Desire knows no bounds




Friday, April 27, 2018


..
  




..
  




کلاس‌های فصل بهار ایگرگ‌پریم به زودی شروع می‌شه. این ترم برای تک‌تک‌شون انرژی زیادی صرف کردیم و حس می‌کنم نتیجه‌ی کار رو بسیار دوست خواهم داشت.
..
  




الف با یه بطری شراب اومد پیشم. دومین بار بود که می‌دیدمش. می‌دونستیم از هم خوشمون میاد، اما خیلی زیرپوستی برگزار می‌کردیم معاشرت رو. تا این‌که آخر یه روز، دم غروب، با یه بطری شراب اومد پیشم. قرارمون کاری بود. قبل ازون فقط تو مهمونیا دیده بودیم همو. در حد سلام و دو سه تا جمله، فوقش. امشب اما دومین بار بود که از نزدیک و تنها می‌دیدمش. نشسته بودیم به صحبت که اون وسطا گفت نمی‌خوای شرابمو مزه کنی؟ گفتم اینم می‌شه. دو تا گیلاس آوردم شراب رو باز کردم برا جفت‌مون ریختم. گفت من نمی‌خورم، واسه تو آورد‌ه‌م. گفتم نشستیم گپ می‌زنیم می‌خوریم دیگه. شراب که تنهایی‌ش مزه نداره. یه بشقاب پنیر و انگور و کراکر هم آوردم گذاشتم رو میز. الف گیلاسش رو گرفت دستش رفت نشست رو مبل دم پنجره، به هوای سیگار، که خونه بوی سیگار نگیره. منم که از کار روزانه خسته بودم چارزانو نشستم رو زمین، دم شوفاژ، گیلاس و بشقاب پنیر هم جلوی پام. شرابه خوشمزه بود. به سلامتی هم‌دیگه گیلاسامونو زدیم به هم. حال سرخوش خوبی داشتم. از الف خوشم میومد و می‌دونستم از من خوشش میاد و جفت‌مون تو رابطه‌های خودمون بودیم و به زعم خودمون متعهد بودیم هم، و صرفا داشتیم فلرت می‌کردیم، لایت و زیرپوستی. این باعث می‌شد احساس سبکی و رهایی کنم. یه جور ولنگاری مطبوعِ کلامی. باعث می‌شد گیر نکنم روی حرفام، چون فقط داشتیم گپ می‌زدیم و «این‌» که قرار نبود کسی مخ اون یکی رو بزنه بهم حس راحتی و سرخوشی می‌داد. «این» که قرار نبود دو ساعت بعد یا دو روز بعد با هم بخوابیم، ترن‌آن‌تر بود برام حتا. یکی دو ساعت بعد، اواسط شب، وسط حرفا، دیدم کل زندگی‌مو به صورت زیپ‌شده براش تعریف کرده‌م، درحالی‌که بار دوم بود می‌دیدمش. قبل ازون فقط تو مهمونیا و توی اینستاگرام دیده بودیم همو. از هم خوشمون میومد، زیرپوستی، اما هر کدوم تو رابطه‌های خودمون بودیم و می‌دونستیم قرار نیست با هم بخوابیم. «این» و شراب دست‌ساز خوشمزه و باد خنکی که بوی سیگارشو میاورد تا اون‌جا که من نشسته بودم، و طعم پنیر، طعم مرغوب پنیر همه مث یه جریان خفیف برق می‌خزید زیر پوستم و بی‌که خودمو تو آینه ببینم می‌تونستم حدس بزنم که گونه‌هام گل انداخته و توی چشم‌هام ستاره می‌درخشه. هر دومون توی رابطه‌های خودمون بودیم و دو سوم بطری شراب مونده بود هنوز.
..
  



Sunday, April 22, 2018

یکی از معضلات بشری، نیروی کار دقیق و متعهد و مسئولیت‌پذیره. کسی که باهوش باشه و انرژی نگیره از آدم و بتونی کار رو دربست بهش بسپری با خیال راحت.
کاش نگار و گلنوش در سطح شهر تکثیر می‌شدن:|
..
  



Saturday, April 21, 2018

یه روز میم زنگ زد که آیدا ایرانی؟ گفتم بلی. گفت بیام دنبالت بریم موتورسواری تو تهران خلوت؟ عید بود. گفتم بیا. نیم ساعت بعد اومد دنبالم. یه موتور هیولا خریده بود و تهران قشنگ و خلوت و آفتابی بود. گفت بپر بالا. پریدم بالا و راه افتادیم در سطح شهر به گپ زدن از فراز موتور هیولا. اون وسطا گفت حالت بهتره‌ها. گفتم وا، از کجا فهمیدی؟ گفت از فرم نشستن‌ت رو موتور، از حالتی که دستتو انداختی دور کمرم و از عضلاتت که آروم و بی‌قید و رهان. تنس نیستی. چند ماه پیش که اومده بودی خونه‌م، افتضاح بودی. گفتم اوهوم. از اون موقع خیلی حالم بهتره. عملا هپی‌ام این روزا در زندگانی. گفت قشنگ معلومه ازت. بعدتر که نشسته بودیم تو طباخی و داشتیم کله‌پاچه می‌خوردیم، پرسید با کی زندگی می‌کنی؟ گفتم با فلانی. گفت بابا خیلی سخته تو این سن و سال ما دیگه آدم حسابی پیدا کردن. گفتم اوهوم. منم تصادفی باهاش آشنا شدم. یعنی اون منو پیدا کرد. گفت از کجا آدم بفهمه با یکی می‌تونه بمونه؟ خسته شدیم از بس انرژی گذاشتیم بعد دیدیم راه نداره. گفت آدما اولش خوشگل و خوش‌ادا و درست حسابی به نظر میان، ولی بعد می‌بینی دو کلام حرف نداری باهاشون بزنی. یه تیکه فیلم می‌ذاری نظرشو می‌بینی می‌خوای خودتو پرت کنی پایین بسکه پرته. گفتم آخخخ که دقیقن همین. من اما این اواخر دیگه رک و راست شدم. از یکی که خوشم بیاد، یه کیت آزمایشی روش اجرا می‌کنم. گفت چی؟ بگو منم استفاده کنم. گفتم ببین، بی‌خودی طول نمی‌دم اول آشنایی رو دیگه. طرف که خوب به نظر برسه، یه گزینش واسه‌ش می‌ذارم. شامل پکیج شهرکتاب و شام و بعد علف و سکس و فیلم دیدن تو تخت. از رو کتابایی که دست می‌ذاره روشون و از رفتارش تو رستوران موقع انتخاب غذا و از شیوه‌ی غذا خوردن و کارد چنگال دست گرفتن و صدا ندادن دهان حین غذا و تیپ دادن و مدل رانندگی‌ش گرفته تا خونه‌ش، تا چیدمان خونه‌ش، سیستم صوتی تصویری‌ش، کتاب‌خونه‌ش، رفتارش بعد از های شدن تا مدلش تو سکس تا فیزیک بدنش تا رفتارش بعد از سکس تا انتخاب فیلم تا کامنتاش روی فیلم تا مدل فیلم دیدنش تا خُرخُر نکردنش تا حین خواب و صبح که بیدار می‌شه تا صبحانه‌ای که میاره تو تخت چه جوریه، می‌شه یه کیت آزمایشی. اگه مرحله‌ی اول رو پاس کرد می‌بری‌ش مهمونی. اون‌جا لباس چی می‌پوشه کفش چی می‌پوشه چه‌قدر خوش‌برخورد و معاشرتیه چه تیپ آدمایی رو انتخاب می‌کنه واسه معاشرت و تو مهمونی چه جوری رفتار می‌کنه و بعد از مستی چه شکلی می‌شه‌ش مهمه. اینم پاس شد می‌رین یه سفر دو سه روزه. اون دیگه می‌شه حسن ختام. تو ترافیک و تو پمپ‌بنزین و تو انتخاب ویلا و رستوران و تو انتخاب موزیکای تو جاده و مدل تو سفر بودنش، مدل آشپزی‌ش مدل چای دم‌کردنش مدل سالاد درست کردنش مدل لیموترش چکوندنش روی چیزا، آخخخ از لیموترش چکوندنش روی چیزا، تو این مرحله دیگه تا ۷۵ درصد شناسایی می‌شه. اون بیست‌پنج درصد باقی‌مونده رو هم با ارفاق و ساموار چشم‌پوشی کرده، طرف رو با چشمانی باز به آغوش رابطه می‌پذیری. کاسه‌ بشقاب کله‌پاچه رو جمع کرد گذاشت کنار دفتر فیلم‌نامه‌شو در آورد گفت اینایی که گفتی رو یه بار دیگه بگو یادداشت بردارم. عنوان: کیت آزمایشی رابطه، پس از ۴۰ سالگی.
..
  




پریشبا مامانم گفت تو واقعا دلت برای ماها تنگ نمی‌شه؟ برای ماها، خاله‌ها عمه‌ها اینا؟ گفتم راستش نه. تنگ نمی‌شه. بعد که چشمای مامانم گرد شد ادامه دادم: فک کنم از عوارض زاناکسه. مدت‌هاست دلم برای هیشکی تنگ نمی‌شه. همین که دورادور ازتون خبر دارم بس‌مه. حتا دلم برای بچه‌هامم تنگ نمی‌شه. مامانم رفت تو فاز ملامت و شماتت و اینا. من اما ازون وقتای هارش‌ام بود و بسیار بداهه و روان و نان‌استاپ از روش رد شدم. بهش گفتم تمام اون سال‌هایی که من داشتم زجر می‌کشیدم و با چنگ و دندون زندگی‌مو به زور از زیر دست و پای آدما نجات می‌دادم کدوم‌تون حال منو پرسیدین یا ازم حمایت کردین که حالا من احساس تعلق خاطر داشته باشم بهتون؟ همیشه منو به امان خودم ول کردین. از نوجوونی مجبور بودم خودم گلیم‌مو از آب بکشم بیرون. مامانم گفت بس‌که لجباز و یک‌دنده بودی و به حرف هیشکی گوش نمی‌کردی. گفتم خب خودت منو این‌جوری تربیت کردی. گفت نه بابا، منم متعجبم تو چرا این‌جوری بار اومدی. و طبق معمول تمام بحثای بی‌فایده‌مون، آخرش اشک تو چشماش جمع شد و گریه و اینا، که اینم جواب دستت درد نکنه‌ی ما.

لذا دیشب نه تنها رفتم مهمونی خونوادگی و خاله عمه دیدم، بلکه تمام مهمونی خوش‌رو و خوش‌اخلاق بودم و عطر مورد علاقه‌ی مامانمم براش خریدم که از دلش درآرم. پولانسکی که آخر شب اومد دنبالم اما، انگار از زندان نجات یافته‌م. نمی‌فهمم چرا این‌همه معاشرت با خانواده برام شکنجه‌ست. نمی‌فهمم چه‌طور این‌همه دنیای من با اونا متفاوته.

ولی یه چیزی خیلی بهم عذاب وجدان می‌ده. این‌که وقتی مامان‌بزرگم فوت کرد هم اصلا احساس غم و اندوه خاصی نکردم. خب خیلی وقت بود مریض بود و به نظرم خیلی راحت شد که فوت کرد و طبیعی هم بود و خوب هم زندگی کرده بود. واکنش باقی نوه‌ها اما، سر خاکش رفتن و دل‌تنگی کردن براش رو ندارم من. همه بهم می‌گن بی‌عاطفه، می‌گن مث خارجیا شدی. در نظر نمی‌گیرن که از ۲۰ سالگی ایران نبوده‌م. و در نظرتر نمی‌گیرن که عملا سال‌ها با خانواده زندگی نکرده‌م. ولی با این‌حال خودمم متعجبم چه‌طور این‌همه با اونا فرق دارم و دلم لیترالی براشون تنگ نمی‌شه اگه مدت‌ها هم نبینم‌شون.

بخوام خیلی ریز بشم می‌تونم لکچر بدم که تمام اینا ریشه در دوران جوونی‌م و واکنش خانواده‌م در قبال تفاوت‌ها و نافرمانی‌ها و از خط قرمزاشون رد شدن‌هام بوده. ولی حوصله ندارم ریز شم. همینیه که هست. صرفا به جای این‌که الکی به مامانم بگم دلم براشون تنگ می‌شه، راست‌شو گفتم و به گریه‌ش انداختم فلذا براش عطر خریدم و فلذاتر مجبور شدم برم مهمونی بورینگ خانوادگی.

یس، رسم زدگی چنین است آقای وونه‌گوت.
..
  




پولانسکی معتقده من برای رابطه ساخته نشده‌م. معتقده تنهایی‌م از همه‌چیز برام مهم‌تره. تو بی آنست؟ عمیقن باهاش موافقم. خوبی پولانسکی اما این‌جاست که تنهایی منو به مخاطره نمی‌افکنه. بهم فرصت تنهایی می‌ده تا جایی که لازم دارم و تا جایی که دلم می‌خواد، و این مهم‌ترین رمز موفقیت‌شه.
..
  




دو هفته‌ی شلوغ شلوغ شلوغ و پرکاری رو سپری کردم. در حدی که خودم ازم شگفت‌زده‌م. و کارهای بی‌سرانجام بسیاری رو به سرانجام رسوندم. در حدی که خودم بسیار بسیار ازم شگفت‌زده‌م. با همین فرمون پیش برم می‌تونم شش ماه مرخصی باحقوق بهم جایزه بدم حتا.
..
  



Monday, April 16, 2018


پدربزرگم که فوت شد پانزده سالم بود. پدر و مادرم برای مراسم خاکسپاری رفتند رامهرمز. دو روز خانه در اختیارم بود. پژمان را گفتم بیاید پیشم تا تنها نباشم. چهار تا نوار ویدیو هم آورد باخودش تا عیش‌مان تکمیل شود. ته یکی از نوارها، یک فیلم کوتاه بود که گمان کنم مال میخالکوف بود. زن و مردی بودند که یک شب بارانی توی اتاق خواب‌شان می‌خواستند به هم گره بخورند. من و پژمان هم خیلی مشتاق بودیم تا گره خوردن‌شان را ببینیم. اما همان دقیقه‌ی اول فیلم صدای یک جیرجیرک آمد. مرد روزنامه‌ی روی پاتختی را برداشت تا بکشدش. اما هر کاری کرد پیدایش نکرد. همه‌ی کمدها را ریخت بیرون. لباسهای توی کشو را دانه به دانه پخش کرد روی زمین. فرش را جمع کرد. زوارِ در را جر داد و لای آن را گشت. رادیوی لامپی را از پنجره انداخت بیرون. کل فیلم همین‌طور گذشت. یک زن و مرد عصبی که دنبال جیر‌جیرک می‌گشتند. تا بالاخره صبح شد. باران هم قطع شد. زن و مرد با حال نزار و موهای آشفته و اتاقی که انگار چهار تن دینامیت در آن منفجر شده بود. من و پژمان هم ناامیدتر از زن و مرد، تیتراژ آخر فیلم را با ناباوری نگاه می‌کردیم و فحش می‌دادیم به کارگردانی که احتمالا میخالکوف بود.

امروز بعد از هزار سال یاد آن افتادم. شاید به خاطر صدای جیرجیر داشبورد ماشینم. فکر کردم لابد منظور میخالکوف این بوده که گاهی وقت‌ها یک چیزی مثل جیرجیرک توی سر آدم قایم می‌شود و نمی‌شود دیدش. فقط صدای جیرجیر دائم آن است که آدم را پریشان می‌کند. آنقدر روان آدم را شخم می‌زند که همه‌ی زندگی‌اش را رها می‌کند و می‌افتد پی آن صدا تا پیدایش کند. درست مثل خار کف دست که دیده نمی‌شود اما آدم را به ستوه در می‌آورد. آخرش هم آدم نمی‌فهمد که این جیرجیر از کجای سرش می‌زند بیرون. بعد هم می‌شود مثل همان زن و مرد. شب قشنگ بارانی تمام می‌شود. به هم گره نمی‌خورند. فقط حال پریشان‌ برایش باقی می‌ماند. دردهای ناپیدایی که هیچ وقت منشاشان پیدا نمی‌شود. لابد منظور میخالکوف یا حالا هر کسی که فیلم را ساخته همین بوده. اگر غیر از این است، حتما آزار داشته و می‌خواسته حال من و پژمان را بگیرد.




Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Sunday, April 15, 2018


آقای آی‌کافی پستی در فضای مجازی گذاشته که در دادگاهی در آمریکا قهوه‌سازان را موظف کرده‌اند که روی بسته های قهوه برچسب "سرطان‌زا" بزنند. ظاهرا قهوه همان‌قدری سرطان‌زاست که بسیاری از مواد خوراکی فرآوری شده هم سر‌طان‌زا هستند و این دعوا از جله دعواهایی است که بیش‌تر از آنکه بحث سلامتی داشته باشد، هدف کندن مویی از مافیای سودآور قهوه است.
مشابه این موضوع را در بسیاری از مباحث زیست‌محیطی هم داریم که اگرچه پوسته بحث حفظ محیط‌زیست است اما در واقع هدف، حفظ منافع و فروش محصولی از کشوری خاص و یا کم کردن روی کشوری دیگر است.
اما دانستن این موضوع باعث نشد که من برای چند دقیقه نگران نشوم وسریعا دستان توانگرم را مشغول سرچ اینترنتی نکنم تا ریشه ماده سرطان‌زا را پیدا کنم و ببینم باید قهوه را کم کنم یا نه.
حالا میخواهم دو موضوع را برایتان تعریف کنم:
الف: وسواس و اعتیاد من به سرچ اینترنتی: گوگل دوست صمیمی من است. هر موضوعی هرچند بی‌ربط را سرچ میزنم و قادرم مارک مواد خرازی سر کوچه را هم با سرچ اینترنتی پیدا کنم. این موضوع در نگاه اول یک توامندی مثبت جلوه می‌کند اما به صورت پیشرفته شبیه نوعی وسواس‌فکری است. من همه چیز را سرچ میکنم. جنس شورت، روش اعمال موجک بر سری زمانی، بیوگرافی دکتر داخلی دوست پسرم، مدارج تحصیلی استاد مشاور دوره ارشدم، دمای هوا و رطوبت نسبی در شهر اوپسالا، انواع اقسام بیماری‌های مقاربتی، مشکلات خرس‌های قطبی در قطب شمال.
 این آخری ها درگیر موضوع وحشتناکی شده بودم که بعد از دوسه ساعت مالیدن خودم به زوایای بحث مچ خودم را گرفتم که این کاری که میکنم رسما شبیه وسواس ذهنی است تا قصد کسب اطلاعات درباره موضوعی خاص:  احتمال وجود حیات در نقاط دیگری در جهان!
این بحث، بحثهای کیهانی، فرازمینی، ستاره‌شناسی، رصد ماه، عمر کهکشان و غیره هیچ وقت جز حیطه علاقه‌مندی های من نبوده است. موضوعات مورد علاقه من همیشه "زمینی" و "دست‌یافتنی" بوده‌اند. تصورم این بود که من ذهنم را روی روابط بین انسانی و مسائل قابل لمس بسته ام. حتی اگر بخواهم از تفاوت‌های خودم و دوست‌پسر جاکش قبلی‌ام بگویم این بود که وسط جنگل در حالی که هیچ‌کدام از آن چهل و پنج نفر تخمشان هم نبود اصرار داشت اکلیل شمالی را به جماعت نشان دهد و این موضوع موجب لودگی دوست‌پسر فعلی‌ام شده بود. علاوه بر اینکه کهکشان و آن پدیده های بیرونی حیطه علاقه‌مندی من نیستند در فرو نکردن علاقه مندی خودم در چشم افراد غیر‌علاقه‌مند هم وسواس خاصی دارم. هیچ وقت درباره رشته تخصصی خودم ( محیط زیست) و حیطه علاقه‌مندی خاصم (ادبیات) در جمع‌های دوره‌همی حرف نمی‌زنم. اگر بتوانم کلا هیچ وقت در این زمینه‌ها حرف نمیزنم. این رفتارم تا حدی شبیه "سوان" مارسل پروست است. هروقت میخواهم چیز جدیی بگویم لحن مسخره ای به خودم می‌گیرم. هنوز نمی‌دانم دلیل رفتار سوان چیست اما دلیل رفتار من این است: من آدم بسیار تلخ و گزنده ای هستم و حیطه علاقه‌مندی‌هایم برایم بسیار مهم است و نگرانم اگر زیادی جدی صحبت کنم طرف مقابل را از خودم برانم، یا حوصله اش را سر ببرم یا او نظر نامناسبی راجع‌به چیزی بدهد و من جواب تلخ و دندان شکنی بهش بدهم که باعث شود دیگر در صورت هم تف هم نکنیم.
- از موضوع اصلی دور شدم-. به هر حال مچ خودم را گرفته بودم که دارم به شانس بقا در کهکشان های دیگر فکر میکنم که دلیلش نگرانی از تغییر اقلیم کلی در کل کره زمین بود. حقیقتش این است که اقلیم کره زمین در حال تغییر است و این موضوع من را می ترساند و من نگرانم عده ای سوار سفینه ای شوند و به کره ای سالم تر بروند و من و خانواده‌ام نتوانیم سوار آن سفینه شویم و در کربن دی‌اکسید و بر اثر افزایش دمای ناشی از آن بمیریم. بله به نظر شما این بحث بسیار دور از ذهن است اما برای من همانقدر نزدیک و متحمل به نظر می رسد که از اسم خودم مطمئن هستم.  این بحث تا اینجا بماند تا  مورد ب را هم بگویم و بعدش بگویم اینها چه ربطی به نتیجه‌ای که میخواهم بگیرم دارد.
ب: علاقه من به قهوه : من قهوه خیلی دوس دارم. قهوه‌خور دائمی هستم. ولی دوز مصرفم بیشتر از یک لاته در روز نیست. تا حد خوبی قهوه را می‌فهمم و دنبال می‌کنم. برایم مهم است طعم خوشی از اسپرسو در آید و کیفیت همان یک لاته ای که در روز میخورم برایم بسیار مهم است. پسیار دیده شده است که در صورت نامناسب بودن کیفیت لاته روزانه ام آماده پنجه کشیدن در صورت باریسا هستم. اما قهوه خور با مصرف بالا به من گفته نمی‌شود. میزان مصرف قهوه در روز در افرادی که مصرف بالا دارند بالای دو شات اسپرسو و بعضا چهار تا پنج شات اسپرسو است.
عادت نامناسب دیگری هم به آن صورت ندارم. سیگار نمی‌کشم. یعنی می‌کشیدم. یک پاکت در شیش ماه در دوران کارشناسی؛ آن وقتهایی که با پیجامه دانشگاه می‌رفتم و از سال اول دکترا دیگر نکشیدم که می‌شود بالای دو سال. مشروبم که اصلا. مشکل خاصی با مشروب ندارم. بلدش نیستم. دورم کسی مشروب‌خور نبود و من بلد نیستم جوری بخورمش که با خوردنش حال بکنم. در نتیجه نمی‌خورم. نمک هم دوس ندارم و نمی‌خورم. رسما دوس ندارم. این وسط یک قهوه است آن هم با این سرانه مصرف که گفتم.
با این وجود بعد از خواندن خبر سرطان‌زایی قهوه نگران شدم و فکر کردم باید سریعا همین میزان قهوه را هم مدیریت کنم. تپش قلب گرفتم و فکر کردم باید مواظب سلامتم باشم. چرا مواظب سلامتم باشم؟ -تا بیشتر عمر کنم و در اثر سکته قلبی مثل پدرم در چهل سالگی نمیرم.

خب این ها موارد الف و ب بودند و حالا میخوام به جمع بندی برسم:
 نمی دانم طی چه پروسه ای ما به این نتیجه رسیدیم که باید هفت و هشت سال زندگی کنیم و هرچیزی کم‌تر از آن را جفای طبیعت می‌بینیم؟
جدی داشتم به این موضوع فکر میکردم. به این اینکه باجی می‌دهیم تا طبیعیت به ما عمر بیشتر و آرامش بیشتر تقدیم کند و اگر نکند، اگر مثلا من ورزش کنم و فردا سرطان پروستات بگیرم هه- شروع به شماتت خودم میکنم که اگر فلان میکردم و بهمدان میشد، من زندگی "طولانی‌تری" داشتم و حق من نبود که زندگی‌ام کوتاه باشم.
حالا میخواهم طولانی تر زندگی کنم که چه بشود؟ دیروز متنی از فرناز سیف خواندم راجع به بحران زنان سالخورده در ژاپن. که سالمندند، توانایی جسمی دارند اما از چرخه اجتماع جامانده‌اند و رها شده‌اند. در نتیجه دزدی می‌کنند تا به زندان بیفتند و آنجا کسی برای حرف زدن داشته باشند.
بیا! عمری ماهی خام و سالم بخور که در هفتاد و دو سالگی تنها و افسرده باشی. ببینید منظورم این نیست که ناسالم زندگی کنیم و در ردلایت گنگ‌بنگ کنیم چون دم را غنیمت است. سوالم این است:" طی چه پروسه ای داشتن آرامش و زندگی طولانی را حق طبیعی خود شمردیم که هر ناملایمتی را جفای روزگار و بی عدالتی شناختیم و طلبکارانه با دادن باج میخواهیم زندگی راحت تری را طلب کنیم؟ کسی به ما قول داده بود قرار است آسایش ابدی داشته باشیم؟ دایناسورها منقرض نشدند؟ دودوها منقرض نشدند؟ تغییر اقلیم اتفاق نیفتاده؟ قبل از این در جوامع کسی نمی مرد؟ به ما قول داده بودند مهاجرت کنید و خوب درس بخوانید و دکترا بگیرید؛ سرطان نمی‌گیرید که انقدر حس جفا شده داریم؟"
دیروز که دوست‌پسرم وقت چکاپ از دکتر قلب داشت، از استرس زبانم وا نمیشد. البته قیمت دلار هم بود. عصر رسما کتک خورده بودم و احساس ماهی که بیرون تنگ افتاده باشد را داشتم. نگران بودم قلب دوست‌پسرم مشکلی داشته باشد. فشار خونش بالا باشد. داشتم فکر میکردم چه چیزهایی نباید بخورد یا نباید بکند یا فلان که "سالم" بماند. داشتم فکر می‌کردم این دلار، این هم قلب دوست پسر من، این هم اپلایم که دانشگاه نامه ادمیشن را هنوز نفرستاده است.
بعد یه آن فکر کردم چه‌ام است؟ چرا باید انقدر نگران باشم؟ چرا انقدر دنبال ساحل آرامشم؟
اصلا خودم را می‌گویم شایدشما طلبکار نیستید، من هستم حقیقتا-  چرا انقدر طلبکارم ؟ چرا فکر میکنم باید راز بقای صد و بیست ساله را کشف کنم ؟ فقط دوست پسر من مهم است و نباید مشکل قلبی داشته باشد؟ چرا باید با دادن گایدلاین های پزشکی زندگی او را سنگ کنم در حالی که آدم سالمی است و ناسالم ترین رفتارش ترکاندن جوش روی گردنش است-؟
راحت‌تر نیست که فکر کنم جزیی از چرخه دنیایی هستم که من، آینده من، آرامش من، شرایط من به تخمش نیست و زندگی من ارث پدرم نیست که از دستگاه افرینش طلبکار باشم که مال من-دقیقا مال من- باید راحت تر از مال بقیه باشد؟
قهوه میخورم، چون دوست دارم. کتاب میخوانم چون دوست دارم. معاشقه می‌کنم چون دوست دارم. ورزش هم میکنم که سروتونین بدنم بالا باشد و خوشحال باشم. باید یادبگیرم باج ندهم که زندگی‌ام "راحت‌تر، امن‌تر و طولانی‌تر" باشد.
اگر از انجام کاری دست می‌کشم باید موتیوشن این باشد که دیگر حال نمی‌دهد یا ارضایم نمی‌کند، نه که سیف نیست و من باید خودم را نجات بدهم. نه که هی نگران باشم و بخواهم از موقعیتی ناخوشایندی که دست من نیست فرار کنم.



Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Friday, April 6, 2018


دوست داشتم روزمره‌نویس خوبی باشم ولی نیستم.  در واقع مسائل روزمره را منبع الهامی برای خطابه‌های قلنبه می‌‌کنم. در هر چیز دنبال کنایه هستم و مسائل روزمره را مصداقی برای مطرح کردن چیزهای گنده‌تر می‌کنم. منظور از "گنده"، ارزشمند تر نیست؛ منظورم دقیقا گنده‌تر است. احتمالا این ویژگی‌ام ناشی از پیشینه ادبی‌ام است. مثلا در کتاب خواندن به میلان کوندرا می‌چسبیدم و مارکز را درک نمی‌کردم. نمیفهمیدم چرا این همه وقت صرف "توصیف می‌کند".
احساس می‌کنم رسما مناسبتی می‌نویسم. بنابراین روزها می‌پَرَد و من از حسم نسبت به روزها نمی‌نویسم. یعنی حسم را می‌‌نویسم ولی توصیف صرف ندارم. تعریف نمی‌کنم که عید شد و رفتیم مشهد و خوش گذشت که یادم بماند. این‌ها را تعریف می‌کنم که نتیجه‌ای بگیرم.
الان در سنی هستم که دوست دارم بتوانم توصیف کنم، بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرم. بدون اینکه بخواهم گره‌ای ‌از خودم باز کنم. شایدم بحث سن نیست، بحث "مود" است. چون یادم می‌آید که ده سال پیش از اینکه صرفا "توصیف" کنم گریزان بودم. احساس می‌کردم باید پوسته‌ای را بشکافم و به زیرش برسم.
شاید کلا همینم. شاید ذات تحلیل را دوست دارم. در کار علمی هم همینم. دوست دارم تحلیل کنم. نوشته‌های حامد قدوسی را هم برای همین دوست داشتم. دبیرستانی بودیم و او قاعدتا ده سالی از ما بزرگتر بود. از اقتصاد می‌نوشت و به روز‌مره ارتباطش می‌داد، تحلیلی می‌کرد و من شگفت‌زده می‌شدم که چطور ارتباطی نامرئی بین وقایع پیدا می‌کند. آدمی بود که هویت داشت و علم را قابل درک می‌کرد.
دی ماه بود که قرار بود ببینمش. در دانشگاه علامه ارائه داشت و من در زندگی‌ام از دیدن کسی که علمی باشد انقدر هیجان‌زده نبودم. حتی روز مصاحبه دکترایم هم احساس هیجانی از این جنس نداشتم. این هیجان، فرق می‌کرد. دوست داشتم ببینم شمایل واقعی آدمی که علمیست ولی قاعدتا عنتر نیست، زندگی دارد، زن دارد، خوش‌برخورد است، در فضای مجازی می‌چرخد و قهوه دوست دارد چه شکلیت.
خوب بود. به صورت سه بعدی هم خوب بود. چیزی که می‌گفت را می‌فهمیدم و دغدغه فهمش را داشتم. مساله بی‌ربطی نبود که به تخمم نباشد. می‌توانستم ارتباط بین مسائل را پیدا کنم.
نفس راحتی کشیدم. پس می شد عنتر نبود و علمی بود و خوب ماند و افسرده نشد و به زندگی امیدوار ماند و وا نداد.
با زندگی شخصی‌اش کار ندارم که این موضوع به من نه ربطی دارد و نه می‌خواهم بدانم. من دنبال دیدن آدمی استاندارد و علمی بودم که دیدم و دلم شاد شد.
بعد از ارائه‌اش دو سه جمله با هم حرف زدیم بعدش انقدر خوشحال بودم و همان سه چهار جمله چنان انرژیی ازم گرفته بودکه مستقیم پیچیدم توی هانی  و یک پرس آلبالوپلو و سالاد و مقدار زیادی ژله خوردم.
همه اینها را با لذت فرو دادم. در واقع هانی دستاورد دوست پسرم است. اگر بنا به ناهار خوردن و پول خرج کردن باشد، انتخاب دوستپسرم هانی است و با ته‌بندی در کافه‌ها خودش را گول نمی‌زند. احساس کردم یا بدست آوردن دوست پسر فعلیم و دیدن حامد قدوسی به آنچه که می‌خواستم و شبیه به من است نزدیک‌تر شدم.
حقیقتش بعد از دیدن حامد قدوسی بود که به فکر انصراف از دکترایم افتادم. دیدم من با این دکترا آن آدمی که می‌خواهم نمی‌شوم. سربار، نق‌نقو و حمال. این را نمیخواستم. دوست داشتم جایی کار کنم که سوپروایزم از کار علمی‌اش راضی باشد. در صورت من تف نکند و دائم زیر کش شورتش را نخاراند و به دنیا به دیده تحقیر و منفعل نگاه نکند، چون ظاهرا آدمهای دیگری بودند که با بشاشیت کارشان را انجام میدادند و زندگی‌شان را دوست داشتند.
این نقطه آن  نقطه‌ای بود که من باید جسارت به خرج می‌دادم؛ به نظرم هر آدمی در زندگی چند نقطه حساس دارد که در آن باید متناسب با شرایطش تصمیم بزرگی بگیرد و جسور باشد.
آن نقطه و آن تصمیم در زندگی هر آدمی متفاوت است اما هر آدمی وقتی به آن نقطه می‌رسد، می داند که به آن نقطه حساس از زندگی‌اش رسیده است. برای من تصمیم بین این بود که :
الف: بمانم، دکترایم را بخوانم. استاد حمالم نیاید. من مذلت بکشم. سرکوفت بخورم و تا ابد سر ملت ناله کنم که من چه استعداد فوق‌العاده‌ای بودم و سه سال بعد با منت دکترای متوسطی بگیرم که در اعلامیه ترحیم احتمالی‌ام سر اسمم از کلمه دکتر استفاده شود؛ در عوض حاشیه امنم را نگه دارم.
ب: بروم، جای دیگری دکترای دیگری از نو بخوانم که بیشتر شبیهم باشد، آدمهای جدیدی ببینم. بزرگتر شوم و در عوض حاشیه امنم را رها کنم و سه سال زحمت را از نو بکشم.
من "ب" را انتخاب کردم. در کل آدم جسوری نیستم فقط به غلت زدن در بدبختی علاقه خاصی ندارم و نکته دیگر این بود که احساس کردم به آن نقطه حساس از زندگی ام رسیدم که بهتر است ترس از تغییر وضعیت عامل تصمیمم نباشد چون بغیر از ترس از دست دادن حاشیه امن، مطلقا هیچ دلیل دیگری برای غلت زدن در کثافتی که درش افتاده بودم نداشتم.
این‌ها را گفتم که به این برسم:
چند روز قبل فیلم "پُست" اسپیلبرگ را دیدم. آخرهای فیلم مریل استریپ باید تصمیم بگیرد که خبر را در روزنامه چاپ کند، وظیفه حرفه‌ای‌اش را انجام دهد، در عوض با دولت ریگان درگیر شود و یا سکوت کند، حاشیه امن را نگه دارد و در عوض پشت چیزی که می‌داند نایستد.
این درگیری من را دیوانه کرد. آنجا که مستاصل بین چهار مرد که دوره اش کرده بودند، قبولش نداشتند و در جایگاهی ایستاده بود که خودش هم خودش را قبول نداشت. زنی بود که در چهل و پنج سالگی مجبور شده بود نقش زینتی شوهر مرده‌اش را ایفا کند. جایگاهی که نه می‌خواست و نه آموزش‌های لازم برای قرار گرفتن در آن موقعیت را دیده بود.
این وضعیت شبیه وضعیتی بود که در سریال کراون ملکه الیزابت دچارش شد.  قرار گرفتن در مقامی که آمادگی‌اش را نداری، مترسک شدن و مترسک شمرده شدن و مجبور به مواجه شدن با چیزی بزرگتر از خودت در حالی که اصلا آمادگی اش را نداری.
به هر حال مریل استریپ تصمیم جسورانه ای گرفت. صحنه بعد پس از پیروزی در دادگاه از مریل می‌خواهند که برای مردم صحبت کند. زن عوض نشده، همان آدم است. جمله بندی آماده‌ای ندارد. در سکوت از پله‌ها پایین می‌آید اما از بین زنهای دیگری رد میشود که نگاهش می‌کند. به نظر من چهره‌اشان تحسین ندارد. بهت قرار گرفتن در موقعیت جدید دارد.  در این صحنه این زن تصمیم جسورانه‌ای گرفت که ناخداگاه باعث شد زنهای دیگری هم فکر کنند می‌تواند بیشتر باشند.
این‌ها را گفتم که بگویم نمی‌توانم از روزمره بنویسم. اما این ارتباط‌ها و فلش‌بک‌های اجتماعی و ارتباطشان با چیزهایی که بلدم همیشه هیجان زده‌ام میکند. مدیون همه آنهایی هستم که با بودنشان و نوع زندگیشان بهمان نشان می‌دهند می‌شود جورهای دیگری هم بود که شبیه‌تر به خود آدم باشد. آنهایی که سربزنگاه‌ تصمیم‌گیری‌های بزرگ، راه های جسورانه‌تر را انتخاب می‌کنند و هرچند سخت و هر چند با تزلزل، حاشیه امن را رها می‌کنند.



Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Thursday, April 5, 2018

رفتم لباس‌خواب راه‌راه‌مو پوشیدم. لباسه یه پیرهن آستین‌رکابی کوتاهه، تو مایه‌های سفید و خاکستری، که تو لباس‌خوابا پیژامه‌م محسوب می‌شه. فنسی و شیک و اروتیک نیست، عوضش اما کیوت و خودمونی و یوزرفرندلی‌ه. مارکش «اویشو»ه، برند مورد علاقه‌م تو پیژامه‌ها. نرم و یواش و ژاپنی‌طور. رفتم لباس‌خواب راه‌راهه‌مو پوشیدم. قبلش دوش گرفته بودم و کرم‌هامو زده بودم و بدنم رو مفصل لوسیون مالیده بودم. لباس‌خوابه واسه‌م یعنی خونه. مث اون وقتی که اون موکت طوسی پرز-بلنده رو خریدم. همه گفتن حیفِ این کف نیست؟ واسه من اما موکت پرز-بلند و فرش و پابرهنه رو زمین یعنی خونه. رفتم لباس‌خواب راه‌راهه رو پوشیدم و قرمه‌سبزی گذاشتم تو ماکروویو گرم شه و تا گرم شه دو تا تابلوی عکس زدم به دیوار. از وقتی اومده‌م این‌جا، هنوز وقت نکرده‌م آرت‌وورک بزنم به دیوار. دیوارا لخت و خالی‌ان. امشب اما تا غذا گرم شه، دو تا تابلوی عکس از انبار آوردم زدم به دیوار. نمی‌تونستم بی‌تابلو تحمل کنم دیگه. جایی که بشه عکس برهنه زد رو دیوار برام یعنی خونه. دو تا عکس نود زدم رو دیوار هال. هال یه‌خرده جون گرفت. خوشگل شد. گوشتای خورش رو ریش‌ریش کرده بودم و خورش و آبش رو مفصل ریخته بودم رو پلو. خورش رفته بود به خورد برنج و اصن یه وضعی. بشقاب پلوخورشِ قاطی و یه کاسه سالاد و یه لیوان آب رو گذاشتم تو سینی، پابرهنه از روی موکت پرز-بلنده رد شدم اومدم تو تخت. لباس‌خواب راه‌راهه و سینی غذا و لپ‌تاپ تو تخت واسه من یعنی خونه. شب غذای سنگین نمی‌خورم، امروز اما بعد از یه املت اسفناج دیرهنگام تو کافه کارفه، دیگه هیچی نخورده بودم تا الان. هم گشنه‌م بود و هم دلم به شدت قرمه‌سبزی می‌خواست. پولانسکی هم مهمونی بود، لذا می‌تونستم بی‌ عذاب وجدانِ بوی شنبلیله، با غذا و لپ‌تاپ بیام تو تخت. دارم حین وبلاگ نوشتن یه ذره یه ذره غذا می‌خورم. خوشم میاد از این‌جور غذا خوردن. وقتایی که خیلی گشنه‌مه برا این‌که یه هو سنگین نکنم معده‌مو، حین غذا یه نوشته‌ای چیزی تایپ می‌کنم. این‌جوری ذره ذره غذا می‌خورم و یحتمل حتا تا ته هم نمی‌خورمش. خیلی خوابم میاد، ولی پولانسکی گفته آخر شب بعد از مهمونی میاد پیش من. الان دارم فکر می‌کنم چرا کلید ندادم بهش، که با خیال راحت بخوابم. بعد فکر کردم اصولا بد نیست یه کلید بدم بهش. بعد فکر کردم کلید دادن یه خرده اکوارد نیست؟ بعد یاد پریشبا افتادم که گفت بیا با هم خونه بگیریم. اول فک کردم که خب الان تو فضای عرفانیِ بعد از سکسه و حالا یه چیزی گفته، بعد اما پی‌ش رو که گرفت احساس کردم جدی داره می‌گه. بدمم نمیادا، اما اکوارده تهش. الانشم البته انگار هم‌خونه‌ایم. تقریبا از وقتی با هم آشنا شدیم، هر شب، هرشب به جز چند شب انگشت‌شمار با هم بودیم. ولی خب روالش اینه که اون خونه‌ی خودشو داره، من خونه‌ی خودمو، و بسته به حالمون شبا خونه‌ی یکی‌مونیم. خونه گرفتن اما یه ماجرای دیگه‌ست. اصولا که یه رابطه رو این‌جوری شروع کردن و واردش شدن و ادامه دادن، برای من خیلی جدیده. رفتن تو یه رابطه‌ی متعهد، اونم برای منی که یه عمر داعیه‌ی جنبش عدم تعهد رو داشته‌م، یه استپ بزرگه. تو یه دوره‌ی کوتاهی، دو سه ماه گمونم، مونوگام شده بودم. اما نپاییده بود. این بار اما برای اولین بار، همه‌چی یه جور معقولی اتفاق افتاد. معقول، با چشمان تمام-باز. و این‌قدر خود رابطه‌هه طبیعی ادامه پیدا کرد و طبیعی تبدیل شد به رابطه و طبیعی کامیتد شد، که اصن انگار بدیهی‌ترین اتفاق روی زمینه. و خب حالا، این ماجرای خونه گرفتن با هم، بازم می‌تونه ادامه‌ی معقول و منطقی باشه، اما مغزم می‌خاره دیگه. از آخرین زندگی مشترک واقعی‌م بیش از دوازده ساله که می‌گذره و باقی روابطم همه‌ش در وضعیت‌های عجیب غریب و آن-استیبل بوده، لذا هم‌خونگی  توش معنای مهمی نداشته. این یکی اما به همون نسبت که معقوله، متشخص هم هست. رابطه رو می‌گم. پولانسکی هم متشخصه‌ها، اصن از مهم‌ترین ویژگی‌هاش متشخص بودنشه. اما الان دارم از رابطه حرف می‌زنم. انی‌ وی، اون اولی که حرف خونه گرفتن شد، بنا به عادتم استقبال کردم و تصورش کردم و گفتم به‌به، فلان جا خونه می‌گیریم و یخچال قرمز می‌خریم و اینا، و خوش می‌گذشت با تصورش. تا این‌که اما پولانسکی پرسید چندخوابه می‌خوایم، و پرسیدتر، گربه چی و جوجه‌ها چی. تا چندخوابه می‌خوایم‌ش هم بیگ دیل نبود. گفتم اتاق‌خواب و کتاب‌خونه و اتاق مهمان که می‌شه سه‌خوابه. بحث گربه و بحث جوجه‌ها که مطرح شد اما -منظورش از گربه لیترالی گربه‌ش بود و منظورش از جوجه‌ها، زرافه و دخترک- مغزم شروع کرد به خاریدن. یه پنیک لایتی هم کردم حتا، در خلوت خودم. نمی‌دونم چراها. چون پولانسکی یکی از معقول‌ترین، اکچولی معقول‌ترین پارتنریه که تا کنون داشته‌م و رابطه‌مون معقولش می‌شه این‌که با هم بریم تو یه خونه. اما به همون نسبت تا حالا در معرض این همه جدیت نبوده‌م. واسه همین فکر کردم احتیاج دارم به لحاظ روانی بلافاصله یه موکت پرز-بلند بخرم، و بعد از یه قرن بالاخره واسه توالتا آینه بخرم، و بالاخره دو تا تابلو بزنم رو دیوار، و با لباس‌خواب راه‌راهه و سینی قرمه‌سبزی و لپ‌تاپ بیام تو تخت. انگار احتیاج داشتم به خودم ثابت کنم که ایناهاش، این خونه. حالا اگه می‌خوای با پولانسکی بری تو یه خونه‌ی دیگه، خب اون یه حرف دیگه‌ست، خونه اما ایناهاش. قرمه‌سبزی رو تا ته خوردم. فکر کردم کاش کلید داده بودم بهش. فکر کردم بگم امشب نیاد. بعد اما دیدم نمی‌خوام. دیدم دلم می‌خواد بیاد. لذا می‌رم پنجره رو باز می‌کنم بوی قرمه‌سبزی بره و تا مرد مهمونی‌ش تموم شه و بیاد، ادامه‌ی رمان‌مو می‌خونم. «تام‌کت در هزارتوی عشق». نمی‌دونم خونه می‌گیریم یا نه، اما حالم باهاش اینه که هی فیلز لایک هوم.
..
  



Tuesday, April 3, 2018

Neverness  ​

But [Wilkins] also invented a wonderful word that strangely enough has never been used by English poets--an awful word, really, a terrible word. Everness, of course, is better than eternity because eternity is rather worn now. Ever-r-ness is far better than the German Ewigkeit, the same word. But he also created a beautiful word, a word that's a poem in itself, full of hopelessness, sadness, and despair: the word neverness. A beautiful word, no?a

The Art of Fiction No. 39, Jorge Luis Borges, interview by Ronald Christ, The Paris Review [+]a

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025