Desire knows no bounds




Friday, April 29, 2022

اینستاگرام واسه من به مثابه ثبت لحظه‌ست. یه آلبوم آنلاین. که بعداً یادم میاد ا، فلان روز فلان چیز فلان جور. که یعنی هر عکسی می‌گیرم، حداقل یه پاراگراف قصه داره تو خودش. قصه‌ای که خیلی وقتا هیچ‌جایی تو عکسه هم نیستا، ولی تو می‌دونیش. هر وقت عکسه رو ببینی یادش میفتی. همینو دوست دارم. انتقالِ یک روایت یه ماجرا یه خاطره، صرفاً با مخابره‌ی عناصر بصری.
..
  



Thursday, April 28, 2022



 از ادمونتون که اومدیم تورنتو، شین مجبور شد که کار تمام‌وقتش رو ترک کنه. براش خیلی استرس داشت و وقتی که دیرکتورش بهش پیشنهاد کرد که باهاشون دورکاری کنه خیلی خیلی خوش‌حال شد. شین معلم زبان فرانسه‌ست. یادمه که قشنگ تو صورتش می‌تونستم ببینم که انگار یه باری از رو دوشش برداشته‌شده‌بود. هماهنگی‌های جدیدشون این‌طوری بود که موسسه‌شون بصورت ترمی یا ساعتی تدریس ارجاع بدن بهش و اون هر مقداری که می‌تونست رو انجام بده و باقی رو بگه نمی‌تونم یا نمی‌خوام. شین تدریس به بچه‌های زیر ده سال رو دوست نداره. کار کردنِ هرمقدار کم توی آخر هفته رو هم دوست نداره. درواقع ازش متنفره. من فکر می‌کردم که خب حالا این‌جوری می‌شه که موسسه‌شون براش ساعت می‌فرسته و شین هم همه رو قبول می‌کنه چون حالا دیگه تمام‌وقت نیست و برای جبران مابه‌تفاوت درآمدش با زمانی که می‌تونست توی آفیسشون مثلا ممتحن باشه یا تعیین سطح کنه یا هر کاری که یه معلم زبان فرانسه انجام می‌ده، می‌تونه فقط آنلاین تدریس کنه. با این حال و در کمال تعجبِ من و در حالی که خودش هم نگران اون تفاوت درآمدش با وقتی تمام‌وقت کار می‌کرد بود،‌ تمام ساعت‌های تدریس و تمام کلاس‌هایی که  که دوست نداشت رو رد کرد. من اولش باورم نمی‌شد. یعنی ساعت‌ها رو رد می‌کرد و می‌گفت نمی‌کنم و در کنارش ناراحت هم بود که باید کار تمام‌وقت پیدا کنم و این وضعیت باید تموم شه. شاید برای شما جای تعجب نداشته باشه اما اگر من توی موقعیت یکسان بودم صددرصد تمام ساعت‌هایی که بهم می‌دادن رو دست رد به سینه‌شون نمی‌زدم. دوست داشتم یا نداشتم. زمانی برای استراحتم می‌موند یا نمی‌موند. اون کلاس رو دوست داشتم یا نداشتم. شین اما نه. شین آخرهفته‌هاش براش مهمن. جمعه شباش براش مهمن. استراحت براش مهمه. 

این روزها خیلی فکر می‌کنم. یعنی خب من همیشه فکر می‌کنم این روزها اما بیشتر. این روزها خیلی فکر می‌کنم به اینکه اگر مثلا فلان وقت فلان کار رو نکرده‌بودم، اگر آسون گرفته‌بودم فلان اتفاق دیگه نمی‌افتاد. نمی‌دونم تو فارسی برن‌آت رو چطوری باید ترجمه کرد. گوگل هم بلد نبود. یکی از اصول کارآفرینی رو می‌خوندم توی یه کتابی که زمان استراحتِ به‌موقعْ از خود کار کردن مهم‌تره. اگر اون عزیز کارآفرین این موضوع رو نفهمه خیلی سریع برن‌آت میشه. و بله. من این رو با پوست و جونم تجربه کردم. چطور شد؟ عملا تا برگردم به استیتی که شبیه قبلم بشم،‌ کمِ کم شیش ماه طول کشید و بعدشم چیزها خیلی جاهای عجیبی بودن که انگار داشتم همه چیو از اول شروع می‌کردم. حالا بگذریم.

خواستم بگم که مثل شین باشیم.



Sent from my iPhone


Sent from my iPhone
..
  



Wednesday, April 27, 2022

بی‌خبر برام یه گلدون کوچیک آورد، بادرنجبویه، گفت مال حیاط خونه‌ست، یه بویی داره شبیه ترکیب لیمو و نعنا. و یه کتری، یه کتری لعابی قدیمی، گفت از فامیلای همون دو تا بشقاب خودته.
یادم اومد اولا که هنوز خیلی هم نمی‌شناختمش، بهش ست کاسه بشقاب لعابی هدیه داده بودم. گفته بودم اصن درست نیست نداشته باشی‌شون.

یاد بعضی نفرات
روشنم می‌دارد.
...
 نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
...
وقت  هر دل‌تنگی
سوی‌شان دارم دست
جرأتم می‌‌بخشد
روشنم می‌دارد.

نیما یوشیج

..
  



Tuesday, April 26, 2022



مثلاً غزلی در نتوانستن

راه‌ رفتن. قدم‌ زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای‌ نوشیدن. چشم‌به‌راهِ اتّفاقی ماندن. گوشه‌ی دنجی نشستن. دفترچه‌های همیشگی را ورق‌ زدن. به کلمه‌ای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط‌ زدن. به کلمه‌ی دیگری فکر کردن. کاری‌ نکردن. قدم‌ زدن. نشستن. چای‌ نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمه‌ای فکر کردن. چشم‌ها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح می‌تواند این‌طور شروع شود.

کاغذها همیشه بوده‌اند انگار. روی میز. لابه‌لای کتاب‌های کتاب‌خانه. کنار دفترچه‌های مالسکینی که پُر از غزل‌هایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایده‌ای. خودکاری هم کنارشان هست. یا روان‌نویسِ آبیِ تیره‌ای. برای یادداشتِ چیزی. جمله‌ای. کلمه‌ای. دیالوگی که دوست می‌داشته‌ام. جمله‌ای که باید می‌گفته‌ام. جمله‌ای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کرده‌ام. ترجمه‌ای که تلفنی برایش خوانده‌ام. همیشه کاغذی جا می‌ماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد می‌رود کنارِ کاغذهای دیگر. یا می‌رود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابه‌لای این مالسیکن‌های رنگ‌ووارنگ. بیش‌ترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کم‌رنگ. قرار نبوده رنگ‌ووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بی‌تاریخ هم هست. بدخط‌تر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمده‌اند. به‌سرعت. دلیلی داشته لابد. این‌یکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره.‌ این است: همه‌ی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را می‌بُرد. بد می‌بُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.

صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست می‌شود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد می‌شود نرمش کرد. می‌شود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است درباره‌اش بنویسی. روز خلاصه می‌شود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریک‌روشن است. خانه ساکت است این‌وقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق می‌رسد. می‌شود فقط چراغی را که عمود روی میز می‌تابد روشن کرد. می‌شود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشه‌ی میزی از آنِ خود هم کافی‌ست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشه‌ای خالی دارد. کافی‌ست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامه‌ها همیشه طولانی نیست. صبح‌هایی هست که نامه‌ای ندارد. از جا بلند می‌شود و برمی‌گردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان می‌کند. دو قاشق چای توی قوری می‌ریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج می‌ریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور می‌گذارد. برمی‌گردد به اتاق. نامه‌ای نرسیده. از پیشخانِ مک‌بوک نئوآفیس را انتخاب می‌کند. صفحه‌ی تازه‌ای باز می‌کند. سفیدِ یک‌دست. کلمه‌ی اوّل را می‌نویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاک‌اش می‌کند. کلمه‌ی تازه‌ای جایش می‌نویسد. شک می‌کند کلمه‌ی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر می‌کند اوّلین کلمه مهم‌تر از هر کلمه‌ای‌ست. خشتِ اوّلی‌ست که پدربزرگ‌ها می‌گفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج می‌رود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابه‌جا کردن. کلمه‌‌ی تازه را هم پاک می‌کند. از جا بلند می‌شود. سری به کتاب‌خانه می‌زند. همیشه چند کتاب را جدا از کتاب‌های دیگر می‌گذارد. کتابِ سوّم را برمی‌دارد. ورق می‌زند و به کلمه‌ای فکر می‌کند که باید بنویسد. نیست. این‌جا هم پیدایش نمی‌کند. کتاب بعدی را برمی‌دارد. همین‌که بازش می‌کند کلمه را می‌بیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر می‌کند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب می‌کند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمی‌گردد آشپزخانه و بزرگ‌ترین ماگِ خانه را پُر از چای می‌کند. یک‌رنگ. خوش‌طعم‌تر از این چای نمی‌شود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبح‌گاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دست‌ها را به دیواره‌ی ماگ می‌گیرد و گرمای چای را حس می‌کند. روی صندلی‌اش که می‌نشیند چشمش به آفتاب کم‌رمقی می‌افتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح می‌شود. جرعه‌ای از چای داغ می‌نوشد. طعم بهارنارنج صبح‌ها همیشه دل‌پذیرتر است. جرعه‌ی بعدی را که می‌نوشد یاد کلمه‌ای می‌افتد که در کتاب دیده بود. خیال می‌کند کلمه‌ی اوّل را پیدا کرده. شک نمی‌کند که با همین کلمه باید شروع کرد. می‌نویسدش و انگار کلمه‌های بعدی هم در صف ایستاده بوده‌اند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که می‌شود پشتِ سرش را نگاه می‌کند. آفتاب درآمده. تا پای کتاب‌خانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلی‌اش برسد. به پایه‌های میز ناهارخوری که میزی‌ست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب می‌خواند. دوباره چای می‌نوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را می‌خواند. کلمه به کلمه. حذف می‌کند. چیزی اضافه می‌کند. آخرین سطرها را پاک می‌کند و دوباره می‌نویسد. فکر می‌کند بهتر است این‌طور تمام شود. بعد شک می‌کند. فکر می‌کند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند می‌دهد: معلوم نیست. هیچ‌وقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم می‌زند. به کتاب‌خانه می‌رسد. کتابی برمی‌دارد. می‌نشیند. لم می‌دهد به دیوار. کتاب را باز می‌کند. می‌خواند. کم‌کم دراز می‌کشد روی زمین. چیزی به اندازه‌ی خواندن لذّت‌بخش نیست. کیف می‌کند از این کلمات. با صدای بلند می‌خواند «کلمه هیچ‌وقت مرا رها نکرده است.» آهسته می‌گوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه می‌کند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب این‌قدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را می‌فرستاد. دیر شده؟ فکر می‌کند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند می‌شود. نامی برای فایل انتخاب می‌کند. بعد فکر می‌کند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره می‌خواندش. شش کلمه را حذف می‌کند. سه کلمه اضافه می‌کند. جمله‌ای از میانه‌ی یادداشت حذف می‌شود. آخرین سطرها را دوباره می‌نویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آن‌که فایل را ببندد دوباره به‌سرعت می‌خواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد می‌بیندش؟ فکر می‌کند من این کلمه را نوشته‌ام؟ کلمه‌ی تازه‌ای انتخاب می‌کند. فکر می‌کند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر می‌کند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمه‌ای پیدا می‌کند که عجیب است. کلمه‌ای که جایش آن‌جا نیست. فایل را می‌بندد. نامه را می‌فرستد. از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. سری به کتاب‌خانه‌اش می‌زند. کتاب شعری برمی‌دارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را می‌برد نزدیک پنجره‌ای که آفتاب از میانه‌اش گذشته. چند صفحه‌ای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمه‌ای می‌افتد. کلمه‌ای که دلش می‌خواسته در یادداشتش بنویسد. کلمه‌ای که فکر می‌کند اگر می‌نوشتش بهتر بود. فکر می‌کند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر می‌کند به‌جای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همین‌جا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر می‌کند به اتاقی که آرام‌تر از این نبوده هیچ‌وقت. فکر می‌کند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعه‌ای چای داغ. فکر می‌کند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر می‌کند لذّتی بالاتر از این؟

..
  




فهیم عطار نوشته:
آخ از «چایی رو بذار، اومدم»،
انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.

یاد تو میفتم که همیشه می‌گی حمومو آتیش کن، دارم میام. که با اون لبخند معروفت و ساک سفرت چشم به من از پله‌ها میای بالا، یه مکث موقر می‌کنی دم در، هر بار این‌جوری که اول دوش بگیرم بعد بوس و بغل یا اول بغل بعد دوش. همیشه هم گزینه‌ی دو برنده می‌شه هر چقدم موقر با اون لبخند قشنگت مکث کنی شما.
..
  



Monday, April 25, 2022

انقد مطبوع و دل‌نشینه که صداش می‌کنم آقای فیض‌بخش. از یه سیاره‌ی دیگه اومده صاف نشسته وسط زندگی من. وسط زندگیم‌ هم نه، یه جای کنار و مناسب و تو سایه‌ای. یه جایی که هم هست هم نیست هم اون‌قدری نیست که دلم براش تنگ می‌شه هم اون‌قدری هست که بس‌م باشه از بقیه. که یعنی یه وقتایی درست زمانی که فکر می‌کنی دیگه نمی‌شه، می‌بینی ا، یه گوشه‌ی عجیبی از جهان یه آدمِ باهوشی واسه خودش وجود داشته، ازون آدما که استعداد زبانشون خیلی خوبه از یه سیاره‌ی دیگه میان اما سه‌سوته زبانتو یاد می‌گیرن شروع می‌کنن باهات ارتباط برقرار کردن به دلت راه اومدن صبوری به خرج دادن یواش‌یواش شناختن شناسوندن و باقی ماجرا. بعد؟ بعد واسه امثال منی که تو این سال‌های اخیر دور زندگی‌شون تند شده بود نتیجه‌گرا شده بودن وقت نداشتن لذت در راه بودن رو تجربه کنن، معاشرت و هم‌دمی با آقای طمأنینه‌ی فیض‌بخش یه پرانتز بزرگه، خیلی بزرگ.

یه وقتایی دو سه روز می‌رم تو پرانتزم. اعتکاف‌طور. خیلی بهم خوش می‌گذره. مستفیض می‌شم رسماً.
..
  





نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار* 

گم شده ام. خودم را گم کرده ام میان کارهای خانه و بازیهای بچگانه و گزارشهای کاری و بی خوابی و خستگی پیوسته و وحشت مدام از شروع یک مرافعه تازه. کافی است یک خط شعر به گوشم بخورد تا دلم پر بکشد برای ساعتهای بیخیال شعر و شراب سالهای دور. گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم خودمان را در بار تاریک و نمور محله محبوبم تصور کنم. روبروی هم نشسته ایم. عشقمان نو و سرمان پرشور است. من هنوز آب جوی برلینی سبز میخورم که حالا میدانم نوشیدنی محبوب توریستهاست. او هنوز ته ریش دارد و موهای مجعدش رو به آسمانند. دستش را روی میز روی دست من میگذارد و با انگشتهایش آرام نوازشم میکند. حرکت انگشتهایش را با همه سلولهای وجودم حس میکنم. تنمان هنوز تشنه نوازش دیگری است. تشنه ای که هرچه مینوشد سیراب نمیشود. چند ساعت قرار است آنجا بنشینیم؟ چقدر قرار است بنوشیم؟ هرچقدر که دلمان بخواهد. نه خبری از پاندمی است و نه سیل خروشان کار و بیخوابی سرمان هوار شده است. هنوز به دوست داشتن و دوست داشته شدن مدام عادت نکرده ایم. هنوز از زیستن آن همه عشق مسرور و مسحوریم و بودنمان در کنار هم را بهترین اتفاق زندگیمان میدانیم. هنوز در چشم دیگری زیبای بی تکراری هستیم که از خوش روزگار نصیب هم شده ایم. 

روزها و ماه ها و سالها گذشت و همینطور در زندگی هم تنیدیم و اول سیراب و بعد سیر شدیم از هم. چشممان به ندیدن دیگری عادت کرد. قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را دیگر ندانستیم. میدانستیم که عشق هست، اما بودنش از جنس آب و هوا شد. بودن ناآگاهی که به راحتی فراموش میشود. بالاخره یک جای این راه پر خم و راست خیال کردیم که از هم رها شده ایم و بیرون از ما به دنبال خوشبختی گشتیم، که پیدا نشد. گم شدیم. و دیگر راه بازگشتی به عشقمان نبود. 

گم شده ام در میان خاطرات. نبودن عشقی که همیشه به آن ایمان داشتم یاد تمام دوست نداشته شدنهای زندگی را برایم زنده کرد. هرآنچه  که سالها رویش خاک ریخته بودم و امیدوار بودم که برای همیشه فراموش شود را به یاد آوردم. یادم آمد مرهم بسیاری از زخمهایم همان عشقی بود که حالا نیست. یادم آمد که آن عشق از من و از ما آدمهای بهتری ساخته بود. امروز نشسته ام بی رمق در گوشه این خانه، به او نگاه میکنم و احساس میکنم هیچ وقت این همه از او دور نبوده ام. به آینه نگاه میکنم و حس میکنم هیچ وقت این اندازه از خودم خالی نبوده ام. ما کجای این راه گم شدیم؟ نمیدانم. 

.

*هوشنگ ابتهاج 



Sent from my iPhone


Sent from my iPhone
..
  




من؟ من عاشق گل‌م. عاشق گل و عاشق سفر و عاشق ثبت‌کردن جزئیات و عاشق لوازم‌التحریر عاشق عکس‌گرفتن عاشق کیت‌کت و عاشق خودنویس و مالسکین و رنگ قرمز. گل هم خراب می‌شه دیگه. کلاً گل زود خراب می‌شه. توت‌فرنگی هم همین‌جور. سبزی‌خوردن تازه هم. ولی دلیل نمی‌شه چون گل طبیعی زود خراب می‌شه من مدام گل نخرم که. که اصلاً این دوره‌زمونه، دوره‌زمونه‌ی چیزای زود-خراب‌شونده‌ست. قدیما انگار اینجوری نبود. همه‌چی طول می‌کشید. الان اما چشم به هم می‌زنی گلا پژمرده می‌شن کاهوها سراشون قهوه‌ای می‌شه اپ‌ها اکسپایرد می‌شن نونای تو فریزر بوی موندگی می‌گیرن چشم به هم می‌زنی هی آی‌اپس پیغام می‌ده دارم تموم می‌شم شارژم کن. گذشت اون دوران گارانتی‌های مادام‌العمر. موبایلتو هر قدرم تمیز نگه داری دو روز دیگه هیچ اپی روش نصب نمی‌شه. مجبوری آپگریدش کنی. گل هم همینه. سفر هم همینه رابطه هم همینه. ترس خراب شدن تموم‌ شدن ترس ازدست‌دادن دیگه اون‌قدرهام تهدید بزرگی نیست هیولای بزرگی نیست. آره خب، سعی می‌کنی گل تازه که می‌خری تو نور و دمای مناسب نگهش داری یخ بندازی تو آبش شبا بذاریش جای خنک؛ اما گله دیگه، بالاخره پژمرده می‌شه. بزرگ‌ترین قولنامه‌ها و قراردادها هم می‌بینی به هم می‌خورن. می‌بینی یه‌هو یکی پیدا می‌شه می‌زنه زیر میز. قانون هم اون‌قدرها دیگه حناش رنگی نداره. آدما هم حتا به نتونستن به نشدن به دیگه‌نمی‌کِشم بیشتر از قبل عادت کرده‌ن. اصن یه جوری شده که یه وقتایی از روز اول منتظری ببینی کِی تموم می‌شه کی خراب می‌شه کی پژمرده می‌شه باید عوضش کنی. ولی به جاش یه مدتی، یه مدت خیلی زیادی حالت خوبه باهاش. عکساتونو ببین. پستای وبلاگتو بخون. همیناست دیگه. زندگی دقیقاً همون لحظه‌هه‌ست که همه‌چی قشنگ و خوش‌آب‌ورنگه. همون لحظه‌هه همون مزه‌هه، همون بوهه که هنوز مونده رو بالش. اگه بلد باشی با همینا لذت ببری، زندگیو بُردی؛ وگرنه که بله، زندگی سخت شده کلاً.
..
  



Tuesday, April 19, 2022

کم‌کم روزهایم دارند همان‌جور می‌گذرند که دلم می‌خواهد. جورِ شبیه به خودم. با پنجره‌های پرنور و چند شاخه گل و قدری عکس و کتاب و کمی هم نوشتن، خواندن، یادگرفتن. 

و شب‌ها، شب‌های طولانی و سرشار.

جز این‌؟ جز این‌ می‌ماند همان غمی که مثل گرد و غبار همیشه همه‌جا هست. که تا دست نکشی رویش، تا رد انگشتت نمانَد، حواست نیست که این غم این اندوه این ملالْ طبیعتِ بودن است و انگار که گرد و غبار باشد، همیشه همه‌جا هست. 

که اصلاً همین‌هاست که وقتی خاک چیزی را می‌گیری چشم‌هایت برق می‌زند. بس‌که کوتاه است و بس‌که زود می‌گذرد و بس‌که خوشی‌اش به همین است که گریزان باشد و مختصر و سرشار.
..
  



Monday, April 11, 2022

یک صحنه‌ای دارد انیمیشن «داستان اسباب بازی‌ها»ی ۲، که دست وودی آسیب دیده و برایش این فوبیا ایجاد شده که شاید اندی دیگر نخواهدش. شب کابوس می‌بیند که اندی موقع برداشتنش برای بازی متوجه آسیب دیدگی دستش می‌شود و اندی را پرت می‌کند در سطل زباله و تکرار می‌کند که: «من دیگه با تو بازی نمی‌کنم». توی سطل هم انباری است از اسباب‌بازی‌های بی‌استفاده و آسیب‌دیده و از کار افتاده. 
خواستم بگویم هربار، هربار و هربار که...

از وبلاگ گندمزاری در باد
..
  



Sunday, April 10, 2022

سیب‌زمینی‌هایی که پای درختان زیتون کاشتیم رخ داده‌اند. با برگ‌های سبز پُر چین‌وشکن.

مامان گفته برگ‌های سیب‌زمینی و چند پَر گَنیما را در سبزیِ پلو بریز تا رنجِ بَدن را بچیند. به چیدنِ رنج‌هایم فکر می‌کنم. فصل چیدنِ رنج‌هاست. فصل کاشتن شالی. همین گدابهار.

میچکا کلی
..
  





چه جوری باید به یکی بگی ببین، این چاهه‌، بیفتی توش دیگه در نمیای، یه دیقه برو اون‌ور بذا ببینیم چی‌کار می‌شه کرد.

ولی دیگه وقتی نشستی تو چاله داری دورخیز می‌کنی به طرف چاه، چه کنم باهات؟


Sent from my iPhone
..
  







25 

 حدود ده روز پیش برای مدت یک ساعت واقعا حس می‌کردم خوشبختم، هیچ چیزی در مورد زندگیم تغییر نکرده بود. همه چیز به همون گهی بود. دوست‌پسرم می‌خواست ولم کنه و بره. باید به زودی بر می‌گشتم سرکار و هیچ آینده‌ای برای خودم متصور نبودم، اما برای یک ساعت هیچکدوم مهم نبود. توی وان حموم خونه دوست‌پسرم دراز کشیده بودم و آب رو تا جایی که می‌تونستم داغ کرده بودم، نشئه بودم و هیچی به جز نشئگی حس نمی‌کردم. با فیس واش مردونه دوست‌پسرم صورتم رو شسته بودم و داشتم از توی گوشیم کتاب می‌خوندم. کتاب در مورد دختر ۲۵ ساله افسرده‌ای بود که می‌خواست یک سال بخوابه تا خوب شه. خیلی وقت بود که هیچ کتابی انقدر منو جذب نکرده بود. شخصیت اصلی جوری طراحی شده بود که هر دختری مثل من باهاش ارتباط برقرار می‌کرد و از لحن کنایه آمیز و شوخی‌های ناراحت‌کننده و زننده نویسنده لذت می‌بردم. نیم ساعت بدون پلک زدن کتاب خوندم و بعد موهام رو شستم و با تیشرتم خشک کردم و اومدم بیرون و سیگار کشیدم. پلک‌هام روی هم میفتاد و متوجه خراشیدگی گلوم که به خاطر سیگارهای پشت هم گاییده شده بود نبودم. برای مدت طولانی دوست پسرم رو بغل کردم و خوابم برد. 

جدیدا متوجه شدم که پر از خشمم، مهم نیست نسبت به چی، از محیط اطرافم متنفرم. از تهران، هوای سنگین و آلوده‌ش توی زمستون و هوای گرم و خشکش توی تابستون. از قیافه آدم‌ها، زن‌ها اغلب شکل همدیگه‌ن. تزریق ژل توی نواحی متعدد صورت. مردها کوتوله و بدلباسن و هیز و بی‌رحم. جاهایی که قبلا بهشون علاقه داشتم خراب شدن و یا تغییر کاربری دادند. سینمای قدیمی نزدیک دانشگاه حاشیه بلوار کشاورز تبدیل به یه ساختمون متروکه شده که یه بنر پلاستیکی زشت با آرم دانشگاه روش چسبوندن. پیاده روها تنگ و پر از موتورین. موقع رانندگی حس می‌کنم توی تونل وحشتم. آدم‌های محل کارم متظاهر، بدجنس و غیرقابل اعتمادن. یادمه مدرسه که می‌رفتم هر روز صبح از شدت اضطراب تهوع داشتم. اون تهوع از همون جنس هنوز هم باهامه. وقتی باید برای مرخصی از سوپروایزرم اجازه بگیرم از خودم و از اون متنفرم. این به نظرم یک بروکراسی ساده نیست. این یه اره‌س توی ماتحتم و تا آخر عمر با من خواهد موند. تسلیم شدن، مغلوب شدن، اجازه گرفتن، نوکر بودن، سگ دو زدن. متاسفانه این خشم توی رفتارم هم خودش رو نشون میده و توی ۶ ماه گذشته با دو نفر از دوستای نزدیکم قطع رابطه کردم. دقیقا اون‌جایی از رابطه که حس کردم دیگه نمی‌تونم مهربون باشم و تحمل کنم. به نظرم هر رابطه‌ای یک عمری داره. رابطه‌م با دوستم شین بعد از ۵ سال باید تموم می‌شد. این رو خودش هم فهمید. بعد ازینکه سر یه بحث ساده جرش دادم و توی توییترم چند بار بهش فحش دادم چون می‌دونستم که می‌خونه. نمی دونم چرا انقد به خشونت کشیده شد. شاید چون پنج سال بهش مهلت دادم تا کمی درکم کنه و یکم شل کنه، پیشرفت کنه و سعی کنه منو جوری که هستم بپذیره. راستش از مدل محبت کردنش خوشم نمیومد، محبت زیاد و توقع زیاد. شباهتی هم به هم نداشتیم. اون دوست داشت کارمند باشه و از چیزهای ساده توی زندگیش لذت ببره. من همیشه پر از بدبینی و نفرت بودم و حوصله‌م اغلب سر رفته بود. یک دوستی غلط و بی‌معنی دیگه رو هم خاتمه دادم. دوستیم با سین، وقتی بهم گفت به خاطر دوست دختر داشتن دیگه نمی‌تونه من رو مهمونی دعوت کنه و همونجوری که پسرها وقتی میرن توی رابطه با آدم سرسنگین می‌شن، سرسنگین شد با خوشحالی و بدون عذاب وجدان دیگه باهاش حرف نزدم. دلیلم هم منطقی بود، حوصله نداشتم تلاش کنم و به ارتباطم باهاش ادامه بدم. آخرین باری که دیدمش متوجه شدم واقعا تصمیم درستی گرفتم، توی یک ایونت بی سر و ته که به خاطر الف تصمیم گرفتم برم دیدمش. الف دوست مشترکمون بود، توی یه گالری جدید توی مرکز شهر کار می‌کرد و دوست داشت با آدمایی رفت و آمد کنه که کمک کنن توی هرم زندگی اجتماعی خودش رو بکشه بالا. من رو هم با یکی ازونا اشتباه گرفته بود. من نردبون خوبی برای رشد توی جامعه نبودم. حتی دوست خوبی هم نبودم. شرکت توی اون ایونت آخرین تلاشی بود که برای حفظ دوستی کوتاه مدت و بی معنیم با الف کردم. ایونت کسشر توی یه کافه فوق‌العاده بد توی فرشته برگزار می‌شد. کافه هه انگار از قصد ضعیف بود. شاید این هم یه استراتژی فروش باشه. شاید پولدارهای ایرانی جدیدا دوست دارن مستقیما تحقیر بشن و پول بدن. هرکسی که اونجا بود انگار یک فرم فکاهی و دیستوپیایی از چیزی بود که باید باشه. دخترها با کلاه barret  و روسری های کوچیک (خود من هم روسری کوچیک سر کرده بودم) و لباس‌های دیزاینر ایرانی ( پر زرق و برق و بی‌کیفیت) همه بیرون توی پیاده روی صدمتری اون کافه گه تجمع می‌کردن و سیگار می‌کشیدن. هرکسی یه عنی بود و در عین حال هیچ عنی نبود. موزیسین‌های مستقل بی استعداد گمنام، شبه هنرمندهای علفی پولدار میانسال که وانمود می‌کردن دارن کار می‌کنن و پرت و پلا می‌گفتن. بیمبموها، پسرهای بی‌مغز خوش‌قیافه که مدل برندهای گه الکی گرون ایرانی بودن. توی همون ایونت سین رو دیدم، کنار الف نشسته بود. راستش خوشحال بودم که اونجا دیدمش. متوجه شدم آدمی مثل اون رو همین‌جاها باید دید و براش دست تکون داد. 



Sent from my iPhone


Sent from my iPhone
..
  





در سرزمین اشتباهی – درباره‌ی نامه‌های صادق هدایت 

در سال‌های دهه‌ی بیست شمسی صادق هدایت برای دوستش که فرانسه زندگی می‌کرد نامه‌هایی می‌نوشته. برای حسن شهید نورایی. یادآوری اینکه ۱۳۲۰ متفقین ایران را اشغال کردند، رضا شاه به جزیره موریس تبعید شد و پسرش محمدرضا جایگزینش شد. شروع اولین نامه‌ی هدایت مال سال ۱۳۲۴ است و در آن انسداد و دشواری شروع به نوشتن را خیلی موجز بیان کرده:

یاهو هنوز چند دقیقه مانده تا موقع کافه برسد. مثل آدمی که بخواهد روی میز اتاق دکتر متخصص امراض مقاربتی بنشیند بالاخره نشستم، یعنی پشت میز، و قلمم را به کاغذ آشنا کردم.

عمده‌ی سطور نامه‌های هدایت درباره‌ی کتاب‌هاییست که درخواست می‌کند و دوستش برایش با پست می‌فرستد. چندان هم درباره‌ی کتاب‌ها نیست، بیشتر تشکر است و گاهی اشاره‌ای کوتاه. اما همین اشاره‌ها هم گاهی جالبند. برای من جالب بودند. درباره‌ی هنری میلر می‌نویسد:

سه جلد میلر را خواندم. خیلی اوریژینالیته دارد اما متاسفانه به یادداشتهای جنده‌بازی خود بیش از اندازه اهمیت می‌دهد.

یا مثلاً سیمون دوبووار هم چندان نظرش را جلب نکرده:

کتاب بووار را خواندم. چنگی به دل نمی‌زد مثل اینست که اگزیستانسیالیسم هم دارد دمده می‌شود.

گویا حسن شهید نورایی هم از رفقایشان بوده و برای همین هدایت گاهی اخبار «بچه‌ مچه‌ها» را هم برایش می‌نویسد، با همان گزیده‌گویی و وسواسی که در انتخاب کلمات دارد:

اگر جواب کاغذتان را دکتر حکمت یا صبحی نداده‌اند اولی از کون‌گشادی و دومی از گیجی و سرگرمی فراوان است.

این مرضی که نه در ایران حالت خوب باشد و نه دنبال هجرت باشی انگار مختص ما و زمانه‌ی ما نیست. هدایت هشتاد سال پیش از احوال مشابهی برای‌مان می‌گوید:

جای شما خالی چند روز پیش به شهریار رفتم و شب در منزل یکی از رعیت‌ها خوابیدم. گمان نمی‌کنم که هیچ جای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجه‌های قرون وسطائی، نفاق حکمفرما است.

اینها اما یک روی سکه است، روی دیگرش این است که پای رفتن هم ندارد. مثلا:

از اینکه مخلص را به خطه‌ی اروپا دعوت کرده‌اید بسیار متشکرم اما عجالتاً نه شوق و نه وسیله‌ی این اقدام را در خودم نمی‌بینم و نه خیلی چیزهای دیگر را که شرحش مورد ندارد. به قول سعدی برای زناشویی باید مردی را آزمود.

اقلاً ده بار همین دو خط را خوانده‌ام. چیز خاصی هم نگفته. گفته شوق و وسیله‌اش را ندارم. چطور می‌شود شوق فرار از تراخم و مالاریا و کثافت را نداشت؟ من می‌دانم که می‌شود، اما چگونگی‌اش را نمی‌دانم. گمانم خود هدایت هم نمی‌دانست. این ندانستنش بروزی دیگر هم پیدا می‌کند. به شکل طنز و طعنه که با لحن به‌خصوص خودش جا و بی‌جا می‌خنداندم. این یکی را ببینید:

مریم فیروز مدتی است در سوییس می‌باشد. نمی‌دانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کرده‌اند و حالا به جاهای دیگری می‌پردازند.

از کنایه به مهاجران بگذریم؛ درباره‌ی نداشتن «وسیله‌ی» سفر بیشتر هم توضیح می‌دهد، اما انگار هرچه بیشتر می‌گوید ماجرا گنگ‌تر می‌شود. شاید خودش می‌دانسته حرفش شفاف نیست و دست به دامن سعدی شده. آزمودن مردی برای زناشویی. لابد خودش در این آزمون رفوزه می‌شده. حالا که هشتاد سال از آن روزها گذشته خیلی‌های دیگرمان هم کماکان در آن آزمون ناشناخته مردود می‌شویم. خودش اینجا بیشتر بسط می‌دهد:

اما راجع به مسافرت، متاسفانه باید بگویم که به هیچوجه وسیله ندارم. فایده‌اش چیست؟ خودم را بیجهت در هچل خواهم انداخت و بعد هم مطمئنم که به نتیجه نمی‌رسد. حسرتی هم ندارم. توی گند و گه خودمان غوطه‌وریم و فقط انتظار ترکیدن را می‌کشیم. فرنگ هم باز برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم بوده‌ایم و اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمی‌توانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من می‌خورد؟

بعد لابلای همین ناله از وضعیت ایران، ایرانی که اسامی بامزه‌ای برایش دارد (از «گندستان» و «مملکت گل و بول» بگیر تا میهن ششهزار ساله) ناگهان تکه‌هایی از روزمره‌های خودش می‌گوید که تصویرش را کامل و زمینی می‌کند: ویژگی‌اش فقط زبان تیز نیست، او لطافتی هم دارد. هدایت گویا گربه‌باز بوده آن هم زمانی که هنوز گربه‌بازی این‌طور باب نبوده:

راستی تا یادم نرفته عید جدید را به خودتان و خانمتان و همچنین به هویداها تبریک می‌گویم. حالا باید بروم و تنتور ید به پای گربه‌ام بزنم که دیشب پایش را سگ گاز گرفته.

تعجب من از گربه‌بازی هدایت شاید بیجاست، لای همین نامه‌ها «سه قطره خون» را خواندم و توصیفی که آنجا از ریخت و رفتار گربه‌ها می‌دهد قطعا مال قلم آدمی‌ست که بخشی از زندگی‌اش را وقف پیشه‌ی شریف گربه‌بازی کرده:

من یک گربه ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربه‌های معمولی گل باقالی بود. با دوتا چشم درشت مثل چشم‌های سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود، مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند.

همه جا هم ارجاعات هدایت به سعدی و حافظ نیست. اینجا در مورد تقدیر حرف می‌زند؛ برای منی که با «دوندگی» میانه‌ای ندارم متقاعدکننده هم حرف می‌زند:

مکتب فاتالیسم [تقدیرگرایی] که اخیراً به آن سر سپرده‌اید از همه‌ی سیستمهای دیگر عاقلانه‌تر به نظر می‌آید. اقلاً این تسلیت را به آدم می‌دهد که آنچه پیش بیایید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.

در کف خرس خر کونپاره‌ای

غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

اگر هر سیستم و فلسفه‌ای در یک جای دنیا succes داشته باشد فلسفه‌ی ایران و ایرانی همان فاتالیسم است و راست راستی راه دیگری را هم نمی‌شود انتخاب کرد.

البته که می‌دانیم عمر این احکام کلی هدایت طولانی نیست. چند نامه جلوتر می‌گوید «ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.» تنها کلیتی که در سراسر نامه‌هایش ثبات دارد دلزدگی و انزجارش از وضع موجود است. وضع موجود را جایی اینطور تعریف کرده:

مسلمان‌بازی به طور عجیبی تقویت می‌شود و گندستان جریان عادی خود را طی می‌کند.

و اگر کلی بخواهیم بگوییم، دلزدگی و انزجارش هم عموماً این‌طوریست که «به عق می‌نشیند»:

از اوضاع و سیاست و اینجور چیزها تقریباً بی‌اطلاعم و فقط عقم می‌نشیند. 

اما گاهی جزییاتی هم تعریف می‌کند و کمی بیشتر می‌فهمیم که این آدم در چه فضایی می‌زیسته و دلایل دلزدگی و تمسخرش چه چیزهایی می‌توانند باشند. این یکی در مورد احمد فردید جالب است (مقاله‌ای که حسن شهید نورایی فرستاده را می‌خواند):

خودم همه‌ی آنرا خواندم و می‌خواهم بگویم از قسمت اول بهتر بود فقط آقای فردید با این جریان مخالف است و امروز در کافه می‌گفت که فلان پروفسور که کتاب روانشناسی او در فرانسه کلاسیک است چنین حرفهایی نمی‌زند. جلو بچه‌ها دهنش گائیده شد. موجود ضعیف و کله‌خشکی است. معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر چیز می‌فهمد! و خودش را اروپایی می‌داند! گویا به وسیله‌ی intuition [شهود] به این مطلب پی برده است. در شماره‌ی ۵ سخن که تازه درآمده مقاله‌ی عجیبی راجع به نمودشناسی نوشته که خواندنی است.

به جز فردید، لیفش را به تن جمالزاده هم می‌کشد. از خلال نامه‌ها پیداست که جمالزاده مدام از این و آن سراغش را می‌گیرد، می‌خواهد ببیندش. برای سفری از خارج برگشته اما هدایت جاخالی می‌دهد. انگار حوصله‌اش را ندارد. جایی هم گله می‌کند که بعد از کلی اصرار چندتا از کتابهایش را برای جمالزاده فرستاده اما او جبران نکرده و کتابی نداده. بعدتر نامه‌نگاری خشکی هم انگار دارند. درباره‌ی یکی‌شان می‌گوید:

چند روز پیش جواب جمال‌زاده را فرستادم. البته احمقانه بود برایش نوشتم حوصله‌ی وراجی ندارم. همین. 

البته یکی-دو سال که می‌گذرد کمی نرم‌تر می‌شود؛ اینها مال پاییز ۱۳۲۹ است، قبل عزیمتش به فرانسه:

راستی اخیراً جمال‌زاده چند روز به تهران آمده بود. در خانه‌ی صبحی دعوت داشت من آنجا نرفتم. گویا حالا برگشته است و در اثر شوخی که تفضلی با او کرد ساعت مچی‌اش را برای من فرستاد.

هدایت جا و بی‌جا هم از اتاقش می‌نالد. از گرمایش و نمور بودنش و پشه‌هایش. البته که شکرگزاری را فراموش می‌کند:

باری، روزها را می‌گذرانیم. گرما هم شروع شده. آهنگری همسایه‌مان هم شب و روز دق و دوق می‌کند. ما هم لنگ لنگان قدمی برمی‌داریم و هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاریم.

هدایت همیشه هم اینقدر بامزه نیست. یا شاید هست ولی گاهی عنان از دستش درمی‌رود و در وصف خودش از تشبیهاتی استفاده می‌کند که دیگر بامزه نیستند، ترسناکند، ردی از آخر و عاقبت شومش در آنها دیده می‌شود. «احساس محکومیت». «آرزو می‌کنم که اسم خودم یادم برود.» یا مثلاً دهم مهرماه ۱۳۲۸ که اینها را نوشته:

هر چه زور می‌زنم چیزی بنویسم مثل اینست که مطلبی ندارم. روزها را یکی بعد از دیگری در انتظار ترکیدن می‌گذرانیم. مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می‌نشیند. اغلب دراز می‌کشم و به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه می‌کنم، پیش خودم صحنه‌های خیالی با آن می‌سازم. شاید توی زندان آدم آزادتر باشد چون اسم بدنامی آدمیزاد آزاد را ندارد – آزاد و زنده و دنیا و مافیها مثل اینست که مبتذل شده. همه‌اش مسخره است.

حالا که صحبت آخر و عاقبت شومش شد بد نیست به اطلاعات ویکیپدیایی اشاره کنم؛ هدایت یک بار هم در جوانی خودکشی ناموفقی داشته. در فرانسه. قبل از سالهای دهه‌ی بیست و این نامه‌ها. خودش را به رودخانه‌ای می‌اندازد. نجاتش می‌دهند. گویا سرِ شکستی عاشقانه. دلیلش به کنار، اما این روزها می‌دانیم که این رفتار زنگ خطرست، علامت آدمی‌ست که شاید بافت روانش بگونه‌ایست که تمایلاتی این‌چنینی دارد؛ مراقبت و درمان نیاز دارد. شاید این هاله‌ی دور هدایت به عنوان پادشاه بلامنازع سرزمین پوچگرایان کمی هم نیاز به بازبینی داشته باشد. 

ناامیدی هدایت نسبت به هر اصلاحی مایوس‌کننده است اما جز این ترسناک هم هست؛ حالا هشتاد سال از آن دوران گذشته و انگار هیچی عوض نشده، هنوز خری می‌رود و خری می‌آید و عده‌ای به زندگی در این فضای قی‌آلود محکومیم. آدم با خودش فکر می‌کند شاید ما هم مثل «آزادی‌خواهان» باید به سرزمین‌های آزاد کوچ کنیم. این را ببینید:

از اوضاع و سیاست خواسته بودید بی‌شوخی می‌گویم که هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت هیچ نمی‌دانم و اصلاً نمی‌خواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعه‌ی مملکت پرافتخار گل و بول نمی‌دانم بلکه احساس یکجور محکومیت می‌کنم. محکومیت عجیب و بی‌معنی و پوچ. فقط از خودم می‌پرسم «چقدر بیشرم و مادرقحبه بوده‌ام که در این دستگاه مادرقحبه‌ها توانسته‌ام لاشه‌ی خودم را بکشم!» قی‌آلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همه‌ی آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکه‌ی آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح‌شدنی نمی‌بینم…

در همان اتاق نا راحتش اما انگار حواسش به سر و وضش است؛ مشخصاً به آن عینک معروفش که گویا مال آن طرف آب بوده:

الآن اتاقم ۳۵ درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک بنایی است. یکجور ریاضت است. 

چون عینکم حالش خراب شده نسخه‌اش را در جوف پاکت می‌فرستم و اندازه‌ی دور آنرا در پشت نسخه به طور مضحکی خودم گرفتم اگر فرصت شد یک عینک با دور شاخی قهوه‌ای برایم بفرستید. اینهم خرده‌فرمایش. 

آيا هدایت در اتاقش دماسنج داشته؟ بهرحال می‌دانیم اتاقی‌ست که تابستان‌ها زیادی گرم است و زمستانها زیادی سرد:

جای شما خالی امروز اتاقم ۳۷ درجه است. درجه‌ی یک بدن سالم. اما خودم مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر می‌زنم. آنوقت توی این هوا چه می‌شود کرد؟ زمستان هم مثل خایه‌ی حلاجها می‌لرزیم. این برنامه‌ای است که میهن عزیز برای ما تهیه کرده.

شکنجه‌ی ماه رمضان هم گاهی با معضلات اتاق مخلوط می‌شود؛ ۱۳۲۹ این را نوشته:

… هوایش الآن ۳۵ درجه است به طوری که مگس و پشه‌هایش یا مرده‌اند و یا از مکه‌ی معظمه به مدینه‌ی طیبه مهاجرت کرده‌اند. ماه مبارک رمضان هم هست. همه‌ی کافه‌ها بسته شده و مذهب خیلی دموکرات و آزادیخواه اسلام به موجب نهی از منکر همه جور تظاهر به روزه خوردن را قدغن کرده … همه‌ی اینها به درک، جلو خانه‌مان یک قهوه‌خانه است که علاوه بر سر و صدایش، شبها از یک بعد از نصف شب تا ساعت ۴ یا ۵ تمام برنامه‌ی ماه مبارک را که عبارت از اذان و مناجات و زوزه‌های ربانی و عرّ و تیز سبحانی است باید اماله کنم و لای سبیل بگذارم. این برنامه را آقای امامی که خودشان سالی به دوازده ماه در فرنگ معلق می‌زند برای هم‌میهنان عزیزش تنظیم کرده و آقای ارباب شاهزاده‌ی ساسانی آنرا در رادیو اجرا می‌کند و هیچکس هم حق اعتراض ندارد. پس در این صورت از حق کپه‌ی مرگ گذاشتن هم محرومم، حقی که اقلاً شپش و خرچسونه دارند. این را چه اسمی می‌شود رویش گذاشت؟ این یکی از صدها موضوع دیگر است. وقتی می‌گویم physiologiquement [از لحاظ جسمی] برایم غیر مقدور است برای نمونه یکی از آن مسائل است.

این یکی اشاره‌اش را با پوست و استخوان درک می‌کنم. از نظر جسمی… تهران شرایط مناسبی برای زیست آدمیزاد ندارد. من فکر می‌کردم مختص این روزهاست. این روزها که تهران هوا ندارد و فضا ندارد و صرفاً ساختمان‌های زشت و ماشین دارد به تعداد زیاد. وقتی هدایت می‌گوید «از لحاظ جسمانی» کاملاً می‌فهممش. سیاتیک پای راستم که گویا محصول دیسکِ لغزیده‌ام است یک سال تمام است که امانم را بریده. درمانهای مختلفی امتحان کرده‌ام اما مهمترین و ساده‌ترین درمان‌ها در دسترسم نیست: پیاده‌روی و استخر. عجیب است، اما پیاده‌روی در تهران دیگر غیرممکن شده، مگر اینکه به ریه‌هایی چدنی مسلح باشی. نوحه‌ی استخر را نمی‌گویم. اما خلاصه اینکه حتی اگر همزیستی با رجاله‌ها و زیرِ رجاله‌ها را بپذیری، واقعاً خود زیست به معنی بیولوژیکش در تهران دیگر ناممکن شده. من چهار سال در «حومه‌های» تهران زندگی کردم، تا پیارسال که آلودگی تهران—با غلتی سنگین، تیره—از سرِ کوه‌ها سرریز کرد به حومه‌ی کذایی و بعد به فکر افتادم که به جای دورتری در میان کوهستان‌های البرز فرار کنم؛ نکردم، عوضش برای بار هزارم به مهاجرت فکر کردم و کلافه شدم و حالا، حالا با خواندن همین نامه‌های هادی صداقت موقتاً کلافگی‌ام را طناب‌پیچ می‌کنم. تمرینی عبث. هدایت هم هم‌نظر است. در همین نامه‌ی شماره‌ی ۷۶ که گدازی منحصر بفرد دارد آخرش می‌نویسد:

یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده‌ایم و دست و پا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین.

جز اینها یافتن مشروبات باکیفیت در تهران هم از قدیم کار سختی بوده، یا حداقل برای هدایت که اینطور بوده (من هم چند ماه یک بار بعد از شبه‌مسمومیتی دردناک با خودم عهد می‌کنم دیگر از ساقی‌های ارمنی‌نام عرق نخرم):

کار [فریدون] هویدا چه شد؟ یک بطری جین عالی پیدا کردم. قیمت مشروب فرنگی چون قدغن شده سر به فلک زده. اگر خودش را زودتر به تهران برساند ممکن است یک گیلاس کوچک توی هوای ۳۷ درجه بهش بدهم تا عرش را سیر کند. اینهم ورّاجی ما.

عینک که می‌رسد ضمن تشکر گله می‌کند که «زیادی لوکس» است. جز عینک پارچه هم فرستاده:

نوشته بودید که پارچه فرستاده‌اید نمی‌دانم به عنوان خمس بود یا زکات؟ به هر حال اندام رعنایم که عجالتا کمردرد گرفته، تمام قد با زبان بی‌زبانی تشکر می‌کند.

البته همه گویا به دست و دلبازی دوستش حسن شهید نورایی نیستند، مواردی بوده که هدیه را پس گرفته‌اند:

دکتر بقائی را هم گاهی ملاقات می‌کنم و با هم مشغول جهالت می‌شویم. پریشب با هم بودیم. ۵ جفت جوراب شیک آمریکایی خریده بود به من بخشید. بعد پشیمان شد و آخر شب که مست کرده بود دوباره از من پس گرفت. 

لابلای نامه‌ها گاهی با خودم می‌گفتم زندگی اینقدر هم نمی‌تواند بد باشد، هدایت شاید بیش از اندازه نق‌نقوست. گمانم خودش هم این را می‌دانست اما با هوشمندی از این اتهام جاخالی می‌دهد و به هر جا که حس می‌کند زیاد نق زده با پیچشی سریع ابعادی کیهانی و کلان به ناراحتی‌هایش می‌دهد. از کثافت و کک و کنه می‌نالد و بعد ناگهان اشاره می‌کند که همه چیز بی‌معنی‌ست، و حتی بدتر، آنهایی که خوشند همه جا خوشند، چه در شهرستانک چه در پاریس و لندن:

منهم به تقلید سرکار بعد از چند سال مسافرت کوتاهی به شهرستانک کردم و چند روزی در میان بوی گه و لجن و کثافت و کک و کنه و غیره به سر بردم. اگرچه از حیث آب و هوا هیچ با اتاق من قابل مقایسه نبود و دکان آهنکوبی بغلش نبود، اما نمی‌توانم بگویم که خستگی مرا رفع کرد. مثل باقی کارهایم بی‌معنی بود. باز آنجا هم مال موجودات دیگری بود که چادر و پوش و خدم و حشم و وسایل زندگی داشتند و همانطور که شهرستانک هم میهن آنها بود پاریس و لندن و نیویورک هم مال آنها بود. 

اینطور هم نیست که هدایت کلا فکر ترک وطن را دور انداخته باشد؛ اما گاهی مقصدهای عجیبی به ذهنش می‌رسد:

راستی این قضیه را شنیده بودم که چهارده نفر ایرانی می‌خواسته‌اند تبعه‌ی حبشه بشوند. آیا ممکن است منهم درخواستی بنویسم و در شمار پانزدهمین خائن به میهن قرار بگیرم؟ فکر خوبی است. آیا مخارج مسافرت را هم می‌دهند؟ شرایطش چیست؟ 

اشاره‌ی به مخارج و هزینه‌ها و کلاً بحث پول در کل نامه‌ها جاریسیت. کارمندی‌ست که گویا عوض ترفیع مسیر برعکس را می‌رود و گاهی اشاره می‌کند به دلیلی مواجبش حتی کمتر شده. چیز زیادی از فضای کارش نمی‌گوید. همانطور که چیز زیادی از بطالت و جهالتی که شبها در کافه مشغولش می‌شود نمی‌گوید. اینها البته مایه‌ی افسوس است. منِ خواننده تشنه‌ی خاطرات یا حتی مثل مد این روزها ممواری از هدایت هستم. اما بهرحال دغدغه‌ی مالی همه جای نامه‌ها هست. جایی شوخی-جدی به دوستش پیشنهاد صادرات برنج و آجیل و خشکبار به اروپا می‌دهد. جای دیگری می‌گوید شخصی پیشنهاد داده حق چاپ کل آثارش را به مبلغ ۱۲ هزار تومان ازش بخرد. هدایت درجا موافقت می‌کند. خبری از طرف نمی‌شود. چند سال قبل‌تر هم (۱۳۱۵) در نامه‌ای از بمبئی به مجتبی مینوی این را نوشته:

بلیط لاتاری هم خریده‌ام، دعا کن میلیونر بشوم ترا هم صدا خواهم زد. به علاوه خیال تجارت و زناشویی هم دارم.

برگردیم به رفتن یا ماندن. با اینکه درباره‌ی حبشه مردد است اما در مورد هلندستان نظرش قطعی‌ست:

یاحق کاغذی که با تمبرهای رنگارنگ از هلندستان فرستاده بودید به اضافه‌ی کارت پستالها رسید. راستش کارتها چنگی به دل نمی‌زد. تیپهای یقور و دهاتی که به درد حمالها می‌خورد. امیدوارم به خیال تجدید فراش نیفتاده باشید! اگر آدم بتواند در هلاند بماند برای ماست بستن و رخت شستن و هیزم شکستن بد نیستند.

ماجرای نامه‌ها کمابیش همین‌هاست، تا می‌رسد به پاییز ۱۳۲۹ که خبر می‌دهد شاید برای سفری به مملکت خاج‌پرستان بیاید:

بالاخره تصدیق کمیسیون پزشکی را گرفتم. تشخیص داده بود بودند که Psychose [روان‌پریشی] دارم و اجازه‌ی دو ماه مرخصی داده‌اند که بروم فرانسه و مشغول معالجه بشوم.

ضمناً مشغول فروش کتابهایم شده‌ام.

مضحک اینجاست که خودم نمی‌دانم چطور یکمرتبه این کون و پیزی را پیدا کردم و راستش را بخواهید همه‌ی این کارها لایشعر است. به هر حال هرچه بادا باد!

آخرین نامه می‌شود نامه‌ی شماره‌ی ۸۲ مربوط می‌شود به آذرماه ۱۳۲۹، یعنی چند ماه قبل از مرگش و در شُرف سفرش به فرانسه، در ۴۸ سالگی. سوال‌هایی که قبل از سفر از دوستش داشته اینها هستند:

موضوعی که می‌خواستم بپرسم یکی اینکه اگر ریال داشتم بهتر است همه را تبدیل به ارز بکنم یا اینکه به صورت ریال مثلاً به حساب سرکار بریزم تا بعد تبدیل به ارز بشود. دوم اینکه بهتر است در فرودگاه نقدینه—در صورتی که بتوانم به دست بیاورم—declare [اعلام] بکنم یا به طرز قاچاق. سوم اینکه آیا در آنجا حسابی آدم را می‌گردند و اذیت می‌کنند یا نه؟ چون اینهای دیگر با شرایط دیگری سفر کرده‌اند که نمی‌دانند. به هر حال، بعد هم می‌خواستم بدانم چه چیزها از رخت و لباس و غیره بهتر است آدم اینجا تهیه کند.

بند آخر هم اشاره می‌کند به مقررات دانشگاه (البته در نامه‌های قبلی می‌گوید کارمند اداره‌ای است؛ ویکی‌پدیا می‌گوید اول کارمند بانک ملی بوده و بعد هم وزارت خارجه) که اگر کسی دعوت رسمی از شوراهای فرهنگی یا یونسکو داشته باشد می‌تواند به اسم مطالعه به مدت یک سال در خارج اقامت کند با تمام مزایا و پرداخت حقوق و غیره. اما گویا هدایت در این روش توفیقی نداشته. آشنایی قرار بوده از یونسکو برایش دعوتنامه بفرستد که نفرستاده. اما بهر حال این سفری که از آن دم می‌زند «به اسم معالجه» است. ولی خب قبلتر به فروش کتابهایش اشاره کرده و پس لابد پیش خودش برنامه‌ای بلندتر از یک مرخصی دوماهه‌ی استعلاجی داشته. در آن چهار ماه نافرجامش در پاریس تلاش می‌کند به لندن یا ژنو برود (جمالزداه ژنو بود). هر دو ناموفق. تهش را هم که همه می‌دانیم. تهش می‌شود تقریباً چهار ماه بعد از این آخرین نامه‌اش به حسن شهید نورایی، در پاریس، سال ۱۳۳۰. در پاسخ آن ساعتی که جمالزاده برایش فرستاد هدایت پشت کارت ویزیتش برایش نوشته: «با یکدنیا تشکر ساعت مرحمتی توسط آقای تفضلی واصل گردید». کارت ویزیتش یک کارت لخت و عور است. هیچی رویش چاپ نشده جز اسم خودش وسط کارت. جمالزده هم گویا کارت را نگه داشته و بغل اسم هدایت نوشته: «تاریخ وفاتش ۱۰/۴/۵۱ پاریس». هدایت ۱۲۸۱ به دنیا آمد. تقریباً حوالی تولد پدربزرگم. اما نمی‌دانم چرا هنوز این قدر ملموس است. جدای از جوّ نوجوانانه‌ی دور و بر اسمش هنوز می‌شود به او برگشت، هنوز می‌شود خواندش، دغدغه‌هایش هنوز موضوعیت دارند و هنوز برطرف نشده‌اند. حالِ مایی که حس می‌کنیم اینجا گیر کرده‌ایم و رفتن خری و آمدن خری دیگر را تماشا می‌کنیم تغییر خاصی نکرده. نبرد علمای روحانی با شاهزادگان ساسانی کماکان ادامه دارد. بعضی‌ها هم می‌گویند همدستند. خدا می‌داند. به قول خودش زندگی قی‌آلودیست. درمان‌ها نیز عوض نشده‌اند: همان بطالت و جهالتی که هدایت سربسته می‌گوید و البته کاش سرش را باز کرده بود. به قول خودش: یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده‌ایم و دست و پا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین.





Sent from my iPhone
..
  



Friday, April 1, 2022

روز همین‌جور پشت سر هم طولانی شده بود کش آمده بود تا بعدازظهر، تا عصر، تا سرِ شب. بلند شد لباس‌هایش را بپوشد. نگاهش افتاد بیرون. فکر کرد «هوا چه شبیهِ حرف‌هایی‌ست که نمی‌زنیم». 

یادداشت‌های شبانه---سیلویا پرینت
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025