Desire knows no bounds |
|
Tuesday, August 30, 2011
دیلینگدیلینگشناسیِ بالینی یا النگوی درون
جدیدنا همهش صدای قاطرای امامزاده داوودو میدم. یعنی دائمن یه چیزی ازم آویزونه که دیلینگدیلینگ میکنه. گوشوارهای، النگویی، چیزی. من؟ آدم النگو نبودهم هیچوقت. همیشه دستبند، اونهم فقط دستبندهای باریک و ساده. از النگو متنفر بودم. گوشواره؟ اونم گوشوارهی آویزدار؟ نو وی. به ندرت، اونم یه تکنگینِ سادهی چسبون. الان ماهها میشه که موهامو برس نزدهم. از وقتی فصل استخر و دریا و گرما شد و من مدام تو آب یا زیر دوش بودم، شروع کردم موهامو براشینگ نکردن. همینجوری خیسخیس موس میزنم فر میمونن واسه خودشون. نه بُرُسی نه سشواری نه چیزی. من؟ آدمِ موی باز نبودهم هیچوقت. همیشه موهای بسته و محکم عقب کشیده. پریروزا یه ربع تمام با خانوم اپیلاسیونیمون حرف زدم. منی که تمام این سالها فوقش سه تا جمله رد و بدل کرده بودم باهاش به جز سلام و چطوری و مامان چطوره، تمام طول اپیلاسیون بیوقفه حرف زده بودم بیکه چیزی پرسیده باشه. من؟ خیر سرم آدم حرف زدن و قصهی هزار و یکشب تعریف کردن نبودم هیچوقت. دیشب آقای دوستم گفت آیداجان، بابا، میخوای یه دیقه حرف نزنی؟ دقت کردی تو هر دو سال یه بار شروع میکنی به حرف زدن و هربار قد یه رادیو حرف میزنی؟ راس میگفت. از سر شب قد یه رادیو حرف زده بودم، ناناستاپ. چمدونمو که نگاه کنی، عمرن کسی که قبلنای منو از نزدیک بشناسه بتونه حدس بزنه این چمدون منه. من؟ همیشه آدمِ تاپ و جین و لباسای تنگ و چسبون و تکرنگ بودهم. مشکی رنگ سازمانیم بود. چینچین و گلمنگلی؟ نو وی. الان اما چمدونمو که باز کنی، انگار یا از نپال برگشتهم یا از آفریقای جنوبی. همه پیرهنای گلدارِ بازِ گل و گشاد بیبند و دکمه. دامنای چیندار. تاپهای وِلِنگووازِ گلگلی. اصن یه وضعی. تازگیا کشف کردهم که خودمم شدهم شبیه کمد لباسام و کشوی اکسسوریهام. ازون آدمِ تکرنگ جینپوشیدهی سفت و سخت فاصله گرفتهم، خودم و خواستههام و انتخابهام و رفتارهام همه شدهیم یه آدم چیندارِ گل و گشاد که از قضا از این سیستم جدیدِ خودش راضی و خوشحاله. دوسته با همینی که شده، همینی که هست. انگار یه کولیِ نهفتهی درون داشتهم تمامِ این سالها که حالا لباس تنگ و چسبون غواصیِ هزارسالهمو پاره کرده اومده بیرون، برای خودش با یه لا پیرهن کوتاه رنگی ولو شده رو چمنا، داره هوا میخوره، داره آفتاب میگیره. در کمال تعجب با این زنِ جدید دوستم، انکارش نمیکنم، با اینکه خیلی وقتا کاراش شگفتزدهم میکنه اما دارم با تناقضها و خوددرگیریها و رفتارهای عجیبش کنار میام، میخوام بهش فضا بدم ببینم قراره چیکار کنه. خوشحالم باهاش. نتیجه؟ هیشکی نمیدونه.
|
|
پسفردا که نشسته بودم با نوههام لب استخر/جوب/حوض (هر سهتاش محتمله)
داشتن ازم دربارهی جوونیام میپرسیدن منم مث رادیو براشون حرف میزدم (سلام کامیار) میرسم به اینجا که بپرسن: پس واسه چی دیگه به هم زدین با هم شماها که اینقد پایه و رفیق بودین میگم تا زمانی که فقط پای فروید و یونگ وسط بود مشکلی نداشتم کنار اومده بودم یهجورایی میگفتم حالا یونگه، فرویده، میبینه، میشنوه، میاد میگه، اوکی اما از شبی که لاکان اومد تو رابطه دیگه تحملم شروع کرد به تموم شدن طاقت این یکیو نداشتم دیگه امر واقعی و نمادین به کل از حیطهی صبوریِ من خارج بود طاقت «دیگری» و امر تخیلی رو نداشتم خسته شده بودم اینجوریا خلاصه
|
|
Friday, August 19, 2011 |
|
Wednesday, August 17, 2011 یه روزی رسید که یههو همهچی رفته بود روی دور تند و مجبور شده بودم همهی زندگیمو بههم بریزم و خیلی چیزا رو برای اولین بار شروع کنم به تجربه. یه روزی رسید که دهتا هندونه برداشته بودم با یه دست، چون چارهای نداشتم و اگه با کله نمیرفتم وسط معرکه، دیگه ممکن بود هیچوقت جرأتشو پیدا نکنم. دهتا هندونه برداشتم با یه دست و با کله رفتم وسط معرکه، اما حالا که گذشته میتونم اینجا اعتراف کنم که مث اسب ترسیده بودم بیکه حتا بتونم جایی اعتراف کنم که آقا من میترسم. اون وسط خیلیا بودن که سعی میکردن بهم قوت قلب بدن، یه پیچ گنده بود اما سر راه، که با همهی مسیر فرق داشت. یه پیچ بزرگ بود سر راه، سر یه جادهی عجیب که تا حالا نرفته بودم و هیچکدوم از دوروبریهام نرفته بودن هم. قوت قلب دادن هیچکدومشون به کارم نمیومد. اعتمادمو جلب نمیکرد. یه روزی رسید که من عبارت بودم از یک زنِ ترسیده، ایستاده سر یک پیچ بزرگ و جدید تو زندگیم، بیکه بدونم چیکار کنم. از معدود جاهای زندگیم بود که اونهمه مردد بودم و اونهمه ترسیده. یه بعدازظهر، یه بعدازظهرِ آخر هفته تلفنم زنگ زد، تلفنی که دوهفتهی تمام منتظرش نشسته بودم. همهی بقیهی زندگیم بسته شده بود به اون تلفن. دل تو دلم نبود و هیچ تخمینی نداشتم از اینکه ممکنه جوابم چی باشه. صداش پشت تلفن یه زنگ خاصی داره. با همون لحن همیشگیِ آیداااااا گفتنش. این زنگ صدا، به تنهایی حال منو خوب میکنه. بشاش و پرانرژی. از همون اولین بار که دیدمش، با خودم گفتم عجب آدم جالبی. از معدود آدمهای جالبی بود که با ادامهی معاشرتمون همچنان جالب موند. آشتی کردنم با زنها با این آدم شروع شد. صداش سرحال بود با همون زنگ خاص. با همون لحن همیشگی آیدااااا گفتنش. زنگ صداش حالمو خوب کرد. بشاش و پرانرژی. گفت «هستم، حالا چیکار باید بکنیم؟». آشتی کردنم با زنها با این آدم شروع شد. اون پیچ رو رد کردم. نه که تنهایی، نه؛ سر اون پیچ من یه زنِ ترسیده بودم که نشسته بود به جادهی بیچشمانداز نگاه میکرد و دو هفتهی تمام منتظر یه تلفن مونده بود، تا اینکه صاحب اون صدای پرانرژی اومد، زد پشتم که بریم؟ بریم. راه افتادم تو جاده، فقط به اتکای همون صدا، بیکه خودش بدونه. اولای جاده همهچی سخت و عجیب بود. هربار نزدیک بود پشیمون شم و تا دیر نشده برگردم به زندگیِ بیریسکِ گارانتیشدهی قبلیم، یه صدای بشاش و پرانرژی از آسمون نازل شد و بیکه خودش بدونه با اون زنگ جادویی و اون آیدااای کشدار، منو از تو مه کشید بیرون. هنوز، هربار که شمارهش میفته روی صفحهی موبایل، لحن صداش که میپیچه توی گوشی، یه انرژیِ نامرئی تزریق میشه تو رگهام. عجیب این آدم و پشتیبانیش شده مقیاس عالم و آدم برای من، بیکه خودش بدونه. یادم باشه یه روز که بزرگ شدم، یه جایی سر یه پیچ بزرگ، بیهوا بیکه خودم حواسم باشه، بزنم رو شونهی زنی که ترسیده و مردد ایستاده اونجا، و با یه لحن مطمئن و سرخوش بگم: بریم؟ بزن بریم و بعد با همین یه جمله سرنوشت اون رو عوض کنم.
|
|
تحولات زندگانیم در این مدت کوتاه یه سور زده به تحولات و ناآرامیهای خاور میانه
کلن هر روز که پا میشم یه سورپرایز جدید دارم چه کنم؟
|
|
Tuesday, August 16, 2011
چند ساعت بیشتر از انتشار پست نگذشته. چند روز بیشتر از آن شب داغ تابستانی نگذشته. ناغافل اساماس میزند. اخم میکنم. نیشم باز میشود. دماغم را چین میدهم بالا. چشمهایم را ریز میکنم. گفته بود وبلاگم را نمیخواند. نمیخواند. میخواند؟ اخم میکنم. موبایل را شوت میکنم ته میز. میروم یک لیوان آبانار میریزم برای خودم. هول شدهام؟ هول شدهام. اخمکرده برمیگردم سراغ موبایل. با نیش باز. یک نفس عمیق صدادار. دست و دلم به جواب ندادن نمیرود. چند روز بیشتر از تصمیمم نگذشته و دست و دلم به جواب ندادن نمیرود. دفعهی پیش هم همین شد. در را بسته بودم زده بودم بیرون و باز دست و دلم لرزیده بود. دماغم را چین میدهم بالا. خیره میمانم به صفحهی موبایل. اخم کردهام. با این مرد هیچ تصمیم کبرایی از من برنمیآید. عین عاشقها شدهام. عاشق نشده باشم؟
Labels: stranger |
|
- 11 - چند شب پیش، اوایل یک شب داغ تابستانی رفتم گم شدم. از مرد؟ خبر موثقی در دست نیست. پ.ن. باید توی این دو خط بالا یک جایی یک «دلتنگی» تایپ شده باشد، بولد با فونت شانزده. هر چه فکر میکنم اما جاگیر نمیشود هیچکجای جمله. باید بنشانماش همینجا، توی همین توضیحالمسائلِ این پایین. Labels: stranger |
|
رسد آدمی به جایی که برای بار سوم در این هفته هی به این نتیجه برسه چرا این شهر شبا بار نداره آخه.
|
|
Wednesday, August 10, 2011
گمونم چهلوچندساله باشه. داریم قهوه میخوریم و گپ میزنیم و شروع میکنه از خودش و دختر نوجوونش گفتن و من همونجوری که به حرفاش گوش میدم محو صورت و موهای رنگنکردهی جوگندمی و پوست شفاف و بدن خوشتراششم. اولین بار لباس خوشدوخت رنگیش توجهمو جلب کرده بود و حالا که کمی گذشته، همینجوری که محو حرفزدنشم با خودم فکر میکنم چه زن قوی و دوستداشتنیای.
دارم با زنها آشتی میکنم. منِ زنستیزِ تمام این سالها دارم بعد از مدتها با زنها آشتی میکنم، مخصوصن روزهایی مثل امروز که قهوه میخوریم و گپ میزنیم و از خودش و دختر نوجوونش شروع میکنه به گفتن و من محو حرف زدنش میشم و با خودم فکر میکنم چه زن قوی و آرامای. این سالهای اخیر مدام با دخترکان کمسنوسال خوشحال پرهیاهو معاشرت کرده بودم و تهِ هر معاشرت، تهِ هر رابطه فکر کرده بودم چرا همهچی اینقدر شلوغ و شلختهست، گیس و گیسکشی و بغل و بوسه و جیغ و هیاهو و رنگهای فسفری خوشلفتولعاب، تهش که نگاه میکردی اما ریملهای پسداده بود و خطچشمهای پاییناومده تا روی گونه و تهش که نگاه میکردی هالهای از غم پهن شده بود زیرِ همهچی. معاشرتهای جدیدم اما با آدمهای همسن خودمه بیشتر، آدمهای بزرگتر از خودم. نه که اینجا خبری از گیس و گیسکشی و رنگهای فسفری و خط چشمهای پاییناومده نباشه، که هست؛ این زنها اما، این زنهای زندگیکردهی سردوگرمچشیده تاثیرشون روی من مثل مُسکن میمونه، مثل وقتایی که شراب خورده باشی با دوتا قرص کلداستاپ: سوسک پیفپافخوردهی خفیف، گیج و منگ و مطبوع. تماشای این زنها منو یاد وقتایی میندازه که مامان داره مربای به میپزه. وقتی با قاشق، شیرهی مربا رو از بالا میچکونه روی روزنامه تا ببینه قوام اومده یا نه. اینزنها منو عجیب یاد مربای بهِ مامان میندازن، قواماومده و جاافتاده و خوشرنگ و خوشبو و مطبوع. عجیب مطبوع. ادامه دارد.. |
|
Tuesday, August 9, 2011
قصهی دوم.
دایی جبهه بود و من اواخر کلاس اول دبستان بودم. یک شب که بمباران کردهبودند و برق رفته بود، با مامان و عمهی کوچکم زیر نور چراغنفتی نشستیم تا برایش نامه بنویسیم. حتی غزل هنوز به دنیا نیامدهبود و من تنها نوهی خانوادهی مادریام بودم. مامان گفت داییام از نامهی من بسیار خوشحال میشود و یک مرد خوشحال از سنگر بهتر حمایت میکند و خیلی خوب است که من هم دلم میخواهد برایش بنویسم. نامه را به این شکل شروع کردم که دایی ما امشب تخممرق خوردیم. به نظرم رسید که تخممرغ که نمیدانستم سر هم نیست و با غین نوشته میشود کلمهی دراز بسیار بانمکیست و میشود باز هم از آن استفاده کرد. تخممرق را آنقدر بزرگ نوشته بودم که نصف یک خط را میگرفت. ادامه دادم که ما ظهر هم تخممرق خوردیم و صبحانه هم تخممرق خوردیم و دیشب هم تخممرق خوردیم. این سند تاریخی هنوز لابلای کاغذهای داییم وجود دارد و چند سال پیش نامه را نشانم داد و من خیلی اوقات فکر کردم که آیا آدمها میتوانند حدس بزنند که ما اینهمه تخممرغ نخوردهایم؟ (از پلیس اخلاق خوراکی در میان نوشتههای ملت درخواست میکنم بداند مسالهی تخممرغ در اینجا ارزشگذاری نشدهاست.) گاهی آدمها وسط تخممرق زندگی آدم سر میرسند. حوالی یک شوخی، لابلای یک خشم مقطعی، کنار یک بیماری یا عصبیت یا غم یا سرخوشی. چند درصد از آدمها میتوانند دکمهی ارزشگذاری مغزشان را، چنانچه دلیل پژوهشی خاصی مد نظر نباشد، خاموش کنند و بمانند یا بروند پی کارشان و مثل سایه آدمها را با متر خودشان بررسی نکنند؟ راستی وقتی کسی را دوست نداریم چرا آن حوالی میچرخیم؟ مطلب کامل [+] |
|
Monday, August 8, 2011 آقای یونیورس عزیز
ازونجایی که مدتیه هیچ خوردهفرمایشی نداشتهم و آخرین آرزومو هم خودم ابتیاع کردهم و چوبخطم خالیه بیا و سر جدت اون سفر اسپانیا رو خط بزن جاش اینو بذار تو انتخاب پارتنر هم دقت کن لطفن که اشتباه دفه قبلی تکرار نشه دست شمام درد نکنه |