Desire knows no bounds |
|
Sunday, October 31, 2010 .It would be stupid to feel miserable because of an ideal
Copie conforme |
|
احساس میکنم آقای یونیورس طی یک بعد از ظهر پاییزی یههو حرصش در اومده، پروندهی منو گذاشته جلو روش، فنجون قهوهشو زده کنار، گشته صفحهی آرزوها رو پیدا کرده، یه قلم برداشته، ازون بالا یکییکی شروع کرده تیک زدن. یعنی با خودش گفته بشینم یه هفتهای همهی آرزوهای این دختره رو برآورده کنم بلکه دست از سرِ ما برداره. خب من الان باید حداقل در سه نسخه تکثیر شم تا بتونم از عهدهی برآورده شدن همهی آرزوهام بربیام و با تکتکشون حال کنم که. درست مث این میمونه که تو یه وعدهی غذایی به طور همزمان باقالیپلو با گردن، سوشی، و خورش بادمجون بذارن جلو آدم. یا بگن برای دسر کیک شکلاتی بیبی میخوای یا تیرامیسو یا کیتکت. یا الان خربزه میل داری یا خرمالو یا گوجهسبز. اینجوری تو هر کدومو انتخاب کنی رسمن چشمت دنبال اون دوتای دیگهست و همهچی زهر تنت میشه. حالا من حتا اگه ضربدر سه هم بشم، نمیتونم یههو اینجوری همهی آرزوهای برآورده شدهمو هندل کنم که. به نظرم آقای یونیورس داره انتقامِ یه چیزیو میگیره.
مشکوکمه. |
|
Friday, October 29, 2010
برای اولین باره در زندگانی، که مدتیه دارم از اختراع پدیدهای به نامِ آخر هفتهها تشکر میکنم و ازشون راضیام. یعنی دو سه تا جمعهست که رسمن خوشحالمه از جمعه بودنشون. حتا دارم به فلسفه و اهمیتِ کانسپتی به نامِ شبِ جمعه که تا چندی پیش صرفن یه مفهوم انتزاعی بود تو زندگیِ من، پی میبرم هی و میترسم همینجوری پیش بره کمکم منتظر فرا رسیدن دو هفتهی لعنتیِ عید و سه ماه کذاییِ طاقتفرسای تابستون هم باشم با ذوق و شوق.
سلام اِلِمانهای زندگیِ عادی. |
|
دارم یه کتاب میخونم از نشر نظر. کتابه قد یه کف دسته با قیمت 5200 تومن. نویسندهش ایرانیه، اما جاهایی که در مورد فلسفه و هنر نوشته آدم هی فکر میکنه از رو یه متن سخت و اتونکشیده ترجمه کرده. یعنی به جای اینکه از جملات واضح و روان استفاده کنه، رفته سراغ یه دوجین اصطلاحاتی که تو دهن به راحتی نمیچرخه و لابد خواسته با این کارش متن رو مهمتر نشون بده. لااقل اگه معادل انگلیسیِ واژه رو زیرنویس میکرد آدم بهتر میفهمید منظورش از فلان عبارت، کدوم کلمه بوده دقیقن. حالا تا اینجاش اصن به من چه، اما تو همین چند صفحهای که از کتاب خوندهم، دوتا غلط دیکتهای دیدم. «کژدار و مریز» رو نوشته «کژدار و مریض» و «مشاعر» رو نوشته «مشائر». جای عین و همزه هم موقع تایپ اونقدرا به هم نزدیک نیست که بگیم از دست طرف دررفته.
دارم یه کتاب میخونم از نشر افق. یه داستان بلندِ ترجمهشده. کتاب با نثر سادهی کتابی نوشته شده. یه جاهایی از متن، گفتوگوهای شخصیتها نقل قول میشه. بعد وسطِ گفتوگوها، یهدفه یه کلمههایی واسه خودشون رفتهن تو نثر شکسته. اول فکر کردم طرف خواسته گفتوگوها رو شکستهنویسی کنه ولی نتونسته درست دربیاره، اما بعد که ادامه دادم کتاب رو، دیدم حتا یه جاهایی هم که راوی داره قصه رومیبره جلو، یههو شیفت میشه رو نثر شکسته و بیهیچ منطقِ خاصی وسط یه متنای که همهش داره با نثر ساده روایت میشه، جملهها و کلماتای استفاده شده که شکستهست و رسمن یکدستی روایت و نوشته رو تو ذهن آدم بههم میریزه. انگار وسط اتوبان هی از روی دستانداز رد شی. این اتفاق رو تو وبلاگا زیاد میبینیم، که طرف بلد نیست تو کل متن یا از نثر شکسته استفاده کنه، یا از نثر نشکسته؛ و هی این دو تا رو با هم قاطی میکنه، و هی تو خوانش متن وقفه ایجاد میکنه. اما وبلاگ با یه کتاب درستحسابی از نشر افق خیلی فرق داره. دوتا مجلهی گرونقیمت جلو رومه. تو اولیش، آقای سخن سردبیر دو تا غلط دیکتهایِ فاحش و تابلو داره، چه برسه به باقی مجله. تو دومی هم پره از غلطهای تایپی. حتا دو خط آخر نوشتهی خودم صرفن یه سری کلماتیان که پاشیده شدهن تو فضا، بیهیچ فعل و فاعل درستحسابیای. من یادمه اما متن رو که نوشته بودم، فعل و فاعل داشتم! چی شده خداییش؟ آیا استفاده از ویراستار کلن دیگه ورافتاده در زندگانی؟ |
|
Tuesday, October 26, 2010
به گذشتهام که نگاه میکنم، میبینم انگار تمام این سالها بیشتر شیفتهگی کردهام تا عاشقی. برای همین است که شیفتهگیام که تمام میشود، تب و تاباش که از سرم میپرد، یک عاشقیِ لِنگدراز میماند روی دستم، که بلد نیست با پاهایش چهکار کند.
اعترافات پراکنده --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
|
یه روز یکی اومد پرسید حالا چرا ازینهمه کلمه تو فلان پست لاله که بهش لینک دادی، عبارت لوس و بیمعنیِ «سلام بطریِ آبمعدنی» رو انتخاب کردی؟ باید چی جواب میدادم؟ باید میشِستم براش کل گودرو توضیح میدادم که چرا تو اون متن، «بطریِ آبمعدنی» و «نان سنگک» مهمترین لغاتِ متن بود برام؟ راه نداشت. یعنی حوصلهی تعریف اونهمه خاطره رو نداشتم. ممکنه هزار نفر پست لاله رو خونده باشن، اما قطعن فقط ما چار نفر بودیم که به بطری آب معدنی و نون سنگکِ نوشته که رسیدیم مکث کردیم. احساساتی شدیم حتا. همون پنج تا کلمه یههو با خودش یه تاریخِ مشخص آورد، یه روزِ مشخص، چارتا آدمِ مشخص. لابد یادمون اومد قبلش چی گذشته بود و بعدش چی گذشت و روزای قبلش چه اتفاقایی افتاده بود و بعدنا چی شد و الخ. حداقل یه هفته خاطره با همین چارتا کلمه اومد جلوی چشم ما چار نفر. که شاید توضیحِ کامل دادنش هم حتا اونقدرا که برای ما جالبه، برای هیشکیِ دیگه جالب نباشه. مطمئنم لاله هم موقع نوشتنش ، موقع نوشتنِ همون چارتا کلمه لااقل، فقط منظورش ما چار نفر بودیم، نه نهصد و نود و شیش نفر مخاطب باقیمونده. اصن خیلی وقتا، خیلی از ما وبلاگنویسا، تو یه پست چارتا کلمهی کلیدی میذاریم فقط برای مخاطب خاص. بقیه ممکنه هزارجور تأویل و تفسیر داشته باشن واسه خودشون از نوشته، اما فقط من و مخاطب خاصایم که میدونیم جریان چیه و چه اتفاقی افتاده بوده. بعد این وسط، مخصوصن جاهایی که نوشتههه خیلی شخصیه و دقیقن دست گذاشته رو یه موضوع خاص، وقتی یکی از بیرون، با یه ژست دانای کل و عاقل اندر سفیه و منتقدانه میاد چارتا ایراد فنی به قول خودش اساسی از نوشته میگیره، تو و مخاطب خاص تو دلتون بهش میخندین که فرزندم، اوکی، هر کی تو عمرش دو ساعت رفته باشه سر یکی ازین کلاسای قصهنویسی، حتمن اسم همینگوی و چخوف و گربه زیر باران و تپههایی همچون فیلهای سفید و بانو با سگ ملوس به گوشش خورده بهخدا. شما یهخورده در نظر بگیر کانتکستای که داره این چارتا کلمه توش مطرح میشه رو، مدیایی که داره نوشتههه توش نقد میشه رو، اگه ادعای داستان کوتاه و نقد فیلم و فلان و بهمان داشت، حرف شما قبول، اما وقتی داره به یه موضوع شخصی اشاره میکنه، دیگه نیا نقد تماتیک و شماتیک و بلانسبت شخماتیک بکنش. حال نمیکنی، رد شو برو. باور کن همهی ماها که اینجاییم تا یه حد معقولی از سواد برخورداریم، مث شما.
حالا اینجا که وبلاگه و چارتا نوشته و فوقش چهلتا بد و بیراه، اما رفقایی هستند در زندگانی، که رسمن میشن منتقد همهچیز-دانِ زندگیِ آدم. تکون میخوری در نقش دانای کل ظاهر میشن و به خودشون اجازه میدن در مورد هر چیزیت اظهارنظر کنن، سؤال کنن، کامنت بدن، قضاوتت کنن و الخ. بیکه اصن بدونن یا بتونن درک کنن تو داری تو چه کانتکستای زندگی میکنی و با چه نوع تجاربای روبهرویی. برای همینه که این روزا، وقتی با آدمایی معاشرت میکنم که بزرگان و بالغان و بلدن به حریم خصوصیت احترام بذارن، بلدن کجا حرف نزنن و کجا نظر ندن و تیکه نندازن و سؤال نپرسن و براساس پیشفرضای خودشون قضاوتت نکنن، میشن غنیمتهای زندگی. برا همینه که آدم میتونه یههو اینجوری بهشون اعتماد کنه و بشن کنجهای خلوتِ آدم. اصلنتر اینکه از یه جایی به بعد، باید با آدمای قدِ خودت معاشرت کنی انگار. آدمایی که سرد و گرمِ زندگی رو چشیده باشن، جست و خیزاشونو کرده باشن، حالا مث خودت ولو شده باشن تو سایه به تماشا، لیوان به دست. یه طناب نامرئی اینجور آدما رو وصل میکنه به هم. یه طناب محکم که با سوءتفاهمهای ساده و کدورتهای مقطعی و اختلاف سلیقههای متعدد هم به این آسونیا پاره نمیشه. بعد؟ بعد فک کن یه تراس داشته باشی، با چارتا آدمِ این مدلی روش. دیگه کلن از دنیا هیچی نمیخوای خب. |
|
Tuesday, October 19, 2010
دو تا آرزوی مهم دارم قبل از مرگم:
یکم: مشقامو نذارم واسه دقیقهی نود. دوم: از اشتباهای قبلیِ زندگیم بتونم درس عبرت بگیرم. |
|
داشتم فکر میکردم اگه تبعیدم کنن به یه جزیره و بهم بگن فقط حق داری سه تا وبلاگ با خودت ببری، وبلاگای لاله رو میبردم و رامین و وبلاگ مخفی فروغ رو. اما اگه میذاشتن پنج تا وبلاگ ببرم رسمن میموندم چه تصمیمی بگیرم.
ازینروست که به گمونم خدا خرو میشناخت که بهش آپشنهای مختلف انتخابِ زیادی نداد در زندگانی:دی |
|
|
|
Friday, October 15, 2010 - 3 - بیدار که شدم، نون بربری داغ داشتیم و چایی و پنیر و کره و گردو و یه جور عسل خیلی خارجی. هزار ساعت وقت داشتیم گپ بزنیم و صبحانه بخوریم. بعد ویوالدی گوش کردیم و سیگار کشیدیم و راجع به سورِ بُز حرف زدیم و هیچ کاری نکردیم. بیعملیِ مطلق. هزار ساعت گذشت. خوبم. جمعه به طرز دلچسبی پخش شده بود تو فضا. Labels: stranger |
|
Wednesday, October 13, 2010
من آدمِ زندگی کردن با دور تند نیستم. دلم میخواد همهچیم آروم و سرِ صبر باشه و لذتِ زندگی تهنشین شه توی تنم، این روزا اما وقت ندارم. آدمی هستم فستفوروارد، که فرصت نداره برگرده ببینه داره چه غلطی میکنه در زندگانی. عین قاطر سرشو انداخته پایین و داره میره جلو. خوشحالمه اما. ازین زندگیِ قاطروار جدیدم خوشحالم و سرمو گرم کردهم به سوژههای جدید، آدمای جدید، معاشرتای جدید. انگار رفته باشم شهرِ بازی. شلوغ و پرهیاهو، بیکه صدا به صدا برسه.
امروز اما وسط شهرِ بازی، دو سه ساعت گم شدم. دو سه ساعت خودمو تو یه کافهی عجیب تو یه جایی ته دنیا گم و گور کردم. کافههه مزهی قدیما رو میداد. مزهی وقتی که دنیا آروم بود و داشت رو مدار همیشهگیش میچرخید. اون وقتا که به همهچی یه برگهی گارانتی چسبیده بود. اون روزا دنیا مطبوع و آروم بود، قبول؛ خوب هم بود اما؟ این روزا هیچی سر جاش نیست. نه من سرِ جامم، نه باقیِ دنیا. عین آلیس در سرزمین عجایب همهچی برام تازگی داره و نمیدونم قراره فردا چه اتفاقی بیفته. این روزا هر بار که فردا میشه، یه اتفاق جدید و عجیب میفته. خبری از آرامش و امنیت نیست. عوضش؟ عوضش خوبم. اونقدر خوب که هیچوقت در زندگیم اینهمه خوب نبودهم. پاهام رو زمینئه و دارم مث قدیما «دم رو غنیمت بشمار»انه زندگی میکنم و از قضا داره بهم خوش میگذره هم، زیاد؛ فارغ از اینکه فردا قراره چی پیش بیاد. |
|
Saturday, October 9, 2010
دیر میشود گاهی..
یه روز همینجوری وسط یه مشت آهنگ بیربط شاعر شروع کرده بود به فرمودن که «بهارش اینجوری باشه، نه امسال سال من نیستوُ...». بعد من همونجا گفته بودم اوهاوه، چه با منه که. رفقا گفتن الاغ، برعکس امسال سال توئه که. گمونم راست میگفتن. ته دلم قرص بود که امسال سال منه. انگار سوار یکی ازین سرسرههای اسپلشلند شدهم. یکی ازین تونلهای پر پیچ و خم آبی. اول تونل وقتی میشینی رو لبهی سرسره، دیگه چارهای نداری جز اینکه لیز بخوری و با کله بری تو تونل. پیچ و خم تونل با خودش میبرتت. تو اون سراشیبیِ تند نمیتونی کاری بکنی. مجبوری خودتو ول کنی و بسپاری به دست جریان تندی که فرصت فکر کردن بهت نمیده. خیالم راحت بود که تهش آبه. فوقش با کله میفتم تو آب، آب میره تو گوش و دماغم، غرق نمیشم اما که، شنا بلدم. همهچی تا صرفن یه کانسپتئه، حرف زدن ازش خیلی آسونه. آدم راحت میتونه شعار بده که من تو فلان موقعیت چنین میکنم و چنان میکنم، اما وقتی کانسپتئه تبدیل میشه به واقعیت، یههو همهچی عوض میشه.. برگه رو که داد دستم، انگار وسط تونل آبی یه هو دکمهی استاپ رو زده باشن. چسبیدم سر جام. دور و برم همهچی با همون دور تند و سرگیجهآور در جریان بود، برای من اما دنیا همون لحظه وایستاد و جریان تند آب با یه صدای آروم شروع کرد از دو طرف بدنم سرازیر شدن. کانسپتئه تبدیل شده بود به واقعیت، در کسری از ثانیه. و من با چشمای خودم دیدم اوهاوه، شعار دادن چههمه سخته. اومدم بیرون. دلم میخواست پیاده برگردم خونه. سر راه رفتم تو شیرینیفروشی. نمیدونم چرا. احساس کردم لازم دارم شیرینی خامهایهای گنده بخرم. شیرینی خامهایهای گنده خریدم. رسیدم خونه. همهچی مثل همیشه بود. دنیای من یه جا وایستاده بود و بقیه داشتن رو مدارهای همیشهگیشون میچرخیدن. احساس کردم باید بیام این لحظه رو تو وبلاگم بنویسم. اولین مواجههی رودررو با یه واقعیت گنده. من امروز بعد از ظهر با یه واقعیت گنده رودررو شدم. |