Desire knows no bounds |
|
Saturday, November 16, 2019
دیشب تو جلسهی همفیلمبینی، «زنی تحت تأثیر» رو دیدیم از سینمای کاساوتیس و آخخخ که چه دارم حال میکنم با تکتک فیلمهای این آدم و آخ که چه درخشان بود این فیلم و چه درخشانتر بود بازی جنا رولندز. یه جایی از فیلم اما، اون جایی که میبل به پدرش میگه دَد، ویل یو استند آپ فور می؟ همونجا فیلم برای من ایستاد. نفسم بند اومد و اشک تو چشمام جمع شد و خاطرات گذشته بغض شد تو گلوم نفسم رو بند آورد. یادمه یکی دو ماه پیش، سر میز غذا با دخترک حرف گذشته شده بود، حرف عید سال ۸۳، که یکدفعه بیمقدمه اشکهام اومده بود پایین و خشم و عصبانیتم از مامانبابام رو تا یه هفته بعد بیوقفه گریه کرده بودم. دخترک مبهوت مونده بود پولانسکی متحیر مونده بود خودم متعجب مونده بودم ازون حجم خشم و غمی که هنوز تازه و دم دست، داشت فوران میکرد زیر پوستم.
یادمه با خشم و با هقهق شکایت کرده بودم چرا اون سال کذایی، مامانبابام جلوی منو نگرفتن که برنگردم تهران، برنگردم خونه؟ با اون دوتا جوجهی کوچیک؟ چرا هیچکس به خاطر من وای نستاد؟ چرا هیچکس بهم نگفت فکر هیچی رو نکن، من هستم، کمکت میکنم، خیالت راحت؟ چرا همه ولم کردن خودم تصمیم بگیرم خودم مسائلمو حل کنم؟ *** پولانسکی مرد خونه و خونوادهست. قشنگ دوست داره یه هستهی خانوادهطور درست کنه و از وقتی اومده تو زندگی من، باعث شده روابطم با خانواده بهتر و بیشتر شه نسبت به قبل. اینجور وقتا اما، وقتی با یه تلنگر کوچیک زخمای قدیمیم دوباره سر باز میکنن، وقتی یادم میاد هیچوقت خانوادهم پشتم واینستادن و ازم حمایت نکردن، و اگه دوستام رو نداشتم الان معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود، تمام وجودم پر از خشم و عصبانیت میشه. ضربان قلبم به اوج میرسه و از زندگی و خانواده بیزار میشم. دلم میخواد بچههامو دوباره برگردونم توی شکمم و به زندگیم خاتمه بدم. واقعاً همینقدر احساس بیپناهی و استیصال میکنم وقتی به گذشته فکر میکنم. وقتی یادم میاد چه ترسیده و تنها بودم و چه همهچی رو از صفر مطلق و در تنهایی مطلق ساختم. با کمک دوستهایی که وبلاگ بهم داده بود. خانواده و پیوند خونی و تمام این حرفها برام حرفهای مفت و یاوهای بیش نبود. هیچکس و هیچچیز جز وبلاگ و دوستهای وبلاگیم من رو نجات نداد و هیچکس به اندازهی خانواده هیچوقت اینهمه از من طلبکار نبود. این خشم رو هزار ساله که دارم با خودم حمل میکنم و هیچوقت نتونستهم واضح و شفاف با مامان بابا در موردش حرف بزنم. چند بار استارتشو زدم ولی هر بار اونقدر بحث به بیراهه رفت که فکر کردم چه کاریه بابا، ولش کن، فراموشش کنیم. *** یه جاهایی هست تو زندگی، یه بزنگاههایی، که بودن یه آدم، یه کمک، یه حمایتگر، ولو اگه از کمکش استفاده نکنی، مهمترین و حیاتیترین عاملی میشه که تو رو پیوند میده به زندگی. تو رو هل میده برای ادامهی راه. وقتی مادر باشی، سینگل مام، مامان دو تا بچهی کوچیک، تو یه سری کشورهای غریبه، مسئولیت خفهت کنه، هزار و یک مشکل کوچیک و بزرگ داشته باشی خودت، و اون بیرون هیشکی نباشه که بهت بگه ببین من هستم، غصه نخور، طوری نمیشه، این روزا میگذره، به همین سادگی دنیا شروع میکنه برات به آخر رسیدن. از همونجا یه هیولای کوچیک درون من شروع کرد به رشد کردن. یه هیولا که داشتم خودم میزاییدمش و داشتم خودم همزمان ازش میترسیدم. هیولای «مادرِ بد بودن». و تو اون تنهایی، جوونی، خامی، و ندونمکاریهای پیاپی، هیچکس نبود که بگه تو تنها مادر بد دنیا نیستی، و حتی میتونی یه وقتایی زورو نباشی و میتونی کمک بخوای و کاش یکی اون بیرون باشه که بهت کمک کنه، یا لااقل بهت کمی حس خوب بده. *** اون روز سر میز غذا، یه هو با عصبانیت متوجه شدم هنوز خشمگینم ازین که چرا پونزده سال پیش بابا پشت من نایستاد و نزد تو دهن فلانی، و بعد از بیست و پنج سال هنوز خشمگینم که چرا مامان هنوز داره به من حس مادر بد بودن میده. هنوز خشمگینم از خودم که چرا باید اینهمه از خانوادهم خشمگین باشم و متنفر باشم. آیا ازشون متنفرم؟ آیا از خودم متنفرم؟ آیا دارم ناکارآمدیهای خودم رو پراجکت میکنم؟ *** تراپیستم میگه تو در هر مرحلهای بهترین کاری که از دستت برمیومده رو انجام دادی. این رو بپذیر. من اما قلباً هنوز خودم رو نبخشیدهم و فکر میکنم مادر خوبی نبودهم آیا چون به اندازهای که باید خودم رو «وقف» نکردهم؟ به این جملهای که نوشتم باور ندارم، ولی ازش خلاصی هم ندارم. *** تو خیلی از فیلمها این جمله رو میشنویم که بزرگترین ترس من اینه که شبیه مادرم بشم. پسرم تا حالا چندبار گفته دلش یه دوستدختری میخواد که شبیه من باشه. اینجور وقتا قند تو دلم آب میشه. اما درست همین وقتا یه توپ ماهوتی بزرگ نفسم رو بند میاره. یه توپ بزرگ که فقط من و جوجهها ازش و از ماهیتش خبر داریم. که سختمه ازش حرف بزنم. با صدای بلند بشنومش. بنویسمش. بزرگترین ترس من میدونی چیه؟ اینه که دخترم بگه بزرگترین ترس من اینه که شبیه مادرم بشم. |
|
از یادداشتهای قدیمی
تفلسف به ساعت پنجِ صبح
از همان بار اولی که مرد را دیدم، از لایفاستایلاش خوشم آمده بود. دیتیلهای خوبی داشت، خودش، رفتارش، وسایلاش، کلا. آنقدر خوب، که حواسم رفته بود پیاش. چند ماه بعد، دوست بودیم با هم. معاشرتطور. حالا رفیقیم، آن سال اما تازه داشتیم معاشرت میکردیم با هم. شبها مینشستیم به شام و پیکی ودکا و فیلم و سریال و الخ. خانهی خوبی داشت مرد. خوب که نه، جذاب. از آن خانهها که خیلی خوب چیده شده، هر گوشهاش پر از دیتیلهای دیدنیست، امبیانس دارد کلا. خانهی مرد شده بود کنج شخصی من. فضایی بود که مرا از خودم و دور و برم جدا میکرد به کل. حرفها و آدمها و معاشرتها و اتفاقهای آن خانه هیچ همپوشانی با دنیای من نداشت. مرد از یک جایی به بعد تصمیم گرفت دیگر وبلاگم را نخواند. همان خردههمپوشانی هم که بود، رفت. خیلی خوب بود این تفکیک دنیاها.
خانهی مرد نیمهتاریک بود همیشه. نورهای نارنجی گاهبهگاه، چند نقطه، اینجا و آنجا، چراغهای آمپلیفایر، نور مانیتور، آباژور کنار کاناپه و آن یکی آباژور توی اتاقخواب، همینها. وارد خانه که میشدی، همهچیز نیمهتاریک بود، موزیک مطبوعی پخش میشد، و مرد، با همان لبخند جاودانهاش، مثل همیشه، خوشرو و منتظر. یکجور پَکِ مطبوع نیمهتاریک. یک پیک ودکا را با همان پیک فلزی همیشگی پیمانه میکرد میریخت توی لیوان، یخ، و دو جور آبمیوه، از هر کدام یک پیک، ترکیب همیشگی. خوب جواب میداد هم. سال اول، حین آن معاشرتهای آرام، هر بار گوشهای از خانه را کشف میکردم من. سیگارپیچ قدیمی، فلان تابلوی توی توالت، زیرسیگاری کار فلان آرتیست، از اینجور چیزها. تاریکی خانه، مرا مجذوب تماشای آن کرده بود. صدای موزیک از جایی میآمد که نمیدیدم کجاست. گاهی که فیلم نمیدیدیم، پرده میرفت بالا، و تا خوابم نبرده بود محو دیوار مقابلم میشدم که پر بود از تابلوهای مختلف. هر بار ترکیبشان فرق میکرد هم. ترکیب ملافهها و آن دو تا پتوی گرم و سبک و لیوانهای پای تخت. چیدمان کتابها و لباسها و حولههای توی حمام و الخ. آن سال جذابیت خانه تمام نشد.
گفته بود «سیزن جدید کلیفورنیکیشن گرفتم برات، بیا». چند سیزن قبل را با هم دیده بودیم. خوش گذشته بود. بعد از یکی دو سال معاشرت، دیگر میدانستم چه جوری خوش میگذرد با او. گفته بود سیزن جدید کلیفورنیکیشن گرفتم برات، بیا. رفته بودم. تا بشینیم سریال ببینیم، کلی حرف زده بودیم شام خورده بودیم حرف زده بودیم با چند هزار پیک ودکا، یادم نیست. یادم است حال خوبی داشتیم. خیلی. یادم است چند سوال پرسیده بود ازم، از آن سوالهای همپوشانیدار. من؟ تعجب کرده بودم. آنقدر گیج بودم که فرداش هیچ یادم نمیآمد دقیقا چی پرسیده بود و دقیقاتر چی جواب داده بودم. فقط یادم مانده بود که تلویحا گفته بودم نه. خواسته بودم رابطهمان همانجور که هست بماند. گمانم گفته بود خب. یادم مانده مهربان بود، و آندرستندیگ، خیلی.
چند ساعت گذشته بود و من هیچ یادم نمیآمد کلیفورنیکیشن دیدیم یا نه. گیجِ خوبی بودم برای خودم. دستم را دراز کردم پایین تخت، بطری آب را برداشتم سر کشیدم. میدانستم همیشه یک بطری آب، همینجاست، همین پایین تخت، طرفِ من. هیچوقت نمیفهمیدم مرد کی این بطری را میگذارد برایم. مثل همانکه هیچوقت نفهمیدم کی لباسهایم را برمیدارد میگذارد کنار لباسهای خودش، روی نردهها. همیشه بیدار شده بودم، دست دراز کرده بودم آب برداشته بودم سرکشیده بودم، بعد پتو را زده بودم کنار، رفته بودم لباس پوشیده بودم، آمده بودم مرد را بوسیده بودم آرام، گاهی همانجور که خواب بود از روی پتو، و هوا هنوز روشن نشده برگشته بودم خانه، مثل همیشه. چند ساعت گذشته بود و من هیچ یادم نمیآمد کلیفورنیکیشن دیدیم یا نه. گیجِ خوبی بودم برای خودم. دستم را دراز کردم پایین تخت، بطری آب را برداشتم سر کشیدم. پتو را زدم کنار بلند شوم بروم سراغ لباسها، که دستش را حلقه کرد دورم از پشت، کشاندَم طرف خودش. پشت گردنم را بوسید گفت نرو. بوسیدمش که «داره صبح میشه، دیرتر برم میخورم به ترافیک اول صبح، همت و صدر هم که مصیبته». مرا کشیدتر طرف خودش. گفت «نرو اصن، کلا نرو، بمون». فرداش که فکر کرده بودم، یک چیزهایی از حرفهامان یادم آمده بود. جزئیات بیشتر را هم هیچوقت روم نشد بپرسم ازش. آن موقع اما گفتم «باید برم، میدونی که». گفت «آره میدونم. نرو اما، بمون». ندیده بودم تا قبل از آن شب، که جز به شوخی و خنده، اینجور جدی بگوید بمان. مرا کشاند طرف خودش و سفت در آغوشم گرفت. صورتش را چسباند به گردنم. گفت بمان. دیگر چیزی نگفتم. پتوی کنار زده را دوباره کشید روم. ماندم.
یادم نیست کی خوابمان برد. یادم است اما بیدار که شدم، حوالی ظهر بود. مرد خواب بود. عمیق. من خوب خوابیده بودم و سیر-خواب به صبحانه فکر کرده بودم. فکر کرده بودم بلند شوم صبحانه درست کنم برایش، بیاورم توی تخت. دست دراز کردم بطری پای تخت را برداشتم. آب نداشت. پتو را زدم کنار. رفتم سراغ لباسها. پیراهن مرد را تنم کردم رفتم طرف آشپزخانه به هوای آب. حوالی ظهر بود. آفتاب، به سختی خودش را از لابهلای پردهکرکرههای چوبی کشانده بود تو. خانه، نیمهروشن بود. برای اولین بار، میشد تمام خانه را توی نور دید. یادم رفت بروم توی آشپزخانه. دراز کشیدم روی کاناپه، به تماشای خانه. نیمساعت بعد، مرد داشت املت درست میکرد. کرکرهها را باز کرده بود و نور مطبوعی پهن شده بود کف خانه. بوی قهوه پیچیده بود توی سالن. من دراز کشیده بودم روی کاناپه و مرد را تماشا میکردم که گوچه قاچ میکند، که پرتقال قاچ میکند، که تخممرغ میشکاند توی کاسه. خانه، کاریزمایش را از دست داده بود.
***
زن، دوست صمیمی مرد بود. مرد دیگر، رفیق چندین و چند سالهام. نمیدانم چی شد که با زن دوست شدم. به نظرم شخصیت جالبی داشت. از آنها بود که از معاشرتاش لذت میبردم. ادا و بدجنسی نداشت. مرد، خبر معاشرت من و زن را که شنید، قیافهاش رفت توی هم. احساس کردم همچین هم خوشش نیامده که ما داریم با هم معاشرت میکنیم. عجیب بود برایم. بعدترها، این اتفاق برایم در مورد مردهای دیگری هم افتاد. خوششان نمیآمد با دوست صمیمیشان معاشرت کنم من. عجیب بود برایم. خوشنیامدنشان از جنس حسادت نبود. چیزی بود که من بلد نبودماش.
***
حالا با مرد دوست صمیمی و چندسالهایم. حالا خانهاش که میروم، بیشتر از تماشا، حرف داریم که بزنیم با هم. خاطرهی مشترک حتا. حالا اینجوریست که موقع تماشای خانهی نیمهتاریک، حواسم میرود پی فلان خودنویس یا مجسمهی جدید که تا هفتهی پیش اینجا نبوده، یا بالای شومینه که حسابی گردگیری شده، یا فلان پانچوی جدید چهارخانه روی پشتی کاناپه. خانه هنوز کنج دنج شخصی من است. خانه؟
***
چند وقت پیش نشسته بودم به تماشای سیزن آخر کلیفورنیکیشن. یاد خاطرهام افتاده بودم با مرد. یاد خانه، یاد فردا ظهر، و کاریزمایی که یکباره با تابیدن نور از میان رفته بود. اسرار خانه برایم هویدا شده بود. حین کلیفورنیکیشن، یاد خاطرهام افتادم از معاشرتام با زن، و مرد، همان مردِ دیگر، که چه خوشش نیامده بود. ناگهان نور تابید روی مغزم. با معاشرت من و زن، نور تابیده بود روی من، به مثابه خانه، و مرد، همان مردِ دیگر، لابد فکر کرده بود با تاباندن این منبع نور روی خودم، دیگر کاریزمای زن اثیریاش را از بین بردهام. خانهی نیمهتاریک، زن اثیری، مرد جذاب قلمبهدست خوشمعاشرت، همه کاریزمایشان به منبع نوری وصل است، ولاغیر. به زاویهی منبع نور، در واقع. هالهی نیمهتاریک و نیمهمرموز پیرامون اشیا، پیرامون آدمهاست که جذاب میکندشان. که قوهی تخیل ما را فعال نگاه میدارد. که تکهای از آن را، از او را میبینیم در روشن-تاریک رابطه، و باقی را تخیل میکنیم. همانجور که دوست داریم تخیل میکنیم. و چون همهاش را ندیدهایم، و چون کسی جز من او را ندیده، با همان تخیل و با همان آبوتاب و با همان اغراق، باز-تعریفاش میکنیم. گاهی حتا ته دلمان امید این را داریم که آن خانه، که آن زن، همیشه پنهان بماند و فقط به واسطهی «من» باز-تعریف شود. همینجوریهاست شاید، که وقتی خانه را، زن را، فردا ظهر، بیواسطهی نگاه ستایشگر مرد، اینجور از نزدیک، زیر نور یکدست میبینیم، هالهی اسرار دورش به کلی فرو میریزد. کاریزما از بین میرود. گاهی حتا با خود فکر میکنیم «این بود آرمانهای ما؟». همینجوریهاست شاید که گاهی اوقاتمان تلخ میشود از نور ظهر، از معاشرت آن دو زن، از آن نوشتهی افشاگر توی فلان وبلاگ ناشناس. نوری تابیده، مستقیم، بیواسطه، و چیزی فروریخته، چیزی از بین رفته.
***
حالا اما با مرد دوست صمیمی و چندسالهایم. حالا خانهاش که میروم، بیشتر از تماشا، حرف داریم که بزنیم با هم. خاطرهی مشترک حتا. حالا اینجوریست که موقع تماشای خانهی نیمهتاریک، حواسم میرود پی فلان خودنویس یا مجسمهی جدید که تا هفتهی پیش اینجا نبوده، یا بالای شومینه که حسابی گردگیری شده، یا فلان پانچوی جدید چهارخانه روی پشتی کاناپه. خانه هنوز کنج دنج شخصی من است. خانه؟
|
|
Monday, November 11, 2019
تعداد آیتمهای تو دو لیستم که زیاد میشه، میرم زیر پتو:|
بابا قرار نبود همهچی انقدر زیاد و جدی و مهم باشه، قرار بود من نخودی باشم. |
|
کتاب «ماجرا فقط این نبود» یه کتاب کوچیک و جمع و جوره که خوندنش رو توصیه میکنم. جستارهای کوتاهی دربارهی زندگی در کنار ادبیات و هنر، سهل و ممتنع، و به زعم من ساده و دقیق نوشته شده. روایت خوشخوانی از تجربهی زیستهی نویسنده. جستار «خوشی»ش رو به شخصه خیلی دوست داشتم. توصیفش رو از ذات خوش بودن، گذرا بودن و لحظهای بودن خوشیها، حالی که از دراگ و از های بودن نوشته بود، از آدمی که میتونی باهاش های کنی، و از حس بعدش، از چیزی که ازش به جا میمونه.
«من هر روز حداقل کمی از لذت را تجربه میکنم.» ماجرا فقط این نبود --- زیدی اسمیت |
|
خستگی از صدای خود. خستگی از تلاش برای ساختن صدای خود روی صفحهی سفید.
... وقتی بیست سالِ تمام در معرض دید همگان باشی و هر کاری که میکنی به چشم بیاید، نوشتن برایت یک جور جلسهی روانکاویِ جمعی میشود. همه تغییراتت را رصد میکنند. ماجرا فقط این نبود --- زیدی اسمیت Labels: UnderlineD |
|
خاطره، تاباندن نور است بر گذشته. هیچ خاطرهای شبیه به خاطرهای دیگر نیست وُ هیچ گذشتهای به درستی آنچه گذشته نیست. خاطره، روایتیست از گذشته، گذشتهای که هیچْ به تمامی بر آنچه به راستی بوده و گذشتهْ منطبق نیست و منطبق نمیشود هم.
خاطره، زاویهی تابشِ نور است بر گذشته، با شیبِ امروز، شیبِ پلهای که که امروز بر آن ایستادهایم و از آن به گذشته مینگریم؛ بیکه این گذشتهْ بهتمامی همانای باشد که بر ما گذشته. |
|
Friday, November 8, 2019
میدانی؟ هر قدر قشنگ و آرام و امن هم که باشد، که هست، همانقدر میشود ترسناک هم باشد. از دست دادنش را میگویم. یک هو چشم باز میکنی میبینی شده تمام جهانت. میبینی شده ادبیات جدید زندگیت. جوری که انگار هیچ پیشینهای جز او نبوده.
میدانی؟ همینقدر که پُر و پیمان و مهربان و عمیق است، میشود نباشد و بیهوده و غمگین باشد زندگی، و خالی، و تلخ. گاهی فکر میکنم دنیا قبلتر چگونه میگذشت؟ روزهایم چگونه سپری میشد؟ گاهی که نفس کم میآورم، شروع میکنم به ترسیدن، میروم توی لاک خودم کز میکنم یک گوشه و شروع میکنم میترسم آرام آرام. از با او از با تو نبودن میترسم. از دوباره تنها شدن با خودم از دوباره با خودم تنها ماندن میترسم. یادم نمیآید پیش از این روزهایم چگونه میگذشت زهر تلخیهایم را کی میگرفت شیب جادههای سخت را کی هموارتر میکرد برایم. میدانی؟ حالا کنار تمام این روزهای قشنگ و آرام و امن، یک ترس مدام دارد میخزد زیر پوستم. ترس از این حجم بزرگ عادتم به تو. ترس از این همه رشتههای مدام و پیوستهای که مرا به تو، مرا به زندگی گره میزند مرا زنده نگاه میدارد. حالا کنار تمام سرخوشیها کنار تمام خردهلذتهای با تو بودنهامان، کنار تمام لحظههای گاه و بیگاهی که هستی و نیستی اما جایی توی خانهی من توی سر من توی زندگی من پیوسته و عمیق ریشه کردهای، حالا ترسی مدام کنار تمام اینها شروع کرده به جوانه زدن. |
|
«نوعی بحران میانسالی داشتم و از اتفاقاتی که در زندگیام رخ میداد خرسند نبودم. به رغم همهی این هیستری و تلخی احساسات، در آن زمان نگارش چهرهها کار آسانی بود زیرا به روی کاغذ آوردن آن فقط مستلزم توجه و به یاد آوردن افرادی بود که زندگیام زا مختل کرده بودند. ایدههای من از افرادی که میشناسم میآیند نه از عقاید آنها. هنگامی که چهرهها را آغاز کردم از ازدواج به تنگ آمده بودم. همیشه مخالف نهاد ازدواج بودهام. نه ازدواج خودم زیرا من و جنا همیشه اختلافنظرهایمان را به شکلی باز مطرح کردهایم و هرگز آنها را مخفی نگه نداشتهایم. من از میلیونها ازدواج افراد طبقهی متوسط در آمریکا به تنگ آمده بودم که فقط زمان را سپری میکردند. زوجهای متعهد برای سالها با هم بودند، رن و شوهرهایی که به نظر میرسد همه چیز دارند -خانهی بزرگ، دو اتوموبیل، خدمتکار، بچههای نوجوان- اما این رفاه آنها را منفعل کرده است. ...اگر سلیقهی آنها با یکدیگر منطبق شود فکر میکنند در ازدواجشان موفق بودهاند و مردم میگویند آنها به هم میآیند. اما به خانه میآیند و به یکدیگر نگاه میکنند و میگویند روزت چطور بود؟ خودت چطوری؟ چه خبرها؟ ولی هیچ عشقی به یکدیگر ندارند. هدف من بازگشت به گونهای ارتباط واقعی بود. اکثر مردم نمیدانند از ایجاد ارتباط با یکدیگر عاجزند. مسألهی اصلی چهرهها این است که نشان دهد فقط تعداد معدودی از مردم واقعاً با یکدیگر صحبت میکنند.»*
در ادامهی همفیلمبینیهامون، و در ادامهی سینمای کاساوتیس، فیلم چهرهها رو دیدیم. چهرهها یکی از بهترین فیلمهایی بود که اخیراً دیدهم. کاساوتیس سینماگر روابط انسانیه، و چهرهها به زعم من یکی از درستترین فیلمهاییه که در باب رابطه ساخته شده. کتابی که دارم راجع به جهان کاساوتیس میخونم هم، به تنهایی و فارغ از فیلمها، بسیار خوندنیه. *فیلمهای جان کاساوتیس پراگماتیسم، مدرنیسم و سینما ری کارنی |
|
برای تراس قشنگ خونهی قشنگیمون یه ننوی رنگی خریدم. ازینا که آویزون میکنن جلوی تراس، میخوابیم توش کتاب میخونیم. قبلش البته باید خونهی قشنگ تراسدارمونو بخریم.
|
|
Palliativstation
با گروه همکارانم رفته بودیم ناهار. در راه برگشت، من هم به نوبه خودم از فشار کار و تلاش مداومم برای ایجاد حداقلی از هماهنگی بین زندگی بیرون و درون خانه می گفتم. از نگرانی دایمی ام برای فرزندم. از دوری و کوتاهی دستم از خانواده ام، از حسرتم برای اندکی فراغت بال، از حجم جلسات پشت سر هم، از انباشت کارها... جالب اینکه هر کداممان از کشوری بودیم و به نوبت داستانی از این دست داشتیم پر آب چشم... همگیمان به جز اِلِنی. با آن زلفهای رها و چشمهای خندان و روح یونانی گرمش. رسیده بودیم وسطهای راهرو و من جمله آخرم را در وصف مشکلاتم گفتم که یکهو ایستاد روبروی ما و گفت: شماها می دانید palliativstation کجاست؟ در بیمارستانهای تخصصی آلمان، بخشی داریم به این اسم و من دو سال آنجا بعنوان پرستار بینالمللی کار کردم. بخش شامل اتاق هایی است راحت، پر نور، پر از عروسک یا کارت پستال یا یادگاری های ریز و درشت از هر چه که بیمار دلش میخواهد... بسیار مجهز و مدرن است و هر چه بیمار اراده کند فراهم است. بیمار هم نه بیهوش است نه در کماست نه دائما به دستگاه خاصی وصل است. فرق آنجا با بخشهای دیگر این است که بیمار از آن ترخیص نخواهد شد! و این را خودش و اطرافیانش می دانند. در آن دو سال، بیمارانم اکثرا جوان و حتی کمسال بودند. اکثرشان خانواده های مرفه داشتند، خانه هایی در محله های زیبا، جایی برای گذراندن تعطیلات، آدمهایی که دوستشان می داشتند، خاطراتی که دلشان می خواست تکرارش کنند، هر کدام در خانه، خیابان شهر یا کشوری، دوستانی و گوشه هایی داشتند که دلشان می خواست باز به آنجا برگردند... و نمی توانستد. به همین سادگی. چون فرصتشان بسیار کوتاه، در حد ساعت و روز بود. خب آدم آن روی یک بیمارستان را که ببیند، دست آدمهای روی تخت یا نشسته روی صندلی را که در دستش بگیرد،...نگاه میکند به خودش. به خودش که روی تقویم برای چند هفته دیگر برنامه چیده، برای فصل بعدش چکمه خریده، به فکر تابستان آینده است، به فکر بازنشستگی است، به فکر جمع و جور کردن حساب بانکی برای خرید خانه است، نقشه چیده، قسط بلند مدت بسته، برای کهنسالی اش آرزو کرده... آدم به خودش میگوید: لعنتی... لعنتی... تو امید داری به زنده بودن. تو زنده ای. داری به زندگی به شکل یک زمان طولانی نگاه می کنی. چشمت دائم به ساعت نیست. تو نه روی آن تخت دراز کشیده ای، نه عزیزی داری که آنجا روز بشمرد. لعنتی... غصه های کوچکت را بردار و از این در برو بیرون. آدم ها ، همه ما میمیریم. اما تو الان زنده ای. زندگی کن. النی که حرف میزد و خندان بود، اما من یخ زده بودم راستش. انگار پوستم را شکافته باشد، روحم را یک تلنگری زده باشد چنان محکم که بلند بگویم آخ... تصور کردم جایی را که حتی غم از دست دادن هم توصیف هولناکی و اندوهش را نمی کند که تماشای " از دست رفتن"، بارها غمگینانه تر است. و دیدم همه غم های بزرگ بزرگ من چقدر کوچک، چقدر حقیرند. همه نگرانی ها و حسرتهایم، با همه طول و عرض و عمق و ارتفاعشان چقدر ناچیزند وقتی میخواهند روبروی زندگی بایستند. Labels: UnderlineD |