وقتی کلایو اوون عصبی و درهم شکسته میره تو کلابای که ناتالی پورتمن اونجا کار میکنه. وقتی کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه به شرطی مدارک طلاق رو امضا میکنه که جولیا رابرتز باهاش بخوابه. وقتی جود لا تو سالن کنسرت از جولیا رابرتز میپرسه باهاش خوابیدی؟ و بدتر از همه وقتی کلایو اوون تو مطبش، شروع میکنه یه سری دیتیل از رفتارهای شخصیِ جود لا ارائه کردن. بهش میگه که دوتایی چهجوری مسخرهش میکنن. تمام اینا لحظاتی بود که نفس رو تو سینهی من حبس کرد. با خودم گفتم چه عجیب، مردای همهجای دنیا همینجوریان. و فکر کرده بودم چه خوب. نوشتن از این فیلم کار خیلی سختیه. خیلی دست و پا زدم که بشه یه چیز سر و تهدار بنویسم، نمیشه اما. دارم احساس میکنم غلط کردم اصن. برای من درگیری با این فیلم اونقدر شخصی بوده که اصن نمیتونم بدون شخصینویسی در موردش حرف بزنم. خیلی جاها، تو خیلی صحنهها نفسمو حبس کرده بودم تو سینه و اندازهی شخصیت توی قصه داشتم زجر میکشیدم. هنوز بعد از این همه سال نمیتونم ازش فاصله بگیرم. خیلی چیزها هنوز برام همونقدر پررنگ و غلیظه. پس یه کاری میکنیم. بیخیال نوشتن یه متن سر و تهدار میشیم اصن، درست همین وسط. سختترین و ترسناکترین صحنهی فیلم برای من، جاییه که کلایو اوون با سوالهای بریده و کوتاه، با اون لحن خشن و مصمم، از جولیا رابرتز میخواد دیتیل همآغوشی با جود لا رو براش تعریف کنه. کجا باهاش خوابیدی؟ همینجا رو این تخت؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ مزهش چهجوری بود؟ و بدتر از همه: اومدی؟ برای من جواب دادن به این سوالا مث مرگ میمونه. طاقت جواب دادن ندارم. هیچوقت نتونستم درک کنم چرا مردا شروع میکنن این سوالها رو پرسیدن. نه لزومن وقتای بحران، وقتایی که خوب و خوشیم حتا. شروع میکنن از دیتیل روابط فیزیکیت با آدمِ قبلی پرسیدن. من همیشه سر دوراهی میمونم که چی جواب بدم. راست یا دروغ. بگم مزخرف بود و بد بود و فلان، یا همهچی رو همونجور که بوده تعریف کنم؟ من؟ همیشه لحنم ناخوداگاه با آب و تاب میشه، و این لحن اولین چیزیه که طرف مقابلم رو آزار میده. وای به وقتی که آدمِ قبلی، آشنای فعلیمون هم باشه. همیشه این سوال برای من مطرح شده که تویی که پارتنر منی، دیگه بلدی من چهجوریام توی رختخواب. وقتی ازم چنین سوالی میپرسی، واقعن دلت میخواد چی بشنوی؟ دروغ؟ بگم بد و مزخرف و بیخود بود؟ بگم تمام مدت رابطه داشته به من بد میگذشته؟ سرد و بیتفاوت و نوتر در موردش حرف بزنم؟ اینجور وقتا با خودت نمیگی تابلو داره دروغ میگه؟ یا واقعن صِرف شنیدن لحن بیتفاوت من کافیه که ورِ دروغ بودن ماجرا رو کمرنگ کنه؟ کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه مدارک طلاق رو امضا میکنم، اما به یه شرط، با من بخوابی. چه اتفاقی میفته؟ میخواد برای آخرین بار تو قلمروش فرمانروایی کنه؟ - اصولن چرا این بارِ آخر کذایی اینهمه برای آقایون مهمه؟ - میخواد هیستوریِ بینشون رو یادآوری کنه؟ میخواد زن ماجرا رو آزار بده؟ یا تنها قصدش انتقام گرفتن از مرد سومه؟ با آگاهی به اینکه این اتفاق چه تاثیری روی جود لا خواهد داشت. - «من یه مَردَم. میشناسم مردا رو که دارم اینو بهت میگم.» - بدتر از همهش اما صحنهایه که کلایو اوون شروع میکنه یه سری اطلاعات شخصی دادن به جود لا، از جزئیات رفتارش با جولیا رابرتز، این که تو خلوت خودشون چهجوری صداش میکنن، چهجوری دستش میندازن. جزئیاتی که مشخص میکنه جولیا رابرتز یه سری از اطلاعات خصوصی رابطهشون رو برای کلایو اوون تعریف کرده و ازون بدتر هر دو با هم این یکی رو دست انداختهن. این اتفاق تو ذهن من همیشه یه اتفاق «نابودکننده»ست. برای من ازون اتفاقهای جزمیئه. حد وسط نداره. رفتار آدم رو به دو بخش تقسیم میکنه. قبل از دونستن این ماجرا، و بعدش. حس من اینه که فارغ از محتوای مکالمات، اون فاز صمیمیت، اون درجه رفاقتی که باعث میشه دو نفر بتونن اینجوری راحت در مورد پارتنرهای قبلیشون و جزئیات روابطشون حرف بزنن و همدیگه رو دست بندازن به تنهایی کافیه که نفر سوم مثلث رو نابود کنه. مانیفست شخصی من تو زندگی خودم همیشه این بوده که برام اونقدر اهمیت نداره که بفهمم پارتنرم با یه زن دیگه خوابیده. چیزی که توی روابط مثلثی این چنینی قطعن من رو آزار خواهد داد یا باعث رفتنام خواهد شد اینه که ببینم آدمِ مقابل من همون فاز صمیمیت و اینتیمسیای رو که با من داره، عینن داره با ضلع سوم کپی میکنه. درواقع نزدیکیِ فیزیکی پارتنرم با زن دیگه اونقدرها برام مهم نیست که درگیریِ مِنتالیش. معتقدم دومی به شدت میتونه قویتر و تهدیدکنندهتر باشه. ته یه سری فیلما، آدم با خودش فکر میکنه بعدن چی میشه. آیا این زوج علیرغم پایان قصه، میتونن از حالا به بعد با هم زندگی کنن؟ مثلن unfaithful، مثلن eyes wide shut، و مثلنتر همین closer. تهِ این فیلم میگم آره، میتونن. کلایو اوون ماجرا، یه خاصیتی داره، یه قطعیتی، یه چیز زمخت اما قابل اتکا و دوستداشتنیای، که اونقدر جذاب هست که با خیال راحت فکر کنه میتونه زنِ ماجرا رو داشته باشه دوباره. من؟ موافقم باهاش. Labels: از همفيلمبينیها |
Saturday, January 1, 2011
«کپی برابر اصل»، یا چگونه امرِ فِیک را جای امرِ واقعی قالب کنیم و برعکس، یا با من بودید آقا؟
چی شد که تصمیم گرفتیم همفیلمبینی؟ لابد یه شب که دستهجمعی داشتیم از تماشای یه تئاتر برمیگشتیم، شروع کرده بودیم که چه کیف داره آدما بشینن بعد از تماشای یه فیلم یا تئاتر، حسهاشونو بنویسن دربارهی فیلم. حرف بزنن راجع بهش. تأکید هم کرده بودیم که همهمون میدونیم اگه بخوایم نقد درست حسابی بخونیم بهتره بریم سراغ فلان مجله، فلان سایت، فلان کتاب. تو همفیلمبینی اما یه مشت آدمِ غیرِ منتقدیم که قراره صرفن حس و حالمون رو بعد از تماشای یه فیلم بنویسیم. همین. «کپی برابر اصل» رو دیرتر از بر و بچ دیدم. بنابراین تا قبل از تماشای فیلم، کلی کامنت مختلف شنیده بودم راجع بهش. من؟ من دوست ندارم تا قبل ازین که فیلمی رو برای بار اول ببینم، برم راجع بهش تو اینترنت سرچ کنم یا نقد و ریویو بخونم یا هرچی. معمولن ترجیح میدم اولین برخوردم با فیلم کاملن ویرجین و بیواسطه باشه. مضافن اینکه حال و هوایی که دارم توش فیلم میبینم هم رسمن مؤثره تو ارتباطم با فیلم. معمولن ترجیح میدم فیلمی رو که قراره برای اولین بار ببینم، تنها ببینم. کم میشناسم آدمی رو که حاضر باشم باهاش یه فیلمو برای بار اول ببینم. آدمای دور و بر، هر کدوم یه جورایی دیسترکت میکنن آدمو. گاهی با کامنتاشون، گاهی با میمیک صورتشون، گاهی با صدای نفس کشیدن و ها کردنشون حتا. جو میدن به فضا. من ترجیح میدم فیلمو تو یه فضای خنثا ببینم و خودم صرفن با تمام حسهای شخصیِ خودم باهاش ارتباط برقرار کنم. یه معدود آدمایی هستن در زندگانی اما، که مخصوص همفیلمبینی ساخته شدن گمونم. اینقدر پائن و اینقدر بلدن باهات فیلم ببینن، بلدن حین فیلم چهجوری باشن، که اصن بعد از یه مدت سختت میشه بیاونا فیلم ببینی. مثلن؟ Enter the Void. «کپی برابر اصل» رو اما بدجور دیدم. قبلش شنیده بودم فیلم یه آقایی داره که من خیلی ازش خوشم خواهد اومد. بعد من هی منتظر بودم از آقاهه خوشم بیاد، نیومد ولی. خب آخه آدم همینجوری ساموار که از هر آقای جاافتادهی موجوگندمیای نمیتونه خوشش بیاد که. شیمل یه جورایی منو یاد همایون ارشادی مینداخت. بدتر از اون یاد شوهر تهمینه میلانی حتا. سرد بود. «آن» نداشت. آقای چهل و چندسالهی جوگندمیِ نویسندهی خوش قیافه بود که باشه، «آن» نداشت ولی. برعکس یه آقایی هست تو کلاس ما، که روز اول که اومد نشست ردیف جلوی من، کلن ساموار عاشقش شدم. اصن نمیدونستم کیه و چیکارهست، حتا قیافه و ابعادش هم زیاد عجیبغریب و خاص نبود. ولی یه چیزی داشت لعنتی، که در همون نگاه اول منو گرفت. بلد نیستم بگم چی داشت، فقط میدونم یه «آن»ای داشت که به نظر من خیلی س.ک.ثی و جذاب بود؛ که آقای شیمل نداشت. شنیده بودم «فیلم خوبی نیست، اما تو ازش خوشت میاد». زیاد هم فیلم بدی نبود، اما من ازش خوشم نیومد. فیلمِ من نبود. به قول لاله «زمانی دیدن یک اثر هنری میرود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطرهای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمیداند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربهی عامی که در یک صورت خاص محقق شده». این فیلم هیچ جای من نرفت. یه جاهاییش منو یادِ «بیفور سانرایز» یا «این د مود فور لاو» انداخت، اما گیر نکرد بهم. باهاش هیچ ارتباط شخصیای برقرار نکردم. «فضا»شو دوست نداشتم. به نظرم بُعد نداشت. همهچی تو محور ایکس و ایگرگ بود. همهچی رو داشت از رو فیلمنامه میخوند برامون. تماشای صحنهها حسای اضافه بر متن بهم نمیداد، که نگفته باشه و من خودم گرفته باشم. که من به واسطهی تجارب شخصیم باهاش ارتباط برقرار کرده باشم. «بیتوین د لاینز» نداشت برای من، همهچی رو نوشته بود. واسه همین بود که گفتم اینجا هم که ««کپی برابر اصل» فیلمِ من نبود. چرا؟ چون علیرغم سوژهی فوقالعاده جذابش، پرداخت فیلم چیزی فراتر از متن به من نمیداد. چهبسا اگه فیلمنامه رو میخوندم، با توجه به نوشته-آبسسد-بودنم لذت بیشتری میبردم حتا. تو «فانی گیمز» اما، چه جوری میشه اون فضا رو صرفن با خوندن شرح صحنه تصور کرد؟» کلن؟ کلن میخوام بگم با توجه به عنوانِ همین پست، و با توجهتر به منای که داره یه عالمه وقت وسطِ کپی و اصل زندگی میکنه، فیلم نتونست منو بگیره. همین. Labels: از همفيلمبينیها |
Wednesday, January 20, 2010 رابطهی عاشقانهی خيالی .vs رابطهی واقعی نوشتههای خيالی .vs نوشتههای واقعی زندگی خيالی .vs زندگی واقعی از بعضی چيزها نوشتن کار سختيه. يعنی اينجوريه که تو میتونی بشينی ساعتها راجع بهش گپ بزنی، اما نوشتن؟ سخته. بسکه تمام اين سالها با تو آميخته شده. ديگه جزء به جزئی نداری ازش که بخوای در موردش حرف بزنی. شده يه کليت اساسی، شده يه کانسپت. مثلن؟ مثلن همين آيز وايد شات. همين فيلمی که برای اولين بار، ده سال پيش، نسخهی ویسیدیِ پردهایِ بیکيفيتش رو از آقافيلمیِ يواشکیِ پايتخت خريدم و شب، آخر شب به مامانبزرگم که خونهی ما بود پيشنهاد کردم مامانی بياين بشينين يه فيلم عالی با هم ببينيم. مامانیِ طفلی هم اومد نشست به هوای فيلم، بعد، همون سکانس اول، به اين نتيجه رسوندمش که کيفيت فيلم اصن خوب نيست و شمام خستهاين و میخواين برين بخوابين؟ ازون سال تا حالا، تا همين پريشبا که دوباره فيلمو ديدم، آيز وايد شات رفت نشست يه جايی از ذهنم، قرص و محکم. بار اول لابد زياد نگرفته بودم مفاهيم فيلمو. زياد با ديتيلهاش ارتباط برقرار نکرده بودم. اما هر سال که گذشت، زندگیتر که کردم، تو همون موقعيتها که قرار گرفتم، هی بارها و بارها ناخوداگاه خودمو ارجاع دادم به فيلم. هی ذرهذره سکانسهای مختلف فيلم رو زندگی کردم، باورشون کردم. که حالا که دوباره میبينمش، خط به خط نماها و ديالوگها رو میتونم کانسپتيفای کنم. نوشتههای امروز من، مطمئنن نوشتههای ده سال پيش من بلافاصله بعد از ديدنِ فيلم نيست. امروز من خودم رو بهتر بلدم، مردها رو بهتر ياد گرفتهم، سينما رو بيشتر میشناسم، بيتوين د لاينزها رو بهتر میخونم و زندگی مشترک و غيرمشترک رو پختهتر نگاه میکنم. حالا بلدم آيز وايد شات رو درستتر نگاه کنم. 1. همون اول فيلم، موسيقی فيلم که شروع میکنه به پخش شدن، با خودم فکر میکنم چههمه از جنس زندگيه موسيقیش. با همون فراز و فرودها و همون تعليقها و همون انتظارها و همون اضطرابها و حتا يکوقتهايی همون تم آرومِ و يکنواختی که میدونی گام بعدیش چيه. 2. دقيقههای آغازين فيلم، سکانس توالت. چند نما و ديالوگ ساده. آليس زيبا شده، اما بيل حواسش بهش نيست و طبق عادت میدونه که زن زيبايی داره. اتفاق؟ اتفاق همينجا ميفته. ?Alice: I know. How do I look Bill: Perfect. Alice: Is my hair okay? Bill: It's great. Alice: You're not even looking at it. Bill: It's beautiful. You always look beautiful. چند نفر از ما وقتی فيلم تموم شد، بلافاصله بعدش برنگشتيم دوباره اين صحنه رو تماشا کنيم؟ 3. در صحنهی بعد، وقتی بيل و آليس وارد هال میشن، اولين جملهای که خدمتکار خونه به زبون مياره اينه که " Oh, you look so-ooo lovely, Mrs. Harford." اتفاق؟ اتفاق قبلن افتاده. 4. شب بعد از مهمونی، وقتی ماریجوانا میکشن و بحث بينشون بالا میگيره، بيل به آليس میگه تو الان تحت تاثير موادی. آليس جواب میده "It's not the pot, It's you". ?Alice: Hmmm, tell me something, those two girls at the party last night. Did you, by any chance, happen to fuck them بعد؟ بعد بايد زندگی کرده باشی تا ببينی چهطور يه مشاجرهی ساده، از يه اتفاق ساده، میتونه باقیِ زندگی آدم رو به کل عوض میکنه. که چهطور يه سری کلمهها و جملهها، میرن حک میشن يه جايی، که ديگه نمیشه برشون داشت، ديگه نمیشه ردشون رو پاک کرد. که اصلن میخوام بگم اين سکانس يعنی رد مستقيم کلمهها، تکتک کلمهها، روی ذهن آدم، روی ذهن مخاطب. که چهطور با هر واژهی نادرستی(نادرست؟) که بيل انتخاب میکنه، مسير مکالمه از اونچه انتظار داره دور و دورتر میشه تا آخر میرسه به جايی که بهتزده وادار میشه آليس رو تماشا کنه، و چيزهايی رو از زبونش بشنوه که هرگز تصورش رو هم نمیکرده. که حتا دلم میخواد بگم آليس، بالاخره موفق میشه از خلال کلمهها، توجه مرد رو به خودش جلب کنه، کاری که نتونسته بود با زیباییش و زنانهگیش بکنه. کاری کنه که مرد خيره بشه بهش، و نتونه ازش چشم برداره. دلم میخواد بگم آليس داره انتقام بیتوجهیای رو میگيره که در شمارهی دو اتفاق افتاده. که حتا معاشرت و فلرتهای بيل با دو دخترِ توی مهمونی اونقدر مهم نبوده که همين اتفاق اول. که اگه به همين اندازه مهم بود، به اين راحتی به زبون نميومد. که اگه من آليس بودم، دقيقن همين کاری رو میکردم که آليس، و حتاتر دلم میخواد فکر کنم که اصلن کل ماجرای پَشِنِ ذهنی نسبت به افسر نيروی دريايی هم زاده و پرداختهی همين حس انتقامِ ناخوداگاهه. !Alice: Millions of years of evolution, right? Right? Men have to stick it in every place they can, but for women... women it is just about security and commitment and whatever the fuck else Bill: A little oversimplified, Alice, but yes, something like that. Alice: If you men only knew... که اصلن اين جملهی "If you men only knew..." ازون جملههاست که آدم میخواد هرازگاهی به زبون بياره بیکه در موردش حرف بزنه! 5. «اگه شما مردا میدونستين تو ذهن ما زنا چی میگذره..» بيل به آليس میگه من از خودم مطمئن نيستم، اما از تو مطمئنم که به من خيانت نمیکنی. شايد همين جمله باعث میشه که تگِ تمام اتفاقهای قبلی بسته بشه و آليس در کسری از ثانيه تصميم بگيره ماجرای معاشقهش(معاشقهی ذهنیش؟ چه بسا واقعیش) با افسر رو برای بيل تعريف کنه. بعد من دارم به بارها و بارهايی فکر میکنم که يک همچين سؤالهايی، يک چنين واکنشهای مردانهای -که يعنی من تو رو به طور مطلق میشناسم و میدونم فلان کار از تو برمياد يا برعکس- چهجوری باعث شده من تحريک شم و «نبايد»ی رو تعريف کنم برای آدمِ مقابلم که نبايد تعريف میکردم، به صرف اينکه بهش ثابت کرده باشم چههمه منو نمیشناسه و چههمه اين نگاه مطلقش میتونه دور از منی باشه که جلوی چشماش حضور دارم. که میخوام بگم اين باری که يک جملهی ساده به دوش تو میندازه -در فيلم با همين يک جمله آليس تلويحن به يک عمر وفاداری موظف میشه- گاهی اونقدر سنگين و آزاردهندهست، اونقدر میپيچه دور گردنت که يه وقتی حاضری به هر قيمتی که شده، دقيقن به هر قيمتی از زير اون بار شونه خالی کنی، خودت رو از سنگينیِ اون جمله خلاص کنی. که حتا يه وقتايی میخوای با صدای بلند به اون آدم مقابلت بگی من هم وسوسهها و ناگفتهها و نبايدهای خودم رو دارم، اگه ازشون حرفی نمیزنم به معنی نداشتنشون نيست. ايف يو مِن اونلی نيو.. 6. از اين شمارهگذاریئه داره خوشم نمياد. اصن ازين مدل نوشتنم راجع به اين فيلم داره خوشم نمياد. هنوزم دلم نمیخواد راجع بهش بنويسم. چمه؟ از شمارهها ميام بيرون. ××××× گمونم دفعهی سومه که دارم فيلمو میبينم. اين بار آخر، حواسم هست که قراره با چه مضمونی مواجه شم. حواسم هست که حواسم به نشانههای فيلم باشه. مضمون فيلم در مورد خيانتئه، خيانت و تصور خيانت. ازون مضمونها که به نسبت هر رابطهای، تعريفش فرق میکنه. که من ديگه ياد گرفتهم بعد از اينهمه سال تعريف شخصیِ خودم رو داشته باشم ازش. تعريفی که خيلی به ندرت میتونم راجع بهش صحبت کنم. که ياد گرفتهم در مورد تعريف شخصیِ آدمهای ديگه نظر ندم و قضاوت نکنم. بعد حواست بود که يه سری از ديالوگها چه پينگپنگی تکرار میشدن؟ که مثلن آليس از بيل میپرسه "وات دو يو مين؟" و بيل جواب میده "وات دو آی مين؟" يا بيل میپرسه "وات دو يو تينک وی شود دو؟"، آليس جواب میده "وات دو یو تینک آی شود دو؟"، بيل میپرسه "آر يو شور آو دت" و آليس جواب میده "اَم آی شور آو دت؟". بعد میبينی اين اتفاق، اين تکرار سؤال به عنوان جواب چههمه از جنس همون فضاييه که تو ايندست ديالوگها و موضوعها اتفاق ميفته؟ که آدمها وقتی تو موقعيتهای ناگزير گير ميفتن، وقتی خودشون هم از مضمونی که دارن راجع بهش حرف میزنن مطمئن نيستن، وقتی موضوع به خودیِ خود اونقدر ذهنی و پيچيدهست که نمیشه به سرعت و قاطعيت در موردش اظهار نظر کرد، اونوقت آدم به چند ثانيه زمان احتياج داره که بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. که بتونه جملهی درست و واکنش مناسب رو انتخاب کنه. که اونوقت میشه همينجوری که آدمها به کَرات، در صحنههای مختلف فيلم، همون سؤالهای گوينده رو به عنوان جواب دوباره تکرار میکنن، بسکه ناخوداگاه به اين پاساژهای ذهنی نياز دارن، بسکه فرصت لازم دارن که از سؤال فاصله بگيرن و جواب رو پروسس کنن. که میخوام بگم شايد برای اينه که خيانت، هيچوقت نمیتونه تعريف صفر و يک داشته باشه. که اونقدر سيال و اونقدر نسبیئه که بدون اين مکثها، بدون اين پاساژها و فاصلهگذاریهای مدام نمیشه در موردش حرف زد. که هر کلمه، هر تأکيد لحن و حتا هر واکنش فيزيکیای میتونه اونقدر حساسيتبرانگيز باشه که آدمها ناخوداگاه خودشون هم میخوان از واکنش خودشون فاصله بگيرن، به خودشون فرصت تجزيهتحليل بدن، خودشون هم از جوابی که قراره بدن، از جوابی که دارن میدن مطمئن نيستن. ××××× Bill: No dream is ever just a dream حالا ديگه من و تو هم خوب میدونيم که هيچ رؤيايی صرفن يک رؤيا نيست. هميشه بخشی از رؤيا ريشه در واقعيت داره و اين که مرزهای اين واقعيت کجاست رو هيچکس نمیتونه به درستی تعيين کنه. برای همينه که دنيای تصورات ما میتونه اينهمه جذاب و در عين حال اينهمه آسيبرسان و ويرانگر باشه. برای همينه شايد، که من بارها از مردهای دور و برم شنيدهم که مثلن تصور خيانت فيزيکی براشون به مراتب دردناکتره تا زمانی که خود پروسهی همآغوشی رو به چشم ببينن. تو وقتی داری همآغوشیِ پارتنرت رو تصور میکنی، لابد با همون شرايط و پوزيشنی تصورش میکنی که با خودت داشته. در همون موقعيتهايی میبينیش که با خودِ تو بوده. و خب طبعن نبايد چيز خوشايندی باشه. من اما به شخصه هيچوقت اينکارو نمیکنم. نمیدونم اين ورسيون زنانهست يا نه، چون تا حالا در موردش با زن ديگهای صحبت نکردهم. از زبون خيلی از مردها شنيدهم که اين پروسهی ذهنی براشون اتفاق ميفته، اما برای من تا حالا پيش نيومده. نشده که حسادتام نسبت به آدمی تحريک بشه و بشينم جزئيات رختخوابش رو تصور کنم. برای همينه که فکر میگنم شايد اين شيوه، يه اپروچ مردونه باشه بيشتر تا يه واکنش بديهی. شيوهی من معمولن اينجوريه که يا اون آدم رو حذف کردهم، يا گذاشتهم رفتهم. واقعیترش اينجوری بوده که تا حالا چالش مستقيم و مهمی برام پيش نيومده که بتونم بر اساس تجربه کردنش اظهار نظر کنم. اما از اون طرف، به چشم ديدهم جهنمی رو که اون مردِ تصورکننده توش دست و پا میزنه. ديدهم بيل رو از نزديک، که وقتی تصور میکنه مورد خيانت واقع شده چه برزخی برای خودش میسازه، چه شکنجهی طاقتفرسايی رو از لحاظ ذهنی تحمل میکنه و بدتر از اون به چشم ديدهم که در پايان، در پايان اين برزخ هيچ بهشتی نيست. که انگار اين برزخ برای اين ساخته شده که مردها زجر بکشن و در نهايت خودشون بتونن خودشون رو متقاعد کنن که چنين اتفاقی نيفتاده، که همهی اينها تصورات ذهنی بوده و میشه برگشت به زندگی عادی. من ديدهم مردهايی رو که خودشون رو متقاعد کردهن و برگشتهن به زندگی عادی. زندگی عادی میشه اما؟ نو وی. امکان نداره. زوجهای فيلمهايی مثل unfaithful علیرغم پايانِ فيلم، علیرغم پذيرفتن همديگه و پشت سر گذاشتن اتفاقات، میتونن برگردن به زندگی عادی؟ من میگم هرگز. ××××× No dream is ever just a dream هيچ خوابی صرفن يک خواب نيست. درست مثل هيچ نوشتهای که صرفن يک نوشته نيست. ممکنه هيچ ربطی به روايت واقعیِ نويسنده نداشته باشه، ممکنه روايت واقعی به مراتب متفاوتتر از اونی باشه که در نوشته روايت شده، اما من و توی وبلاگنويس ديگه اين رو خوب میدونيم که هر نوشتهای، گاهی میتونه ريشه در کدوم زوايای پيچيده و پنهان آدم داشته باشه. ما ديگه خوب بلديم يک مضمون رو چهجوری در دل يک روايت پنهان کنيم، پراسس کنيم، شکل و فرمش رو تغيير بديم و فراوردهی نهايی رو بذاريم جلوی چشم آدمها، بیکه در ماهيت موضوع تغييری اتفاق افتاده باشه. ××××× .Red Cloak: That's unfortunate! Because here, it makes no difference... whether you have forgotten it... or whether you never knew it. You will kindly remove your mask [Bill removes his mask. The red cloaked cult leader continues talking in a pleasant tone] Red Cloak: Now, get undressed. ماسکها بار بخش مهمی از اين فيلم رو به دوش میکشن، همونجور که بار بخش مهمی از زندگی آدمو. تو ماسک میزنی به صورتت، صورتت شروع میکنه به نشون دادن صورتکی که صورت تو نيست، و صورت تو پشت اون صورتک میتونه هر صورتای باشه که تو میخوای. میتونی پشت ماسک فانتزیهايی رو انجام بدی که با صورت خودت، با اسم و رسم واقعی خودت نمیتونی داشته باشی. میتونی پشت ماسک اندوه و ترس و اضطراب و ناخوشیهاتو پنهان کنی، میتونی لذتها و خوشیها و ممنوعههاتو. ماسک از تو در برابر قضاوتهای بيرون محافظت میکنه. اميال و آرزوهای پنهان تو رو برآورده میکنه. حد و مرزهای تو رو گسترش میده، جابهجا میکنه. دسترسیهای تو رو افزايش میده. به همون نسبت اما بخشی از هويت شخصی تو رو میگيره ازت. تو رو تقليل میده به همون بخشی که از خودت به نمايش گذاشتی. توی ماسکزده اما ديدت حتا از ناظر بيرون هم محدودتره. تو صورتک خودت رو نمیبينی، تصويری که ناظر بيرون از تو داره رو نمیتونی به درستی تشخيص بدی. توی پشت ماسک، از خودت انتظار همون خودِ هميشهگیت رو داری، اما واکنش ناظر بيرون اين نيست. ناظر بيرونی همون چيزی رو میبينه که تو داری بهش نشون میدی و خيلی وقتها اين ناتوانی در نشون دادن واقعيت «تو»ی نقابدار رو غمگين میکنه. اما وقتی از اول پذيرفتی در نظامِ نقابداری وارد بشی، ديگه ناچاری تا انتهای بازی اين نقاب رو به صورت داشته باشی. نقابی که به ظاهر چشم داره، چشمهای باز، و میخنده، به پهنای صورت، اما با اون چشمها قادر به ديدن نيست و با اون لبهای خندان قادر به خنديدن نيست. اينجوری میشه که در يک جامعهی نقابدار، تو حتا نمیتونی تصور کنی چه آدمهايی پشت اين نقابهان. شايد صميمیترين دوستت، شايد همسرت، شايد يکی از نزديکترين افراد خانوادهت؟ ما آدمها اونقدر تمايلات پنهان خودمون رو سرکوب کرديم و هرگز در موردش حرف نزديم، که عادت کرديم از حضور آدمهايی شبيه به خودمون در چنين موقعيتهای عجيبی به شدت شگفتزده بشيم. بلد نيستيم خيال کنيم که پارتنر من هم ممکنه همچين تخيلاتی تو ذهنش بگنجه. تو نمیتونی تصور کنی چه آدمهايی پشت اين نقابهان و نمیخوای هم که تصور کنی کدوم آدمها پشت اين نقابهان. فلسفهی ماسکی که به صورت میزنی محافظت از توئه و به همون نسبت محافظت از ساير افراد نقابزده، فلسفهش قضاوت نشدنه و به همون نسبت قضاوت نکردن. بازی اينجوريه که بايد به ماسکها احترام بذاری. به آدمهای نقابزده احترام بذاری و به واسطهی نشانههای شخصیت تلاش نکنی آدمها رو خلعِ نقاب کنی. بايد قوانينِ آدمی رو که نقاب به چهره داره بپذيری. اگه نمیتونی و برات عجيبه، يعنی جات اينجا نيست. يعنی متعلق به جامعهی نقابزده نيستی. راهت رو بکش و برو. تلاشی برای موندن نکن. جامعهی نقابدار جامعهی بیرحميه. بازیش زياد پيچيده نيست. قوانينش صريح و غيرقابلانعطافان. اگه بازی رو به هم بزنی، بايد خلعِ نقاب شی. در گام بعدی بايد در معرض ديد همگان برهنه شی و اين در اجتماعی که ماسک و پوشش يکسان به تو مصونيت میده، بزرگترين پانيشمنتئه. ××××× Bill: I’ll tell u everything اين عاقبت تمام آقايونه، همون حکايت دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره. مردها آدمِ نگهداشتنِ راز نيستن. مردها تحمل به دوش کشيدن ايندست دغدغههای ذهنی رو ندارن. بالاخره يه لحظهای میرسه که طاقتشون تموم میشه، ترجيح میدن از شر اين آشفتهگیها و توهمات ذهنی خلاص بشن و تصميم میگيرن همهچيز رو اعتراف کنن، فارغ از عواقبش. اين صرفن يک نظر شخصيه و طبعن میتونه خلافش هم ثابت بشه. باز هم اما من معتقدم بعد از ايندست اعترافها، هيچوقت هيچچيز مثل روز اولش نمیشه. منی که زنِ رابطهم، صرفن میتونم تصميم بگيرم که ديگه در مورد اتفاقی که افتاده صحبت نکنم. ديگه به روی خودم/خودمون نيارمش. ديگه نشونهای ازش باقی نذارم. اما ردش هميشه باقی میمونه، شک ندارم. من هنوز باور دارم که صلح و آرامش از حقيقت بهتره؛ و هنوز باور دارم دانستن مردن است. ××××× ?Bill: What do you think we should do Alice: What do you think I should do? I don’t know. I mean maybe. Maybe I think we should be grateful. Grateful that we’ve managed to survive through all of our adventures, whether they were real or only a dream. Bill: Are you sure of that? Alice: Am I sure? Only as sure as I am that the reality of one night, let alone that of a whole lifetime, can ever be the whole truth. Bill: And no dream is ever just a dream. Alice: The important thing is we’re awake now, and hopefully for a long time to come. Bill: Forever. Alice: Forever? Bill: Forever. Alice: Let’s not use that word, You know? It frightens me. But do love you and you know there is something very important we need to do as soon as possible. Bill: : What's that? Alice: F.u.ck. فيلمنامهنويس يعنی آدمی که بتونه ته فيلم رو اينجوری هوشمندانه، بیغلط و کمحرف ببنده. اينجور واقعی، اينجور از جنس زندگی. بعد ديروز که داشتم تو خانههنرمندان پشت صحنهی فيلم کاغذ بیخط رو میديدم، حواسم به اين نکته جلب شد که پايان کاغذ بیخط چههمه عين پايان آيز-وايد-شاتئه. با اين تقاوت که اونجا مردِ ماجراست که پيشنهاد س.ک.س میده. و با اين تفاوت که حس من اون سال، موقع تماشای فيلم اين بود که رؤيا تن میده به اين کار، چون میدونه چارهی بستهشدن چنين مشاجراتی همون رختخوابه، و اين واقعيت رو آگاهانه پذيرفته، و اجراش میکنه. و يادمه همون موقع چه دلم خواسته بود ورسيونِ کاغذ شطرنجیِ فيلم رو بنويسم، ورسيونِ زنی که آگاهانه و با توجه به توانايیهاش مسير رو به اينجا میرسونه. زنی که افسار زندگی دستشه و میدونه برای بقای زندگی (نه لزومن زندگی مشترکش، برای رسيدن به هدفی که در اون لحظه فکر میکنه درسته) بايد چه مسيری رو انتخاب کنه تا به جواب دلخواهش برسه. که اصلن آدمها از يک جايی به بعد بايد نقش مظلوم و قربانیِ ماجرا رو بذارن کنار، همون ناتوانیها و نداشتهها و دستهای سيمانی رو تبديل کنن به فرصت، تبديل کنن به نقطهی قوت ماجرا، و از هر جا که شد، هر جوری که شد، سوار زندگی بشن و افسار زندگی رو به دست بگيرن، با اين آگاهی که زندگی همينجوريه که هست، و فارغ از من و تو و احساسات ما روال روزمرهی خودش رو ادامه میده. ××××× بعد میبينی تجربهی نوشتن از فیلمهایی از ایندست، چههمه مثل اینه که درست وسط مجلس به رقصی چنان میانهی میدان مشغول باشی و بخوای همزمان خودت رو، پارتنرت رو و رقصیدنتون رو از بالا تماشا کنی، جمعبندی کنی و از کلیت اون حرف بزنی. آیزوایدشات به تمامی دربارهی بودن در رابطهست. تا زمانی که نفس میکشی، تا زمانی که دست و دلت درگيره، در میانهی میدانی. بیخود نیست که ده سال دیگه هم که بگذره، نمیشه، نمیتونی که بشینی یک کلیتِ پدرومادرداری از این فیلم دربیاری و به عنوان مشق تحویل بدی. ناگزیری که همین دستوپازدنهات میون رابطهها و آدمها و مضامین فیلم رو برداری اینجوری پراکنده، تدویننشده، بیساختار حتا، بذاری اينجا. مجبوریم خب، میفهمید؟ Labels: از همفيلمبينیها |
Friday, December 18, 2009
از هم-فيلمبينیها - 3
Chungking Express وبلاگنويسی مثل نان سنگک میماند. بايد حسها را همانجور داغاداغ، وقتی از تنور درآمده و تروتازه است نوشت، با چايیشيرين و پنير و گردو و ريحان تازه. اگر بگذاری برای بعد، بيات میشود و از دهن میافتد. مگر اينکه همان موقع، تا گرم است بستهبندیش کنی بگذاریش توی فريزر. غير ازيندو هر کاریش کنی بیفايده است. حکايتِ از چانگکينگ نوشتنِ من هم شد حکايتِ نانِ سنگک بيات. نه تازهتازه نوشتماش، چون موقعاش نبود، قرارمان بود بگذاريم سر وقتاش، نه سرخوشیِ آنروزها مجالِ بستهبندی و فريز کردناش را گذاشته بود برايم. اين شد که حالا، مخصوصن اين روزها که دل و دماغ هم ندارم و دست و دلم به دوباره ديدن نمیرود، ديگر نوشتنام نمیآيد. به جايش يک تکههايی از نوشتهی ديويد بوردول را میگذارم اينجا، برای آنها که مجال خواندنِ اصل مقاله را ندارند. آنها هم که کتاب دم دستشان است، کلن آن چهار مقالهی مربوط به وونگ کاروای را خواندهاند لابد، خوب چيزیست. ها راستی، حالا از ما که گذشت، اما لطفن يکیتان بشيند در ستايش هپروت و سرخوشیِ سبُک تحملپذيرِ «فی» بنويسد، اپيزود دوم. از معاشرت و گفتوگوهای آقای 633 هم، با آپارتمان و حوله و صابون و ساير وسايلش. رمانس در صورت غذايتان: چانگکينگ اکسپرس ديود بُردوِل -- بابک تبرايی اگر عشق يک خودگويی و يک رؤياست، فداکاری هم هست: همانطور که «فی» مخفيانه آپارتمان 633 را مرتب میکند، 233 هم بر حسب وظيفه کفشهای زنِ موبور را، وقتی که او خوابيده، پاک میکند. عشق هم خسران است و هم اميد. بالاتر از همه چيز، عشق، غذاست. «بهشت اون وقتيه که تو صورتغذات رمانس رو پيدا میکنی»؛ اين ترانهایست با صدای دينا واشينگتن، که زمانی پخش میشود که 633 و مهماندار هواپيما در آپارتمان او همديگر را در آغوش گرفتهاند. 233 يک ماه برای برگرداندنِ «مِی» صبر میکند و اين مدت را نه بر اساس يک تقويم، بلکه بر مبنای تاريخ انقضای کنسروهای آناناس محاسبه میکند - غذای محبوبش، که در شب آخر حالش را به هم میزند. در حينی که زن موبور خوابيده، 233 چهار سالادِ سرآشپز میخورد. مأمور 633 هم زمانی معرفی میشود که دارد سالادِ سرآشپز سفارش میدهد تا به خانه و برای دوستدخترِ مهماندارش ببرد. شبی که او سفارشش را تغيير میدهد لحظهی شروعِ تمام شدنِ رابطهاش را مشخص میکند. چون به گفتهی خودش، حالا دوستدخترش فهميده که حق انتخاب دارد... صاحب رستوران هم اين نظر را تأييد میکند که هر عشق، مثل هر ظرف غذا، متفاوت است، ولی آدم بايد ذائقهاش را وسعت دهد. او توصيه میکند که «فيش اند چيپس» را امتحان کن، يا پيتزا، يا هاتداگ را. زن موبور، بیمحاباترين اظهارنظر را در صدای روی تصويرش به هنگام درددل 233 دربارهی «مِی» بيان میکند: «شناختنِ يه نفر به معنیِ نگهداشتنش نيست. آدمها تغيير میکنن. يکی ممکنه امروز آناناس دوست داشته باشه و فردا يه چيز ديگه.» اما هر دو پليسِ دلشکسته چون موجودی غير قابل جایگزينی به زنهاشان مینگرند... آنها هر دو کمال گرايند. به قول وونگ، هر دوی آنها به دنبال کسی میگردند تا بتوانند احساساتشان را به او بيان کنند، ظرف غذای يگانهای که بتوانند به شکلی نامحدود از آن تغذيه شوند. «اگه خاطرات رو هم میشد کنسرو کرد، اونوقت اونها هم تاريخ انقضا میداشتن؟ اگه اين طوريه که اميدوارم تا قرنها دَووم داشته باشن.» کتاب سينما -- گردآوری مازيار اسلامی Labels: از همفيلمبينیها |
Friday, November 27, 2009
از هم-فيلمبينیها - 2
Youth Without Youth دفعهی اول که استارت زدم «جوانی بدون جوانی» رو ببينم، همون اولا بود که فيلم اومده بود. طرح روی جلدشو دوست نداشتم، مضافن قرمز بدرنگ بدچاپش رو. فيلمو گذاشتم تو دیویی پلير، اوايلشو ديدم، اما اونقدر نسخهی پردهایِ بدرنگ و رويی بود که رسمن بیخيالِ ديدن فيلم شدم. آقای کاپولا هرقدر هم فيلمساز خوبی باشه، تحقيقن فيلمسازِ بالينی من نيست. اينه که بعد از تلاش ناکام دفعهی اول هيچوقت وسوسه نشدم برم ببينم اين کارشو. دفعهی دوم بعد از آنونس همفيلمبينی بود. اينبار محسن نسخهی خوشکيفيت فيلم رو بهم داده بود، بنابراين کيفيت توپ، بنابراين بهانهی بدرنگ و رويی نداشتم، اما کماکان جلد فيلم زشت بود. بروبچ زنگ زده بودن که با هم بشينيم فيلمو ببينيم. قرار شد عصرتر فيلمو ببرم خونهی کيوان اينا، دستهجمعی ببينيم. خودم بيرون بودم و کارم طول کشيده بود و شب خسته برگشته بودم خونه و داشتم فکر میکردم امشب چه حس فيلمبينیم نمياد، که کيوان زنگ زد بچهها چراغا رو خاموش کردهن نشستهن سانس اکران شروع شه، چرا نميای پس! لباسِ درنياوردهمو دوباره تنم کردم راه افتادم سمت اکران فيلم. از راه نرسيده و نوشاميدنی خوردهنخورده فيلم رفت رو پخش. داشتم با خودم فکر میکردم عجب رنگ و روی خوبی داره که. نکنه ما داريم کل فيلمای عمرمونو سهپرده بدرنگتر از نسخههای اصلی میبينيم و روحمونم خبر نداره و واسه خودمونم کلی شاد و مسروريم و اينا؟ بعد شما نگار و فربد رو شايد زياد نشناسين. عيب نداره هم. الان براتون تعريفشون میکنم. اصلنم قرار نيست دههپنجاهی-دههشصتیبازی در بيارم. مدل اين دوستای ما اينجوريه که تو همون دقايق ابتدايی هرچيزی، يا از چيزه خوششون مياد، يا نمياد، گاهی هم از قبل کانسپت دارن و از يه چيزی خوششون اومده يا نيومده، بعد حد وسط ندارن، حالا باز نگار يه چندتا نقطه داره اون وسطا، بين صفر تا صد، فربد اما نداره بچهم. بعد اگه خوششون بياد که خوب هيچی، خدا رو شکر، اما اگه خوششون نياد، با تريلی آقای راننده ترانزيت و تانک عطا و يه کاميون کمکی از رو چيزه رد میشن. يعنی تحمل نسبيت انيشتين رو ندارن به کل. (حواستون هست که دارم اگزجره میکنم ديگه، ها؟ يهکم حالا.) بعد خب فيلم شروع شد. تا يه ربع همه ساکت و خاموش و تاريک و اينا بودن، بعد فربد با همون لحن يواش برگشت که «الان ما داريم از فيلم لذت میبريم؟»، بعد اينجوری بود که داغ دل همه تازه شد. حالا داشتيم تلاش میکرديم فيلمو ببينيم به هرحال، اما اينجوری شد که بعد از مدتی کيوان ديسک کمرش شروع کرد به خارش و تصميم گرفت بره بخوابه، الی حس کرد لازمه پياده برگرده خونهشون، تتی رفت تو کفش من، فربد رسمن رفت خوابيد، نگار هم فيلم «دِ اج آو لاو» رو گرفته بود دستش که اينو ببينيم، اين فيلم خوبيه، اينو بينيم. اينچنين بود دومين تجربهی تماشای يوث ويداوت فيلانِ ما. بعد من متوجه شدم هرگز دستهجمعی نشينيم فيلمی رو که تا حالا نديديم ببينيم. قبلن خونهی عطا هم متوجه شده بودم البته. حالا لابد بعدن هم باز متوجهتر میشم. دفعهی سوم همين چند روز پيشا بود. يه روزی بود که من قبلش کلی مراودات ای-ميلی و تلفنی داشتم و کلی داون بودم و اينا، بعد تصميم گرفته بودم بشينم چانگکينگ اکسپرس آقامون کار-وای رو ببينم. چانگکينگ اکسپرس رو قبلنا تا اواخر اپيزود اول ديده بودم و بعد ديگه هرگز ادامه نداده بودمش. نشستم به تماشای فيلم، از اول، و اواسط اپيزود دوم بود که ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم، به دوستای فيلمشناسام اسمس دادم که اوووف، آقا عجب فيلميه اين، همهشون از دم تاييدم کردن و من شاد و مسرور به ضيافت خودم ادامه دادم. فيلم که تموم شد، رسمن اونقدر سرحال شده بودم و اونقدر انرژی گرفته بودم، که تصميم گرفتم تا انرژیم نپريده، بشينم هر جور شده يوث ويداوت فيلان رو ببينم بالاخره. فيلمو از اول شروع کردم به ديدن. اوهوم آقا، عجب رنگ و رويی. اصن آدم فيلمو بايد تو خونهی خودش، تو تلويزيون خودش، تو خلوت خودش ببينه. تازه يه ربع از فيلم رفته بود که تلفن زدی. فيلمو زدم رو پاز و نشستم به حرف زدن باهات. حواسم بود انرژیِ چانگکينگ فيلان نپره. حرف زدنمون طولانی شد. رفت جاهايی که نبايد. جاهايی که به هر حال بايد. بعد میدونی چيه؟ وقتی پای وبلاگ اينجوری مياد وسط زندگی آدم، وقتی يه آدمی مث من خيلی وقتا به جای حرف زدن شروع میکنه به نوشتن، حالا وبلاگ، ایميل، دفتر سياهه، هر چی، کلی فرصت داره که فلان جای نوشته رو عوض کنه، لحن آخر ميلشو تغيير بده، تون صداشو عوض کنه. وقتی داری حرف میزنی اما، يه جاهايی نفس عميقت مياد فقط، يه جاهايی مکث میکنی که جواب بدی يا ندی، يه جاهايی ساکتت میشه، يه جاهايی بغض میپيچه تو گلوت. وبلاگ و ایميل بغض و مکث و سکوت و نفس عميق و قورت دادن حرفای نصفه رو ندارن. آدم فرصت داره خودشو بزنه به اون راه. فرصت داره به روی خودش نياره. فرصت داره احساساتشو کنترل کنه. اما يه وقتايی مث اون روز، نمیتونستم من، نشد. گوشی رو که گذاشتم، دوباره که برگشتم پای فيلم، چانگکينگام پريده بود. نشستم به تماشای فيلم، گذاشتم فيلم منو با خودش ببره. بعد میدونی چی بهترم میکرد؟ وقتايی که صدای ساز کلهرو میشنيدم گاه و بیگاه، وسط موسيقی فيلم. يعنی اصن اينجوری بود که گوشم به کمين نشسته بود، که صدای ساز رو شکار کنه وسط اون حال و هوا. عجيب میچسبيد بهم. هيأت کرمکاراملی دختره هم میچسبيد بهم. اون نوشتن کلمات چينی و ژاپنی با گچ و خودنويس هم میچسبيد بهم. بعد اصن میدونی چیِ فيلمو خيلی دوست داشتم؟ آواهای زبانهای مختلف تو فيلمو. از همين چينی و ژاپنی و آلمانی گرفته تا لاتين (آخخخخ لاتين) و عبری و بابِلی و سومری و الخ. يعنی حتا دو سه جا فيلمو زدم عقب که دوباره اون آواها رو بشنوم. زانوهامو بغل کرده بودم نشسته بودم رو مبل، چونهم روی زانوم بود، هرازگاهی دوتا دونه انار برمیداشتم میذاشتم دهنم، و برای خودم يه جورِ اندوهگينِ درونیای از خوردهکاریهای فيلم لذت میبردم. حواسم به تو بود اما. يک سوم پايانیِ فيلم مونده بود هنوز، که زنگ زدی دوباره، چند جملهی کوتاه. آقای گلفروش اومد دم خونهمون. برگشتم پای فيلم. صورتم عوض نشده بود، اما يه حس چانگکينگ مِلويی ته دلم بود که داشتم به روی خودم نمیآوردمش. فيلمو ديدم تا ته، بالاخره. عاقبت به خير شد. آقای کاپولا فيلمسازِ من نيست. جوانی بدون جوانی فيلم من نيست. تمام طول فيلم داشتم حس میکردم فيلمساز داره وفادارانه کتاب رو خلاصه میکنه و به خورد من میده. من اما دلم میخواست روايت شخصی خودش رو ببينم ازين کتاب. يعنی اصن اينجوريه که يه همچين موضوعاتی، يه همچين قصههای گل و گشادی طبعن جا نمیشن تو يه فيلم. خوب چرا منِ فيلمساز برندارم تيکهای که خودم دوست دارم رو کراپ کنم از کتاب، بعد بشينم قصهی خودم رو ازون تيکه تعريف کنم؟ تمام طول فيلم فکر میکردم کاش آقای کاپولا اينکارو کرده بود. يه مضمونی هست اما تو فيلم، همون «جوانی بدون جوانی»، که بیکه فيلمو ببينی از روی اسمش هم تابلوئه، مضمون مورد علاقهی منه. حالا نگيم مورد علاقه، بگيم مورد دغدغه، مورد مداغه، مدغوغ اصن. اينکه تو باطنن يه آدم هفتاد سالهای، اما در هيأت يه آدم چهل ساله داری زندگی میکنی. اينکه برای خودت عمری رو از سر گذروندی، کلی زندگی کردی، کلی تجربه داری، کلی جهانبينیِ شخصی داری برای خودت، کلی دغدغهها و افکار يه آدم هفتادسالهی همهچی از سر گذرونده احاطه داره بهت، اما داری لايفاستايل يه چهلساله رو دوباره تجربه میکنی. داری دوباره جوانی میکنی بیکه تکنيکلی جوون باشی. بیکه اتفاقها و روابط برات بکارت دفهی اول رو داشته باشن، ناشناختهبودن تجارب جوانی رو داشته باشن. میدونی؟ حس کوفتيه راستش. يعنی اينجوری میشه که تو تبديل میشی به يه شخص ثالث، که داره همهچی رو از بالا نگاه میکنه، در حالیکه عملن دوم شخص مفرد رابطهای، ضمير مقابل رابطهای. داری يه سری فعل حال رو از سر میگذرونی که فیالوافع برای تو افعال ماضیان. زمان زندگیت میشه «حال در گذشته»، «حال بیآينده». تو معاشرتها و روابطت تبديل میشی به يه فورچونتلری که تا يه جايی، در حد بضاعت چارتا فنچون قهوه و دو دست ورق لااقل، میتونه بخشی از سرنوشت آدما رو تو پيشونیشون بخونه. بخشی از آيندهی روابط رو کف دست آدما ببينه. بعد؟ بعد جذابيتِ «ازهمهجابیخبریِ زمان حال» رو از دست میدی کمکم. هی ته دلت میشی يه دانای کل، میشی يه دانای جزء حالا، که همچين هم چيزِ جذابی نيست. بله آقا، دانستن مردن است. حالا که ته اين نوشته دور هميم، شما اگه دلت خواست بردار يه تعميم کوچيکی هم بده به معاشرت آدم، با طيف گستردهی آدمهای خيلی کوچيکتر از خودش. میشه مصداق بارز همين جوانی ويداوت فيلان. بهخدا. Labels: از همفيلمبينیها |
Thursday, November 5, 2009
از هم-فيلمبينیها - [1]
My Blueberry Nights ...Pick the key .Those belongs to a young couple a few years ago - .They were naive enough to believe that they were gonna spend the rest of their lives together ?Well, what happened + .Life happened. Things happened. Yeah, time happened - واقعبين باشيم ديگه، هوم؟ لايف هَپِند آقا، لايف هپند. به همين سادگی. بايد چندبار کليدت رو انداخته باشی تو بانکهی کليدهای آقای کافهچی، که ياد گرفته باشی لايف هپند. ××××× .I am the king of the white chips اين جملهی طلايی آرنی بود، پليسی که نتونسته بود، نشده بود که میخوارهگیش رو کنار بذاره. هر ژتون يعنی تلاشی که منجر به شکست شده، هر ژتون يعنی يه بار ديگه زمينخوردن، يه بار ديگه نشدن. ماها هم هرکدوم سلطان ژتونهای سفيد خودمون هستيم، نيستيم؟ ما هم هرکدوم تو جيبمون يه مشت ژتون سفيد داريم که نشونهی نتونستنهامونه، نشونهی نخواستنهامون حتا، شايد. ××××× .He was so crazy about me. I couldn't breathe, so we tried drinking our way back into love .But it never made sense in the morning. So I ran .And every time I came back, he was here. And he was still crazy about me .You know, I used to daydream about him dying ...I thought it was the only way I'd get clear of him .I didn't hate him, I just wanted him to let go of me چيزی ننويسيم ديگه، ها؟ که چهطور اين عشقهای بیقيد و شرط، اين عاشقیهای نامحدود عاشقهای صبور جا باز میکنن تو دل آدم، جاگير میشن، جاکن نمیشن هرگز و دلزده میکنن آدمو. عاشقهايی که عاشقیشون از معشوق پيشی میگيره، که معشوق جا میمونه جايی ميانهی بودنش، و حس میکنه ديگه ديده نمیشه. کسی هست که ايستاده اين کنار، و بیکه ببيندش دوستش داره، مدام و بردبار و يکنواخت... آی جاست وانتد هيم تو لت گو آف می. ××××× مای بلوبری نايتس جزو فيلمهایماندگار من نيست، اما دوستش دارم. به همون سبُکی عنوانبندی فيلم، به همون سبُکی شهد و شيرهی خوشرنگ آلبالويی جاری میشه زير پوست آدم، با لحظههای ساکت و دلچسب. با همون چموشیهای هميشهگی آقای وونگ کاروای، که خودش رو گير نمیندازه توی قالبِ خود-ساختهش. هر جا هوس میکنه دست میبره تو ريتم فيلم، تو حرکت دوربين، تو صدای صحنه. که يههو برمیداره تمام صداها رو حذف میکنه از صحنهی بوسه. که تو هم ساکت میشی همزمان و بعد يادت مياد که نفست رو بدی بيرون، وقتی کارگردان رهات میکنه. بعد میشه من قربون صدقهی خانوم نورا جونز هم برم با اون مدلِ «پای» خوردنش، با مدل چنگال دستگرفتن و نوک زدن به کوپِ بستنی و پای، همزمان، با سر چنگال؟ که آدم چه اصن «پای زغالاخته»ش میگيره نصفهشبی؟ بعد اصن کسی حواسش بود چه حضور ژلهایِ دلچسبی داشت حضور کوتاه خانومِ راشل وايز(سو لین)، چه از جنس تيراميسو بود چهره و لباس و اندامش؟ بعد ديگه لازم نيست اشاره کنيم به حضور مدام دوربين توی کافه، به مثابه دفترخاطرات، دفتر سياهه، به مثابه وبلاگ و فيلان و بيسار؛ ها؟ Labels: از همفيلمبينیها |