Desire knows no bounds |
|
Sunday, January 28, 2018
دراز کشیدهم رو تخت. بیرون برف میباره. دارم از پنجرههای قدی، برف تو حیاطو تماشا میکنم. پولانسکی پنجره رو باز میکنه. باد و سرما و هوای تازه میاد تو. سردم میشه مچاله میشم زیر پتو پتو رو میکشم رو سرم دستمو دراز میکنم موبایلمو برمیدارم میبرم زیر پتو تو اینستا به ادامهی برف تماشا کردنم میپردازم.
|
|
گفت تو هیچوقت خداحافظی نکردی باهام. وقتی رفتی نگفتی خدافظ. درو پشت سرت بستی رفتی. حتا نگفتی بریکآپ کردی باهام. وقتی مدتی ازت خبری نشد و ازت مستقیم پرسیدم، گفتی اوهوم، گفتی از نظر تو همهچی تموم شده و وی آر دان. گفت تو نخواستی نظر منو بدونی حتا.
گفتم اخم نکن دیگه حالا. کم هم خوش نگذروندیم با هم. گفت باهات بیش ازونچه که حتا بتونم تصور کنم خوش گذشته. همه جاهای زندگیم خاطرههای توئه. گفتم پس بداخلاقی نکن، دوسم داشته باش مث قدیما. گفت حتا بیشتر از اون وقتا دوسِت دارم. فقط دارم سعی میکنم کنار بیام با اونچه پیش اومده. نمیتونم هنوز جای خالیتو ببینم تو زندگیم. گفتم خب:* یه وقتایی یه رابطههایی تهشون باز میمونه. انگار که یه سرِ نخِ رابطه همینجوری رها مونده باشه تو هوا. اون نخه دیگه به جایی بند نیست. از جایی هم کنده نشده اما. یه وقتایی آدم خدافظی نمیکنه. دلیل و برهان نمیاره. فقط بلند میشه از رو تخت، یه نفس عمیق میکشه، کیفشو از رو مبلِ دمِ در برمیداره و میره. نه دلیل میخواد، نه حرف، نه خدافظی، نه هیچ چیز دیگه. آدما بعد از هزار سال رابطه دیگه خوب میتونن بفهمن کی کیفشونو از رو مبل دم در بردارن برن. مث همون عصری که اومدم خونه دیدم بغلیت پر ودکاست داری خندون میری بیرون. همون شب که تابلوها رو از رو دیوارا آوردم پایین، تو مغزم کیفمو از رو مبل دم در برداشته بودم رفته بودم. تو نفهمیدی اما. باور نکردی. فک کردی اینو هم میشه یه جوری درستش کرد. فک کردی زمان که بگذره... یه وقتایی آدم سرِ نخی که بهش وصله رو میکَنه از خودش. بلند میشه کیفشو از رو مبل دم در برمیداره درو پشت سرش میبنده میره. نه حرفی نه بحثی نه خبری نه خداحافظیای نه چیزی. |
|
Saturday, January 27, 2018
صبح ساعت هشت صبح کارگرم در زد. همیشه رأس هشت پشت دره، درو براش باز میکنم میاد یواش شروع میکنه به کار تا ۱۱ اینا که من بیدار شم برم بهش بگم چیکار کنه. درو براش باز کردم برگشتم تو تخت. تازه داشت چشام گرم میشد که دیدم در اتاقخوابو داره میزنه. گفت نقاش اومده. نقاش؟ سهسوته یکی از روپوشای هیتو رو همونجوری کشیدم تنم، بیکه احتیاجی باشه زیرش چیزی تنم کنم، رفتم پایین. دیدم آقای نجار/نقاش چوب اومده، بیقرار قبلی. میزا رو بهش نشون دادم و نیمکتا رو بهش نشون دادم و رنگی که میخوام رو به سختی بهش حالی کردم و همون لحظه رفت از سر کوچه یه وانت گرفت آقالطیف هم اومد کمک میزا و نیمکتا رو سوار وانت کرد رفت. اومدم برم بالا که دوباره زنگ زدن. علیرضا بود. زودتر رسیده بود و اومده بود چوبای حیاط رو مرتب کنه و رنگ کنه و طناب بپیچه. به آقالطیف گفتم قهوه براش بیاره با کوکی، باهاش رفتم تو حیاط که ستآپ چوبا رو مشخص کنیم و جاهاشونو معلوم کنیم و اینا، دیدم درمیزنن، بچهها بودن، جلسه داشتیم، ساعت یازده شده بود. بچهها اومدن تو بردمشون تو دفتر پایین به لطیف گفتم ازشون پذیرایی کنه تا من بیام. رفتم بالا دست صورتمو شستم یه آرایش خفیفی کردم یه جین پوشیدم با شومیز مردونهی آبی کمرنگ با کتونی نیوبلنس آبیه که زرافه برام خریده، موهامو یه خرده خیس کردم با دست به هم ریختم شیک شه، سواچ آبی بزرگهمو دستم کردم و زندگی از وسطاش شروع شد. رفتم پایین تو جلسه. سه چهار ساعت جلسه و حرف و بحث و تصمیمگیری و توضیح و فسفر سوزوندن. اون وسط باید به علیرضا و چوبا و حیاط سر میزدم به کارای آقالطیف نظارت میکردم سناریویی که پولانسکی طبقهی بالا داشت مینوشت رو هم باید مد نظر قرار میدادم و حالم هیچ خوب نبود، شب قبل شام نخورده بودم و صبح صبحانه نخورده بودم و داشتم همزمان با پنج نفر حین دو تا بیزینس مختلف سر و کله میزدم. جلسهمون با بچهها تا پنج طول کشید. علیرضا کارش تموم شد رفت باقی قرارمون موند واسه یکشنبه که برم کارگاهش فشم. آقالطیف رو فرستادم آرتوورکها رو ببره طبقهی سوم. بچهها بیانرژی و خسته و گیج رفتن خونههاشون چون در نقش مدیر مجموعه به شیوهی تانک تی-سون از روشون رد شده بودم. دوستام بودن، قبول؛ اما باید یه کاری میکردم که بیزینسشون رو جدی بگیرن و اینجور وقتا خودمم جدی میشم و کسی که تا حالا با من کار نکرده باشه، به روی جدیم عادت نداره و بدیهیه که جا میخوره. اما کارم به عنوان یه مدیر همینه و دیگه تو این سالها یاد گرفتهم جایی که باید رئیس پادگان باشم، تو فاز مامان خوب و مهربون نرم. بچهها رفتن و علیرضا رفت و آقالطیف تمام آرتوورکها رو برد طبقهی سوم. فرستادمش دو تا طبقه رو تمیز کنه و شیشهها رو برق بندازه. مینوایل متر دستم گرفتم رفتم نشستم تو رسپشن، به متر کردن و طراحی کردن دیوار و کانتری که برای رسپشن تو مغزمه. رنگ و ابعاد و ارتفاع و متریال. همیشه شوفاژ بزرگترین باگ طراحیه. دلم میخواد همین دو تا شوفاژ باقیمونده رو هم بدم کور کنن بره، خلاص شم ازشون. جوگیر نشو اما الان آیداجان. اونور سال. ابعاد میز رو با در نظر گرفتن سه کاربری و سه آلترناتیو مختلف درآوردم. رفتم تو اتاق آرتوورکها ببینم فضای خالی رو قراره چهجوری چیدمان کنم، که دیدم اوهاوه، دورتادور اتاق جای تکیهی آرتوورکها به دیوار سیاه شده. آقالطیف رو صدا کردم بیاد پایین بهش گفتم دیوارا رو بشوره. برام چای آورده بود با دو تا دونه ساقهطلایی. اولین چیزی بود که داشتم میخوردم از دیشب تا حالا. تا لطیف دیوارها رو بشوره، شلفها رو اندازه گرفتم و طول پردهی احتمالی و سیم بوکسل احتمالی و میز احتمالی رو حتا. مغزم نمیکشید دیگه. ساعت هشت شب شده بود و از هشت صبح یک دقیقه هم وقت نکرده بودم به حال خودم باشم. دست چپم حین متر کردن ارتفاع پرده بدجوری گرفته بود و خستگی داشت مث مگس تو مغزم وزوز میکرد. اندازهی وسایل شو روم رو نوشتم رو کاغذ و رفتم بالا. خودمو تو آینه نگاه کردم. صورتم مث گچ سفید بود و زیر چشام دو حلقهی تیره افتاده بود از بیخوابی و موهام شبیه تنتن شده بود. دست صورتمو شستم دو تا خرمالو برداشتم با لپتاپ اومدم نشستم رو کاناپه بزرگهی توی سالن، دلم خلوت میخواست و وبلاگ خوندن و تو سوشالمدیاها چرخیدن، بیکه حرفی، که آقالطیف هم با چاییش اومد نشست کف زمین و شروع کرد به گپ زدن. بیوقفه. یک ساعت تمام. از پسراش گفت که ۱۴ ساعت در روز کار میکنن و زمین خریدهن و ماشین خریدهن و مغازه خریدهن و از دختراش گفت که دارن معماری میخونن و عمران و گفت و گفت و گفت و گفت. خسته بودم و شلوار جینم عین صمغ چسبیده بود بهم داشت نفسمو بند میاورد، بند ساعتم عین صمغ پیچیده بود دور دستم داشت نفسمو بند میاورد سوتینم شومیز مردونهی آبیم کفش کتونیم همهشون پیچیده بودن دورم داشتن خفهم میکردن. دیگه لباس برنمیتابیدم حرفزدن برنمیتابیدم تنم خسته بود مغزم خسته بود دلم میخواست به هیچی فک نکنم هیچی بهم نچسبیده باشه. دلم اکسیژن و سکوت میخواست. شام قرار بود با پولانسکی برم بیرون، نمیدونستم کجا، و بعدش قرار بود بشینیم The Post ببینیم و قرار بود تا ظهر بخوابیم و عصر قرار بود دوستای موزیسینش بیان ساز بزنن. چی بپوشم لذا؟ فک کردم چه قادر نیستم فکر کنم، به یه چیزی که هم به درد رستوران رفتن بخوره هم بهم نچسبه هم نره رو اعصابم هم واسه فردا خوب باشه در اولین مواجهه با آدمایی که نمیدونستم کیان اصن و جو چه جوریه. چه دلم نمیخواد به «چی بپوشم» فکر کنم. آقالطیف لیوان چاییشو برداشت ظرف پوست خرمالوها رو هم برداشت گفت خانوم دیگه با من کاری ندارین؟ دیگه کاریش نداشتم. دلم اکسیژن میخواست فقط. جین و سوتین و بند ساعت داشتن خفهم میکردن. گفتم خسته نباشی آقالطیف، به سلامت. پولانسکی تکست داد دم درم، شام چاینیز؟ تو دلم گفتم اوه، به همین زودی؟ جواب دادم شام چاینیز. مغزم کار نمیکرد خودم کار نمیکردم تنم خسته بود اکسیژن میخواست. آقالطیف تو آشپزخونه بود. گفتم میرم دوش بگیرم آقالطیف، رفتی درو پشت سرت ببند، خدافظ. لباسامو درآوردم دوشو باز کردم تا آب داغ شه مسواک زدم دوش گرفتم ظرف یک دقیقه و ۲۰ ثانیه حوله قرمزهمو پیچیدم دورم اومدم بیرون. از تو آشپزخونه هنوز صدای ظرف شستن آقالطیف میومد. فک کردم «چی بپوشم»های بسیار از سر گذروندهم. دیگه نمیخوام فکر کنم. پیرهن بلند فیلی هیتو رو کشیدم تنم، با کانورس فیلی، بیجوراب، بیسوتین، بیساعت، یه پالتوی بلند مشکی جلوباز روش، یه دستمال گردن نوک مدادی رو همونجوری رها و شل و ول انداحتم رو شونههام، موبایلمو برداشتم چراغا رو خاموش کردم رفتم پایین. آقالطیف رسیده بود دم در. گفتم بیا تا یه جایی برسونیمت. سوار ماشین که شدم، پولانسکی گفت چه خوشگل شدی. گفت آقالطیف کجا بذارمت؟ کمربند ماشینو بستم. فکر کردم آخیش. چه تنم داره نفس میکشه. فک کردم چه لیترالی HITO makes clothes that breathe.
لباسای هیتو نفس میکشن. |
|
Thursday, January 25, 2018
An Ordinary Day
توی ذهنم لیست کردم: کارت ملی، بانک/دسته چک، نیاوران، بامیکا، گالری، قرار با سعید و علیرضا و شیما و امید، عصر هم جین۲ و نوید و پولانسکی و الخ. قرار بود بشینیم با جینجین شات بزنیم و راجع به تئاترهایی که توی این مدت دیدیم گپ بزنیم و معاشرت کنیم. میشد تا ۱۲-۱ شب. این روزها دیگه سختترین قسمتِ روز بیرون اومدن از تخت نیست، بیرون اومدن از بغل پولانسکیه. عوضش اینقدر کار دارم و در ازاش اینقدر انرژی دارم که با چشمای بَرّاق و پرستاره از خونه میزنم بیرون هر روز. لباس پوشیدم اومدم دراز کشیدم رو تخت به اسنپ گرفتن. برام اسپرسو آورد و دو تا شیرینی دانمارکی که از تو فریزر درآورده بود تو ماکروویو داغ کرده بود. شیرینیفروشی «دانمارکی» نزدیکای گالریه. یادمه چند ماه پیش، یه روز که هنوز پولانسکیْ پولانسکی نشده بود و صرفاً یه غریبهی جذاب بود، تکست داد هوس دانمارکی کردهم، دارم میرم دانمارکی داغ بخرم، بیام گالری بهم قهوه میدی؟ گفته بودم نه. گفته بودم یه وقتِ دیگه. فکر کرده بودم حوصله ی تیک زدن و فلرت کردن ندارم. حوصلهی آدما رو نداشتم اصلاً. دلمو زده بودن. آخریا شده بود همهش همهش تنش، همهش غلظت و استرس. از همهی کارام ایراد میگرفت همهی رفتارام بهش بر میخورد. با آیدا دوست شده بود اما انتظار فلورانس نایتینگل داشت ازم. یه روز برای بار هزارم بلند شده بودم اومده بودم بیرون، درو پشت سرم بسته بودم، و با خودم فک کرده بودم دیگه برنمیگردم. دیگه هم برنگشته بودم. از همون وقتا دیگه حوصلهی آدما رو نداشتم. تکست داده بود هوس دانمارکی کردهم، دارم میرم دانمارکی داغ بخرم، بیام گالری بهم قهوه میدی؟ گفته بودم نه. لوکیشن لایو برام فرستاده بود که داشت از دم گالری رد میشد. من تنها نشسته بودم تو دفترم داشتم پای زردآلوی هانس میخوردم با چای، لوکیشن لایوش رو روی مونیتور میدیدم که داره از دانمارکی برمیگرده، که داره میرسه به کوچهی ما، که کمی وایستاد، که بعد دوباره راه افتاد رفت خونه. کمی بعدتر برام عکس فرستاد از فنجون قهوهش و شیرینی دانمارکی و کتابی که داشت میخوند، «بلک». حالا از همون نوع دانمارکی تو بشقاب بود و تو جفت دوم همون فنجونه قهوه بود و من رو تختش دراز کشیده بودم داشتم اسنپ میگرفتم برم پی کارم. کار کارت ملیم انجام نشد چون سریال شناسنامهم با استعلامش از ثبت احوال نمیخوند. گفت بهت زنگ میزنیم. رفتم بانک، سر ظفر. آقای رئیس بانک یه سری قوانین و مقررات داد امضا کنم و به سر و ریختم نگاه کرد و به نظرم اعتماد کرد بهم و سه بند از قوانینی که امضا کرده بودم رو نادیده گرفت و کارمو راه انداخت. دیدم نمیرسم به نیاوران. دیگه وقت تلف نکردم رفتم بامیکای قیطریه. یه دسته لیلیوم خریدم و آب پرتقال و هندونه و انار و نون سوخاری و نون خشک سبوسدار و نون سوپ و کوکوی سیبزمینی و کوکوی سبزی و کتلت و تهچین مرغ و ماکارونی. یه ظرف هم حمص و دو جور سالاد، سالاد میوه و سالاد علوفه. نیمساعت مونده بود به قرارهام. گوگل مپ پر از ترافیک بود. اومدم سر کار و سپس قرارهای پشت سر هم و ماراتُنِ بیوقفه حرف زدنم شروع شد. سالهاست شغلم شده معاشرت کردن و حرف زدن. اونم منی که از معاشرت کردن و حرف زدن همیشه گریزان بودهم. یه سر زدم به گوگل مپ. همهی منطقه زرشکی بود. به علیرضا و امید گفتم به جای ساعت کاری، شب تو مهمونیم بیان حرف بزنیم. گفتن خب. رفتم یه دیس چوبی بزرگ برداشتم توش تهچین چیدم و کتلت و کوکوی سیبزمینی. کوکو سبزیها رو مربعمربع کردم، با زیتون سیاه و زیتون سبز و گوجه گیلاسی، افزودمشون به سینی غذا، یه گوشهش هم یه پیالهی کوچیک گذاشتم از مخلوط بالزامیک و سرکه خرما و روغن زیتون. تو یه کاسه سفالی آبی سالاد علوفه ریختم و تو یه کاسه سفالی سبز، سالاد میوه. رنگ قرمز پوست سیبهای خردشده با سبز کاسه خیلی خوشگل شد. هوس تربچه کردم. حمص رو ریختم تو یه کاسه لعابی گذاشتم رو یه تیکه کاشی، کنار دو جور نون خشک. رفتم موزیکو روشن کردم صداشو زیاد کردم برگشتم تو آشپزخونه. تلفنم زنگ میخورد اما حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم کیه. مهمونام الانا بود که از راه برسن. تنگ شرابو پر کردم لیوانای ویسکی و گیلاسای شراب رو گذاشتم رو میز گرد کوچیکه، دو سه جور پنیر و کراکر و چند ساقه کرفس هم گذاشتم کنارشون. با یه بسته شکلات. با یه زیرسیگاری. با یه پاکت مارلبوروی پایهبلند قرمز. صدای موزیکو بلندتر کردم. دلم میخواست شیشهها بلرزن. خسته و کلافه بودم. یه ایمیل خونده بودم که کل ذهنمو به هم ریخته بود. گلدون سبز بزرگه رو تا نصفه آب کردم توش یه مشت قند ریختم با یه مشت یخ، شاخههای لیلیوم رو با قیچی کوتاه کردم چیدمشون تو گلدون گذاشتمشون رو میز گرد بزرگه. رومیزی رو عوض کردم، طوسیه رو برداشتم به جاش یه رومیزی قرمز گوجهای انداختم، شمارهدوزیه، قرمزِ یهدست، از جمعهبازار خریدیمش. جعبهی قهوه رو باز کردم کپسولهای نسپرسو رو پر کردم خالیها رو بردم ریختم تو سطل، سطل زبالههای خشک، چار تا فنجون کوچیک هم از تو آشپزخونه آوردم گذاشتم رو میز، کنار قهوهساز. تو یه کاسهی کوچیک سفالی سبز یه جور ذرت خیلی خوشمزه ریختم که بو دادهست اما تبدیل به پاپکورن نشده. از آجیلفروشی زیر پل کریمخان خریدیمش. تو یه کاسهی مربع دیگه پسته ریختم، پستهی خامِ شور نکرده، با دو جور بادم، بادوم ریز خونگی و بادوم خام درشت، با مغز تخمهی آفتابگردون و یه مشت کرنبریز. یه تهگیلاس شراب ریختم همونجوری که موزیک داشت شیشهها رو میلرزوند رفتم پنجره قدی بزرگه رو باز کردم شرابو تو گیلاس گردوندم بوش که خورد به دماغم لاجرعه سر کشیدمش. یه قلقلک خوبی داد حالمو. سرد بود بیرون. پنجره رو بستم یه تهگیلاس دیگه شراب ریختم رفتم سراغ آینه، شومیز سفیدمو صاف و صوف کردم یه خرده فاوندیشن زدم با روژ گونه. چشام خسته بود. کاریشون نمیشد کرد اما. نور سالن رو کم کردم اومدم یه خرده دراز بکشم رو کاناپه که زنگ زدن. جینجین اومد و علیرضا اومد و پشت سرش پولانسکی و دو دیقه بعد امید. در حال توضیح دادن پروژه شروع کردم براشون درینک ریختن. جینجین و علیرضا شراب خواستن پولانسکی ویسکی امید عرق. امید برام کوکیهای دستپخت خودشو آورده بود. رفتم چیدمشون تو یه بشقاب مربع برای خودم یه گیلاس پر شراب ریختم نشستم کف زمین، چارزانو، زیرسیگاری و سیگار و فندک رو گذاشتم جلو پام، و شروع کردم به معاشرت و گپ و گفت کاری و غیر کاری. یه ساعت بعد هم نوید رسید و خیالم از سرگرم کردن مهمونا راحت شد شروع کردم به بستن پروژه با علیرضا. وسط حرفا یه دور دیگه واسه پولانسکی یه ته لیوان ویسکی ریختم برای علیرضا یه بشقاب خوردنی مختلف کشیدم آوردم جینجین گفتم میتونم دو تا مهمون دعوت کنم گفتم اوهوم و حرفامون که تموم شد علیرضا قرار داشت خدافظی کرد رفت، امید هم بطری عرقو گذاشت کنار دستش جینجین شروع کرد از دیوار و چارچوب در بالا رفتن نوید شروع کرد سیگار کشیدن رفتم نشستم پیشش به سیگار کشیدن پولانسکی کلهمو عین گربه نوازش کرد موزیک کمکم چرخید تو سرم مغزم پر بود از حرفایی که هیچوقت به فرستندهی اون ایمیل نزدم و شب همینجوری با همین منوال واسه خودش کش اومد کش اومد کش اومد نگار اومد با یکی از دوستاش امید مست و گیجزنان رفت نوید پرواز داشت گفت یه ساعت دیگه میرم پولانسکی ویسکی خورد واسه خودش جینجین از دیوار بالا رفت شب کش اومد کش اومد نوید رفت جینجین و نگار و دوستش رفتن من کش اومدم برای خودم پولانسکی بردتم تو تخت لباسامو درآورد بهم سه تا قرص داد با یه بطری آب وایستاد بالا سرم تا قرصا رو بخورم کلهمو یهجوری که انگار گربهم نوازش کرد موزیک ملایم گذاشت نور اسپیکرو خاموش کرد آباژورو خاموش کرد پتو رو تا زیر دماغم کشید روم پیشونیمو بوسید گفت به هیچی فک نکن، بخواب. فرداش، فردا ظهرش، پا شدم اومدم تو سالن، گفتم پنجره رو باز کنم بو سیگارای دیشب بره بیرون. دیدم پنجره بازه بوی سیگار نمیاد بوی یه دسته نرگس تازه میاد تو گلدون لیلیومها یه مشت یخ تازهست قهوه آمادهست هیچ اثری از مهمونی دیشب نیست همهجا تمیزه یهجوری که انگار اصن مهمون نداشتهم. دیدم دو سه تا پاکت نامه و بسته و تبلیغ رسیده برام که پولانسکی گذاشتهشون رو میز. نامهها و بستهها رو باز کردم کاغذا و تبلیغا رو برداشتم بردم بندازم تو سطل زبالههای خشک دیدم آشپزخونه تمیز و خالیه همهجا داره برق میزنه در یخچالو باز کردم دیدم غذاها و سالادا تو ظرفای دردار چیده شدهن تو یخچال اومدم کاغذا رو بندازم تو سطل دیدم سطل خالیه کیسهی جدید گذاشته توش لبهی کیسه رو زده زیر لبهی درِ سطل یه جوری که وقتی در سطل بسته میشه هیچی از کیسه زبالههه دیده نمیشه درست همونجوری که خودم همیشه انجام میدم. آفتاب افتاده بود کف آشپزخونه. هوس چایی کردم. کتری قرمزه روشن بود داشت قلقل میکرد. رفتم چایی بریزم دیدم زیر ماگم یه یادداشت گذاشته که «آی لایک ذیس ویذ یو». فک کردم اوهوم. چه دوست دارم این دیتیلا رو باهاش. فک کردم چه اولین بارمه که دارم این مدل کاپلبودن رو تجربه میکنم. اسمشو گذاشتهم سوئیس-کاپل-نِس. آروم، تمیز، معقول، و امن. چای بهدست اومدم دراز بکشم رو کاناپه، که تلفنهای کاریم شروع شد. چشام برق زد. لپتاپمو روشن کردم شروع کردم به کار کردن. |
|
He is my switzerland; calm, peaceful, wise, and SAFE. |
|
Wednesday, January 17, 2018
جمعه سه هفته پیش بود، با کیمیا رفته بودیم باغ کتاب. یعنی من تهران بودم و خانه دوام نمیآوردم و باید کتابها را جایی جلویم میریختم و باهاشان ور می رفتم. استاد راهنمایم نبود. زاییده بود و استاد مشاورم کلیهی تیرخورده اش را دستش گرفته بود و از این بیمارستان به آن بیمارستان میرفت. مشاورم قرار بود پروپوزال را بخواند و خبر بدهم. انتظار هر کامنتی را داشتم. ممکن بود کارم شایسته دریافت نوبل ادبیات باشد و حتی ممکن بود به عنوان نمونه ای از انشای بد به دانش آموزان دوره دبستان تدریس شود. روزها بود که کاری نمیتوانستم بکنم، چون داده ای نداشتم که کار جدیدی انجام بدهم. به هر حال با کیمیا قرار گذاشتیم که بریم باغ کتاب.
باغ کتاب جای ترتمیزی بود. توالت ها دستمال کاغذی داشت و کثافت به سر و کول آدم مالیده نمیشد. کاری که قرار نبود بکنم. رفتم نشستم بغل مجسمه چوپان دروغگو و گوسفندهایش و بچه ها را نگاه کردم. این کاریست که عمدتا میکنم. وقتی در تهرانم جایی مینشینم و آدم ها را نگاه میکنم. فکرها میآیند و میروند. بعضا به چیزی تبدیل می شوند. بعضی وقتها هیچ چیز نمیشوند و صرفا شکل گلوله کاموای به هم گره خورده ای از جلو ذهنم قل می خورند و به گوشه تصویر می روند.
آن جا بود که توصیفی برای وضعیتم پیدا کردم. برگشتم و به کیمیا گفتم. گفتم که مشکلم وضعیت الانم نیس. مشکلم درد فعلی نیس. مشکلم این است که امیدی به بهتر شدن قضیه ندارم. مثلا امید ندارم که استادم پروپوزالم را بخواند. یا اگر بخواند من دفاع "در شانی" بکنم. یا بتوانم مقاله ای با حمال سابمیت کنم. یا از آن بد تر، به فرض اگر سه سال و نیم دیگر دکترایم تمام شد جایی ایستاده باشم که با خودم در صلح باشم. هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم. امیدی به بعدش ندارم.
مطمئن بودم که "امید" توصیف دقیق چیزی که ندارم نیست. من در کل آدم امیدواری نیستم. من و امید در دو خط موازی و با فاصله از هم حرکت میکنیم. امیدوار بودن یا نبودن، اعتماد به نفس داشتن یا نداشتن، خللی در پرفورمنس یا برنامه من ایجاد نمیکند. کار را می کنم. عمدتا امیدی هم به چیزی ندارم.
به هر حال، استاد مشاورم کلیه تیرخورده اش را جمع کرد و متنم را اصلاح کرد و گفت پروپوزال خوبی تعریف کرده ام و استاد راهنمایم که هفتاد میلیون تومن بابت من از نظام آموزشی کشور گرفته نیامد که نیامد. دلم میخواهد از استادم بگویم. استادم برایم یادآور شیره نظام آموزشی و هر مجموعهای در کشور است که مایلم توصیفش نکنم. چند روز پیش متوجه شباهت عجیبش به عموی ملکه الیزابت شدم که بی عرضگی و استیصالش، آراستگی اغراق شده و چندش آورش حالم را بهم می زند و سمبل نوعی از بی عرضگی و بی قابلیتیست که حالم را می گیرد. استادم سال آخر کارش در دانشگاه است. سال بعد بازنشسته می شود و با توجه به سن خر پیرش احساس میکند آن قدر که باید از سفره دانشگاه برای خودش سهم برنداشته است. شرکتی ندارد و در هیچ بازی دانشگاهیی جایی کنار میز غنایم ندارد. بنابراین به جای تلاش برای پیدا کردن هویت مناسب تصمیم گرفته است زیر میز بزند و سوپ را روی پای دانشجو بریزد. از بد روزدگار من به پُستش خوردم. متاسفانه من آدم کنهای هستم و نمی تواند کار نکردن را گردن من بیاندازد. برای همین دائما جواب من را نمیدهد و دانشگاه نمی آید.
این ها بودند و هستند تا دو هفته پیش که چهارراه ولی عصر شلوغ شد. بعد تهران شلوغ تر شد. بعد تهران آلوده تر شد. بعد سطل آشغال ها را آتش زدند. بعد استاد من دانشگاه نیامد و زنگ من را جواب نداد. بعد تهران شلوغ تر تر شد. بعد تلگرام فیلتر شد. بعد عده ای کسشرهایی در دفاع یا عدم دفاع از تظاهرات، تحویل اخبار و رادیو و غیره دادند. بعد تهران آرام شد. بعد من یک روز ساعت شیش و نیم صبح رفتم دانشگاه، دم اتاقم استادم نشستم. ساعت نُه آمد و گفت پرپوزال من را نخوانده و برای یکشنبه بعدی با من قرار گذاشت. یکشنبه شد و نیامد و من زنگ زدم و گفت مریض است و این هفته دانشگاه نمی آید، در حالی که از پشت تلفن صدای موج های دریای خزر می آمد.
و من یک آن فهمیدم که مشکل نداشتن امید به بهتر شدن اوضاع نیست. مشکل این است که امیدی به "تمام شدن" نیست. مساله رکود اقتصادی، قیمت تخم مرغ یا هر چیز دیگری نیست. مساله این است که چیزی تمام نمی شود. بحران، به بحران دیگری می چسبد و تو دیگر قادر به تفکیک شدت بحران نیستی. فقط میدانی تیر خورده ای و هنوز تکه پاره هایت را جمع نکردهای. نمیدانم چیزی که میگویم را درست توصیف میکنم یا نه. اما این حس، حس گیر افتادن است. مثل حالت سربازهای دانکرک. محاصره شده. نه در جنگ، نه در حال کشته شدن. در حالتی که هر چیزی امکان اتفاق افتادن دارد. در حال تعلیق. منتظر.
برای منی که آن روز ها تهران، دم دانشگاه تهران، چهارراه ولی عصر و جایی بودم که شولوغی ها را دیدم سوال نیست که این ناآرامی ها از کجا شروع شد و چرا انقدر شدت گرفت. در روزهای قبل از ناآرامی، تعلیق له کرده بود. از نفس انداخته بود. آلودگی، زلزله کرمانشاه، الودگی، زلزله تهران، نباریدن باران، گران شدن تخم مرغ، نباریدن برف، آلودگی، بالا رفتن عوارض خروجی، صحبت از موش های گوشتخوار تهران. هیچ کدام کشنده نبود. هیچ کدام بحران وحشتناکی نبود. اما هر کدام لگدی بود که به ذهن افراد میخورد و تاب آوری سازه ذهنشان را کم تر و کمتر می کرد. مثل محاصره برلین، قبل از آنکه جنگ تمام شود. روسها یک روز تمام برلین را بمباران میکردند( و یا حتی بیشتر. چیزی که می گویم با استناد به خاطره ای است که از کتاب سیمای زنی از جمع دارم.) و مردم در پناهگاه ها کاری نمیتوانستند بکنند. از وحشت، از استیصال فقط لخت میشدند و با هم میخوابیدند. نا امیدی نبود. امید هم نبود. تعلیق بود.
مشابه این حالت را با دوس پسر حمالم داشتم. مردک ضعیف النفس فرصت ریکاروی نمیداد. لگدی بعد از لگد دیگر و من به طرز شرمآوری تاب میآوردم. روزی بالاخره برای من واضح شد که این رابطه به هیچ جا نمیرسد. یک بار برای همیشه کَندم، اسباب و وسایلم را جمع کردم. لگد آخر را به سازه ناپایدار تخمی رابطهمان زدم. سازه فرو ریخت. هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز نماند و من فرصت پیدا کردم که سازه نویی طراحی کنم و از نو جای دیگر و با مصالح دیگری بسازم که بیشتر شبیه من باشد.
الان که این ها را می نویسم، تلگرام دیشب از فیلتر خارج شده است. مردم خوشحالند. از "گیر افتادگی" رها شده اند. اما همزمان صبح، خبر غرق شدن کشتی سانچی و آن جریانها رسانه ای شد. قطعا کسانی قبل از من توییت کرده اند ولی با استناد به ذهن خودم مطمئنم که از فیلتر خارج شدن تلگرام بی ارتباط به غرق شدن آن کشتی نیست. چیزی به کسانی پس داده شد تا وقتی چیزی گرفته می شود ذهن، تاب اوری کافی برای تحمل درد را داشته باشد. بگذریم که من فکر میکنم واقعا کاری برای نفتکشی که وسط هیچ آتش گرفته و ارتفاع زبانههای اتش صد متر بوده نمی شد کرد و این موضوع "به طور خاص" ارتباطی به بیکفایتی هیچ دولت و نظام و شخصی ندارد. اما میدانم که تک تک افراد در پایین آمدن توان تاب آوری بحرانها مقصر بودند. فکر میکنم امروز که محرز شد کشتی غرق شده، از تمام یک هفته گذشته حال خانواده ها بهتر خواهد بود. دیگر هیچ نیست. هیچ تعلیقی نیست. همه چیز تمام شده است و فکر میکنم برای ذهن، تمام شدن، جان به لب شدن و مُردن بهتر از حالت تعلیق و گیر افتادن است.
این نقطه ای است که ده روز پیش بهش رسیدم. لای نگاه های استاد مشاورم و با کامل شدن پازل ذهنیام. من از هر پیشرفت تحصیلی امید بریدم. می دانم که این مدرک، این دکترا، دکترا نیمشود و باید کوله ام را جمع کنم و بقایای دوست داشتنم را در کوله ام فرو کنم و ساختمان در حال فرو ریختن را ترک کنم.
اگر از من بپرسند دلایل شولوغی های دی 96 چه بود میگویم نا امیدی نیست که له کرد، تعلیق و گیر افتادن است. مردم شلوغ کردند که امیدی را تبدیل به ناامیدی کنند. واقع بین باشیم، هیچ کس فکر نمیکرد قرار است نتیجه مثبت خاصی بگیرد. آدم میخواهد تمام کند و از نو شروع کند. من تمام کردم و الان آرامم.
Labels: UnderlineD |
|
به تنهایی که عادت کنی، در اومدن ازش سخته. سختتر از اون کنار اومدن با عذاب وجدان دائمی مادر بودنه. مادرِ بد بودن. دیشب آخرای شب منتظر بودم بچهها زودتر برن بخوابم. کلافه بودم. به تنهایی احتیاج داشتم. داشتیم معاشرت میکردیم و از هر دری حرف میزدیم. از تئاتر و فیلمای جدیدی که هر کدوممون دیدیم تا کار تا سفر تا دوستدختر دوستپسراشون تا دانشگاه و غیره. یه جاهایی اما یه سوالایی که میکردم، یه حرفایی که پیش میومد، دلم میخواست نشنوم یادم نیاد که چه اتفاقایی افتاده. حوصله نداشتم بشنوم یا حرف بزنم. عذاب وجدان خفهم میکرد. احساس ناتوانی داشتم توأم با به من چه و منم آدمم بابا و من که زورو نیستم که و الخ. دلم میخواست باور کنم بزرگ شدهن و دیگه به من احتیاج ندارن و تمام دنیا بچهها تو این سن دیگه مستقل میشن و میرن پی زندگیشون. و؟ و همزمان از تمام این مکالمات مغزی و حسهای خودم متنفر بودم. ازم به عنوان یه مادر متنفرم.
|
|
دارد میشود چهار هفته که بیوقفه تب دارم و گُر گرفتهام و هنوز هیچچیز مثل قبل نشده، هیچچیز مثل قبل نمیشود.
|
|
Tuesday, January 16, 2018
"آن" فرانسوی است. دکترای مذهب شناسی دارد. شراب ها را می شناسد و خیاط درجه یکی است. به من گفته که حتي مادرش تز مفصلی در مورد بچه های بیش فعال نوشته درحاليکه خودش بارها وقت بیخوابی های کشنده کودکش در حمام گریه میکرده.
در چشم من، "آن" مادر فوق العاده ای است. من هر چه در مورد روش گفت و گو و توصیف صبورانه محیط و اشيا برای کودکان می دانم مدیون تجربه هاي "آن" هستم.
چند شب پیش در مهمانی، کنار من نشسته بود که بچه از روی پایم سر خورد و دکمه براق کت "آن" را محکم گرفت و برد دهانش. کت مشخصا تازه بود و از پارچه ای مرغوب.
مسلما اولین واکنشم عذرخواهی بود و تلاشم برای گرفتن دکمه از دهان خیس بچه که کت را جابجا لکه کرده بود.
"آن" خونسرد گفت: صبر کن. خودمان حلش ميکنيم.
بعد خیلی آرام دست بچه را گرفت و لبخندزنان انگشتهايش را از دور دکمه باز کرد. بچه مات نگاهش میکرد. رو کرد به بچه و گفت حق داری، خودم هم عاشق این دکمه های براقم. آدم دلش میخواهد همه شان را گاز بگیرد. ولی ببین، لباسم را چه خیس کردی. بچه دکمه را ول کرده بود و خیره به دهان "آن" بود.
سپس رو کرد به من و در جواب عذرخواهی دوباره ام خندید: "نگران نباش. من ماشین لباسشویی دارم و امشب روشنش ميکنم!"
راستش یک لحظه خیلی حس خوبی به من دست داد. از اینکه کنار آدمی نشسته ام اینقدر رک و راست. حرفی به عنوان "فدای سرش" و "کت قابلی ندارد" و "تف بچه شما مایه تبرک کت ماست" و "چیزی نشده" بین ما رد و بدل نشد.
اول اینکه دوستم خیلی راحت، خودش مستقيما وارد گفت و گو با کودکی هفت ماهه شده بود بدون اینکه او را نادیده بگیرد و بخواهد با پیش فرض اینکه بچه درهر حال هنوز نمی فهمد، صرفا برای من چیزی را توضیح بدهد. بعد اینکه حتی پنهان نکرده بود که لباسش لک شده و دوست ندارد که این لکه را یادگاری نگه دارد! به جای اینها، ضمن مواظبت از کنجکاوی کودکم، لباس مورد علاقه اش را نجات داده بود و همچنین اين اطمینان را به من داده بود که عذرخواهی لازم نیست چون تف بچه قابل جبران است.
به خودم فکر کردم. نه ساله بودم که آدم بزرگی آمد توی اتاقم و مهمترین عروسک سخنگویی که داشتم را از بالای کمد آورد پایین و پای عروسک از جا درامد. عروسکم در چشم من مهمترين عروسک جهان بود و لنگه نداشت چون در اوج تحریم و جنگ و غیره، سوغاتی فرنگ بود. یادم آمد چه تلاشی کردم که با بزرگواری بگويم اصلا اصلا چیزی نشده درحالیکه در قلب نه ساله ام خیلی هم چیزی شده بود. آن شب، همه اهل خانه ما در جواب عذرخواهی طرف گفتند: فدای سرت، قابلی نداشت بخدا. در حالیکه همه می دانستیم چقدر دلخوريم.
فکر میکنم رفاقت درست آنجایی است که تعارفی آن هم به بهانه مبادی آداب بودن و بزرگواری در بین نباشد. رفاقت آنجاست که آدمها اگر نسبت بهم خسارتی حتی در حد یک دکمه را سبب شدند، بتوانند در موردش حرف بزنند و مطمئن باشند که از اين راستگویی طرد نمی شوند، از چشم طرف نمی افتند، کوچک انگاشته نمیشوند، خسارت زننده دست پیش را نمیگیرد و قهر نمیکند و اینجا و آنجا از این ماجرا سریال دنباله دار نمی سازد....
Labels: UnderlineD |
|
حوالی هفت صبح بود که الفی اومد رو تخت، زیر پای من، یه خرده با انگشتای پام ور رفت و بعد دمشو گذاشت رو ساق پام خوابید. پولانسکی گفت بفرما، دیگه حتا داره تو رو به من ترجیح میده. گفتم تو چرا همیشه بیداری؟
معاشرت با یه گربهی پرشین یا با یه گربهپرشیندار برای آدمی مث من که همیشه مشکی تنشه کار طاقتفرساییه. پولانسکی یه پشمگیر داد بهم امروز. گفت دیگه باید یکی ازینا داشته باشی. یاد اون روز افتادم که با الف نشسته بودیم تو کافه، داشتیم کار میکردیم. مرد اومد با لباسای روز قبلش، چروک و پشمگین. الف ازش پرسید با گربه پرشین خوابیدی؟ خندید. یادم افتاد اون روز چه واسه من تموم شد. چه بعدش دیگه هر چی بود، ادامهی کشدار چیزی بود که به زور میخواستم سعی کنم تبدیل به چیزی شه که هیچوقت نمیتونست بشه. اون استیت آو مایند، امن نبود. خونه نبود. ذاتاً نمیتونست چیزی بشه که من میخوام. دماغ و زیر گلوی الفی رو نوازش کردم با پام. چشماشو بست. موبایلمو برداشتم آیین چککردنهای صبحگاهیمو به جا آوردم گذاشتمش زیر بالش غلت زدم تو بغل پولانسکی. دیدم دست راستشو گذاشته زیر سرش داره نگام میکنه. گفتم تو چرا همیشه بیداری؟ نگام کرد. یه نور خوبی افتاده بود رو صورتش. یه نور زمستونیِ زرد کمرنگ با ترکیب پردههای بژ و ملافههای آبی تیره. گفتم هِلو. گفت های هانی. با اون صدای آروم و گرمش گفت های هانی. |
|
Saturday, January 13, 2018
بعد از زرافه و دخترک، تا کنون چهارتا بچهی دیگه به دنیا آوردهم. وبلاگم، ایگرگ، ایگرگپریم و حالا هم هیتو. ماجرای ایگرگ و ایگرگپریم از وبلاگم شروع شد و ماجرای هیتو و لایفاستایل، از ایگرگ و آرت و آرتفر و سفرهای پارسالم به اروپا. اولش فکر میکردم یه پروژه خواهد بود در چشمانداز طولانیمدت. اما یههو ماجرا جدی شد و طی پنج ماه گذشته، سفت و سخت روش کار کردم تا بالاخره اول ژانویه، ۲۰۱۸.۱.۱، فرزند جدیدم هیتو استایل به دنیا اومد. این یکی هم مثل تمام بچههای قبلی، زحمت و دردسرهای خودش رو داشت، داره، و خواهد داشت. فقط اینکه حالا بعد از پنجتا بچه، سر این شیشمی به غایت خونسردترم و مسلطتر و پیشبینیها و انتظاراتم واقعیتره و خلاصهش اینکه دنیا ایندفعه از تمام بارهای قبل، خوشحالتر و آرومتره.
|
|
دچار یکی از بهترین روابط زندگیمم. مرد، آروم و باهوش و مچور و باتجربهست. باهوش و باتجربه و همراه.
تمام ویکند رو با هم بودیم، همهش تو راه و نیمراه. بیاستراحت. مشغول کارای من. مث تمام ماه گذشته. فک کردم تووو ماچ. فک کردم دیگه خسته میشه ازینهمه پربرنامهگی من. ازین لایفاستایل شلوغ و پرمعاشرت و پرفعالیت. فک کردم مرد، به غار آرومش عادت داره و اینهمه بیرون نگهداشتن از تاریکخونهش همین روزاست که خستهش کنه. بعد از ۴۸ ساعت فعالیت و معاشرتِ بیوقفه، بالاخره برگشتیم خونه. فک کردم آخیششش. گفت آخیششش. لباسامو عوض کردم اومدم دراز کشیدم رو کاناپه گندههه. پاهامو گذاشتم رو دستهی مبل موبایلمو زدم به شارژر نور آباژورو کم کردم چشامو بستم. لباساشو عوض کرد بوی ادوکلنش خورد به دماغم اومد آمپلیفایرو روشن کرد موزیک گذاشت یه گیلاس شراب واسه من ریخت یه تهلیوان ویسکی واسه خودش اومد نشست رو کاناپه گندههه، پاهاشو گذاشت رو پاف جلوی مبل، سرمو بلند کرد گذاشت رو پاش سرشو تکیه داد به پشتی مبل چشماشو بست دستشو کرد لای موهام. گفت موهاتو همیشه همینقدی نگهدار. گفت دلم میخواد پیر بشم باهات. حس خونه دارم باهاش. |
|
He feels like home. |
|
زندگیم یه جور عجیبی شده باز. انگار دارم تو یکی از فیلمای پولانسکی زندگی میکنم. قیاس معالفارقش میشه ونوس این فِر. تو یه همچون فضاییام.
|
|
Wednesday, January 10, 2018
دارم یه کتابی میخونم این شبا به نام Japan's Cultural Code Words، که یه جورایی «امپراطوری نشانهها»ست برام، منتها به غایت جذابتر و وسیعتر و پردیتیلتر. اگه فرهنگ ژاپن رو دوست دارید و تجربهی معاشرت و بیزینس با ژاپنیها رو داشتین، آب دستتونه بذارین زمین و این کتابو بخونین. اما اگه هیچ ربط و علاقهای به ژاپن نداشتین تا حالا هم، آب دستتونه بذارین زمین و این کتابو بخونین، انگار که تو ژاپن زندگی کرده باشین.
|
|
خلاصه و سربستهش میشه این که از فاز سید اومدم بیرون و رفتم تو فاز پولانسکی. نیو اِرا.
|
|
Sunday, January 7, 2018
شبْ شانزْدهْ
فلیسیا دستش را شانه کرد لای موهای او: «چه آرامش عجیبی به آدم میدهی.» چاهِ بابِل --- رضا قاسمی |
|
هزار حرف نگفته و هزار اتفاقِ افتاده دارم که از فردا کمکم مینویسمشون. از وسط رودخونه اومدهم تو ساحل و گمونم تا طوفان بعدی وقت دارم کمی استراحت کنم. دلم از همه بیشتر برای وبلاگنویسی تنگ شده و آرامش و مجال و فراغتی که با خودش میاره.
|
|
شبْ پانزدهْ
خواب بودم که دستش پیچید دور بدنم. گیج و خوابزده و داغ. بیرون بارون میومد. چند دقیقه بعد، موزیک ضرباهنگش تند شده بود و نفسهام به شماره افتاده بود. بعد، خیلی بعدتر، بارون از نفس افتاده بود و مرد آروم گرفته بود و من نشسته بودم روی شکمش. نیمههای شب بود و تمام چراغها خاموش بود و یه نور یواش خوبی از تو تراس میتابید رو صورت مرد. نشسته بودم رو شیکمش و گپزنان شرابمو مزهمزه میکردم. گفت پونزده روزه پیچیدیم تو هم، خسته نشدی ازم؟ گفتم نه. گفتم چه دلم سیگار میخواد. گفت نداری تو خونه؟ گفتم نه. گفت تو ماشین دارم، میارم. از رو شیکمش پاشدم که یعنی خب. اومد لباس بپوشه گفتم نپوش. گفتم همینجوری که هستی برو. گفت سیریسلی؟؟ گفتم اوهوم. گفت تو دیوونهای. گفتم آی نو. تو تاریکی سوییچ ماشینو پیدا کرد همونجوری رفت پایین. پاشدم موزیکو عوض کردم یه چیز یواشتر گذاشتم. اومد بالا سوییچو گذاشت رو میزِ دمِ در رفت از تو آشپزخونه زیرسیگاری و فندک آورد با سیگار گذاشت رو صندلی لهستانی کنار تخت. یه جرعه شراب خورد و دراز کشید سر جاش. برگشتم نشستم رو شیکمش. سرد شده بود تنش. یه جرعه شراب دیگه بهش دادم و یه جرعه خودم خوردم و سیگار روشن کردم. نور شب بیرون افتاد رو صورتش دوباره. دستمو کشیدم رو چشاش. رو صورتش. رو موهاش. رو اون چینای دور چشاش. شروع کرد گرم شدن. با چشای عسلی روشنش داشت نگام میکرد. مهربون. یه جوری که انگار خیلی دوسم داره. گفتم وات؟ گفت تو دیوونهای. گفتم سو وات؟ گفت آی لاو یو. گفتم آی نو. |
|
Tuesday, January 2, 2018
یکم ژانویهی ۲۰۱۸ فرزند جدیدم به دنیا اومد.
|