Desire knows no bounds |
Saturday, January 30, 2016
به دستیارم گفتم قراردادها رو برام ایمیل کنه. برام ایمیل کرد. فایل رو که باز کردم دیدم اوه، قراردادها پرن از «میباشد»! طبعا نمیتونست کار من باشه. بهش اسمس دادم که گمونم ورژن ادیتنشدهی خام رو برام فرستادی اشتباهی. جواب داد «خودمم همین فکرو کردم راستش. داشتم با خودم میگفتم چهطور ممکنه یه قراردادی که آیدا نوشتهتش اینهمه «میباشد» داشته باشه بیکه نیمفاصله».
قرارداده به هرحال احتیاج به جرح و تعدیل داشت، لذا پرینت کردم نشستم به ادیت. سپس توجهم به این نکته جلب شد که چه سخت! یه جا تو کتاب «به زبان آدمیزاد»، یادداشتهایی در ستایش پاکیزهنویسی و نکوهش شلختهنگاری در متون اداری و رسانهای، نوشتهی رضا بهاری، نوشته بود: «با سلام... از آنجا که مکاتبات هر ادارهای در حکم اوراق هویت آن اداره میباشد، به همکاران توصیه میگردد که در مکاتبات خود از آوردن افعال ناپسندی نظیر میباشد و میگردد و مینماید خودداری نمایند.» حالا شده بود حکایت من. گیرم که میباشدها رو است کنم، با ناظر مرضیالطرفین و لازمالاجرا و الخ چه کنم! به هر حال تلاش خودمو کردم. سپس قراردادو فرستادم برای مشاور حقوقیم، و اونم بدون گیر دادن به استها، با چندتا تغییر جزئی قرارداد رو تایید کرد رفت پی کارش. من؟ خیلی جاها سعی میکنم در مکاتباتم، اعم از جدی و غیرجدی و اداری و غیراداری، لحن و پاکیزگی نوشته رو رعایت کنم. نمونهی آخرش نامهی خودم بود از طرف گالری به معاون تجسمی ارشاد، که همونجا تو جلسهی ارشاد کلی باعث تعجب و تقدیر رفقامون شده بود. با اینحال اما یه جاهایی هم هست در زندگانی، که هر کاری بکنی، باز میبینی بین دوراهی میباشد و است گیر افتادی، بیکه بتونی به سادگی استها رو بذاری جای میباشدها. پ.ن. توصیه میکنم کتاب «به زبان آدمیزاد» رو بخونین. کمبرگه و یه ساعت بیشتر وقت نمیبره. من همچنان دونکیشوتوار معتقدم میتونیم ولو به قدر پنج سانت، دور و برمون رو با همین نقطه ویرگولها و استها و نیمفاصلهها فرهنگسازی کنیم. به شرطی که خسته نشیم و جا نزنیم. به نظرم خسته نشیم و جا نزنیم. |
آخرین تصویر سینمایی که از مواجهه با میانسالی تو ذهنمه، بیکه جزئیات خاصی ازش یادم بیاد، فیلم «زن بیسر» بود. حالا اما، چند روز بعد از دیدن «ابرهای سیلس ماریا»، همچنان دچار فیلم موندهم. رضا گفت «دورهت گذشته مربی». یهجوری که انگار هم با من بود، هم با فیلم. فیلم هم دربارهی پذیرش همینه. بپذیری که بالاخره رسد آدمی به جایی، که با موقعیتهایی مواجه میشه که دیگه امکان ادامهی لایفاستایل قبلیشو نداره. که بعدتر حتا دلیلی برای ادامهی لایفاستایل قبلیش نمیبینه. آدمها با گذر زمان عوض میشن، موقعیتها عوض میشه و چه خوشمون بیاد چه نه، ایت ایز وات ایت ایز. آدم اما وقتی خودش در جریان گذر زمانه، حواسش نیست. با تغییرات دیل میکنه و به خیال خودش داره زندگیش رو میکنه تا یه وقتی که یههو، سر یه بزنگاهی، با خودش، با آینه، با گذشتهش و زمان حالش مواجه میشه. اونجاست که ناخوداگاه مکث میکنه، سکوت میکنه، و به فکر فرو میره. من؟ چند شبه که در سکوت دچار فیلمم. و حتا حاضر نیستم چیزایی که تو مغزم میگذره رو اینجا بنویسم. و حتا حاضر نیستم تو دفتر سیاهه بنویسمشون هم. میدونم تنها راه گذر کردن برای من هنوزم نوشتنه، اما دارم از مواجهه با اون تصویر، از مواجهه با اون کلمات طفره میرم. مواجههای که شبیه بحران نیست، ترسناک نیست هم. بیشتر از همه از جنس شکلات تلخه. تلخ و قوی و کمی هم اندوهگین. چارم و قرمزی کیتکت رو نداره. اما بوی نافذ و سنگینی داره. اونقدر که وقتی حس بویاییت بهش جلب میشه، دیگه نمیتونی به این سادگیا نادیده بگیریش. بعد؟ بعد درست همونجاهایی که مرز بازی و واقعیت گم میشه. که در لحظه داری تشخیص نمیدی این حرفا دیالوگای متن تئاتره یا دیالوگای خودشون. درست همونجاهاش. |
Friday, January 29, 2016
دردی درونت است
چای دم میکنی قهوه را با دقت درست میکنی درد درون چایها و قهوههایت رشد میکند تیره و تیرهتر اما تو روشنی سارا محمدی اردهالی روشنام. رویم را برگرداندم غلت زدم سمت دیگر تخت، خزیدم در آغوش سید، که نور خورشید مستقیم تابید روی صورتم. فکر کردم چه زود روشن شده. دستاش را که میان خواب و بیداری حلقه کرد دورم، فکر کردم چه خوب. بعد بلافاصله فکر کردم چه بد که کارلا و بن و نادین هیچکدام دل خوشی از سید ندارند. انگار سید با ورود به دنیای من، مرا از دنیای آنها کنده و برده. دنیای من اما هنوز همان است که بود. خانهی پرآفتاب، کارلا، بن، کتابها، سفر، آدل و نادین و دکتر برنارد، مدادها و مالسکینها و فیلمها، ظرفهای سفالی سبز تیره، پوشههای کاری روی میز گرد توی هال، و خب سید. کارلا میگوید «نمیشه خودمون سهتایی باشیم؟». فکر میکنم تمام این سالها خودمان سهتایی بودهایم. حالا گاهی اما دلم میخواهد فقط من نباشم. بودن سید از آنجورهاست که مزاحم کسی نیست. یکجور حضور مختصر و کمحرف و مهربان، گوشههایی که جای کس خاصی نیست. لابهلای ملافهها، توی جاده، موقع بستن کمربند هواپیما، وقتهای منتظر ماندن توی لابی هتلها با پیراهن خنک کوتاه و صندل و کارت اتاقی که همیشهی خدا همراهم نیست، کتاب خواندنهای لب استخر، موزیکهای شب تا صبح، طرف خودش روی تخت من. کارلا میگوید «امشبم سید میاد اینجا؟». نمیدانم. شاید اگر حوصله داشته باشد بیاید. این روزها من حوصلهتر دارم. شبهای پیاپی در طول هفته، صبحانههای قبل از سر کار رفتنهامان، حولهی سید توی حمام اتاق من، مادوی نیشانتاشی، یکسری کلمات پرطمطراق لاتین، ایدیوسینکرسی، فرنچ تُست و تخممرغ اسکرمبلد، شیر و سالاد و ویسکی و توتفرنگی، سوفیتل، آخر شب توی آیمکس و ازینجور چیزها، از همین چیزهای معمول روزمره، بیکه اتفاق عجیبی، دلیل خاصی؛ همین مختصر بودنها و پیاپی بودنها و معمولی بودنها و روزمره بودنها حالم را بهتر کرده. یکجور روتین بیکش و قوس، که برای منی که آدم بالا پایینهای زیاد و هیجانات یکباره و فروکشکردنهای پیاپیام، تازگی دارد. کارلا و بن پچپچکنان میروند توی اتاقهاشان. ظرفهای شام را میچینم توی ماشین، مدادها را میگذارم توی لیوان سفالی، کتابهای تازهخریده را جا میدهم توی ردیفهای کتابخانه. ردیف دوم از بالا، سمت چپ، ویرجینیا وولفها، «اتاقی از آن خود». یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, January 23, 2016 در یک جلسه غیررسمی، پست داک گروه اکولوژی مکس پلانک برای تلطیف فضا، یکهو از غذای سنتی کشورش مثال زده بود و حتی سری عکس مرتبط از لپ تاپش نشان همه داده بود. پست داکهای مکس پلانک به شکل غریبی ارباب کلماتند. این هم که خداوندگار آب و تاب. به شرح و تفصیل جوری توضیح داده بود که من کاملا فهمیده بودم نسبت کشور کره به غذای کیم چی، مثل نسبت گیلان است به انارآویج یا نسبت تبریز است به کوفته. جلسه که تمام شده بود، عکس ها اثرش را روی مغزم گذاشته بود. گرسنه شده بودم جوری که می توانستم یک رستوران را با صندلیهایش ببلعم. به ظاهرم نمی آید اما من بسیار موجود شکم پرستی هستم. بعدش دوره افتاده بودم به پرس و جو که کی بلد است کیم چی برای ما درست کند؟ تنها انسان کره ای که می شناختم سیندی بود. اسم سیندی هم طبعا سیندی نبود، یک چیزی بود مثل یک آوای خاصی از ته حلق و بعد نوک زبان. جوری پیچیده و کمپلکس برای همه ملیت ها که خودش همه را راحت کرده بود با انتخاب سیندی. یک روز تا دیدمش گفتم سلام. کیم چی چیست و چرا؟ گفته بود گریه اش می گیرد الان بسکه این خوراک لذیذ است و بسکه مقدس است و بسکه باید آداب دو هفته ساختن! و سپس سرو کردن و خوردنش رعایت شود.آیا من دلم آمد از او سراغ این غذا را بگیرم؟ آیا اینهمه بی رحمی چرا آن هم امروز که او ناهار سوپ دارد؟ از اویی که حتی برنج (شفته و داغان کره ای) ها را هم بلد نیست بپزد؟ پاسخ سیندی دردی را دوا نکرد، بلکه آتش اشتیاق مرا دامن زد. دیگر هر رستورانی رفتم سراغ گرفتم که خب یا نداشتند، یا نشنیده بودند یا متعجب بودند که من دنبال چه چیزی در کجا می گردم. یک بار هم یک کره ای دیگری را ملاقات کردم که آب پاکی را روی دستم ریخت و با تاسف و جدیت گفت اسباب و ادوات کیم چی اصل فقط در کره یا یک شهر خیلی بزرگ با رستورانها و فرهنگ کره ای یافت می شود. اینگونه بود که کیم چی و دریغ و حسرتش بیخ گلوی ما ماند که ماند. روز اول اقامتم در نیویورک، صاحبخانه داشت توضیح می داد که چی را کجا پیدا کنم. بعد پرسید گرسنه ام؟ درهواپیما چیزی خورده ام؟ اگر نه یک ظرف کیم چی توی یخچال هست!!! عین معجزه مثلا وقتی انتظارش را هم نداری می شود معجزه در معجزه. باورم نمی شد چنین اطلاعاتی با چنان لحن عادی بی خیالی به من داده شود. شیهه کشیدم که وااااای بله حتما. کیم چی؟ واقعی؟؟؟ بله ؟؟ له و لورده بودم بدانم این موجود زیبای توی عکس و لذیذ در خاطره سیندی و آقای پست داک و نایاب در هر جا، چیست واقعا. طرف که اشتیاق مرا دیده بود با نیش باز ظرف بزرگ در دار و سنگینی را از یخچال آورد گذاشت وسط میز با یک بشقاب گود و یک قاشق. از مابقی ماجرا، فقط یادم هست که اتاق با همه وسایلش دور سرم چرخیده بود وقتی در ظرف را باز کرده بودم. انگار یک رختکن فوتبال درست بعد از مسابقه به ابعاد ظرف فشرده شده بود و یک ماه هم از پلمپش می گذشت. مهوع ترین حجمی که بشود نگاهش کرد. صاحبخانه تا دو روز هر بار مرا می دید قهقهه می زد. دیگر تفریح می کرد که با من چک کند آیا واقعا من نمی دانستم کیم چی از کلم گندیده و کپک رویش ساخته می شود؟ سفر به آن درازی از خانه خودم تا خانه ای در بروکلین راه لازم بود که بفهمم آنچه چنان مشتاقانه در جستجویش بودم و آن همه در وصفش شنیده و دیده بودم، دقیقا همان چیزی بود که نفرتم را برمی انگیخت. گاهی، آنچه که جامه می دریم و دریا می نوردیم و بالا و پایین می پریم و بال می زنیم برای رسیدنش، دقیقا همان چیزی است که نه تنها در زندگیمان کم نداشتیمش، که اصلا بهتر بود گذارمان به هم نیفتد. Labels: UnderlineD |
Wednesday, January 20, 2016
دستپاچه است. یکجور دستپاچهگی نابالغ که هیچ متناسب با سن و سال و شغلاش نیست. هر بار، دقیقا هر بار رفتارش مرا یاد آدمهایی میاندازد که تازه شروع کردهاند به رانندگی. که رانندگی هنوز عادی نشده برایشان. ملکهی ذهنشان نشده. که هر بار راهنما و دنده و الخ را با چشم نگاه میکنند.
از میهمانی خانهاش شروع شد. من را و چند نفر دیگر را دعوت کرده بود خانهاش. خب یک آدم چهل و چند ساله لابد تا حالا بارها میزبان بوده و لابد بلد است امورات یک خانه یا حداقل یک مهمانی را اداره کند. رفیق ما اما انگار برای اولین بار بود که میزبان میشد. با یکجور خونسردی ساختگی که بیشتر برخورنده بود تا معقول، مهمانها را به حال خودشان گذاشته بود تا از خودشان پذیرایی کنند و سر خودشان را گرم کنند. نمیدانست باید با آدمها چهکار کند. یکجورهایی حتا انگار نمیدانست چرا ماها را دعوت کرده. احساس میکردم وسط یک فراخوانام! از جمع نامتناسب که بگذریم، تمام طول مهمانی این حس را داشتم که میزبان دستپاچهی ما زنی لازم دارد که ادارهاش کند. قبلتر از آن، وقتهای بیرون رفتن و رستوران و کافه و معاشرت هم همینجوری بود. همیشه پیشنهاد برنامه و جا و الخ را من باید میدادم. نظر خاصی نداشت. اگر داشت هم، دو تا جای همیشگی و دو تا غذای همیشگی. بیهیچ ماجراجویی و تجربهی جدید. اولها فکر میکردم لابد مال این است که میداند از زندگی چه میخواهد. لابد مال این است که آنقدر زندگی کرده و تجربه کرده که حالا آپشنهایش را شخصیسازی کرده و همانها را زندگی میکند. بعد دیدم نه. دچار یکجور نابالغی مزمن است و اصولا قدرت پیشنهاد و تصمیمگیری و ادارهکردن ندارد. قدرت انتخاب و سورپرایز کردن و موضع گرفتن و مواضع شخصی خود را داشتن هم. از آنهاست که خیلی نایسطور میایستند کنار، یکجوری که انگار تمام اختیاراتشان را به عمد تفویض کردهاند به زنی که کنارشان است. که اما به زنی کنارشان احتیاج دارند که ادارهشان کند. تر و خشکشان کند. زندگی را برایشان جذاب و مهیج و متنوع کند. من نمیدانم چهجوری میشود زندگی را برای یک آدم دستپاچهی نابالغ کمجسارت ریسکناپذیر هیجانانگیز کرد. میدانم چهجوری میشود بهشان خوش گذراند، باهاشان خوشگذراندن را اما نه. بعد از مهمانی کذایی، بعد از آنکه برای اولین بار مرد را در کانتکست خودش دیدم و به عنوان مدیر یک مجموعه، یک برنامه، یک مهمانی، رفتارش را تماشا کردم، مغزم در لحظه تصمیم خودش را گرفت. تصویر مرد خوشتیپ خوشاندام جذابی که چند ماهی میشد با هم معاشرت میکردیم، به کل مخدوش شد. دیگر هیچ شانسی برای بازیافت تصویر نمانده بود. آن آدم تا وقتی در فضاهای تحت اختیار من حضور پیدا میکرد، تا وقتی تحت برنامههای من پیش میرفت، همانی بود که دلم میخواست. در کانتکست شخصی خودش اما، همهچیز را که به عهدهی خودش میگذاشتی، تمام جذابیتاش به یکباره فرو میریخت. عقیم میشد به کل. بعد از آن شب، یکی دو باری با هم حرف زدیم. از من دلیل رفتنم را پرسید و من همینها را، یکجوری که زیاد هارش نباشد، برایش توضیح دادم. از من خواست یک بار دیگر بهش فرصت بدهم. گفت روی حرفهایم فکر کرده. دفعهی بعد، به محض ورود من، ظرف دو دقیقه هر پیشنهادی به ذهنش رسیده بود را گذاشت روی میز، تیربارانطور، و از من خواست یکی را انتخاب کنم. من؟ خندیده بودم فقط. بعد خواسته بودم برایش توضیح بدهم که کانسپت را اشتباه فهمیده. که آن چیزی که من نقد دارم بهش، صرفا رفتارش نبوده، لایفاستایل و طرز فکر و تمام اینها را هم قاطی خودش داشته. بعد از خودمان مثال آوردم. درجا جواب داد من نمیتوانم مثل شماها زندگی کنم. نمیتوانم امروز تصمیم بگیرم و پسفردا برای تعطیلات آخر هفته استانبول باشم. من مسئولیت دارم و هزینه دارم و باید محاسبهشده رفتار کنم. خب راست هم میگفت. قاعدتا باید به نسبت ما پول بیشتری توی حسابش باشد و قاعدتا باید هر روز هفت صبح بیدار شود که به ددلاینها و تعهداتش برسد، قبول. اما ته تهاش را که نگاه کنی، آدمی را که دلش میخواهد برای معاشرت، منم. دلش میخواهد با ما بیاید سفر، با ما برود فلان مهمانی و الخ. که یعنیتر، ته تمام حسابگریها و بیگدار به آب نزدنها و در حاشیهی امن زندگی کردنها، آرامش خاطری نسبیست که اما آدمها آن را با خوشحالی و رضایت از زندگی اشتباه میگیرندش. خب خیلی وقتها زندگی من شبیه رولر کوستر است، بالا و پایینهای زیاد دارد و پیچهای ناگهانی و کلی آدرنالین و استرس و اضطراب، اما ته تهاش را که نگاه کنی، دارم خوب زندگی میکنم و خوشحالم و خوش میگذرد بهم، حتا وقتی دارم با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم. از تمام اینها که بگذریم، دستپاچگی حتا از ایدز هم بدتر است! آدمها بعد از یک سنی قاعدتا به درجهای از تجربه و بلوغ میرسند که خواهناخواه حاصلش طمأنینه و وقار و استایل شخصیست. اینکه نیمی از عمرت را سپری کرده باشی و هنوز به این مرحله نرسیده باشی اما، انصافا غمانگیز است. |
Monday, January 18, 2016
تو این دو روز، موفق شدم برسم سر یه دوراهی جدید. سپس دقیقا تو همین دو روز، با هر کی مشورت کردهم اولین عکسالعملی که دریافت کردهم این بوده که هاها، تو عمرا بتونی لایفاستایلت رو ازین که هست تغییر بدی.
من؟ به نظرم اگه انگیزه و دلایل کافی داشته باشم خیلی واضح و مبرهن حاضرم لایفاستایلام رو تغییر بدم. هیچکس دیگه جز من اما با من همعقیده نیست. لذا؟ لذا عجالتا نشستهم سر دوراهی، مجله میخونم. وسوسه و جاهطلبی تجربهی جدید هم داره دست از سرم برنمیداره. |
از آدمها و توتفرنگیها و انگورها و شرابها و ملافهها و حولهها و دیگر هیچ
آدم است دیگر. گاهی فکر میکند همهچیز تمام شده. بعد میبیند همهچیز تمام نشده و حتا همهچیز همان است که بود. یادم نمیآید چند ساعت گذشته بود از شب یا چند ساعت مانده بود به صبح. برگشته بودم توی آغوشش. انگار برای اولین بار. حرف خاصی هم نزدیم. حالا که فکر میکنم میبینم همان اولین بار هم همین بود. حرف خاصی نزده بودیم و همان «جور» به سادگی شده بود «همانجور»ِ همیشگیمان. حوالی صبح بود گمانم، نیمهخواب و بیدار بودم من که یکجور تبداری پیچیده بود دورم که انگار نه انگار همه چیز تمام شده. که انگار همهچیز همانجور است که بود. آیدای دو سال پیش اگر بود، نمیماند لابد. نمیآمد. لجبازی، و دیگرهیچ. حالا اما خودم را بلدم دیگر. برمیگردم. میمانم. نیمهخواب و تبدار. همانجور که «دل»ام میخواهد. جوری که انگار هیچ چیز تمام نشده و همهچیز همان است که بود. |
Sunday, January 17, 2016
درخت گلابی via تأملات ناگزیر
۱) دپارتمان فلسفه طبقه پنجم یک ساختمان خیلی بلند است. در ورودی دپارتمان درست مقابل در اتاق منشی دپارتمان است. منشی دپارتمان
در اتاقشتنهاست. بیرون از اتاقش هم تنهاست. کلا تنهاست. هربار که از در اتاقش رد میشوم به بهانهای چیزی میگوید تا که بروم داخل، بنشیم و چند دقیقهای چیزی بگوید و من بشنوم و لبخندی بزنم. من که حرفی برای گفتن ندارم. معمولا فقط با حرکت سر تایید میکنم. دوست ندارد بروم. ادامه میدهد. وقتی به بهانه کلاس میخواهم بروم، میگوید یک لحظه صبر کن. دستش را بالا میآورد به سرش اشاره میکند. گویی چیزی را در هوا میخواهد شکار کند. سعی میکند به یاد بیاورد. مثلا چیز مهمی را باید به من میگفته در مورد ویرا، کارنامه، واحدهای ترم بعد... . چند لحظهای تلاش میکند اما غالبا دستش را خالی برمی گرداند پایین. گاهی هم میپرسد «فردا اینجایی؟» یا «وقت نهار اینجایی؟» یا «رستوران پشت دانشگاه غذاهای خوبی دارد».
۲) در رستوران دانشگاه نشستهام. بیشتر میزها خالی هستند. پسرکی میآید داخل. نگاهی به میزهای خالی میکند. میآید جلو و خیلی آرام میپرسد «ممکن است سر میز شما بنشینم؟». چندان طول نمیکشد. چند دقیقه بعد شروع میکند به حرف زدن. پر است از حرف. مستمع میخواهد.
۳) در کافه دانشگاه نشستهام. خانمی میان سال آن طرفتر میان قفسه کتابها میگردد. کتابی را دستش میگیرد و بلند بلند با خودش در مورد کتاب حرف میزند. دختری که آن طرفتر نشسته میگوید «میبینی چقدر آدمها تنها شدهاند».
۴) عکسی از خودش فرستاده روی تخت بیمارستان. تنها رفته است بیمارستان. فرمها را پر کرده. مغزش را جراحی کردهاند. سر و صورت خونین رو تخت افتاده. صورت استخوانی و تکیده. چشمان سبزش نیمه باز ماندهاند. با این وضع از خودش سِلفی میگوید «نبودی». میگویم «کاش میبودم. برایت قورمه سبزی میپختم». همه ماجرا همین است.
آدمها تنها شدهاند و چون مغازهای نیست که دوست معامله کند، تنها ماندهاند بیدوست. اما نباید از این تنهایی دهشت آور بنالند چون نالیدنشان به این معناست که لابد جذابیتی ندارند. بیاهمیت هستند و معمولی و برای همین هم تنها ماندهاند. باید تنهاییشان را پنهان کنند. خودشان را پرمشغله نشان بدهند تا جذاب و با اهمیت و بی نیاز از دیگران به نظر برسند.
Labels: UnderlineD |
Friday, January 15, 2016
کسی که عشق ورزیده، چه میتواند بکند جز آنکه -محض استراحت- دیگر در زندگیاش کسی را دوست نداشته باشد؟
کتاب دلواپسی --- فرناندو پسوآ پ.ن. ترجمهی کتاب البته روی روان آدم خش میندازه، اما خب! Labels: UnderlineD |
When things go wrong, I don't want to hope that I'm not alone, I want to know it. With House, every time I needed him to step up. He's just never gonna be that. Labels: UnderlineD |
Thursday, January 14, 2016
از سفر برگشته/برنگشته، در راه فرودگاه به خانه، موبایل را روشن کردم. پیغامها یکی یکی و چندتا چندتا دلیور شدند. چند تا پیغام توی تلگرام هم و یکی دوتایی هم توی اینستاگرام. از آن دست پیغامها که وقتی تمام زندگیات را، عمومی و نیمهعمومی و خصوصی، میگذاری جلوی چشم آدمها، باید به دریافتشان عادت کرده باشی. خب آدم به دریافتشان عادت میکند. فقط نفهمیدهام چرا بعد از تمام این سالها مخاطب به دیدنشان عادت نکرده است. به ربط دادن و ندادنشان. به گاهی فقط تماشا کردن و بیحرف عبور کردن و الخ. پیغامها را خواندم و با خودم گفتم هاه، ولکام بک تو د یوژوال ابنرمال لایف. فرداش توی خواب و بیدار بعد از سفر، طی دو تماس تلفنی طولانی جداگانه، مامان و بابا بهم اطلاع دادند دارم از کمخونی شدید میمیرم و باید به زودی بستری شوم بیمارستان برای آزمایشهای بیشتر و از اتاق که بیرون آمدم، دیدم چندین مدل قرص و داروی گیاهی و غیرگیاهی روی میز گرد توی هال است. همانها که مامان و بابا هر کدام طی دو تماس تلفنی طولانی جداگانه توی خواب و بیدار بعد از سفر طی خبر مردنام دستور مصرفاش را بهم داده بودند. موبایل را سایلنت کردم و دوباره خوابیدم. تمام سفر را دراز کشیده بودم لب استخر، با روغن بدن و لیوان آبجو و گاهی مارگریتا یا مارتینی سبک، شنا کرده بودم و کتاب خوانده بودم و تلفنم را خاموش نگه داشته بودم و گاهی به سختی به افق خیره شده بودم، بسکه آفتاب چشمم را میزد. تمام هفتهی قبل و قبلترش را توی تهران دویده بودم. حالا نه که دویده باشم، اما شلوغ بود کار و زندگی و مشغول تحویل دادن و تحویل گرفتن کارها و آدمها بودم و چند شب قبل از سفر را فرصت نکرده بودم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم حتا. حالا اما صبحها صبحانهی مفصل و بعد ماساژ و بعد با بساط میوه و مارتینی و کتاب، لب استخر. تا عصر که هوا سرد میشد و از آب گرم استخر که بیرون میآمدی مجبور میشدی خودت را بپیچی لای دو تا حوله و دو شات کنیاک. انگار دارم توی پرانتز زندگی میکنم. انگارتر شیرجه زده باشم توی آب و به جای کرال یا قورباغه، طول استخر را آنقدر زیرآبی آمده باشم تا نفسم تمام شده باشد. سرت را که میبری زیر آب، صدای خندهی توریستها و موزیک توی فضا و موج دریا و همهچی قطع میشود. آن پایین، همین بیست سانت پایینتر از سطح آب، سکوت است و یکجور هُرهُر یکنواخت که خستهات نمیکند. آرامات میکند و خیال میکنی آخیششش، چه دنیا ولرم و ساکت است. نفسات که تمام شود اما، سرت را بیرون که بیاوری که نفس بگیری، صدای خندهی توریستها و موزیک توی فضا و موج دریا برمیگردد سر جاش. از سفر برگشته/برنگشته که موبایل را روشن میکنی، از پرانتز آب گرم و آفتاب و کتاب و سکوت پرت میشوی بیرون. پرت میشوی وسط دغدغههای اگزجره و کنجکاویهای بیانتها و مسئولیتناپذیریها و کمدقتیها و تاریخهای ددلاین و جای دمپایی مانده کف توالت و ظرفهای نشسته و ترافیک و بدقولی و الخ. مامان گفت باید هر چه سریعتر بستری شوم بیمارستان. گفت دارم میمیرم. دیدم فکر بدی هم نیست از قضا. میروم توی یکجور پرانتز دیگر. منهای آن تکههای «شیش صبح دمای بدن آدم را چک کردن و خون گرفتن» و «هفت صبح صبحانه آوردن»شان، باز هم میشود دراز کشید و کتاب خواند و موبایل را خاموش کرد، البته بیآفتاب و استخر. به قول رفیقمان وونهگوت، ظاهرا رسم روزگار چنین است.
|
Saturday, January 2, 2016
Basic Instinct
یه هفتهای میشه گمونم، که ته ذهنم تصمیمم رو گرفتهم، اما به زبون آوردنش رو به تعویق میندازم هی. دارم یه ریسک جدید و جذاب میکنم، و باور دارم تصمیم درستیه، خیلی غریزی اما. اون چیزی که فکر میکردم دو سه سال دیگه محقق بشه رو دارم همین امروز انجام میدم، بیکه. |
از متن:
یکبندهایی را نمیشود تا ابد نگهداشت. یکرشتههایی را نمیشود یکسره کشید. گاهی نمیشود. نمیشود دستهایی را نگهداشت که امانتدار خوبی نیستند٬ نمیشود با کسی ماند که هرروز و هرساعت یادت بیندازد اشتباه کردهای٬ نمیشود قاضیای را دوست داشت که مجازاتت را تمام نمیکند٬ نه میبخشد و نه طناب را میکشد.
Labels: UnderlineD |
سفر via گندمزاری در باد
تزه در سفر از تروزین به آتن، سینیس و پروکرستیس ِ بدنام را میبیند. سینیس در شقه کردن مسافران تخصص داشت. او دو درخت سرو را به طرف زمین خم میکرد، یک دست و یک پای مسافران را به بالای یکی از این درختها و دست و پای دیگر را به درخت ِ دیگری میبست، سپس درختان را رها کرده و قربانی را دو پاره مینمود. امّا پروکرستیس ِ بدنام از مسافران میخواست که شب را در تخت شگفتانگیزی، با او سپری کنند. سپس ترتیبی میداد که قد مسافران به اندازهی تخت شگفت انگیز شود. اگر کوتاهتر بودند آنقدر آنها را چکشکاری میکرد که اندازهی تخت درآیند و اگر بلندتر بودند سر و پای آنها را میبرید. تزه آخرین مسافر ِ مهمان ِ سینیس و پروکرستیس بود. اینبار او بود که با هشیاری سینیس را دو شقّه کرد و مرگِ دردناک مسافران را نصیبش کرد. او بود که پیکر پاره پارهی پروکرستیس را کنار ِ تن مثله شده ی مسافران دیگر انداخت.
زندگی پر است از لحظههای شقه کردن و کوتاه و بلند کردن ِ آرزوهایمان. لحظههایی که ارزشمندترینهایمان را میگذاریم روی کفّهی ترازو و انتخاب میکنیم. این انتخاب کردن درد دارد. سر و پای آرزوهای روزگار هفده، هجده سالگیهایمان را مدام میبریم و میبریم تا بشود اندازهی قامت زندگی. زندگیست دیگر. سر میکنیم با تمام ِ بریدنها و از دست دادنها و شکستنهایش. حالا تو بگو جان ِ من؟ در این سفری که نامش زندگیست چند باز "تزه" شدهای؟ چند بار تو بودی که بگویی: "نه". تو بودی که جلوی تمام دو نیم شدنها را گرفته باشی؟ چند بار راست ِ راه ِ چند آرزویت را گرفتهای تا برسی به خود ِ خودش؟ بی کوتاه و بلند کردنش؟ چند بار این تو بودی که پیروز شدی؟
Labels: UnderlineD |
Friday, January 1, 2016
سید گفت یک خانهی ییلاقی کوچک پیدا کرده، حوالی رودخانه، اسب دارد و یک باغچهی کوچک برای کاشتن سبزیجات و یک چاه برای آبیاری درختها. گفت تا دریا راه زیادی نیست. بعد با هم ناهار خوردیم و چند پیک ودکا. موسیقی خوب گوش دادیم و حرف زدیم، از همهجا. سید گفت آخر هفته برویم سفر. یک سفر کوتاه دو روزه. گفت بلیت و هتل را گرفته. گفت میرویم کنار استخر زیر آفتاب دراز میکشیم و کتاب میخوانیم. گفت خستگیات در میرود.
گاهی میان تمام ناهوشیاریهامان، میان تمام عادی بودنهامان و معاشرت کردنهامان و رفیق بودنمان و خوشگذرانیهامان، مرا تنگ در آغوش میکشد و میبوسدم. گاهی تنگ به خودم میفشارماش و میبوسماش.
اوضاع، معمولی و آرام است. بخش بزرگی از کارها را انجام دادهام. لاتین میخوانم. معلم جدیدم شبیه مورگان فریمن است. داریم روی متون هنری کار میکنیم. متنها مثل شعر میمانند. پر از کلمههای غنی و خوشآهنگ. درس خواندن همیشه حالم را خوب کرده است. زندگی؟ ادامه دارد.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |