Desire knows no bounds




Saturday, February 26, 2022

خوشی من همین لحظه‌های کوچک است. مثلاً دیشب.همان تبی که داشت آرام نمی‌گرفت و صبحی که در خلسه‌ی مطلق شروع شد. خوشی‌های من کوتاه و گذراست، اما عمیق و ماندگار. همین لحظه‌ها که میم می‌گوید «برای اولین بار». اولین بارهای زندگی‌ام انگار استعلامی باشد ازین که هنوز هستم، هنوز زنده‌ام و هنوز زندگی گوشه‌هایی دارد برای تجربه کردن، برای شگفت‌زده شدن، برای آمیختن و غرق شدن و از همه‌چیز هزارباره لذت بردن. و آخ که من زنده‌ام به همین خوشی‌های کوچکِ مدام.
..
  



Thursday, February 24, 2022

«دلتنگی شوقِ بازگشت است به فضای امن برای تجربه‌ی دوباره‌ی امنیت.»
امنیت که آهسته آهسته از دست برود، دلتنگی را با خودش می‌برد. 
بی‌حافظه، نا‌دلتنگ.
..
  



Sunday, February 20, 2022

خوبیش اینه خیلی باهاش می‌خندم.
..
  




[داخلی / طبقه‌ی پایین / حوالی بعد از ظهر]

خونه ساکت و ساده‌ست. نه ساده‌ی ساخته‌شده، ازون ساده‌ها که مامانا اگه جایی خارج از تهران داشته باشن مبلمانش می‌کنن. رد پای دائم‌ای از ظرف و‌ ظروف و ملافه و دمپایی و هر آن چه یه خونه برای شروع لازم داره، با وسایلی که قبلاً تو خونه‌ی مامانا زندگی کرده‌ن. با همون سلیقه و همون سبک و سیاق. 

وقت ناهار رسیدم. ناهارِ دیر. برنجِ با کره دم‌شده و کباب‌تابه‌ایِ خوب‌سرخ‌شده و پوره‌ی گوجه‌ی خوب‌سرخ‌شده‌ و ته‌دیگ به‌قاعده‌ی نارنجی و سماق و سالاد. 

بیرون؟ آفتاب مفصل و هوای نه‌چندان سردِ دل‌چسب و ژاکت و حیاط و کاج سبز. خیلی سبز.
..
  



Friday, February 18, 2022

«ایراد از زندگی نیست، ایراد از هنر است. به جای این‌که
 از هم بپاشیم، باید داستان‌های موثق‌تری برای خودمان تدارک ببینیم، داستان‌هایی که چندان بر آغاز تمرکز نکند، وعده‌ی دریافت درک کامل به ما ندهد، مشکلاتمان را طبیعی جلوه دهد و راهی هرچند غم‌انگیز اما اندکی امیدبخش پیش پای‌مان بگذارد.»
..
  



Wednesday, February 16, 2022

یه زندگی عالیو از دور تصور کن. یه زندگی که دلت می‌خواد مال تو باشه رو. یه کار موفق یه شغل پردرآمد یه خونه‌ی قشنگ یه مشت سفرهای رنگ و وارنگ دورهمی‌های خوش آب و رنگ حیاط و تراس و باربیکیو و مخلفات. تهش چی؟ تهش وقتی از نزدیک نگاش می‌کنی خنده‌داره. خنده‌داره که می‌بینی تهش اون خلوته، اون آرامشه، اون که وقتی باهاشی زمان‌ چه کش میاد تو خونه، تو اتاق، تو تخت، تو بغلش، و دنیا می‌تونه اون بیرون منتظر بمونه، بی‌ اینترنت و بی‌ کانتکت‌لیست و بی همه‌چی، اون‌جا که می‌بینی تهش از تمام مساحت اون خونه اون ویلا اون حیاط اون تراس اون هتل اون سفر غایت لذت و آرامشت می‌شه همون یه وجب تخت، یا اون یه وجب قالی جلوی شومینه، اون دو تا بالشی که می‌ذاره زیر سرش اون دستی که حلقه می‌کنه دورت اون ته‌ریشاش که باهاشون سر شونه‌تو قلقلک می‌ده، می‌بینی ته لذت ختم می‌شه به همین. به همین یه وجب دلِ خوش که برای داشتنش چقدر می‌دویی چقدر می‌جنگی چقدر عرق می‌ریزی چقدر زمین می‌خوری چقدر حرص می‌خوری چقدر خشمگین می‌شی امیدوار می‌شی متنفر می‌شی برنده می‌شی از دست می‌دی چقدر دور خودت می‌چرخی به هر چیزی چنگ می‌زنی تا به دست بیاریش، هی بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر، تا تهش هر جای دنیا که باشی برسی به اون تیکه‌ش که بالش دومیه رو تا می‌زنه زیر سرش دستشو حلقه می‌کنه دورت با ته‌ریشاش سر شونه‌تو قلقلک می‌ده. خنده‌داره که زندگی می‌تونه این‌همه تکراری باشه و این‌همه ساده و این‌همه دور از دسترس و این‌همه دم دست. خنده‌داره که «برای خوش‌حالی چقدر به چیزای کمی نیاز داری. نه؟»
..
  




تو راه جنگل، وایستادیم یه جا ظرفای آبو از چشمه پر کنیم. هوا ابری بود و بفهمی‌نفهمی بارون ملایم و حال خوب. من نشسته بودم تو ماشین، دوستم داشت ظرفای آبو پر می‌کرد و یکی از ویولن کنسرتوهای ویوالدی داشت پخش می‌شد. از دنیا فاصله گرفته بودم. با جهان فاصله داشتم.

تا یه جا، انقد رفتیم که یه جا دیگه جاده تموم ‌شد. دیگه جلوتر نمی‌شد رفت. پشت سرمون تو کوها برف میومد و پیش رومون بارون و دیگه جاده‌ای وجود نداشت و فقط یه راه باریک مونده بود که پیچ می‌خورد می‌پیچید دور تپه می‌رفت بالا. کیارستمی‌طور. همون‌جا موندیم. نشستیم تو ماشین و موسیقی گوش دادیم و موندیم. یادم نیست چقدر، اما طولانی.
..
  




از آسمون، از سیاه‌چاله، و از اون تاب بلندای چرخونِ شهربازی دارم برمی‌گردم به دنیای روزمرگی. و این یعنی خوب.
..
  




فرناز نوشته:
گاهی وسط روزمرگی ناگهان این واقعیت محکم دوباره در صورتم کوبیده می‌شود که به احتمال زیاد عمر جمهوری اسلامی از همه ما طولانی‌تر خواهد بود و به میمنت دق‌مرگی تک تک ما را می‌بیند. یک لحظه جدی احساس خفگی بهم دست می‌دهد و همیشه همیشه یاد آن شعر عیسی جنید می‌افتم که:
 
یکی گلوله می‌خورد / قذافی می‌خندد
یکی بازداشت می‌شود / قذافی می‌خندد
یکی بمب می‌افتد در پیراهنش / قذافی می‌خندد

از ما یک نفر زنده می‌ماند؟

به او بگویید
لبخند قذافی را
از بیلبورد شهر پایین بیاورد.

اگر از ما یکی زنده ماند، به او بگویید آن لبخند کذایی را از تمام بیلبوردها پایین بیاورد.
..
  



Monday, February 14, 2022

مجاورت اتاق‌خواب با کلاس درس در رمان کافکا از قرارگیری چرخ خیاطی روی میز اتاق عمل عجیب‌تر است.

میلان کوندرا
..
  



Sunday, February 13, 2022

داشتم رد می‌شدم، شنیدم داره به دوستم می‌گه «حضور آیدا زندگی آدمو گرم و درخشان می‌کنه». خب به خودمم بگو:|
..
  



Saturday, February 12, 2022

معمولاً این‌جوری بوده که من همیشه وبلاگ نوشته‌م. آدما رو توصیف کردم و آن‌چه ازشون به یاد می‌آوردم در اون لحظه. و؟ و حسی که داشتم نسبت به اون آدم، نسبت به اون ماجرا.
یادم نمیاد کسی متقابلاً این کارو کرده باشه واسه من. بی‌ که بخواد به واکنش من فکر کنه تو وبلاگش چیزی از من نوشته باشه. ایمیل و پیام و اینا چرا، ولی وبلاگ نه. تو ایمیل یا پیام، امنیت غالبه. می‌دونی فقط اون آدمه می‌خونه، بدون در معرض دید دیگران قرار گرفتن. حتا بلند بلند فکر نمی‌کنی تو ایمیل. آن‌چه قراره منتقل کنی رو می‌نویسی. سانسور و امنیت. 
وبلاگ هم می‌تونه همین ویژگی رو داشته باشه. من اما وبلاگ‌هایی از جنس خودمو می‌گم. از نوشتن درباره‌ی اون‌چه هست، اون‌چه نیست، زندگیم، آدمام، آدما. قاعدتاً زندگی من اون‌قدر نمی‌تونه پیچ و هیجان داشته باشه بعد از ۲۰ سال. زندگی کلاً این‌همه پیچ و هیجان نداره. روایت زندگی دقیقاً چیزیه از جنس روزمره و تکرار و گاهی شعف و گاهی‌تر ملال. که اصلاً همین روزمره، همین تکرار و همین اسکارها زخم‌ها و جای بریدگی‌های قدیم تبدیل می‌شه به ویژگی، به لایف استایل. نمی‌فهمم آدمایی رو که دنبال شهربازی می‌گردن تو روزمره‌نویسی. زندگی همون زندگیه من همون آدمم ماجراهام آدمام همون ماجراها همون آدما. معاصر. قرار نیست هر بار خرگوش دربیارم از تو کلاهم.
داشتم می‌گفتم. بهم ایمیل نمی‌زنه. از دفتر سیاهه‌ش عکس می‌گیره می‌فرسته. از اون‌چه قاعدتاً برام نمی‌نویسه قاعدتاًتر قرار نیست من بخونم. اما می‌نویسه و می‌فرسته و من می‌خونم و فارغ از محتوا، فکر می‌کنم چه تجربه‌ی غریبی. چه تا حالا خودمو این‌همه سوم‌شخص نخونده بودم.
..
  




انگار ریسته بسته بودن تو چشمام،
انگار ریسه بسته بودن تو دلم.

قدیما، بچه که بودم، شبای دیر که از خونه‌ی مامان‌بزرگ می‌خواستیم برگردیم خونه، از میدون ژاله تا قیطریه، عاشق این بودم برم دراز بکشم رو صندلی عقب ماشین، ماشین بابا، رو به سقف، و از پنجره‌ی عقب، بیرونو تماشا کنم. آسمونو. و چراغای خیابونو. وقتی رو پل دور می‌شدیم از خونه‌ی مامانبزرگ، و من کلی وقت داشتم بخوابم تا برسیم خونه. خیلی وقتا خیابونا رو تزیین می‌کردن. با کاغذ کشی نه. با کاغذای براق روغنی. اون وقتا همه‌چی ارزون و در دسترس و رنگی و براق بود. عاشق این بودم شبا رو به سقف از زیر ریسه‌های رنگی ‌و کاغذ روغنیا رد شم، چشامو تا نیمه ببندم، کلی ستاره و دونه برف رنگی بریزن تو چشمام.

اون روز هم، برگشتنا، وسط جنگل یه هو سر و کله‌ی ریسه‌ها پیدا شد. شروع کردن به ریختن. سرم رو به آسمون بود. ریسه‌ها ریختن تو چشام، ریسه‌ها ریختن تو دلم، ریختن تو دستات.

۲۰ بهمن ۱۴۰۰ - جنگل عباس‌آباد

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025