Desire knows no bounds




Sunday, July 26, 2020

یه وقتایی که خود وبلاگمو باز می‌کنم ببینم غلط تایپی نداشته باشم، اون پایین، تو قسمت آرشیوها، همین‌جوری رندوم می‌زنم رو یه تاریخی ببینم چه خبر بوده اون وقتا. این دو سه تا پست‌ پایین مال همون وقتاست.
..
  





Sunday, April 16, 2017

جانِ منْ استْ او

هميشه ته اوقات سرخوشى و مستى، هر جاى دنيا كه بوديم، "اون دو تا مست چشااات" رو كه مى‌خونديم، به شوخى مى‌گفتيم بريم كنسرت اِبى؟ و بعد مى‌خنديديم، سرخوش و مست. اين بار، ميل باكس‌م رو كه باز كردم، ديدم برنامه‌ى سفر يه ماهه‌مونو فرستاده. يه هو چشمم افتاد به ازمير و آنتاليا، كه تو برنامه‌مون نبود. و چشمم افتاد به بليت كنسرت ابى، كه تو برنامه‌مون نبودتر. چند روز بعد، ماشينو پارك كرد دم سالن كنسرت، نشست تا علف‌مو بكشم، و سرخوش و اون دو تا مست چشاااات خوانان رفتيم كنسرت ابى. انگار نه انگار كه يه شوخى قديمى بوده.

قرار بود بره يه مدت استانبول. اسم آلاچته رو كه از من شنيد، گفت مى‌خواى بريم اون‌جا عوض استانبول؟ گفتم اوهوم. اول رفتيم استانبول. هيلتون. ويوى هميشگى‌مون، بسفر. گفت مى‌ريم مادو، صبحانه مى‌خوريم بعد راه ميفتيم، كه به كمرت فشار نياد. تو مادو، حَسَن طبق روال هر بار به جاى صورت‌حساب اصلى، يه حساب دست‌نويس يه ميليون ليرى آورد برامون و غش كرد از خنده. صبحانه خورديم، همون املت هميشگىِ گوشت قورمه و تخم‌مرغ؛ و راه افتاديم سمت ده. به آسياباى بادى كه رسيديم، ابى گذاشت و سياوش قميشى و نامجو. گردنمو با دست گرفت كشيد طرف خودش موهامو بوسيد.

تو ميل‌باكس‌م، رزرو آلاچته اومده بود. يه خونه‌ى ويلايى دو طبقه‌ى استخردار، با يه حياط كوچيك و ماشين چمن‌زنى و صندلى‌هاى حصيرى رو به آفتاب. گفت از همونا كه دوست دارى. شبش رفتيم تو كافه‌ى محبوب من، شراب خورديم و گوشت و پنير. اومديم خونه، شومينه رو روشن كرد و آركايو گذاشت. اون شب هيچ‌وقت تموم نشد.

تو ميل‌باكس‌م، رزرو يه كلبه‌ى چوبى اومده بود، هالشتات، رو به درياچه. پرسيده بودم سيريسلى؟؟؟

چند ماه قبل، مانا تو اينستاگرامش، چند تا عكس گذاشت از يه ده رويايى كه انگار ته دنيا بود. لوكيشن نذاشته بود. و خوشش نيومده بود كه ملت هى ازش پرسيده بودن اين‌جا كجاست. متأسفانه دير فهميدم خوشش نمياد ملت بپرسن اون‌جا كجاست، چون منم تو دايركت ازش پرسيده بودم و از قضا با خوش‌رويى جوابمو داده بود: يه دهى تو اتريش، به اسم هالشتات. اون موقع، بارها و بارها عكساى آلاچته و هالشتات رو نگاه مى‌كردم و نگاه مى‌كردم و با خودم مى‌گفتم آخخخخ كه بالاخره يه وقتى مى‌رم اين‌جا. حالا تو ميل‌باكس‌م، اول كنسرت ابى بود و بعد آلاچته و بعد هالشتات. تو رزرو هالشتات برام نوشته بود هانى خداييش اين‌جاها رو از كجاى خورجين‌ت درميارى؟ با چشم غيرمسلح نمى‌شه پيداشون كرد رو نقشه. من؟ روزها و روزها عكساشونو نگاه كرده بودم و بهشون فكر كرده بودم. جاش و كِى و چه‌جورى‌ش مهم نبود. فكرشم نمى‌كردم محقق بشه.

شب اول، در حالى كه من تمام راه غر زده بودم چرا اين وقت شب با اين همه خستگى بايد بكوبيم بريم سالزبورگ هى هيچى نگفته بود هى هيچى نگفته بود تا آخر وسط يه پس‌كوچه‌اى جلوى رستوران آنكل ون پياده‌م كرد. عذاى ويتنامىِ درجه يك. "از همونا كه دوست دارى". بعد رفتيم بار. يه بار فنسى اونور سالزبورگ. لانگ آيلند سفارش داديم. اسم باره "كارپه ديم" بود. از فرط شرمندگى تا فرداش يك كلمه غر نزدم ديگه.

تو موندسى، خوابيده بودم زير آفتاب، روى هره‌ى پنجره، و كافى بود غلت بزنم روى شيروونى و غلت بزنم رو سقف شيشه‌اى استخر و غلت بزنم توى درياچه. درياچه‌ى آبىِ آبى. اومد سراغم كه پاشو ببرمت يه جايى. گفتم اين‌جا تهِ جاييه كه دلم مى‌خواد باشم. يه گيلاس شراب و يه برش كيت‌كت داد دستم و گفت پاشو. از كنار گاوا رد شديم و پشت اصطبل سوار ماشين شديم و رونديم طرف جنگل. موزيك بابِل داشت پخش مى‌شد تو ماشين. جاده فرو مى‌رفت تو دل جنگل و باريك و باريك‌تر مى‌شد. موزيك و مه و شراب. رسيديم به يه كوره‌راهى و پيچيديم توش. يه اسكله‌ى كوچيك بود با دو تا تاب و يه نيمكت، لب درياچه. سكوت و بهت و عظمت و توهم مطلق. نشستم رو نيمكت، محو توهم و جادوى روبروم. سيد لب درياچه راه مى‌رفت، سنگاى صاف رو پيدا مى‌كرد به موازات سطح آب پرت‌شون مى‌كرد تو درياچه. چند بار رو سطح آب پله پله مى‌پريدن و بعد از يه عالمه دايره‌ى هم‌مركز، فرو مى‌رفتن تو آب.  گفت اگه مى خواى بنويسى، بيا بشين اين‌جا كتابتو بنويس.

تو راه هالشتات، وایستادیم بنزین بزنیم. یه تله‌کابین اون کنار بود که می‌رفت بالای آلپ. گفتم بریم بالا آش‌رشته بخوریم؟ گفت بریم. رفتیم سوار شدیم، با یه زوج کره‌ای که پلیس بودن و خیلی اصرار داشتن باهامون معاشرت کنن. رفتیم اون بالا. تو برفا راه رفتیم. گولاش داغ خوردیم با نون گِرد سنگی، و آب‌جوی سیاه؛ عین دهکده‌ی روسینیر. گفت الان خوش‌حالی دیگه؟ گفتم اوهوم.


تو ميل‌باكس‌م، يه هتلى تو پاريس بهم ولكام گفته بود. زيرش سيد برام نوشته بود ايشالا كه آرت‌فر رو مى‌رى ديگه، ها؟
كلى تو فرودگاه معطل شده بوديم و وقتى ازش پرسيدم چرا، جواب خاصى نداد، طبق معمول. تو قسمت رنتال كار، يه ماشين قرمز آلبالويى تحويل‌مون دادن. گفتم سيريسلى؟؟ گفت رفتم تو دفترشون، گفتم يه ماشين قرمز مى‌خوام، گفتن وااات؟؟
گفت نمى‌شد تو پاريس ماشين‌ت قرمز نباشه كه، مى‌شد؟
فرداش رفتيم ايست ماما، سكسى‌ترين سالاد گوشت خام و پيتزاى اون محل رو خورديم با شاردونى مرغوب، سرخوش و مست قدم‌زنان برگشتيم تو اتاق قشنگمون تو هتل و اون روز عصر هرگز تموم نشد.

انقد از هتل بيرون نرفتيم و انقد دونت ديسترب بوديم كه آخر يه روز منيجر هتل اومد يادداشت گذاشت زير در كه خوبين هانيا؟! گفتم اه، اين پاريس خيلى كوتاه بود. همه‌ش به آرت‌فر و كار و هتل گذشت. گفت خب.

تو ميل‌باكس‌م، يه نقشه فرستاده بود. نوشته بود از اون شهرى كه توش قرار دارى، ليل، تا بروژ ٤٠ دقيقه راهه. مى‌خواى بعدش بريم بروژ شكلات بخريم؟ جواب دادم تو ديووونه‌اى. گفت آى نو. رفتيم مؤسسه‌ى فرسنوى، نزديك ليل، و بعدش رفتيم سمت بروژ. يه جا كه اينترنت‌مون قطع شد گفت خب فك كنم الان تو بلژيك‌ايم. پرچم‌هاى اتحاديه‌ى اروپا زياد شده بودن و زبون تابلوها ناخواناتر شده بود. بعدتر، نشسته بوديم به خوردن صدف و سالمون و شراب، لب رودخونه، و بعد شكلات. يه چمدون شكلات دست‌ساز بلژيكى خريديم.

گفتم مى‌شه بعد از چك اوت يه راست بريم فرودگاه؟ چون موفق شده بوديم اومدنى تو وين از پرواز پاريس جا بمونيم. گفت نه. گفتم من هيچ جا نمياما. گفت خب. بعد از چك اوت، ديدم داره نمى‌ره طرف فرودگاه. اومدم غر بزنم كه ديدم دم فروشگاه COS نگه داشت. رو ويترين زده بود لباساى نيو سيزن. گفت خب؟ من در سكوت سنگين خبرى پياده شده و در فروشگاه غرق شدم. يه دور زدم و دو سه دست لباس برداشتم رفتم طرف اتاق پرو، كه ديدم دوست‌مون با پنجاه دست لباس الردى اون‌توئه. گفتم سيريسلى؟؟ گفتم تو همونى نبودى كه منو مسخره مى‌كردى اين‌همه پول مى‌دم پاى اين گونى‌ها؟؟؟ گفت اوهوم.

بعد از سه ساعت، به زور از تو فروشگاه كشيدمش بيرون، كه هانى جا مى‌مونيم دوباره‌هااااا. و گس وات؟ ده دقيقه دير رسيديم و گيت بسته شده بود ما موفق شده بوديم دوباره از پرواز جا بمونيم. در حالى كه من مهران‌مديرى‌طور به دوربين خيره شده بودم، رفيق‌مون خونسرد گفت مگه نمى‌خواستى بيشتر بمونى پاريس، بى‌ قرارِ كارى؟ گفتم تو ديوووونه‌اى. گفت آى نو.

هتل دومى‌مون تو پاريس، دم ايفل بود. گفت پياده بريم لوور. گفتم پياده؟؟؟ گفت اوهوم. وسطاى راه كه خسته و گرسنه بودم ديدم يه بوهاى آشنايى مياد. تو يه كوچه‌هاى عجيبى تو محله‌‌ى ژاپنيا بوديم و رفتيم نشستيم تو يه رستوران. گفتم اوه، شت، اين‌جا اودن واقعى داره!! گفت هانى، اين معروف‌ترين اودن‌فروشى شهره. سه سرى غذا خورديم اون وعده. اوريجينال‌ترين مزه‌ى ژاپنى كه تا حالا بيرون از ژاپن تجربه كرده بودم. از توكيو به اين‌ور، بعد از ١٥ سال. گارسونه اومد گفت چيزى لازم ندارين؟ به ژاپنى جواب‌شو دادم. گفت اوه، باورم نمى‌شه. گفتم اوهوم، واتاشى‌ مو شنجيرانه‌ ناى.

تو ميل باكس‌م، رزرو هيلتون اومده بود، بسفروس، استانبول. گفتم سيريسلى؟؟ يه راست بريم ايران بابا. گفت نه، خسته مى‌شى. گفتم پس نريم تو شهر. همون شرايتونِ فرودگاهو بگيريم صبحش بريم تهران. گفت يعنى نريم رو تراس هيلتون؟ استراحت كنيم؟ مادو؟ آنگوس؟ دنده كباب؟ كيك ماهوتى مصطفا؟ سيتيز؟ كوله‌ى طوسى كيپلينگ؟ و بدين صورت، با يه كوله‌ى جديد گوريل‌دار، با يك هفته تأخير، برگشتيم خونه.

تازه بعد از ده بار ماشين لباسشويى  روشن كردن، لباساى كثيف‌مون تموم شده بود، از جلسه اومده بودم بيرون داشتم مى‌رفتم سر كار، كه ديدم تو ميل‌باكس‌م باز بليت اومده برام. شك نداشتم اين بار ديگه سر كاريه. اما ديدم ظهر دارم مى‌رم مشهد. نوشته بود بيا، مى‌ريم شانديز و پسران كريم، فرداش برمى‌گرديم با هم، قول. پى نوشت اضافه كرده بود ازون هواپيما نوها برات گرفته‌م، حال‌شو ببر؛)

از گيت بازرسى كه اومدم بيرون، ديدم نشسته تو سالن فرودگاه. غش غش زد زير خنده و پا شد اومد طرفم. بغلم كه كرد، از سر تفقد زد پشتم كه سيريسلى هانى؟؟ فك نمى‌كردم بياى. گفتم آى نو.

سفر هرگز تموم نشد.

Labels:

..
  




بلاگر که باشی می‌فهمی وقتی شروع می‌کنی به نوشتن از ماجرایی٬ الزاما همین دیشب اتفاق نیفتاده و الزاما اسم کسی را که آورده‌ای همانی نیست که آش را هم‌زده است. می‌دانند که آش ممکن است اتفاقا عدس‌پلو بوده باشد. سوسنگرد٬ آتن و پنج‌شنبه دوم آبان ٬1389 چهارشنبه سوم نوامبر2016. اسامی و اتفاقات بلاگ‌ها گاهی ورای واقعیت‌اند٬ گاهی مادون آن. گاهی مخلوط با فانتزی‌اند و گاهی قفل‌شده با آرزو و خاطره. دوست داشتم وقتی این‌جا را می‌خواند در چشم‌اش حکم مجرم نمی‌داشتم. دوست داشتم بلاگ را بخواند و عدس‌پلو و آتن و چهارشنبه سوم نوامبر 2016 را درک کند. نکرد. چه باک! کنارکارما خانه‌ی من است؛ آن را هشت‌ زن مختلف با ذهنیتی از خانم هاویشام تا مادام بوواری می‌نویسند و هیچ‌کس هیچ‌کجای جهان نمی‌تواند اثبات کند دنیای هاویشام٬ بوواری و جین ایر الزاما شبیه به هم است. کنارکارما خانه‌ی من است و بهترین دوستان زندگی‌ واقعی‌ام را از آن دارم. کنارکارما خانه‌ی من است و گه‌گاه منشاء‌ سوء‌تفاهم‌های بزرگ زندگی‌ام بوده است. ترسی نیست. سوء‌تفاهم هم مانند خیلی چیزهای دیگر با آدمیزاد بزرگ می‌شود.

(+)

Labels:

..
  




نامه ای برای فتح بی نهایت

امروز دوشنبه است. صبح، زود تر از بیدار شدن من رسیده بود. دیر رسیدم دفتر چون دلم می خواست دیر برسم. قدر مورچه کار کردم و بعد رفتم برای خودم شکلات گرم درست کردم و به همکار گفتم یادم رفته قهوه و فنجان و گلدان تازه را بیاورم. دفتر کار را بستم و وبلاگ تو را باز کردم تا بخوانمت. این بار با حوصله تر از همیشه. نوشیدنی هنوز خیلی گرم است و تو از قصه تارت ها نوشته ای. آرام و با حوصله نوشتی که آسمانت نیامد پایین. با چشم های باز تصور می کنم تو را که کتاب گرفته ای دستت و روی تنها مبل خانه که ملحفه کشیده ای نشسته ای. رو به پنجره. نور کم بوده به نظرم. یک لحظه تصویرت آمد در نظرم وقتی از اتاقت خارج شدی و موهایت هنوز به قدر علاقه من کوتاه بود و یک شال دور گردنت پیچیده بودی. چقدر دوست داشتن آدم های دور خوب است. حداقل برای منی که همیشه تابلوی "لطفا از این نزدیکتر نشوید" داشته ام. نه تو می دانی من تو را به چه نگاهی دیده ام و نه من می دانم تو مرا. آن روز هوا سرد بود و من با مکث زیادی روی تابلوهایی که به دیوار آویخته بودید ترمز می کردم و فکر کردم چقدر از آنچه را تا به حال خوانده ام بین این دیوارها نوشته ای. چقدر بوبن داستان ژیسلن را خوب نوشته است. چقدر خوب عشق را بزرگ کرده و از در قلب های کوچک خواننده ها رد کرده داخل. خوش به حال تارت. خوشا به حال زندگی که ما را دارد.

Labels:

..
  




پنجره‌های قدی بزرگ داره، پر نور و روشن و دل‌باز. دلم می‌خواد پرده نداشته باشه اما از اون لحظه‌ی دم غروب که تاریکی شُره می‌کنه تو خونه خوشم نمیاد. لذا پنجره‌ها پرده‌های حریر ساده دارن. که تا دم غروب کنار زده شده و شاخه‌های سبز درختا و دورنمای حیاطْ قاب‌شو سبزِ سبز کرده. کف خونه لمینیته، یه رنگی بین وایت‌واش و خاکستری. پارکت قدیمی دوست دارم ولی نه واسه خونه‌ی خودم، تو خونه‌ی دیگران ببینم دوست دارم، اما در طولانی‌مدت رنگ قالب قرمز-قهوه‌ای پارکت اصل قدیمی رو برنمی‌تابم. کف خونه لمینیته و از صدای راه رفتن روش خوشم میاد. خاک رو زیاد نشون نمی‌ده و با یه تی کشیدن همیشه تمیز و قشنگه. سالن بزرگه و یه مبل بزرگ تک‌نفره با زیرپایی‌ش دم پنجره‌ست؛ رو به حیاط، کنار شومینه. کنار زیرپایی یه دسته کتاب رو هم چیده شده اومده بالا، با یه لیوان پایین پاشون، توش چند تا مداد. یه قالی کوچیک قشقایی جلوش پهنه. یه وقتایی قالی رو می‌کشم لب پنجره، پنجره‌ها رو باز می‌کنم طاقباز می‌خوابم یه جوری که انگار بالای سرم آسمونه، آسمون و درخت. یه وقتا عصرا که سرایدارمون داره باغچه‌های حیاطو آب می‌ده، بوی شمال می‌زنه بیرون، میاد بالا، قاطی بوی قهوه و یه موزیک ملایم.

اون طرف سالن، یه ست مبلمان تمام‌پارچه‌ست، خاکستری-دودی، ال شکل با یه شزلون ساده. با چند تا کوسن قرمز و سبز. با دو تا کوسن بزرگ مربع زغالی پای مبلا، برای نشستن رو زمین یا گذاشتن‌شون دم پنجره، چای نوشیدن و کتاب خوندن. پایین مبلا یه قالی بزرگه، ازین قالی‌های حسین رضوانی، بی‌رنگا، ترکیب خاکستری و اکر. رو میز مربع جلوی مبلا، چند تا جار قد و نیم‌قد شیشه‌ایه. بیسکوییت ساقه‌طلایی و کوکی و ازون کشمش فندقا که دورشون شکلاته. یه سینی مربع ژاپنی هم هست که توش چارتا کاسه‌ی سفالی کوچیکه، توت خشک و مویز و خرما و میوه‌ی خشک. تو کشوی میزه دو دسته ورقه، ورق پاسور، با یه کیف ژتون. تو اون یکی کشو هم دو سه تا فندک و یه کیف کوچیک که توش علفه و پایپ و کاغذ. دو سه تا بسته‌ی سیگار نصفه‌نیمه هم هست که مهمونا جا گذاشته‌ن. روبروی مبلا بوفه‌ی چوبی قدیمی‌مه. ازینا که شبیه میز تلویزیون قدیمی‌هان. بالاش یه تابلو از فریده لاشایی آویزونه. دو تا کاسه‌ی سفالی، از کاسه‌های اوژنه، یکی‌ش پر از پسته‌ و اون یکی پر از بادوم، هر دو شورنکرده، سه تا شمعدون برنجی با شمع‌های نیم‌سوخته، یه آباژور قد کوتاه، یه تنگ شیشه‌ای پر از داوودی‌های سفید تازه، و یه دسته کتاب که ایستاده به دیوار تکیه داده شده‌ن.

این طرف سالن، تو گودی مربع‌طور، که می‌ره سمت در ورودی و آشپزخونه و هال و اتاقا، میز غذا‌خوریه. میز گرد نازنینم که چند سال پیش از یه خانوم ارمنی خریدمش. ازین میز وینتج قدیمیاست. اکثراً رومیزی نمی‌ندازم روش، دلم می‌خواد خود چوب میزه رو ببینم. وقتای غذا اما رومیزی لینن می‌ندازم روش، وقتایی هم که می‌خوایم پوکر بازی کنیم یا خروس یا رامی کاسه، پتو، که ورقا راحت لیز بخورن. میزه ازوناست که وقتی مهمونامون میان می‌شینیم دورش، ساعت‌ها می‌مونیم همون‌جا و جمع نمی‌کنیم بریم اون‌ور رو مبل. هم ارتفاعش مناسبه، هم صندلی‌های پارچه‌ای دورش خیلی راحته. وقتایی که خودمونیم، روش اون گلدون بلوره رو می‌ذارم با یه دسته گل سفید یا زرد، بیشتر وقتا داودی، گاهی سوسن یا میخک. عاشق اینم که همیشه تو خونه گل باشه، گل تازه.

این خانه ادامه دارد...

Labels:

..
  




می‌دونی دلم واسه چی تنگ شده؟ واسه گشتن بین بطری‌های شراب و یه شاردونی انتخاب کردن که شب وان هتل رو پر کنم رو به ویوی دریا واسه خودم شرابمو مزه‌مزه کنم، رو به دریای مدیترانه. دلم واسه شب بعدش هم تنگ شده. واسه نشستن تو یه بار نزدیک هتل، دو سه تا درای مارتینی و گپ زدن با یه غریبه، تا دیروقت، تا خیلی دیر. نه گذشته‌ای، نه آینده‌ای، فقط همون لحظه. پس‌فرداش تو میای، حوالی ده صبح. دلم برات تنگ شده. به صبحانه‌ی هتل نمی‌رسیم. روغن و حوله و عینک و کتاب و کلاهامونو برمی‌داریم از کنار ساحل قدم‌زنان می‌ریم همون کافه نارنجیه. پارسال همین وقتا یاکوب داشت سقف چوبی‌شو تعمیر می‌کرد. یه برانچ مفصل سفارش می‌دیم و قبلش یکی یه لانگ‌آیلند. دو تا تخت لبِ لبِ دریا رزرو می‌کنیم. دختره ساک حوله و وسایل‌مونو می‌بره می‌ذاره رو تختا. خودشون الردی حوله دارن واسه مشتریا. حوله‌های آبیِ آبیِ آبی، عین رنگ آسمون و عین رنگ دریا. تا غذا بخوریم یه نمه تیپسی شدیم و هوس می‌کنیم علف بکشیم. به گارسونه دو تا لانگ‌آیلند دیگه سفارش می‌دیم بیاره دم تختا، بهش می‌گم یه شات تکیلای اضافه بریز توشون. می خنده و می گه گود وان.

می‌دونی چیه؟ حتا وقتی کرونا تموم شد و زندگی عادی شد برگشت به روال قبل یا برنگشت و رفت روی روال جدید، دیگه دلم نمیاد برم اون جزیره. دلم نمیاد برم همون هتل همیشگی همون کافه‌ی همیشگی. لابد می‌رم یه جزیره‌ی دیگه یا حتا یه کشور دیگه. اون فرودگاه کوچیک متروکه و اون بندری که کشتی‌ها مسافرا رو پیاده می‌کنن رو حفظم آخه هنوز.
..
  



Friday, July 24, 2020

پنجره‌های قدی بزرگ داره، پرنور و روشن و دل‌باز. دلم می‌خواد پرده نداشته باشه اما از اون لحظه‌ی دم غروب که تاریکی شُره می‌کنه تو خونه خوشم نمیاد. لذا پنجره‌ها پرده‌های حریر ساده دارن. که تا دم غروب کنار زده شده و شاخه‌های سبز درختا و دورنمای حیاط قاب‌شو سبز سبز کرده. کف خونه لمینیته، یه رنگی بین وایت‌واش و خاکستری. پارکت قدیمی دوست دارم ولی نه واسه خونه‌ی خودم، واسه خونه‌ی مردم، رنگ قالب قرمز-قهوه‌ای پارکت اصل قدیمی رو برنمی‌تابم. کف خونه لمینیته و از صدای راه رفتن روش خوشم میاد. خاک رو زیاد نشون نمی‌ده و با یه تی کشیدن همیشه تمیز و قشنگه. سالن بزرگه و یه مبل بزرگ تک‌نفره با زیرپایی‌ش دم پنجره‌ست؛ رو به حیاط، کنار شومینه. کنار زیرپایی یه دسته کتاب رو هم چیده شده اومده بالا، با یه لیوان پایین پاشون، توش چند تا مداد.اون طرف سالن، یه ست مبلمان تمام‌پارچه‌ست، خاکستری-دودی، ال شکل با یه شزلون ساده. با چند تا کوسن قرمز و سبز. با دو تا کوسن بزرگ مربع زغالی پای مبلا، برای نشستن رو زمین یا گذاشتن‌شون دم پنجره، چای نوشیدن و کتاب خوندن. رو میز مربع جلوی مبلا، چند تا جار شیشه‌ایه، پر از بیسکوییت و کوکی و آب‌نبات. دو سه تا کاسه‌ی کوچیک سفالی مربع هم هست تو یه سینی مربع‌تر مشکی ژاپنی، توت خشک و مویز و خرما و میوه‌ی خشک. تو کشوی میزه دو دسته ورقه، ورق پاسور، با یه کیف ژتون. تو اون یکی کشو دو سه تا فندک و یه کیف کوچیک که توش علفه و پایپ و کاغذ. دو سه تا بسته‌ی سیگار نصفه‌نیمه هم هست که مهمونا جا گذاشته‌ن. روبروی مبلا بوفه‌ی چوبی قدیمی‌مه. ازینا که شبیه میز تلویزیون قدیمیان. بالاش یه تابلو از فریده لاشایی آویزونه. دو تا کاسه‌ی سفالی، یکی‌ش پر از پسته‌ و اون یکی پر از بادوم، هر دو شورنکرده، سه تا شمعدون برنجی با شمع‌های نیم‌سوخته، یه آباژور قد کوتاه، یه تنگ شیشه‌ای پر از داوودی‌های سفید تازه، و یه دسته کتاب که ایستاده به دیوار تکیه داده شده‌ن.

این خانه ادامه دارد...

Labels:

..
  




امروز دو تا فیلم قدیمی دانلود کردم که تعریف‌شونو خیلی شنیده بودم، از ناگیسا اوشیما. یه داکیومنتری دانلود کردم که گمونم پولانسکی و رفیق قدیمی خوششون بیاد و با هم بشینیم ببینیم. دو سه تا سریال جدید دانلود کردم، دو تاش یحتمل باب میل پولانسکی هم خواهد بود و باقی‌ش باب میل خودم. حین صبحانه‌ی دیرهنگام‌مون با پولانسکی دو اپیزود «بابیلون برلین» دیدیم و یه اپیزود «مستر این‌بیتوین». چهل پنجاه صفحه سیلویا پلات خوندم برای بار هزارم، کتابی که همیشه در بدترین اوقات نزدیک‌ترین دوستمه. یخچال‌تکونی کردم و حین‌ش پادکست گوش دادم و لازانیا درست کردم و حدود نیم‌ساعت هم به کارهای کاری‌م پرداختم. گمونم حالم کم‌کم داره بهتر می‌شه. واقعی‌ترش می‌شه این‌که از ترس رسوب کردن در ضعف و بی‌حالی، و از ترس مزمن شدن خستگی و بی‌حوصلگی‌م، و فکر کردن به این که پولانسکی چه حالی داره تو این مدت تو این رابطه، خودم رو وادار کردم یه ذره برگردم به زندگی عادی. بدی هم نبود، واقعاً مودم عوض شد.
..
  




مدتیه مدام به این فکر می‌کنم این مریضی‌ها و خستگی‌ها و بدقلقی‌ها و بی‌حوصلگی‌های مدام من، یکی دو سال اخیر، حوصله‌ی پارتنرمو سر نمی‌بره؟ خسته‌ش نمی‌کنه؟ اگه با بچه‌ها زندگی می‌کردم از دستم خسته نمی‌شدن؟ همین الانش اطرافیان و دوستانم خسته نشدن از این‌همه بی‌حالی‌های من؟ آیا دوباره برمی‌گردم به وضعیت نرمال؟ انرژی معاشرت و زندگی اجتماعی‌مو دوباره به دست میارم؟
..
  



Thursday, July 16, 2020


تروما کلمه‌ای یونانی به معنای زخم و جراحت (wound) است که هویت و شکل و شمایل یونانی‌اش را عیناً حفظ کرده است. در زبان انگلیسی این کلمه به معنای زخم فیزیکی یا جراحت جسمانی‌ست. زخمی که انگار کلمات دیگر برای بیان آن کافی نیستند و باید از کلمه‌ای کمک گرفت که به اندازه‌ی خود زخم غریب باشد.

در اواخر قرن نوزدهم، مشخصاً سال‌های ۱۸۹۳-۹۴، فروید مشغول پی‌ریزی نهضت روانکاوی بود که تاریخ غرب و تاریخ تفکر بشر را برای همیشه دگرگون کرد. در این زمان او به تجربه‌های هیستریک و به بیماران مبتلا به هیستریا فکر می‌کرد که عوارض جسمانی داشتند ولی نه به علت‌های جسمانی. فروید برای نامیدن همچون تجربه‌ای از کلمه‌ی تروما استفاده کرد -این بار به معنای زخم‌ها و جراحت‌های التیام‌ناپذیر روح. تروما، بنا به قاعده‌ی ابدی او، زخمی است که نمی‌توانیم به یادش بیاوریم و درست به خاطر همین محکومیم تکرارش کنیم. یعنی تجربه‌ی شکست خوردنِ خود را در به یاد آوردن و تعریف کردنش تکرار کنیم و این تنها راه محافظت از ساختار ذهنی در برابر جراحت است.

عشق در سینما: هیروشیما عشق من --- صالح نجفی

Labels:

..
  




به قول میم کی مامان کاملیه که تو بخوای باشی. راست می‌گه. تا بوده، تو کتابا و فیلما و وبلاگا و نقل‌قول‌ها، آدما با مامانشون مشکل داشته‌ن، و تا بوده مامانا عذاب وجدان «مامان بد بودن» داشته‌ن و بچه‌ها عذاب وجدان «فرزند بد بودن».
..
  



Wednesday, July 15, 2020


'I guess all I can do is embrace the pandemonium, find happiness in the unique insanity of being here, now.' 
– Eleanor Shellstrop, 'The Good Place' 3×12

Labels:

..
  




"This is what we've been looking for since the day we met. Time. That's what the Good Place really is — it's not even a place, really. It's just having enough time with the people you love." 
– Chidi Anagonye, The Good Place 4×12

توصیف دقیق «چیزی» که با پولانسکی دارم.

Labels:

..
  



Saturday, July 11, 2020

تو اینستاگرام، روزا برات یه نوتیفیکیشن میاد که می‌خوای ببینی فلان سال تو این روز کجا بودی داشتی چی‌کار می‌کردی؟ خیلی پدیده‌ی جذابیه. دقیقاً دفتر خاطراتت رو ورق می‌زنه و چیزایی رو میاره جلوی چشمات که ممکنه به کل فراموششون کرده باشی. همین روزا یکی از ریمایندرهام عکس‌های سفر بروژ بود. سه بار رفته‌م بروژ، با دو نفر مختلف. اون عکس رو اما هر چه‌قدر تلاش کردم یادم نیومد کدوم سفرمه به بروژ. یادم نیومد با کدوم یکی‌شون بودم وقتی این عکسو داشتم پست می‌کردم. هر سه بار، اتفاقات عجیبی افتاد تو بروژ و از به‌یادموندنی‌ترین سفرهای زندگیم بوده، ولی گس وات؟ اون عکس جزئیات هیچ کدوم ازون سفرها رو به یادم نمی‌آورد. فقط یه خاطره‌ی کلی. یه قصه. قصه‌ای که پلات‌سامری‌ش رو می‌دونم، بی‌که یادم بیاد دیتیل‌ش رو.

جولیان بارنز تو کتاب «درک یک پایان» می‌گه «آن چه در حافظه می‌ماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بوده‌ایم.» این اتفاقیه که بارها در مواجهه با اکس‌هام از سر گذرونده‌م. دیدی با یکی بریک‌آپ می‌کنی و یه مدت دوری می‌گزینین از هم و اینا؟ بعد از یه مدت من معمولاً نرم و آروم می‌شم. هر چی هم که شده باشه، کلی هیستوری داشتیم با هم و تمام خاطره‌ها رو که بابت یه بریک‌آپ آدم پاک نمی‌کنه بریزه دور که. این چیزیه که همیشه به خودم می‌گم. چند ماه یا چند سال که می‌گذره، قسمت‌های بد و سخت بریک‌آپ رو فراموش می‌کنم من، معمولاً، و شروع می‌کنه دلم برای اکس‌م تنگ شدن. تنگ شدن رفیقانه و از ته دل. بعد گاهی تکست و مسج و این چیزا رد و بدل می‌شه. گاهی در حد دو پیغام. گاهی هم ادامه‌دار می‌شه و به جایی می‌رسه که تصمیم می‌گیرین ببینین همدیگه رو. بعد از یه سال و نیم مثلاً. خب؟ خب تا این‌جاش اوکیه و اولای معاشرت یه عالمه «آخ یادته...» با هم رد و بدل می‌کنین، پر از خاطره‌های خوش و بانمک و منحصربه‌فرد. وقتی اما کمی ادامه‌دار می‌شه این معاشرتِ دوباره، گاهی با یه تلنگر یادت میاد اوه، چی شد یا چی بود که گذاشتی رفتی. ماجرا چی بود که کار به بریک‌آپ کشید. چی بود که دیگه هرگز نخواستی برگردی تو رابطه. اولای معاشرت، بعد از یک سال و اندی گذشتن از بریک‌آپ، یه کلیتی از رابطه یادم میاد با تأکید روی قسمت‌های خوش ماجرا. -درست مثل عکس‌های اینستاگرام، که نود درصدشون دارن لحظه‌های خوش و به یاد موندنی رو ثبت می‌کنن. نه دعواها رو و نه کج‌خلقی‌ها رو و نه غم و غصه‌ها رو. اصلاً موقع حال بد کی حوصله داره بره سراغ اینستاگرام؟- دلم برای آدمی که باهاش بوده‌م، برای رفاقتی که داشتیم، فارغ از ناخوشی‌هاش تنگ شده و یاد لحظات خوش با هم بودنمون‌م و آلبوم عکسامونو با هم ورق می‌زنم تو مغزم. کمی که می‌گذره اما، چند ساعت بعد از ملاقات، با کوچک‌ترین تلنگری یادت میاد که اوه، چی شد که مرد رو ترک کردی و رفتی. که یه سری چیزها تو آدما هرگز عوض نمی‌شه اگه هزار سال هم بگذره. که مغز تو اما شروع می‌کنه به فراموش کردن این جزئیات، یا نه، اصلاً روایت دیگه‌ای از خودش جعل می‌کنه. 

مغز من؟ خداوندگار فراموش کردن تکه‌های مختلف خاطراته. و خداوندگار به یادآوردن اتفاق‌ها، جوری که دلش می‌خواد، یا جوری که هیچ دخلی به واقعیت نداره. من فقط کلیات رو یادم می‌مونه. یه سری خط و ربط کلی و پررنگ. باقی‌ش دیگه همه یه سری خطوط محو و مبهم و باریکه. همیشه آدم‌های زندگی‌م سرزنشم کرده‌ن بابت فراموش‌کاری‌م. خیلی وقتا بهشون برمی‌خوره که یه چیزایی رو یادم نمیاد. فکر می‌کنن از سر بی‌تفاوتی‌مه. در حالی که واقعاً حافظه‌م خوب نیست و هیچ خاطره‌ای با جزئیات در ذهنم نمی‌مونه، مگر این که جایی نوشته باشمش. مثلاً یه زمانی یه تقویم کهنه داشتم پر از تولد دوستام. یه روزی اما انداختمش دور. دلم خواست بندازمش دور. فکر کردم اگه تولد آدمی برام مهم باشه یادم می‌مونه. اگه یادم بره یا آدمه دیگه نیست تو زندگی‌م، یا تولدش برام اتفاق مهمی نیست. الان فقط یه تعداد محدود تولد یادمه که هشتاد و پنج درصدشون رو به زبون میارم و تبریک می‌گم، ۹ فروردین رو اما و یکی دو تا تولد تو اردیبهشت و آذر رو دیگه تبریک نمی‌گم. اولی برام حکم یه طلسم رو داره، یه جادو که نمی‌خوام بهش دست بزنم. دومی و سومی وضعشون فرق می‌کنه. از سر آزردگیه بیشتر. یک‌جور لجبازی، که ببین یادم رفتتت. که ببین دیگه همون سالی یک بار هم یادت نمی‌کنم. که ولی می‌کنم.

خیلی عجیبه. همین الان هم که دارم اینا رو می‌نویسم، از دلایلم یه خط کلی یادم میاد. یه نتیجه‌ای از یه سری اتفاق‌ها گرفته‌م که فقط نتیجه‌هه رو یادمه، نه پروسه رو. اون چیزی که در خاطرم مونده لزوماً چیزی نیست که اتفاق افتاده باشه. برآیند یک سلسله رفتار و اتفاق و تصمیم و احساساته که الان فقط حاصلش مونده روی میز، بی‌که بدونم از کدوم راه به این جواب رسیده‌م. گاهی فکر می‌کنم می‌تونم برگردم سراغ آرشیو وبلاگم و دیتیل قضایا رو دربیارم. با خودم اما فکر می‌کنم که چی؟
..
  



Friday, July 10, 2020

زندگی‌م به طرز غریبی از هر چیزی خالی شده جز کار، کار، کار. و این به غایت کسل و دل‌مرده‌م کرده. معاشرت‌ها و مهمونی‌های معمول به خاطر کرونا بسیار کم شده یا من بسیار کم می‌رم دیگه. فیلم‌بینی‌هامون مثل سابق کارگردان‌بیس نیست و چیز زیادی یادم نمی‌ده. آخرین کتاب خوبی که خوندم همچنان «جزء از کل» بوده و بعد از اون فقط کتابای مختلفو ورق زده‌م، ولاغیر. در واقع یک ماهه که دست به کتاب نزدم، جز اوقاتی که تو اسنپ یا مطب دکتر یا مانیکور پدیکور بوده‌م و اونم چی، کتاب «تاریخ طبیعی زوال» دستم بوده تو تمام‌شون که یه کتاب کوچیکه اما تموم نشده، چرا؟ چون تمرکز و حوصله ندارم. چون همه‌ش یا مریضم یا کار دارم یا حوصله ندارم یا غرمه. خلاصه به زعم خودم دارم در اوج بطالت زندگی می‌کنم. نمی‌دونم اوضاع بقیه چه جوریه. بقیه دارن چه قدم مثبت و به درد بخوری تو زندگی‌شون برمی‌دارن. زندگی من که اما به نظر بی‌نهایت بورینگ و بیهوده به نظر میاد.
..
  




تو یکی از اپیزودهای آخر بیگ‌ بنگ تئوری، لئونارد با مادرش دوتایی معاشرت می‌کنن. چشمای لئونارد داره برق می‌زنه که بالاخره مامانم داره منو می‌بینه، داره بهم توجه می‌کنه، برای کارایی که می‌کنم اهمیت قائله... بعد اما معلوم می‌شه که این ملاقات یک‌روزه بخشی از پروژه‌ی مامانه بوده برای نوشتن کتاب جدیدش. وقتی لئونارد می‌فهمه ماجرا رو، اون حس سرخوردگی و ناامیدی‌ش دقیقاً من رو یاد خودم و زرافه انداخت. و بعد یاد مامانم و خودم.

آخخخخ که چه حس مادر بدی بودن برای زرافه یک لحظه هم رهام نمی‌کنه. همیشه فکر می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌تونم کاری برای این رابطه بکنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم اون فیدبکی که دلش می‌خواد دریافت کنه رو بهش بدم. و خدا می‌دونه که تو تمام این سال‌ها چه همه زجر کشیده‌م ازین بابت. به گمانم همیشه این حسو بهش داده‌م که به اندازه‌ی کافی خوب و کامل نیست و همیشه از خودم متنفرم بابت این ماجرا.

بابت خیلی چیزا احساس گناه دارم همیشه، خیلی قسمت‌های زیادی از مادربودن. اما این تیکه، بی‌شک بزرگ‌ترین و تلخ‌ترین قسمت این تجربه‌مه. کاش یه روزی بفهمم پسرم تونسته ببخشه منو. کاش یه روزی بفهمم نظر من دیگه اون‌قدرها براش مهم نیست. کاش بفهمم تمام اینا آگراندیسمان ذهن من بوده.

..
  




تو این دو هفته‌ی اخیر عملاً روزی دو سه ساعت بیشتر سر پا نبوده‌م. درد و ضعف مطلق. هنوز هم بیشتر از دو سه ساعت نمی‌تونم کار مفید بکنم. شده‌م مثل مامان‌بزرگ‌ها که می‌گن فقط سلامتی مهمه، باقی‌ش حل می‌شه. واقعاً یادم نمیاد آخرین باری که قیافه‌مو تو آینه سرحال دیدم و ناله نمی‌کردم کی بود.
..
  



Monday, July 6, 2020

چند شب پیش مینی سیریز Unorthodox رو دیدم. به خودم که اومدم دیدم تمام مدت تپش قلب داشته‌م از فرط خشم و عجز مطلق. نمی‌تونستم انتخاب کنم از یهودیت بیزارترم یا از اسلام. این‌همه شباهت رسماً حالمو بد کرده بود. نه فقط شباهت یهودیت و اسلام، که شباهت قصه‌ی سریال و قصه‌ی تک‌تک ماها در گذشته. تک‌تک خیلی‌ها در همین حال حاضر. کثافت مطلق.
..
  




انگار از جنگ برگشته باشم. باورم نمی‌شه صبحه و من بیدارم و حالم خوبه و زندگی به روال سابق سر جاشه. واقعاً انگار از جنگ برگشته باشم. قسمت عجیبش هم همینه. این‌که فارغ از این‌که چند روز گذشته چه ماجراهایی رو از سر گذروندی، الان باید مثل همیشه‌ت باشی، مثل روزای قبل. کاراتو رتق و فتق کنی  ایده بدی و عکس بگیری و متن بنویسی و کار جدید بدی بیرون و مدیریت کنی و خونه رو مثل همیشه نگه داری و با دوستات و با خونواده در ارتباط باشی . به این فکر کنی شام چی بخوریم و الخ. الان که برگشته‌م به روال عادی، می‌بینم از این که دوباره همه‌چی عادی شده خوشحالم اما از این‌که دوباره باید همه‌چیو عین قبل تکرار کنم حالم به هم می‌خوره. انگار دچار یه تحولی شده باشم که هیشکی بیرون از من نمی‌بینتش. حالا این خبرا هم نیستا، ولی از این پوچ بودن زندگی و به مویی بند بودنش حالم بده. و از این دوباره «روز از نو روزی او نو» بودنش هم. دلم می‌خواد بهم سه روز مرخصی استعلاجی بدم بگن ببین برو یه نفسی بکش بعد بیا.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025