Desire knows no bounds |
Friday, July 31, 2015 عاشق سکونِ مربعِ این خانهام. یکجورِ خوبی آرامشش از جنس ظهر تابستان است. از جنس حضور قاطع و مربع آقای «کا». سیگاری روشن میکنم و غلت میزنم. رد کمرنگی از بوی مرد، از میان ملافهها به مشامم میرسد. بویی حاصل جمع بوی تنش با بوی ادوکلن همیشگیاش. «هووووم، آخخخخ که چه دوست دارم این بوی پونزده ساله رو. تو هم مث بابام میمونی، بوی مخصوص خودتو داری.» «مامانمم همینو میگه. میگه لباسات بوی مخصوص خودشونو دارن.» تمام یک سال گذشته را با هم بودیم، غالبا. هر روز، با همان لبخند همیشگی. پنج سال قبل اما، دیدن هر روزهاش، آنهم وسط ساعات کاری، آرزویی دستنیافتنی و محال بود برایم. «کاپشنه رو یادته دادی بهم؟ تا یه سال هر وقت دلم برات تنگ میشد میرفتم تو کمدم بوش میکردم. بوی تنتو میداد با بوی ادوکلنت. غمگین و دلتنگ و دلگرم میشدم توأمان.» «دیوووونه. ولم کردی رفتی، به جاش با کاپشنم؟!» غلت میزنم و رد محوی از بوی مرد، آمیزش غریبی از بوی تن و ادوکلن همیشگیش، به مشامم میخورد. همینجا توی خانهی خودم، توی اتاقخواب خودم، قاطی همین ملافههای خاکستری و قرمز. اتاقی خالی و کماثاث، که به غایت دوستش دارم. پنج سال پیش اما، حضور مرد، بوی جامانده از مرد لابهلای ملافههای این اتاق، آخخخخ که محالترین آرزو بود برایم. «آخخخخ که عاشقتم خره.» «عاشق من نیستی خره، عاشق زندگیای. منم بخشی از زندگیتم. فقط نمیفهمم چرا یه وقتایی دوست داری ادای خستهها رو در بیاری. تو عاشق زندگیای و حواست نیست چه به هر چی میخوای میرسی. تا حالا زنی رو ندیدهم اینهمه سرشار از زندگی. حتا تنت هم به غایت زنه.» «هاها، به غایت رو خوب اومدی هانی.» «دیوووونه.» چههمه آرزوی محال دارم برای پنج سال آینده. |
Thursday, July 30, 2015
میگه تو مدام برای ترس از تنها نموندن آدمهای جدید رو جذب میکنی بیکه به این فکر کنی آدمهای قدیمیت رو ممکنه هرت کنی و بذارن برن. میگه تا حالا اصلا تنها بودی؟
خندهم میگیره. تنهایی برای زنی که منم، غول مرحلهی اول بود. من سالها تنهایی رو و تنهایی زندگی کردن رو، بیهیچ پشتوانهای تجربه کردهم بیکه کسی بدونه. حوصله نداشتم خودم رو توضیح بدم. عادت داره توی جدلهای کلامی برنده باشه و من هم کلکلی ندارم باهاش. برنده باشه. عزیز دلمه. حرفش اما هرتام کرد.
آدمهای متعددی دارم دور و برم، و هر کدوم رو بابت چیزی دوست دارم که منافاتی با دیگری نداره. تنوعطلبی نیست این. یا شاید هم باشه، نمیدونم. من اما معتقدم اگر روزی کسی پیدا شه که تمام پارامترهای دلخواه منو یکجا داشته باشه، خب به اون بسنده خواهم کرد، ولاغیر. اما تا اون روز موعود، یکی برای معاشرت و فان و سفر خوبه، یکی برای مشاوره و ساپورت و اعتماد کردن، یکی تو سکس خوبه ولی دو کلمه حرف مشترک نداریم با هم، با اون یکی میتونیم ناناستاپ حرف بزنیم ولی تنش رو دوست ندارم، با یکی دوست دارم برم رستوران و سفر و هتل لاکچری، با یکی آفرود و بیابونگردی، یکی برای معاشرت لوکس و کاری خوبه، یکی برای گپ و پیادهرویهای خودمونی. با یکی دوست دارم شات بزنم با دیگری دوست دارم قهوه بخورم. طبیعیه که این خصوصیات تو آدمای مختلف وجود داشته باشن نه تو یه آدم. و اتفاقا من توانایی جذب کردن اینهمه آدم مختلف رو دارم به عنوان رفقای صمیمیم، و اتفاقاتر فکر میکنم چون تکلیفم با خودم روشنه که در لحظه چی دلم میخواد و رودروایستی هم ندارم از این بابت، معاشر دلخواهم رو انتخاب میکنم که باز به نظرم کار درستی هم میرسه. بهنظرمتر قسمت انسانی و اخلاقیش اینه که همه در جریان باشن کجای رابطه و زندگی منن، که همه در جریانن و همه همدیگه رو میشناسن بیکه هیچ دروغی بگم یا چیزی رو مخفی کنم. بر خلاف روال تمام زندگی قبلیم. حالا اینکه این اخلاقیه، یا دروغ گفتن انسانیتره، یه چیزیه تو مایههای فیلمای فرهادی. نمیشه نسخهی مشخصی پیچید براش.
گفت ده سال دیگه تنها میمونی. خبر نداشت آلردی ده سال از بهترین سالهای زندگیمو تنها بودم. به غایت تنها. و حواسش نبود سالها با گارانتیای زندگی کرده بودم که قرارش بر این بود که تنها نمونم، بیکه به قرارش متعهد مونده باشه. حالا باید بگردم دنبال کدوم گارانتی، وقتی اعتبار همهچیز اینهمه سست و کمعیاره؟ ضمن اینکه با نوع زندگیای که داشتهم من، با تمام بهشتها و جهنمها و توفانهایی که از سر گذروندهم من، پاسخم اینه که «ما را ز سر بریده میترسانی» هانی؟
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم آی دکتر..
|
گوشهای از من، هنوز، عصیانگر باقی مانده. انگار میخواهد انتقام تمام تندادنها و دمبرنیاوردنهای گذشته را یک تنه از حال و آینده بستاند. درست وقتی فکر میکنم آرام گرفتهام و عاقل شدهام، گوشهای از من علیه تمام وضعیتهای تندهندهی موجود قد عَلَم میکند و راه خودش را میرود بیکه از من فرمان بگیرد. من؟ به رسمیت میشناسماش، به غایت. |
حوصلهی کافه و رستوران نداشتم. خونه که رسیدم، بساط چاینیز رو شستم خورد کردم ریختم تو تابه، یه گیلاس شراب رُزه ریختم برای خودم، به علیرضا هم گفتم شام بیا پیش من. علیرضا مرجع معاصر روزای قر و قاطی منه. زبون همو بلدیم و زبون منو بلده و یه جاهایی که لازمه، بلده از روم رد شه هم. کامپلیمان الکی نمیده لذا قضاوتش رو قبول دارم. سرد و گرم چشیدهست و کامنتای بیزینسیش همیشه تو کار من جواب داده. ضمن اینکه چند ساله داره مونیتورم میکنه و تقریبا در جریان اوضاعه. ضمن اینتر که با علیرضا هیچوقت لازم نیست نگران سرگرم کردنش باشم. انگار یه نسخهی دیگه از خودمه دور و برم. حضورش معذب نمیکنه آدمو. این ازون چیزاییه که سخت میشه تو دور و بریا پیدا کرد، علیرغم تمام صمیمیتهامون. [برشی از زندگی آیدای کارپه] شراب خوردیم و شام خوردیم و حرف زدیم، از کار و از همهچی. ما تو سالن بودیم، زرافه در سفر، دخترک تو اتاقش مشغول درس. یازده شب، دخترک اسمس داده مامان میشه بگم علی «هم» بیاد خونهمون؟ [برشی از زندگی آیدای مامان] تینایجرداری از سیاست هم سختتره:| |
برای یک نویسنده، هر تجربهای، حتی هولناکترین تجربهها، مفید است، بهشرطی که بتواند از آنها جان بهدر ببرد.
روح پراگ: یک دروان ِ کودکی غیرمعمولی، ایوان کلیما، خشایار دیهیمی
Labels: UnderlineD |
پیاده ها را همه از دست داده ام، از کشور خود مرانم * via لکاته
تلاش می کنم ننویسم. برگشتن به نوشتن، ویرانی را جاودان کردن است. به یادداشت های مخفی یک سال قبل نگاه کردم. یک سال است هرروز می میرم. کاش بیاید برگردیم به سرخوشی های بی خیالمان. هیچ چیز برنمیگردد. نه گوری باز می شود، نه جهان به سرخوشی اش برمیگردد و نه من بیست و سه ساله و بی قرار از بهار می شوم. می ماند عهد میان من و دی ماه شوم و تولدهای بی صاحب آخر اسفند و فرود آمدن...پیوند ما میان هم با ریسمان نفرت است که نمی گسلد. کودکی جان میدهد و مادری نذر سفره ی ابوالفضلش می کند. فخرالنسا هستم روی صندلی کنار حوض شازده احتجاب سرفه ی خون میکنم و در اتاق شازده احتجاب پستان های فخری را در مشت فشار میدهد میگوید: بلند بخند! بلندتر میخواهم فخرالسادات بشنود....
* سیروس آتابای Labels: UnderlineD |
آخر قصه via اقلیما
همیشه باید به جهان و به زندگی، دندان تیز نشان داد. هیچ چیز نمیتواند حریف آدمیزاد بشود، فقط اگر امید توی دلمان صاحب خانهای ابدی باشد و قلبمان روزگار بهتری بخواهد. ممکن است ته ماجرا به سیاق دل ما جان نگیرد اما حتمی آخر قصه چیزی داریم که مال خود ماست. خودِ خودِ ما
حالا دلم میخواری تا نیمههای شب میخواهد. آن وقت مست برگردم خانه و بخزم کنج بغل یار
Labels: UnderlineD |
Monday, July 20, 2015 بابا شکسته شده. بعد از ماجراهای فروردین امسال، یههو به قدر چند سال شکسته شده و هر بار که میبینمش بیکه دست خودم باشه قلبم مچاله میشه. دیشب با جعبه لبزارش یه سر اومد اینجا، رفت بالا یه سر به کولر زد ببینه درست کار میکنه یا نه، یه لیوان آبهندونه خورد و گفت هر کاری داشتی بگیا، من تا آخر عمر در خدمتم. بعدم کار داشت رفت. جان من است او. |
«کوسهی شکمپُر؛ ناقابل ۱۲ میلیون دلار»، نوشتهی دُن تامپسون به ترجمهی اشکان زهرائی، کتاب رهنما، یکی از بهترین کتابای ترجمهشدهایه که تا حالا خوندهم در رابطه با اقتصاد هنر به زبان ساده. فارغ از موضوع کتاب، هی دارم از ترجمهی روان کتاب و رسمالخط پاکیزهش تعجب میکنم.
|
Saturday, July 18, 2015 آکنده از غبار محلیام.. |
تو سیزن پنج «بریکینگ بد»، یه جاییش هست، یه جای کاملا پرت و بیربطی به ماجرای اصلی سریال، که اسکایلر خوابیده تو تخت، بیدار، سرشار از استیصال و سرشار از تنفر از وضعیت موجود و از والت؛ بعد والت میاد تو تخت، خیلی عادی، شروع میکنه به حرف زدن و بغل کردن و بوسیدن اسکایلر، از اونجور عادیا که حق طبیعی خودش میدونه این کارو. تو همون ایپزود، توی یه صحنهای مشابه همون صحنه، والت از اسکایلر میپرسه چته؟ منتظر چی هستی دقیقا؟ اسکایلر میگه میدونم نمیتونم برم پیش پلیس. میدونم نمیتونم تو رو عوض کنم. میدونم نمیتونم تو رو از بچهها دور نگه دارم. میدونم نمیتونم بچهها رو از خونه دور نگه دارم. میدونم نمیتونم نه بگم به تمام این ساختار مزخرفی که توش گرفتارم. والت میپرسه چته پس؟ منتظر چیای دقیقا؟ اسکایلر میگه منتظر سرطانتم که دوباره عود کنه. همونجاش. دقیقا همونجاش. چند روز از دیدنش میگذره و هنوز تپش قلب دارم از دیدنش. |
Wednesday, July 15, 2015 We are hopeless and slaves to our FEARS.. |
برای بار هزارم In the Modd for Love دیدم و برای اولین بار تفسیری شنیدم در موردش که بینظیر بود. کلاسهای صالح نجفی هر بار آدم رو یک سانت قدبلندتر میکنه. |
A whiter shade of pale.. |
Sunday, July 12, 2015 |
از متن:
اگر شما از روان شناسی اطلاعات داشته باشین یا مشتری اولیه مطب های روان شناسی و شنونده بحثای زناشویی باشین احتمالا بدونین که محوریت صحبت روانپزشکا در پیدا کردن temperament شماس که تو فارسی بش میگن مزاج که مزاج 4 بخش کلی داره. در حالت کلی هر چی این چهار جز متعادل تر باشن شخص استیبل تره و تفاوت این چهار جزئه که باعث ایجاد تفاوت در افراد میشه. بخش بعدی کاراکتره که کاراکتر از 3 جز تشکیل شده و اینجا هر چی این سه جز بیشتر باشن فرد اوضاع بهتری داره. قسمت سوم که من دوس دارم راجع بهش صحبت کنم ظاهرا اسمش "سایک" ه. سایک ینی آگاهی فرد به خود. ینی بدونی چی هستی، چی نیستی و بتونی دقیق و کامل خودت، ایرادات خواسته هاتو توصیف کنی. چیزی که میخوام بگم اینه که تمپرمنت افراد زیاد در طول زمان بعد 20 سالگی تغییر نمیکنه. کاراکتر هم عمدتا ناشی از تربیت و ژن و کوفت و درده تا همون سن شکل گرفته. تنها چیزی که در افراد میتونه تغییر کنه و آغاز بهبود مشکلات فرده همون سایک ه. شاید فک کنید که آدم برا خودش واضحه ولی عمدتا آدما برا خودشون واضح نیستن. مثلا آدمای وابسته اییَن در حالی که فک میکنن خیلی ادمای مستقلی هستن. آدمای استرسییی هستن در حالی که فک میکنن مَنِجمِنت عالی در بحران دارن. فک میکنن که دلشون بستنی میخواد اما در واقع دلشون پیتزا میخواد. تو سکس منفعلن در حالی که فک میکنن پارتنرشون جذاب نیس. عصبی و شاکین ولی فک میکنن دنیا ایراد داره. آدمای درون گرایی هستن اما فک میکنن پارتی گاین. آدمای گشادین اما به دلایل نامعلومی میخوان که تو ام آی تی دکترای برق بگیرن. میخوام بگم که تنها کمکی که افراد میتونن به خودشون یا دوستاشون بکنن همینه که کمک کنن این سایک بره بالا. مهم نیس که آدم ایرادش چیه. مهم نیس که سکس ادیکت ه یا نه. مهم اینه که بتونه چیزی که هس و چیزی که واقعا میخواد رو توصیف کنه. حتی اگه خواسته هاش در طول زمان عوض شن بدونه که تو لحظه چی میخواد. حتی اگه خواسته هاش غلط باشن بودنه که اون غلط رو میخواد. و عجیبه وقتی آدم فک میکنه چقد افراد سایکشون کمه و بعضا تصورات اشتباهی راجع به خودشون و بقیه دارن. مطلب کامل[+] Labels: UnderlineD |
Thursday, July 9, 2015 |
Saturday, July 4, 2015 «روزها در راه» میخوانم. اوایل کتاب، روایتی نوشته از تظاهرات دیماه ۵۷. تاسوعا و عاشورا. انگار ۲۵ خرداد باشد، نعل به نعل. ۲۵ خرداد ۸۸. |
«روزها در راه» ثبت آن روزهاست که چیزی از آنِ خود دارند، یا اگر ندارند دستکم از «ناچیزی» خود خبر دارند. گاه نیز هیچیک از اینها نیست، تنها روایتیست از دویدن در پی هیچ و پوچ، شمردن روزهای بیهودگی و نگاه به نادانی و ناتوانی خود. اما به هر تقدیر هر نوشته تیرک راهنماییست که روز از آن گذر کرده و در «منزلگاهی» جای پایش را پشت سر گذاشته.
روزها در راه --- شاهرخ مسکوب
پ.ن. انگار واژهی «وبلاگنویسی» را تعریف کرده باشد، به زعم من. Labels: UnderlineD |
۱- امروز سیوچندساله شدم. آدم سیوچندساله، باید در روز سیوچندساله شدنش یک کار ویژهای بکند. وسط خانه ایستادم. تغییر. چند وسیله را تکان دادم. از جمله میز و صندلی چوبی که وسط خانه است. دو متر کشیدمشان آنطرفتر. ایستادم از دور نگاه کردم. دوباره آنها را جابهجا کردم. چندینبار این کار را تکرار کردم. میز و صندلیهای دورش، دوباره برگشته بودند سرجایشان. دست از کار کشیدم. خسته شدم. حکیمی به آدمهای اطرافش که احتمالن بالاسرش ایستاده بودند، پند داد «تغییر باید از خود آدم شروع شود.» منطقی اما آن حکیم نگفته از کجا آدم باید شروع به تغییر کند؟ آدم سیوچندساله، در روز سیوچندساله شدنش، در تاریکی بنشست.
۲- انفجار؛ اکسپلوژن. انفجارها معمولن به طرف بیرون هستند. در لحظهی انفجار، اجسام به بیرون، به اطراف پرتاب میشوند. اما بعضی از انفجارها هم هستند که اجسام به درون پرتاب میشوند. انفجار درونی؛ اینپلوژن. چیزی به بیرون پرتاب نمیشود اما درون فرد ویران میشود. ناسازگاری درونی، باعث میشود فرد کمکم به یک نوع ویرانی برسد؛ یک نوع ویرانیِ سَربهتو. دیگران در بیرون نمیفهمند درون فرد ویران شده. دیگران در بیرون این سؤال را میپرسند «چشه؟» بعضی از دیگران نیز هستند که همان را هم نمیپرسند.
۳- همین چندروز پیش، بار دیگر کتاب «به یاد کاتالونیا» را خواندم. فکر میکنم این کتاب بهترین چیزی است که اورول نوشته. و یکی از بهترین کتابهای جنگیست. بهترین تکهی کتاب هم همانجایی است که اتفاقن جنگی در کار نیست. آنجایی که اورول در سنگر نشسته؛ در بلندای کوهی، مشرف به درهای و آنسوی دره هم سنگر نیروهای فرانکو است. روایت یک علافی است. ملال روزمرگی، پشت کیسههای خاکی. اورول از گلولههایی مینویسد که از توپهای طرف نیروهای فرانکو شلیک میشدند و به سنگر آنها نرسیده، پای کوه به زمین میخوردند. اما اینور جمهوریخواهان، برای هدر ندادن مهمات اندکشان، در جواب، فقط بلند فحش به فرانکو میدادند. فحشها توی دره پخش میشده و چندبرابر میشده و میرفته به سنگرهای آنسوی دره. روزها و ماهها میگذشته بیتغییر. وضعیتی که اورول میگوید نه اینکه کلافگی نباشد، بود اما خوش میگذشت. ته کتاب اورول از یکجور دلتنگی نوشته. دلتنگی که دو طرف شاید درگیرش شوند. همینروزها کتابی میخواندم از خاطرات فرماندهان جنگ ایران. در جایی از آن فرمانده از دیدهبانی میگوید که به او بیسیم میزده و از مشاهداتش گزارش میداده. کارش این بوده. هرروز بیسیم میزده و میگفته «امروز خبری نیست»، «حاجی هیچ خبری نیست»، «نه حاجیجان خبری نیست»، «ساکته»، «تحرکی دیده نمیشه» و از این تکجملهها. چند هفتهای همینطور دیدهبان به فرماندهاش بیسیم میزده و گزارش کوتاهی میداده. فرمانده تعریف میکند بعد از چندروز میخواسته به سرباز بگوید هرموقع تحرکاتی از دشمن دیدی بیسیم بزن اما این حرف از دلش نیامده. فرمانده نوشته: «راستش، بعد از ماهها، دیگر، به صدای آن سرباز عادت کرده بودم. یک ساعت تماسش دیر میشد، دلتنگش میشدم.» میگذرد و یکی دو روز خبری از دیدهبان نمیشود. بعد، یکروز بیسیم فرمانده خشخش صدا میدهد. آنطرف کس دیگری شروع به اطلاعات دادن میکند. فرمانده به آنطرف میگوید به همان سرباز قبلی بگویید بیاید حرف بزند. بهش میگویند از اینجا رفته. منتقل شده. تا زمان نگارش و انتشار کتاب، فرمانده همچنان دنبال آن سرباز میگشته. تا آن زمان پیدایش نکرده بود. شاید تا الآن هم هنوز دارد دنبال آن سرباز میگردد.
...
Labels: UnderlineD |