Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 11, 2019 من به هیچوجه نمیخواهم این گفته را نرمتر کنم که پس از آشویتس شعر تغزلی گفتن بربرصفتی است؛ زیرا در آن، انگیزهی الهامبخش به ادبیات متعهد به صورت منفی بیان شده است. پرسش یکی از شخصیتها در نمایشنامهی سارتر، مردههای بیکفن و دفن، که «وقتی کسانی وجود دارند که مردم را آنقدر میزنند که استخوانهای بدنشان خرد شود، آیا باز هم زندگی معنایی دارد؟» با این پرسش برابر است که آیا هیچ هنری اکنون حق دارد وجود داشته باشد؟ و آیا پسرفت فکری ذاتی مفهوم ادبیات متعهد به دلیل پسرفت جامعه نیست؟ اما پاسخ انتسِنزبرگر نیز همچنان درست است که ادبیات باید در برابر این رای ایستادگی کند و، به سخن دیگر، چنان باشد که صرف وجودش پس از آشویتس، تسلیم به بدبینی نباشد. وضع خود ادبیات جمع اضداد است، نه صرفا شکل چگونگی واکنش به آن. وفور درد و رنج واقعی فراموشی را برنمیتابد؛ سخن دینی پاسکال، «دیگر نباید خوابید»، باید وجه دنیوی پیدا کند. ولی این درد و رنج، یا به قول هگل آگاهی از شوربختی، همچنان اقتضا دارد که در عین اینکه ادبیات را ممنوع میکند، ادبیات به هستی ادامه دهد. اکنون فقط در هنر است که درد و رنج ممکن است به صدا درآید و تسلی پیدا کند، بیآنکه بیدرنگ از آن خیانت ببیند. از مقالهی «تعهد» نوشتهی تئودور آدورنو Labels: UnderlineD |
|
Tuesday, December 10, 2019
توییتر مثل یه چاه مسموم بوش میپیچه توی سر آدم و افکار مسموم پخش میشن تو رگ و پی آدم.کافیه اپ رو دیلیت کنی یا باز نکنی، مثل هزار و یک نفر دیگه، اونوقت خبری از هزار و یک خبر ریز و درشت ناگوار و فحاشی و بددهنی و بد و بیزاههای پسیو-اگرسیو نیست. اونتو هم با این بیرون زیاد فرقی نداره. اکتی در جریان نیست. مثل یه زندان میمونه که یه عده آدم رو کرده باشن توش، بگن این فضا مال شما، بیاین بشینین واسه خودتون خیالبافی کنین که دارین کاری از پیش میبرین. ته ۸۸ چی شد مگه؟ هیچی. کدوم یکی از جریانها و داد و قالها و موجها، یه خروجی انسانی و نظاممند و فکرشده داره؟ هیچی. یه عده آدم نشستن تایپ میکنن و بد و بیراه میگن و فکر میکنن دارن کار مهمی انجام میدن. سرشون گرمه به داد و بیداد. این بیرون اما، خبری نیست. هر اتفاقی بیفته هر بگیر و ببندی باشه هر بلایی هم نازل بشه، فوقش اونتو بیشتر داد میزنن، یه هشتگ جدید، سیاهی بیشتر، بوی غلیظتر، همین و بس. یه کلونی دور هم، برای هم زدن یه دیگ کپکزدهی بی سر و ته.
پام رو که میذارم توی توییتر، بوش مثل یه چاه مسموم میپیچه توی سرم، زندگی سیاه میشه و بیهوده میشه و دچار انفعال میشم. یه رزونانس فرسایشی و دائمی. میام بیرون و اپ رو دیلیت میکنم. این بیرون هنوز چهارتا آجر مونده که بشه گذاشت روی هم، که بشه چهارتا دیوار ساخت. |
|
Saturday, December 7, 2019
اتفاقهای این مدت حالم رو عمیقاً بد کرده. اضطرابم برگشته و ناامنم. اگه به خاطر مرد نبود، هیچ نمیدونم اوضاعم چه شکلی میشد. خیلی نزدیک به متلاشی شدن بودم. حواسم بود که نروس بریکداون نکنم اما یه جاهایی زور آدم نمیرسه. یه جاهایی هیچ نردبونی جواب نمیده. اون هفتهی کذایی، بدترین بود. «همهچی میتونه ازون چه فکرشو میکنی بدتر شه». در یک چشم به هم زدن دنیات میتونه زیر و رو میشه و میتوه دیگه هیچی سر جای خودش نباشه . جهان خاموش شه و بره توی سکوت و تاریکی مطلق. یه روز چشم باز میکنی میبینی گیچ و مستأصلی میبینی از جات نمیتونی تکون بخوری یادت نمیاد پسورد کامپیوترت چی بوده از پس سادهترین مسائل روزمره هم برنمیای. و مرگ. یه روز صبح وسط جلسهی تیم محتوا بهت خبر میدن فلانی مُرد. بلند میشی میری بالا و بلند میشی میری یه شهر دیگه و پرت میشی به جهانی که یادت میاره چی بودی و چی شده. غم و ملال مطلق.
دیگه سفرهای خوش آب و رنگ هم نجاتم نمیده. فیلمها و سریالها مُسکنهای موقتن. ادبیات چرا. هنوز تا وقتی سرم تو کتابه جهان رو فراموش میکنم اما بیرون از اون همهش اضطرابِ مدام. وسواسم عود کرده و دلم میخواد دوباره همهچیز رو از اول مرتب کنم بچههام رو از اول به دنیا بیارم دیتابیسها رو از اول ادیت کنم بچهها رو قورت بدم نباشن تو این جهنم بیرون. ازشون که میپرسم میبینم جهان اونا خیلی هم جهنم نیست. با مردم که حرف میزنم میبینم روزگارشون انگار خیلی هم تاریک نیست. انگار این تاریکی فقط روح منو تسخیر کرده انگار مثل یک دود فقط پیچیده توی جان و تن من نمیتونم از دستش خلاص شم. پیش تراپیشتم که رفتم، تقویم تاریخ رو گذاشت جلوی روم. حرفهای قدیم رو. تاریخ باز داشت تکرار میشد و من دوباره آسیبپذیر شده بودم. یادم اومد اون دورههایی که وسط درههای عمیق بودم و دنیام به آخر رسیده بود و شک نداشتم نمیتونم از اون وضعیت پیچیده خلاص شم. بیاغراق ذرهای شک نداشتم. در اوج ناامیدی و بیباوری اما دست و پا زدم و تلاش کردم برای تغییر، و موفق شدم و سرنوشت خودم و بچههام رو عوض کردم. طبقهم رو عوض کردم. سبک زندگیم رو عوض کردم. و منی که فکر میکردم هرگز خاطرهی اون ابرهای سیاه از حافظهم پاک نمیشن حالا سالهاست که دیگه بهشون فکر هم نمیکنم حتی. میدونم چند وقت دیگه باید به سختی به یاد بیارمشون. به اینها که فکر میکنم، به تمام معجزههای شخصی خودم تلاشهای خودم برای تغییر که فکر میکنم، به اینکه از کجا به کجا رسیدم و چه چیزهایی رو از صفر مطلق ساختم، وسط درهی غلیظ ملال و ناامیدی، یه کورسوی امیدی تو قلبم روشن میمونه که شاید بشه، شاید بشه تغییر داد چیزی رو، شاید هنوز جای امیدواری باقی باشه. صبح که بیدار میشم باز اضطراب و اندوه با قدرت تمام به قلبم چنگ میندازه و باز احساس یأس و سرخوردگی و بیهودگی فلجم میکنه، به زور اما، به یمن حضور مرد، خودم رو از اعماق چاه میکشم بالا، به پشت سر و به تمام درههای عمیقی که ازشون جون به در بردهم نگاهی میندازم و با خودم تکرار میکنم «دیزایر نوز نو باوندز». |