Desire knows no bounds |
Wednesday, June 29, 2011
از یه جایی به بعد تازه دوزاریم افتاد که جواب نمیده آقا، جواب نمیده. این «روز موعود» یه اختراع ذهنیه که هیچوقت به وقوع نپیوسته.
|
Tuesday, June 28, 2011 بعضی اتفاقا هستن در زندگانی، که در طولانی مدت تبدیل میشن به یکی از اجزای لاینفک زندگی آدم. افتادنشون درد داره. هربار درد داره. تکرار شدن اتفاق چیزی از دردش کم نمیکنه. چیزی کمرنگ نمیشه. چیزی عادت نمیشه. هربار همون اتفاق و هربار همون درد. انگار دیسک کمر داشته باشی. درمان قطعی براش وجود نداره. میتونی مراعات کنی، اجتناب اما نه. هربار که بگیره، انگار درد از اول شروع شده. انگار اولین باره. بیکه بتونی اتفاق لعنتی رو از زندگیت بکَنی بندازی دور. |
Saturday, June 25, 2011
سر ظهر، آدمی بودم گشنه و سرِ کار و هنوزخوابشمیاد، در این حد خواب که منِ قهوهناپذیر پا شدم اسپرسو درست کردم که بیدار بمونم. به ناهار فکر میکردم که چی بگم بیارن و افسرده و یهوضعیاصلن، که یههو ناغافل اساماس اومد که: میرزاقاسمی داریم ناهار. بدینوسیله آدمی شدم باانگیزه برای ادامهی زندگانی. داشتم دودوتاچارتا میکردم که برم، نرم، قرار ساعت دو رو چیکار کنم، که اساماس بعدی رسید: کوکو هم داریم تازه. جای تردید نبود. قرارمو کنسل کردم و کیف کتابمو برداشتم شتافتم به سمت میرزا قاسمی. اساماس دادم یه میرزا بار بذار، تو راهم، دارم میرسم، یه میز جلو کولر هم بذار کنار.
خوبیِ سرِ ظهر اینه که جردن خلوته و سهسوته میرسی کافه. پلهها رو میپیچی دست راست، میری تو کافهی خنک و نقلی و ترتمیز و دلباز، از رو پیشخون یه گوجهسبزی زردآلویی چیزی برمیداری میشینی پشت میزِ جلوی کولر، خوشوبش با خانوم و آقای کافهچی و چارتا شوخی و الخ، تا یه بشقاب مفرح بذارن جلوت شامل آقای میرزاقاسمی و کوکوی سبزی و دو جور نون و گوجه و خیارشور و زیتون و اصن یه وضعی. نوشیدنیها هم که یه چیزای مختلفی از عرقیجات و غیر عرقیجات بگیر تا سکنجبینخیار و کیالک(کالک؟) و چای و قهوه و همهچی. قیمتا هم یهجورِ مناسبی پایین و ارزون. کافهچیش کیه اونوقت؟ سرهرمس؟ نهخیر، هنوز داره میگرده ایشون. کافهچیش همین کیانای خودمونه. عمرمون به کافهکتاب که قد نداد، عوضش داره اینور اونور هی کافهگودر سبز میشه و اتفاق بسیار خوشایندیه. اصن همین که آدم رفیقش پشت پیشخون باشه، کلی خوش میگذره. جو کافه میز-میز و پرایوت و عصاقورتداده نیست، بگوبخند و صمیمی و دورهمیئه. تراس و سیگار (سلام سارای کتابها) و فضای سرباز و سرسبز هم بهراهه. خلاصه که پاشین بیاین کافه، یه نوشیدنی خنک سفارش بدین و قیافهی کیانا رو تماشا کنین که داره سعی میکنه موقر و جدی باشه، اما نمیتونه. میخندیم دور هم. پ.ن. چیزه، قابل توجه مرحوم واق و مسی و رفقا، کیک بیبی هم دارن. قابل توجهتر کسرا و هدیه (:دی) و زورقجات و آقای رئیس زورق، اینجا دیگه نزدیکه بهتون، میتونین نپیچونین و بیاین. رونوشت: مانا، فرنوش، نوشین، مخمل، سایر گشنهها، شیکموها و کلن. |
Thursday, June 23, 2011
و آن مرغی است که کنار شط از تشنگی هلاک میشود
از بیم آن که اگر بنوشد، آب شط تمام میشود. تماماً مخصوص --- عباس معروفی |
Tuesday, June 21, 2011
میدونی بدترش کجاست؟
بدترش اینجاست که این گشتهای حجاب صرفن تو میادین اصلی شهر نیستن. لعنتیا یه کاری کردهن که این گشتا تکثیر شدهن همهجا. تزریق شدهن تو کوچه پسکوچههای زندگیمون. تو خونه، تو کلاس، تو ماشین، تو خیابون خودمون. هزارمین باره که این چندروزه، خانومای شبیه به خودم بهم تذکر دادهن که: با این دامنه میگیرنتها، نپوش دیگه. دامنتو بکش پایینتر دخترم، میگیرنت. جوراب پات کن خانوم، بهت گیر میدن بیچاره میشیا. رفقام همینجور. همکلاسیهام همینجورتر. آقای دوستم تو ماشین: دامنتو درست کن، بیاد ببینه ماشینو میخوابونه. شالتو بنداز سرت، الان میرسیم سر میرداماد گیر میدن بهمون. موهاتو از پشت جمع کن، میان یه چی میگن بهت. زیر پل گشت وایستاده، قیافهت درسته؟ یه وقتایی پیاده میشی در ماشینو میکوبی میری پی کارت. چیزی اما عوض نمیشه. رخنه کردهن تو خونههامون. |
در عرض پنج ثانیه خونه منفجر شد. چرا؟ چون دخترک اومده بود صبحانه بخوره و برادر بزرگه بهش گفته بود تو چاییت کِرمه. دختره هم لج که اصن من صبحانه نمیخورم. پسره هم غشغش خنده که هه، بیا این دخترتو تحویل بگیر، آدم اینقدر لوس آخه. خلاصه جار و جنجال سر یه کرم همچنان ادامه داشت تا آخر سر پسره راضی شد بگه خب بابا، بیا چاییتو بخور، کرم نداره، بریتنی اسپیرزه توش اصن. صبحانهشون که تموم شد، پسرک با یه لحن پیروزمندانه: کرمِ تو چاییت تو دهن بریتنی اسپیرزه بود. بعد؟ دوباره خونه ترکید.
|
Monday, June 20, 2011 براندازیِ نرم ماندن در حاشیهی رابطه، فارغ از متن حواس که نمیگذارد برای آدم: نمیشود یکی حاشیهی آن دیگری باشد دیگری متنِ این یکی کلن برویم در حاشیه آقا کلن برویم در حاشیه لااقل هر دو با یک مشت متنِ متفاوت |
Sunday, June 19, 2011
تو راه کلاس، برگشته میگه: یه پسره هست میخواد با من دوست شه، به نظرت دوست شم باهاش؟
من؟ هنگ کردم رسمن. یعنی منای که در هر شرایطی بالاخره یه مزخرفی به ذهنم میرسه یا میزنم کانال شوخی و فیلان، هیچی به ذهنم نمیرسید بگم، هیچیِ هیچی. اونقد هول شده بودم که پیچیدم تو اولین سوپر سر راه، به هوای خریدن آب. با یه بطری آب معدنی اومدم بیرون، ازین بطری بزرگا. طبعن بعدش رفتم بطری رو عوض کردم، با اینحال اما چیزی به ذهنم نمیرسید همچنان. دخترک که متوجه هنگ کردن من شده بود، سعی کرد نظر مساعد منو به پسره جلب کنه: از اوناست که خیلی کتاب میخونه. سه روزه یه کتاب هفتصد صفحهای رو خونده. آخه آدم چه جوابی بده به یه بچهی دوم راهنمایی؟ چهشونه خب؟ چرا اینقد عجله دارن بزرگ شن آخه؟
|
Saturday, June 18, 2011 |
یه وقتایی که خیلی تِنس و غلیظام
یه سری ترکیبهای خوراکی تو کافهها یا رستورانای مختلف هست که در کسری از ساعت رسمن مودمو عوض میکنه خوب و خوش و رقیق میشم واسه خودم ردخور هم نداره مثلن؟ ساندویچ بادمجان کبابی و پنیر و گوجه و ریحان با سالاد یونانی تو اون کافههه که تو انجمن خوشنویسانه Labels: از آرامبخشها |
گفت از چی بیشتر از همه میترسی
گفتم ازینکه جلوی بقیه به ترسهام اعتراف کنم Labels: ضد خاطرات |
Friday, June 17, 2011 - 9 - Things are serious with the Russian. It's just so different and so.. It's grown up. There's not a lot of fuss, there's no confusion about how he feels about me, he tells me all the time. There's just one thing. Well, we don't really have anything in common but each other. We're not really involved in each other's lives. He never shares anything about his work. Carrie, every couple's different. Yeah, I guess I just had this idea about a couple sharing everything. At least their passions. sex and the city --- S.6, E.17 Labels: stranger |
در حال احتراقم
|
Wednesday, June 15, 2011 ایراد، همیشه هم از فرستنده نیست؛ به گیرندههای خود دست بزنید. been there, done that این فرمول رو من خیلی خوب جواب میده انگار. زمانی شروع میکنم به تبادل دادهها، که احساس کنم طرف داره میفهمه من چی میگم. که پرت نیست از ماجرا. یه آدمِ ویرجین نیست که صرفن یه مشت تئوری تو مغزش باشه و بخواد خیلی شعاری و فرمولی و ایدهآلی با من حرف بزنه. با کسی میتونم ارتباط برقرار کنم که تو استیج مشابه من باشه در زندگانی. که خودش تا حدی شرایط مشابهی رو از سر گذرونده باشه. که مجبور نباشی کل گودرو براش تو ضیح بدی. که ذهن صلب و قضاوتگر نداشته باشه. بلد باشه یه وقتایی خطوط قرمز خودشو بذاره کنار و بتونه تفاوتهای فردی آدمها رو منصفانه در نظر بگیره و یه جاهایی دنیا رو با عینک من ببینه. واسه همینه که یههو شروع میکنی با آدمی که دو سه بار بیشتر ندیدیش تا حالا، به این راحتی گپ زدن و دیتا دادن. احساس میکنی تو روند اون گفتوگو، داره یه مکالمه شکل میگیره، یه جور همدلی. بیکه طرف مقابلت صرفن قصد ارضای کنجکاویهای خودش رو داشته باشه. اینجوریاست که وقتی برمیخوری به آدمهای اینچنینی، وقتی از راحتیِ خودت باهاشون تعجب میکنی، شروع میکنی به این فکر کردن که شاید همهی ایراد متوجه تو نبوده تمام این سالها. این هالهی مرموز سؤالبرانگیزی که دورته، یه بخشیش هم بر میگرده به اطرافیانت. به آدمایی که لزومن نه قصد همدلی باهات داشتهن، نه شرایطش رو. در عوض، فضولی و کنجکاوی چرا، تا دلت بخواد. آقای ایگرگ یه روزی خیلی جدی بهم گفت ایراد بزرگ تو اینه که با همهجور آدمی معاشرت میکنی. با این جماعتِ داغِ پربادِ دنیاندیدهی سرد و گرم نچشیده، میشه رفت مهمونی، خوشگذرونی، معاشرت اما نه. ورژن دنیای اونا با دنیای تو به کل متفاوته. نگاهِ خامشون به دنیا، با اون جیغها و قهقهههای گوشخراششون، با ورژن تو سازگار نیست. دخلی به تو نداره. در طولانیمدت حوصلهتو سر میبره، کلافهت میکنه. باید با آدمهای همقد خودت بیشتر معاشرت کنی. با آدمایی که تجربههای مشابه داشته باشین. ورژن دنیاهاتون به هم نزدیک باشه. وگرنه باید یه بخش بزرگی از انرژیتو مدام صرف این کنی که یه سری قضایا و بدیهیات رو برای آدمایی توضیح بدی که تا خودشون مسأله حل نکنن، هرگز درک درستی از کاربرد فلان قضیه تو حل مسأله نخواهند داشت. اونموقع با خودم فکر کرده بودم چه جزمی. این روزها اما، به این نتیجه رسیدهم که تغییر دامنهی معاشرتهام، یکی از بهترین کارهایی بوده که تو این مدت در حق خودم انجام دادهم. آرامش آدمهای دور و برم، اپروچشون نسبت به زندگی و مخلفات، داره کمکم روم تاثیر میذاره. دارم از جلد این سالهای اخیرم میام بیرون، و این برای من یه جهش فیلی محسوب میشه.
|
انگار نه انگار همین سهشنبهی پیش بود. دستهجمعی رفته بودیم جرم. شام رفته بودیم فشم. خندیده بودیم، به منوی رستوران و تختهگوشت و رکتوسکوپی و الخ. همهچی معمولی بود. مث قبلنا. فرداش اما ناغافل همهچی غلیظ شد و کش اومد و چرخید و تا خود امروز ادامه پیدا کرد. قد یه سال طول کشید. قد یه سال چرخید. امروز تموم شد. گمونم از امروز زندگی برگشته باشه به روال عادیش. گمونم دوباره چشم به هم بزنیم شده چارشنبهی هفتهی بعد.
|
Friday, June 10, 2011
كلوچه هاي فومن را بايد از ماسوله خريد. كلوچه هاي پرمغزي كه عطرشان رهگذر را به روز مگس مي اندازد، از آن كلوچه پز كه در اولين طبقه بازار مغازه كوچكي دارد. روبروي قهوه خانه. قهوه خانه اي كه پاتوق اكبر است، اما اين بار اكبر توش نبود. پيغام گذاشته بود كليد پيش دختري به اسم رعناست كه در طبقه دوم بازار ، بساط گلپر و گل گاوزبان دارد. چند كلوچه داغ خريديم و از ميان دود غليظ كباب و مشترياني چون خوابگردها، راه طبقه دوم را پيش گرفتيم. برخلاف تصوير دل انگيزي كه اسمش مي ساخت، رعنا به بقاياي درخت صاعقه زده اي در دل جنگل مي مانست.آقا رعنا! سلوك مردانه اي داشت و پشت لبش را مي شد با كاموا بند انداخت.
مطلب کامل |
نه که داریم به شبهای روحانی ژوژمان نزدیک میشیم، دیشب یه عالمه مقوا پقوا خریده بودم از دم خونهمون، بعد مقوا به دست رفته بودم تو لاکفروشی لاک بخرم، بیمقوا برگشته بودم خونه و یکی دو ساعت بعد یادم افتاده بود و دیگه بیخیالش شده بودم. امروز دیدم سرایدارمون اومده بالا با بستهی مقواهای من. آقای لاکفروشیمون داده بوده بهش. اولش کف کردم که ایول، از کجا میدونسته من کیام و کجا زندگی میکنم و این آقا سرایدارمونه و حتا احساس کردم چه جالب، واقعنی عضو یه «محله»م؛ اما بعد بلافاصله احساس کردم اوه2 که.
چند وقت پیشا یه آقای وبلاگیای رو دیدم، برای اولین بار. بیکه دوست مشترک قابل عرضی داشته باشیم با هم. بعد صحبت به غیبتای وبلاگی کشید، شروع کردن به تعریف کردن از یه سری حرفایی که پشت سر من زده میشه، اونم چی، بین جماعتی که من حتا اسماشونم نشنیدهم تا حالا، چه برسه به اینکه همو دیده باشیم. من به خیال خودم یه گوشه واسه خودم سرمو انداختهم پایین دارم میرم و میام، یه گوشهی دیگه سوژهم اَل یه مشت فلان و بیسار. بعد هیچی دیگه، آقای لاکفروشمون باعث شد یادآوری بشه اون خاطره. |
سرحال بیدار شدم. سرخوش کلمهی درستترشه حتا. سرخوش بیدار شدم. از همون هفتهی پیش که تکلیفم با خودم معلوم شد سرخوشم هنوز. چه عجیب. چههمه مهم بوده برام بیکه بدونم. واسه خودم چرخیدم و سر صبر صبحانه خوردم و چیزایی که برای قرارم لازم داشتمو جمع و جور کردم و بیکه دیرم شده باشه یا دیر کرده باشم زدم بیرون. وقت داشتم به اندازهی کافی و این برای منی که همیشه دیرشه یعنی عالی. دوباره یه صبح خلوت و آفتابی. درو که باز کردم، بوی آشنا زد تو دماغم. دارم کمکم عادت میکنم به این بو. دارم باهاش دوست میشم. نور ملایم قرمز. پنجره رو یه کم باز کردم کولرو روشن کردم یه سیدی گذاشتم موزیک پخش شه شروع کردم گلدونا رو آب دادن. ظرف کشمش و چوبشور و بیسکوییت و شکلات رو پر کردم و کاغذماغذای زیر میزو دسته کردم گذاشتم تو فولدر سبزه، کاغذایی که با خودم آورده بودم رو جابهجا کردم و شروع کردم دستمال کشیدن رو میزا و کتابخونهها. نم کولر پیچید تو فضا. یه نگاهی انداختم به دفترم، به حرفایی که باید میزدم، کاتالوگا رو یه ورقی زدم، یه چرخی تو گودر زدم، وسطش یادم افتاد پاشم برم خودمو تو آینه نگاه کنم، موهامو ببندم یا چی؟ دامن آبیه مال روزای خوشاخلاقیمه. سرخوش و آشتیام با همهچی. دامن بنفشه با اینکه خیلی خوشرنگه، اما جدیام باهاش. دامن لیموییه رو نپوشیدهم هنوز. کفش سبز میخواد که نداریم. یه نگاه انداختم به ساعت موبایلم. الانا بود که برسه. سرچ کرده بودم و عکسشو پیدا کرده بودم تو اینترنت. فکر نمیکردم این شکلی باشه. پشت تلفن فک میکردم یه فنچ شصتوچاریه در حالی که متولد چل و شیش بود و دیدن چهرهش به شدت حالمو خوب کرده بود. دیدن عکسش رسمن بهم اعتمادبهنفس داده بود. آروم بودم. دوست داشتم ببینمش. میدونستم ازم خوشش میاد. پاشدم رفتم یه بطری آب برداشتم از تو یخچال. هنوز گوجه سبز داریم. چه تازه موندهن طفلیا. به طرز احمقانهای آب خوردن از تو این بطری کوچیکا یه حس خوبی بهم میده که تو بطری بزرگا نیست. هه. یاد اولین باری میفتم که اومدم دفترت، آب خواستم رفتی یه دونه ازین بطریا آوردی برام. همون روز با خودم فک کردم یادم باشه اگه یه روزی... هیچی. ولش کن. خیلی ازون روز نگذشته، اما من درست همونجاییام که "یادم باشه اگه یهروزی...". کی فکرشو میکرد اون روزه به این زودی از راه برسه؟ اون روز چهقدر دور بودم ازین تصویر. حالا امروز؟ حالا امروز سرخوش از خواب پا میشم دامن آبی میپوشم صاف میام وسط یه تصویر قرمزی که تا چند وقت پیش برام یه رؤیای دور از ذهن و دستنیافتنی بود. زنگ درو میزنن. پا میشم برم درو وا کنم، یه جورِ خوبِ مطمئنای، ازون «جور»ا که مدتها بود نداشتیم.
|
|
Thursday, June 9, 2011
دخترم
بهدرستیکه بر تو باد تماشای سریال سکس اند د سیتی، در دههی چهارم زندگانیات، حتا اگر در جوانی وسطهای سیزن یک نصفه رهایش کرده باشی. ببین؛ تا در پایان هر اپیزود هربار امیدوار شوی که ایول، تو تنها نیستی، اوهوم2، دقیقننننلی، منم همینطور. پسرم به درستیکه اگر هنوز در دههی چهارم زندگانی احساس میکنی زنان عجب موجودات متناقض و پیچیدهای هستند و احساستر میکنی هیچ درکی از آنها نداری، بر تو باد تماشای سکس اند د سیتی. راهی کمهزینه و بیدردسر، برای کمی، و فقط کمی درک کردن زنان، بدون عوارض جانبی. نامه به کودکی که قبلن زاده شد --- اوریانا بلوچی |
Monday, June 6, 2011
قدِ دو تا تابستون دامن رنگوارنگ خریدهم و از کردهی خود دلشادم.
|
Friday, June 3, 2011 |
- 8 - چمه خب؟ اون روز صبح، درو که بستم زدم بیرون، انگار از تو یه دره اومده باشم بالا، رسیده باشم به زمین مسطح، دشت. بعد از مدتها اکسیژن رسید به مغزم. تونستم فکر کنم، مث آدم، مث یه آدمِ بالغ. نمیدونم از کِی شروع کرده بودم خودمو موظف دونستن که برم ته دره. شده بودم یه آدمِ متوقعِ نشسته تهِ دره، با تمام مختصات متوقعبودن. تمام مختصاتِ بدِ متوقعبودن. متوقعبودن مختصات خوب هم داره آیا؟ اون روز صبح اما، خیلی سبک و بیدرد و خونریزی و خیلی خودم به تنهایی، شروع کردم برگشتن به سطح. شروع کردم برگشتن تو زمین بازی، با همون قوانین ساده و بیدردسرش، بیغُر و بیکه دوباره بخوام قواعد بازیو به هم بزنم و خودمو برگردونم ته دره. چند روز پیشا مامانو دعوت کرده بودم بیاد پیش من، ناهار. قبلش رفته بودم ورزش و حسابی خسته بودم و مامان دلش تهچین خواسته بود و همینجوری که داشتم مواد تهچین رو آماده میکردم تو ذهنم دنبال یه غذای دیگه میگشتم که درست کنم کنار تهچین. خوراک بادمجون. که هم آبدار باشه، هم خوش آبورنگ، هم خوشعطر و بو. بادمجون سرخکرده نداشتم تو فریزر، بنابراین پریدم بیرون بادمجون بخر و سبزیجات بخر و برگرد به سرخ کردن و شستن و خورد کردن و پختن و اصن یه ضعی. خب چرا آخه؟ مامان داره میاد، مهمون غریبه نیست که. نگاه کردم دیدم شدهم نسخهی برابر اصل مامان. اصولن سکته میکنم اگه بخوام یه رقم غذا بذارم جلوی مهمون، حتا اگه مهمونام مامان بابا باشن. سکته میکنم یه عالمه غذا سر میز اضافه نیاد. سکته میکنم مهمون سرزده بیاد انواع و اقسام میوه و شیرینی و تنقلات نباشه تو خونه. سکته میکنم سر میز غذا چند جور سالاد و ماست و ترشی و الخ نباشه. بله. ظاهرن منم دارم مث مامان واسه یه مشت عادتهای به ارث رسیده از خانوادهی مادری سکته میکنم مدام و حواسم نیست. نشستم به شمردن. دیدم کمِ کم میشه ده سال. ده سال تمام عادت کردهم به یه جور رابطه. عادت کردهم میشه قوانین بازیو من تعیین کنم. همیشه طبق عادات خودم رفتار کنم.
|
زنگ زد که دارم میرم سفر. پاشو یه سر بیا اینجا ببینمت. اومدم بگم تو که یه ریز داری میری سفر، قندهار نمیری که؛ برو برگرد میبینیم همو. یههو مکث کردم اما. نکنه داره میره قندهار، وگرنه که سفر رفتنهای مدامش هیچوقت بهانهی دیدنمون نبوده تا حالا. دلم هُری ریخت پایین. کم پیش میاد یههو اینجوری ته دلم خالی شه. مکثم طولانی شد. تهران چه داره خالی از سکنه میشه هی، هی مُدام.
|
هر کس هستی خود را یکنواخت اداره کند عاقل است. چه در آن صورت هر حادثهی کوچکی از نعمت معجزه برخوردار میشود. شکارچیِ شیر پس از سومین شکار دیگر ماجرایی مشاهده نمیکند.
کتاب دلواپسی --- فرناندو پسوا |
Wednesday, June 1, 2011
کسی چه میداند
شاید این جهان جهنم سیاره ی دیگری است.. [+] .ps ".Maybe this world is another planet's Hell" Aldous Huxley |
به نام خداوند بخشایندهی مهرُبان
آقا معلم، خرداد، مفهوم خود را از دست داده است و این تاسفبرانگیز است. خرداد ما را یاد تولد، گوجهسبز، اتمام امتحانات، خاتمی، جامعه، توس، نشاط، میانداخت، اما به تازگی همهاش یاد حادثه، فاجعه و خون میافتیم. یاد تقلب میافتیم. آخ ببخشید که یاد تقلب میافتیم. شما معلمید و از تقلب بدتان میآید، مگر نه؟ یاد بعضی نفرات میافتیم. یاد این میافتیم که ادا تنگا را در آوردیم، آن همه راه را از انقلاب کوبیدیم تا آزادی، یاد خایه کردنمان میافتیم، وقتی میدیدیم یکی زره پوشیده و مردم را دید میزند و یک سپر شیشهای دستش است. آخر سپر، شیشهای میشود؟ برای همین یاد ما مانده، یاد هیس هیس گفتن آن مرد عینکی میافتیم. شما چه فکری کردهاید؟ ما مترصد به یاد افتادنیم. شما میدانید قشنگترین چیزهایی که ما در خرداد یادش میافتیم دو تاست؟ یکی سطل آشغال آتش گرفته است و یکی چرخ و فلک؟ ما یاد خیلی چیزها میافتیم اما از گفتنشان، نوشتنشان، مطمئن نیستیم. ما مطمئن نیستیم. ما حتی الان مطمئن نیستیم که زندهایم. آدمی که دلش شاد نباشد مرده. مردگی که به قبر نیست. زندگی دارد میرود و ما ایستادهایم چشم میچریم ببینیم چی شد؟ و الان کجاییم. سر بیست و هفت سالگی باید برای شما انشا بنویسیم. آقا معلم، مشخصاً میخواهم مسیر نوشته را عوض کنم. فکر میکنم بین سطل آشغال آتش گرفته و چرخ و فلک ترجیحم دومی باشد. اما این بدان معنا نیست که چون از چرخ و فلک مینویسم زندهام یا شادم. اگر دوست دارید انشای یک آدم شاد و زنده را بخوانید، انشای من انشای مناسبی نیست. ادامه[+] |