Desire knows no bounds |
Monday, February 16, 2015 The little Auschwitz we tend to build in our minds [+] |
Saturday, February 14, 2015
دو تا تخممرغ میشکنم توی کاسه، هم میزنمشان با چنگال، پنج پیمانه شکر -با این پیمانههای چوبی کمعمق ظرف شکر من پنج پیمانه خیلی نیست بهخخدا- یک تُک قاشق کره، یک هوا روغن. کره که آب شد تخممرغ شیرینها را میریزم توی تابه هم میزنم یکی دو دقیقه که خودش را گرفت نیمی از خاگینه را بر میگردانم روی نیم دیگر و میکشم توی ظرف، تمام. تویش یکجور خوبی آبدار است و طعم به قاعدهای دارد.
یک وقتهایی، یک وقتهایی که نه غمگینم زیاد، نه خوشحال، نه استرس خاص زیادی دارم نه شرایط سختی، یک جور اندوه ملایمی میآید میپیچد دورم. اینجور وقتها حال خاگینه دارم فقط، و خواندن و ورق زدن خانهی ادریسیها، نه میخواهم حرف بزنم نه چیزی بشنوم نه دلم میخواهد کسی پیشم باشد نه دلتنگم حتا، اندوه بیجنسی مرا در بر میگیرد و چارهاش فقط همین خاگینهی پنجپیمانهشیرینشده است با کتاب.
خاگینه، شبیه یک راز کوچک، نجاتدهندهی اوقات بینام خاکستری من است.
|
آدمها اغلب فکر میکنن مهاجرت همون دکمهی «خاموش» مشکلات و بدبختیهاست. این فکرشون رو هم به روشهای گوناگونی بهت نشون میدن. مثلاً با اولین ابراز دلتنگی یا ناراحتی، با دیدن اولین نشونههای افسردگی یا گرفتگی با یه حالت مبهوتی میگن: پس اونجا هم آدم حالش بد میشه. منظورم اون گروهی نیستن که نشستهان منتظر تا تو حالت بد بشه بعد بگن دیدی بیخود مهاجرت کردی! دیدی بازم فلان. دیدی بازم بهمان. من از این آدمها حرف نمیزنم. از کسایی حرف میزنم که توی ذهنشون خودآگاه یا ناخودآگاه مهاجرت رو کلید خاموش بدبختیها میدونن. تغییر جغرافیا و روتین زندگی رو یه راه شفا میدونن. و من فکر میکنم مشکل با این قسمت «شفا» ست. اینکه ما همه باید یک روزی بفهمیم چیزی به اسم «شفا» وجود نداره وقتی پای آسیبهای روانی و روحی وسطه. هنر ما تطبیق پیدا کردن و مدیریت وضعیته. اینکه بیشتر و بیشتر و بیشتر خودت رو و آسیبهای روحیات رو بشناسی و بتونی از پس مدیریتشون بر بیای. شفایی وجود نداره. و همین امید بیهوده به شفاست که دور و برمون رو پر کرده از سرخوردههای ازدنیا بریده.
از وقتی از تهران کوچ کردم به روستا، با این گروه آدمها خیلی بیشتر مواجه شدم. تعدادی از دوستهای خودم توی همین گروه بودن که تازه این بخش افکار و شخصیتشون رو کشف کردم. اکسیژن و هوای سالم، تغییر شیوهی زندگی، تجربههای جدید و شکستن عادتها و روتین زندگی همه میتونن کمک بکنن که ما بتونیم بهتر با خودمون تطبیق پیدا بکنیم. اکسیژن خالص که توانایی درمان آسیب ترومای کهنه رو نداره. ولی میتونه به مغز کمک بکنه که کمتر گیرپاژ کنه. روونتر تحلیل بکنه و از دورههای افسردگی سریعتر بیرون بیاد. برای این گروه باید این چیزها رو توضیح داد. با حوصله. که واقعاً شفا وجود نداره. هرچیزی که هست دست خود ماست. تازه به نظر من که مهاجرت خودش دکمهی «روشن» بدبختیهای تازه ست. آدم با چیزهایی درون خودش مواجه میشه که انگار هیچوقت ازشون خبر نداشته. خوششانس اگر باشید مهاجرت دکمهی روشن خودشناسیتون میتونه باشه و متاسفانه هیچ شناختی بدون درد نیست. دوست داشتم یک جا بنویسم دربارهی این حس. که زندگی توی طبیعت مثل روغنکاری روح میمونه. دورههای افسردگی، ناامیدی، اضطراب، دلتنگی... تو بهترین جای دنیا هم که باشید، تو امنترین جای دنیا هم که باشید هستن. توی خود ما هستن. با خود ما هرجا بریم میآن. متاسفانه قابل تف کردن و دفع کردن هم نیستن. باید پذیرفتشون. و زندگی توی طبیعت و در آرامش میتونه توی این دورهها مثل روغن عمل بکنه. الان دیگه میتونم آدمها رو ارجاع بدم به این پست، وقتی میبینن من بیحوصله یا دلتنگم. و همچین نیمچه نیشی هم میزنن که «پس تو هنوزم حالت بد میشه» بفرستمشون اینجا و بگم همهی آدمها، هرجا که باشن حالشون بد میشه. هیچ شفایی در کار نیست. دکمهی خاموش و روشنی وجود نداره. باید پذیرفت و کنار اومد و شناخت. چه منبری رفتم! [+] Labels: UnderlineD |
جهانم از حالت افقی دارد میرود به سمت مایل. امروز آبدرمانی را شروع کردم. هیچ نمیدانستم استخرها قسمت مخصوص دیسک دارند. حس عجیبیست آدم به جای شیرجه رفتن توی قسمت کمعمق، از پلههای کمعمق وارد استخر بشود. از آن بدتر راه رفتن در قسمت دیسکیهاست. گره سنی الف محسوب میشدم یکجورهایی، و همه با دلسوزی و تعجب نگاهم میکردند. «آخخخی، تو که لاغری که، تو که جوونی که». در کمال تعجب حتا کشف کردم استخر یک روزها و سانسهای به خصوصی را به بانوان بالای شصت و پنج سال اختصاص داده. به خانم ورودی گفتم «نمیشه فردا همین سانس بیام؟ دیسک کمر دارم و عملا به لحاظ حرکتی شصتوپنج سالمه و فقط میخوام راه برم». یک جوری بدی گفت نع. فقط باید راه میرفتم، میشد کمی هم روی آب بخوابم و کمتر از آن پای کرال. کلا نیم ساعت. قورباغه اکیدا ممنوع. هنوز بدنم نمیتواند درست وزنم را هندل کند. دامنهی حرکاتم محدود است. کلا محدودم. که یعنی یکوقتهایی هم هست در زندگانی، که وسط استخری بیکه بشود شنا کنی. مجبوری به قدر بضاعتت تکان بخوری، ولاغیر. این روزها کلا در حال بررسی بضاعتام همهاش. آقای کا میگوید همه چیز خوب است به شرط اینکه به چشم قله نگاهش نکنی. اگر بدانی فقط یک پله است، داری خوب پیش میروی. میخواهد نترسم. میخواهد سبد اگر افتاد و تخممرغها اگر شکستند، دنیایم دوباره به آخر نرسد. این درسها را دیسک کمر هم به من آموخته است. حال روحانیِ یواشِ همیناستکههستِ دو-نقطه-دی-طوری دارم. از آن حال رویاپرداز دونکیشوتوار بلاتکلیف قبلاهام خیلی بهتر است. دروغ چرا، یک زنی آن تههای دلم دارد رویا میبافد هنوز. |
حرف که میزنی، بی سن و سال میشوم. خانهی ادریسیها --- غزاله علیزاده Labels: UnderlineD |
Friday, February 6, 2015 Lethe - پروست مینویسد: «فراموشی یکی از شکلهای زمان است». مینویسد «فراموشی نیروی نابودکنندهای نیست. نیروی بزرگ متناوبی است که با تغییر دادن چهرهی موجودات در چشم ما، میتواند برداشت ما از زمان را تغییر دهد. به یاری فراموشی میتوانیم آنی را که در گذشته بودیم به تناوب بازیابیم.» - زمان که میگذرد، اتفاقات و آدمها، خاطرات ما از اتفاقها و آدمها دستخوش تغییر میشود. واقعه را نه آنجور که بوده، آنجور که مایلیم به خاطر میآوریم. همین خاطره نیز با گذشت زمان دستخوش تغییر میشود. آنچه در آینده از خاطرهمان به جا میماند، تصویر محویست که تنها خاطرهی اتفاقی که دیگر مرزهایش چندان پررنگ و واضح نیست را به یادمان میآورد. - شب، دیروقت، خوابم نبرده بود و Still Alice را برداشته بودم برای تماشا. فیلم، معمولی بود با موضوعی اما ترسناک، به غایت ترسناک. آلیس، زنی که رشته و دغدغهی زندگیاش زبان و کلمات است، با بیماری آلزایمر مواجه میشود. به تدریج دامنهی واژگانش و خاطراتش را از دست میدهد. جهانش فرو میپاشد. - همیشه، تمام این سالها، وقتهایی که وبلاگ مینوشتم خیال میکردم بعدها یک روزی مینشینیم دور هم، اینها را میخوانیم و میخندیم. مطمئن از به یاد آوردنشان. - چند هفته پیش، تا قبل از این چند هفته پیش، لیستی بلندبالا داشتم از کارهایی که باید بکنم و قرارهایی که باید بگذارم و خریدهایی که باید بکنم. همه را گذاشته بودم برای بهمن، قبل از سفر؛ مطمئن از انجام دادنشان. حالا اما دوتا کتاب را هم به زحمت میتوانم جابهجا کنم و هیچ خریدی، مطلقا هیچ خریدی نمیتوانم بکنم و قرارهایم را همه را گذاشتم برای وقتی دیگر. - فصهی آیریس، آیریس مرداک شاعر و فراموشی. - گاهی یک تصادف کوچک احمقانه، یک سرماحوردگی، یک اتفاق پیشبینینشده آنچنان جهانت را به هم میریزد که با خودت فکر میکنی چی را تمام این سالها اینهمه جدی گرفته بودم من؟! که اصلا وقتی تمام برنامهریزیها و قول و قرارها و آیندهنگریها اینجوری به مویی بند است، داریم چی را اینهمه جدی میگیریم؟ داریم برای بقای کدام اصل پایدار اینجوری میدویم، اینجوری به خون هم تشنه میشویم اینجوری سر همدیگر را میبُریم؟ - بونوئل در آغاز کتابش مینویسد: «مادرم در ده سال آخر زندگی حافظهاش را به تدریج از دست میداد. او با برادرهایم در ساراگوسا زندگی میکرد. یک بار که به دیدنش رفته بودم دیدم که بچهها مجلهای به دستش دادند و او با دقت از اول تا آخر را ورق زد؛ بعد آن را از او گرفتند و مجلهی دیگری به او دادند که در واقع همان مجلهی قبلی بود و او باز با همان دقت و علاقه آن را تا آخر ورق زد. کار او به جایی رسید که دیگر بچههایش را هم نمیشناخت. از نظر جسمی سالم بود و نسبت به سن و سالش خیلی هم پرتحرک بود. من پیش او میرفتم، او را در آغوش میگرفتم و مدتی کنارش میماندم؛ بعد از اتاق بیرون میآمدم و بعد از چند لحظه دوباره به نزدش برمیگشتم. او باز با همان حالت قبلی به روی من لبخند میزد و تعارف میکرد که بنشینم، انگار که قبلا مرا ندیده است. حتا اسم مرا هم فراموش کرده بود.» - از فکر کردن به فیلمی که دیدهام میترسم. فکرها و خیالهایم آنقدر واقعی میشوند که از فکر کردن به هر امر ممکنی میترسم. - فکر میکنم هرگز خودم را جدی نگرفتهام. در جدیترین دورههای زندگیم هم انگار داشتم ماکت زندگیام را بازی میکردم. هنوز منتظرم تبدیل بشوم به یک آدم جدی، جدی و واقعی. منتظرم یک نقطهی صفر، یک نقطهی عزیمت وجود داشته باشد که بشود بگویم از این نقطه من جدی شدم. ازینجا همهچیز شروع شد. خیلی جدی فکر میکنم هنوز شروع نشدهام، هنوز در راه شروع کردنم. پس چرا گاهی همهچیز اینهمه سخت میشود؟ اینهمه سخت میگیرم؟ - داریم هزینهها را برآورد میکنیم. آن وسط نوید طبق معمول میزند به صحرای کربلا، کوبا! میخندیم ولی ته دلمان فکر میکنیم بعید هم نیست، ها؟:دی برای نوید مینویسم همکار بودن با تو چه مفرح است. بعد توی دلم میگویم اصلا من را چه به اینهمه پیچیدگی، بس نیست؟ بعد فکر میکنم فوقش انگار تصادف کرده باشم، بستری شده باشم و دیگر هیچ کاری از دستم برنیاید؛ ها؟ - بونوئل مینویسد: «آدم تا حافظهاش، گیریم بخشی از حافظهاش را از دست ندهد نمیفهمد که آنچه سراسر زندگی را میسازد حافظه است... بدون حافظه ما هیچ نیستیم.» - فکر میکنم چه تا قبل از این فیلم، «فراموشی» اینهمه تکاندهنده نبوده برایم. چه گاهی به تلنگری همهچیز دود میشود میرود هوا. چه بیهوده خودمان را جدی میگیریم گاهی. - گفت: و هدف نهاییت؟ بیمکث گفتم: تاثیرگزاری. - بونوئل مینویسد: «حافظه به همان اندازه که ضروری و پرتوان است، شکننده و ضربهپذیر هم هست. حافظه هم از سوی دشمن اصلیاش، یعنی فراموشی نهدید میشود و هم از جانب انبوه خاطرات مغشوش و کاذبی که هر روز بر آن آوار میشوند.» - بونوئل مینویسد: « حافظهی ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رویاهای ماست، و از آنجا که دچار این وسوسه هستیم که رویاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی بگیریم، از دروغهای خودمان هم حقیقت میسازیم. حقیقت در مقایسه با خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دوی آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.» - مدتها بود اینهمه تعمیم نداده بودم. * در جستجوی زمان از دست رفته --- مارسل پروست * با آخرین نفسهایم --- لوییس بونوئل |
Monday, February 2, 2015
این هفته، هفتهی آخر نمایش جهان یکم از پروژهی «جهان نگریسته» است. چه دلم برای حال و هوای این اولی از همین حالا تنگ میشود.
|
از خدمات جهان افقی یکی هم اینکه عملا کارهای اجراییام به صفر رسیده و به جاش فرصت دارم روی تمام پروژهها و ایدههای نصفهماندهی کاریام تمرکز کنم. آخخخخ که چههمه عاشق این کارم و آخخخختر چههمه باورم نمیشود از خودم که اینجوری عاشق کارم باشم. و آخخخخترین که من اصولا میمیرم برای بخش ایدهپردازی و دیولوپ پروژه. جایی خوانده بودم درصد کمی، درصد خیلی کمی از آدمها عاشق شغلشاناند. کاری را انجام میدهند که هر لحظه از انجام دادناش لذت میبرند. بابت این یک قلم، این روزها با دیسک کمر به وفور خوش میگذرانم. طفلکی کیانا. پریروز داشتیم با مهمان مدعو اولین جلسهی «سینمای زنان» گپ میزدیم. حرف فیلمهایی شد که اخیرا دیده بودیم و دوست داشتیم. در اولین انتخاب، هر دو بیهوا گفتیم فورسماژور (توریست). آخخخ که دوست دارم اینجور زنها را. غریبهای که با دو سه تا فیلم، میبینی چه جهاناش از جنس توست و چه او هم دارد دنیا را از خلال فیلمها دوباره میبیند. بعدتر حرفهامان رسید به بویهود و گانگرل و آخرتر هم که برگشته بودیم توی عرصهی تجسمی، گوریلا گرلز. هر دو داشتیم فکر میکردیم چه خوب است که میشود ولو شده به قدر یک سانت، در حد بضاعتمان، جهان اطرافیانمان را عوض کنیم. به بچههایی که توی این شبهای پر-ترافیک، اینهمه راه را میکوبند میآیند گالری به تماشای فیلم، یک سانت ویژن جدیدی ارائه کنیم. بارها شده بچهها بعد از چند ماه ایمیل زدهاند که فلان مبحثی که توی کلاس مطرح شد، یا فلان مطلبی که برایمان ایمیل کردید، چه مسیرمان را تغییر داد، ولو به قدر یک سانت. آدمهای دور و برم خوشحالند و این حالِ خوشِ مدام یکی از باتریهای بزرگ این روزهای افقیست. دارم کتابهای نیمخوانده را یکییکی تمام میکنم. روزی/شبی دو سه تا فیلم میبینم و اطلاعاتم را آپدیت نگه میدارم. دلم برای این مدل زندگی چه تنگ شده بود. |
از یک روزی به بعد آیفون تصمیم گرفت آخرین تماسهایت را بردارد بگذارد آن بالا، جلوی چشمش. بعد خب طبعا آدمهای مهمات میرفتند آن بالا، جلوی چشمت. آدمهای حاضر، آدمهای مدام. یک وقتهایی هم اما، یک آدمی از یک سیارهی دیگری، آدمی که توی فیوریتلیست بوده اما حالا دیگر روی صفحهی رادار زندگیات نیست، عکیاش میآید آن بالا. نه که آمده باشد، نه؛ گاهی دو خط پیغامی دو دقیقه حرفزدنی چیزی، همین و تمام. بعد؟ بعد این که آیفون این را نمیفهمد و برمیدارد میگذارد جزو آدمهات، یکجورهایی کنایه دارد توی خودش. این روزها، آن بالا سر آیفون، شوخیاش گرفته با من، کلا! |