Desire knows no bounds




Tuesday, October 24, 2017


ارتباط اسامی متن به اعضا واقعی خانواده من همانقدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون


پدرم به جای کلمه "خانواده" می‌گوید"طایفه". مثلا وقتی از خانواده مادرم حرف می‌زند می‌گوید طایفه مادرت اینها روزنامه خوانند و زن و مرد عجیب خوش صدا. گاهی هم چیزهای عجیبی را به طایفه نسبت می‌دهد؛ طایفه ما با همدانی‌ها سخت وصلت می‌کنند، طایفه ما در هوای شرجی می‌پوسند، طایفه ما اگر از شهرشان بیشتر از چند فرسخ دور بشنوند نه از ده حصبه می‌گیرند، آب تهران به طایفه ما سازگار نیست همه آنهایی که نماندند اردبیل سنگ کلیه‌‌های رسوبی دارند, و افراد طایفه ما اگر طولانی تنها بمانند گوششان سوت می‌کشد.

از صحت و طایفه‌شمول بودن تمام صفاتی که پدرم به "طایفه ما" نسبت می‌دهد مطمئن نیستم ولی بدون شک طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسم است. اسامی در قوم ما تکرار می‌شوند، فقط هفت اصغر داریم که سه تایشان عسگر هستند ولی حرف سوم همه را چیزی بین جیم و گاف تلفظ می‌کنیم و طبعا یکسان، سه تا آیدین داریم که یکیشان هم مونث است، یکی از آیدین‌ها آیدن است ولی برای ما همه آیدین هستند. دوتا توران داریم که یکی در حافظه طایفه فرشته است و دیگری عفریته. برای همین تا یکی گفت توران عجولانه نپرسید کدام, صبر کنید جمله بعدی تعیین می کند از کدام حرف می زنند: "جگرش رو بالا بیاره توران"

اسامی انقدر تکرار شده‌اند که برای تمایزشان از هم باید از اسم عبور کنیم و به لقب آویزان بشویم، کدام فرهاد؟ گارداش. کدوم ابراهیم؟ عمی‌اوقلی. بعد کم‌کم فرهاد و ابراهیم‌ها از باقی هم‌نامانشان جدا می‌شود، نامشان را از دست می‌دهند و می‌شوند عمی‌اوقلی و گارداش خالی. وقتی ""گارداش" از عارضه گوش سوت ممتد مرد هیچکس نمی دانست اسمش فرهاد بوده است و انقدر ندیده بودیمش یادمان نبود چه شکلی بوده. چند لحظه به آگهی در ورودی مسجد امیر خیره شدیم و فکر کردیم در ختم این مرد غریبه چه می کنیم. نه اسمش آشنا بود نه صورتش ولی خرما خوردیم و وثتی اوزون پروین با دماغ سرخ دست سفید و کشیده و خوش تراشش از زیر چادرش بیرون آورد و برایمان تکان داد و فهمیدیم مسجد را درست آمده ایم.  

در طایفه ما اسامی مدام تکرار می‌شوند، آدمها نه. همیشه از هر اسمی حداقل یک مرده داریم، یک زنده و گاهی یکی در راه و چندتایی هم در سر. وقتی از خاکسپاری طاهره‌ای مرده برمی‌گردیم طاهره زنده در اتوبوس زیر لب لیلا فیروهر زمزمه می‌کند و زیر چشمی به اصگر شماره سه ملقب به تارچالان که کرمان سرباز است نگاه می‌کند. اصگرتارچالان عاشق تارش است ولی چند وقتی است گوشش سوت می‌کشد و نمی‌تواند به صدای تارش فکر کند. سوووت.

 

طایفه ما عاشق هم که بشنود در بین همین اسامی محدود عاشق می‌شوند. وقتی اوزن پروین عاشق سهراب نامی شد که تخصصش گوش کردن به آخرین پیامهای مخابره از هواپیماهای سقوط کرده بود کسی در عجیب بودن شغلش حرف نزد ولی همه از سهراب بودنش جوری حرف می‌زدند که انگار پروین عاشق مردی از قاره ای دیگر شده است، جایی خیلی دور, سهراب نه و کوروساوا. در ذهن هر مرد طایفه ما یک طاهره یا پروین است که روزی عاشقش بوده و در خواب هر زنی یک آراز، یک آیدین. چند نفری هم البته کارشان از یاد گذشته و اسامی رو با سوزن روی دستهایشان تراشیده اند تا در روزهای آخر عمرشان وقتی گوششان ممتد سوت می کشد به ساعدشان نگاه کنند و فکر کنند  پروین چیه رو دست من؟ پروین کی بود اصلا؟ پروین دختر اصگردواچی؟ اون مگه شوهر نداشت؟ من مگه زن ندارم؟ اسم زن من چیه؟ طاهره؟ طاهره که مرده.
اگر می‌دانستیم مردان و زنان طایفه وقتی از پنجره اتوبوس‌ها به بیرون خیره‌اند به چه کسی فکر می‌کنند حتما تعداد اسامی مکرر بیشتر هم می‌شد. شک ندارم چند پروین، دو آیدین و یک ایلدریم هم چندسالی پنهانی عضو طایفه ما بوده‌اند که کسی از حضورشان خبر ندارد، فقط رد نامشان با سرانگشتی روی بخار شیشه‌ تی‌بی‌تی در گردنه حیران نوشته شده است و تمام.

اسامی تکرار نشده هم داشتیم؛ من و دایی پدرم و پدربزرگم مثلا: آیدا، حاجی‌بابا و اسماعیل. حاجی بابا موهای سفیدی داشت و بسیار قشنگ بود. حتی نمی‌شود نوشت که چقدر. فقط هفت ساله بودم و او طوری با من حرف می‌زد و به من گوش می‌داد که انگار هشتاد ساله‌ام. مورخ بود و همیشه کتابی, جزوه ای چیزی کنار استکان چای کنار دستش بود ولی به نظر آنقدر روایت من از کتاب آهوی گردن دراز برایش جالب بود و با دقت پیگیر آخرین خوانده های گروه سنی الف من بود که انگار در "جستجوی زمان از دست رفته" است. عاشق اردبیل بود ولی در اردبیل نمرد، در جایی دور مرد ولی برگشت اردبیل. خوشبحالش. امروز جایی خواندم که گاهی مغز تا مدتها بعد از مرگ زنده است و به مرگ تن واقف. ترسناک است نه؟ ننوشته بود چقدر. چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند روز؟ چند سال. یعنی ممکن است آنقدر زنده بماند که وقتی تن را در شهر کودکی‌ات زیر خاک می‌گذارند پیش خودش فکر کند، حاجی بابا خوش گلدین, بالاخره برگشتیم به خاکمان، دیگر می‌شود با خیال راحت بمیریم.

کاش  به سنت تکرار اسامی طایفه عمل کرده بودم و من هم اسم پسرم را می‌گذاشتم حاجی‌بابا و بابا صدایش می‌کردم. دلم برای طنین کلمه بابا تنگ شده است. اصلا کاش اسمش را گذاشته بودم اسماعیل. اسماعیل خیلی اسم قشنگی است، پدربزرگم هم مرد خیلی قشنگی بود. آیدا هم اسم قشنگی است نه؟ طوفان اسامی مدرن و بدآوا انقدر زیاد است که بعید میدانم اسماعیل و حاجی‌بابا تکرار شوند ولی کاش کسی از طایفه ما اسم دخترش را بگذارد آیدا. کاش به من رحم شود و بگذارند من دوباره آنجا بدنیا بیایم. آیدا همانجا مدرسه برود، بزرگ بشود، بخندد، گریه کند، دانشگاه برود،عاشق یکی از اسامی تکراری طایفه خودمان بشود و هیچوقت هم جایی نرود و آیدا آینده یکروز در وبلاگش بنویسد:

" طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسمه. در طایفه ما اسامی تکرار می‌شوند، اسم منم تکرار اسم دختر عموی زن دایی پدرمه. من ندیدمش ولی می‌گن سالها قبل از تولد پدرم رفت اونور کانادایی جایی و هیچوقتم برنگشت. کسی چیزی از اون یکی آیدا یادش نیست جز اینکه مدام می‌گن صورت گردی داشت. خب که چی. بامزه اینه اون یکی آیدا سالهاست که مرده, میگن حصبه گرفته. کی الان دیگه حصبه میگیره؟  حالا اینش مهم نی ظاهرا خودش مرده ولی مغزش هنوز زنده است. مثل اینکه قبل مرگش داوطلب یک آزمایش شده است و با چندتا از سنسور تو کله گذاشتنش تو قبر. دانشمندای اونورم که بیکارن ظاهرا بعد این همه سال هنوز  دارن فعالیت مغزشو نگاه میکنن. کول ماجرا اینکه که ظاهرا اینهمه سال بعد مرگ، مغزش هنوز زنده است و مدتهاست فقط یک پیام مخابره می‌کند. هرازگاهی فکر می‌کند: "چرا انقدر از خانه دورم اسماعیل" و پشت بندش چندبار آه می‌کشد یا به آه کشیدن فکر می‌کند. همه اینام فارسی :دی .دانشمندا رو علاف کرده"

 

Labels:



Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025