Desire knows no bounds |
Saturday, July 23, 2016
!HI
اومد تو تلگرام بهم پیغام داد چه این آواتار جدیدت شبیه خودت نیست. های بودی؟ آدم عکسگریزیام من. از ۹۸ درصد عکسام خوشم نمیاد. نه تنها خوشم نمیاد که بدم هم میاد فیالواقع. به جز دو سه تا عکس که بیهوا ازم گرفتهن، طاقت باقی عکسامو ندارم به کل. تو آواتار جدیدم اما دارم مستقیم تو دوربین نگاه میکنم. نه تنها دارم مستقیم تو دوربین نگاه میکنم که حالم خیلی خوبه هم و به نظرم تو عکسه هم حالم خوبه همچنان و به نظرمتر چشام بعد از مدتها شبیه خودم افتاده. اون غم مدام دیگه نیست توش. اون شب هم تو مهمونی، وقتی صاف زل زدم تو دوربین یههو توجهم جلب شد که چه دیگه اون غم مدام رو ندارم. چه ازون قالب مردمگریز غیرمعاشرتی قدیمیم دراومدهم و تو یه همچین مهمونی بزرگی نه تنها معذب نیستم که خیلی هم خوشحالم. حتا دمِ درِ باغ، وقتی رسپشن نور چراغقوهشو انداخت رو لیست مهمونا اسممو پیدا کنه با کارت شناسایی و صورتم تطبیق بده هم معذب نبودم. تو تلگرام بهم پیغام داد چه این آواتار جدیدت شبیه خودت نیست. های بودی؟ دارم شبیه خودم میشم. بعد از هزارسال زندگی دوگانه، بالاخره دارم کمکم شبیه خودم میشم. دیگه زندگی شخصی و غیرشخصی و کار و خونواده و دوست و رفیق و سوشالمدیا و وبلاگهام، همه در یه راستان. همهشون منن. قبلنا خیلی هیدن و در لفافه بودم تو زندگیم، الانا اما همینم که هستم، همیناییام که ازم معلومه. کارم نمایشدادنه. زندگیم هم. خوب یا بد، اخلاقی یا غیراخلاقی، متواضع یا شوآف؛ همهشون واقعیان. خیلی وقتا هم تحریف واقعیتان. کارم تحریف واقعیته. زندگیم هم. نگاه قضاوتگر بیرون اما هنوز گیج میزنه. هنوز نمیتونه متر و معیاری برای خودش دست و پا کنه. یه وقتایی باهام حال میکنه، یه وقتایی هم حرص میخوره و دلش میخواد بد و بیراه بگه بهم. انگار هنوز عادت نکرده این حجم از ویترین رو بذارن جلوش. انگار هنوز بلد نیست این حجم از ویترین رو تماشا کنه. بهم پیغام داد چه این آواتار جدیدت شبیه خودت نیست. های بودی؟ یهجوری گفت های بودی که انگار یه دراگادیکتِ الکلیام. یهجوری گفت که معلوم بود حتا تا حالا های نشده که بدونه چه شکلیه. یهجوری گفت که نیومده بود بگه چه عکس زشت یا بیربطی گذاشتی، اومده بود لایفاستایلمو تقبیح کنه. حواسش نبود که اگه با لایفاستایلم مشکل داشتم نمیومدم پابلیکش کنم که. که اصلا یکی از کارایی که تراپیستم بالاخره موفق شد انجام بده، این بود که منو با خودم آشتی بده. که بتونم خودمو همونجوری که هستم بپذیرم و حتا دوست داشته باشم. همین من با همین مدل زندگیای که هر تیکهش تو یه مدیومی معلومه، که تفاوت عمدهای با حال و روز واقعیم نداره، که خوب یا بد، اخلاقی یا غیراخلاقی، متواضع یا شوآف، به تمامیْ خودِ منه. گفت چه این آواتار جدیدت شبیه خودت نیست. های بودی؟ تو مَد-مِن، بعد از چند اپیزود دیگه ازون حجم ویسکی و سیگاری که سر کار مصرف میکنن تعجب نمیکنیم. دیگه کمکم یاد میگیریم اقتضای محیطشونه. توجهمون به چیزای دیگهی سریال جلب میشه. دوستم، سالهاست که منو میشناسه. سالهاست در جریان اتفاقای ریز و درشت زندگیم بوده. میدونه ما سر کار آبطالبی نمیخوریم، شراب و شامپاین میخوریم. میدونه خیلی از مشکلاتمون در حد همون وجود یا عدم وجود پَرِ لیموی کنار خاویاره، اما تو نوع خودش مشکله و اقتضای شغلمونه. اما بازم یه وقتایی که خشمگینه، یه وقتایی که میخواد دست بذاره رو پاشنه آشیل آدم، اون عُرفِ عرق و علف رو تبدیل میکنه به یه بار منفی، به یه عنصری که میتونه باهاش تحقیرت کنه یا تقلیلت بده به چیزی که خودش دلش میخواد. اومد تو تلگرام بهم پیغام داد که چه این آواتار جدیدت شبیه خودت نیست. های بودی؟ آدم محافظهکاریام من تو عکس. اهل سلفی ملفی نیستم. زیاد هم آواتار عوض نمیکنم. این یکی اما یه چیزی فراتر از سلفی بود واسه من، سمبل یه دورهی جدید زندگیم بود که حالا یواشیواش داره استیبل میشه. اون عکس یه سلفیه، یه سلفی دونفره. بغلدستیمو تو آواتارم کراپ کردهم. عکسه مال آخرای مهمونیه. موقع عکس گرفتن داشتیم از پشت گیلاس شامپاین تو دوربین نگاه میکردیم. من اما یههو توجهم جلب شد به چشام. تو عکس دارم به دوربین نگاه نمیکنم. دارم به تصویر خودم نگاه میکنم و در شگفتم که چه دارم بعد از سالها نگاهم رو نمیدزدم از ویزور دوربین و چه بعد از سالها غم نداره چشمام. آواتار جدیدم یه عکس اکسپوزه با رنگ و نور تند و اغراقشده، غیرحرفهای، شاید بد حتا؛ اما حال چشام شبیهترین حال منه به خودم. بیخیال و سرخوش و های. |
Friday, July 22, 2016
یه روزی هم باید مادرا بشینن از خستگیها و دردها و ناامیدیها و خشمهاشون بنویسن. یه روزی که بهشت رو از زیر پامون بزنیم کنار و تاج پرافتخار ایثار و فداکاری رو بندازیم دور و زیر دیگ غلیط محبت مادرانه رو کم کنیم از اینهمه جوش بیفته.
دخترک و زرافه بزرگ شدهن. بزرگ و بامزه و مسئولیتپذیر. با هم معاشرت میکنیم و میخندیم و خوش میگذره. دوستام عاشقشونن و قربونصدقهشون میرن و بعد از هر بار معاشرت، به حالم غبطه میخورن که بچه دارم و بچهی بزرگ دارم و راحت شدهم و حالشو میبرم و الخ. من اما هیچوقت از روزهای سیاه مادربودنام ننوشتهم. نگفتهم. از تمام لحظههای استیصالای که پشت سر گذاشتهم، از تمام قضاوتهای بیرحمای که دچارشون شدهم، از تمام موقعیتهایی که به واسطهی مادربودنام مجبور بودم تن بدم به شرایط و عصیان نکنم و تحقیر بشم. بدتر از همه از تمام بار گناه و عذابوجدانای که یک عمر در قالب «مادرِ بد» به دوش کشیدهم. از رنج مدامای که بردهم. |
پشت مستیاش پنهان میشود برای گفتن «دوستت دارم»، پشت زمزمههای میان همآغوشی، موسیقی و رخوت و تاریکی. با روشنای روز، دو غریبهایم در جهانهای موازی. کنار هم و بیهم.
لاطائلات --- امیرحسین طالقانی Labels: UnderlineD |
Sunday, July 17, 2016
مهمترین درسی که «ریلکه» از «رودن» آموخت، نگریستن عمیق به اشیا بود. و دیگر آنکه هنرمند نباید به انتظار الهام بنشیند، بلکه فقط باید کار کند.
دفترهای مالده لائوریس بریگه --- راینر ماریا ریلکه
Labels: UnderlineD |
با هر ضرب موسیقی، رنگ سبز و بنفش میپاشید تو صورتم. تو یه لایهی دیگه بودم. حواسم بود که هستم و نیستم. سعی میکردم تمرکز کنم ببینم کجام، اما باز موسیقی اوج میگرفت و نبض رنگا تند میزدن و فرو میرفتم تو یه لایهی جدید. یه جوری بغلم کرده بود که انگار خیلی دوسم داره. حواسمو جمع کردم پرسیدم تو هم همونجایی که منم؟ گفت نمیدونم کجام. حوالی لایهی اوزونم. دفهی قبل که اینهمه رنگ و موسیقی پاشیده شده بود تو مغزم، تو استخر بودیم. تو یه سیارهی دیگه. ایندفه رو زمین، وسط اخبار کودتای ترکیه. یه جایی از آهنگ همهجا سپیا شد. یه تهمایهی اُکر رفت نشست رو همهچی. حواسش بود به همهی سوالام جواب نده. لکهلکه دایرههای رنگیِ روشن تو فضا بود. گفتم میرم بخوابم. یه جوری بوسیدم انگار خیلی دوسم داره. تا چند ساعت بعدش هر بار چشامو باز کردم موسیقی داشت پلی میشد و یه مشت لکهی رنگی روشن تو فضا بود. دم صب موزیکو خاموش کرد. گفت بسه دیگه برگردیم پایین. یهجوری برگشتیم پایین که انگار خیلی دوسم داره. عصر که بیدار شدم، هیشکی نبود. خیس و گیج بودم. انگار یه تب طولانی. دیدم رو در توالتفرنگی یه یادداشت گذاشته و یه کلید، اینکیس اگه خواستم برگردم.
|
بیلیوینگ/لیوینگ مای اون دریمز
تو اینستاگرامش یه عکس گذاشته از پشت پنجرهی هتلمون تو رم. تو عکسه من نیستم، اما وقتی عکسه رو گرفت تازه از زیر دوش اومده بودم بیرون، وایستاده بودم پشت پنجره داشتم قهوه میخوردم که اومد بغلم کرد، شروع کرد سرشونهها و گردنمو بوسیدن، گفت از جات تکون نخور بذار این لحظهمونو سیو کنم. همونجوری که پشتم بهش بود، ضد نور، از من و قاب پنجره عکس گرفت. گفت باورت میشه با هم اینجاییم؟ تو عکسه منو کراپ کرده، اما حال عکسه همون حال اون روزمونه. خیلی يواش و خُرّم و کیفکرشومیکردطور. اصن الف که وارد زندگیم شد، کیفیت زندگیم به کل تغییر کرد. دقیقا از همون روزی که به اصرار و واسطهی گرافیستم رفتم پیشش، همهچی عوض شد. هر دو با چشمای پفکرده از بیخوابیهای شبهای قبل، نشستیم تو سامکافه، وافل توتفرنگی و نوتلا سفارش دادیم با لاته و بعدشم چای، تا پاسی از ظهر، به هوای جلسه و بستن برنامههای مشترک سال جاری. اومد رو گوشیش فایل پیدیافی رو که براش فرستاده بودم باز کنه، چشمش افتاد به عکسای دیشبمون، پای میز سفید، وسطای باغ، پشت گیلاس شامپاین، سرخوش و پرخنده و امیدوار. گفتم عکسارو به منم بده، گفت نه. گفت میخوام یه ایونت برگزار کنم باهاشون. خندیدم که خببابا. پرسید باورت میشد یه روزی اینهمه عکس داشته باشیم با هم؟ گفتم اووووه، از کی تا حالا اینقد هیوغ و لطیف و رومانتیک شدی هانی؟ باورم نمیشد. عصرتر، نشسته بودیم تو کافه ريیس پارکپرنس، با دو تا دیگه از همکارا، خاکشیر خورده بودیم با لیموی زیاد، بعدترش ساندویچ کوکوسبزی با اسپرسو، و راجع به برنامهی دفاع مقدس حرف زده بودیم. قرار شد ببرمشون «ایستاده در غبار» رو ببینن. سینما چارسو. وسطای جلسه پاشدیم. باید میرفتم دنبال دخترک. کنکور آخرشو داده بود و قرار بود برم دنبالش. بعدشم کافهای رستورانی جایی. پشت درِ حوزه نشسته بودیم تو ماشین تا دخترک بیاد. داشت بچهمدرسهایها رو نگاه میکرد. گفت اگه به حرفم گوش داده بودی، الان... خندیدم که خبالا. اگه به حرفش گوش داده بودم الان... الف که رفت، با دخترک و دوستش و دو تا رفقای من رفتیم گاندی، کافه. میلکشیک و آب طالبی و کیک رد ولوت و موهیتو و لاته. دوستام براش یه سواچ بنفش خریده بودن، من یه کتاب بنفش -ریشهی شکلگیری و دايرةالمعارف شخصیتهای هریپاتر- و دوستش هم یه دوربین پولاروید بنفش. دخترک خسته و خوشحال بود، با موبایل بنفشش از هدایای بنفشش عکس میگرفت. اون دو تا اون ور میز سرگرم حرفای خودشون بودن و یه آفتاب خوبی افتاده بود رو مقنعههای مدرسهشون، مام سهتایی اینور پی حرفای خودمون. دخترک خسته بود و چشماش برق میزد و جاش امن بود بین من و دوستاش و دوستام. من خسته بودم و چشام برق میزد و فکر میکردم یه مسئولیت بزرگ مادریم رو به جا آوردهم و جام امن بود بین خونواده و دوستام. میم و دخترک داشتن راجع به شخصیتهای هریپاتر حرف میزدن. میم گفت باورت میشد یه روزی من برم دنبال بچهی کنکوری تو دم حوزه؟ دیروزو میگفت. خندیدم که خبالا. الف اسمس داد مرسی بابت این سه روز، دلم چه برات تنگ شده بود. من چارزانو نشسته بودم عقب، تکیه داده بودم به میم، برای خودم کتاب نامههای ویرجینیا وولف که با هریپاتر خریده بودمو ورق میزدم، و فکر میکردم آیا ممکن بود باور کنم یه روزی اینجوری نشسته باشم اینجا با تمام ماجراها و آدمایی که خودم ساختهمشون؟ زیادی رقیق و هیوغ و سانتیمانتال شدهم باز. نشدهبودم هم باورم نمیشد بههرحال. اول دائرةالمعارف هریپاتر واسه دخترک نوشتم «نه تنها هیجده سالت شد، که کنکورتم دادی. حالا از فردا دوباره میتونی برامون صبحانهها پنکیک درست کنی. ولکام تو د نیو اِرا. مام:**». بغلم کرد محکم فشارم داد به خودش ماچم کرد. کرهبز، کِی باورم میشد دو ماه دیگه بخواد بره دانشگاه؟ آقای کا گفت تو آنجلا مرکل هم بشی بازم باورت نمیشه. راس میگفت. |
Wednesday, July 13, 2016
دیشب گزارش را دیدم. ندیده بودم. تمام که شد به حمید گفتم معمولی بود. بعد بیشتر بهش فکر کردم. به آخرش فکر کردم. به آخر خیلی معمولیاش. ممد با آن صورت بیحسش از بیمارستان بیرون رفت و توی ماشینش نشست و صفحه سیاه شد و تیتراژ آمد. به آدمهای معمولیاش با شغلهای معمولی و تفریحات معمولی فکر کردم که نه میگفتی خوبند نه بد، با هیچکدام همذاتپنداری نمیکردی و علیه هیچکدام نبودی. به ممد فکر کردم که از محل کارش بیرونش کردند، بیخانه شد، زنش قرص خورد، و فقط نگاه کرد، انگار هیچ انگیزهای برای درست کردن نداشت، نمیترسید از دست بدهد، ول کرده بود ولی نمیدانستی از کجا ول کرد یا شاید همیشه همین بود چون من هم یک دایی دارم که همین شکلی است، مادرش مرد انگار نه انگار، زن گرفت و زنش طلاق گرفت و خودش سالها دربدری کشید و دخترش با ماشین تصادف کرد و کشته شد و انگار نه انگار، همینی که هست. به اسم سادهی فیلم فکر کردم. انگار دوربین بیهوا چرخیده بود روی زندگی اینها، چندروزش را گزارش کرده بود و ازش گذشته بود. مطمئنم اگر دوربین یک بار دیگر گذرش به زندگی ممد میافتاد میدیدیم که از همان اداره بازنشسته شده و چندتا بچهی دیگر هم اضافه کرده وهمچنان دارد زندگیاش را میکند و همچنان با اعظم اختلاف دارد. مگر یک زندگی معمولی جز این است. یک زندگی معمولی که فاجعهها درش تبدیل به اتفاقات معمولی میشوند.
امروز لباس زیبایم را پوشیدم و رفتم تشییع کیارستمی. به خاطر خودش نبود، برای او دیگر چه فرقی میکرد. ادای احترام و این حرفها را هم قبول ندارم. رفتم که جزئی از مراسم باشم، جزئی از تصویر بزرگی که در آن تن کیارستمی برای آخرینبار توی شهر میگردد. میخواستم این تصویر را از نزدیک ببینم و برایم تبدیل شود به نقطهای در زمان. خیال خام. او را از راه دیگری بردند. چیزی که عایدم شد دیدن عکسهای بزرگی از او بود که به داربستها زده بودند و شنیدن یک مشت سخنرانی بیمحتوا از مردان مشهور. مراسم تشییع هیچ چیز ویژهای نداشت و باهاش غریبه بودم. حتا اشکی را که از سر خیابان حجاب و قبل از متراکم شدن جمعیت آمادهی سرازیر شدن بود خشکاند در حالی که مراسم تشییعی که تو را نکشد باید اشکت را دربیاورد. یعنی معمولش این است.
خبر مرگ کیارستمی برای من یک خبر معمولی بود، یعنی شوکهام نکرد. فکر میکنم آخر شب بود و داشتم آمادهی خواب میشدم و نشسته بودم چایی میخوردم و توییتر را بالا و پایین میکردم که خبر را خواندم. به جای غمگین شدن به تیتر فردای روزنامهها فکر کردم و توی ذهنم مسخرهترین تیتر را ساختم، یعنی اینقدر غم از من دور بود. شوک از ساعتها و روزهای بعدش شروع شد. تابلویی که همیشه روی دیوار خانهام بود، افتاده بود و من همان موقع متوجهش نشده بودم. فردا بلند شده بودم و بیهوا زل زده بودم به جایش، به میخی که نگهش داشته بود، به رد سفیدی که روی دیوار به جا گذاشته بود، به سیاهی بقیهی دیوار. یکهو فهمیده بودم این تابلو، یک تابلوی صرفاً تزئینی نبوده. مصاحبههایش را میخواندم، فیلمهایش را میدیدم، طرز خاطره تعریف کردنش را میشنیدم، هیچوقت به دقیق بودن جملههایش، به خالص و عریان بودن فکرهایش، به اینکه میدانست سادهترین جواب درستترین جواب است، اینکه هیچوقت نخواسته بود قصار باشد و قصار نبود، پی نبرده بودم. به اینکه اینقدر به خودش و جهان راحت میگیرد، راحت از عطش و اشتیاقش به زنده ماندن میگوید، از پشیمانیاش در نگرفتن پولی که حقش بوده، از تصمیمش برای بوسیدن یا نبوسیدن ژولیت. شرم دارم بگویم ولی حتا نمیدانستم در ایران زندگی میکند، و روی زندگی در ایران اصرار دارد. فکر میکردم برای خودش میرود و میآید و سرش شلوغ است و آدم موفقی است و فیلمش را میسازد و هیچ مهم نیست کارش اینجا پخش بشود یا نشود و ما ببینیم یا نبینیم. وقتی زنده بود بیشتر فیلمهای داستانیاش و بعضی مستندهای قبل و اول انقلابش را دیده بودم، از کارهایش خبر داشتم، حتا با سماجت فیلم جادهاش را دیده بودم که تصویرهایش هم مجذوبم کرده بود هم حوصلهام را سر برده بود. میخواهم بگویم پیگیر کارش بودم ولی قلابش بهم گیر نکرده بود. شاید دلیلش این باشد که خیلی زود، زودتر از عقلرس شدن من کلیشه شده بود، کلیشهی آدمی موفق در دوردست.
احتمالاً مثل همهی کسانی که اینجا زندگی میکنند رفتن دوستهایم را فقط تماشا کردهام. منظورم مهاجرت است. رفتنشان زندگیام را تغییر داده اما تکان نداده، غمگینم کرده اما ویرانم نکرده. تا قبل از رفتن آنها و این موج بزرگی که اطراف ما راه افتاد اصلاً نمیدانستم باید درباره ماندن یا رفتن تصمیم گرفت. یعنی داشتم زندگیام را میکردم و کسی بابت جغرافیای محل زندگیام ازم جواب نخواسته بود اما به جایی رسیدیم که باید برای این هم تصمیم میگرفتیم و مدام تصمیممان را به بقیه اعلام میکردیم.
برای من تصمیم آدمها به ماندن و رفتن اهمیتی ندارد، ارزشی برایش قائل نیستم و به نظرم مرام آدمهای بیچیز است که به ماندن یا رفتن افتخار کنند یا منتی بگذارند و به روی بقیه بیاورند که با این کار دارند مبارزه میکنند و برایش هزینه میدهند. یعنی ممکن است من بابت ماندن یا رفتنم هزینه هم بدهم اما این فقط به خودم مربوط است. او که به ماندن و رفتنش مفتخر است مثل کسی است که هر نفسش را عبادت میداند. کل این مجموعه حوصلهام را سر میبرد و فراریام میدهد و هر بار کسی بخواهد شروع کند گوشهایم را میگیرم. من رفتن آدمها را پذیرفتهام، شاید چون چاره دیگری نیست، ولی وقتی آدمهای عزیز زندگیام، آنها که تا دیروز همینجا زندگی میکردند میگویند دیگر به اینجا برنمیگردند یا نمیگذارند بچههایشان در چنین جهنمی بزرگ شوند دلم میشکند و با خودم میگویم چه بیرحمند که فکر میکنند از اینجا رفتن یعنی نجات پیدا کردن و این را با صدای بلند به کسی که زمانی برایشان عزیز بود، دارد اینجا زندگی میکند، خانهاش اینجاست و پایش هر روز روی این خاک است میگویند. پس دیگر هیچ اشتراکی وجود ندارد، ما آدمهایی از سیارههای مختلفیم.
با همهی اینها، اینجا زندگی کردن کیارستمی، در جهنم دههی شصت و هفتاد همچنان ماندن و بهش اصرار داشتن، ماندن را به رخ کسی نکشیدن، در همین "جهنم" بچهدار شدن، بچه بزرگ کردن، فیلم ساختن، رفتن و آمدن و استوار بودن، مریض شدن و در همین جهنم دکتر رفتن و بیمارستان خوابیدن و "مثل آدمهای معمولی" با خطای پزشکی مردن، مثل ما بودن، برای من همزمان چنان دلخوشی و ناخوشی بزرگی است که ویرانم میکند. چاه بزرگی توی وجودم باز شده. چاهی که تاریک است اما هربار دلو خالیام را میفرستم پایین، ازش آب تازه و خنک میکشم بیرون و اشکهایم را میشویم.
Labels: UnderlineD |
Friday, July 8, 2016
شنا کردن، وقتی باد میوزد، سخت میشود. اولین بار که قلق ساحل این منطقه دستم نبود هنوز، شنا کرده بودم تا جایی که نفس داشتم، بعد کمی روی آب خوابیده بودم، زیر نور مستقیم آفتاب و آسمان لاجوردی عمیق، و فکر کرده بودم چه خوب؛ بعدتر اما خواسته بودم برگردم که نشده بود. شنای بیست دقیقهای در برگشت تبدیل شده بود به طولانیترین شنای عمرم، طولانی و خستهکننده و سخت، سخت و ترسناک، در یکی از عمیقترین و پربادترین سواحل آن حوالی. جوری سخت و طولانی که خیال میکردم هرگز به ساحل نمیرسم. تنها بودم. کسی در ساحل منتظرم نبود. کسی جز من، نمیدانست کجای دنیا دارم شنا میکنم و کجا دارم نمیتوانم خودم را برسانم تا ساحل. فکر کردم اگر نفسم بگیرد.
روز سوم، داشتم برای یاکوب تعریف میکردم چه ترسناک بود اولین تجربهام از شنا، تنها، در این منطقه. برگشته بود عمیق نگاهم کرده بود، با چشمان آبی تیره، گفته بود همیشه اولین بار هر تجربهی جدیدی سخت و ترسناک است. آدمهای کمی هستند که جرأت کنند تنهایی بزنند به آب. گفته بود تا هر جا خواستی شنا کن، نگران برگشتن نباش. هر جا خسته شدی دست تکان بده، با قایق میآیم دنبالت. مردمان قریهی خوشبخت --- سیلویا پرینت Labels: Jacob, las comillas |
پونزده ساعت عجیب و غریب.
|
Monday, July 4, 2016 فکر کرده بودم خوب است چند روزی را تعطیل کنم. خانه و خانواده و کار و ایمیل و تلفن و همهچیز را. حالا چند روزی میشود که همهچیز را تعطیل کردهام. خانهای ویلایی اجاره کردهام در پِریسا، یکی از روستاهای سانتورینی، یونان. صبحها با صدای دریا و الاغها بیدار میشوم و تمام روز را زیر آفتاب، کنار دریا، و در کافههای رنگارنگ سپری میکنم. در این روستا خبری از مرغان دریایی نیست. به گمانم پرندههای دریایی، آتن و فیرا و اویا را -شهرها و روستاهایی بزرگتر از اینجا که منم- به قریههای کوچکی مثل پیرگوس یا پِریسا ترجیح میدهند. سلیقهی اقلیمی من اما به الاغها نزدیکتر است. سالها اینچنین آرام و کمشتاب از زندگی لذت نبرده نبودم. مردمان قریهی خوشبخت --- سیلویا پرینت Labels: Jacob, las comillas |
About Time
چند وقت پیشا با یکی از دوستای صمیمیم دعوام شد. یه اختلاف نظر عمیق، جوری که از نظر من دیگه همهچی تمومشده بود و رفتم پی کارم. یه نصفشبی درو کوبیدم به هم و رفتم پی کارم، لیترالی. دوستم همون شبا داشت میرفت سفر. داشت میرفت یه سفری که از ماهها قبل براش برنامهریزی کرده بود و هیجان داشت. منم میدونستم اینو، اما اونقدر عصبانی بودم* و اونقدر برام مسلم بود همهچی بین ما تموم شده، که دیگه هیچ اهمیتی نداشت برام. شب قبل از سفرش، نوید اومد گفت میدونی فلانی داره میره سفر؟ گفتم آره. گفت میدونی چههمه ذوق داشت واسه این سفرش؟ گفتم آره. گفت میدونی چهقد دوسِت داره؟ گفتم آره. گفت یادته چهقد دوسش داشتی؟ گفتم آره. گفت چته پس؟؟ گفتم بهغایت آزردهخاطرم و از نظر من همهچی بین ما تموم شده دیگه. گفت اگر دین نداری، مرام که داری، بفهم الان وقتِ کاتکردن نیست؛ پاشو برو از دلش دربیار، آشتی کن باهاش، بذار با دل خوش سفرشو بره بیاد، بعد هر تصمیمی داری عملی کن. این کمترین کاریه که رفقا باید در حق هم انجام بدن، فارغ از اینکه چی پیش اومده؛ به احترام تمام قدمت و هیستوری رابطهشون. دتس وات فرندز دو. علیرغم خاطرِ آزردهم، نیمساعت بعدْ خونهی دوستم بودم، بیحرف. و موندم پیشش تا دم پرواز، تا موقع رفتنش به فرودگاه. با حال و دل خوش رفت سفر. حالا ماهها ازون ماجرا میگذره و هنوز یکی از عزیزترینهامه و هیچ نمیتونم تصور کنم نباشه تو زندگیم. بعدنا یه بخشی از اختلافامونو حل کردیم. با یه بخش دیگهش هم راه اومدیم و از کنارش گذر کردیم و الان؟ الان خوشایم با هم، به غایت. اون شب فکر میکردم به خاطر دوستمه که دارم اون کارو انجام میدم، به خاطر دوستیمون، و به خاطر نوید. حالا اما میدونم به خاطر خودم بوده هم. به خاطر تمام خوشیها و ناخوشیهایی که کنار هم بودیم و کنار هم موندیم. که اصلا یه سری آدما هستن در زندگانی، که آدم از تو تخممرغشانسی پیداشون نکرده که به همین سادگی بخواد بذارتشون کنار. که اصلاتر یه سری موقعیتها هستن در زندگانی، که آدم نه فقط به خاطر رفاقتش، نه فقط به خاطر تمامِ هیستوریای که با هم داشته، که اصلا به خاطر ذاتِ انسانیِ ماجرا، باید اون دلگیری و قهر و کدورت رو به تعویق بندازه تا وقت مناسب؛ فقط به خاطر دوستش به عنوان یه آدم دیگه، و فقط به خاطر موقعیتی که دوستش توشه، و نه حتا هیچ دلیل دیگهای. دتس وات فرندز دو. که اصلا به گمانِ من، دقیقترین معنای مچوریتی و بلوغِ رفتاری، به دست گرفتن کنترل احساساته در مواقع بحران. وگرنه که راحتترین کاره که آدم وقتای خوشی با هم حال کنه و وقتای عصبانیت سه سوت بزنه زیر میز و همهچی تموم. که اصلاتر، مچوریتی آدما به سن و سال و تجربه و قدمت و قامت و استقامت نیست، به میزانِ کنترل عواطف و احساساته در برهههای حساس، و درایتبهخرجدادن به جای تصمیمِلحظهایگرفتن و درکسریازثانیههمهچیزروزیرسوالبردن. دتس وات پیپل دو. * الان که دارم اینا رو مینویسم حتا یادم نمیاد دعوامون سر چی بود اصلا، فقط کلیت ماجرا یادم مونده. |
Friday, July 1, 2016 براي من هم صحبت واقعي كسي ست كه بتوان درباره دوچيز با او حرف زد: هيچ چيز و مرگ. كيفيت چنين همصحبتي هم در عدم نياز به كاتاليزور و امبينس و غيره. حرف از مرگ و هيچ چيز، عرق و سيگار نميخواهد. نهايتش راه رفتن . سالهاست چنين همصحبتي نداشته ام. در واقع فقط يكنفر بود يك چنين كيفيتي داشت. پانزده بيست سال پيش در انتهاي يكي از همين مكالمات بيهوده ، درباره بيخود بودن كلا همه چيز، نرسيده به هفت تير اعلام كرد ديگر حالش از من بهم ميخورد. پياده شد و ديگر نديدمش. بعد از سالها دوستي. چند روز بعد با دوست دختر آن سالهايم قرار داشتم. از روي اجبار. سرراه ارزو ميكردم كاش اتوبوس خط ويژه از رويم رد شود جاي امدن او. دخترك به همه چيز مثبت نگاه ميكرد. از نظرش همه چيز در دنيا براي چيزي بود. حتي من را خدا سر راه او قرار داده بود ، با تصوير گل و بلبل و قلب و خيلي صورتي طور، با حلقه و كذا مرا در خواب دوستش ديده بود. بيگناه. حتي ارزو كردم كاش اوهم حالش از من بهم بخورد. رفتم سر قرار. نيامد، خوشحال نشدم، ناراحت هم نه، فقط كنجكاو. تا همين چند روزپيش، پانزده شانزده سال كنجكاو بودم . برگشتني هويج بستني خوردم و سعي كردم جاي كنجكاوي ناراحت باشم. آن سالها نه سيگار بود نه ودكا، ناراحتي هم خالص تر. حتي ميشد با هويج بستني، يا بستني ميوه اي يا پيراشكي ناراحت بود. ناراحتي خودش بود ربطي به ريه و معده و اكسيژن خون نداشت. جواب داد، بعد از هويج بستني هم ناراحت شدم هم كنجكاو. هيچكدام شان را ديگر نديدم. نه كسي من را وسط قلب در خواب دوستش ديد، نه من ساعتها از هيچ چيز با كسي حرف زدم. يكي دو سال بعدش ديگر حتي هويج بستني هم ناراحتم نميكرد. اينجاي داستان، همانجاييست كه ميخواستم هويج بستني را ربط بدهم به ان شب برفي اي كه بدون كفش از خانه دخترك در رفتم و ان روزي كه .... خوابم مي أيد و ربطش هم مهم نيست. وانگهي چهل سالم شده، ميدانم كه نه از من نويسنده درميايد نه ازتوي اين كسشر، وبلاگ ، خواننده. براي همين هم خيلي رشته افكار و دنباله منطقي سخن نميتواند برايم مهم باشد. داستان پردازي هم.وگرنه داستان المانهايش بيش ازين بود. فرار به جلو و عشوه خركي توامان. أهان ديشب كنجكاو شدم كجاست دخترك ، روي فيسبوك. ديدم دو تا پسر دارد كه نگاهشان ، توي عكس، ادم را يك راست ميبرد به نرسيده تا هفت تير، هجده سال پيش. ديگر كنجكاو نيستم. از مرگ بعدا مينويسم، حرف بيراهه رفت. Labels: UnderlineD |