Desire knows no bounds |
|
Monday, April 30, 2007
هوای اين روزا حرف نداره. پر از بارون-آفتاب و رعد و برق و بوی چمن. شايد واسه همينه که اينقد خوشاخلاقمه جديدنا. يا شايدم واسه اينه که از وقتی موهامو کوتاه کردهم ديگه مجبور نيستم شيش ساعت سشوار به دست وايستم تا خشک شن. ممکنه هم مال لباس پوشيدن تو باشه اصن. وقتايی که با آدم محترما قرار داری و پيرهن-شلوار پارچهای میپوشی، يه هويی کلی جذاب میشی، بعد من هی دوباره ازت خوشم مياد. مثه اون اولين باری که دوباره بعد از هزار ماه همديگه رو ديديم. يادمه تو خيابون يه طرفههه بود، پايين خونهی ما، تو ريش گذاشته بودی و ريشات و موهات بلند شده بودن يه عالم و لباس آدم محترما تنت بود و يادمه من کلی ايمپرس شده بودم و فک کنم اصن کار، کار همون ريشا و لباسا بود و بس! چيه خوب؟ تو هم خودت همچين دست کمی از من نداری توی ماترياليستبودگی!
داشتم میگفتم. هوای اين روزا حرف نداره و من خوشاخلاقم از وقتی موهامو کوتاه کردهم و عاشق اين مدل دوست داشتن توام و حتا اصن اشکال نداره که تو هوای به اين خوبی مجبور باشم به توالت و تیشوی و داکتهای اون سه تا واحد اداری فکر کنم يا به اينکه لمينيت سورمهای اصن تو بازار هست يا نه. و حتا کلی بهم خوش میگذره وقتی تا هشت شب يه ريز میشينيم با استاد گرامی جان عکس نقد میکنيم و کلمه سر هم میکنيم و قربون صدقهی آندو میريم وقتی با اون هوشمندی، آسمون رو با بتون به قاب کشيده و آب رو با خاک قاب کرده و درخت رو با ديوار. و تازه اصنم عيب نداره که پاياننامهی من روز به روز داره بیهمهچيزتر میشه و به جای سازه تبديل به شعر میشه و انتزاع و آخرشم عوض معبد سکوت، گمونم بشه يه تمپل حجمی روی تپهای چيزی! هوووم. هوا هنوز عاليه و دغدغهی من در زندگانی عجالتن اون تابلوی بتونيه که از دهنم پريد و افتاد تو کلهی کارفرما، و حالا موندهم با بتون واقعی درستش کنم يا با مِل و رنگ؛ و اصن نمیدونم اون ملات روی بوم میچسبه يا نه؛ و دلم هم میخواد با بتون واقعنی باشه، اما اول بايد بشينم چارچوبش رو با تخته سه لايی بسازم که خوب من نجار نيستم و تازه اون سوراخای روی بتون رو چه جوری درآرم و اصن بتون از کجا بيارم حالا؛ و چرا پدرجان همهش بايد جنوب باشه؛ و چرا کار شرکت باز بايد شارت باشه که من نتونم اينجور سوالای خنگانهم رو از م.غ. بپرسم. و تازه م.م. هم عاقل اندر سفيه نگام کنه که عوض اتودهای تریدی همهی هوش و حواسم پی اون آفيسهست و خوب اصن نمیتونه درک کنه که با اون تابلوی بتونی چه همه شيک میشه کارم و شوآفانه میشه و اينا! هوا اونقدر خوبه که از پشت مونيتور و ماشين حساب پيشنهاد میدم به جای اينهمه ضرب و تقسيم، دو تا دونه از پلهها رو دو سانت کوتاهتر از بقيه بگيريم و شيت رو ببنديم بره، عوضش بريم بشينيم رو تراس کباب بخوريم و ماست و موسير، ولی بقيه فقط بهم میخندن. يعنی واقعا تا حالا نشده هيشکی تو هوای به اين ماهی وسط اينهمه پله، فقط دو تاشونو کوتاهتر بگيره و به جاش بشينه رو تراس کباب بخوره؟ بد نيست آدما هرازگاهی برن موهاشونو يه خورده کوتاه کنن انگار! |
|
Sunday, April 29, 2007
منو بغور!
|
|
Friday, April 27, 2007
عصرا که از سر کار دارم برمیگردم خونه، تو خيابونمون، يه خونهای هست که جلوشو نرده کشيدهن و از نردههاش يه عالمتا پيچک رفته بالا. يه کم کنارترش يه سطل گندهی شهرداريه. هميشهی هميشه دم اين سطله، دسته گلی، سبد گلی چيزی هست. با خودم فکر میکردم آدم واسه خودش که ازين سبد گلا نمیخره که، هر شب برا دخترشون خواستگار مياد يعنی؟ يا شايدم يه مريض لاعلاج دارن که عاشق گله.
تا ديروز که موقع برگشتن روزتر بود و هوا روشنتر، ديدم جلوی خونه پيچک-داره، يه ماشين وايستاده و از توش چند تا آقای موسفيد تر و تميز گل به دست پياده شدهن دارن میرن تو. قيافهی آقاها خاص بود، انگار هنرمندی، شاعری، نويسندهای چيزی باشن. گل دستشونم دوستانه بود، انگار که عادت داشته باشن به "برای آدم توی اين خونه گل آوردن". حالا ديگه فکر میکنم توی خونه پيچکيه، يه آدم هنرمندی مريضه که بيرون نمیتونه بياد، اما دوستاش و اطرافيانش هر روز براش يه تيکهی سبز و کوچيک دنيا رو پيشکش میبرن. خيلی دلم میخواد بدونم کيه. |
|
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید. رسول یونان |
|
Thursday, April 26, 2007
میدانی دخترجان
داشتم فکر میکردم چه خوب است وبلاگی پيدا شد و وبلاگستانی و تويی و حتا آدمهايی که بيست و چهار ساعت پيشش سرسری قضاوتت کرده باشند و چه میدانم، از اينها که من بخوانم يک نفس و يادم برود نفس حبس شده را بيرون بدهم و لحن صدات را از پشت کلمهها تجسم کنم و آخر يادم بيايد نفس عميقی بيرون بدهم که "هووووووففففف" کجا میشد آدمها را اينهمه از نزديک ديد؟ خيالشان کرد؟ دوستشان داشت؟ اينهمه نزديک و اينهمه دور بی آن که بدانند بی آن که بدانی گاهی از خواندنت سکوتم میگيرد عميق و ديرگذر |
|
Wednesday, April 25, 2007
رنگ،
رنج نور است. "گوته" |
|
سکوت
سکوتی عميقتر وقتی جيرجيرکها ترديد میکنند. |
|
Tuesday, April 24, 2007
اوهوم
نو دريم ايز جاست ا دريم اين درست ولی بذار اينجوری نگاه کنيم که يه تصويری اتفاق ميفته حالا ذهنی، يا تو خواب، يا تو فيلم، يا هر چی اصن بعد من ميام مثه بقيهی اتفاقهای زندگیم ودر اگزيست اور نات مینويسمش میشه هم ننوشتشها ولی فک میکنم خوب اينم کنار بقيه هست چرا قايمش کنم شايد تو باشی قايمش کنی منم خيلی وقتا قايم میکنم يه وقتاييم مینويسم شايد واسه اينکه بعدنا يادم بمونه شايد واسه اينکه عکسالعمل ديگران رو ببينم شايدم اصن تاثير کيلو کيلو فيلمهای اسپانيشيه که اين شبا میبينم هر چی اما اينکه دارم ر.اعتمادی وار مینويسم؟! هووم نمیدونم راستش |
|
صدای چرخیدن کلید که توی در بیاد
میفهمم که تو اومدی میدوم و میرم توی یه گوشهی جدیدی از خونهمون که قبلا قایم نشد توش، قایم میشم میای و میبینی که دوباره جای همهی مبل و میز و صندلیای خونه عوض شده و یه عالمه گوشهی جدید هست که ممکنه من توشون قایم شده باشم و یواشکی تو رو نگاه کنم از توی یکیشون یکچشمی بعدش چون حوصله نداری میای خودتو گول میزنی که من مثلا خونه نیستم و رفتم بیرون خرید و پس هیچ جایی قایم نشدم و پس هیچ جایی نباید دنبال من بگردی میری میشینی رو مبل قرمز من که هیچکس اجازه نداره روش بشینه ( حتی تو و خودتم خوب میدونی اینو ) و شروع میکنی فوتبال نگاه کردن من هی منتظر میشم که یه دقیقهی دیگه بشه که تو دست برداری از خودتو گول زدن و بیای پیدام کنی و بازی تموم شه تو به گول زدن خودت ادامه میدی چون فوتبالش تازه شروع شده و بازیش جالبه و مبل منم خیلی راحتتر از این حرفاست و اگه به روی خودت بیاری که میدونی من خونهم مجبوری از روش بلند بشی و مجبوری که فوتبال نبینی چون من بدم میاد و مجبوری که دوستم داشته باشی بعد از یه عالمه ساعت که نبودی و تنها بودم وسط منتظر بودنم آروم آروم خوابم میبره، آخه امروز یه عالمه فکر کردم که مبل و صندلیای خونه رو چه جوری بچینم که گوشههای جدیدم بیشتر باشه و یه عالمه هی چیدم و خوشم نیومده و دوباره چیدم و اینهمه کار و خب خستمه الآن و خوابم میره وقتی تو یه گوشهی تنگ و تاریک و گرم و نرم قایم شده باشم و هیشکی نخواد منو که پیدا بشم براش برای خودم فک میکنم که دوستم داری و موهامو آروم ناز میکنم تا خوابم بره و خوابم میره مسابقهت تموم میشه و از روی مبل نرم نشستن خسته میشی و از ساکت بودن خونه خوشت نمیاد و گشنهت میشه و یادت میافته که یه من هم داری یه جایی اون گوشهها که اگه از گوشهش دربیاد یه عالمه شلوغه و شاده و یه بند حرف میزنه و غذاهای مندرآوردی تو نیم ساعت درست میکنه و میخنده و چشماش قشنگه و خوب بغل میکنه و بغلش بوی سفیدیه آسمون میده میای پاشی که بگردی دنبالم و پیدام کنی که پات میره روی دست من که وقتی خوابم برده بود از زیر رومیزی دراومده بود و افتاده بود کنار پای تو تو گندهای و سنگینی و دست من کوچیکه و نازک دردش میاد و بیدار میشم از دردش و اشکم درمیاد و زیر میز توی خودم قایم میشم و دستمو بوس میکنم یواشی که غصه نخوره که داره کبود میشه هرچقدم دیگه بگی بیا بیرون نمیام، دوستت ندارم میری بیرون و مثل یه مرد غمگین و تنها پیتزای بدمزه میخوری تو مغازهی سر کوچه و نوشابه میخوری و آروغ میزنی و سیگار میکشی و منم نیستم که دعوات کنم و تو هم میخوای ادای اینو دربیاری که چه خوب که من نیستم و تو میتونی بعد نوشابهت آروغ بزنی منم میرم توی تخت و تنها میخوابم و به اون مردی فکر میکنم که منو میدونه و دوستم داره و معلوم نیست تو کدوم گوشهی دنیا قایم شده که تا بعد از اینهمه سال هنوز برای یه بارم که شده ندیدمش از فردای امروزم دیگه هیچوقت دکور خونهمون عوض نمیشه و مبل قرمزم هم محدودهی ممنوعهی من نیست از فردای امروز من اون دختر معمولیای میشم که توی همهی لحظهها قابل پیشبینیه و نه ناراحت میشه و نه قهر میکنه و نه لب پایینش موقع گریه کردن میلرزه و نه دلش همیشهی خدا یه بچه گربهی پشمالوی سیاه سفید میخواد که با یه گلوله کاموای آبی بازی کنه و زنگولهی گردنش جرینگجرینگ صدا بده یه دختر معمولی که همونقدی که دوست خوبیه دوستدختر خوبی هم هست و همهی دنیا مطمئنن که زن خیلی خوبی هم میشه یه دختر معمولی که قد یه کیتکت و چایی هم دوستش ندارم. بازم از وبلاگ يک ماهی! |
|
|
|
Monday, April 23, 2007
دوشيزه نارس
هويتنمای ندا دهنده پردهی بکارت "اتصال از طريق سيم" را از هم دريده است. ××× متن اصلی به زبان پاس نداشته شده: ميسکال کالر آیدی ويرجينيتی تلفن رو از بين برده ××× پ.ن: با الهام از داستان کوتاه "اسکيس بالا" |
|
...
زن اينجوری وقتی عاشق میشود، وقتی يك شب تا صبح به سقف سفيد خالی نگاه میكند و میفهمد كه نفس يك نفر با بقيه نفسها فرق كرده، ساعت 4 صبح بهش زنگ میزند و میگويد كه .... زن اينجوری هيچ وقت عارف نمیشود، هميشه مست عشق میماند. ... فكر كردی يك دختر هفت ساله میگويد كه عشق مهمترين مساله است. همه چيز دور عشق میچرخد، آن روز يادم رفت بگويم عشق خود خورشيد است. ... يك زن اينجوریام كه آماده است تا با تو غيب شود. من يك زن اينجوریام، زن اينجوری عارف نمیشود، هميشه آن نگاه وحشی و گرسنه با او میماند. زن اينجوری همه پساندازش را برای تو خرج میكند، من همه پساندازم را برای خرج كردن جمع كردهام. ... زن اینجوری وقتی عاشق میشود و میفهمد نفس یکی با همهی نفسها فرق میکرده٬ چه کار میکند؟ وحشی میشود٬ هار میشود٬ میشود مثل یک پرندهی رها که انداختهاندش توی قفس، هی خودش را میکوبد به در و دیوار، میخواهد یک کاری بکند٬ یکجوری٬ یکطوری٬ نگذارد٬ روند حادثهها را تغییر بدهد، یک کاری بکن آخر لعنتی! ... زن اینجوری خوشش میآید از این بیت که "عشق من تو را وحشی است"، میخواهد بدزدد تو را از همهی دنیا، یا بمیرد. ... ... یه کم به کانگوروها شبیهم، همه چیو همه کسو میذارم توی کیسهم و راه میافتم، میذارم این قدر توی کیسهم بمونن تا برای تنها شدن به اندازهی کافی بزرگ بشن! از وبلاگ اسنپشات |
|
Sunday, April 22, 2007
حرفها حول و حوش دين و آئين و مسلک و اينهاست. تا کم کم میرسه به هندوئيسم و کمی اون طرفتر، تانترا. استاد میپرسه: از تانترا چی میدونی؟
دختر سر تکون میده که: قبلترها چيزکی خوندهم دربارهش، جسته گريخته. استاد ادامه میده که: چه چيزايی مثلا؟ دخترک مونده از کدوم کلمهها استفاده کنه: هممم.. کامجويی رو بدل به نيايش کردن.. شايد يه جور تمرين خويشتنداری.. شايدتر پرستش سلولهای تن.. لذت رو به زنجير کشيدن تا اوج، تا اوج گرفتن، تا درد، تا حل شدن، تا نهايت رو تجربه کردن.. چه میدونم، لابد فلسفهای مثل اينها.. دختر کلمه نداره ديگه.. باقی کلمهها همه بار اروتيکی، پورنويی، چيزی میدن به بحث محترمانهشون. استاد اما خيال رسيدن به آئين بعدی رو نداره انگار. مونده همين کنارها به تحقيق و تفحص: تو تا به حال اين تجربه رو داشتی؟ دخترک که خوب همچين هم دستپاچه نيست، با خودش فکر میکنه که: حالا که موش و گربه بازيه، پس بذار يه تام و جری دو هزار و هفت آدم بزرگونه بازی کنيم که در شأنمونم باشه حداقل! جواب میده: آره، البته نه به اسم تانترا.. اما خوب میدونم چه لذت خُلَصی رو میده به آدم. دقيقا حس میکنی که ديگه تو دنيا هيچی نيست که بخوای تجربهش کنی. از فرط لذت به زانو در ميای و حل میشی تو خلسهای که هيچ چيز کم نداره. استاد با خونسردی و آرامش ادامه میده: حاضری وارد سيستم آموزشیشون بشی؟ امتحان کنی؟ دختر تصميم گرفته مچور باشه: اگه بدونم سر کاری نيست، وای نات؟ استاد بدون مکث میپرسه: دوست داری به عنوان پارتنر با من بيای؟ دختر هم بدون مکث جواب میده: من اصولن آدم کنجکاويم.. استاد : کنجکاوی با دوست داشتن فرق میکنه. دختر: آره، مثه فرق سکس و عشقبازی. استاد: خوب؟ دختر: کنجکاوم. استاد: کنجکاو که؟ دختر: که پشت اينهمه ادعا، چی پنهان شده. استاد: همهی آدما اينهمه کنجکاويت رو تحريک میکنن؟ دختر: نه، من آدم ماترياليستی هستم. بنابراين فقط بعضی از آدما کنجکاوم میکنن. استاد: کدوم بعضیها؟ دختر: اون بعضیهايی که آدم رو از کنجکاویش پشيمون نکنن حداقل. میخنده که: که خوشگل باشن مثلن؟ دختر: بیشک. حالا بياين اسمشو نذاريم خوشگل، بگيم حداقلِ استانداردهای منو داشته باشن. استاد: استانداردهاتو فرموله و بدون فکر ليست کن ببينم! دختر: استانداردهای من رو بیخيال. حداقلهای شما رو ليست میکنم. استاد: خيلی دلم میخواد بدونم بدون اين پارچههايی که دور تنت پيچيده شده هم باز همينجوری حرف میزنی؟ دختر: عجالتا فقط میتونيد کنجکاو بمونيد. استاد: خوب، ليست؟ دختر: به نظر من، آدمهايی که موهاشونو از ته ماشين میکنن، بای ديفالت سکسیان. چه برسه به اينکه قد بلند و خوش هيکل هم باشن. نقطه ضعف من، شونههای عريض و دستهای خوش فرم و بزرگه. ماهيچههای شما حتا از زير پيرهن هم قابل لمسه. دستهای آرتيستيک و تون صدای بم و قشنگی هم داريد. هميشه خوش بو و خوش پوشين. از حداقل فاز فرهيختگی هم برخورداريد. اهل شعر هم هستيد. همينا کافين تا ناپلئونی پاسِتون کنن. بقيهش هم میشه بخش کارگاهی قضيه که گمونم بايد تا روز کلاس صبر کنيم. استاد مماس با بدن دختر ايستاده، دستش رو میذاره زير چونهی دخترک و صورتش رو بالا مياره. سرش رو خم میکنه روی لبهای دختر، تا جايی که فقط نفسهای هم رو نفس بکشن. با صدای بم و آرومش میگه: تا روز کلاس صبر میکنيم پس.. از وبلاگ يک قورباغه |
|
|
|
Saturday, April 21, 2007
آخی
با سکتهی بلاگرولينگ چه گرد و خاکی نشسته رو وبلاگا اگه تو اين مدتی که بلاگرولينگ تو کماست هر کی يه ليست واقعنی میداد که به کيا هر روز سر میزنه با اشتراک گرفتن از بينشون گمونم يه ليست از وبلاگای خوندنی بيرون ميومد |
|
هدهد میگويد: اين راه از هفت وادی میگذرد و پس از هفت وادی، درگاه سيمرغ است. و از فرسنگ آن هيچکس آگاه نيست، و کس از اين راه باز نيامده تا ديگران را از چند و چون آن آگاه کند.
"منطقالطير" ... که يعنی زمان مهم نيست.. بايد مراحل رو پشت سر بذاری تا بتونی برسی.. اينکه ممکنه چهقدر و تا کی طول بکشه رو کسی نمیدونه.. بايد بپذيری که صبور باشی و مرد راه.. بپذيری که از دور بودن و از دير بودن نترسی و دل به راه بدی.. شناور.. سيال.. بی جغرافيا.. ..و ديگر هرچه هست، جذبه و کشش و استغراق قطره در ملزم بیپايان است. پ.ن: اين پاياننامهی گرامی کم کم داره میشه شبيه وبلاگ! پ.ن.دو: اعتراف میکنم بعد از اون مثالی که عليرضا زد در مورد رفتن آمريکايیها به فضا و خودکاره و اينا، همچين بفهمی نفهمی کلهم پاياننامههه رفته زير سوال، و حتا کمی تا قسمتی هم زير طنز و الخ! اصن چشمم به اين عکسای پارک حقانی که ميفته ناخوداگاه میزنم زير خنده!! اين بشر اصن خدای به ابتذال کشيدن مقولات مهم زندگانيه. |
|
از م.غ. پرسيدم: يه پدر ژپتو سراغ ندارين؟ يا از اون پيرمردای توی جنگل نزديکای آلپ که به لوسين نجاری ياد داد؟ گفت: چيه باز؟ چه چيز هيجانانگيزی ديدی؟ منم فک کنم اونقد پيازداغ ماجرا رو زياد کردم و با آب و تاب قربون صدقهی گردنبنده رفتم که بچه ناچارا گفت: خوب بردار بيارش ببينيم میتونيم بشينيم با پلکسی بسازيمش!! اگه جواب داد اونوقت با چوب هم میسازيمش. حالا فردا فيلم و فايل پلان و اطلاعات جمعآوری شده رو میبرم ببينم از توش گردنبند در مياد يا نه!
|
|
نگرانم و دلم شور می زند و مغزم پر است از خواب هایی که توشان پر از خبر مرگ و فریاد های بی صدای زیر اب است.خسته ام و هر چه می گردم حتی نمی توانم انگیزه ای درست کنم برای ادامه دادن.دلم گاهی همین زندگی های دم دستی بی خیال را می خواهد که بزرگترین غصه اش برای من تفریح کوچکی ست.زندگی های شاد که میان برنامه ریزی های کوتاه مدت مهمانی ها و کافه نشینی ها و عشق های تازه و خاله زنک بازی های مدرن می گذرد و هیچ هم بد نیست و اخ نیست.دخترلوس اقا و خانوم زاده ای بودن که به خاطر هیچ اتفاق مهمی برای خودش رنج بزرگ فلفسی می بافد.
[+] |
|
Thursday, April 19, 2007
فک کنم به شدت دلم داره اون گردنبندهی توی ايلوژنيست رو میخواد هی
نه که يه کم دو کم ها نه بد-لی اصن |
|
Wednesday, April 18, 2007
1- همیشه نداشتنه که خلاقیت میاره
نداشتههاتو به صف میکنی و آرزوهای کوچیک و بزرگ میسازی برای داشتنشون، پر و بال میدی، به داشتنشون فکر میکنی و دنیای قشنگی رو که حالا داریش میاری روی کاغذ، ثبتش میکنی پس نداشتن خوبه، داشتن هم خوبه کم داشتن بده برای همه چیز نه، برای بعضی چیزا بده وقتی بده که با فکر کردن به چیزی که کم داریش نتونی زیادترش کنی اون جوری که میخوای، و مجبور بشی فکر کنی که نداریش و حالا برای نداشتنت یه موجود جدید بسازی اینطوریه که خیانت میکنی توی فکر و تصور و رویات به اونی که داری،به اونی که کم داری که رقابت میذاری بین اون و چیزی که ایدهال توئه اینطوریه که واقعیتت هیچوقت تو این رقابت برنده نمیشه چون نقص داره،چون اونی که تو میخوای کاملا نیست اینطوریه که یواش یواش یه موریانه همه چیزو شروع میکنه به خوردن اینطوریه که دنیات از هم میپاشه . . . . 6- آدمها با تفاوتهای جزئی تکرار میشوند از وبلاگ يک ماهی! |
|
يه عالمتا نرگس چشم درشت و زنبق و سی دی شجريان و گوجه سبز و زمانلرزه و دفتر زرد کاهی
انگار که قديما باشه خودِ خودِ قديما حالا گيرم يه نمه متفاوت اممم حالا فوقش يه هوا بيشتر از يه نمه هيچی بابا اصن ×× اين روزا کلی خوبه که م.غ. بيشتر هست. روزای کرکسيونه و اجرای تری دی با منه و بيشتر وقتم تو شرکت میگذره. اگه به امان خودم باشم و کارمو بکنم، حالم خوبه؛ اما حضور بچهها کم کم داره میره رو اعصابم. نه تنها باری از رو دوش آدم برنمیدارن، بلکه همهش آويزون منن، همهش بالا سر ميز منن، همهش در حال سوال پرسيدنن و اظهار نظر کردن. کاراشونم آخر سری دست خودمو میبوسه که چک کنم و پرزانته کنم و متريال بدم و الخ. خلاصه که دارم حسابی کلافه میشوم از شدت خلوت نداشتهگی در سر کار. همهش هر تکونی که میخورم به سلامتی اين دو تا کيسهی آويزون رو هم بايد با خودم بکشم. تا لحظهی آخری هم که من شرکت باشم تنهام نمیذارن مبادا بخشی از تلاشهای منو زير نظر نداشته باشن. حماقتی کردم عظيم که با خودم بردمشون سر کار. ×× اصنم حاضر نيستم تحمل کنم آدمای کند ذهنی رو که هی آدمو مجبور به خود-توضيح دادگی میکنن. بابا پاشين برين سطح آیکيوتون رو ارتقا بدين خوب! ×× مرض بيبليوفيلیم* دوباره عود کرده. اين روزا مثه اسب کتاب میخونم و موسيقی گوش میدم و مجله ورق میزنم و وسط کلمهها میچَرم. اين روزا از هر اتفاقی خاليم و از دوست داشتنی آروم، پُرم. میدونم که همهچی رو هواست و منم بادبادکوار ولم رو هوا. ذهنمو خالی نگه میدارم از اينکه ممکنه چی بشه و ممکنه چی نشه. همين که عجالتا تا يکی دو ماه ديگه سرم شلوغه و مجبورم يه کارايی رو جمع و جور کنم، خودش کلی هدف عمده محسوب میشه در زندگانی، بعدشم لابد يه چيزی میشه ديگه. حالا که همه به سلامتی رو هوان، من يکی نبايد دست و پا بزنم خودمو به زور رو زمين نگهدارم که. اصن زنده باد بازگشت به دوران بادبادکيَت! *دچار کتاب شدگی - به کتاب آغشتهگی |
|
Monday, April 16, 2007
اين روزا مشغول نوشتن پيشنويس پاياننامهم هستم. دارم با خودنويس مینويسمش. با جوهر آبی لاجوردی. جوهر آبی بر خلاف جوهر سياه چرخش نوک قلم رو نشون میده و از خودش خاطره به جا میذاره. کلی حس خوب توشه. وسطای نوشتن، هرازگاهی يه مکثی میکنم و يه ورقی میزنم و از چرخش دواير و قاطعيت سرکجها و سبک بودن نقطهها لذت میبرم. تو سايه روشن جوهر لاجوردی دراز میکشم و انحنای حروف رو تماشا میکنم.
مدتها بود لذت دستنويسی و با خودنويسنويسی فراموشم شده بود. ××× دبستان تمام شد، خط هم کنار رفت. ديگر مشق نکرديم. و صرير قلم نشنيديم. دوات مرکب خشکيد. و قلم نی گرمی بازارش شکست. فضيلت خط لای کتابها ماند. چيزنويسی جای خوشنويسی را گرفت. جای قلم نی "قلم فرانسه" آمد. جانشين اين يک خودنويس شد. آنگاه بلايی نازل شد: اپيدمی خودکار دنيا را گرفت. ... هجوم خودکار ساده نبود. يورش چنگيزی بود. خودکار به همه جا رفت. ميان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در کيفها منزل کرد. روی ميزها حاضر شد. در جيبها مقام گزيد. خودکار آمد، قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم خورد. ... خطاط امروز، خطنويس است. خوشنويس نيست. خوشنويس ديروز "مجذوب و اهل حال" بود. "فانی و درويش" بود. "از خود گذشته" بود. زمانهی ما درويش ندارد. ... به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پيشانی خط طراوت اکنون نيست. غبار خستهی سنت است. با خط نه کتابی میکنند، نه کتابهای. خط رمز عبادت ندارد، چون کتابت مونس طاعت نيست. خط نه از سر نيازی به هم میرسد، نه در پی دردی، نه از زيادت شوری. و خطنويسانی ديديم که بيهودگی پيشهی خود دريافتند. از سر تلخی عصمت خط دريدند: کاغذ را رها کردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و اين چنين حيای هميشگی صنعت بر باد رفت. فحشاء خط آغاز شد. اطاق آبی -- سهراب سپهری |
|
ما آدما خيلی فرقی با هم نداريم. رابطههامون هم. فانکشن روابط معمولا تو يه مايهست. مثه تلويزيون میمونه که عملکردش مشخصه. حالا میبينی يکی از اون قديميای سياه سفيد عهد دقيانوسه، يکی ديگه چه میدونم السیدی مولتی اسکرين قر و فر دار. کيفيتشون فرق میکنه، هر دوشون اما يه کارو انجام میدن در نهايت. اينه که آدم نبايد زيادی انتظارای عجيب غريب داشته باشه از رابطهش.
اما يه چيزيم هست، اين که بعضی رابطهها مارک دارن. همچين يه نمه کلاسشون فرق میکنه. مثه فرق تلويزيون ال جی يا سامسونگ با مثلا سونی. خلاصه رابطهی سونی به خاطر اسم سونی هم که شده قابل پرزانتهتره ديگه. اينو نمیشه انکار کرد. بعد بعضی رابطهها هم هستن که فوجيتسو ان! يعنی ديگه خيلی بايد اهلش باشی و متفاوت باشی که به جای سونی، بری سراغ فوجيتسو. آدمای عام که از دور نگات کنن، تعجب میکنن که طرف، سونی رو ول کرده رفته سراغ فوجيتسو؛ نمیدونن که بابا "سخن شناس نئی جان من، خطا اينجاست". منم که خوب کشته مردهی روابط فوجيتسوام از اساس! |
|
Saturday, April 14, 2007
مکثی میکنم
کوتاه و از پشت در خانهی فالگير فال نگرفته باز میگردم ديگر چه فرقی میکند چه ها بر من گذشته باشد درست يا غلط تو را که داشته باشم آينده به چه کارم میآيد جز تو را داشتن و با تو خنديدن داشتنت پايان تمام پيشگويیهاست |
|
Friday, April 13, 2007
ميس کال
کالر آیدی يعنی صدای ديجيتال صدايی که تبديل به صفر و يک شده قبلنا تلفن جواب دادن يه هيجان ديگهای داشت، نداشت؟ |
|
Thursday, April 12, 2007
اگه کالر آیدی اختراع نشده بود
حداقل هنوز میشد فهميد که آدما مردهن يا زنده بعد تلپ گوشيو گذاشت و يه نفس عميق کشيد و به تلفن خيره موند حتا شايد میشد يه لبخندم زد اما حالا ديگه نمیشه که اختراعش کردن لامصبا |
|
هر بار که بارون مياد
با خودم فکر میکنم حالا با دل تنگش چه میکند |
|
Wednesday, April 11, 2007
من نمیفهمم اين چه صيغهايه!
وقتی با آقايون تک به تک بری بيرون و به صورت اينديويجوال باهاشون معاشرت کنی، کلی جنتلمن و مهربون و لطيف و رمانتيک و باملاحظه و اينان اما همچی که عددشون از يک تجاوز کنه و بشه دو، يه هو ورق عوض میشه و اصن ملاحظه و مهر و عطوفت، پَر همچين جولان میدن و طنزی میپراکنن در هوا* متناوبلی، که نگو و نپرس خوب منم تا وقتی جوون بودم مرتکب اين اعمال نمیشدم و معتقد بودم نه که هر گل يه بويی داره و بهتره اين بوها با هم قاطی نشه، اينه که اينا اما بعد از دوران پا به سن گذاشتگی و پختگی و بلکه هم سوختگی، ديديم خوب الان که ديگه همهمون بزرگ شديم و کلی مَچور شديم و دستمونم که پيش هم روئه و از اين حرفا هم نداريم با هم و چه بسا اصن ديگه حرفی نداريم با هم، با بر و بچهها همگی بريم بيرون که بگيم بخنديم اما نه که به من بخنديم که! دفه اول که دليلشو از ادريس پرسيدم، يه خندهای کرد و همچين بفهمی نفهمی پيچوند و جواب خاصی نداد منم گفتم حالا بار اولشون بوده خواستهن سنگينی فضا رو بشکنن همهش منو دست انداختهن عيب نداره بعد ديدم انگار نه اصن عوض میشه به کل اوضاع ايندفه از عليرضا پرسيدم آقا جريان چيه شماها تنها تنها خيلی آدمای قابل تحملی هستين يه هو چتون میشه بعد نه که الان روابط کلهم در اوج شفافسازی و جاافتادگی و ما که ديگه ازين حرفا نداريم با هم و ايناست بچه خيلی خونسرد جواب داد که خوب آيدا جان قبول کن تو اون شرايط، اهداف و راستای اهداف آدمها فرق میکنه اينه که موقعيت اقتضا میکنه که آدم جور ديگهای رفتار کنه منم که خوب اصولا کشته مردهی اينهمه ايهام و غير شفافسازيم از اساس! اينه که حالا ديگه میفهمم چه صيغهايه! * معادل همون "دست میگيرن واسه آدم" يا "با بولدوزر از رو احساسات آدم رد میشن" يا يه چيزی تو همين مايهها ** داشتم فکر میکردم اگه گوان هم ايران بود، يحتمل به جمع حاضرين پيوسته بود و چه حالی میکردن سهتايی چرا که يادمه دوران ماقبل چارساله ادريس به گوان گفته بود خجالت نمیکشی میری تو وبلاگ زرد (تو مايهی نشريات زرد) اين دختره کامنت میذاری لابد گوان هم به عليرضا گفته بوده خجالت نمیکشی با اين فرهيختگیت میری تو وبلاگ اين دختره مینويسی و لابدتر عليرضا هم به ادريس گفته بوده خجالت نمیکشی با اين دختره میپری و چه میدونم بازم لابد ادريس به گوان گفته بوده خجالت نمیکشی با اين دختره چت میکنی و قس علی هذا *** اينا همهش صرفا جهت ثبت در تاريخ بود و فکر کنم هيچ ارزش قانونی و غير قاونی ديگری ندارد |
|
از اونجايی که من ناخوداگاه هر سال عيد يه وبلاگ جديد میسازم و تا يه مدت مخفيه و بعد دوباره میشه چهارراه جهان کودک، اينه که رفقا هم ديگه عادت کردن و منم که بیخيال شم، خودشون هر سال عيد میگن سال نو مبارک، آدرس جديدت کجاست حالا.
اينم نمونهش: salam addresse weblog jadide eyne energie hasteii mimoone "haghe mosalame mast" ?leza kojast آقا امسال هنوز تو همين آدرسم به مولا.. عوض شد اطلاع میدم حتما! |
|
Tuesday, April 10, 2007
قتل آن خسته به شمشير تو تقدير نبود
هر دورهای را - هر قدر هم که تابناک و رخشنده باشد - عاقبت، پايانیست اين اتفاق گريزناپذير عصر ماست عصری که ديگر گل و گياه و گوجه سبز به تمامی لای چرخهای سلطهی کباب رنگ باختهاند و چاقوی بُرندهی کافه گالری مرگ رمانتيسم را با قتل هنرمندانهی براونيز داغ به تصوير میکشد در آستانهی به پايان رسيدگی دوران خوشیهای چارسالهام و مرگ رمانتيزم را در کافه نياوران به سوگ نشستهام |
|
Wednesday, April 4, 2007
از بچههای معماری تهران مرکز کسی اين حوالی نيست؟؟
|
|
چشمم به قنادی فرانسه که ميفته، بیاختيار راهمو کج میکنم به هوای يه رولت و شير قهوه. وایميستم پشت پنجرهی رو به خيابونش. نوستالژی چندين و چند سالهم عود میکنه باز. خيابون وصال و کانون و ساندويچی چشمک و عصر جديد و سينما سپيده و آتليه ديزاين. يادشون به خير. راه ميفتم سمت دانشگاه. از در بالاييه میرم تو. همه چی مثه قبله. هنوزم منارههای مسجدو دوست دارم تو آبی آسمون روبروی دانشکده علوم. هنوزم کتابخونه مرکزیش کلی مهم مياد به نظرم. هنوزم سفت و سخت از آدم کارت میخوان. غريبیم میکنه با همه چی.
يه زمانی عاشق اين خيابون و ماجراهاش بودم. حالا اما هيچ حسی ندارم بهش. شهر کتاب که اومد، کم کم عادت انقلاب رفتن هم از سرم افتاد. قبلنا فکر میکردم چهطور ممکنه آدما عاشق کتابفروشیهای انقلاب نباشن. حالا فکر میکنم چهجوری آدما حوصلهشون تو اين مغازههای بیرنگ و رو و غريبه سر نمیره. حالا ديگه انقلاب فقط واسه وقتيه که چند تا عنوان رو ياداشت کرده باشی رو کاغذ و سرک بشی تو مغازهها و اسم کتاب رو بپرسی. ديگه جايی برای تماشا و لمس کتاب نمونده. کم کم ممکنه دلم ديگه برا هيچی اين شهر شلوغ تنگ نشه! |
|
Tuesday, April 3, 2007
غلط نکنم دلتنگمه ها!!
اونم نه يه کم دو کم که، ظاهرا زيادتا. |
|
می توانست برود
برود، باز نگردد برای هميشه رفت بازگشت ماند برای هميشه میتوانست بماند بماند، برود، بازگردد، بماند برای هميشه نماند رفت بازنگشت هرگز . |
|
ای عرش کبريايی، چيه باز تو سرت؟
کی با ما راه ميايی، جون مادرت؟! |
|
اين فيلترينگ بدجوری رو اعصابه اين روزها.. تا میری يه خورده ذوق کنی که آخ جون عجب مطلبی پيدا کردم، سه سوت میخوری تو ديوار.. صفحهی مورد نظر فيلتره.. کتاب متاب هم که به خشکسالی افتاده.. اون وقت من بايد برا پايان نامهی کذايی مطلب از کجا گير بيارم لطفا پس؟!
××××× "کف اطاق آبی از کاهگل زرد پوشيده بود: زمين يک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود. پوست تن شهر من بود. چهقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دويده بودم، بادبادک به هوا کرده بودم. روی بام، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هوسناک بود. برجستگیها يک اندازه نبود. سطوح هموار بام در يک تراز نبود: ساختمان سراسر در شيب نشسته بود. در تمامی بام، هيچ زاويهای تند نبود. اصلا زاويهای در کار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هيچ سطحی خشن نبود. با سطح ديگر فصل مشترک نداشت. سطح ديگر را نمیبريد. خط فدای اين آشتی شده بود. بام، هندسهی مذاب بود. در پست و بلند بام وزشی انسانی بود. نفس بود. هوا بود. روی بام، هميشه پابرهنه بودم. پابرهنهگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهماندهی تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثيلی از غم دورماندهگی از بهشت. من اغلب پابرهنه بودم. و روی بام، هميشه زير پا، زبری کاهگل جواهر بود. ترنم زبر بود. تن بام زير پا میتپيد. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گيجی شيرين بود." اطاق آبی -- سهراب سپهری |
|
Monday, April 2, 2007
خيابون ما خوشگلترين خيابون اين منطقهست. يه خيابون طولانی يک طرفه با دو رديف درخت بلند و سر سبز و جوی پر آب و هوای خنک و سکوت دلچسب. خيابون ما يه همچين شبايی منو نجات میده از دست هزار فکر زهردار و بینتيجه. خيابون ما با يه نمه بارون يواش، حتا من تنبل رو هم سر شبی به وسوسهی پيادهروی طولانی از خونه میکشه بيرون. پليور کلفته و جين کمرنگه رو تنم میکنم، يه خورده پول میذارم تو جيبم، موبايل و چتر و کيف رو هم بیخيال میشم و راه ميفتم سمت بولوار. اول قدمهام تند و عصبيه. پر از خشم و حرص و نفرتم. پر از فکرهای مسمومم. بوی بارون که نشت میکنه تو ريههام، ناخوداگاه قدمهام آروم میشه و نفسهام عميقتر. میذارم روسریم بيفته روی شونههام و موهام خيس شن. تو اين تاريکی کسی به من نگاه نمیکنه. میذارم بارون روی پوستم جاری شه. کم کم آروم میگيرم. به صدای شر شر آب گوش میدم که پا به پای من مياد. خيابون رو حفظم. شمشادها رو هم. سطلهای بزرگ زباله و پنجرههای مشبک خونهها رو هم. چشمامو میبندم و حدس میزنم الان کجای خيابونم. کی میرسم دم اون خونه آجريه که يه درگاهی خيلی بزرگ داره. کی میرسم کوچهی عاشقا. کی میرسم به آقا گلفروشه. خيابون که پر نور میشه يعنی رسيدهم به بولوار. راهمو کج میکنم طرف پارک. هيشکی نيست. تو اين هوای خيس کسی هوس تاب نکرده انگار. می شينم روی تاب خيس و بوی چمن بارونخورده رو نفس میکشم.
سال بد، اينجاست. توی همين هوای جاری اطراف من. توی همين خيابون . همين ديوارها و همين خاک خيس. سال بد، از راه رسيده و ماراتن نفسگير آغاز شده. ابر سياه اينجاست و سايهش نفسهای منو به شماره انداخته. ابر سياه، سَمٌیه و تمام سلولهای تن منو با زهر آغشته میکنه. امسال، سال ابر سياهه. امسال ديگه گريزی نيست. انگار تمام اين سالها دويده باشی طرفی چيزی که هميشه میخواستی ازش فرار کنی. آغشتهی بارونم. تنها و بیرويا و خيس. دچار واقعيت برهنه و بیزرق و برق. ديگه اندوختهای ندارم که من رو از چنگ اين شبهای بیرويا نجات بده. همهی داشتههام رو به هوای چنين شبها و روزهايی دور ريختهم. تا دستاويزی نداشته باشم برای چنگ زدن، بهانهای برای فرار کردن، برای موندن. هميشه تمام انرژیمو صرف مقابله کردهم. تقلا برای رهايی از دست چيزهايی که دوستشون نداشتهم. حالا اما بايد خودم رو رها کنم تا جريان حوادث من رو با خودش ببره. شايد اين بار، اين راه رهايی باشه. سرم رو بلند میکنم. قطرههای بارون جاری میشن روی صورتم. ستارهای در آسمون نيست. راندهگی حتا از شهر ستارهها. لبخند میزنم اما. يادم هست هنوز که من خالق لحظههای خودمم. يادم هست که بايد قلممو دست بگيرم و روی ميلههای قفس پيچکهای سبز بکشم. لحظهها رو که دوباره باور کنم، اميد برمیگرده. پيچک نقاشی من سبز میشه و جوانه میزنه. با خودم فکر میکنم شايد همين آغاز معجزه باشه. معجزهای که تمام اين سالها رو به انتظارش نشستهم. وقتی اتفاقهای خوب زندگیم رو مرور میکنم، سرچشمهشون برمیگرده به بدترين لحظههای زندگیم. لحظههايی که مرگ رو آرزو کردهم حتا. اما پیآمدشون معجزههای کوچيکی بودهن که شايد اگر اون لحظههای لعنتی نبود، هرگز نمیتونسم به اينجايی برسم که الان هستم. که شايد هرگز بهترين تجارب زندگیم اتفاق نمیافتادن. که شايد هرگز زندگی رو به تمامی زندگی نمیکردم. اين بار هم شايد نقطهی شروع يک معجزهی ديگه باشه. کسی چه میدونه. شايد اينبار با دست کشيدن از مبارزه، پيروز بشم. تاب میخورم زير بارون يواش و دل میسپرم به همهمهی آب. خيابون خيس ما، من بیرويا رو از دست چنين شب مسمومی نجات میده و به ابرها میرسونه. خيابون ما حياط خلوت زندان منه. |
|
Sunday, April 1, 2007
شنها را در مشتم میگيرم و کمی آن طرفتر روی زمين میريزم. دارم بيابان را جا به جا میکنم.
خورخه لوئيس بورخس |
|
حالا ميدانم وقتهايي كه سطرها بر كاغذ نمينشينند، و همه چيز سفيد ميماند، نه از دلمشغوليهاي نوييست كه ساختهايشان تا لحظههات را پر كنند بيفرصتي براي نقب خاطرهها؛ باور كن از شبهاي بيرؤياست و روزهاي بي آفتاب و حالا چهقدر اين آرزو به دل مينشيند: «آفتابهايي تند، محو سايهگي.»
ميان كتابها و خردهريزهاي اتاق چيزي از تو نمانده كه وقت غبار گرفتن از آن، يادت بيايد كنارم بنشيند و هي تكرار شوي در روزهايم. اصلا چيزي نگذاشتهام كه بماند؛ كه نباشي؛ مثل من كه ديگر نيستم، كه نيايي كه دلتنگي نكنم كه... اما نميشود، نشده تا همين امروز. فرار و دور شدن و پنهان كردن و پاره كردن و دور ريختن هم راهي نبود كه دوباره، دم عيد ميان تقويمهاي كهنه چشمانم مشتاقانه دستخطت را دنبال نكند كه بانو، بانو... هي... [+] |