Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 31, 2006
باز هم دی
باز هم ریرا و تمام خاطرات نزدیک! "علی" |
|
Saturday, December 30, 2006
ديکتاتور نسل ما، تنها ديکتاتوری که تصويرش و تاثيرش تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ما رو پر کرده بود، مرد.
|
|
به سلامتی نمرديم و يه اعتراف يلدايی ضايعتر از جمشيد هاشمپور هم ديديم، اگه واقعنی باشه خدائيش آخرشه:
۱. تا سال آخر دانشگاه فکر میکردم که اگه مرد توی دست زنش حلقه کنه، یعنی اینکه فکر میکردم با رد و بدل شدن حلقه از دست مرد به زن و بالعکس، بچه به وجود میاد! باور کنید جدی جدی میگم. "زهرا اچ بی" |
|
Friday, December 29, 2006 تا بیکران خويشم، راهی دگر نماندهست --- آغوش مهر بگشا، ای راز روزگاران
|
|
میدانی رفيق.. راستش روزهام پرتقالی نيستند اين روزها.. طعم و بوی به میدهند، خوشطعم، اما کمی گس و سفت.. روزهام بوی آشغال تراش و خرده کاغذ و مقواهای رنگارنگ و ماژيک میدهند و صدای مدام فن کامپيوتر.. خودم را لابهلای نقشهها و مربعها و ديوارهای قناس(ص؟) و پنجرههای کوتاه قايم کردهام تا حواسم پرت شود و پرت بماند از اين همه سنگينی که روی شانههای اين روزهاست.. بوی بهشت گوش میدهم و واقعه و هر چيز ديگر، تا فراموشم شود عيدی را که در راه است و سالی را که با تمام حواسپرتیها و قايم شدنهای من بالاخره از راه میرسد و مرا با خود به همراه میبرد.. قدر همين روزهای آرام و کمرنگ و مهربان را میدانم اما.. همين صبحهای گاهبهگاهی که صبحانه چای و دونات جام جم میخوريم با مارال و به عکس انيشتين مقابلمان میخنديم و از پيرمردهای ميز پشتی عکس میگيريم.. يا به هوای قهوه بستنی کافه عکس آنقدر سيگار میکشيم که تا خود شب خمار و منگيم.. قدر همين تلفنهای احمقانه و طولانی و دوستداشتنیمان را.. يا آن تلفن کوتاه، که میگفت آن پالتو و گردنبند را برايم خريده، يا زوربای يونانی قديمی ترجمهی قاضی را.. يا چه میدانم، يک بغل سی دی های عکس دار برای شبهای تا صبح بيدار ماندن پای پروژه.. يا اصلن همين تقی و کريم و کاتر الفا.. تمام اينها يعنی دوستان بهتر از برگ درختی که هيچجای ديگر دنيا نخواهم داشتشان.. تمام اينها يادم میاندازد آوار دلتنگیای را که سال ديگر از راه خواهد رسيد.. من اما چشمانم را میبندم و برشهای به را بو میکشم و میدانم همين روزهاست که مرا زنده نگاهمیدارد، زنده و سرشار و پرلبخند برای زمستان سرد و سختی که از راه خواهد رسيد.
میدانی.. يکی از بزرگترين آرزوها و غصههام اين بود که هيچ لذت عميقی را نمیتوانم بی سايهی ابر سياه تجربه کنم.. در اوج عميقترين و بکرترين تجارب زندگیم، برای کسری از ثانيه يادم میآمد که ابری هست و سايهای و همان کسر کوچکِ زمانی، بکارت لذت بیمرز را میدريد و و مرا اندوهی عميق دربرمیگرفت.. دلم میخواست آن لذت خُلَص و ناب را هيچ سايهای کدر نکند.. بلد بودم زندگی را زندگی کنم، اما مجالش را نداشتم.. بعدتر اما، خيلی بعدتر، همين زندگی سگی يادم داد ما آدمهای غيرعادی نمیتوانيم زندگی عادی و روابط عادی داشته باشيم.. ياد گرفتم لذتهای اصيل، قلههای رفيع دارند و درههای عميق.. ياد گرفتم زندگی بیرحمتر و خودخواهتر از آن حرفهاست که مراعات مرا بکند.. پس سهم خودم را از زندگی دزديدم.. قلهها را تجربه کردم و رنجش را به جان خريدم.. حالا اين روزها درد میکشم، اما خوشبختم. |
|
بد مصب از بچگی جنون در وجود منحوس من وود وود میکرده ، مثلا تو امتحان علوم به جای اینکه جواب سوال ِ چرا وقتی آب را حرارت میدهیم جوش می آید و بخار می شود ؟ را بدهم ، جواب دادم :
چون مولکولها وقتی گرمشان می شود از گرما عصبانی می شوند و مولکولها به هم تنه می زنند و با هم دعوایشان می شود . به همین علت تعدادی از مولکولها در دعوا کردن می میرند و روحشان به هوا می رود که به صورت بخار آب دیده می شوند !! [+] |
|
Tuesday, December 26, 2006
نيمه های شب، مودم را لای پتو می پيچيديم تا وقتی به شبکه وصل می شويم، سروصدای وحشتناکش پدرومادرمان را خبر نکند. کاربران اوليه شبکه های مجازی در ايران، معنای اين جمله را به خوبی درک می کنند. [+]
|
|
من هنوز از بچگیم تا حالا آرزوی يه درخت کريسمس واقعنی دارم! دقيقا از بچگیم تا حالا. امسالم که داشتم يه دونه کوچيکشو از گلفروشی گلستان میخريدم، با فيبی يه هويی فريبا رو ديديم و هول شديم و يادمون رفت درخته رو بخريم.
ولی هنوزم دلم يه دونهشون رو میخواد. يه کاج مصنوعی سبز تيره با يه عالمه گویهای رنگی براق و اون عصاهای راه راه سفيد قرمز و يه ستارهی گندهی گنده اون بالاش! حالا فکرشو بکن، که زير درخته هم از اون کادو هيجانانگيزای روباندار باشه و جورابای پشمی رنگارنگ پر از شکلات! هوووووم! |
|
Monday, December 25, 2006 |
|
Sunday, December 24, 2006
به يمن شوت توپ بازی شب يلدا توسط تنهايی پر هياهو و سر هرمس به زمين اين جانب، دوباره ليست مشعشعی از نيمهی پنهانم (نيمهی پنهان من حجمی حدود سه چهارم از منو اشغال کرده تقريبن!) جلوی ديدگانم ظاهر شد که نه تنها پنج تا، بلکه پنجاه و چه بسا پونصد نکتهی ضايع جديد رو هم کاور میکرد!
انی وی، يک- با اين که از کلاس اول دبستان تا حالا دارم درس میخونم (دقيقا همون سنت حسنهی ز گهواره تا گور)، اما تا حالا نشده که يه دور کامل کتابمو خونده باشم برم امتحان بدم، حتا يه بار!! دو- تو دبيرستان چون خطم خوب بود، مدام توی دفتر مدرسه بودم و استنسيلها رو من مینوشتم، تمام مدت هم يه کپی از سوالهای امتحانا رو برمیداشتم از اتاق استنسيل و نمرهی خودم و دوستام عالی بود هميشه! سه- اولين مردی که رسمن عاشقش شدم رت باتلر بود در کلاس پنجم دبستان. " تو هنرپيشههای ايرانی هم عاشق جمشيد هاشمپور بودم!!! (به خاطر قد و هيکل و کلهی کچلش!) " چار- يکی از نقطه ضعفهای اساسی من، ماترياليست بودنمه! يعنی من عاشق آدماييم که بلدن چه جوری رفتار آدمای مرفه بیدرد رو داشته باشن و لارج باشن و کفش و رستوران و هديههاشون گرونقيمت باشه! پنج- عملن هيچ آدمی در زندگی من وجود نداره که همه چی ِ همه چی رو در مورد من بدونه! بدينوسيله توپ رو شوت میکنيم تو زمينای: الميرا - آگرانديسمان - ديوونه - ليلا - شقايق و ميهمانان ويژه (وبلاگيون پيشکسوت سابق!): عليرضای دفتر سپيد و ماهی! |
|
Friday, December 22, 2006 |
|
جهانيان همه گر منع من کنند از عشق --- من آن کنم که خداوندگار فرمايد
|
|
به يِمن دامن جديده، کلی ايمپرسيو ظاهر شدم و ميهمانی يلدايی مطبوعی را گذراندم!!
فکرشو بکن! يه دامن چه همه شخصيت آدمو میتونه تحتالشعاع قرار بده! هرچند که دیشب عملا بقيهی مدعوين زير سايهی حضور پررنگ "الف-ميم" کاملن حضور محو و کمرنگی داشتن! نه که از اول تا آخر از کنار من جم نخورد، اينه که کاملا تمام موقعيتهای ديگه رو از دست دادم در کمال بدشانسی! آخرش هم به اين نتيجه رسيديم که ما دوتا شانس آورديم فاميليم با هم، وگرنه بیشکلی با هم دوست میشديم و دوستیمون هم از اون مدل دوستیهای پردردسر غليظ خطرناک اينا میشد. حالا قرار شده يه وقتی در آيندهی خيلی دور يه امتحانی بکنيم! برا نقشهمون فال هم گرفتيم، اين اومد: گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم --- ز جام وصل می نوشم ز باغ عيش گل چينم!! فالمو هم دوست داشتمش کلی، با اينکه يه نمه غمگينانه بود. دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس |
|
خيلی خوبه که آدم يکيو داشته باشه در زندگانی، که وقتی با اونه دلش هيچی و هيچکس ديگه رو نخواد؛ و حتا به هيچچی و هيچکس ديگه هم فک نکنه.
|
|
Thursday, December 21, 2006
خواهر کوچيکه داره با تلفن حرف میزنه، با آقای دوستش. آقا دوسته وقتی می فهمه منم اونجام پيغام میده که: خيلی خيلی بهشون سلام برسون، بگو بابا دلمون براتون تنگ شده، يکی دو روزی هم بياين پيش ما.. تشکر میکنم و تو دلم میگم: آخی، بچهم چه محترم هم سلام میرسونه، طفلی فکر میکنه من چه همه آدم حسابيم الان.
چند ثانيه میگذره و خواهر کوچيکه غش غش میزنه زير خنده. با سر اشاره میکنم که چيه جريان؟ میخنده که آقا دوسته ادامه داده: فکر کنم اينجوری نتونسته باشم منظورمو برسونم. بهش بگو به زبون خودش میشه اين که "ميس يو کلی تا، ماچ ماچ هم!"، اينجوری راحتتر میفهمه! اونی که تو دلم داشت حرف میزد سريع حرفشو تصحيح میکنه که: نه گمانم همچين هم فکر کرده باشه تو آدم حسابیای اصن! |
|
Tuesday, December 19, 2006
دارم نمیفهمم که چرا همهش کار دنيا بايد برعکس باشه آخه! هرچی کارفرمای پولداره، شعورشون قد شترمرغه و سليقهشون شيش و هشت؛ اونوقت از اون ور يه کارفرمای باشعور و باسليقه و مينيمال هم که پيدا میشه، پول نداره طفلی!
دوباره بس که همهش نشستم پای کار مردمو انجام دادن، باز کارای خودم موند واسه دقيقه نود. عزايی هم گرفته بودم مبسوووط، که حسش نيست و اينا، اما به يمن پنجتا آلبوم سيکرت گاردن، بهشت-دوزخ-برزخ باربد، د بوت-منز-کالِ نيک کِيو که کلی مدل کوهنی يه، دايانا کرال، و حتا چايکووسکی و بتهوون اونم واسه منِ از موسيقی کلاسيک-هيچی-سر-در-نيار، به اضافهی کوه بزرگی مقوای نخودی و کاغذ گراف و مداد و تقی و کريم و هزارتا ماژيک هيجانانگيز راندو و مدادرنگی و چسب و الخ میتونم اين چند روز و شب باقیمونده رو بيدار بمونم و کارو شارِت کنم خلاصه. داشتم فک میکردم بسکه اين رفيق ما زد تو سر من که تو اسپويل شدی ويد تو ماچ اتنشن و اينا، هرچی لوس شدن وجود داشت نابود شد رفت پی کارش و چه همه وقته که دلم واسه اسپويل شدن تنگ شده اصن. واسه اون حسای يواش و گرمی که آروم میلغزيدن تو دل آدم و آدم لبخندش میشد. واسه همهی اون چيزای کوچيک خاص، مثه يه شاخه مريم، پنج تا مدادرنگی، يه کيسه چرمی کوچيک پر اون تيله قديميا، يه جفت جوراب پشمی رنگ و وارنگ هيجانانگيز، يه لاک بیرنگ، خرس خاکستريهی واقعنی می تو يو، يا حتا يه دونه از اون آب نبات چوبی گنده گردای رنگين کمونی! دلم واسه روزايی که زندگی يه ژلهی خوش رنگ و سبک بود تنگ شده. هوس میکنم ديوار پشت شومينهمو با چايی رنگ کنم. تقی رو با قلم تراش دوران انجمن خوشنويسان میتراشم تا چايی لابهلای رگههای کاغذ پخش شه و ديوار منو رنگ کنه. همين جوری که پوستیها رو ورق میزنم، فکر میکنم چهقدر اسکيسهای دستی زندهتر و گرمتر از شيتهای دقيق و اتوکشيدهی کد و تری دیان،چه قد اينا رو دوستتَرَمِشونه، مثه يه عالمه تفاوت حال و هوای نامههای دستنويس اون وقتا و ایميلهای امروزی. عليرضا گفته بود: امشب هم شبی بود برای خودش. و من جواب دادهبودم: اوهووم، مثه اونوقتا. و فک کردهبودم روزهای پر آب و تاب اين روزها کجا و روزهای ناشناخته و اتفاقات بطئی و آروم اون روزها کجا. و فکرتر کردهبودم که چرا پروندهی اون روزها و مای اون روزها و اتفاقات اون روزها هيچوقت بسته نشده و هنوز و بعدها هم بسته نخواهدشد. هنوز هم نسل ما، نسل نوستالژیهاست. پ.ن: شارت |
|
|
|
Friday, December 15, 2006
"دری هستم
که میتوانست به آسمان باز شود اگر لولايش به زمين چفت نبود." [+] دلتنگ میشوم وقتی میروی. بدم میآيد از فاصلهی جغرافيايی بينمان، وقتی بيشتر از نيم ساعت و يک ساعت میشود. تنها میمانم، بدون بوی ادوکلن آغشته به سيگار-بوی دلچسب و مهربان و دوستِ اين روزهام. دلتنگ میشوم و اين دلتنگی تنهاترم میکند. هرباره حرف از کمپانیهای ديزاين ايکس و ايگرگ و فلان و بهمان به ميان میآورد که میتواند معرفیم کند و چه و چه. هرباره بساط بازار کار و پرنسيب اجتماعی و حرفهای را پيش میکشد که آنجا هست و اينجا نيست. هرباره تاريخ و دعوتنامهی سمينارهای تادائو آندو و گورو و الخ را به رخم میکشد و لينکها و عکسهای رنگارنگ و بروشورهای کذا و کذا. ساکت میمانم و طبق عادت متداول اين سالها و اين روزهام، دردی در برآمدگی استخوان سمت چپ سينهام میپيچد و مجال حرکت و نفس کشيدن را از من سلب میکند. دکتر گفتهبود "بيماری مخصوص خانمهای جوان" و من در تعجبم جا مانده بودم که يعنی اينهمه خانم جوان در دنيا هست که ميان ميلههای قفس خودساختهاش له شده باشد و درد بيرون زده باشد از استخوان سمت چپ سينهاش و هر بار که اسم رفتن بيايد درد تير بکشد تا چند روز و همه چيز را به هم بريزد و باز روز از نو و اينها! فکر میکنم به سقف اين روزهام که هی کوتاه و کوتاهتر میشود. به هجوم افکار ملخ-وار که حمله میکنند و میجوند و از هم میپاشند و میروند. و من که از ترس به هر دستاويزی چنگ میزنم و آويزان میمانم و کمی بعدتر میافتم و درد میکشم و باز... . میترسم. از خيال کردن شهری که فاصلهی جغرافيايیاش نه يک ساعت و دو ساعت، که چارده ساعت لعنتی کشنده باشد و هيچ روز موعودیش، تو را نداشته باشد میترسم. از اينهمه ترس و تعليق و بیريشهگی و نامعلومی و بیفردايی، خشمگين میشوم، به ستوه میآيم، و تيشه میزنم به ريشهی تمام پرتقالهای اين روزها. من از بیفردايی اين روزهام بیزارم. |
|
Sunday, December 10, 2006
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
خوب به هر حال اين واقعيتيه که آدم خلاصه يه روزی در زندگانی باهاش مواجه میشه! ديگه من از عليرضا که بدتر نيستم که! همهی اينا يعنی اينکه عجالتن نگرانی عمدهی ما در زندگانی، شبهای طولانی زمستونه، اونم وقتی که فرندزهامون تموم شه! کی فکرشو میکرد بين اينهمه مواد مخدر اسم و رسم دار، فرت بيايم معتاد يه سيت-کام معلومالحال شيم و همچين لذتی هم ببريم مبسووط! به فيبی میگم حالا جدی جدی فرندزمون تموم شه چیکار کنيم؟! میگه غصه نخور، جورش میکنيم!! بدبختی اينجاست که بعد از فرندز-ديدگی، ديگه تماشای يه سريالی مثل سکس اند د سيتی هم حتا حال نمیده، يعنی يه نمه سنگينه، ديگه چه برسه به يک تودهی انبوه فيلمهای آدم حسابيانه! اينه که تا زمستون نشده، هرگونه سريال در ردهی سنی فرندز رو تاخت میزنيم! وگرنه اصلن بعيد نيست کارمون به دیویدیهای نرگس بکشه!! |
|
تقی همين روز اولی دست آقای استادم جا موند. بعد نه که قرارمون اين بود که حداقل روزی دو سانت از قدش کم شه، اينه که مجبور شدم از دوستش کريم استفاده کنم. بعد نه که اين کريمه B5 ه، همهش حس میکنم سيبيل و کلاه شاپو داره، برعکس تقی طفلکی که HBی کچل بود.
|
|
Saturday, December 9, 2006
هر کی با پالتوی رنگ روشن تازه از خشکشويی دراومده بشينه سر کلاس راندو و اسکيس و تازه بعدشم بره تو جلسه با دوتا آدم حسابی بدون اين که قبلنش خودشو تو آينه نگاه کرده باشه، خره! دست و صورت و پالتوم همگی خشکشويی-لازم بودن تمام طول جلسه، بدون اينکه من در جريان باشم!
بعدشم اينکه يه مداد جديد دارم که اسمش تقی ه! پ.ن: آخه من از کجا بايد میدونستم اين آقای استفن کينگ که يه ريز آقا آرتيسته بهش کوت میکرد همون فيلمنامه نويس شاوشنگ ريدمپشن و گرين مايلزه! اگه میدونستما..!! |
|
Thursday, December 7, 2006 |
|
اتفاق قابل تحمليه که نمايشگاه امسال به نسبت دو سال گذشته محترمتره و غرفهها طراحیشدهترن و سیدیها و بروشورها هم حتا طراحیشدهتر!
مضافا اينکه فاينالی آقای شديدن گوگولی غلط نکنم شريفی هم رويت شدند و فضولی من ارضا شد مبسوووط.. به خدا اگه شريفی هم نباشه شرط میبندم دانشگاه تهرانيه قطعن! |
|
مرسی که زنگ نزدی
آدمی به اسم من، با آدمی به اسم تو، روزهايی دورتر، وقتهای خوشی داشته به گمانم بگذار بوی خوش آن وقتها جاش را ندهد به تعفن بیتفاوتی حالای من Agrandissement |
|
Monday, December 4, 2006
همينجوری که داريم حرف میزنيم میرسيم به Intimacy و فيبی میگه: اول کتابشو بخونم پس؟ میگم: آره، البته نه که زياد ربط داشته باشهها. میگه: آره، مارانا هم.. بعد يه هو يه مکثی میکنه.. ادامه میده: سر هرمس هم همينو گفته بود.. بعد دوباره يه مکثی میکنه که: بس که هی آدمو دخترم دخترم صدا میکنه، آدم امر بهش مشتبه میشه که خدايی چيزيه واقعا، بعد نمیشه خودمونی صداش کرد!!!
|
|
There's no unselfish good deeds. |
|
ببينم
شماها هم اين مخلفات بالای اديتور بلاگرتون گم شده؟ مثلا همونی که میشد باهاش لينک داد يا فونت و رنگ عوض کرد يا عکس آپلود کرد و اينا؟! |
|
Sunday, December 3, 2006 |
|
سوشی میخورم، پس هستم!
بالاخره سوشیِ اون سوشی فروشی تِيک-اِوِی رو امتحان فرموديم، لذيذ و اوريجينال بود بسیییی. دقيقا بوی سوشیياسان های واقعنی رو میداد، مضافا اين که آقا فروشندههه هم معلوم بود که سوشی شناسه. مهمترين حسنش هم اينه که میفرسته دم در خونه! خلاصه که ارضای سوشيايی شدم! |
|
."!I told her, "I love you"; and she answered, "thank you
هاها، ياد حرف عليرضا ميفتم که يه وقتی بهم گفته بود: "راستی، به باران هم بگو:دخترم، دلبندم، اگه يه خونه خرابی بهت گفت دوسِت دارم، يا بزن تو سرش، يا بگو منم همين جور، يا بکشش؛ اما نگو "باشه"! " فکر میکنم که: چه همه دلم برا حرف زدن باهاش تنگ شده. واسه گيردادناش و غش غش خنديدنای شب تا صبمون. شب. داريم با هم حرف میزنيم. صداش گرفته و خستهست. سگمان غدامی داره هنوز چون. يه هو میگه: ويزام هم اومد راستی... طبق معمول جديدنا، مسير حرف زدنامون کشيده میشه به کوت کردن از فرندز و عباس قادری! امشب هم که شب ستار بود و گل پونهش و سخته دل کندن از اين شهر و دلبستگیهاش! میخندم که: هاها، کجايی ****ک جان که ببينی اين آقای همشريفیت از عمو داستا و شوستاگوويچ و يه عالم اسمهای -ُف دار به چه کراماتی رسيده. کجايی که ببينی اون عليرضا عليرضايی که میکردی حالا به من فرندز میده و امپیتری عباس قادری و الخ. اين آقا، تنها وبلاگنويسی بود که از بس نوشتههاشو دوست داشتم، کاملا آگاهانه قصد کردم مخش رو بزنم! غش غش میخنده که: میبينی روزگار رو! مال همه فراز و نشيب داره، ما اما فقط شامل قسمت نشيبش شديم. میگه: ديگه همه چی برام اصالتشو از دست داده. همهچی. فقط موسيقيه که هنوز باهاش حال میکنم. میگم: خوب چون موسيقی ناوابستهترين هنره! برمیگرده میگه که: بابااااااا، میبينم که فلسفهی هنر میخونی!!!!! میگم: مرض! مگه من چمه؟! از خنده پهن شده که: آخه تو همونی بودی که نهايت شعری که تو وبلاگت بهش کوت میکردی اون باباهه بود.. چی بود اسمش؟.. میخندم که: گراناز موسوی! میگه: هاااا، خودشه. چپ میرفت، گراناز، راست میرفت، گراناز. ما ابله و برادران کارامازوف و قمارباز هديه میداديم، سرکار خانوم.. کی بود اون رفيقت.. کريستين بوبن! بعد حالا ما نشستيم میخونيم: بر من تو ببخش ای يار.. شايد دگر اين ديدار.. هرگز نشود تکرار.. اون وقت ايشون فلسفه هنر به خورد ما میدن.. اونم در حالیکه بنده "مدير يک دقيقهای" و "قورت دادن غورباقه" و الخ جلوم بازه!.. کم مونده پس فردا خ.خ. هم تو وبلاگش بنويسه داره دکترای فلسفه میگيره، سارا هم از شوپنهاور و هايدگر نقل قول کنه و بهش بگن خانوم دکتر، رضا هم از شعر قرن پنجم يه هو ميونبر بزنه و شعر سپيد بگه و بشه شاملوی دو هزار و شش! ديگه حتما تو اون زمان برادر زن هادی هم رسيتال پيانو اجرا میکنه!! بعد به اين نتيجه میرسه که: خوبه.. حداقل ما تو اين رابطهی چار سال و اندیمون اقلا قدر مطلقمون رو به طور ثابت حفظ کرديم!! |
|
Saturday, December 2, 2006
بالاخره به طرز ارشميدس-وارانهای به اين کشف مهم نائل اومدم که ياه، يافتم! دتس هيم!
قصه از اونجا شروع شد که دقيقن از همون روز اول تو خانه هنرمندان، همين که چند قدم با الکس آقا راه رفتم، هی به مغزم فشار آوردم که من چرا دارم رفتار اين آقاهه رو به خاطر ميارم هی! بعدتر اون روز شنبهی قبل از کافه دهکده وقتی داشتيم کنار رودخونه راه میرفتيم، من هی داشتم فکر میکردم کدوم آقای به اين قدی بوده که قد الکس هی داره منو يادش ميندازه. اوضاع وقتی بدتر شد که يه سوال ازش پرسيدم، بعد در حالیکه دستاشو داشت میکرد تو جيب اورکتش، برگشت طرف من جوابمو بده، يه دستشو درآورد برد سمت ريشش، بعد با يه لبخند گل و گشاد گفت اوکی، بعد يه مکث قابل تامل کرد و با همون لبخد گشاده شروع کرد جواب دادن. بعد من داشتم از کنجکاوی میمردم که آخه اين بابا چرا اين همه اين جور کاراش آشناست. اول فکر کردم به خاطر شباهتش با مايکله، اما ديدم نه، مشکلات فراتر از اين حرفاست. دفههای بعد هر بار با اون لبخند هميشگیش اول يه اوکی میگفت و بعد يه مکث و بعد جواب، هی کنجکاوی من میخورد به در و ديوار. که آخه بابا، قاعدتن من بايد يه جا قبلنا يه آقای اين قدی با همون مدل لبخندای جوليا رابرتزی با همون مدل اوکی گفتنه و مکث آروم تو حرفا با همون مدل آب دهن قورت دادنهی حين لبخند ديده باشم که آرامش ازش نشت کنه! چرا پس داره يادم نمياد کی! که خلاصه بعد از دو هفته امروز ساعت هشت شب در حين اتو کشيدگی قيافهی لبخنده و ريشه و رديف دندونا باز اومده بود جلو چشمم که يه هو جواب رو يافتم! خودش بود:مراد! |
|
جديا
آدم هربار يه عالمتا از بچه-تو-بی هاشو میندازه تو سطل! |
|
Long term relationships have long term lasting effects. |
|
داشتم سعی میکردم واسه خالهم مدل يه آدمی رو توصيف کنم، در عين حال میخواستم يه جوری توضيح بدم که همچين توهينآميز هم نباشه؛ بعد از شدت بیکلمهگی گفتم: ببين خالهجون، از اون آدماييه که شب قبل از پيکنيک میرن سلمونی موهاشونو براشينگ میکنن!
يه هو اون يکی خالهم برگشت گفت: آها راستی، تو مهمونی چارشنبهی خونهی ما کلی آدم حسابی هستا، دوباره پا نشی با جين و کتونی بيای! بعد خوب دهان مبارک اينجانب کاملن بسته شد، چون متوجه شدم که منم به سلامتی از ديد عدهی کثيری از مردم مدل جين-کتونی-پوش هستم و لابد به همون غير قابل هضمی مدل پيکنيک-براشينگی. |