Desire knows no bounds |
Friday, February 6, 2009
درونی
مرا ستارهی پولادينی کنار ماه نشاندهست و هيچ دستی قادر نيست که از درون اين معماری عبور کند خطاب به پروانهها --- رضا براهنی Labels: لبريختهها |
Monday, January 19, 2009
در برگ
رفتار رشد کُند است وقتی تمام حوصلهاش را برگ از دست میدهد و شاخه، دست میشود تا با رسيدنِ تو، رشد برگ جايی ميان تماشا بنشيند معنايی يدالله رؤيايی -- لبريختهها Labels: لبريختهها |
Wednesday, January 14, 2009
وقتِ ممکن:
وقتی که در تو جاریست ناممکنِ وقت: امکانِ وجودِ تو تو من، من تو در ممکن و ناممکنِ وقت جاری هستيم لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Sunday, January 4, 2009
وقتِ عبور از دوردست
با گامهای طی شده دست خالی میگويد پس دورهای رام کجا میآرامند؟ لبريختهها --- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Monday, December 8, 2008
حرف دهان تو
حيرت باز دهان من Labels: لبريختهها |
Saturday, November 29, 2008
“... و دوستت دارم چيز تازهاي نيست، معذالك
چيزي است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...” از مؤخرهی كتاب* خوب آدم است ديگر دست خودش نيست که دوست دارد اين جیميل و آدمهای توش را نامههای اسکاتلندی و نيمهاسکاتلندی و حتا غير اسکاتلندیهاش را بسکه يکوقتهايی آدم حالاش خوب میشود از دست نامههاش خوب میماند چه میدانم مثلن وقتهايی که نامههای لواشکی جينجين میرسد تمام اين پنجشيش سال هنوز، هر بار پنجشيش کيلومتر بعد آدم همينجور لم میدهد عقب میخواند میخواند وسطهاش غشغش میخندد يکوقتهايی ماچاش میگيرد با خودش فکر میکند تمام اين سالها همهمان همينجور که نشستهايم پای مونيتورها، چه داريم بزرگ میشويم عوض میشويم و من چههمه دوست دارم وقتی اينجوری، مفصل و سر صبر، میبينم اين بزرگشدنهای دوستهام را، سوگلیهاشان را يا چه میدانم آن يکی دوستم که برمیدارد دستخطاش را اسکن میکند با همان خشهای روی کاغذش جای خيسیهاش جای خطخوردهگیهاش همه را پیدیاف میکند میفرستد با خودم فکر میکنم هنوز چههمه حوصلهام را دارد حتا آقای بنارس که هر سال حوالی زمستان میرود میگردد توی آرشيو وبلاگهام که يادش بيايد روز تولدم کی بوده بعد چشماش میخورد به مهندس غين و آقای ايگرگ و فلان و بهمان برمیدارد ميل میزند که: من هر چی گشتم آقای ايکسای به چشمام نخورد آنجاها. اگر اسم اين آقاها را به ترتيب آلفابت انگليسی از اول شروع کرده باشی الردی من بيست و چارتاشان را از دست دادهام لابهلای وبلاگ مخفیهات يا اصلن همين نامهی آخری همين دستخط تابدار قرمز يواش روی آ-چار سفيد بیخط که اصلن من میميرم واسهی آن تيرهشدهگیهای جوهر قلم وقتی میرسد به انتهای دواير به انتهای ميم «قلم» و انحنای جيم «کنج» با خودم فکر میکنم عجب دنجای شده اين کنج با تمام اين چرخشهاش و سايهروشنهاش و بالاپايينهاش که اصلن بعضی آدمها چهطور بلدند خودشان را بکنند کنجِ آدم خودشان را با همين کلمات جا کنند توی خلوتِ آدم گره بخورند به روز و شبِ آدم بعد همينجوریها میشود که میبينی يک نامه داری با بوسهای که طعماش داغاداغ مانده روی لب بالايیت *يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Wednesday, November 26, 2008
تنم را سبک میکنم و میپرم
بر جادههايی که تواَم میبرد تو از نفَس تو میآيد و میرود با من لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Saturday, November 8, 2008
وقتی دهان تو باز است
از تو هزار تکهی سرخ گوشت بين من و تو در هوای من و تو سرگردان لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Tuesday, November 4, 2008
هميشه حوالیِ فصل ژاکت و خرمالو، حال من خودش با پای خودش خوب میشود. چه برسد به خيابان خيسمان با اينهمه وقت و بیوقتهای نارنجیش.
بعد اصلن همينجوری میشود که آدم، يک وقتهايی سرِ پيری، يادِ «اولين بوسه»های جوانیهاش میافتد، از آن يواشکیهای هولهولکی، با تمام مزه و حسی که دنبالاش به جا میگذاشت. با آن لبخند گَل وگشاد جامانده به پهنای صورت، که هيچ معلوم نمیکرد چی شده، از کجا آمده. Labels: لبريختهها |