Desire knows no bounds |
|
Saturday, July 30, 2011
آیا آدمِ نیکوکار و موزیک-بازی این حوالی، آلبومهای «مارکوف» رو داره؟
carpediem1[@]gmail |
|
Friday, July 29, 2011
با خودم گفتم هنوز که وسطهای مستیایم مسیر حرفا رو به سمتی بکشونم که بتونم سؤالامو بپرسم و حرفامو بزنم و دلشو به دست بیارم هم.
از وسطهای مستی رد شدیم و مسیر حرفا رفت یه سمت دیگه و سؤالام نپرسیده موند و فرصت نشد حرفی بزنم بسکه دل از دست رفت. |
|
Monday, July 25, 2011
آدم همیشه فکر میکنه بین «هرگز»ها با «هوم؟ خب باشه»های زندگیش هزار کیلومتر فاصلهست. رسد آدمی به جایی اما، که میبینه یه جاهایی اون هزار کیلومتر قاطع و غیر قابل اغماض، در عمل پنج شیش متر بیشتر نبوده و نیست؛ گیرم پنج شیش مترِ نفسگیر و طاقتفرسا.
|
|
Sunday, July 24, 2011
زندگیم شده عین این فیلما. میگه تو فقط یه هفته بیا با من بریم اسپانیا، بعد دیگه تا آخر عمرت هم نخواستی منو ببینی نبین. قول میدم بعدش هر کاری تو بگی بکنم.
در اوج هزارسالگی و با اینهمه ادعا، هیچرقمه نمیتونم درک کنم چی تو سرِ این مرد میگذره. به دوستِ پیغمبرم میگم بفرما، همینو میخواستی؟ آقای پیغمبر که نمیتونه خودشو از شدت خنده جمع کنه میگه حالا یهخورده اعصابت که آرومتر شد بهت میگم تو سفر چیکار کنی. بدینوسیله شک ندارم سناریوی زندگی منو به جای دست تقدیر، آقامون وودی آلن نوشته و بس. |
|
از دل جاده و جنگل و ده و شهرستان برگشتهام خانه. سفری طولانی با مردمان سادهی کامل. حال و هوایم جنگلیست هنوز. خنکای عصرهای «کورو» و ژاکت و پتو و جوراب و قلیان و الخ. بساط خنده و عیش و نوش و برد و باخت و بیدارماندنهای تا دم صبح و کلهپاچه و دنیا به کام ما. کفشهای گِلی و سرزانوهای زخمی و دماغهای قرمز سوختهمان هم سرجهازیِ ماجرا بود به هر حال. اینجا اما بعد از دو هفته همانجور است که بود. جدی و عبوس. همهچیز همانجور دودوتاچهارتا، شکننده، بدقلق. انگار دیگر این خانه خانهبشو نیست. انگار از وسط یک تمِ ملوی باباکرمطور بیهوا پرت شده باشی تهِ اپرای کذایی هندل، همان که سخاوتمندانه اضطراب میریزد به جانِ آدم.
|
|
Tuesday, July 12, 2011
یخچالای خونهها شبیه آدمان. هر کدوم کاراکتر خودشونو دارن. یخچال خونهی ماماناینا یه زنِ چاق و خوشرو و خونگرمه، عاشقِ مهمون و آمادهی صدجور پذیرایی از مهمونای سرزده. یخچالِ خالهبزرگه یه معلم ریاضیه با کلی ورقهی تصحیحنشده، خیلی جدی و منضبط، با وقتِ قبلی. یخچال خونهی مامانبزرگ مث داییِ آدم میمونه، یه آقای چارشونهی موجوگندمیِ خوشبوی خوشبرخورد. یخچال خالهکوچیکه یه معلم مهدکودکه، جوون و زبر و زرنگ و رنگیپنگی. یخچال آقای دوستم یه جوونِ مجرد شلختهست، که عنق اما باکلاسه و خیلی سیگار میکشه. یخچال خونهی من یه خانوم مهندس لاغر قدبلنده، شیک و عینکی. امروز اما بعد از چند روز که برگشتم خونه، دیدم یخچالم پر شده از میوههای آبدار باغ، توت سفید درشت و زردآلو به چه گندگی و قیسی و آلو و گوجه و خربزه، ترشی خونگی و مربا و آبلیموی دستساز و یهجور نون خوشبوی محلی. امروز یخچالم ازین زناست که بدنشون خیلی زنه، نه که چاق باشن اما دوپرده گوشت دارن، خودمونی و ترگلورگل با یه پیرهن چیندارِ رنگی.
|
|
Monday, July 11, 2011
اتفاقهای رنگارنگ مثل کِرم در هم میلولند این روزها. آدمِ اینهمه هیاهو نیستم من. خودم را میزنم به نشنیدن، میایستم کنارهی راه، تا بگذرد تمام شود برود این غائلهیِ پرافتوخیز. طولانیست اما همهچیز. طولانی و گرم و پرهیاهو. کند میگذرد بیپدر.
|
|
Friday, July 8, 2011
- 10 -
از آن وقتهای کشدار تنبلیست. حوصلهی هیچ کاری ندارم جز همین کنارت دراز کشیدن و فیلم دیدن. باد کولر هُرهُرکنان میخورد به تابهها و قابلمهها و صدایشان را درمیآورد. یکجور صدای بَمی که آدم را یاد قاطرهای درکه میاندازد و امامزادهداوود. خانه تاریک است. حواسم را دادهام به فیلم، شش دنگ. میگویی که بریم اسپانیا اول، آره؟ میگویم بریم اسپانیا اول، اوهوم. حواسم پی فیلم است و اسمش و فیلمنامهی خوشچفتوبستش، یک دنگ و نیمش اما میرود اسپانیا، یا نه اصلن، همینجا، پی این چیز بینامونشان و بیچفتوبستی که آمده بیحرف جا خوش کرده توی زندگیم، درست وسط همین روزهای گرم و شلوغ. Labels: stranger |
|
Tuesday, July 5, 2011
استیسی به هاوس:
چیزی که در موردت جالبه، اینه که همیشه فکر میکنی حق با توئه. چیزی هم که خستهکنندهس، اینه که بیشتر وقتها درست فکر میکنی. تو فوقالعادهای، بامزهای، غافلگیرکنندهای، جذابی ... اما با تو من تنهام درحالی که با مارک جا برای من هم هست. House M.D، فصل اول، قسمت آخر از گودر عطا مرد میگوید: تو پیچیدهای. آدم نمیدونه باهات چیکار کنه. هر بار هر واکنشی نشون میدم، فرداش معلوم میشه یه انتظار دیگهای داشتی ازم. همیشه منو بچه فرض میکنی. همیشه مطمئنی حق با توئه و یه درصد جا نمیذاری واسه اینکه ممکنه حسهای تو هم اشتباه باشن، ممکنه تو هم اشتباه کنی. همیشه خودتو آدمبزرگ رابطه میدونی. زن میگوید: زن چیزی نمیگوید. بله. زن فکر میکند اغلب اوقات حق با اوست. زن فکر میکند همیشه به ناچار باید نقش مادرِ رابطه را بازی کند و همیشه از این نقش خسته میشود. زن همیشه در این نقش تنها میماند. زن خسته میشود و مرد را خسته میکند. زن احساس تنهایی میکند. |
|
آقای ایگرگ قراره بیاد اینجا
واسه اولین بار هیجانزدهمه |
|
Monday, July 4, 2011
صبح رفتم جنگ. بیاسلحه. نای جنگیدن نداشتم. رفتم حاضری بزنم برگردم. حالا برگشتهام. گرسنه و خوابآلود. دلم میخواهد دوازده ساعت بخوابم، عمیق و بیوقفه. نمیدانم جنگ را بردهام یا نه. بعضی بازیها بردن ندارد اصلن. بازیکردناش کافیست تا فرسودهات کند. اینجا که برگشتهام خوب است. خوب و خنک و خلوت. بفهمینفهمی بوی کباب میدهد هنوز. دلم میخواهد «تمامن مخصوص» را بردارم بروم همین کافهی روبرو. موکا سفارش بدهم با تارت شکلات. یک ساعتی کتاب بخوانم. فرسودهام.
|
|
Saturday, July 2, 2011
ساعت و هشت و پن دیقه پسرک زنگ زد که «خب؟؟»
کرهبز، مردی شده واسه خودش |
|
گفتم بمان، نشنید و رفت..
یه روز، حوالی سال چل و دو، سوار ماشین جینجین بودیم، با نوید، اوتوبان مدرس، یهچی شروع کرد به خوندن: "گفتم کجا"ی کویتیپور. صدای ضبط بلند بود و سهتایی داشتیم حال میکردیم با آهنگه و ملت دوروبر تو کف سنخیت قیافههای ما، با آهنگی که داره پخش میشه. یادمه رفتم نوارشو (اون وقتا سیدی تازه اختراع شده بود) خریدم و هزاربار گوش دادم. بعدنا دیگه ضبطمون پیر شد و من سیدیشو نداشتم و هرگز نشد گوش کنمشون. امروز دیدم این رفیق عرزشیم لینکشو برام فرستاده. شروع کردم به گوش کردن، بعد اما راه نداشت با اسپیکر لپتاپ طبعن. وصلش کردم به آمپلیفایر گالری، شروع کرد به خوندن. منم رفتم تو سالن نشستم زیر باند به گوش دادن. بعد خب اصن یه وضعیئه، این آهنگه با کارایی که رو دیواره. دانلود |