Desire knows no bounds




Tuesday, November 1, 2011


امروز واقف که رسید، نوروظی این‌جا بود. چشم‌شون که افتاد به هم، هم‌دیگه رو بغل کردن زدن پشت هم، درست عین مردا تو مراسم ختم، با همون مکث حتا. «اصن یه وضعی»طور. بعد نشستیم مزخرف گفتیم خندیدیم طبعن، اما نبود دیگه. گودر لعنتی دوست‌داشتنی نبود و این یه واقعیت گنده بود.

یه روزی رسید که بعد از وبلاگ، گودر شد دنیای ما. شد مبل قرمزه‌ی فرندز. شد معاشرت هرروزه با عزیزترین و خل‌ترین و باهوش‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین رفقای عالم. شد مرکز عالم. بعد یه‌هو دیشب، دوازده این‌طورا که رفتم تو گودر، دیدم داره جون می‌کنه. رسمن جلو چشامون جون کند. یکی یکی آپشن‌هاش از کار افتاد. اون آخرا فقط نوروظی رو می‌دیدم و واقف و عطا و علیرضا رو. یه شر وید نوت کردم، صفحه ارور داد. نمی‌شد نصف نوت‌ها رو خوند دیگه. یکی یکی همه‌چی‌ش از کار افتاد و یه‌هو گوگل‌کروم هنگ کرد و چند دیقه بعد گودر شد مث یه سردخونه، یخ و خالی.

صحنه‌ی آخرِ فرندز بود؟ بعد از ده تا سیزن، بعد از یه عمر، دقیقن یه عمر با هم خندیدن و با هم بغض کردن، یکی یکی کلیداشونو گذاشتن رو کانتر رفتن کافه؟
همون.


Comments:
چه توصیف باحالی :) آره دقیقا همونطوری بود
:(
 
فدات بشم، از اين به بعد بايد اينجا كامنت بزاريم؟
 
با سحر و منصور رفته بودیم سینما دم غروب. یه‌حبه قند باز.
آخر فیلم منصور اسم فیلم رو دید، گفت "یه اقراری بکنم.. من فکر کردم این سعادت‌آباد بود که اومدیم می‌بینیم" خندیدیم‌ها. جدی بود حرفش. بعد گفتم برم تو گودر بنویسم... نبود
بله
واق بیا بغل
 
به‌ترین توصیفی بود که از مرگ گودر خوندم. دقیقن همون اندوه آخر فرندز رو داشت. خیلی خوب بود. ممنون‌م.
 
رامين بهم مي‌گه منو اونجوري بغل كن كه نوروزي رو بغل كردي
:((
حيف گودر بسته است و الا اونجا مي‌نوشتمش :(
 
دیشب خواب دیدم یه سفر فوری رفتم مشهد. بعد یه راست رفتم یه روستایی نزدیک مشهد که آب انبار/قنات ش خراب شده بود بعد. همه جمع شده بودن کمک. یه جوی بود که همه انتلکتوئلا اومده بودن، رفقای دانشگاه و فیلان. بعد من خیلی تصادفی بر اثر فشار جمعیت رفته بودم اون جلو. مردم هی زور میزدن قنات رو باز کنن منم کار خاصی نمی کردم. یهو اون ته بهناز میم رو دیدم. دست تکون دادم که بیا نزدیک دخترجان. بعد که ذوق داشتیم جفت مون که گودر رو تعطیل کردن ولی این جور جاها می تونیم ما گودریا کنار هم باشیم و اینا. بعد یهو آب باز شد و همه سوت و کف. من با فشار آب پرت شدم بالا، انگار که چاه نفت.‏ بعد افتادم رو دست و شونه ی ملت. ازم کلی فیلم و عکس گرفتن بعد هی بهناز رو صدا می کردم بیا تو هم تو قاب وایسا. اومد یه بچه ی دو ساله هم بغلش بود که مال یکی از رفقاش بود. گفت اینم به کوچیکی گودری بوده. بعد سه تایی عکس گرفتیم عکسه رفت رو صفحه ی اول روزنامه با این تیتر که سران گودر در صدر حرکت خیرخواهانه ی مردمی جهت بازگشایی قنات فلان روستا. بعد بهمون قیمه دادن خیلی خوشمزه بود.
صبح اومدم گودر کنم گفتم چه کاریه، میرم تو کامنت ‌دونی پست آخر کارپه می‌ نویسمش.
 
گاهی آدم سعی میکند هی از خودش نپرسد که من اینجا چکار میکنم !
بعد وقتی بود که دو سه سال بود تنها وبلاگی که می خواندی عباس معروفی بود و بس . بعد کم کم چند وبلاگ دیگر . که آنها نیز به همان معروفی ی عباس معروفی بودند . مثل منیرو روانی پور . طوری که اصلا به صرافت کامنت گذاردن یا گذاشتن نمی افتادی برایشان که نه اینکه فقط بخاطر اینکه بلد نبودی که بیشتر بخاطر اینکه ناگهان از خودت نپرسی ، هی پسر تو اینجا چکار میکنی اصلا" !
بعد از وبلاگ منیرو بود یا جای دیگر ، تازه کشف کردی ! که اگر روی بعضی جاها کلیک کنی یکراست میبردت جاهای دیگر !
و این کشف و انکشافات البته ادامه داشت تا اینکه سرانجام بر این پرسش محتوم و ویرانگر که من اینجا چه کار میکنم ، غلبه کردی و چیزی مثل دل به دریا زدن در تو بیدار شد و یا علی گفتی و عشق آغاز شد !
که عشق آغاز شد و اولین جایی که کامنت گذاشتی ، آنهم کامنتی دوهزار و اندی کلمه ای و این اخطار که هوی یارو چه خبرته . یه کم آهسته تر جانا . آهسته تر . بعد که جرح و تعدیل کردی کامنتت را و کلیک کردی دوباره نهیبت زد که ایمیل الزامی است !
و تو از کجا ایمیل بیاوری این نصف شبی . و دقیقا" همین جاست که آن پرسش خانه خراب کن خفتت را بگیرد که تو ، تویی که حتی ایمیل نداری هنوز ، اینجا چه میکنی آخر !
بعد بشود همانی که فرموده اند . که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها !
ولی افتاد مشکلها و اگر چه هزار کامنت نگذاشته در گلویت گیر کرده بود ، همچنان گیر کرد که ایمیل نداشتی . چندانکه وقتی وبلاگهای دیگری را می خواندی که کامنت گذاشتن از برای شان هیچ نیاز به ایمیل نداشت نیز به همین تصور الزامی بودن ایمیل ، کامنت نگذاشتی و حسرت یک عمر کامنت گذاری در دلت ماند کلن !
 
بعد چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه سرانجام انکشف که ای دل غافل ، همه ی کامنتدانی ها که ایمیل نمی خواهد که . و این دقبقا" زمانی بود که ایمیل داشتی و البته بر این پرسش مزمن نیز فائق آمده بودی که اصلا به کسی چه مربوط که من اینجا چکار میکنم !
و بعد تازه اینجا بود که عشق آغاز شد ، آغاز شدنی . و بعد این پدیده ی فرخنده و میمون ، مقارن بود با کشف آهو و سرهرمس و 35 درجه و پیاده رو و نظائرهم . اگر چه چند جایی را به تمرین کامنتگذاری گذارنیده بودی تا اینجور جاها دوباره آن پرسش گریبانت را نگیرد !
بعد کمال همنشین هایی چند ، در تو اثر کرد . چندان که از همین بعد بعد کردنت در همین کامنت سخت پیداست که تا چه میزان تحت تاثیر سرهرمس و آهویی کلن !
بعد اصن یه وضعی !
 
در این میانه اما ناگهان برقی جست و از آن دور دورها سر و کله ی چیزی پیدا شد گودر نام !
و تو چه میدانی گودر چیست !
نه سر رشته ای از کامپیوتر داری و نه اصولا مهندس هستی که از این چیزها سر در بیاوری . نه علم لدنی خوانده ای و نه علم سماوات . فلذا تو که ناخوانده ای علم سماوات ، به مقصد کی رسی هیهات ، هیهات !
بعد چنین شد و چنین بود که تا بود ، به همان وبلاگ خوانی و همان کامنتگذاری ات بسنده کردی و هرگز قدم بر گودر ننهادی و خیالت جمع بود که اینجا دیگر محال است همان پرسش آدم بر باد ده سراغت بیاید که تو اینجا چه میکنی !
و البته اینک که از ظواهر امر چنین پیداست که جمعی به تعزیت گودر نشسته اند ، و اگر چه که در غم آنان شریک هستی و انشالله که غم آخرشان باشد اما شاید که نفسی براحتی کشیده باشی که آاااخیش . تمام شد !
تمام شد آن چیزی که هیچ از آن ندانستی و هیچ در آن نبودی و بجز خواندن و دیدن عکسهایی چند ، هیچ حضور فعال و غیر فعالی در آن نداشتی و اینک که تمام شده است ، کانه هرگز نبوده است !
انگار هرگز نبوده است گودر . جایی که از سر نابلدی و اینکه ندانی چی به چی است و کی به کی ، مدام با این پرسشت مواجه سازد که هی پسر ، اصلا" معلوم است تو اینجا چکار میکنی ؟!
 
و اینها را نه بدان جهت آوردم که خوشحالی و پایکوبی ی خود را زین معاملت که بر گودر و گودریون رفت ، آشکار سازم . اگر چه گودر همچون هوویی بود از بهر کامنت و کامنتگذاری و کامنت نگذار کجا داند حال کامنتگذاران را !
با اینهمه اما شاید که خیر تو در این باشد . شاید که باز رونقی اوفتد در کار وبلاگ و وبلاگستان و البته کامنت و کامنت گذاران .
و البته چون پای انتخاب به میان آمد که این چند کامنت را از بهر سرهرمس گذارم یا که آهو ، به ده بیست سی چهل متوسل شدم که جز این هیچ چاره ای نبود !
و البته چه با گودر و چه بی گودر ، ما کماکان مخلص همه ی گودریون سابق هستیم ، علی الخصوص سران شان را .
باقی بقایتان و عذر بسیار اگر سرتان را به درد آوردم .
 
کامنت دونی آیدا شده اون یکی گودر
 
Bah bah...inja khoonamooone zin pas?
 
صرفا دلتنگي
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025