Desire knows no bounds




Tuesday, July 16, 2024

 «شب‌زنده‌داران»*

عکس اول رو آخر شب گرفته‌م، آخر یه شبی اول‌های ماه می، ته وست جورجیا، ونکوور. عکس‌های دوم و سوم، بخشی از نقاشی‌های ادوارد هاپرن، نقاش مورد علاقه‌م. 

اومدنم به ونکوور، و موندنم، معاصرترین و مدرن‌ترین تصمیمم بود. مدرن‌ترین، تو کانتکست زندگی چند سال اخیرم. تو این فرایند جدید، دارم لحظه‌های متفاوت و عجیبی رو سپری می‌کنم. زندگیم لحظه‌های عجیب کم نداشته، این نوع عجیب‌بودنِ اخیر اما، یک غریب‌بودنی داره توش -غریب حتی برای خودم- که باعث می‌شه مدرن صداش کنم. کلاسیک نیست، اگزاتیک هم نیست، مدرنه. و باز، غریب‌بودنش -غریبه حتا برای خودم- من رو مدام یاد کارهای ادوارد هاپر می‌ندازه. و حتا یاد دوران کرونا. انزوای مدرن. انگار مفهوم «ایران» یه‌هو تو زندگی من کرونا گرفته باشه و من رو فرستاده باشن قرنطینه، تو کانادا. خب؟ بعد تو همین فرایند قرنطینه‌بودن، یه سری اتفاق‌ها میفته، مثل یکی از شب‌های اوایل ماه می، که انزوای خودخواسته‌ی من رو مدرن می‌کنه. جوری که هر جای دیگه بودم، این اتفاق نمی‌تونست بیفته. افتادنش مستلزم پذیرفتن تبعید خودم بود به گوشه‌ی این بهشت خالی از سکنه. یه بده بستون گرون‌قیمت. می‌ارزید؟ هنوز نمی‌دونم. ارزیدنش رو چند سال بعد تو وبلاگم بخونین.

همه‌ی جمله‌های بالا رو فراموش کن. یه شبی از شب‌های ماه می، من در دورترین نقطه‌ی نزدیک به مختصات خودم، رسیدم دم بی‌سی استادیوم. چند ساعت قبل، وست‌جورجیا رو از هومر پیچیده بودم توی رابسون، از چند پله رفته بودم بالا، و نشسته بودم توی لابی هتل. منتظر چی؟ دقیقاً نمی‌دونستم. می‌دونستم و نمی‌دونستم. روز، سپری شده بود. یه Uی باریک و طولانی، از ته دانتاون تا سرش، و برعکس. آخر شب رسیده بودم به بی‌سی استادیوم. اون‌جا، توی کسری از ثانیه، این عکس رو گرفته بودم و رد شده بودم. هیچ‌کس اما نمی‌دونست چه حسی رو دارم ثبت می‌کنم. اون شب مدرن‌ترین شبم بود توی منزوی‌ترین اتفاق معاصر زندگیم.

خیلی وقتا فکر می‌کنی دنیا به آخر رسیده، سبد تجربه‌های زندگی پر شده، و عصاره‌ی زندگی رو تا جایی که می‌شده مکیدی. درست همون موقع اما، طی یه یو-ترن ناخواسته، بعد از یه نقطه عطف سخت و بزرگ، چشم باز می‌کنی و می‌بینی آخر شبی از شب‌های اوایل ماه می، ازیه  خیابون فرعی می‌پیچی تو خیابون اصلی و استادیوم جلوت سبز می‌شه. با خودت فکر می‌کنی اوه، نکنه دارم یه قصه‌ی جدید یه سیزن جدید رو شروع می‌کنم؟

ادامه‌ی این قصه رو چند سال بعد تو وبلاگم بخونین.

*نام اثری از ادوارد هاپر

..
  



Thursday, July 11, 2024

 اون‌جایی که کلمه دیگه به کارِت نمیاد، تماس انسانیه که جواب می‌ده. یه بغل طولانی و امن، یه بوسه‌ی هم‌دلانه، یه جایی صرفاً بی‌هوا دستتو گرفتن و نگه‌‌داشتن. می‌دونی؟ یه وقتایی فکر می‌کنم ما زیادی به کلمه‌ها غرّه شدیم. همه‌ی تخم‌مرغامونو گذاشتیم تو سبد کلمه‌ها. یه جاهایی کار نمی‌کنه دیگه.

یادمه اون مستنده که راجع به موسیقی دوران انقلاب بود داشت اکران می‌شد -اسم فیلمه یادم نیست- تو سینمای باغ فردوس. نشسته بودیم تو سینما و تا فیلم شروع بشه ماجرا رو تعریف کرده بودم براش. فیلم شروع شده بود. تحت تأثیر ماجرا بودم و هم‌زمان تحت تأثیر فیلم. علیزاده که شروع کرد به حرف زدن، دستمو گرفت و فشار داد. خوشم اومد. ته دلم گرم شد. منتظر بودم دستمو ول کنه. نکرد. فشار دستش هم معمولی نشد. کم نشد. تا ته فیلم دستمو نگه داشت. ته دلم گرم‌تر شد.

امروز، اتفاقه که افتاد، یه‌هو ته دلم خالی شد. اون تنهایی واقعیه خودشو به رخ کشید. اولش فکر کردم به کی زنگ بزنم؟ هیچ‌کس به ذهنم نرسید. تلفن کسی رو هم حفظ نبودم حتا. بعد هم زنگ می‌زدم چی می‌گفتم؟ جواب‌های معمول رو می‌تونستم حدس بزنم. جواب‌های تیپیک آمریکای شمالی.

وقتی اومدم بیرون، تنم هنوز می‌لرزید. حوصله‌ی حرف‌زدن نداشتم. دلم بغل می‌خواست. فکر کردم اگه تهران بودم، فلانی میومد پیشم، آشپزی می‌کردیم شام می‌خوردیم دراز می‌کشیدیم رو کاناپه تو بغل هم، فیلم می‌دیدیم. اگه تهران بودم، فلانی می‌گفت طوری نشده بابا، پاشو بیا پیش من دو تا شات می‌زنیم سریال می‌بینیم، تا فردا ببینیم چه کنیم. اگه تهران بودم، فلانی می‌گفت بپوش بیا سر کوچه، میام بریم راه بریم. اگه تهران بودم، دیگه تا دورترین دوستم بخواد بهم برسه فوقش یه ساعت طول می‌کشید. ولی میومد. همیشه می‌دونستیم اون یکی‌مون هست و میاد. چند بار یکی حالش خوش نبود و بقیه هر ساعتی بود، شب و نصف شب، خودمونو رسونده بودیم، بودیم پیشش؟ چند بار شده بود یکی از دوستام زنگ زده بود آیدا خونه‌ای بیام پیشت، حالم خوب نیست، از تو تخت با پيژامه اومده بودم بیرون به اون یکیامون هم زنگ زده بودم پاشین بیاین، که باشیم پیشش؟ تهران همو بغل می‌کردیم. تماس انسانی داشتیم با هم. فقط قائل به کلمه‌ها نبودیم. تهران که بودم، هیشکی پشت تلفن پشت چت جوابای تیپیک آمریکای شمالی نمی‌داد به آدم. 

دوستم می‌گه خب طبیعیه، این‌جا دوست صمیمی نداری چون. زمان می‌بره، ولی درست می‌شه. می‌دونم طبیعیه. می‌دونم زمان می‌بره و ممکنه درست شه. می‌دونم که این فقط به صِرفِ تهران بودن یا ونکوور بودن ربط نداره. فاکتورهای مختلفی از جمله همون «زمان» کذایی توش دخیله. ولی خب دردی از حس هم‌اکنون من دوا نمی‌کنه. فعلاً تا اطلاع ثانوی اگه ازم بپرسن برخی از مضرّات مهاجرت را نام ببرید در اقلام بالای لیست ذکر می‌کنم: بغل.

..
  




 روز رو بد شروع کرده بودم. این روزا یه تریگر کوچیک باعث می‌شه به هم بریزم. ظرفیتم پایین اومده. روز رو بد شروع کرده بودم و بعد، به زحمت، دست خودمو گرفته بودم نرم ته چاه. تا حدی هم موفق شده بودم، تا حدی. اما آخرش، ته روز، یه اتفاق افتاد. الان که فکر می‌کنم، سومین حادثه‌ی سختی بود که دارم تو مهاجرت تجربه می‌کنم. حالا زیاد هم اتفاق بزرگی نبودا، اما دیدی وقتی ظرفیتت پایینه چه طور یه چیز کوچیک باعث می‌شه سر ریز کنی؟ چه طور یه اتفاق کوچیک یه هو تو مقیاس بزرگ به هم می‌ریزتت؟ همون. 

اتفاقه که افتاد، برای چند دقیقه فریز شدم. فریز مطلق. نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. فقط وایستاده بودم نگاه می‌کردم. مغزم هنگ کرده بود. بعد از چند دقیقه مغزه فرمان داد آیدا باید یه کاری بکنی. نمی‌تونی فقط وایستی نگاه کنی. فرمانش رو اجرا کردم. طبق فرمولی که بلد بودم. یه هو دنیا به آخر رسیده بود. نمی‌دونستم جواب می‌ده یا نه. صرفاً داده‌هایی که بلد بودم رو گذاشتم تو فرمول و طبق اون پیش رفتم. نیم ساعت سه ربع بعد، اتفاق رو از سر گذروندم. به طرز غریبی، شانسی، به خیر گذشته بود. از اون جا زدم بیرون. تنم می‌لرزید. زدم بیرون و راه افتادم تو خیابون.

از دم خونه رد شدم ولی نرفتم بالا. هنوز آمادگی نداشتم برم خونه. آمادگی نداشتم تنها باشم. تو خیابون آدم بود لااقل. خونه رو رد کردم رفتم چند تا خیابون بالاتر. نشستم رو یه نیمکت، تو یه پارک. دیدی باید به یکی زنگ بزنی اما نمی‌دونی به کی. ساعت توکیو رو چک کردم. صبح بود. زنگ زدم به دختره. منی که از ویدئو کال متنفرم دختره رو روی فیس‌تایم گرفتم. احتیاج به صورت آشنا آدم آشنا داشتم. حالم از چت و آی‌دی و کلمه به هم می‌خورد دیگه. یه وقتایی دلت نمی‌خواد حرف بزنی. نمی‌تونی حرف بزنی. به دختره گفتم دلم بغل می‌خواد. گفت می‌دونم. گفت منم همین‌جور. اشکای جفتمون اومد پایین. همین جور رو فیس‌تایم موندیم. حرف نزدیم. گریه کردیم.

..
  



Friday, July 5, 2024

نوشت: چرا این‌قدر خسته‌ای؟ بیا فرار کنیم!

می‌دونستم حرفش جدی نیستا، اما تنها چیزی بود که شنیدنش حالمو خوب کرد. شروع کردن یه زندگی فارغ از تمام منطق‌های قبلی. یه شروع واقعاً جدید.

..
  



Thursday, July 4, 2024

 به عکس‌هات نگاه می‌کنم. توی پروفایلت عکس‌های me 2 رو دوباره ورق می‌زنم. به چشم‌هات نگاه می‌کنم که معمولاً قایم‌شون می‌کنی پشت عینک، نکنه کسی چیزی توشون ببینه که تو نخوای. به لباس‌های خاکستری. به سایه‌های دورت. اون‌شب بهم گفتی من حواسم نیست که تو هم خودت بازی‌کردن بلدی. دروغ‌های سفید کم‌رنگ. گفتی نگران این نباشم که چیزی که از من می‌بینی واقعیت نداره.

.

واقعیت؟ واقعیت کدومه؟ این که تو الان این‌جا نیستی یا هیچ جا نیستی یا این که الان لابه‌لای این جمله‌هایی؟ هیچ‌کدوم واقعی نیستن. هر کدوم بخشی از واقعیتن، نه تمامش. و هیچ کدوم به تمامی واقعی نیستن. این که بخوای لابه‌لای نوشته‌ها من رو رصد کنی یا بخوای از پشت عکس‌ها پشت عینک‌ها پشت سایه‌روشن‌ها نگام کنی کار سختیه. تا جایی می‌تونی نگام کنی که خودم بهت اجازه می‌دم. که خودم پابلیش می‌کنم. باقی‌ش تا هر وقت بخوام پنهانه. تو اون قسمتای تاریک عکسه بی‌که کسی بدونه اون‌جا کی نشسته. اصلاً کسی نشسته یا نه. این همون بازیه‌ست. اگه بخوای غرق بشی توش، غرق می‌شی. برنده بازنده‌ای نداره این بازی. دورهمی یه مشت بازیکنه، تا وقتی بازی به راهه.

.

اعتیاد به داستان بدتره یا به داستان‌سرایی؟ اگه داستان من و تویی وجود داشته باشه به خاطر خود داستان نخواهد بود. جفت‌مون مریض تماشای داستان خودمونیم از دید شخص سوم. انگار نه انگار که این زندگی خودمونه، داستان‌نوشتن مهم‌تره. پروتاگونیست نابود شد؟ مهم نیست. داستانه اما قشنگ بود، نه؟

.

به واقعی‌بودنت فکر می‌کنم. و به نبودنت.


تا دیروز.

..
  



Tuesday, July 2, 2024

 امروز دوباره روحیه‌مو از دست دادم. رفتم تو فاز اضطراب. یه بخشی‌ش مال انتخابات ایرانه و مدام توی توییتر بودن. تماشای دور جدید وقاحت. به بخشی‌ش هم مال اینه که ۱ جولای شده و من از ددلاین‌هایی که واسه خودم گذاشته بودم عقبم. شاید فردا بشینم سرشون، انجام‌شون بدم. شاید هم نه. نمی‌خوام تأیید کنم، اما یه خرده‌شم به شین ربط داره و به دور بودنش. چرا یه هو ته دلم خالی شده این دو سه روز؟ تا قبل شین کجا بودم آخه اصلا؟

امروز موندم خونه. دلم آرامش و تخت می‌خواست. صبح یه تیکه سمن گاشتم بیرون. روش چند قطره لیمو چکوندم و کمی نمک و فلفل و یه کم روغن آووکادو. گذاشتمش تو یخچال واسه عصر. شویدها رو شستم خرد کردم یه پیمانه برنج شستم خیس کردم دو تا خیار و یه گوجه و نصف پیاز قرمز رو شستم تبدیلشون کردم به سالاد شیرازی و همه رو گذاشتم تو یخچال. بعد کتابمو برداشتم رفتم دراز کشیدم تو  تراس، زیر آفتاب. کتابو بستم چشامو بستم خوابیدم.

این‌که لازمه یه کاری کنم با زندگیم داره اذیتم می‌کنه. دلم نمی‌خواد هیچ کار خاصی کنم. دلم نمی‌خواد کار کنم. از اون طرف می‌دونم مدت زیادی نمی‌تونم بدون کار کردم دووم بیارم. کارهای تهرانم هنوز هست، ولی به دلار که تبدیل می‌شه انگار نیست. این ماجرای کار بزرگ‌ترین چیزیه که در حال حاضر اذیتم می‌کنه. چیزای دیگه هم هستا، ولی به این بزرگی نیست. امروز مو ازم پرسید کارو چی کار کردی؟ اشتباه بود. دلم نمی‌خواست بپرسه ازم. هیچ کاری نکرده بودم. چیزی نگفتم. اما مکالمه که تموم شد تو چت براش نوشتم: آیم نات لیزی، آیم استیل استراگلینگ. مطمئن نبودم لیزی نباشم، اما مطمينم هنوز در حال دست و پنجه نرم کردنم تو مغزم. دارم انرژی زیادی رو از دست می‌دم. و خب، سن. چیزی نیست که بتونم بهش فکر نکنم. حالا فردا بیشتر راجع بهش می‌نویسم.

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025