Desire knows no bounds |
|
Tuesday, November 22, 2016
دونههای برف داره میشینه روم. ژاکتْ پشمیْ بلنده تنمه. درواقع یقهاسکی طوسیروشنه و شلوار گرمکن طوسیتیرههه و اون ژاکت بلند پشمی فیلیرنگه. اونقدر گرم و خوشرنگه که تو هوای به این سردی دارم پیاده میرم خونه. دونههای برف میشینن رو ژاکته و من یاد اون روز میفتم که خریدیمش. رفته بودیم واسه سین لباس بخریم. لباس هنریطور که بتونه تو مهمونی شب بپوشه. استانبول بودیم. گفتم بابا لباس خاصی نمیخواد که. یه بلوز یقهگرد مشکی بپوشی آستیناتو بدی بالا حله. یه نیمبوت خوشگل کمپر خریدیم براش با یه بلوز آستینبلند مشکی و یه کاپشن نوکمدادی خوشرنگ. عین همون کاپشنی که اون روز تو اون سرما از آمستردام خریدیم واسه من. بماند که به کل خواب موندیم و به مهمونی نرسیدیم اصن، خوش گذشت ولی بازم. تو فروشگاه تا بره شلواراشو پرو کنه، منم این ژاکته رو برداشتم و این گرمکنه رو. داشتم یقهاسکیها رو نگاه میکردم که کارمند فروشگاه اومد که یور هازبند ایز ویتینگ فور یو. گفتم هی'ز نات مای هازبند، ولی خب. هی همه میگن یور هازبند یور هازبند. انگار بای دیفالت با هر کی بری تو هتل یا تو اتاق پرو، شوهرته. گفت یور بوی فرند دن. گفتم نه بابا، دوستیم فقط. نمیدونم چه اصراری هم داشتم بگم دوستپسرم نیست. یه اوکی بگو برو دم اتاق پرو دیگه. گواهی نمیخواد بده جایی که. اون دفه هم که هتلیه گفته بود یور هازبند ایز لوکینگ فور یو و اینا، همینجوری واکنش شفافسازانه نشون داده بودم. پریروزا حاجی الکتریکی دم خونهمون گفت آقاتون. آقامون؟ سیریسلی؟ گفتم همسرم نبودن ایشون. گفت آهان برادرتون بود؟ گفتم نه بابا، دوستم بود. بعد دیدم باز شفافسازیم گرفته. ژاکته دستم بود رفتم دم اتاق پرو. به جین پررنگ راسته عادت نداره. با تعجب داشت خودشو نگاه میکرد. گفتم حرف نداره. لباسا رو دادم به پسره گفتم همینا رو برمیداریم. سین پرسید مطمئنی؟ گفتم آره بابا، خودتم چند وقت دیگه عادت میکنی به این مدل لباس پوشیدن. مث همون گرمکنه. نمیفهمم چه اصراریه تو این همه پروازای پشت سر هم آدم جین تنگ پاش باشه. دفهی قبل رفتیم یه کاپشن شلوار ورزشی طوسی خریدیم براش، فیلیِ روشن، با یه تیشرت سفید. گفتم با اینا بیای بیرون اخلاقت عوض میشه بهخدا. اخلاقش عوض شد اصن. نرم و یواش شد با گرمکن و پیژامه. تا آخر سفر همهش گرمکنه تنش بود ولی. دیگه هر کی به نوعی دیگه. حالا این ژاکت پشمیه منو یاد اون سفر میندازه. یاد حال اون گرمکنه و حتا یاد اون سفری که تو عید مریض شده بودم نتونسته بودم برگردم ایران و یه هفته پامو از اتاق هتل بیرون نذاشته بودم که اومد دنبالم اومدیم اولین چیزی که خریدیم یه کاپشنشلوار بود از همین مغازههه دقیقا، که من یخ نزنم تو اون گرمای دوبی. چه از اون موقع تا حالا، چه حتا از سه هفته پیش تا حالا همهچی عوض شده. همهچی سر جاشهها، اما چه به کل عوض شده. آدم باید یه سری چیزا رو ندونه دیگه. این یه قانونه. من میتونم خودمو بزنم به ندونستن، اما مغزم و تنم نمیتونن. سین گفت چه هارش و بیرحمی. گفت چه دیگه دوسم نداری. بیرحمی و یخیم خیلی اون تههای مغزمه، ولی یه وقتای خیلی کمی هم میاد رو دیگه. دست خودم نیست. علیرغم تمام بیاخلاقیهام، و علیرغم تمام تفکر غیرِاصولگرام، مثکه به اِتیکس باور دارم. اتیکس نه به عنوان اصل اخلاقی، به معنای پرنسیب رفتاری. نمیدونم واژهی درستش چیه. دقیقا یاد اون شبی افتادم که علیرضا از دستم ناراحت شده بود و نمیفهمیدمش. حالا اما میدونم منظور اونم اتیکس بوده. اصن سر همین اتیکس بود گمونم که هی اصرار داشتم به همه بگم سین دوستپسرم نیست و اون شب که میم دعوتمون کرد مهمونی گفت با پارتنرت بیا گفتم پارتنر ندارم. اصلاتر الان که دارم فکرشو میکنم، کلید ماجرای اتیکس از همون شب مهمونی خونهی من خورد. همون شب که با اون حال مستش نصفهشب رفت خونهش و همون فرداش که خواهرم اصرار داشت با ما نیاد استخر. دیگه مهمونی دعوتش نکردم. اون شبم یاد علیرضا افتادم. برام مهم نبود اما. فکر کردم آدم وقتی به کسی واکنش نشون میده که اون آدمه براش مهم باشه. حالا اما «اتیکس» برام مهمه. جدای اخلاق، جدای اخلاق و امر اخلاقی به عنوان چیزی که عرف قبولش داره و به نظرم معیارای من با عرف کمی فرق داره و با اون معیارا خودمم آدم اخلاقیای محسوب نمیشم و قبول، یه پرنسیب اخلاقی/رفتاری هم وجود داره که به شخصیت آدما اصالت میده. یه جور مرام، یه قرار ناگفته/نانوشتهطور. دقیقا اونجایی که آدما فارغ از نوع رابطه، یه سری چیزا رو بای دیفالت مراعات میکنن. اومدم هم مانیفست بدم همون موقع، اما دیدم اوه، خودم پدرِ زیرِ پا گذاشتنِ اتیکسِ فارسی بودهم یه زمانی؛ لذا روم نشد. اصن جدیدنا تا میام کسی رو نقد و نکوهش کنم، بر اساس اصل سوزن و جوالدوز میبینم هیچ جای حرفزدنی برام باقی نمیمونه. خداییش اطرافیانم چهجوری تحملم میکردن؟ یه «برههی حساس کنونی» بلد بودم و یه «همینی که هست»؛ به شدت جزمی و غیرانسانی. حالا که یه خورده نرمتر و انسانتر شدهم به زعم خودم، دارم میفهمم چه آدم دلخراشی بودهم واسه کسایی که دوسم داشتن. هیچی دیگه، چارتا دونه برف نشست رو این ژاکت پشمیه، عاقبتش شد این. الان باید بشینم سر نقشهها، به پیشبینی سیستم الکتریکال و صوتی تصویری و دوربین و دزدگیر و غیره بپردازم جای این حرفا. ژاکته گرم و بلند و عالیه ولی. مخصوصا تو این هوا.
|
|
Friday, November 18, 2016
تنهایی دو نوع است: یا کسی را نیافتهایم تا دوستش داشته باشیم، یا از کسی که دوستش میداشتیم محروم شدهایم.
... یک کلمهی آلمانی هست، Sehnsucht، که در انگلیسی معادل ندارد؛ یعنی دلت برای چیزی پَر بکشد. بار معنایی عاشقانه و عارفانه دارد؛ بنا به تعریف سی.اس.لوییس، «اشتیاق تسلیناپذیرِ» قلب انسان برای «نمیدانیم چه» است. بهعبارتِ دقیقتر، بهنظر میرسد زبان آلمانی قادر است مفهوم نامشخص را مشخص کند. پَر کشیدنِ دلت برای چیزی، یا در مورد ما، برای کسی. Sehnsucht نوع اولِ تنهایی را توصیف میکند؛ اما نوع دوم تنهایی از وضعیتی برعکسِ نوع اول ناشی میشود: فقدان فردی خاص و مشخص. بزرگیِ تنهایی به اندازهی بزرگی فقدانش نیست. سطوح زندگی --- جولیان بارنز Labels: UnderlineD |
|
Wednesday, November 16, 2016
صبح بیدار شدم دیدم یه جفت کفش پسرونهی غریبه دم دره. رفتم از رو تراس اتاق دخترکو ببینم، دیدم پرده رو نکشیده، بعدم فکر کردم کلاً ضایعست برم تو اتاقشو نگاه کنم از پشت پنجره. یعنی اصلاً آدم نمیدونه اینجور وقتا باید چیکار کنه به عنوان یه مامان. اونم تو مدل خونوادهی سهنفرهی ما، که به نظرم بیشتر دوستیم تا مادر-فرزند. بعدم تا میام گیر مادرانه بدم، یه سوزن به خودم میزنم میبینم راه نداره اصلاً، لذا عموماً بیخیال میشم. مامانم اگه تو خونهی ما بود تا حالا صدبار از دست من و روشهای تربیتیم سکته کرده بود. ولی خب روشهای منم زاییدهی شرایط و مدل زندگیمه. یه سری چیزام قانونه تو خونهی ما، که نمیشه نقضشون کرد، از جمله راستگویی و از جمله هر کاری میخوان بکنن بیان بهم بگن و بیان تو خونهی خودمون و از جمله حفظ حریم خصوصی همدیگه تو خونه. اینه که همچنان اینجور وقتا دچار پارادوکسهای فلسفی میشم و به فکر فرو میرم، ولی بازم نهایتاً تصمیمم حفظ حریم خصوصی افراده. انیوی، تو تلگرام بهش پیغام دادم بیداری؟ نبود. مجبور شدم سه چار بار پشت سر هم زنگ بزنم به موبایلش تا بیدار شه. وقتی میخوابه میره تو کوما رسماً. کفش کتونیامو برده بود تو اتاقش. گفتم کفشامو بیار. گفت بیا خودت ببر. بعد گفت آهان، نیا خودت ببر، الان میارم. خوابالود کفشامو آورد. گفتم فلانی واسه چی دیشب اینجا مونده؟ گفت داشت میمرد از خستگی. بهت اسمس دادم گفتم که. اسمس داده بود با فلانی میایم خونه. گفته بودم خب. نگفته بود شب هم میخوابه خونهی ما. دیگه خوابالود بود و منم دیرم شده بود وقت نداشتم گیر بدم کتونیامو پوشیدم رفتم بیرون.
امروز اومده بود از بالای کمد اتاقم چکمهها رو در بیاره. رفته بود بالای صندلی. شلوارک پاش بود. گفتم هانی نمیخوای بری اپیلاسیون؟ در حد صادرات پشم داری. گفت بهخدا وقت نمیکنم. هم دانشگاه میره هم میره سر کار آخه. گفتم پریشب که فلانی اینجا مونده بود با هم خوابیدین؟ گفت نه پس، تا صبح بیدار موندیم! گفتم منظورم اینه با هم خوابیدین؟ گفت آهااان، وا! این پشما رو ببین حاجی. شما بودی میخوابیدی؟ هیچی دیگه، نازلی سخن نگفت. صرفاً لب فرو بست رفت:| پ.ن. به نظرم در دیدن گاسیپگرلز و گیلمور گرلز و فرندز و الخ زیادهروی کردیم خانوادگی. |
|
در دست تغییرم.
|
|
via This Is It
از متن:
تا جایی که به من مربوطه طرف میتونه پورن استار باشه و پاشم میبوسم اگه راضی باشه و با نوعی ادبیات سخیف کادوپیچ شده خودش رو ارائه نکنه. خودم، اما نمیدونم میخوام چی کار کنم. کیهان یبار میگف هرکسی اون کاری رو میکنه که ولش کنن میره انجام میده. منو ول کنن کتاب میخونم. یا مینویسم. تنها ساعتهایی که آسایش دارم وقتیه که سر کلاس باشم و استاد چیز جالبی راجع به تنش های آبی بگه و ازون آسوده تر وقتی که بنویسم. مساله اینکه که نمیتونم بین این دو تعادلی برقرار کنم و زمان رو تقسیم کنم.
و دورنمایی ندارم. میدونم که همه ندارن. تا حدی قبول کردم که روزمرگی رو زندگی کردن خودش هنری میخواد که اگه ادم بلد باشه تو رده پیامبران اولوالعزم قرار میگیره ولی بعضی روزا واقعا نمیدونم رویام چیه.
حتی نمیدونم برا وان سطح از آسایشی که مد نظرمه باید چقد پول و در امد داشته باشم.
Labels: UnderlineD |
|
پزشک خوش خط
via This Is It در طول زندگی بیست و هف ساله ام به سه تایپ آدم نزدیک بودم. ۱. دانشجوهای پزشکی در دوره های مختلف تحصیلی ۲. سربازها ۳. دختران در حال تحصیل یا فارغ التحصیل رشته های فنی
بعضا دو مورد اول با هم هم پوشانی هم داشتن. به هر حال چیزی که میخوام بگم مجموعه ای از مشاهدات منه و امکان داره درست نباشه اما نتیجه ای که گرفتم خیلی ترسناکه.
.
هر دانشجوی پزشکی در یه دوره زندگی تحصیلیش تصمیم میگیره یکی از سریال های مرتبط با پزشکی رو دنبال کنه. بسته به اینکه تسلطش به زبان انگلیسی یا ادعاش چقد باشه این سریال یه چیزی بین دکتر هاوس، آناتومی گری و شرلوک هولمز خواهد بود.
خطرناکترینا اونایی هستن که با شرلوک همزاد پنداری میکنن. بعد هاوسی ها و نهایتا و بی خطر تریناشون اونایی که اهل گریز ان.
فردی که با شرلوک همزاد پنداری میکنه, نوعی از اصالت رو در خودش حس میکنه که به هیچ وجه رو زمین بند نمیشه. در هر جمله ای که میگه، میشه زنگ این صدا رو شنید که "من چیزی میدونم که شما نمیدونین."
ازونجایی که هیشکی در حد شرلوک نیس و دانشجوی سال پنج پزشکی نهایتا میتونه یک پنجم شرلوک باهوش باشه، فرد مورد نظر تلاش میکنه که خودشو هرچه بیشتر شبیه شرلوک کنه.
اگه اعتیاد به زولپیدم داره؛ مساله ای نیس، چون شرلوکم معتاد به مورفین بود.
اگه سکس ادیکته و روزی بالای چهار بار مستوربیت میکنه، باز مساله ای نیس چون دکتره و خودش اگه بیماری روانی یا اختلال اضطرابی داشته باشه لابد می فهمه.
اگه بی تربیت و بی ادبه، مشکلی نیس چون داره مریض ها رو نجات میده و با زدن سرم به بیمارها نزدیک ترین رده به خدایی کردن رو داره.
این اوضاع با انتخاب سریال هاوس و گریز از شدتش کاسته میشه. در حدی که هاوسی ها میتونن در نهایت زیر دستان شرلوکی ها باشن و گریزی ها برن تو حیاط بیمارستانا بازی کنن.
.
چند وقت پیش دست خطی از یه پزشک منتشر شد که خط خوبی داش. با روان نویس سبز قشنگی به بیماری که نمیدونم چه مشکلی داشت تجویز کرده بود روزی چند وعده شجریان گوش بده.
تو محرم خبری منتشر شد که خانواده و همسر این دکتر در اثر خوردن غذای مسموم به صورت عمدی کشته شدن.
پزشکا شیون کردن و مساله رو با نسل کشی ارامنه مقایسه کردن.
حالا چند روزه که خبری منتشر شده که دکتر با خرید پنج تا غذا از رستوران خودش خانواده اشو مسموم کرده.
.
بعد از اینکه بابام مرد، مامانم چن سال اول نمیتونس بخوابه. با توجه به اعتقاد رایج که فقط اونا که اسکیزوفرنی داشته باشن دکتر اعصاب میرن، مامانم کعبه اعتقاداتش دکتر قلب معروف شهر بود. دکتر واقعا خفن و باهوشه. در اسکیل کوچیکتر، اگه از سر تاس و قد کوتاهش فاکتور بگیریم، کم از هاوس نمیاره.
مامانم رف پیشش و بعد تست قلب دکتر بهش گف که چیزیش نیس و کافیه کلونازپام بخوره. از مردن بابای من، پونزده سال میگذره و مامان من 15 ساله که کلونازپام میخوره. قرصی که اصولا نهایتا شیش ماه تجویز میشه و ساید افکت های قطع ناگهانیش فاجعه باره و اعتیاد بهش در حد اعتیاد به مورفین.
+آیا مامان من 15 سال پیش رف دکتر و دیگه نرف؟
-خیر مامان من پونزده ساله که به طور مداوم شیش ماه یبار برا چک قلبش میره پیش این دکتر. چون بعد ایست قلبی بابام، قصد نداره دو تا دخترو تنها ول کنه و بمیره و تعداد اعضای خانوادمونو به نصف تقلیل بده.
+آیا مامان من به دکتر نگفته که هنوز داره این قرصو میخوره؟
-چرا. هر بار کل قرصاش چک شده و دکتر باهوش و هاوس محلی با شوخی گفته چیزی نیس با یه کلونازپام دیگه حل میشه و قرص های دیگه ای برای موارد بی ربط تری هم در صورت لزوم تجویز کرده.
+آیا شهر دکتر اعصاب و روان خوب نداره؟
-چرا داره.
+آیا دکتر باهوش نیس؟
-چرا. دکتر یکی از باهوش ترین و کار درست ترین دکترای مکان خودشه.
+آیا قرصی که دکتر داره تجویز میکنه درسته؟
-خیر نیس.
+آیا دکترا دوس دارن ما سر خود، خود درمانی کنیم که دکتری که احاطه ای بر عرصه ای نداره در حیطه یه دکتر دیگه پا میذاره و دارو میده؟
-اگر چیزی باشه که دکترا باش کهیر بزنن، همینه که کسی که پزشکی نخونده، اسم ادالت کولد از دهنش در بیاد.
+پس چرا دکتر قلب قرص اعصاب میده و در حیطه ای که حیطه کارش نیس وارد عمل میشه؟
-...
.
نسخه دکتر خوش خطی که به بیمارش شجریان تجویز کرده بود رو تو تلگرام دیدم.
توش چیزی اذیتم میکرد که اون موقع قادر به توصیفش نبودم و الان میتونم کلمه اش کنم.
"نیاز به مطرح شدنی وصف نشدنی و خود هاوس پنداری مضاعف". دکتر دستخط فوق العاده ای داش. اما اینکه به جای نظر پزشکی دادن روی برگه کاغذ از شجریان بگه، اینکه با موسیقی سنتی کشورش آشنایی داره؛ اگرچه قابل تقدیره، این حقو برای دکتر ایجاد نمیکنه که برگه رو از دانشش به موسیقی سنتی پر کنه.
اصلا اون نسخه رو کی منتشر کرده؟ خود دکتر؟ بیمارش؟ چرا باید این موضوع دیده شه.
شما غیرعادی بودن شرایط رو جایی بررسی کنین که منو به عنوان دکترای خاک ببرن تا راجع به ریزگردای اهواز نظر کارشناسی بدم و من در حالی که لباسامو دونه دونه میکنم و رومیز رییس وزارت آب و نیرو عربی میرقصم بگم برای اهواز میلان کوندرا بخونین. جا داره بگم که من خیلی خوب عربی میرقصم و به خوبی به میلان کوندرا تسلط دارم.
اما این رفتار احمقانه من انقد مسخره جلوه خواهد کرد که فردا تو تلگرام ازم تقدیر نمیشه خانوم سکسیی که دکترای مهندسی داره در عین حال انقد شعور داره که راجع به میلان کوندرا حرف بزنه.
به عنوان یه مهندس و در مرحله بعدی یک پی اچ دی مهندسی، حیطه وظایف من کاملا مشهوده و انتظارات جامعه ازم کاملا واضحه. اما وقتی پزشکم.. همه میخوان خدا باشم. میخوان و من میشم. زور میزنم. ساعت ها روزها بیدار میمونم. زیر فشار له میشم ولی خدا میشم. اگه نشم سعی میکنم نزدیک به خدا بشم. خدا نمیشم. هاوس هم نمیشم. حتی نزدیک هاوس هم نیمشم. آدم بیمار و عصبیی میشم که انقد باهوشم که بیماری های روانیمو با تسطلم به ادبیات کاور کنم و کسی هیچ وخ نفهمه جامعه چه فشار سنگینی برای خفن بودن داره به من تحمیل میکنه.
.
من با محمد چهار سال زندگی کردم. نه که دوسم نداش. که داش. رفته رفته، ریزه ریزه مریض شد. فشار برای اینکه تو باحالی، تو باهوشی، انقد روش زیاد شد که زیرش خم شد.
بار آخری که دیدمش دو سال پیش وسط آموزشی بود. در یک سال قبل سربازی پخش و پلا شده بود. قیافه اش ولی چیزی از بحران روحی نشون نمیداد. روابط موازی و متقاطعش که رو شدن انگار چاقو انداخته بودی تو یه زخم. هزار سال بیماری ریخ بیرون.
بار آخری که دیدمش سرشو تکیه داد رو سینه من و انقد گریه کرد، انقد زار زد که نفسی براش نمونه بود. محمد باهوش بود. بعد سپهر باهوش ترین آدمی که میشناختم. نمیتونس منج کنه ولی. سه سال کشیک ایستادن، خفن بودن، کاریزما داشتن، قیافه ای قاطع داشتن، کار خیر کردن، ستاره ها رو شناختن، شناختن کلمات و بلد بودن بازی باهاش در حدی از خدایی رسونده بودش که آدماده اش نبود. فک میکرد باید خفن باشه. باید همه بدونن که چه خفنه. دکتره و چراغ هر مجلسی.
زار میزد و گریه میکردم و بهش میگفتم بیا بریم دکتر، خوب نیستی. خوب میشی.قرص میخوری. من هستم. زار میزد که" نمیخوام تو باشی، تو باشی من حالم خوبه. من حالم خوب باشه خودم نیستم. با تو باشم خوبم وخود واقعیم این نیس. خودم دکترم کجا برم؟"
چشماش آخرین چیزیه که یادم میاد. که دو دو میزد. که ثابت یه نقطه نمی ایستاد. چشماش مریض بود. من میشناختم. هیچکار نمیتونستم بکنم
پا شد اشکاشو پاک کرد. نقاب کاریزماتیکشو زد و از خونه بیرون رف و هیچ وخ برنگش و هیشکی هیچ وخ نفهمید که چقد مریض بود. لاشی نبود. مریض بود.
به در زدم. به دیوار زدم که به دوستاش بگم حالش خوب نیس. سربازی بهانه اس. مشکل محمد حاد تر ازینه. ببرینش دکتر. مجبورش کنین بره.
خیلی هاشون قبول نکردن. اون معدودی هم که قبول کردن و چیزی بهش گفتن رو جوری پیچوندشون که بی خیال کار بشن، آخرین جمله اش این بود که فلانی منو میشناسه، فلانی باهوشه و من نمیخوام یبار دیگه به کسی نزدیک بشم که انقد میشناسدم.
من دیگه ندیدمش و هیچ وختم نمیخوام ببیمش. تنها چیزی که یادم میاد اینه که من اون چشای بیمارو دیدم و هیشکار نتونستم بکنم. هیشکار.
0
این که دکتر خوش خط خانواده اشو کشته یا نه، نه چیزیه که من نظری راجع بهش داشته باشم نه چیزیه که برام مهم باشه.
چیزی که به عینه دیدم و برام مهمه اینه که چون فشار واقعی کار روی دکترا زیاده، چون جامعه توجه ویژه ای بهشون داره، چون خدایی میکنن، چون ازشون انتظار میره هر روز صب لاشه اشونو جمع کنن و برن سر شیفت، فشار انقد روشون زیاد میشه، انقد غیرقابل کنترل میشه که کسی هیچ وخ نمیفهمه چقد مریض شدن و چقد نیاز به کمک دارن. چون راهشو بلدن، یاد میگیرن کاور کنن. یاد میگیرن با کاریزما روی زخما رو بپوشونن و با جیغ و داد موضوع رو هندل کنن.
دکتر خوش خط ممکنه کامل بی گناه باشه. اما مث هزاران دکتریه که نیاز به دیده شدنشو با نوشتن نسخه خوش خط کاور کرده و هزاران نفر، میلیون ها نفر که ما و شما باشیم؛ پا شدیم و براش دست زدیم و هورا کشیدیم. بدون اینکه یه نفر پاشه و بگه این رفتار نرمال نیس. بدون اینکه کسی حواسش باشه دکتر، دوس داره خوش خط باشه. بدون اینکه حواسمون باشه صدها دکتر خوب، ده ها آدم باهوش تو دوره پزشکی خودکشی میکنن. چن تاشون میمیرن و ما، تک تک ما، در کشته شدن، در بیماری روانی تک تک اینا مقصریم. ما همونایی هستیم که پا شدیم، کف زدیم و ازشون خواستیم بیشتر خفن شن وجذبمون کنن. مچاله شدن. هیچی ازشون نموند. بهشون مرتبه خدایی دادیم در حالی که آدمای معمولیی بودن که دوس داشتن نوازش بشن. خدا نبودن. مجبور شدن ماسک خدا بزنن.
Labels: UnderlineD |
|
Friday, November 11, 2016
هنوزم بعد از اينهمه سال، بعد از هفت سال عاشقى، بعد از هفت سال فارغى، وقتى مياد مىشينه رو مبل روبروى پنجره، خونهم مىشه امنترين جاى دنيا. عزيزترين مضارعِ گذشتهى استمرارىمه.
|
|
Wednesday, November 9, 2016
یه وقتایی هم هست در زندگانی، که دیگه خسته میشی، ذوق و شوقت مدام میخوره تو دیوار و بالاخره یه جایی حوصلهت سر میره، بالاخره یه جایی تموم میشه. میرسی به مرحلهی «هر جور دوست داری»، «هر جور راحتی»، «خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن».
|
|
بونار مدل/معشوقه/همسرش مارت را زن جوانی توی وان حمام نقاشی میکرد. موقعی هم که دیگر زن جوانی نبود او را به همین صورت نقاشی میکرد. حتی پس از مرگ زنش دست برنداشته بود و او را به همین صورت نقاشی میکرد. یک منتقد هنری، ده پانزده سال پیش، در نقد و بررسی نمایشگاه آثار بونار در لندن، این کار را «بیمارگونه و هراسانگیز» خواند. حتی آن موقع هم از نظر من، برعکس، کاملا عادی بود.
سطوح زندگی --- جولیان بارنز Labels: UnderlineD |
|
بالاخره استارت پروژه خورد و اتفاقی که پارسال این موقع تو خواب هم نمیتونستم تصورش کنم، افتاد. گمونم یکی از مهمترین دستاوردهای زندگیم باشه این کاری که دارم میکنم. از معدود کارهایی که صبر و بردباری به خرج دادم سرش و یک سال نگوشیت کردم و زمان دادم تا بالاخره شد. حالا نه تنها مسئولیت و حجم کاریم چند برابر میشه، که ترسها و دستاندازهای خودش رو هم خواهد داشت حتما. اما چالش تازه همیشه برام جذاب بوده و هیچوقت پریشونم نکرده. در عین حال جذابترین قسمت این ماجرا همچنان برام به واقعیت پیوستن رؤیامه، رؤیایی که هیچوقت تو این سالها علیرغم هزار و یک نشدن و نتونستن، از فکر کردن بهش و تجسم کردنش دست نکشیدم.
برای اولین بار در زندگیم میتونم ادعا کنم آی دید مای بست. |
|
Tuesday, November 1, 2016
"You really want to get to know a person, travel together"
سید همسفر مورد علاقهی من است. یعنی دقیقا همان آدمیست که دلم میخواهد با او بروم سفر. آداب سفر و آداب خوشگذرانی را بلد است. اوقات سفر را سهل و ممتنع سپری میکند. عادات خواب و بیداریمان یکیست. اینرسی سکون و حرکتمان هم کم و بیش. سلیقهی فیلمبینیمان هیچ ربطی به هم ندارد، اما هر بار دو سه تا فیلم میبینیم با هم. خوش میگذرد از قضا. پای خرید است، پایهتر از من، و پای کافه و رستوران و بار و شهرگردی. گاهی فکر میکنم حوصلهاش از دست من سر میرود. آدم زیاد حرف زدن و بگوبخند و معاشرت نیستم من. سرم توی کتاب است بیشتر. فکر میکند گاهی حوصلهام از دستش سر میرود. آدم حرف زدن نیست اصلا. سرش توی موبایل و کامپیوتر است همیشه. من؟ طاقتِ چسب ندارم. طاقت مدام مواظب یکی بودن، مدام یکی مواظبم بودن. آدمِ «گاهی»ام من. حالا گاهی هم میشود که این «گاهی»ام میشود «اغلب». مثل الانِ من و سید. زورکی نیست اما. با وصله و پینه نیست. خودش میشود «اغلب». دلمان میخواهد که بشود اغلب. گاهی هم میشود «به ندرت»، گاهی هم میشود «عمراً». بیشتر «اغلب»ایم اما. مدتها بود کسی «اغلب» زندگیام نشده بود. سید اما یکجور خودآگاه و با سیاستی آمد شد «اغلب» زندگیام. نمیتوانم فکر کنم ناآگاهانه بوده. بیطاقت و بیسیاست نمیشود به من نزدیک شد. آنقدر باهوش است که خلق و خویام را بلد شده باشد و آنقدر شبیه همیم، مخصوصا توی بدخلقیها و بدقلقیها و لجبازیها و الخ، که درک عمیقی از هم داریم. او بیشتر، من کمتر، به زعم او. من بیشتر، او کمتر، به زعم من. همیشه به سید میگویم فرستادهی خداست. فرستادهی خدا و کارما و آقای یونیورس. یکتنه آیینهای شده در برابر آیینهام، و کارمای تمام گذشتهی من و مردهای زندگی گذشتهی من را یکنفره به اجرا گذاشته. بد هم نیست. بالاخره یک روز باید از ادای بالغها را درآوردن دست میکشیدم و بزرگ میشدم. حالا دارم بزرگ میشوم و حتا گاهی احساس میکنم سبیلهای پشت لبم دارد جوانه میزند. کلا با سید جوانه میزنم. حالی که تا حالا تجربهاش را نداشتم. تا همین چند سال پیش، تمام روابطم در شرایط «برههی حساس کنونی» بود. همیشه آدمهای مقابلم باید هزار جور شرط و هزار و یک جور شرایط مرا میفهمیدند و درک میکردند و الخ. حالا اما چیز قابل ملاحظهای برای فهمیدهشدن ندارم، جز کمی لجبازی ذاتی و غرور و بدقلقی. حواشی پیچیدهام را در صورت و مخرج با هم زدهام و ساده شدهام. ساده، به زعم خودم. ساده و خوشحال و خسته و ساکن و ساکت، به لحاظ روحی. جهش خاصی ندارم. بالا و پایین زیادی ندارم. کلا خوبم، به جز گرفتگی عضلانی و بیپولیهای گاهبهگاه و برداشتن دهتا هندوانه با یک دست، غر خاصی ندارم بزنم. با هندوانههایم حال میکنم و عاشق کارم هستم و بهم خوش میگذرد هم، حتا اگر چهارروز چهارروز وقت نکنم بخوابم. سرم توی کتاب است و توی کار و توی رینووه و توی چمدان و توی سفر و حواسم به بچههاست و همینها. سید؟ سید ساکت و بیتفاوت و پوکر-فیس، نشسته همین کنار، کنار دستم، سرش توی لپتاپش است، گاهی یک جملهای میانمان رد و بدل میشود، و همین. با سید «حالِ ساده»ام. سید ساکت است و سرش توی کار خودش است و در آغوش کشیدن را بلد است و در آغوش نگهداشتن را بلدتر است و همآغوشی را خوب میشناسد. همآغوشی با من را خوبتر میشناسد. همین است که «اغلب» با همیم. که یعنی بعد از هزار سال زندگی و هزار بار تجربه و هزار جور عاشقی و هزار جورتر مانیفست، دریافتهام چه بلد بودنِ همآغوشی و بلد بودنِ دیگری، تنِ دیگری، حرف اول را میزند برای من. باقیاش حلشدنیست. همین آدم ساکت و بیتفاوت و پوکر-فیسای که نشسته کنار دستم، و گاهی، هرازگاهی، یک جمله میانمان رد و بدل میشود، در لحظههای مکررِ بیخبریِ میانِ همآغوشیمان، میانِ همآغوشیهایِ مکررمان، اکسپرسیو و عاشق است. «دوستت دارم»ِ مدام است. و همین، حالِ ساده است به گمان من. و چیز بیشتری نیست. و از قضا انسانیترین و واقعیترین و قابل اتکاترین و قابل استنادترین تکهی رابطه است. عشق، شهوت، سودا، ستیسفکشن، هر چی که صدایش کنیم، همان. سالهای سال فکر میکردم عشق برتر است از سکس، از شهوت، از رضایتِ تن. راستش اما حالا، بعد از آنهمه سال و آنهمه ادعا، میبینم که بیراه رفته بودم. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت پ.ن. لینک عنوان، به متن بیربط است، طبعاً. Labels: las comillas |