Desire knows no bounds |
|
Sunday, June 24, 2018
سیلویا از شب گذشته، فقط خاطرهی مبهمی به یاد میآورد. و حالا، امروز صبح، دو فنجان خالی، نیمگرم. گویی تا دقایقی قبل، او اینجا بوده و حالا چنان نیست که انگار هیچوقت نبوده.
Diaries of Absence---Sylvia Print Labels: las comillas |
|
Friday, June 22, 2018
چیزهایی هست که من نمیتوانم از آن حرف بزنم. الان دیگر نمیتوانم. وگرنه میشود روضهخوانی. روضهخوانی را دوست دارم اما نه اینکه خودم روضهخوان باشم. قبلا سالی یک بار ما هم روضهخوانی داشتیم. برای خودش مناسک بود. آرزوی من چای دادن بود در این مراسم. اما کوچک بودم. اتاق چای سرزمینی مهربان بود. با آن بساط سماور و قوری و رفت و آمد استکانها و زنی که بوی جان میداد. روضهخوانها میآمدند و ما را به گریه وامیداشتند و ما بر کسانی نیمهواقعی و نیمه غیرواقعی زاری میکردیم. گریهمان اما برای سبک شدن بود برای صاف شدن. اینها، این موجودات برای روز مبادا بود. تا چنگشان بزنیم و از این دنیا نجات پیدا کنیم. اینها زمان شاه بود. روز مبادا هر روز شد. آن موجودات واقعی شدند. بر سرمان کوبیدند. سنگینمان کردند. حالا ما شدهایم آنها. بر خودمان میگرییم. مصیبت آنها شد مصیبت ما. حالا همه روضهخوان شدند.
بیمناسک. از جامعهای بیمناسک باید ترسید.
پدرم نگذاشت برادرم قضاوت بخواند. قاضی شود. پدرم میترسید. از خدا میترسید. Labels: UnderlineD |
|
Sunday, June 17, 2018 آنا کارنینا لئو تولستوی شاهکار! بینظیر! اصلن آدم میگوید آنهایی که این کلاسیکها را نخواندهاند و ادعای نویسندگی میکنند پیش خودشان چی خیال کردهاند؟ به تعداد زیاد صفحههای کتاب نگاه نکنید. آنقدر داستان شیرین و پرکشمکش است که خواننده را با خودش میکشاند. خواندن این کتاب، به خصوص بعد از خواندن یکی از کارهای خوب داستایوسکی جان این غول ادبیات تاریخ به شدت به آدم میچسبد. این دو نویسندهی همعصر روسی، هر کدام انسان را از یک منظر، یکی بیرونی و دیگری درونی تصویر میکنند. میشود گفت که توصیف درونی و بیرونی در آثار این دو نویسنده به کمال میرسد. شخصیتهای داستایوسکی در کشمکش و عذاب روحی خود به سر میبرند و سر آخر دست به عمل میزنند. اما آدمهای تولستوی مدام در حال انجام کنش داستانی هستند و همین کنشهاست که داستان را پیش میبرد. آنا کارنینا، زنی از طبقهی اشراف روس است. زنی سودایی که همه چیزش را فدای عشقی آتشین به جوانی به نام ورونسکی میکند. در کنار این زوج، زوج دیگری در داستان به نامهای لوین و کیتی وجود دارند که داستانشان موازی با داستان آنا و ورونسکی پیش میرود. در واقع نمیشود گفت که شخصیت اصلی رمان کیست. این خانوادهها هستند که سرنوشتشان روایت میشود و پیش میرود. خانوادههای دیگری هم در رمان دیده میشوند. مثل خانوادهی داریا، خواهر کیتی، که مادری فداکار است و شوهری هوسباز اما خوشقلب دارد. در کنار داستانی که میخوانیم و به حق گیراست، تولستوی تصویری از اجتماع اشرافی روس که نمایندهی آن ورونسکی است، و در تقابل با آن زندگی ساده و بیتکلف روستایی که جلوهای از آن در لوین دیده میشود، میسازد. شخصیتهای رمان همه سرگشتهاند و خسته از تکرار زندگی اشرافی و روزمره به دنبال دستآویزی برای آرامش پیدا کردن میگردند. این دستآویز برای آنا عشق، و برای لوین ایمان است. آنای زیبا و جذاب خود را قربانی عشقی میکند که جامعه و کلیسا برایش پسندیده نمیدانند. لوین نیز که با بیماری برادرش چشمش به حقیقت وحشتآور مرگ باز شده، به دنبال معنایی برای زندگیاش میگردد که او را از عذاب مرگاندیشی برهاند. البته قضاوت بر این که این شخصیتها چه قدر به چیزی که دنبالش هستند میرسند، با خواننده است. توصیه میکنم این کتاب را قبل یا بعد از مادام بواری بخوانید. سرنوشت این دو زن و اجتماعی که آنها را پایبند می کند و به سقوط میکشاند بسیار شبیه به هم است. انگار این دو زن هرکدام جلوهای شورانگیز از زن هستند که در رمانهای بعد از آنها زیاد میبینیم. اما بوواری وحشی و هوسباز، در کنار آنای کتابخوان و بافرهنگ است که زیبایی خود را نمایان میکند. هر دو صادقاند و بینقاب و هر دو زندگیشان را فدای این صداقت میکنند. Labels: UnderlineD |
|
تهران، مثل معشوقهی سالهای جوانی، چند سال یکبار جامه میگرداند، نگاه که میکنی ناگهان میبینی شکل سابقش نیست؛ پس دوست داری خیابانها و کوچهبیراهههاش را دوباره راه بروی و در کافههاش بنشینی و از دکههاش سیگار بخری و چهارفصلش را به یاد بسپاری، از راهآهن تا تجریش.
برای من اولین بارش روزهای آخر بهار آن سالی بود که با هیجان زیاد و یأس مخصوصش به یاد ماند. دوستم شبِ پرشکوه و ملالِ آن مناظره پیامک داد «اینجا تهران است، صدای ما را از گلوی میرحسین موسوی میشنوید.» دریغا که من آن شب تهران نبودم. بعدها خودش را گموگور کرد. روزی دیدم ایمیلِ یکخطی فرستاده و فقط نوشته: «فغان که با همهکس غائبانه باخت فلک / که کس نبود که دستی از این دغا ببرد» و من آن روزها شیدای نسخِ گونهگونِ حافظ شده بودم.
ولیِ اردیبهشتِ آن بهار آمده بودم تهران و بارانِ نمنم بود و از میرداماد تا ملاصدرا پیاده رفتیم که حرف بزنیم تا کوچهی آخر، بپیچیم سمت خانهی کوچکی با دیوارهای نارنجی و اتاقی نیمهروشن. بعد از آن شب و بعد از بهتِ روزهای اول باز هم آمدم __تهران هوای دیگری داشت. هوای سالهای هجده نوزده سالگیِ ما نبود، یأسِ نیمهی مردادش خیلی فرق برمیداشت با سرخوردگی و استیصالِ چهارسال پیشش، وقتی در سکوتِ شبانهی بیمارستان خاتمالانبیا به سقوطِ دمِ ظهرِ پیرمرد از طبقهی نهم فکر میکردم و مرگی که خودخواسته و رهاییبخش بود. همکار دوستم گفت دچار عارضهی فشار فکها شدهای.
یأس بعد از خرداد ۸۸ فرق داشت با یأس سالهای پیش از آن. احساس میکردیم آنقدر جوانیم که شهر مال ماست و هیچ قدرتی با هیچ زوری و هیچ سانسور و خفقانی نمیتواند حقیقتِ ما در خیابان را انکار کند. چند سال گذشت تا بدانیم که خواندنِ روایتِ سالها و شهرها و وقایع حادِ یک نسل تا جه پایه مهمتر است از حقیقتِ ما در آن لحظه؛ تا بدانیم ابرها که عوض میشوند هردم بهترین استعاره برای توصیف حقیقتیست که ذات ندارد اما فرم دارد، فرم بیجوهرِ خیابانهای تهران.
و فهمیدیم تروما خاطره را تیز میکند و شکل میدهد، مثل وقتی که زخم تازه باشد و خون در مجاورت هوا شکل آن لحظه میشود، حدّتِ ضرباتِ آن سال باعث شد کنج خیابانها و شکل دستها و دود بر فراز شهر و کفپوش سرد خانهای در غروب عاشورا و ماسکِ سبز آویزان به لبهی تخت و هزار چیز دیگر حکَّ یاد ما بشود. میشود متنی نوشت بلند، که هر بندش اینچنین آغاز شود: «خاطرم هست آنسال...» و هربندش را عکسی از آنسال مزین کرد.
عکسها هم آن سال باارزش شدند، مثل حالا نبود که از کرور کرور تصویری که میبینم هیچ یادم نمیماند. عکسهای آن سال تابلوهایی بودند که یکقرن تاریخ اندوه و امید صرفِ قلمزدنش شده بود: تصویر مشتهای گرهکرده بر فراز خیلِ مردمانِ امیدوار و عاصی، تصویر لبهی کتِ رفته در باد و برفِ میرحسین موسوی با موهایی که به تازگی سفید شده بود، تابلویی از پل کالج که چون کشتیِ کوچکِ آزادی فوجِ آدمیان را به ساحلِ چهارراه ولیعصر میرساند، مارپیچِ پردودِ گازاشکآورِ ظهرِ عاشورا بر عرض خیابانِ انقلاب، پردهای که کنار رفته تا مردی به سوی میکروفونها بیاید که موهایش بهزودی سفیدِ سفید خواهد شد... دستی آموختهی صدسال تاریخ چنین تابلوهایی میتواند ترسیم کند، تاریخی با سکانسهایی تپنده از یأس سالهای مشروطه تا کودتای سیودو، از موجهای بلندِ امید در انقلاب تا جنگِ مردمیِ هشتساله، از امیدِ نوآمدهی نیمهی دههی هفتاد تا امیدِ بازیافته در خردادِ هشتادوهشت.
بایستی مادرِ دهر با سرنوشت تمدنِ ایرانی بر سر مهر باشد تا روزگاری دوباره بیاید که جوانانش نه برای تخریب که برای ساختنِ فردایی بهتر در سکوت از انقلاب تا آزادی راه بروند و بعضی در کنجی به فکر نوشتن طرحی نو برای فردای بهتری باشند و هیچکس به انقلاب و سوزاندن و کشتن و رمباندن فکر نکند، تا خیابان و کلمات و عشق و امید ممزوج شود.
یکباره دیدیم تابستان هشتادوهشت است و تاریخ و بعضی متنها هم زنده شدهاند و پیش چشم میآیند: از بردن محمد به قلعهی مندیش از پسِ کودتای مسعود غزنوی در تاریخ بیهقی تا بریدنِ سر به زیر نسترن وقتی ولیعهد برای جلاد چراغ لاله به دست گرفته است، از نیرنگهای گرسیوزی تا شبِ همیشگیِ باغشاه، خبر مرگ امیرکبیر که در کاغذ خبر وارونه چاپ شد، کلاه کلمنتس، مصرح «نوبت درشتی از روزگار در رسید»، یا رمانی از مارکز، دسیسههای مهدعلیا و امثالهم. به اخبار که نگاه میکردیم انگار فرادستهای تاریخ و رنج تکرار میشد.
روزنامهها هم انگار روی کاغذ دیگری چاپ میشد، با مرکب دیگری، و اسمِ پای متنها معلومتر بود، لازم نبود فکر کنیم کی دارد چه کلکی سوار میکند که چه بنماید و چه اعترافی جعلیست یا کدام نامه واقعیست، و از قابِ تلویزیون تمام دادگاهها را دیدم تا بدانم پس از آشویتس چگونه «کلمه» بیمعنی شد. عکس یا تیترهای بهار و تابستان آن سال هنوز بخشی از خاطرات پیادهرویهای خیابان انقلاب و دکههای سیگار و روزنامه است.
شهر آن سال معنیدار شد و ماند: ساختمانی که فلانی از بالای آن فلان عکس را گرفت، پل عابر پیادهای که من و فلانی بر بالای آن شاهد بودیم کلاشینکف انسانها را از خیابان جارو کرد، کوچهی بنبستی که آرزو میکردی کش بیاید، دستشوییِ پارک لاله و چشمهای سرخ، تصویر جدارهی شمالیِ خیابان انقلاب از داخل بیآرتی در غروب با صدای کمانچهی کلهر در هدفن سیاهِ پیچخورده، تهرانِ عصرها در خیابان انقلاب و شبها نظارهی شهر از بامِ تهران، پای برهنهی پیرمردِ خطیب در خیابان انقلاب، خانهی مردی غمگین که از بالکنش هر روز خیابانِ شلوغ را تماشا میکرد...
از عاشقی و عطرها و گیسوهای در باد آنسال اینطوری نمیشود نوشت. تن به رمانی کوتاه شاید بدهد. اینطور ولی نه.
سحرِ بارانی ۲۲ خرداد ۹۷ تا روشنیِ صبح اینها را در خانهی کوچهی خرداد نوشتم
با اندوهانِ روزهای آخر خرداد ۸۸
Labels: UnderlineD |
|
Saturday, June 16, 2018
چند روز پیشا یه خانم محجبه اومد پیش ما. توی دوربین آیفون، یه خانم دیدم با موهای رنگشدهی طلایی. وقتی اومد تو اما، دیدم یه چادر دستشه. معلوم بود چادر رو قبل از ایستادن جلوی دوربین آیفون از سرش در آورده و گره روسریشو شل کرده و کمی کشیده عقب حتا. نگاهمو که به چادرش دید، سریع شروع کرد به توضیح دادن که من کارمند فلانجا هستم و به خاطر محل کارم چادر سرم میکنم و فکر کردم اگه پشت آیفون منو با چادر ببینین ممکنه درو باز نکنین و الخ. من هیچ حرفی نزده بودم و دستیارم داشت باهاش احوالپرسی میکرد، اون خانم اما صرفا با دیدنِ نگاه من شروع کرده بود به توضیح دادن و برائت جستن از چادرش. فکر میکرد پوششش مناسب حضور تو یه گالری نیست. بعد که کارهای روی دیوار رو دید گفت اگه با چادر میدیدینام، حتما درو باز نمیکردین، نه؟ و منتظر جواب من نموند، خندید و رفت روی تابلوی بعدی.
طی نیم ساعت بعدی که اونجا بود، بیشتر حرفاش متمرکز بود روی اینکه الان چون از محل کارش مستقیم اومده اینجا، این شکلیه، وگرنه که کلا خوشتیپتر از حرفاست. لزومی نداشت بهش جواب بدم. خودش داشت ما رو بر اساس سر و وضعمون و کارهای روی دیوار جاج میکرد و سپس خودش رو از دید ما جاج میکرد و در نهایت با صدای بلند از خودش در برابر جاجهای احتمالی ما دفاع میکرد. این که یه آدم محجبه، تو فضای گالری اینهمه احساس وصلهی نامناسب داره و اینهمه از پوشش خودش اعلام برائت میکنه نکتهی جذابی بود برام. خود من در وضعیت مشابه، نه تنها خودم رو انکار نکردهم، که تأکید هم داشتهم روی نوع پوششم. وقتایی که مجبور بودهم به خاطر حضور توی وزارت ارشاد یا اماکن شالمو بکشم جلو، باقی پوششم به قدر کافی تابلو بوده که از یه جنس دیگهست تفکرم، و هیچ سعیی در کتمانش نکردهم. تیم مقابل اما، این روزها لااقل، از پوشش خودش شرمندهست و میدونه جای دفاع نداره. (طبعا دارم از جامعهی آماری یکنفرهی خودم حرف میزنم.) |
|
سبکی دلپذیر بار هستی
خواب مرد، سبکه. آروم و بیصدا و سبک. راحت میخوابه و راحت بیدار میشه. نصفشب اگه غلت بزنی تو بغلش، یه جوری شروع میکنه به نوازشت که انگار اصلا خواب نبوده. اگه باهاش حرف بزنی جوابتو میده و فرداش هم یادشه که چی گفته. بیقرص و بیدردسر میخوابه. نرمه و خُرخُر نمیکنه. یه وقتایی بیهوا میاد بغلت میکنه از پشت، بیکه آرامشت به هم بخوره. یه جور خوبی بلده باشه، بیکه خودشو تحمیل کنه بهت، کلا. به نظرم آروم بودنش از توی تخت موقع خواب شروع میشه، و تسری پیدا میکنه به باقی ساعات روز. بیدار میشه میبوستت دستگاه قهوهشو روشن میکنه میره سراغ شروع روز، بیصدا، تا بیدار شی. قهوه و کوکی صبحشو یه جوری میخوره که دلت میخواد فقط بشینی نگاش کنی. اصن خیلی سبک غذا میخوره کلا. یه جوری سبک که دلت میخواد بشینی فقط نگاش گنی. یه جوری که سبکیش بهت سرایت میکنه. سُر میخوری باهاش. گیر نمیکنی گیر نمیده گیر نمیدی. بالغه. بودن با یه آدم سکیور و بالغ، بدون طولانیمدت با چنین آدمی برام تازگی داره. آرامشش به من و روزهام و زندگیم و کارم هم سرایت کرده. سبک و سرخوش و آرومم و چشمانداز دقیق دارم. مرد، سبکه و معقوله و چشمانداز دقیق داره و هر جا میبینه دارم گیج میزنم دستمو میگیره میاره تو راه مستقیم. بهترین مشاوریه که تا حالا داشتهم. بهم جرأت میده و این جرأته توی کار جدیدم خیلی باعث پیشرفتم شده. دیشب تو مهمونی همفوتبالبینی، تو اون شلوغی توجهم به یه مکالمه جلب شد. سه نفر داشتن راجع به هیتو حرف میزدن بیکه بدونن من هیتوام. تو تاریکی داشتم گوش میدادم بهشون. از کلماتی برای توصیف هیتو و هیتو هاوس استفاده میکردن که دقیقا هدف من بودهن. احساس کردم راهمو دارم درست میرم. حامعهی هدفم درست بوده و داره بهم اطمینان میکنه و داره چیزایی که سر راهش گذاشتم تا سورپرایزش کنم رو میبینه. خیلی کیف داشت ناشناس کامنت بیسانسور غریبهها رو راجع به خودت بشنوی. مرد، نقش پررنگی داشته تو این موفقیت، تو این خوشحالی، تو این حال خوش. داره میبینه که دارم چه جوری از ته دل کار میکنم و از ته دل شرایط رو برام آروم و مهیا میکنه. چیزی که همیشه دلم میخواسته خونوادهم برام انجام میداده، اما هیچوقت نکردهن. هیچوقت هیچکس به جز جوجهها، منو از ته دل تشویق و ساپورت و حمایت نکرده تو خانواده. حالا اما مرد، به تنهایی داره تمام اون نیاز منو برآورده میکنه، بیکه خودش بدونه. خواب مرد سبکه. سبک و بیصدا. مرد، خودش و بودنش تو زندگیم هم سبکه، به غایت سبک و بی سر و صدا. تو یه دنیای دیگه. یه دنیای کوچیک و جمع و جور و بیحاشیه. سبکیش و بیحاشیهگیش داره به منم سرایت میکنه. ورزش اثر معجزهآسا داشته روی دردهای مزمنم و گاهی شبها بدون زاناکس میخوابم و روزا دیگه عملا قرصی جز ویتامینهایی که مربیم داده نمیخورم. فکر میکنم تمام اینا رو مدیون حضور سبک مردَم. یه جورایی انگار سوهان زده به زندگیم. آرومم کرده. «بس»ه برام. بری اولین بار یه آدمی بسه برام و این ماجرا هنوز هیجانزدهم میکنه. پریشبا، برای اولین بار آدم بزرگهی رابطه شدم. پریشبا، تو یه حالی اون وسطا، مرد گفت منو میترسونی آیدا. به سادگی از آدما میگذری و عبور میکنی و این خصلتت منو میترسونه. بیتو بودن منو میترسونه. بدم میاد از تصور، از دیدنِ نبودنت. یه هو دیدم که مرد، علیرغم تمام آرومی و سبکی و خونسردیش، علیرغم تمام توجهی که از من دریافت میکنه چه لازم داره مطمئن باشه که دوستش دارم و چه لازم داره مطمئن باشه که جایگاه ویژهای داره تو زندگیم. این چیزیه که من بلد نیستم به مردای زندگیم منتقل کنم و تو بی آنست، ته تهش، همیشه فکر کردهم بدون فلانی هم میتونم زندگیمو ادامه بدم. مردای باهوش اینو زود میفهمن و ازین ماجرا رنج میبرن تو رابطه با من. پریشبا، تو یکی از همین لحظههایی که مرد حس کرده بود دور شده ازم، دور شدهم ازش و همهچی حول زندگی من میچرخه و من، نو متر وات که اون باشه یا نه، زندگی خودمو دارم، برای یکی از اولین بارهای زندگیم، خیلی آگاهانه فهمیدم/دیدم داره چه اتفاقی میفته. برای یکی از اولین بارهای زندگیم، آیدای لجبازِ همینه که هستِ درونم رو مهار کردم و به آرومی شدم مامان، شدم مامان رابطه، با لذت تمام، و دیدم به چه آسونی و به چه سادگی، یه بحران در آستانهی انفجار مث کره توی تابهی داغ ذوب شد و نرم شد و رفت، بیکه اثری ازش باقی مونده باشه. بعد؟ بعد فهمیدم آرامش و بلوغ مرد چه به من سرایت کرده، بی که تلاشی کرده باشم. دیدم چه زندگی کردن، چه رفتار کردن تو این کانتکست، همهچی رو ساده و بیتنش میکنه. دیدم اصلا این لایفاستایل «بیتنش» چه کیورد تمام این سالهای من بوده، چه غایت آرزوهام بوده بیکه بدونم چیه و از کجا باید پیداش کرد. حالا مرد، مث یه حلقهی جادویی، مث یه قطعهی گمشده اومده تو زندگیم و اجزای تیکهپارهم رو داره به هم میچسبونه و بهرهوریم رو داره میبره بالا. چه تو کار، چه تو رابطه، چه تو زندگی. مرد، فقط پارتنرم نیست، شده الگوم. زندگی رو خوب بلده و مهمتر ازون پارتنرشیپ رو خوب بلده، چیزی که من حالا حالاها توش مبتدی محسوب میشم. |
|
Friday, June 15, 2018
"Home isn't a Place. It is a person."
|
|
Monday, June 11, 2018
هفت سال پیش وقتی تصمیم به سفر به انگلستان گرفتیم آقای واو اولین کسی بود که برای کمک به ما پیشقدم شد. به فرودگاه هیترو که رسیدیم آقای واو و خواهرش منتظرمان بودند. خانم واو مانند برادرش کوتاه قد، فربه و مهربان بود. تند و بریده بریده و هیجان زده حرف میزد و پیش از آنکه از ما بپرسد برای چه به لندن آمدهایم به ما اطمینان داد که انگلستان کشور فوقالعادهایست. قوانین فوقالعادهای دارد و درش هزار راه برای پیوستن به خیل پاسپورتداران انگلیسی وجود دارد و تاکید کرد کاری میکند که به سال نکشیده میخمان را در جزیره روی آب کوبیده باشیم. صحبت بر سر همین چیزها بود که به اولین در خروجی رسیدیم. خواهر آقای واو در را کشید، خودش عبور کرد و بدون آنکه آن را رها کند به سمت ما برگشت و گفت: «انگلیسیها به سه چیز حساسن. اول اینکه از دری رد بشی و بعد ولش کنی بخوره تو صورت عقبیت. از در که رد شدی، در رو نگه میداری، برمیگردی عقب اگه کسی پشت سرت بود در رو براش نگه میداری. اون که در رو گرفت از تو تشکر میکنه، تو جواب تشکرش رو میدی بعد میری.» برای من که در کولهام احساسات ناسیونالیستی و حقارتی سرکوب شده از جهان سومی بودن را حمل میکردم درس اول برخورنده بود. با خودم گفتم: «یارو چی فکر میکنه. کور که نیستم. میبینم اینا چکار میکنن منم همون رو میکنم.» اما درس اول همانجا تمام نشد. طی دو روز بعد هر جا وارد میشدیم خانم واو دوباره درس اول و دوم و بعد سوم را تکرار میکرد. درس دوم: «هرچی خواستی باید تهش یه لطفا هم بگی.» درس سوم: «روی پله برقی همیشه سمت راست میایستی. سمت چپ مال اوناییه که عجله دارن.». اگرچه این سه درس در آن چند روز برایم برخورنده بود اما خیلی زود از اینکه کسی در را برایم نگه میداشت، اگر کسی از من چیزی میخواست یک لطفا مودبانه هم تهش میآورد و وقتی عجله داشتم انگار همه متروسواران لندن حالم را میفهمیدند چنان احساس «دیده شدن» کردم که سه سال بعدش بیآنکه انگلیسی شده باشم یا دوست داشته باشم در انگلستان بمانم «حساسیتهای انگلیسی» پیدا کرده بودم. سه سال بعد وقتی دوباره به سمت ایران پرواز میکردیم من با شفافیت کامل میدانستم بین ماندن در انگلستان و زندگی در ایران دومی را انتخاب کردهام و میدانستم لندن شهریست که در آن تعداد انگلیسیهایش با بعضی از ملیتهای مهاجرش پهلو میزند با اینحال همه به واسطه همان آموزش آنقدر حساسیتهای انگلیسی پیدا کردهاند که غیبت انگلیسیهای اصل انگلیس، شهر را از «انگیسی» بودن نیندازد. آنجا بود که فهمیدم فرهنگ یعنی چه و فهمیدم فرهنگ چگونه حفظ میشود، رشد میکند یا اصلاح میشود.
فرهنگ از نگاه من مجموعه رفتارهاییست که برای انجام آن دیگر نیاز به فکر کردن و انتخاب کردن نداریم. فرهنگ مجموعه رفتارهاییست که به عادت جمعی تبدیل شده باشد. و از آنجا که پشت هر رفتاری نگرشی وجود دارد میتوان گفت فرهنگ مجموعهای از نگرشهایی به جهان هستیست که به تایید اکثریت جامعه درآمده باشد. در رفتار نگه داشتن در برای پشت سریات، استفاده از کلمه لطفا یا در نظر گرفتن شرایط اضطرار برای دیگران نگرشی به جهان هستی وجود دارد. نگرشی مانند «من به عنوان یک انسان برای انسان دیگر احترام قائلم. مراقبم آسیب نبیند. لطفش را میفهمم و شرایط اضطرارش را درک میکنم هر چند او دوست من یا یکی از اعضای خانواده من یا شریک کاری من نیست.» یادگیری رفتارها، نگرشها را غیر مستقیم به بخشی از نظام فکری ما مبدل میکنند و نظام فکری رفتارهای جدیدی متناسب با نگرش میسازد. مثلا اگرچه خانم واو به من نگفته انگلیسیها در مورد اعلام خیس بودن زمین و احتمال زمین خوردن حساسند من میدانم که اگر جلوی در خانهام را شستهام و احتمال لیز خوردن وجود دارد باید نشانهای مبنی بر اعلام احتمال لیز خوردن روی سنگهای خیس قرار بدهم و از آنجایی که قانون را هم آدمهایی مثل من وضع میکنند برای کسی که نگرش قالب را نادیده بگیرد جزا تعریف میکنند و به این ترتیب نگرش نه تنها در بافت فرهنگی که در تار و پود قانون نیز میخزد.
اما سوالی که فکر میکنم بلافاصله بعد از فرهنگ چیست مطرح میشود اینست که چه کسی باید فرهنگ بسازد و چطور می توان تغییر فرهنگی ایجاد کرد. جواب دادن به این سوالها ساده نیست. شاید بتوان گفت دولت مهمترین متولی شناخت ضعفهای فرهنگی و بازسازی فرهنگیست . ساختن یک فرهنگ بیشتر از هر چیز نیازمند دو چیز است: اول تکرار دوم پشتوانه قانونی برای ساختن ضمانت پایداری یک رفتار. یک رفتار فرهنگی باید دائم تکرار شود تا به شکل عادت درآید. باید در مشاهدات شهری تکرار شود مثلا در بیلبوردهای شهری، در مکانهای عمومی، در کتابهای درسی. باید در مورد ضرورت تغییر یک رفتار حرف زده شود و باید قوانینی وضع شود که عدم پایبندی به فرهنگ گزینه هزینهبری باشد. چقدر هزینهبر؟ آنقدر که اکثریت جامعه مایل ( و نه مجبور) به تمکین از قانون باشند ولی هزینه شکستن قانون چنان بالا نباشد که شکستنش به تابو تبدیل شود. این کارها سرمایه مالی و قدرت اجرایی میخواهد. نیروی متخصص میخواهد تا تشخیص دهد کدام المانهای رفتاری باید تغییر کند. برنامهریزی دراز مدت میخواهد. رصد نتایج را میخواهد تا در کوتاهترین زمان ممکن اصلاحات ضروری انجام شود. متاسفانه به نظر میآید از این بابت گرفتار ضعف شدیدی هستیم و باز هم متاسفانه نشانههایی مبنی بر تغییر رویکرد نسبت به موضوع فرهنگ در سطح کلان دیده نمیشود. پس مجبوریم به متولی دیگری فکر کنیم. اگر پول نداریم و حربه قدرت را هم نداریم، در عوض نفر داریم و هر نفر میتواند نقش خانم واو را برای یک نفر دیگر بازی کند. اما استفاده از سرمایه انسانی خودش نیازمند مدیریت است. سوال اول: از کجا شروع کنیم و کدام رفتار اجتماعی را دستمایه اولین تغییر قرار دهیم. جوابی برای این سوالها ندارم. با خودم فکر میکنم شاید باید جمعهای کوچک برای خودشان رفتارهای مشخصی را ببه عنوان نشانههای خاص فرهنگیشان تعریف کنند. مثلا « ما مهندسهای فلان حساسیم که جلساتمون رو سر ساعت شروع کنیم» یا «ما جامعه پزشکان فلان بیمارستان حساسیم که برای هر مریض زمان متوسط ده دقیقه رو اختصاص بدیم و لااقل یک بار به چهره بیمارمون نگاه کنیم.» این جملات الان بیشتر به یک شوخی میماند اما میتواند در مدت زمانی که من هم نمیدانم چطور میشود محاسبهاش کرد تبدیل به یک المان فرهنگی شود. سوال دوم: به حداقل چند نفر برای شروع کار نیازمندیم و چطور باید در مورد ضرورت ساختن یک «رفتار فرهنگی» حرف بزنیم. مثلا اینکه گفتن جمله «من که خیلی گرفتارم نمیتونم مسئولیت ساختمون قبول کنم یا من انقدر گرفتارم که جا واسه دنبال این و اون دوییدن ندارم» نشانه مهم بودن نیست. نشانه ناتوانی در درک این موضوع است که دیگران هم گرفتارند و گرفتار بودن کسی به او حق فرار از مسئولیت اجتماعیاش را نمیدهد. سوال سوم: چطور تداوم کار را تعریف کنیم. فکر میکنم راهکار دم دستیاش حرف زدن درباره نگرش پشت رفتارها و رابطه آن با رفتارهاست. باید صحبت کنیم که چرا رفتاری به عنوان یک رفتار جمعی آسیبرسان است و چرا باید عوض شود. باید با هم صحبت کنیم که چرا بعضی تصورات ما در مورد ارزشها اخلاقی درست نیست مثلا اینکه آدم زبر و زرنگ آدمیه که میدونه وقتش رو نباید روی کار گل بذاره. اگر گام اول در حرکت به سوی حضیض، حفظ سرمایه اجتماعی است (پست سرمایه اجتماعی را بخوانید). گام دوم به گمانم تلاش برای تربیت نیروی انسانی با اتکا به خرد جمعیست.
اما نکته آخر. همه این صحبتها زمانی معنادار است که ما در مقابل جمله «ما ایرانیان ملت با فرهنگی هستیم» کمی تامل کنیم. بین عباراتی مانند « ملت غنی در میراث فرهنگی»، «ملت بافرهنگ» و «ملت با تمدن» تفاوتهایی وجود دارد. آیا ما ایرانیها به عنوان یک ملت میراث فرهنگی داریم؟ به گمان من بله. آنچه از گذشته به عنوان اسناد اندیشهورزی برایمان مانده دال بر وجود میراث فرهنگیست. آیا ما ملت با تمدنی هستیم؟ به گمانم همه سرزمینهایی که در آن بیش از چند صد سال آدمها زیستهاند دارای تمدنند. تمدن محصول تلاش آدمی برای حفظ خودش در مقابل طبیعت و در عین حال استفاده از آن برای بهبود کیفیت زیست خود است. اگر مردمی توانستهاند چند نسل در سرزمینی بمانند و از بین نروند یعنی عناصر تمدنی برای خودشان ساختهاند. آیا ما میراث فرهنگی و تمدنی غنی و پرافتخاری داریم؟ به گمان من ما در بعضی موارد میراث فرهنگی قابل ستایشی داریم. نسبت به بعضی سرزمینها در حوزههایی پربارتر و در حوزههایی کمبارتریم. و سوال آخر آیا ما ملت با فرهنگی هستیم؟ فرهنگ ما مجموعه رفتارهاییست که به کرات دیده میشود. خودتان رفتارهایی که به کرات میبینید را لیست کنید. رفتارهای نهادینه شده در موضوع رعایت قوانینی که نفع جمعیمان را تامین میکند مثل رعایت قوانین رانندگی، در موضوع حفظ حقوق شهروندی مثل حق تقدم در سوار و پیاده شدن از وسایل نقلیه عمومی، در مشارکت در حفظ و نگهداری طبیعت اطرافمان، در مشارکت در حفظ و زیباسازی محل سکونتمان، در دیدن منافع جمعی در کنار منافع فردی، در دیدن منافع درازمدت در کنار منافع کوتاه مدت. در محق دانستن یا ندانستن خود در استفاده از انواع رانت. خودتان لیستی تهیه کنید. به رفتارهای منفی امتیاز ۱- و به رفتارهای مثبت از دید خودتان امتیاز ۱+ بدهید و ببینید در نهایت جمع اعداد به دست آمده مثبت است یا منفی. جواب شما میتواند بهترین دلیل برای خودتان باشد که آیا نیازمند مشارکت در تغییر فرهنگ و فرهنگسازی هستیم یا نه.
اگر شما هم مثل من ضرورت فرهنگسازی را حس میکنید آستینها را بالا بزنید و در جمع کوچک معاشرینتان به ساختن مجموعه جدیدی از رفتارهای اجتماعی بپردازید. مهم نیست چند بار این ساختنها خراب شود. مهم اینست که بعد از هر بار ویرانی دوباره از نو بسازیم و با هر بار ساختن از نو از نگرشی که پشت رفتارهای منتخب خوابیده حرف بزنیم. آنقدر از نو بسازیم و از نو رابطه رفتار و نگرشمان را مرور کنیم که خواسته جمعی کوچک کمکم تبدیل به یک رویا و خواست جمعی شود.
من فکر میکنم هیچ چیز قدرت رویاهای جمعی را ندارد. رویاهای جمعی به طرز مرموزی میتوانند سالها زنده بمانند و از هر فرصتی برای محقق کردن خود استفاده کنند. برای حرف آخرم یک دلیل دارم. زنان ایران. زنانی که علیرغم همه تنگنظریها، اهمالها و اجحافها، رویای صد ساله ورود به اجتماع و دنیای مردان را آرام آرام به منصه ظهور رساندند و کاری کردند که پسران پدرانی که دو نسل قبل درس خواندن دخترانشان را در مدرسه تاب نمیآوردند امروز با افتخار حق طلاق را به همسرانشان میدهند و دخترانشان را به ورود به عرصههایی که تا یکی دو دهه پیش در انحصار مردان بود ترغیب میکنند. این قدرت رویای جمعی و خواست جمعیست.
Labels: UnderlineD |
|
Sunday, June 10, 2018
چند روز خیلی بیدلیل بالا و پایین شدم، برای من که تمام عوامل بیرونی و درونی این بالا و پایین شدنهایم را مداوم و با دقت اندازهگیری میکنم این "بیدلیل" خیلی آزاردهنده و غیرقابل تحمل است. ضمن این که برنامه روزانه مشخصی دارم در مسیر برنامه اصلیام، و این بالا و پایین رفتنها گاهی منجر میشود به ورزش نکردن صبحگاهی و در نتیجه درس نخواندن و بهم ریختن برنامه روزانهام، که خود این بهم ریختگی کارهای روزانه باعث بهم خوردن برنامه اصلی میشود و بهم خوردن آن، عامل اصلی ناامیدی و در نتیجه حملههای شدیدتر بیحوصلگی و افسردگیام است.
اما وضعم بدتر شد وقتی داییام پای تلفن پیله کرد چرا لیتیوم نمیخوری، حالا من بیشتر از یک سال است که لیتیوم نمیخورم، این تصمیم را خودم شخصا گرفتم و به تراپیستم سپردم اگر به نظرت رسید اوضاعم به هم ریخته و پریشان است بگو تا پیش روانپزشک بروم و دوباره لیتیوم را شروع کنم اما او بهم گفت اوضاعت نسبت به دو سال پیش که دارو مصرف میکردی خیلی بهتر شده و شاید بتوانی با همین روشهای شخصی خودت بدون دارو زندگی کنی. به نظر خودم هم همینطور است چون واقعا چیز خاصی در وضعیتم وجود ندارد که نتوانم با راهکارهای شخصی و هزینه کم از پسش بر بیایم.
شنبه با هیجانات چسبیده به سقف از خواب بیدار شدم اما نمیتوانستم ورزش کنم چون روز قبلش وقتی رفته بودیم پارکِ ته کوچه همه جا خیس بود و رنگینکمانهای کوتاهقد و موقتی دور و بر تمام آبفشانهای چرخان پارک میچرخیدند، عصبانی شدم و گفتم من توی این خیسی راه نمیروم، رفتیم پارک ملت و آنجا جو ورزش قهرمانی حسابی داغ بود، من هم که روزانه بین سه تا هفت کیلومتر راه میروم هیجانزده شدم و گفتم امروز کمتر از ده کیلومتر نمیروم و حتی پا را فراتر گذاشتم و گفتم اصلا میخواهم بدوم. بعد از ورزش سنگین آن روز دو عضله دو ور کونم گرفت و فردایش، یعنی همان روز که خیلی بالا بودم تقریبا نتوانستم از تخت تکان بخورم و تمام هیجاناتم فقط میتوانستند در قالب فکر به مغزم حمله کنند. وای بر این حال، یاد روزهای مریضی و عمل کمرم میافتادم، روزهایی که به خاطر مسکن عجیبی به اسم گاباپنتین که هم زمان که درد را تسکین میدهد باعث شیدایی در صورت اختلال دوقطبی هم میشود، از شدت هیجان رو به پارگی بودم اما نباید تکان میخوردم، توی بستر بیماری قل قل میخوردم و سرعت فکر کردنم آنقدر زیاد میشد که نمیتوانستم نفس بکشم. تنها راهی که آن روزها پیدا کرده بودم خواندن رمانهای قطورِ آدمهای دیوانه و پرحرف بود که به جزییات با وسواس و وقتکشی میپرداختند، جوری که فرصت نمیکردم هیچ فکر دیگری بکنم. آن شنبه هم فورا به این تنها نجات دهنده از دست فکرهای هرز پناه بردم، کتابم را برداشتم که زمستان شروعش کرده بودم و هنوز سیصد صفحهاش باقی مانده بود، چنان افتادم رویش که همان روز تمام شد. صفحات آخر را روی بالکن میان سر و صدای پرندهها خواندم، آن روز هوا راکد و بیحرکت بود و صداها چندبرابر بلندتر از قبل به گوشم میرسید، از دورترین صداهای کوچههای پشتی تا خرخر کلاغی که لابهلای چنار جلوی خانه لانه کرده، همه و همه هم زمان با جملات آخر کتابم پر از درد و اندوه، جاهای خالی مغزم را پر کردند و وقتی که کتاب را بستم و رفتم توی تخت چنان به خودم میپیچیدم انگار میخواستم چیز هضم نشدهای را با یک جور مراسم خاصی دفع کنم. آن قدر همان جا ماندم که هوا تاریک و تاریکتر شد و من توی دردی نامریی و نامفهوم فرو رفتم، فقط نور کمی به پاهایم میتابید که در واقع نور مستقیمی نبود بلکه انعکاسی بود از نوری که آینههای نمای بیرونی ساختمانی در دوردست به پنجره اتاق خواب میتاباندند.
یکشنبه همه چیز بدتر شد، کتاب تمام شدهام ته نشین شده بود و خشمی گزنده تمام نیروی روز قبلم را بلعیده بود، با تهماندهای از انرژی دقیقا برخلاف روز قبل بیدار شدم. تمام زیباییهای شخصیتهای داستان نابود شده و از دست رفته، توی سرم میچرخیدند. مدام فکر میکردم آن همه زیبای صورت و فکر و رفتار به هیچ کاری جز مردن و نابودی نیامده بود و این همهی حقیقت است. هرلحظه ناامیدتر و تلختر میشدم و چیزی که بیشتر از همه آزارم میداد ترسم از ناامیدی بود که خوب میدانستم چه بلایی سرم میآورد. به خودم تشر زدم که امروز یکشنبه است و روز دوم بهم خوردن برنامه است پس باید تمام جلوگیریهایی که برای این جور وقتها آماده کردهام را به کار ببندم و خودم را نجات بدهم. به زور و کشان کشان خودم را به پارک رساندم چون این هم یکی از برنامههای نجات بود. چند دقیقه گیج و بیقرار لابهلای درختها راه رفتم اما توان زیادی برای حرکت کردن نداشتم، مردی بچههایش را روی تاب تکان تکان میداد و من از تماشای تکان خورد تاب فکر کردم باید بدوم تا زهر این اندوه از تنم خارج شود. مدتهاست تمام زندگیام شده کون دادن به اختلالم، جان کندن برای حفظ تعادل بین حال خوب و بدم بدون دارو، تقریبا تمام کارهای روزمرهام جدالی است با این اختلال، ورزش کردن و کار کردن و درس خواندن و رعایت رژیم غذایی و نقاشی کشیدن و هر کوفتی که ازم سر میزند، همهشان کونی است که به این مرض میدهم تا دارو نخورم، خوب هم راه افتادهام و حالا برای خودم یک پا کارشناسم، هیچ چیزی در این اختلال کیری نیست که ندانم و برایش دوا درمانی شخصی جور نکرده باشم. همین طور که داشتم در قسمت خلوتی از پارک میدویدم پایم رفت توی یک چاله و پیچ خورد، از عصبانیت و خشم سرخ شده بودم و داشتم خودم را به خاطر این دویدن احمقانه سرزنش میکردم که چشمم افتاد به چند نفر که خیره تماشایم میکردند، همین شد چوب دیگری تا با آن به سرم بکوبم با چسباندن انگ «دنبال نمایش بودن» به عصبانیتم اضافه میکردم، و این فکر حتی یک فعل درست هم نداشت، صفت نمایشی آنقدر توی سرم با سرعت تکرار میشد که اگر میشد صدای مغزم را ضبط کنم ممکن بود این کلمه از ته بچسبد به تکرار خودش و برعکس و بیمعنی به نظر برسد. وقتی سرم را آوردم بالا و چند نفر را دیدم که خیره شدهاند بهم چنان وحشتی سر تا پایم را فرا گرفت انگار در حال تجاوز مچم را گرفتهاند، از پارک فرار کردم بیرون و صدای موسیقی توی گوشم را آنقدر زیاد کردم تا شاید بتوانم جلوی حملات فکریام را بگیرم. خوب میدانم این حملات خودم به خودم از اصلیترین راههای به هم زدن تعادلم است. وقتی رسیدم خانه به خودم گفتم برای عزاداری برای کتاب تمام شده و باقی کثافتکاریهای فکریات همین یک روز را وقت داری، فردا که شد باید همه اینها تمام شده باشند و دوباره زندگی عادیات را از سر بگیری و هم زمان صدای پلیدی توی سرم میگفت: «حالا مگه زندگی عادیت چه گهیه».
تمام آن یکشنبه غمگین را به رخوت و غصه و حملات شخصی در تخت گذراندم و دوشنبه وقتی از رختخواب بلند شدم و خودم را توی آینه دیدم از ترس وحشت کردم. صورتم ورم کرده بود، ورم نبود، پف عجیبی بود که تمام اجزای صورتم را بلعیده بود و چشمهایم را مثل نقطه بینور و کم حجمی وسط بادکنکی بیرنگ جا گذاشته بود، خودم را دلداری دادم لااقل مرض رُزاسه توی این لحظات لجنمال دست از سرم برداشته اما کمتر از دو سه ساعت رزاسه با تمام توان حمله کرد و تمام صورت بیرنگم سرخ شد، با عذاب به خودم توی آینه نگاه کردم و به نظرم رسید با تمام آن پفها و سرخیها زیباتر شدهام، با پوزخند روانی ترسناکی با صدای بلند خطاب به خودم گفتم پس رزاسه مرض خوشگلی است. این فهمِ زیبایی صورتم در آن روزها که زیبایی برایم به نابودی گره خورده بود و «نمایشی» فحشی بود که برای خودم انتخاب کرده بودم، زهری بود که در دهان خودم میچکاندم، انگار موجودی مخوف به جایم حرف میزد، صدایم حتی فرق کرده بود، از ترس لرزیدم و از آینه هم فرار کردم. هیجاناتم زیاد بود و به اصطلاح خودم دوباره چسبیده بودم به سقف، به وضوح میدیدم در بد وضعیتی افتادهام، وضعیت ترسناکی که بالا و پایین شدن قطبها سرعت میگیرند و یک روز پایین پایینی و فردا بالای بالا. این وضعیت را قبلا با سرعتهای متفاوت تجربه کرده بودم، روزهایی که طی یک روز این تغییرات از سرم میگذشتند، صبح پرانرژی و سرحال بودم و به ظهر که میرسیدم خالی میشدم و تمام دنیا روی سرم خراب میشد. از این که پیشبینی دایی درست از آب دربیاید و از پس بیلیتیومی برنیایم بعد از یک سال دوباره ترسیده بودم،تمام هیجاناتم شدند استرس، داشتم در و دیوار خانه را گاز میگرفتم که خودم را به زور از خانه بیرون کردم. توی حیاط بچه یکی از زنهایی که در کارگاه هنری زیرزمین چیزمیز درست میکنند و توی اینستاگرام میفروشند را دیدم، این بچه هر روز توی این یک وجب حیاط ساعتها تنهایی بازی میکند و هربار دیدنش دلم را خون میکند. داشت سعی میکرد دوچرخه صورتی کوچکی را راه ببرد اما میگفت دوچرخهسواری را فراموش کردهام، مادرش مسخرهاش میکرد و اصرار داشت دوچرخهسواری چیزی نیست که فراموش شود. یکهو بیمقدمه بهش گفتم بیا با هم بریم پارک، مادرش چشمانش زد بیرون و بچه فورا قبول کرد، دست بچه را گرفتم و زدیم بیرون، خیلی وقت است دوستیم اما تا حالا با هم تنها نبودیم، دستانش نرم و خیس بود، نمیفهمیدم خیسی کف دستان خودم است یا او، اما نمیتوانستم دستش را رها کنم، یعنی از این که این من باشم که اول دستانش را رها میکنم میترسیدم. از عرض کوچه رد شدیم و زیر سایه درختانی که یک قسمت از پیادهرو را تاریک کرده بودند دست هم را ول کردیم. تقریبا تمام طول راه برایم داستان تعریف کرد، توی پارک یک لحظه داستانهایش را متوقف کرد و گفت عجب پارک قشنگی و فورا ادامه داستانش را از سر گرفت. واقعا راضی بودم، از حرف زدن کسی به جز مغز خودم، آن هم یک بچه که هرچه باشد مغزش از من سرراستتر و تمیزتر کار میکند. داستان پیچخوردگی روز قبل وقتی بچه توی پارک هرکاری دلش میخواست میکرد، باعث حسرت و اضطرابم شد. وقتی رسیدم خانه شروع کردم حسرت تمام چیزهایی را خوردن که در واقع ثروتم بود و با بزرگ شدن از دستشان داده بودم. اینکه دویدن و پیچ خوردم پایم را مدام ربطش میدادم به نیازم به نمایش و میزدم توی سر خودم در حالی که نمایش یک بخشی از زندگی روزمره کودکیام بود، داغم را تازه میکرد. یادم میآمد سر صف توی مدرسه آواز میخواندم، توی کلاس وقتی معلم نبود میشدم مجری و با همکاری بچهها برنامههای خندهدار اجرا میکردیم، توی جمعهای خانوادگی بلندبلند خطابههایی ایراد میکردم و جلوی تمام دوربینها ژست میگرفتم و با صدای بلند چیز میخواندم، حتی یادم آمد سوم دبیرستان تازه مدرسهام را عوض کرده بودم و هیچ کسی را آنجا نمیشناختم، مدیر مدرسه روز اول سر صف گفت نامه به رییس جمهور را یکی بیاید بخواند و من از بس عاشق چیز خواندن بودم بدون یک لحظه فکر قبول کردم و پریدم پشت دوست خوبم میکروفن و آنقدر نامه را با احساس خواندم که چند نفر گریهشان گرفت اما حالا آنقدر خاک بر سر شدهام که حتی نمیتوانم در حضور آدمها راحت بدوم. تمام شب را با سرزنش گذراندم و همان شب اقتباسی نه خیلی جدی از جنایت و مکافات دیدم و به خودم خندیدم که بی هیچ ارتکاب جرمی همیشه در وضعیت مکافاتم فقط.
روز بعد دوباره پایین بودم،دیدم دیگر مقاومت فایدهای ندارد و واقعا نمیتوانم جلوی این حملات شیدایی و افسردگی روزانه را بگیرم و هم زمان نمیتوانم اندوهی را که هر لحظه مثل لایه نازکی از گرد و خاک همهی افق دیدم را میگیرد متوقف کنم. نه توان ورزش کردن مانده بود و نه حوصله درس خواندن، فقط نقاشی بود که میتوانستم به آن بپردازم اما آنقدر پریشان و لرزان بودم که خطوطم غلط و بیسرانجام روی صفحه میماندند و من هم بیزار و بدون اعصابی برای ادامه دادن همه چیز را نیمهکاره رها میکردم. افتادم دنبال موچین برای بیرون کشیدن خالخال موهای زیر چانهام، این چند روز به همه کار دست زده بودم تا از این وضع نجات پیدا کنم و به خیالم موچین حتما میتوانست معجزه کند. هرچقدر گشتم موچین پیدا نشد و در کمتر از نیم ساعت لیست سیاهی از چیزهای گم شده روبروی چشمم ردیف شد، ناامیدی از پیدا کردن چیزهای گم شده خودش یک غول است برای شکست دادن، در واقع از دست دادن و فقدان مسیر مستقیمی است به ناامیدی و ناامیدی همان چیزی است که ازش وحشت دارم. میترسیدم اگر امیدی نداشته باشم دوباره برگردم به روزهای سرد و تلخ ولو شدن توی تخت خواب یا روزهای پرتنش دعوا و بگو و مگو و غذا دادن به میلهای وحشیانه و شهوتم.
اما واقعا چیزهایی را گم کرده بودم، از همه بدتر گوشواره عقیقی بود که از بیروت خریده بودم. از روشهای همیشگی پیدا کردن اشیا گم شده به خانه شیوا رسیدم، به غروب دلگیر و کم نوری که چتبیکر تایم افتر تایم میخواند و من روی تخت خواب شیوا نشسته بودم و به ته مانده نور روز که آسمان را سورمهای میکرد نگاه میکردم، شیوا با دقت تمام کمدها و کشوها و کیفها و قوطیهای چندین و چندساله را باز میکرد، چیزهایی که میخواست با خودش از ایران ببرد را برمیداشت و باقی را برای آدمهای دیگر جا میگذاشت، همان جا بود که احساس خفگی کردم گوشوارهها را از گوشم درآوردم و توی مشتم نگه داشتم. بعد شیوا کیف چرمی سیاهی را بیرون کشید و گفت آها این همونیه که تو میخوای، واقعا همان اندازهای بود که قبلا برایش وصف کرده بودم، کیفی نه آنقدر بزرگ که هوای تویش را هم مجبور شوم حمل کنم نه آنقدر کوچک که دفتر طراحی و مدادهایم تویش جا نشوند. گفتم آره خودشه، کیف را داد دستم، من هم گوشوارههای توی مشتم را فورا توی یکی از جیبهایش فرو کردم اما باز هم مضطرب شدم، رفتم توی هال کیف خودم را برداشتم و این بار گوشوارههای عزیزم را توی جیب آن فرو کردم، فکر میکردم کیف جدید که مال خودم نیست و تازه دارم با آن آشنا میشوم قابل اعتماد نیست، باید این گوشوارهها را یک جایی بگذارم که حسابی با سوراخهایش آشنا هستم. موقع خداحافظی شیوا به کیف خودم اشاره کرد و گفت درش بازه گفتم این کیفه همیشه همینه، وقتی سوار اسنپ شدم تمام محتویات کیفم ریخت بیرون، به راننده گفتم تو رو خدا نگه دار یک چیزی توی کیفم بود که حالا افتاده لای صندلی و باید برای برداشتنش حتما در را باز کنم، البته این صحنه همین الان یادم آمد، چون همین چند دقیقه پیش گوشوارههایم را پیدا کردم اما قبل از آن یعنی تمام دیروز فقط لحظه بیرون ریخته شدن چیزهای توی کیفم یادم میآمد و مطمئن بودم گوشوارهها همان جا کف آن ماشین ماندهاند، چون بلخره باید غذایی به ناامیدیام میدادم و چه چیزی بهتر از این فراموشی ناخواسته. این هم یادم بود که راننده خیلی مودب و حسابی بود و باهم به همه چیز خندیدیم و دوباره موقع پیاده شدن چیزی از کیفم افتاد و من از هول فراموش کردم با او خداحافظی کنم و از دیروز هربار یاد گوشوارهها افتادم به خودم گفتم حقت همینه چون با راننده به اون خوبی خداحافظی نکردی. به رامین گفتم اگر گوشوارههایم واقعا گم شده باشند از غصه دق میکنم، و همین شد سردر تمام فکرهایم. دیگر نمیتوانستم بیشتر از این برای از دست دادن یک جفت گوشواره غصه بخورم باز هم زدیم بیرون برای ورزش، هوا گرم بود و خیلی منتظر مانده بودیم تا آفتاب کمی پایین برود.
غروب پارک حسابی شلوغ بود، بچهها توی زمین بازی در حال جست و خیز بودند، سه تا مرد پلاستیک بزرگی را زیر درختهای توت پهن میکردند و با چوب به شاخهها میزدند، چندتا کارگر با پاهایی که از گچ هنوز سفید بود و دمپاییهای پلاستیی پای فوتبالدستی حشیش میکشیدند و دستهها را با سرعت میچرخاندند، از نردههای پشت پارک رفتیم روی تپه مشرف به اتوبان، مردی را دیدم که روی زنی لای بوتهها خوابیده بود و بالا و پایین میشد، واقعا باورم نمیشدم دوباره دقیقتر نگاه کردم و دیدم واقعا دو نفر مشغول کردناند. دوباره پایم رفت توی یک چاله، دقیقا همان پایی که چند روز پیش پیچ خورده بود، این بار نه از متوجه شدن نگاههای بقیه، دقیقا به دلیلی برعکس آن. به پارک برگشتیم و رامین گربهای که روی سقف یکی از آلاچیقها گیر کرده بود را به زور کشید پایین، مردی که هر روز توی پارک ورزش میکند و میتینگ سیاسی برگزار میکند داشت چیزهایی درباره مشارکت مدنی میگفت، زنی هم روبروی درختان با دمپایی نشسته بود و نقاشی میکشید، همه بودند، همهی همه، جسد قورباغهای زیر پای حشرات خشک شده بود و مورچهها دستهجمعی به توتهای از درخت افتاده حمله کرده بودند. نابودی مثل هوا بالای سر این «همه» میچرخید و من ناامیدی را حتی از نگاه دختربچهای که توپی را به هوا پرتاب میکرد شکار میکردم. آنقدر پریشان و غمگین و سنگین بودم که نمیتوانستم بدنم را روی پاهایم تحمل کنم، واقعا تلوتلو میخوردم و این حال ناشی از چند روز جدال بین خوشی و ناخوشی بود، نفس عمیقی کشیدم و تمام شدن و از دست رفتن را هم زمان با شور زندگی قورت دادم، زن و مردی از جلوی رویم گذشتند و سوار موتور شدند و من از رنگ لباس دختر فهمیدم اینها همانهایی هستند که داشتند پشت بوتهها سکس میکردند. زمانی که به نظرم برای خودم سنگین میرسید و نمیگذشت برای آنها خیلی زود گذشته بود، این دوگانگی در فهم مفهومی ثابت را خیلی تیز و ترسناک احساس میکردم. نگهبان پارک توی اتاقک تنگی روی تختی در حال چرت زدن بود و نوار باریک شرت آبی روی کمرش بالا و پایین میشد، توتهای درشتی که توی یک سینی بزرگ چیده بود روی سکوی سنگی دم در اتاقک توی هوای آزاد خشک میشدند، مگسها توتها را ول کرده بودند و به تکه کوچکی گهسگ توی باغچهی پای سکو چسبیده بودند. موهای زرد دختری از پشت سبزی درختان لابهلای انگشتان پسری فرو میرفت و ابرها به هم فشار میآوردند تا آسمان را پر کنند. تماشاگر ماهری شده بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم، چشمم بیهودگی را روی هوا میزد، چیزهای تکراری و خسته کننده را و به وضوح میدیدم و با خودم میگفتم همهاش همین است. این فکرها باید ناامیدم میکرد، اما دیگر بودن ناامیدی را از نبودنش تشخیص نمیدادم، مثل دوچرخهسواری که از یاد آدم نمیرود ناامیدی را هم همیشه به یاد دارم، فقط باید بین فکر کردن بهش و تماشا کردنِ بدون فکر یکی را انتخاب کنم. ردش را همه جا میزنم، از میان خنده و شادی و هیجان با موچین بیرون میکشمش و انعکاس پرتوهای پرنورش را ته چاه هم میبینم. از پارک رفتم بیرون و از پلههایی که رو به کوههای غبار گرفته پایین میرفت سرازیر شدم و تری سگ پارک هم پشت سرم آمد. میدیدم ناامیدی دیگر برایم ترسناک نیست، چطور میشود از چیزی آنقدر پیوسته به زندگی ترسید، میدانستم پلهها که تمام شوند، خورشید که کاملا غروب کند، شب که بخوابم فردا دیگر همه چیز به حالت عادی برگشته، این گشایشی که از تماشای هم زمان ناامیدی ناشی از نابودی و شور زندگی توی مغزم به وجود آمده بود را خوب میشناختم، نقطه پایان پریشانیام را. تری با فاصله معقولی از من از پلهها پایین آمد، پلهها تمام شد، روز تمام شد و با هم ایستادیم به تماشای پسر آشنایی که داشت توتهای کف زمین را میخورد. Labels: UnderlineD |
|
چراغِ ادبیات
اگر پزشک بودم بیشک برای هر بیمارم خواندن یکبار «تریسترام شندی» را در سال تجویز میکردم. آدم را زنده میکند این رمانی که میگویند اولین رمان مدرن است یا حتا اولین رمان پست مدرن. مهم اینها نیست، مهم این است که سرآمد همهی رمانهاست، بالابلندتر از هر رمانی، که هیچ کتاب دیگری را نمیتوان به شوخطبعی آن پیدا کرد. و چه درست گفته است «میلان کوندرا» دربارهی این کتاب:
اگر ادیسون لامپ برق را اختراع نکرده بود، کس دیگری آن را اختراع میکرد. اما اگر لارنس استرن به این فکر دیوانهوار نیفتاده بود که رمانی بدون «داستان» بنویسد، کس دیگری به جای او آن را نمینوشت و تاریخ رمان چنانکه امروز میشناسیم نمیبود.
در یکی از بخشهای کتاب، پدر تریسترام شندی و عمویش حین پایین آمدن از پله مشغول صحبتکردناند. هر فصل کوتاه آن بخش در جریان طیکردن یک پله اتفاق میافتد. راوی که خود تریسترام شندی است از ترس به درازاکشیدن صحبت آنها و در نتیجه طولانی شدن فصلها یکی را صدا میزند که به کتابفروشی برود و چند منتقد قلمبهمزد بیاورد تا کمک کنند پدر و عمویش را که با حرفزدن جلوی روایت اصلی داستان را گرفتهاند داخل پتویی گذاشته و از روی پلهها پایین ببرد بلکه او بتواند به روایت اصلی داستان برگردد.
Labels: UnderlineD |
|
از متن:
بچه که برگشت و دوید توی حیاط، انگار «کبریت زدم» من هم، «و برای آن روشنایی محدود، گریستم.»
...
ایستاده بودند سر کوچه، سرها رو به آسمان. یکیشان گفته بود مدتهاست خط آذرخش را در آسمان ندیده و دیگری گفته بود صبر کنیم تا ببینند. و دیده بودند و خندیده بودند از ذوق. بینشان کدامیکی شاعر بود؟ آن که دلتنگی کرده بود یا آنکه گفته بود شکیبایی باید کرد؟
Labels: UnderlineD |
|
سرعت کهولت جهان است
پل ویریلیو گفته بود: «سرعت کهولت جهان است». کهولت ما هم هست. سرعت اخبار ما را پیر کرده است. کودکان هم پیر شده اند. گفته بود فیلسوفها از هایدگر و قبل از او زمان را دوام میدانستند. پیری چیست؟ کندی یا گذر عمر. ما وقتی که بمیریم بیشتر از سنمان عمر کردهایم. حالا دیگر باید عمرمان را با اعدادی دیگر بشمارند. با واحدی دیگر. واحدها را ما نساختیم. شب بود و روز بود و هفته و ماه و سال. ما با چیزی، ما با طبیعت با عالم شمرده میشدیم. با عالم عمر میکردیم. ما را با شب و روز و با هفته که هفت روز و شب بود و با ماه میشمرند. ما را با زمین و خورشید میشمردند. یک روز که به خاطر ترجمه نیاز داشتم که به کیارستمی نامه بنویسم و از اوپرسشهایی بکنم، از خود پرسیدم او کجاست. قبلا نامه را نشانی میبایست و نشانی در یک جایی ثابت بود. خانه در جایی ثابت بود و گاهی جز زلزله خانه را تکان نمیداد. خانه سرجایش گاهی فرومیریخت. خانه کیارستمی در تهران بود. اما ایمیل نامهای و نامههایی بود بدون نشانی. نامههایی بود که به او میرسید و او میتوانست در هرجایی باشد و در هیچکجا نباشد. نامه به او میرسید و نه به خانهاش. مکانش. خودش شده بود مکانش. و مکان مگر بدون زمان بود؟ هرکجایی، میگفتند صفت خداوند است. شما با خدا حرف میزنید و نمیدانید کجاست. نامه، عریضه در هر حال به او میرسد. من میدانستم ک ایمیل به کیارستمی میرسد. او میتوانست در هر جشنواره ای در هر اتاق هتلی باشد در هر کجا. هر کجا هیچجاست. روباه به شازده کوچک گفته بود. از زمان گفته بود. از زمان شکار و از زمان غیر شکار. گفته بود که اگر این دو به هم بریزد و رعایت نشود چه میشود. اگر شکارچی به جای یک روز در هفته هر روز به شکار بیاید. او، روباه مختل میشود. روزهایش به هم میریزد. نامهها را هر وقت و هر کجا میرسد. اداره پست ورشکست میشود. خواب و خوراک ندارد. ایمیل خواب و خوراک ندارد. نمیشناسد. روز و شب ندارد، نمیداند. هر وقت نامه به شما میرسد. هر وقت یعنی هیچ وقت. یعنی که وقت باطل شده است. زمان باطل شده است. مکان هم. یک نامه با پیک، با اسب راهی را طی میکرد. بعد با اتومبیل و با قطار و هواپیما. باید پیموده میشد. رسیدن بود و راه. راه و رسیدن بود. در نوردیدن بود. گاهی نامه رسان خیس میشد. باران بود. گاهی باد نامه را میبرد، طوفان بود. گاهی نامه رسان در راه تیر میخورد کشته میشد. نامه خونین میشد. ایمیل راهی را در نمیپیماید. نه خیس میشود و نه خونین. چرک هم نمیشود. مادیت ندارد. جوهر ندارد، کاغذ ندارد. نامهرسان هم خون و جان ندارد. مقصد و مقصود یکیست. عزیمتی نیست، حرکتی نیست. آنچه، حرکتی را از شما بگیرد، شما را باطل میکند. بیحرکت. از شب و از روز دور میشود، از ماه و قمر. از عالم دور میشوید. Labels: UnderlineD |
|
Friday, June 8, 2018
طویل، شخصی، شوخ، تضمینی، تزئینی
دنبالهای بر از آن چه در آینه میبینید نزدیکتر
روز چهارم اتاق را تحویل دادم. چه کار سختی بود و رگ به رگ شدم تا انجامش دادم. آدمیزاد به یکجانشینی عادت دارد و واقعاً تصور این که اتاق هتل را بالاخره باید تحویل بدهی چیزی ست که مغز و بدن دائم آن را به تعویق میاندازند و این حس را جایگزین میکنند که تو در این مکان ابدی هستی و اینجا مال تو ست، لِنگات را دراز کن و قبل از خواب جمع و جور نکن و راحت باش. از آبمعدنی غولپیکری که دو شب پیش خریده بودم اندکی باقی بود. آباش را به یک بطری کوچکتر منتقل کردم. شب دوم در یکی از همان انگیزشهای نیمهشبانهی تلگرامی، پیام آن دختر دانشجوی ایرانی که در بدو ورود به شهر در فرودگاه دیده بودماش به دستام رسید. نوشته بود: "ببین راستی، به هیچ عنوان از شیر آب نخور". خیلی زود گفتی. چطور در فرودگاه وقت کردی اطلاعات غلط به من بدهی و بگویی اساماس به ایران رومینگ را فعال نمیکند و رایگان است ولی این به هیچ عنوان را وقت نکردی؟ دو روز کامل از آب شیر برای چای و قهوه استفاده کرده بودم. میخواستم در جواب بنویسم پس بگو چرا دیروز که داشتم میرفتم نمایشگاه وسط خیابان مضطر شدم و نفهمیدم یهو چی شد که برونروی پیدا کردم و مجبور شدم دوباره برگردم هتل لباس زیرم را عوض کنم. نگو به خاطر آب بوده. خودم فکر میکردم در خوردن شکلات الکلی زیادهروی کردهام. به هر حال دستت درد نکند میترا جان. شب خوش... ولی در نهایت، آبروداری را برگزیدم و با یک تشکر بدرقهاش کردم.
همان نصفهشبی سریع یک چیزی پوشیدم رفتم پایین تا از بقالی اختصاصیام آب بخرم. دم در یکی از همان "پسردخترها"ی کادر فنی و استقبال، بیرون در بالای پلهها ایستاده بود و باران را تماشا میکرد و خودش را به شکلی نمایشی میلرزاند. طبق تحقیقات میدانیِ دانشمندان گمنام، ادای لرزیدن در آوردن خود به گرم شدن انسان کمک شایانی میکند. دختر عینکی جدی و سادهای بود، با قیافهای مغرور و پسرانه، که موی کوتاه سیاهی داشت و سرتا پا سیاه میپوشید و همان روز اول که از سیمکارتفروشی برگشتم هتل از طریق اپ مترجم از من پرسید چی شد؟ نوشتم سیمکارت خریدهم ولی کار نمیکنه و پس هم نمیگیرن. یهو داغ کرد گفت چی؟ پس نمیگیرن؟ و زیپ کاپشن سیاهش را تا چانه کشید بالا و به حالت شاکی دستام را گرفت برد دم مغازهی سیمکارتفروشی و کلی با یارو دعوا کرد، حالا یارو هم پشت زنی سن و سالدار و صورتزخمی (شبیه مادر حانیکو، با صدای ثریا قاسمی) که یک ژاکت کرمشکلاتی بافتنی پوشیده بود و آستینهایش را تا دم آرنج تا زده بود و دقیقاً مثل ثریا قاسمی دستهای قرمزش را جلویاش قلاب کرده بود و هی دهانش را باز و بسته میکرد ولی حرفی هم نمیزد، قایم شده بود. یک جوری بود انگار برای امور سمعی بصری تقسیم وظایف کرده بودند و این جلو میایستاد و تکان میخورد و دهان باز میکرد ولی حرفها را شوهره از آن پشت میزد و صدایاش از دهان این بیرون میآمد. زن و شوهر همدست بودند و معلوم بود پس نمیگیرند. خدا میداند چقدر از زن و شوهر همدست بیزار ام. همدستی خودبهخود کریه است، کریهتر آن که زن و شوهر همدست و دائم التوافق باشند و هیچ درزی به روی جهانِ بیرون از زوجیت باز نکرده باشند. در این گونه موارد آزاررسانیِ یکیشان به سرعت مورد تأیید زوج یا زوجه واقع میشود و این گونه است که گرگ نر و ماده چفتِ هم میشوند و زان پس همه را گوسفند میبینند و دریدن میآغازند. حامیام دوباره زیپ را تا چانه بالا کشید و اشاره کرد بیا بریم. تمام مسیرمان را در باران اریب راه میرفت و من یاد راه رفتن پدر نل میافتادم. مثل او سرش را پایینتر از شانه گرفته بود تا کمتر خیس بشود و باد نبردش و مثل او از پشت دیدناش دیدن داشت. با این که دختر ریزجثهای بود یک حالت دعوا با بدخواه و حامیانه و پدرانهای داشت که یکی از فتیشهای همهی عمر من است. این که ببینم کسی به خاطر من میرود با کسی درگیر میشود یا به هر شکل حمایتاش شامل حال من میشود واقعاً قلبام را آب میکند و چشمانام خیس میشوند. خوبیاش این بود که میتوانستم بدون ترس از فهمیده شدن، پشت سرش در قاب فرضی دوربین نامرئی سینما که همیشه یکی در جوار خودم دارم، بلند بخوانم؛ ای كاش كه دست تو پذيرش نبود، كه اين پيروزی حسرت است. در این نیمروز بارانی، در آغوش تو که پذیرش هتل است و بخشش است، که نوازش است و باقی چیزها که یادم نیست... و او هم نفهمد.
حالا هم برگشت به صندلای که پام بود اشاره کرد و چیزی گفت که احتمالاً به معنای "این کفش برای این وقت شب و این هوا نامناسب است" بود. با دستام یک نیمدایره درست کردم و به بقالی اشاره کردم گفتم همین بغل کار دارم زود بر میگردم که گفت آهان خب.
بقالی که از همان لحظهی اول برام عزیز شده بود، با این که جمع و جور و کوچک بود و در مجموع خلوت به نظر میرسید، هر وقت به قصد هر چیزی واردش میشدم در لحظه پیدا میکردم و هیچ گاه بینصیب برنمیگشتم. از خوردنی و نوشیدنی و سوپ و سوغاتی و سس سویا و نخ دندان و دستمال مرطوب و نوار بهداشتی و پاکت تزئینی، همه دم دست بودند ولی به طور عجیبی تا لازم نداشتی دیده نمیشدند. چیدماناش خیلی درست و مشتریمدار بود. اصلاً لازم نبود با بقال حرف بزنی یا اقلام مورد نیاز را با چنگالهایات در هوا ترسیم کنی. خود بقال هم یک بیحال نیمهخواب بود که همیشه دستاناش توی جیب بود و فقط یکی را در میآورد تا قیمت را در ماشین حساب تایپ کند. تا از در رفتم تو و سرم را به راست چرخاندم دبههای آب مارکدار را دیدم و یکی برداشتم.
آری من ایستاده بودم تا زمان لنگلنگان از برابرم بگذرد
قبل از ترک اتاق انواع اقسام ماستهای میوهای که خریده بودم و در نبود یخچال پشت پرده روی طاقچهی پنجره ردیف کرده بودم تا خنک بمانند، همان جا رو به درختان ایستادم و به عنوان صبحانه دانه دانه سر کشیدم و غلیظ ترها را هم با قاشقی که هنرمندانه تا شده و بین در وَ دربشان جاساز شده بود خوردم، بعد سه خورجین مملو از کتاب و کاتالوگ را همراه چمدان با خودم کشیدم بیرون.
فقط برای سه روز اتاق رزرو کرده بودم. اغلب همین کار را میکنم چون اگر هتلی که ندیده از راه دور رزرو میکنم به نسبت امکاناتاش خیلی گران یا خیلی بهدردنخور باشد در روزهای باقیمانده از سفر امکان جابهجایی هست. برای رزرو هتل از اینترنت یک شماره برداشته بودم که مال یک شرکت بود ولی در عمل آن طرف خط فقط یک دختر جوان بود که وسط کلاس زبان رفتن و گریه کردن برای زلزلهزدگان و کمپین کردن برای جمعآوری کمکهای مردمی، برای من اتاق رزرو کرد و من هم در آن وقت کم فقط فرصت این را داشتم که به اشکها و صدایاش اعتماد کنم و به حساباش پول بریزم تا اتاق را بگیرد. اینجا هم فرصت نکرده بودم هتلهای دیگری در شهر ببینم و پول هم کم داشتم و امکان ریسک کردن و گندهگوزی فراهم نبود پس برای روزهای باقیمانده همان جا یک اتاق ارزانتر گرفتم. یکی از خدمتکاران مسن که تا من را میدید شروع میکرد چینی حرف زدن و هی با انگشت به سنجاق سرم که یک گل سفید بود ضربه میزد (بله، این عادات و این قبیل تعرضات فیزیکی و نیمه فیزیکی در همه جای جهان مشاهده میشوند) من را برد اتاق جدیدم در همان طبقه. اتاقهای طرف درختان و خیابان را دور زدیم و وارد یک راهرو شدیم که کفاش هم قدری نشست کرده بود. آن نشست محسوس، دقیقاً مرز اتاق-بهترها و اتاق-بدترها بود. خندهام گرفت. یعنی حتی در یک ساختمان واحد و یک طبقهی واحد هم فاصلهی طبقاتی رعایت میشود. آری فرزندم کرهی زمین به چنین جایی تبدیل شده است؛ جایی که یک پتو را، هم دویست هزار تومان میشود خرید هم دو میلیون تومان و میتوان در یک طبقه راهروهایی ساخت که با هم تفاوت شیب و تضاد طبقاتی دارند.
خانم مسن پشت هم میگفت سیچوان. یک لحظه با خودم گفتم خب اصرار و مجاهدت این خانم نشان میدهد زبان چینی آن قدرها هم برای من سخت و ناآشنا نیست (نباید باشد) و من حتماً دارم میفهمم ایشان چه میگوید ولی خودم حالیم نیست، بنابراین گفتم "آره توی گوشیم دیدم که در استان سیچوان زمین رانش کرده که خب این کاملاً طبیعی ست و هر وقت من سفر میرم یه اتفاقی در هر دو ور ماجرا میافته" چند ثانیه به من خیره شد و بعد رفت یک خدمتکار دیگر هم آورد و جلوی او هم به من گفت سیچوان من هم دوباره جملاتام را گفتم و بعد دوتایی مثل اسب خندیدند. نفهمیدم منظور چه بود ولی از این که دل یک پیرزن و یک خدمتکار جوان و بیتفریح را شاد کرده بودم خوشحال بودم. درِ یک اتاق را باز کردند. بویی خیس و کهنه و شدید مثل بوی خزههای لجنگرفته، بویی که وقتی باران میبارد از راهآب روشویی بالا میزند و انباشت لجن و فاضلاب به سبب تراکم زندگی بر روی زمین را گوشزد میکند، مثل کیسهی هوای اتومبیل باز شد توی صورتام و راه را سد کرد. معلوم بود همان تفاوت به ظاهر اندک در شیب، نبوغآمیز و مؤثر بوده و گند و کثافت زیر اتاق-بهترها را هم به زیر چاه حمام اتاق-بدترها کشانده. اصلاً نمیشد بو را بشکافم و بروم داخل. دماغم را گرفتم و به بو اشاره کردم. آن که جوان بود مثل کسی که بعد از نیم ساعت آهان آهان کردن ناگهان دوزاریاش بیفتد، حرکتی کرد که یعنی گرفتم چی میگی. رفت سیفون توالت را زد و دوش را دستاش گرفت و نیمخیز شد و آب را روی چاه حمام باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. کاملاً بیفایده و حتی میشد گفت از فرط عبث بودن توهینآمیز. بو تاریخی و قدیمی بود و حسابی به خورد اتاق بدون پنجره رفته بود. همان طور که باید از محل قرارگیری اتاق حدس میزدم ولی مغزم در برابر این حدس مقاومت میکرد، جای پنجره را یک دیوار ضخیم گرفته بود. اتاق به وضوح کوچکتر از قبلی بود ولی تخت به همان اندازه، در نتیجه دیگر آن فضای لوکس (که قدرش را ندانسته بودم) بین تخت و دیوار وجود نداشت و باید از همان دور لاشهات را پرتاب میکردی توی تخت. با این که در اعماق وجودم داشتم از خنده جر میخوردم، در جا افسرده شدم. فکر این که روزهای باقیمانده باید در این اتاق بدون پنجره شب را به صبح برسانم در حالی که اصلاً بیرون پیدا نیست و در هیچ ساعتی از روز از نور طبیعی خبری نیست خیلی وحشتناک بود. وقتی در اتاق قبلی بودم آن طرفتر از درختان یک ساختمان بلند سی چهل طبقه بود که شبها چراغهای پنجرههایاش تک و توک روشن بودند و مثل یک موجود بدبخت آن وسط رها شده بود. برای این که بعد از تلگرامبازی سریع خوابم ببرد و فردا تا لنگ ظهر خواب نباشم به آن چراغهای روشن نگاه میکردم و دنبال داستان بودم. انگار کشش مرگآورشان منبع الهام من برای تسلیم شدن به تاریکی در جنگل خواب بودند. آدمهایی که زیر آن نورها هستند ولی دیده نمیشوند. این که تا صبح چه کار میکنند، یا هر چراغ مال یک آدم تنها ست، تنها با گوشت و پوست و استخوانهایاش. نمونهای از فرو رفتن زندهگان در این یکنواختی، با شعار "همین است که هست". هر چراغ یک نشان است بر ناگزیری، بر بیاهمیت بودن جزئیات و افراد. آن فرصتی که هرگز دست نمیدهد تا یک نفر را نشان کنیم و تا آخر زندگی از دور ناظرش باشیم و لحظاتاش را درک کنیم، با دیدن چراغها و تجسم کلیشهی یکدست و سهمگین زندگی ممکن میشود.
در اين قفس جانوری هست از نوازش دستانات برانگيخته
اتاق نیمهجان و بویناک بود و زیر نور مصنوعی چراغها سریع تبدیل شد به اتاق پدر ژپتو در شکم نهنگ، به سینما... هنگکنگ تیرهروز فیلم کاروای، خصوصاً هنگام شستن موها زیر دوش حمام تاریک و روشناش با کاشیهای فرسوده و ردّ تلاشهای ناموفقی که برای تمیزکاریشان صورت گرفته بود.
بعد از حمام قصد کردم بروم بیرون و فقط برای خواب برگردم. کار درستی کردم چون بیرون از آن گور عمیق، هنوز روز بود و گنجشکها میخواندند. وقتی به لابی رسیدم شمارهی لووِل را دادم به دختری که پشت پیشخوان بود تا زنگ بزند. لوول کسی بود که وقتی اولین بار داشتم میرفتم جای نمایشگاه را پیدا کنم، با لباس فرم جلوی یک ساختمان اداری-نظامی ایستاده بود و ازش آدرس پرسیدم. اول سعی کرد آدرس بدهد ولی بعد یک نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت همین جا وایسا تا بیام، و رفت داخل ساختمان. پنج شش دقیقهای آن جا ایستاده بودم. در آن هوای سرد که من وَ البته بومیان منطقه همه خودمان را در کلاه و پالتو پیچیده بودیم یک دوندهی دراز دو متری سفیدپوست با موهای روشن مجعد و لباس آستینحلقهای و شورت داشت میدوید. از کنارم رد شد. دو طرف صورتاش کاملاً قرمز و کبود شده بود و مثل اسب پرصدا نفس میکشید. تصویر تیپیکال یک آمریکایی در شهر. در تمام ممالک شرقی و اروپایی و احتمالاً آفریقا و اقیانوسیه و یحتمل در مریخ، هر جا بروی لااقلکندش یک آمریکایی دوندهی لخت میبینی. ردخور ندارد. اگر چند تا نبینی یکی را میبینی. اغلب گلهای نمیدوند و در حال خودشان نیستند و یک جوری میدوند که یعنی من احمق آن قدر میدوم تا بخورم به دیوار و بترکم. اصلاً لازم نیست از این سفیدهای لختی-شورتی بپرسی تا مطمئن بشوی از کجا آمدهاند. باقی ملل جهان عقل درست و حسابی دارند و سردی گرمیشان بهقاعده است و حجب و حیا دارند و مزاجشان اصولی ست و به صرف پررویی ذاتی یا مشروبخواری و گرمای حاصله از آن لخت نمیروند بیرون در سطح شهر بدوند ولی آمریکاییها را چون خدا زده این طوری از آب در آمدهاند، دست خودشان نیست، کلهخر اند و علاقه به لولیدن در قلمروهای شهری و حریم دیگران و تظاهر به کلهخرابی دارند که این خود نمادی از میل خطرناک و بیافسارشان به تصاحبگری ست. انگار میخواهند بگویند آب و هوا را هم ما قلدرها تعیین میکنیم. در دل میگفتم احتمالاً این جیم یا جک یا جان، ساعتهای آخرش است و دو خیابان آنطرفتر انفکتوس میزند از دست خودش راحت میشود. آمین.
بعد از دقایقی لوول با یک ماشین پدرمادردار از سمتی از خیابان که انتظار نمیرفت رسید و من را بلند کرد برد درست دم در نمایشگاه. در راه حرف زدیم. یک بار ایران آمده بود (اصفهان) و خودش هم خیلی محجوب و روشن و داداشی بود و از کار و بارم میپرسید و وقتی فهمید چرا آنجا هستم برایم آرزوی موفقیت کرد. برای تشکر چند تا کارت پستال که از کارهام چاپ کرده بودم بهش دادم، او هم شماره و آیدی ویچتاش را داد که در مواقع لزوم تماس بگیرم. خوشقیافه و خوشاخلاق بود و سریع این فکر را به سرم انداخت که اگر میخواهی به آرزوی دیرینهات که داشتن دستکم یک عدد بچهی بانمک چینی ست دست پیدا کنی مسیرت قطعاً از لوول رد میشود؛ خوشترکیب، آیندهدار، دارای ژن موردنیاز، آشنا با ایران و ایرانی و اهل جایی که به لحاظ استراتژیک هم جزو کشورهای رفیق محسوب میشود و احتمالاً یک نظامی باشرف و متعهد خواهد شد که در جنگ و سختی متحداناش را تنها نخواهد گذاشت و قریب به یقین خیلی بیشتر از خیلیها بر حفظ مرزهای جغرافیایی ممالک متحد غیرت نشان خواهد داد. در کسری از ثانیه خودم را همسر یک نظامی رده بالای چینی-ایرانی دیدم که شوهرش شش ماه شش ماه میرود مأموریت و هر بار بر میگردد فارسیاش کمی بهتر شده است و رفقا برای خوشمزگی چند تا فحش فارسی هم یادش دادهاند ولی چون زیرک و نمکپاش اند نگفتهاند که اینها فحش و فضیحت اند و آدم نباید جلوی کسی (آن هم سر میز شام یا در نقاط اوج دورهمیها) بگوید.
آن ور خط لوول گوشی را برداشته بود. تلفن را گرفتم و گفتم من دارم میروم باغ وحش چون خیلی تعریفاش را شنیدهام. خیلی خوشام آمد که بدون این که من بهش اشاره کنم تو هم بیا خودش پیشفرضاش این بود که باید بیاید... ولی نمیتوانست بیاید و یکی هم از دور با حالتی نزدیک به نعره صدایاش میزد و این داشت یواشکی میگفت یکی از این کلهگندهها امروز آمده اینجا و همه مجبور ایم به صف در خدمتاش باشیم و امروز نمیتونم بیام. انگلیسیاش دست و پا شکسته بود، صداش را هم که پایین آورده بود و با این حال، این که من از کجا فهمیدم طرفی که سرزده آمده یک فرماندهی کلهگنده است و همه باهاش رودربایستی دارند و از نعرههایاش میترسند، بماند. زبان یک بارگاه مجلل است که حول مفاهیم بدوی و انتزاعی ساخته شده است و مثل نقاشیهای موندریان که با چهار تا شکل هندسی و چهار تا رنگ همه چیز را تصویر میکرد و تازه گاهی بیشتر از حد نیاز هم بود، فرم کلمات و لحن حرف زدن هم به درون اَشکالِ ارتباطات نقب میزنند و هستهی اصلی را نمایان میکنند و فارغ از معنی لفظی و محتوا، مفهوم را بیرون میکشند و میرسانند، و اگر در موقعیتی باشیم که جویای سرگرمیِ همزبانی و حلاوت بازیِ کلامی نباشیم و فقط به دنبال نوعی ارتباط میانبری به منظور گذران فوری-فوتی امور بگردیم، همین کافی ست. لوول گفت هشت شب زنگ میزنم تا ببینم باغ وحش چطور بوده، برو به امید خدا.
زرافهها کوش اند
هر وقت قرار باشد در پول کمی که دارم صرفهجویی کنم تبدیل به یک جنگجو میشوم که از قاپیدن و شمردن هر قران پولی که نزدیک بود از لبهی پرتگاه پایین بیفتد و از دست برود، لذت میبرد. راه دور بود، پس باز هم بیخیال آژانس و تاکسی شدم. دو ساعت با مترو راه میرفتم و خط عوض میکردم. خیلی سردم بود و چون لوول نیامده بود احساس تنهایی میکردم و وقتی به ایستگاههای سرباز مترو رسیدم و برای خط عوض کردن دقایقی در معرض باد بودم چند قطره اشک هم فشاندم. تا وقتی تنها هستی که خب تنها ای و چیزیت نیست و گور بابای همه هم که کردند. همین که کسی اعلام حضور میکند و اظهار تمایل به همراهی و اگر کار داشتی زنگ بزن، به شکل عجیبی تنها بودن دیگر موجه نیست، انگار مهری روی پیشانی میخورد که همگان بدانند این تک و تنها ست چون همراهش نیامده. تنهایی ازت بیرون میزند و تبدیل به موجودی مستقل میشود، یک مزاحم که بهت میچسبد، سایهای که جسم پیدا میکند و سنگین میشود، و دیگر هر گروه دوتایی سهتایی از آدمیزاد، مثل خنجر به چشم و چال آدم فرو میروند. باغ وحش آن سر دنیا بود. یک تکه از راه را چون دیگر مترو تقبل نمیکرد با اتوبوس رفتم و جایی پیاده شدم که یک زن سالمندِ خمیده داشت کنار بزرگراه میرفت و زنبیل سبزیجاتاش را در باران میبرد. کسی نبود تا سؤال کنم. به شانسام اتکاء کردم و بزرگراه عریض و طویل را ضربدری رد کردم و رفتم آن طرفی که سبزتر بود، و راه افتادم. برای حفظ جان و آسایش و امنیت روانی حیوانات، باغ وحش را تا میشد دور از دسترس بشر قرار داده بودند و فقط اگر عزمات جزم و دلات پاک و مطهر بود میتوانستی برسی. بیست دقیقه در یک خیابان پت و پهن و خالی پیاده رفتم و زمانی که دیگر کاملاً ناامید شده بودم برج و باروی باغ وحش نمایان شد و حالا همهی اینها به کنار، بلیطش هم گران بود.
هر چند که وحش زیبا ست، باغ زیبا ست، جانوران زیبا هستند و آنجا یک جزیرهی تمیز پر دار و درختِ هزاران هکتاری با یک دریاچهی بزرگ و آب و هوای خوب بود ولی باز هم دلگیر بود... یا شاید هم هر چیزی لیاقت میخواهد و من لیاقت لذت بردن از جریان را ندارم و دنبال خلاف میگردم. سر پرندگان زیاد غصه نمیخوردم چون در گروه اقامت داشتند و یا در دریاچهی پهناورش ولو بودند، ولی وقتی به شیر و پلنگ و بابون و گونههای نادر میمون آفریقایی میرسیدم و به چشمهایشان در پشت ویترین نگاه میکردم فرو میریختم و با این که نسبتاً آسوده به نظر میرسیدند از تصور این که اینها همیشه همان جا در همان چند جریب نگه داشته میشوند قلبام میشکست. از قضا موقعیت محبوب من در زندگی همین ماندن و استقرار است ولی احتمالاً به شرطی که انتخابی باشد. رویهمرفته سر این موضوع تکلیفام با خودم روشن نیست و معلوم نیست چهم است. از طرفی شاکر بودم که این همه گونهی جانوری دلفریب و هزار رنگ را یک جا جمع کردهاند و این قدر خوب و تمیز نگهداریشان میکنند و با پرداخت مبلغ ورودی به همهشان دسترسی داری... و از طرفی دیگر، اگر همچین جایی نباشد خب من دنبالاش نخواهم بود و برایام ضرورتی ندارد. این که اولین باغ وحش چطور تأسیس شده، چطور کسی عقلاش رسیده و دلاش آمده، با چه هدفی و چه توجیهی، ذهنام را درگیر کرده بود. اگر من بودم و این ایده به سرم میزد یک قرن را به فکر کردن میگذراندم و دست آخر وحوش را به حال خودشان رها میکردم و تا خودشان نمیآمدند در بزنند بگویند یک جایی برای استقرار ما درست کن، من یکی کاری به کارشان نمیداشتم.
اوضاع داشت نسبتاً خوب پیش میرفت تا این که... نمیدانم از بدشانسیِ عمومیِ خران یا جهالت نوع بشر یا چی، فهمیدم به گورخرها خیلی سخت میگذرد چون بدون هیچ دلیل منطقی، برای غذا دادن به آنها مبلغی در نظر گرفته بودند که بازدیدکنندهها باید پرداخت میکردند تا بتوانند چند دقیقه به گورخرها غذا بدهند. به همین خاطر آنها را گرسنه نگه داشته بودند و یک کارمندِ طبق معمول بیشعور که انگار بعد از مرگ مغزی تبدیل به ربات شده بود، هر بار با انبر یک تکه هویج کوچک را از یک سطل پر از هویج بر میداشت میگرفت جلوی بیست سی تا گورخر. آن یک تکه هویج طبیعتاً فقط قسمت یکیشان میشد و بقیه از گرسنگی عر میزدند و خودشان را به حصار میکوبیدند. این بانوی تهی از انسانیت، یک ربع بعد دوباره همین کار را تکرار میکرد تا مگر کسی پولی پرداخت کند و به داد این بینواها برسد. خیلی داشتم حرص میخوردم و چند تا فحش برخورنده هم بهش دادم و دست آخر برای این که به یک طریقی خوناش را نریزم محل گورخرها را ترک کردم.
در اصل دنبال زرافهها بودم و با نقشهی باغ وحش در دست، به یک گروه سهنفره نزدیک شدم. دو پسر جوان بودند و یک زن. بهش خواهر میگفتند ولی بعداً متوجه شدم خواهرشان نیست و هیچ کدام نسبتی با هم ندارند. با کمک اپ مترجم سعی داشتند من را راهنمایی کنند ولی خودشان هم اولین بارشان بود و از همه جا بیخبر بودند. این را در پایان گردش و آن گاه دریافتم که همزمان با هم پی به این بردیم که مقامات مسئول برای بازدید از منطقهی حیوانات خیلی درنده، ماشین زبلخانی رایگان و پاراگلایدر اتوماتیک تدارک دیده بودهاند. همان جا حدس زدم که آنها باید جزو پرولتاریا یا همان "غریبههای سیستم" باشند. از همانهایی که اگر وارد جایی با ورودی گران یا سطح کلاس بالا میشوند دیگر تصور نفس کشیدن در آن فضا هم به نظرشان پولی میآید پس دنبال خدمات رایگان نمیگردند و اگر هم چیزی شنیدهاند ترجیح میدهند بی سر و صدا بدون این که دیده بشوند کارشان را تمام کنند و در بروند.
من چتر نداشتم و موقع سؤال کردن، یکی از پسرها چترش را روی سر من نگاه داشته بود و از این لطفاش کوتاه هم نمیآمد بنابراین به شکل ناخودآگاه راهنماییکنان و قدمزنان با هم همراه شدیم و کل باغ وحش را گشتیم. به من کلماتی به زبان چینی یاد دادند که فقط بیست دقیقه یادم ماند ولی هنوز فارسیشان را یادم است؛ گوریل سیاه، کوتاه و بلند، درخت و برگ، میمون طلایی، و گیبون نخودیرنگ که ازش به عنوان گنج ملی یاد میکردند و از همه بیشتر تحویلاش گرفته بودند. واقعاً موجود بانمکی بود و یک جنگل کوچک اختصاصی داشت که با یک آبراه از محوطه جدا شده بود و از هر نقطه برایش نارنگی پرت میشد بدون هیچ حرکت و کش و قوسی با دستهای خیلی بلندش آنها را در هوا میگرفت و با آرامش بینظیری میبلعید. از قلمرو میمونها عبور کردیم. یک ساعت با جیرافی جیرافی گفتن سر بیچارهها را خورده بودم ولی دست آخر وقتی به محل زرافهها رسیدیم دیدیم از زرافه خبری نیست و هیچکس هم پاسخگو نبود. یک اتاق چوبی بسیار بزرگ و بلند به رنگ قرمز اخرایی وسط قسمت زرافهها درست کرده بودند. این سه تا میگفتند زرافهها را بردهاند ولی اولاً کجا بردهاند، ثانیاً اگر برده بودند پس آن اتاق چه بود؟ فکر میکردم که زرافهها را کرده بودند آن تو، ولی هیچ صدایی نمیآمد، و اصلاً چرا؟ داشتند موهایشان را میشمردند؟ حمامشان میکردند؟ تنظیم خانواده میکردند؟ حسرت به دل دیدن زرافه ماندم.
به خاطر درخت و نم باران و برگهای زرد و نارنجی و قرمز خیس که همه جا ریخته بودند، خیلی یاد نمکآبرود افتاده بودم و دلام آش میخواست. علاوه بر بنفشه آدم باید همیشه آش را هم با خود ببرد هر جا که خواست. طی یک تبادل نظر چشمی معلوم شد آنها هم گرسنه هستند. در یک همبرگری سوت و کور که به خاطر مجاورت با دریاچه و باران و مه دائمی شیشههایاش نمکاندود و کدر شده بود من را مهمان کردند. کم کم فهمیدم با هم همکار هستند و مدرسه و زندگی و خانواده را گذاشتهاند و از شهرهای دیگر آمدهاند تا در این شهر بزرگ کار کنند و شبها در خوابگاه میخوابند و حالا روز تعطیلشان است و آمدهاند گردش. با این که فهمیده بودم، نمیخواستند من بدانم کارگر اند و از شغلشان حرفی نمیزدند و من هم به روی خودم نمیآوردم. زن صاحب دو بچه بود وَ دور از آنها. هر از گاهی در ویچت برایشان پیغام میگذاشت یا پیغامهای آنها را گوش میکرد، و پسرها میگفتند چون از همان اول حامی و بزرگتر آنها شده و هوایشان را داشته بهش میگویند خواهر. یکی از پسرها که سر ده ثانیه همبرگرش را تمام کرده بود در اپ مترجم گفت: من که با این همبرگر سیر نشدم. صبر کردند تا من انگلیسیاش را بشنوم و بعد همه خندیدیم.
ادامه دارد
Labels: UnderlineD |
|
که یعنی، با پولانسکی زندگیم روی همون فرکانسیه که یه عمر دنبالش میگشتم. پولانسکی «خونه»ست برام.
|
|
تبدیل به یه آدم وورکوهولیک شدهم و لذتبخشترین اوقات روزم، وقتاییه که هزارتا کار سرم ریخته و با یه دست ده تا هندونه برمیدارم. با پشن فراوان میام سر کار و ولم کنن حاضر نیستم از دفترم برم بیرون. دفتر بزرگ و نورگیر و خالی و دلبازم رو به حیاط کوچیک و دنج با صدای پرندهها و سکوتِ بیماشین. ویویی که همیشه تصورش رو کرده بودم. صبحا گاهی پولانسکی برام دانمارکی داغ میاره با چای و عصرها گاهی گاتا با قهوهی لوانتو، عطر بینظیر قهوه و شیرینی تازه و داغ میپیچه تو سالن و باد ملایم و شاخههای بلند درختا میان تو و صدای موزیک رو بلند میکنم و غرق میشم تو فایلهای عکس و فایلهای گرافیک و فایلهای اکسل و ددلاین دارم و چشمانداز دارم و برنامهی توسعهی گام دو دارم و احساس قدرت میکنم احساس زنده بودن احساس مؤثر بودن میکنم، در حد بضاعت خودم. اوقات بطالتم داره به صفر میل میکنه و این از من، از منی که استراحت و بطالت و فراغت از مهمترین اهداف و دستاوردهای زندگیش بوده عجیبه.
|
|
علف مث یوگا میمونه برام. مخصوصاً وقتایی که در جمع نیستیم و خودمون دوتاییم. در کسری از دقیقه، تمام موانع ذهنی و جسمیم رو تحتالشعاع قرار میده. آروم میشم و نرم میشم و منعطف میشم و دیگه از نگاهکردن مستقیم توی چشمای طرف، از نگاه کردن مستقیم توی دوربین از نگاه کردن مستقیم به خودم ابایی ندارم. تنم محدودیتهای فیزیکیشو میذاره کنار و نرم میشه و رام میشه و منعطف میشه و هر بار، دقیقاً هر بار یه حیطهی اکستریم جدید از سکس رو تجربه میکنم. سکسای که قاعدتاً دیگه باید روتین و عادی شده باشه، با علف هیچوقت عادی نیست و هیچوقت معمولی نیست و هیچ دو باریش مثل هم نیست حتا. برام جالبه که اینهمه جدا میشم از ایگوم. اینهمه رها میشم در حالی که میتونم همین رهایی رو در حال عادی هم داشته باشم. میتونم؟ نمیتونم لابد، که فقط با علف یا دراگ دیگه میتونم تجربهش کنم. با این علفه، یه گونهی خاص و قویای از علف که دوستای موزیسینم مصرف میکنن، به طرز غریبی برهنه و بیبزک میشم. میشم شبیه فیلمای اروپایی. اولاش آیز واید شات طور بعدتر اما یاد دریمرز میفتم بیشتر اوقات. تجربهی تجاربی که لزوماً دغدغهم نیست، اما تو اون لحطه و تو اون امبیانس و با اون آدم خاص و به اقتضای موزیکی که داره پخش میشه، ذهنم میره دنبال اون تجربهی جسمی. اون مواجهه، اون برهنگی اون خیرگی بیپرده. درست شبیه زمانی که کس میای تو یوگا و حس میکنی تکتک عضلههات تکتک حرکاتت تخت کنترلتن. با این مدل خاص از علف هم تکتک حرکتهام به صورت غریزی، دونسته و از روی مواجهه با موقعیت جدیدن. کشش مدام به تجربه کردن تجربه، به تجربه کردن موقعیت جدید. این علف خاص، هر بار منو دو قدم به آدم کنارم نزدیکتر میکنه. تجربهی برعکسی از تفاهم و همآهنگی و هارمونی.
|
|
Tuesday, June 5, 2018
پس از رسیدن به سطح مشخصی در عرض یا طول جغرافیایی در اقیانوس زندگی زناشویی، دردی مزمن و متناوب که کمی هم به دنداندرد شبیه است نمایان میشود...
فلسفهی زندگی زناشویی --- اونوره دو بالزاک Labels: UnderlineD |
|
پنجاه صفحهی اول کتاب «دلم میخواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم» نوشتهی آنا گاولدا ترجمهی دینا کاویانی رو خوندم و با این که بعضی از داستان کوتاههای آنا گاوادا رو دوست داشتهم، پنجاه صفحهی اول این کتاب و ترجمهش یکی از بدترین کتابهایی بوده که تو این یکی دو ماه اخیر خوندهم.
|
|
Monday, June 4, 2018
خواب مونده بودم. ساعتو نگاه کردم و از جا پریدم و یه کپسول نسپرسو گذاشتم تو دستگاه، دستگاهو روشن کردم. تا قهوه رو بریزه تو فنجون، تاپ و شلوارک مشکی ورزشمو پوشیدم یه روپوش گشاد آبی جلوبسته رو از سر تنم کردم با کتونی آبیای نیو بلنسم با یه شال سه هزار متری خردلی روشن. شاله رو یه جوری سرم میکنم که انگار سرم نیست. خوشم میاد از هزار متر پارچه که دورم پرواز میکنن. کلید و گوشیمو برداشتم اپل واچ رو بستم که بفهمم چه قدر ورزش کردهم تا قهوهمو داغداغ سر بکشم اسنپ گرفتم واسه همین دو قدم راه.
سحر از معدود مربیهاییه که تا حالا هیچ جلسهای رو باهاش کنسل نکردهم و نپیچوندهم. تو همین مدت کوتاه موفق شده منو از دردهای مزمن گردن و کمر نجات بده و همین دو قلم باعث میشه تا آخر عمر برم پیشش. مث بچههای صالح نجفی که اگه کلاس قرائت قرآن یا آموزش آشپزی هم بذاره ساموار میان سر کلاسش.
مدتیه ورزشم از مرحلهی بیگینرز در اومده و به اینترمدیت رسیده. دردهام تموم شده و حالا داریم رو فیلهها کار میکنیم. کار کردن با وزنه و دستگاه، بعد از سالها، هنوز احساس فوقالعادهای بهم میده. اشراف داشتن رو ماهیچهها و عضلهها و رگها و گرههای بدن. تسلط داشتن و کنترل کردن. کنترل درد و کنترل کشش و کنترل آسیب، برای یه کنترل فریکی مث من. جذابترین کار دنیا. احساس میکنم دارم اجزای بدنمو بعد از ماهها مرتب میکنم جرمگیری میکنم گردگیری میکنم میذارم سر جاهاشون.
اون وسطا پولانسکی سه هزار بار زنگ زد. وسط یه تمرین سنگین بودم و سه هزار بار ریجکتش کردم. بعد از ورزش بهش زنگ زدم که هان؟ گفت برات شیرموز فرستاده بودم، یادم نبود ورزشی، پیکیه گذاشته دم در. اگه برده بودن بگو دوباره برات درست کنم بفرستم.
از باشگاه که میام بیرون پیاده برمیگردم. جوراب و شلوار و اینا پام نیست شال سرم نیست باد میپیچه تو روپوشم سبک قدم برمیدارم و از هوای خنک و حال سبک این روزا لذت میبرم.
وقتی میرسم میبینم هنوز شیرموز دم دره. یه بطری شیرموز غلیظ که با خرما بِلِند شده. چون روزا که سرم شلوغه و غرق کارم غذا نمیخورم و گشنه میمونم و عصر به بعد همهش ضعف دارم، لذا پولانسکی از راه دور بهم شیرموز تزریق میکنه که تا شام زودهنگام سر شب زنده بمونم. خوشم میاد ازینکه یکی حواسش به غذا خوردن نخوردنم به سلامتیم باشه. خوشم میاد یکی حواسش بهم باشه. شیرموز رو برمیدارم سبک از پلهها میرم بالا. بیرون توفان شروع میشه و بارون میگیره. پنجرهها رو باز میکنم. حیاط سبز و خیس و تمیز و ساکته. شمال میاد تو. خنک و سبکم.
|
|
Friday, June 1, 2018
زندگی من زندگی پیچیدهای نیست. چندتا پنجره دارم اینور اونور، که از هر کدوم نگاه کنی یه تیکه از قصه رو میتونی ببینی. یه تیکهش تو وبلاگه، یه تیکهش تو اینستا، یه تیکههاییش تو فیسبوک، یه جاهاییش تو چت و ایمیل، یه بخش بزرگیش هم تو خونه و تو محل کارمه. و ازونجایی که کارم پابلیکه و در تعامل با مخاطب، خیلیها میتونن من رو و زندگیمو از نزدیک ببینن بیکه لزوما معاشرت کنیم با هم، و میتونن تکههای پازل رو بچسبونن به هم، و ازش یه کولاژ درست کنن که لزوما پیچیده هم نیست اونقدرا، صرفا شاید کمی عجیب. اون کولاژه منم. با تقریب بالایی منم جز بخشهایی که هنوز سانسور میشن و به نوشتن و گفتن در نمیان. تو پروژهی جدیدم دلم میخواد اونا رو هم بنویسم. دلم میخواد ازین سد ذهنی بزرگ که هنوز جلومو میگیره عبور کنم. دلم میخواد دیگه چیزی نداشته باشم برای نگفتن. دیگه چیزی نداشته باشم برای پنهان کردن. جوری که کمکم فراموشم بشه همین من، روزی ملکهی پیچیده کردن و پنهان کردن بود.
اولین قدم رو با نشستن جلوی دوربین پولانسکی برداشتم. دومین قدم رو با ایجاد یه بخش خصوصی تو وبلاگم خواهم کرد، برای مخاطب عام. نمیدونم بشه یا نه. اما اگه بشه یکی از بزرگترین قدمهای فیلیم خواهد بود. و؟ و همین و تمام.
|