Desire knows no bounds |
Monday, May 30, 2022
|
Friday, May 27, 2022 مرد، «یونان» است. فکر کنم اوایل آشناییمون برای اولین بار اینو بهش گفتم. گفتم مثل یونانی. همونجور درخشان و دلپذیر. گمونم اونوقتا زبون منو نمیفهمید زیاد. لابد با خودش گفت دختره هم خلهها. بهم میگه تو یونانی. بعدنا اما به سرعت زبونمو یاد گرفت. اصن همین شد که ازش خوشم اومد. ازینکه آدما هوش کلمهای داشته باشن خوشم میاد. کمکم معاشرتمون بیشتر شد. خونه و رستوران و مهمونی و خردهسفرهای کوتاه. بهش گفتم تو مثل طی دستهداری. یه طی طمأنینهای تو حرکات و رفتارت هست که ازش خوشم میاد. ازون طمأنینهها که خیلی زیرپوستی آدمو مجاب میکنه به یواش شدن، به قناعت، به صبوری. باهاش یاد میم میفتم. یواش و مطبوع. ح میگه چی تو کلهی آدما میگذره که میرن دو تا پارتنر عین هم انتخاب میکنن؟ میخندم. تو کلهی من چیزی نگذشته. مرد خیلی اتفاقی سر و کلهش تو زندگیم پیدا شد. نشستیم حکم بازی کردیم. شات و دوغ زدیم و حکم بازی کردیم و کلی خندیدیم. همینقدر ساده و معمولی. بعد اما کمکم، تو معاشرتای اتفاقیِ بعدی، آروم و سرِ صبر، حوصله به خرج داد و حوصله یادم داد. ازینش خوشم اومد. ازین مسیرگراییش تو دوران نتیجهگراهای پراگماتیک. اونم برای منِ اکستریمیست، که عادت کرده بودم به هیجانهای رولر کوستریِ کوتاه اما غلیظ، این که یکی شعلهمو بکشه پایین و با دور کند تو زندگیم پخش شه جذاب بود. کلبههه رو که دیدم، بهش گفتم میای بریم دامنهی آلپ؟ گفت بریم. ازین پایه بودنش هم خوشم میاد. پایه و دلبهکاربدهست. مث من جزمی و تو چارچوبای سفت و سخت نیست. بازه. در مواجهه با تجربههای جدید، بازه و این برای من جدیده. عادت ندارم آدمی خارج از کهکشان من بتونه با جهان من ارتباط برقرار کنه. میم اما میتونه. همین استعدادش جذبم میکنه. بهش گفتم میای بریم دامنهی آلپ؟ گفت بریم. یه کلبه دیده بودم، ازین مثلثیهای پینترستی، که خیلی خوشگل و رومانتیکطور بود. هوس کردم با اون برم کلبههه رو. ریسکی بود، اما دلم خواسته بود دیگه. میم میگه خیلی ریسکیه بخوای دو نفری تو یه جزیره تنها باشی. بیشتر از ۳ روز سروایو کردن یه سطح بلوغی از رابطه رو میطلبه که هر کسی نداره. کلبه رو یکی دو ماه پیش رزرو کردیم. هیچ نمیدونستم چی پیش میاد تا موقع رفتن. حتا مطمئن نبودم میریم یا نه. حالا، همین امشب از یه سفر ۵ روزه برگشتهم. مرد، یکی از خوشسفرترین آدمای دنیاست و سفرمون یکی از بهترین سفرهاییه که رفتهم. مرد یکی از خوشسفرترین آدمای دنیاست و اونقدر به دل آدم راه میاد و اونقدر انگار داره با آدم بهش خوش میگذره که من هنوز بلد نیستم باورش کنم. ولی باورش کردم. یعنی تهش، اون شب آخر، وقتی دراز کشیده بودیم رو تخت، با صدای بارونِ پودری و یه کم قورباغه و پنجرههای باز با شیشههای مشبک رنگی، وقتی هزار ساعت حرف زدیم و از سکوت و از با هم بودنمون و از رنگ نورهای پهنشده کف زمین و از مماسبودن پوستهامون لذت بردیم، باور کردم که ممکنه بشه. که شاید میشه. گفت خیلی خری که نمیفهمی. باور کن. گفتم خب. باور کردم. فرداش، بعد از چک-اوت، گفت بیا برنگردیم تهران. گفت بریم ویلای من. رفتیم ویلاش. رفتیم پنجره رو باز کردیم بخاری رو روشن کردیم کاپوچینو و دونات شکری خوردیم خزیدیم زیر پتو، تو بغل هم، تا صبح. اینکه تا صبح بتونی تو بغل یکی واقعی خوابت ببره بیکه وسطاش بری طرف خودت اون سر تخت، اتفاق بسیار کمیابیه. اونم دو تا آدم با خوابهای بسیار سبک، بیتکون و صدای اضافه. خزیدیم زیر پتو، توی بغل هم، تا صبح. انگار ازون رنگهای آبی-سفید دیوار خونههای سانتورینی، با گلهای کاغذی سرخابی و صدای دریا و هیچکاری نداشتن جز اینکه تا صبح، تا صبحِ دیروقت توی بغلش بخوابی توی بغلت بخوابه، بیکه وسطاش هر کدوم بغلتین سمت خودتون، اون ور تخت. اونجا که تمام راه برگشت، با اون بارون پودریِ ریز و اون مهِ رقیق و اون جادهی خلوت و اون طبیعت فوقالعاده، اصلاً یادت بره موزیک گوش بدی تا خود تهران، اونجا که آرنجشو میذاره رو پات که دم ترمز دستیه، اونجا که یه ذره دکمهی شیشه رو فشار میده پایین یواشکی با اون خندهی چینخورده نگات میکنه عکسالعملتو ببینه، تمام اون خردهلحظهها یادت میاد هی که چه یونانه. |
Wednesday, May 18, 2022 پیغام داد نزدیکای خونهتم. یه قهوه بهم میدی؟ گفتم آره، قهوه با چیز کیک باتر اسکاچ حتا. «قهوه میخوری؟ نشستیم و سر حرف را باز کردیم. برنامههایمان را گذاشتیم وسط، نکتهبهنکته، ریز و درشت رابطههای موازیمان را مرور کردیم: تعطیلات، و دیگر موقعیتهای ازیادنرفتنی، دورههای درگیریاش با دیسک کمر، با آنفلوآنزا. گفتوگویی طولانی و آزاردهنده بود. تبادل دقیق اطلاعات، تاریخهایی که با هم جور در نمیآمد پرده از معما برداشت، کابوسی را که داشتم ناآگاهانه زندگی میکردم از بین برد. فهمیدیم که هر دو بازماندههای یک فاجعهایم، و در آخر، احساس میکردیم شریک جرمایم. هر چیزی که بر ملا میشد، ویرانگر بود. بااینحال و گرچه زندگیام جلوِ چشمم از هم پاشیده میشد، حس کردم انگار سرانجام تا سطح آب بالا آمدهام و دارم نفس میکشم. خورشید رو به غروب میرفت و گرسنه بودیم، و وقتی حرف دیگری نماند، با هم رفتیم غذا خوردیم.» گفت بریم سوئیسی شام بخوریم؟ گفتم نه، خستهم، نخوابیدهم اصلاً. گفت پس یه شب دیگه. قهوهی سومش رو نیمخورده گذاشت. پاشد رفت دم کتابخونه. وایستاد به تماشای کتابها. یکی دو تا رو کشید بیرون و اولِ کتابا رو نگاه کرد، دستخط خودشو. گفت یادته؟ یادم بود. گفت تا حالا ندیده بودم کتابخونهت اینقد نامرتب باشه. دیگه بر اساس محل تولد نویسنده نمیچینیشون؟ گفتم آره، خیلی وقته مرتبشون نکردهم. حوصله ندارم. گفت مرتب کنم برات؟ گفتم نه. گفتم یه عالمه کتاب هم اونوره. همه رو باید یه روز سر فرصت بچینم سر جاهاشون. جوری که بهش بر نخوره یه نگاه انداختم به ساعتم. دیروقت بود. قسمت داخل «گیومه» از کتاب پاتوقها، نوشتهی جومپا لاهیری، ترجمهی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه |
Thursday, May 12, 2022 انگار تا یکی بهم نگه بنویس، دیگه نمینویسم. امروز محسن گفت بنویس. گفتم حوصله ندارم درد دارم غرمه همهش پای تایپکردن که میرسم میذارم میرم. گفت همینا رو بنویس. همینا درستن دیگه. نمیدونم چی شد که اینقد تایپکردن سختم شد. نمیدونم چی شد که اصلاً پشت کامپیوتر نشستن سختم شد. میدونی، ازون روزی که یه هو ته دلم خالی شد کلاً سختم شد. بعد دیگه هر چی گذشت، درست نشد که نشد. بنویسم که چی بشه. اصن چی بنویسم. انگار همهش میترسم تا بنویسم باز طلسم خوشبختیم باطل شه و همه چی بترکه. این روزا خوبم. درد دارم. یه دلدرد مزمن یواش. ولی خوبم. درواقع خیلی خوبم. زندگیم یه جورِ آروم و یواش و درخشانی در جریانه و ازون گرد و غبار مدامِ پارسالم فاصله گرفتهم. روزها کمی ورزش میکنم کمی درس میخونم کمی کار میکنم و مهمتر از همه، بیشتر از تمام این سه چهار سال اخیر وقت دادهم به خودم، برای اولین بار. به خودم فرصت دادهم ریکاور کنم خودمو. بیترس از ددلاین. بیترس از تمومشدن وقت. به خودم زمان دادهم تا جایی که لازممه دور زندگیمو آروم کنم. دور زندگیم آروم شده. خودم آروم شدهم. آروم. آروم. آروم. چه هنوز پاشنهی آشیلمه این کلمه. هزار سال پیش بود گمونم، تراپیستم که اون سالها عباس بود هنوز، گفت خواستهت رو از زندگی در یک کلمه بگو. بیمکث گفتم آرامش. چههمه دور از ذهن بود برام دور از دسترس بود برام آرامشداشتن. که یعنی جوری زندگی کنی که دوست داری، با آدمایی زندگی کنی که دوستشون داری، یه جوری که از شبانهروزت لذت ببری. که روزهای تاریکت رو هم بتونی از سر بگذرونی. که زورت برسه یه نوری یه چراغی یه شعلهی کوچیکی ته دلت روشن نگه داری، همیشه. و چه عجیب. الان که دارم اینا رو مینویسم، میبینم چه دارم آرزوی اون سالهامو زندگی میکنم. چه تمام این مدت، ازون نور ضعیف ته دلم ناامید نشدم هیچوقت. اصن میدونی چیه؟ من آدمِ ناامیدی نیستم. هزار بارم زمین بخورم، باز دنکیشوتوار میدونم بلند میشم راه میفتم بالاخره. ته روزای تاریکم همیشه یه بارقهی نور از یه گوشهای میتابه. بلند میشم راه میفتم بالاخره. همین این، همین اِشراف داشتن به امروزم، انگار بهم پروتئین تزریق میکنه. جون میگیرم واسه لبخندزدن واسه چیدن رنگها کنار هم واسه هارمونی ساختن واسه قشنگبودن واسه ساختنِ ترکیبهای مطبوع و دلپذیر. از کار گرفته تا زندگی. اصلاً اینقدر که قشنگی و مطبوعی برام مهمه، خودش شده یه مهارت. خودش شده بلدبودن چیزی که به نظر ساده میاد، اما زندگی کردنش اونقدرهام ساده نیست. باید مدام تمرین کنی که ترکیب و تناسب و انعطافت رو از دست ندی. من؟ من عاشق این تمرینم. برای به دستآوردنش هزارجور هزینه میکنم و هیچی اینهمه برام نیارزیده. راستشو بخوای همیشه سعی کردم جوری زندگی کنم که به دردسرش بیارزه. راستتر اینکه جوری زندگی کردهم که ارزیده. که ارزششو داشته. حالا؟ حالا دارم ریکاور میکنم. پرم از ایده و سوژه و رنگ جدید. خودمو تحت فشار نمیذارم اما. برای اولین باره که دارم خودمو تحت فشار خودم و جو-دهی اطرافیانم و فشار زمانی نمیذارم و مطمئنم میارزه. به خاطر دلدردم شام رو زود میخورم. خیلی زود. بعدش یه مشت قرص. بعد فکر میکنم امشب دلم میخواد فیلم آپارتمان رو ببینم (اون فرانسویه). دلم تماشای اون صحنهی رقص مونیکا بلوچی رو میخواد. میرم سراغ تورنت. فیلم رو میذارم دانلود شه. از کافه پراگ یه اسلایس براونی فاج شکلات سفارش میدم یه اسلایس کرامبل گردو دارچین و یه قوطی هم گرانولای کرنبری. امشب دلم میخواد فیلم آپارتمان رو ببینم با چای بابونه و براونی کافه پراگ. یه برگ بادرنجبویه از گلدونی که میم برام آورده جدا میکنم میندازم تو فنجون دمنوش. عطرشو دوست دارم. بیش ازون، بوش خوشحالم میکنه. یاد این میفتم که رفته یه ساقه گیاه از باغچهی حیاطش درآورده کاشته تو ازین گلدون قدیمیا آورده برام. که بوش کنم. حالا بوش خوشحالم میکنه. شمع روشن میکنه ته چشمام. فردا چای صبحم رو با کرامبل گردو دارچین میخورم و یه کم درس میخونم و حوالی بعدازظهر هم گرانولای کرنبری با ماست یونانی. تا اینجای زندگیو بلدم. |
Wednesday, May 4, 2022 خانه سیاه است نمیدونم چه چیزی تو ماجرای هواپیما بود که تکلیف من رو با این حکومت و با دین مشخص کرد. با اون همه چیزی که میدونستم و مهمتر، اون همه بلایی که سرم اومده باز چیزی که منو از حکومت و دین متنفر کرد ماجرای هواپیما بود. کسانی که منو میشناسن یا حتی همونهایی که از این وبلاگ منو میشناسن، هر کدوم بخشی از بلاهایی که به واسطهی دین و جمهوری اسلامی سرم اومده رو میدونن. و من هم تاریخ سیاه این حکومت رو خونده و شنیده و دیدهام ولی هیچکدوم منو با کسی دشمن نکرده بود. حالا ولی همهی اون حرفها دربارهی مدارا و گفتگو و فهم همدیگه برام بیمعنی و لوسه. به نظرم نمیشه یه طرف ماجرا روز به روز وحشیتر شه و طرف دیگه همچنان لبخند بزنه. اگر تا قبل به اصلاحات و هر نوعی تلاش برای درک متقابل معتقد بودم نه تنها الان نیستم بلکه به نظرم اون موقع اشتباه کردم. هر جایی که بخاطر مصلحت، کاری که درسته رو انجام نمیدی اشتباه کردی. نه تنها اشتباه کردی بلکه به دیگران هم ظلم کردی. من چند سالی هست که دیگه اخبار رو دنبال نمیکنم، حتی با آدمهای همفکر خودم هم دربارهی سیاست حرف نمیزنم. چون برای من همه چی تموم شده. نه خودم رو جزئی از این جامعه میدونم نه مزخرفی به نام کشور برام معنی داره. فقط دیگه در مقابل چیزی که زندگی شخصی منو تهدید کنه کوتاه نمیام. دیگه تظاهر به همدلی یا احترام به احمقهای معتقد به دین و این حکومت هم نمیکنم، چه خانوادهی خودم باشه چه هر کس دیگه. راستش هیچ علاقهای به زندگی هم ندارم و کاش بجای اون آدمهای عزیزی که تو هواپیما بودند و بعدتر فهمیدم چه شوری به زندگی داشتند، من توی هواپیما بودم. به هر کسی که هنوز جانی و زبان شیوایی برای مبارزه با این آدمها داره حسادت میکنم. حتی اگه این نوشته خارج از انصاف هم باشه مشکلی ندارم چون زندگی ما رو به گه کشیدهاند و من عصبانیام. هر روز عصبانیام. Sent from my iPhone Sent from my iPhone
|
Monday, May 2, 2022 آخر شب نشسته بودم رو مبل بزرگه، دم پنجره. داشتم سیلویا پلات میخوندم به انگلیسی. زبانم در حال سقوطه و هیچ چیز به قدر روزمرهخوانی به کارم نمیاد. پایین پام یه لیوان چای سبزه، تیبگ، و یه ظرف خرمای جنوب که روش ارده ریختهم. باقیموندهی سفر قشم. کتابو از صفحهای که باز بود برگردوندم رو پام، خم شدم لیوان چای رو برداشتم، تیبگشو درآوردم بذارم تو بشقاب زیرش، فک کردم اه، چه زشت و خیس. رو دسته کتابای پای مبل، یه زیرسیگاری گلسرخی قدیمیه، مال بابابزرگ. زیرسیگاریه بیشتر جزو دکور خونهست و وقتایی که مهمون دارم. مهمونا میان میشینن رو همین مبله پنجره رو باز میکنن سیگار میکشن. واسه علف کشیدنم از همین استفاده میکنم. خوشم میاد ازش. هزار بار هم به آقالطیف گفتهم هیچوقت اینو خالی نکن، بعضی وقتا توش یه سیگار مهمه. اما اغلب فرقی بین سیگار و سیگاری قائل نمیشه و بعضاً شده علفهای درسته رو هم ریخته دور. فک کرده سیگار مصرفشدهن. انی وی، داشتم میگفتم. چند ثانیهای به تیبگه خیره شدم بعد درش آوردم گذاشتمش تو زیرسیگاری. در واقع از قوانین زیباشناسانهی خودم تخطی کردم. فکر کردم آیداجون، طوری نمیشه، تیبگه رو بذار تو زیرسیگاری چاییتو بخور کتابتو بخون حالشو ببر. کوتاه بیا. راستشو بخوای هم، آسمون به زمین نیومد. تا ساعتها از جام تکون نخوردم و حتا هستههای خرما رو هم انداختم کنار تیبگه. پنجرهی قدی سالن رو تا ته باز کردم شال پشمی چارخونه رو پیچیدم دورم کتاب خوندم کتاب خوندم کتاب خوندم. پشه هم اومد اومد. میم نیست که نتونه تا صبح بخوابه که. اصن یه ذره ازین راحتگرفتن جدیدم، تو این چند ماه اخیر، به خاطر میمه. طمأنینه و خونسردیش به منم سرایت کرده. راستترشو بخوام بگم اینه که اگه میخواستم سختگیر و اصولگرایی باشم که بودم، نمیتونستم میم رو راه بدم تو زندگیم. اصن نمیتونستم تفاوتهای ماهویمون رو تحمل کنم. اما تمرین کردم نرم شم نرم شم نرم شم؛ بعد شروع کرد بهم خوشگذشتن. شروع کرد باهاش بهم خوشگذشتن بیش هم بهم خوشگذشتن. خوشگذشتنه خیلی واقعی و اصله. خیلی بهقاعدهست. اندازه و ابزار و همهچیش دست خودمه این اواخر، قلقشو بلد شدهم دیگه. کلاً که خوب بلدم از زندگیم لذت ببرم، علیرغم خیلی جاهای سختش؛ از اردیبهشت پارسال تا الان اما، خیلی آگاهتر و مسلطتر شدهم به خوشگذرونیهام. حالا میم هم این وسط شده کاتالیزور. شده یه دفتر مشق که گیر و گورهای مغزیم رو باهاش شروع میکنم وررفتن، ماساژ دادن، نرم شدن. تراپیستم میگه معلومه با یه دههپنجاهی سر و کار داریا. از کامنتش و از استریوتایپکردنش خندهم گرفت، درست فهمید ولی. سر و کارم افتاده به یکی که قاعده و زبانِ بازی رو بلده، و بازیکن خوبیه. باطمأنینه و سرِ صبر. عجله نداره. گشنهش نیست. لهله نمیزنه. همهی اینا باعث شده منم نرم شم. نه در مقابل اونها، نه. کلاً نرم شم. صبر داشته باشم. نَمیرم خودمو نکُشم واسه نتیجهگرایی. مسیر-محور شم. حالشو ببرم. انقد دهن خودمو با قوانین خودم صاف نکنم. مرجان یه جملهی قصار داره که شرم حضور باعث شده هیچوقت نتونم به زیون بیارمش، اما پس از اینکه خودش مدتها رو مغزم کار کرد بالاخره ملکهی ذهنم شد: «اینقد گوزِ جدی نباش.» همین رو سرلوحهی زندگیم قرار دادم و دیدم بابا، اونقدام خبری نیستا، این رو دریاب و حالشو ببر. اعتراف اینکه هیچوقت نشده بود اینهمه بیعذابوجدان خوش بگذرونم و با زندگیم حال کنم. دم مرجان و میم و ط و تیبگ و زیرسیگاری گرم.
|