Desire knows no bounds |
Sunday, October 29, 2006
هاها، نگفتم خدا يه وودی آلن گندهست، ايناهاش ديگه، نمونهش ديشب! مصداق بارز ناخن شکستگی در دقيقه نود. همين يه مورد در زندگانیم پيش نيومده بود که نسبت به يه آدم زنده آلرژی داشته باشم، که به سلامتی پيش اومد!
بعدم هميشه تا همين چند وقت پيشا تو ذهنم بود که اگه خدا بخواد حال منو بگيره و بشونتم سر جام، مطمئنا دو تا روشو انتخاب میکنه: اولی چشام، دومی معدهم و اشتهام! ظاهرا اينا به ذهن اونم رسيده، چون اين دفه که اوليو امتحان کرد بچهم. خلاصه که دو تجربه: کوری - زشتی. |
يادمه چند وقت پيش يه موجی ايجاد شد در باب نوشتن در مورد آدمهای تنها (مردان تنها، زنان تنها، ...) بعد الان من از اون موجامه!
آدمهای تنها (ادامه) آدمهای تنها هميشه تنها به دکتر میروند. در سالن انتظار برای مدتی طولانی در وضعيت کاملا تنهاوارانه مینشينند، به زوجهای غير تنهای اطرافشان نگاه میکنند و از فرط تنهايی و بیکاری برایشان قصه میسازند. اين آدمها تنها بيمارستان میروند، همهی مراحل پذيرش را خودشان به تنهايی انجام میدهند، در عين بيماری خودشان دنبال خريد آمپول و سرم و داروهایشان میروند و حتا خودشان دنبال آقای تزريقاتی بخش اورژانس میگردند.بعضی از آدمهای تنها دچار از-آمپول-ترسی مزمن هستند، معمولا در تنهايی فشارشان سقوط میکند و يک دکتر نيکوکار تصادفا چشمش به آنها میافتد و سرم و آبقنددرمانیشان میکند. آدمهای تنها برای بار چندم به داروخانه میروند و حتا آقای داروخانهچی دلش برای رنگ پريده و قيافهی دفرمهی آنها میسوزد و سراغ همراهشان را میگيرد. در چنين مواردی اصولن لبخند میزنند که: همراه؟! نداريم که! آدمهای تنها به تنهايی به خانه بازمیگردند، سعی میکنند به تنهايی از خود پرستاری کنند، اما چون از فرط داروخوردگی قادر به ايستادن نيستند، از خير غذای بيمارانه درست کردن میگذرند و با دلی گرسنه، وبلاگ مینويسند. آدمهای تنها حالا کم کم میتوانند حال آدمهای تنهای ديگر را درک کنند. پايان. |
Saturday, October 28, 2006
يه بشقاب خريدم، جاخرمالوييه. چوبی و چارگوش و خوشرنگ. بعد خود آقاهه نمیدونست بشقابش جاخرمالوييه، وقتی بهش گفتم کلی شاد شد و زودی رفت توش خرمالو گذاشت، کلی ويترينش حوشگل شد. بعد قرار شد زمستون اسم بشقابش بشه جااناری، بهار جاسيبسبزی، تابستون جاانگورلعلی.
|
فعل معلومي است:
«دوستت دارم» كه حرف ندارد؛ حرف اضافه. دوستت دارم! و تو كه نباشي، مصدري ميماند و من ـ كه فاعلي بيخاصيتم ـ و حرفهاي اضافه دوروبرم را شلوغ ميكنند. آسيه امينی [+] |
You know when you're with someone there's only a very short time when you can really give each other things for free... with neither of you having to ask. Because later on all you do is make demands of each other. Perhaps the only difference between her and all the rest is that she's asking you for nothing. Intimacy |
وقتی قرار است هرگز برنگرديد، با خود چه برمیداريد؟
××× بعد از رسيدن به يک سن خاص فقط به بعضی از آدمهای خاص و در شرايط خاص اجازهی عشق ورزيدن میدهيم. ××× وقتی جلوههای عشق کمرنگ میشوند نمیتوانی هيچوقت دوباره آنها را پررنگ کنی. انگار که بخواهی يک سوفله را دوباره گرم کنی. ××× همهی ما نسبت به توهماتمان ضعيف و تاثيرپذيريم. چهقدر ناراحتکننده است وقتی توهمات ما به باورهايمان تبديل میشوند. ××× يک رابطهی بد نمیتواند مثل يک محفظهی بسته باشد. مثل يک قوطی روغن سوراخ شده به همه جا نشت میکند. نزديکی --- حنيف قريشی پ.ن: ممنونيم بسی از تجويزتان، نکست پليز. پ.ن. دو: گمونم آدم دلش بخواد کتابو به زبون اصلیش بخونه به جای ترجمهش. پ.ن. سه: من کنجکاوم ببينم چه جوری اين کتابه فيلم شده! پ.ن. چار: از اون کتاباس اما که بايد يواش يواش و با قلپهای کوچيک کوچيک بخونتش آدم. چون قبلن زندگیشون کرده. پ.ن. پنج: آخرش چی شد؟! |
اصنا
همهی اين فيلم معروف مهم آدم حسابيا میتونن برن گم شن همهشون هنوزم فيلمای تام هنکس دار خودم از همه زودتر حالمو خوب میکنن |
Friday, October 27, 2006
رومن پولانسکی حتا تو فيلمهای معمولیش هم بلده با اعصاب آدم بازی کنه. يعنی از اون آدماييه که خيلی راحت میتونه يه فيلم اروتيک بسازه بدون اين که حتا يه صحنهی پورنو داشته باشه؛ فقط با ديالوگ. انتخاب هنرپيشهش هم حرف نداره، اون از peter coyote تو بيترمون، اين هم از بن کينگزلی تو Death and the Maiden.
کاش يه خورده فيلمسازهای گرامی هموطن هم ياد میگرفتند به همين شيکی فيلمشونو تموم کنن. |
ديدی وقتايی که قراره بری يه مهمونی مهم، عروسی، يا اصن يه قرار خيلی از قبل تعيين شده که مدتهاست منتظرشی، بعد ناخونات اندازهای که میخواستی بلند شدهن، میشينی سه ساعت سر فرصت لاک مخصوصتو میزنی و تا سه ساعت بعدترش هم دست به هيچ چی نمیزنی و هی فوت میکنی و هی سشوار میگيری روشون و آخرشم يه فيکساتور میزنی روش و يه سه ساعت ديگه، که چی؟ که دستهات رل مهمی در زندگانی بازی میکنن اصولن و خيلی مهمه چه شکلی باشن و الخ! بعد درست نيم ساعت به مهمونيه يا عروسيه يا قراره، موقعی که داری جوراب شلواری يا شلوارتو تنت میکنی، دقيقا ناخون گنده وسطيه گير میکنه تو يه وضعيت شديدن تحت فشار و فِرت، از ته میشکنه! بعد خوب هر انگشت ديگهای بود، میشد يه کاريش کرد، اما انگشت وسطيه رو نه! اينه که گند میزنه به دستات، انگار وسط يه مشت ناخن بلند و اتو کشيده، يه هو يکی با کلهی کچل وايستاده داره عين عقب افتادهها بهت لبخند میزنه. هيچی ديگه، مجبوری بشينی همه ناخوناتو تا جايی که وسطيه زياد به چشم نياد کوتاه کنی، لاکتم پاک کنی جاش يه لاک بیرنگ بزنی که وسطيه نزنه تو ذوق، کلی هم دير برسی سر قرار، اعتماد به نفس دستهاتم بره زير سوال، و... .
حالا اين که فقط يه ناخون بود، اما به سلامتی بنده استاد خود-قرار دادن در موقعيتهای مدل ناخن-شکسته-وارانه هستم از اساس، همهشونم دقيقه نود. که اگه يکی پيدا میشد جلوی اين موقعيتهامو بگيره، الان حداقلش وزير امور خارجه که شده بودم که!! |
Wednesday, October 25, 2006
اينقد هوا ابری يواش بود که آخرش ژاکتمو تنم کردم، گوشیمو پر از ماريزا و جوان بائز کردم، يه ماگ پر از شيرقهوه گرفتم دستم و قدم زنان راه افتادم طرف گالری گلستان، برای ديدن نقاشیهای دلآرا دارابی. گالری نسبتا شلوغ بود، قيافهها هم نسبتا وبلاگی. يعنی معلوم بود آدما طبق قرارهای وبلاگی جمع شدهبودن و داشتن همديگه رو بيشتر میديدن تا تابلوها رو! نقاشیها رو اما دوست نداشتم. بيشتر به نظرم شوآف اومد. يعنی چيز از ته دلی توشون نبود. چيزی نداشت که تو رو ياد يه آدم بیگناه محکوم به مرگ بندازه. بيشتر شبيه افسردگی و جلب توجه و شعار بود. نظر دو تا خانومی هم که ازشون سوال کردم، تقريبا همين بود.
عوضش هواهه اونقد دوست داشتنی بود که تا بولوار شهرزاد رفتم و برگشتم. هوووم.. حسم هنوزم شير قهوهی ابريه.. با موزيک متن فادو. |
به کجا چنين شتابان دهد از کرم گدا را
|
از تعطيلات متنفرمه
حالا باز خدا رو شکر ويزای استادمون اومد. بنابراين يکی منو از روزی دو سه تا فيلم ديدگی نجات بده پليز. |
Monday, October 23, 2006
در تمام اين مدت دکتر نرفتم، نرفتم، نرفتم، آخرشم که يه هو زد به سرم برم، پيش چه عتيقهای رفتم!
يه دکتر کشف کردهم، تيريپ خود وودی آلن بعد همچين يه نمه زيادی کول و امريکن منشی اينا هم که تعطيل بعد همه تاريخ تولد میپرسن، اکثرا تاريخ پريود هم، اين بچهمون تاريخ اپيلاسيون هم پرسيد! که من مونده بودم واسه کجای بيماری لازم داره اينو! بعد کلی سوالای نيمه خصوصی و تمام خصوصی کرد که يه خوردهش به مريضيم ربط داشت بعد به اين نتيجه رسوندتم که بريم قسمت روانشناسیش بعد منو برد پيش کامپيوترش، کامپيوترش کلی تشخيصم داد يه چارت هم داد بيرون که خيلی ضايع بود، يه چيزی تو مايههای منحنی سينوسی که البته همهی منحنیها نوکشون کاملا تيز بود، شبيهتر به نوار قلب يه بيمار آیسیيو ای! بعد گفت اين چارتو میبينی که دامنهی نوسانش از بيست و دوه تا هشتاد و نه؟ ما با يه سری جلسات گفتگو دامنههه رو میرسونيمش به پنجاه تا هفتاد. من وقتی اومدم بيرون بازم تابلوشو نگاه کردم، بهخدا نوشته بود متخصص خون! بعد تازه همکار هم دراومديم! يه پليمر هم اختراع کرده که جون داده واسه مصالح اينتريور، روزی چهل ميليون تومن هم درآمد پليمرهست. از فردا هم راه ميفته! ها، تازه يه طرح شهرسازی هم داده که میخواد تو ايران بسازتش، يه شهر آرمانی ديجيتال! من فقط سرگيجه داشتم، اما به نحو مبسوووطی مورد معاينه قرار گرفتم.سرطان سينه هم ندارم! اون درد استخوان سمت چپ سينهم هم فاينالی تشخيص داده شد. يه اسمی داشت که فقط مخصوص خانومهای جوان بود و اصلن هم ريشهی عصبی نداشت! اممم، آها، کامپيوترشم گفت من آدم غيرعادیای هستم، بنابراين میتونم با آقای دکتر در پروژهی نماسازی وزارت ارشادش همکاری کنم! ازم پرسيد واسه چی اومدی پيش من؟ گفتم خوب شما نزديکترين دکتری بوديد که تا به حال بهم پيشنهاد شده! تشکر کرد ازم. بعد تازه يه يک ساعتی در مورد خودش و پليمرش و پروژهی شهرسازیش و دو سه تا پروژهی ديگهش که يکیشون چند ميليارد دلاريه صحبت کرد، يه خورده هم دوباره حرفای کامپيوترش رو در مورد من ترجمه کرد و بهم گفت چه جور آدمی هستم (که خوب خودم هم میدونستم)، بعد واسه همين علاوه بر ويزيتش حق مشاوره هم گرفت ازم! آخرشم قرار شد جواب آزمايشامو که گرفتم دوباره برم پيشش يه گپی با هم بزنيم که خدا میدونه چه قد آب بخوره برام. خلاصه که صمد به دکتر میرود. |
پروردگارا
اين ويزای استاد ما رو بهش بده بره مسافرت يه خورده، پليز مرديم از بیخوابی بابا |
Friday, October 20, 2006
با ديدن Midaq Alley فهميده شدم که کافه ستاره نه تنها نسبتا بلکه کاملا کپی شدهی فيلم مذکوره، فقط جمهوری اسلاميزه شده.
|
Thursday, October 19, 2006
آسمون و ماه نقرهش
با يه عالمه ستاره شاهدن که اين بريدن ديگه برگشتی نداره ديشب، آخرای شب، تو تمام اون خيابونای تاريک و خلوت و خنک، فهميدم که ديگه برنمیگردم. دستمو که گرفتی، دستام يواشکی در گوشم گفتن که ديگه نمیخوانت. آويزونشون کردم به بندای کولهپشتيم، خيالشون راحت شد. سخته اما باورش کن من ديگه برنمیگردم |
Wednesday, October 18, 2006
هوووم.. هنوز يه يادگاری دوست داشتنی از اين سه چهار سال گذشته و آدمهاش باقی مونده.. هنوز که هوا مثه امروز میشه، يه هوای ابری باروندار دو نفره، چند تا اساماس مياد که: هوا از اون هواهای توئه ها، پشت پنجرهای؟.. بعد آدم لبخندش میشه خوب، چون هنوز اين هواهه چند نفرو ياد من ميندازه..
|
به نظر میرسه گاز گرفتگی و گاز گرفتهشدگی امریست فراگير..
قابل توجه ساير مبتلايان محترم. |
Tuesday, October 17, 2006 If she dies, they can close this whole show of a world. They can cut it off, unscrew the stars, roll up the sky and put it on a truck. They can turn off this sunlight I love so much, you know why I love it so much? Because I love her when the sun shines on her. They can take everything away, these carpets, columns, houses, sand, wind, frogs, ripe watermelons, hail, seven in the evening, May, June, July, basil, bees, the sea, courgettes, courgettes Al-Giumeili! پ.ن: فيلمه يه نمه آبدوغ خياری بود، اما کماکان يه سری لحظههای بنينی-وار داشت که به يه بار ديدنش میارزيد. |
اطلاعيه
به آدرس فرستندهی خوشبخت ششصد و شصت و ششمين ایميل ِ جیميل اينجانب، يک جايزهی دلبخواه با انتخاب شخص فرستنده ارسال خواهد شد. "اتحاديهی ترويج ايدههای تخمی" |
Chilly I'm estedrajelized; bi-shakly. |
Saturday, October 14, 2006
لازمه به خودم يادآوری کنم واسه اين دارم نان استاپ کتاب میخونم و فيلم میبينم که هم تحويل پروژه دارم، هم امتحان سنگ و سيمان!
|
من تا همين قبل از تازگیها اهل داستان کوتاه خوندن نبودم. هميشه با رمان بيشتر کنار ميومدم. داستان کوتاهم میخوندم، اما با سعی فراوان. اما اين جناب خوبی خدا بر خلاف بيشتر موارد مشابه، نه تنها بدون سعی و تلاش و تحمل و درد و خونريزی، بات السو با اشتياق و رغبت فراوان خونده شد. اونم به انضمام مقادير زيادی لبخند گل و گشاد جوليا رابرتزوار. اصن آدم با بيشتر قصههاش دوست میشه زود. قصهها به شدت ساده و کم اتفاقن، مثه يه جوی آب يواش و کم آب. خيلی مثه زندگين. طبيعتا هم با شيرينی عسلی و خوبی خدا از بقيه بيشتر دوست شدم، چون کاملا من-پسندانه بودن. خلاصه که دريابيدش.
خوبی خدا --- ترجمهی امير مهدی حقيقت |
فرست ايمپرشن
معمولا برخوردهای اوليه، بکگراندهای ذهنی اوليه، رفتارها و ملاقاتهای اوليه تاثير مشخص و عميقی رو آدما میذارن. گاهی اونقدر عميق که بعدا هر چهقدرم تلاش کنی، نمیتونی اثرشونو از بين ببری. توی فيلما و کتابا هم خيلی وقتا همين جوريه. جملات و ديالوگهای اول و آخر خيلی از فيلما و کتابا تو ذهن آدم میمونن. مثه: "This is.. a diary.. of.. hate." يا: Scarlett O'Hara was not beautiful, but men seldom realized it when caught by her charm as the Tarleton twins were. حالا اينجا جمله اولای اومده کلی از کتاب مهما رو ليست کرده. |
فک کنم آقاهه همه مداد خارجی اصلاشو فروخته، چون اون دو تا نوشتهها ديگه نبودن جلو مغازهش.
|
Thursday, October 12, 2006 El amor nunca muere de hambre. Con frecuencia, de indigestión! اينو قبلنم گفته بودما! |
Wednesday, October 11, 2006
|
Tuesday, October 10, 2006
بیوقفه حرف میزنم و مايکل مثل هميشه فقط با چشای تيلهايش نگام میکنه و گهگاه کمکهای تککلمهای میرسونه. برای يه لحظه ساکت میشم. نگاش تو چشام گره خورده. فکر میکنم: چهقدر حرف زدم! و فکرتر میکنم که: حالا چه خيالی میکنه دربارهام؟ ساکت میمونم. سرش رو پايين انداخته و روی دفترچهش چيزهايی میکشه که نمیتونم ببينم. به دستاش نگاه میکنم. عادت دارم شخصيت آدمها رو از روی دستاشون پيشگويی کنم. فال دست! دستاش میگن از اون آدمهای دقيق و باثباته که میدونه از زندگیش چی میخواد. يه آدم قوی و عميق و پراحساس، که بلده چه جوری مهار زندگیشو به دست داشته باشه. مدل خودنويس دستگرفتنش مثه اون آدم حسابی قديمياست که با پر و دوات و خط شکستهی الگانت نامه مینوشتن. سرش هنوز پايينه. گلومو صاف میکنم که يعنی اهممم، به من توجه کن! سرشو مياره بالا و بیمقدمه میگه: بيا موسسهی ما ثبت نام کن! تعجبمو که میبينه ادامه میده که: يه دوره تکميلی بگذرون، امتحان دله رو هم بده، بعد ترتيبی میدم که بتونی درس بدی. میگم هاها، من همه چی يادم رفته بابا. بعدشم وقت ندارم که.. . حرفمو قطع میکنه. چهرهش کاملن جديه. میگه: اينجوری نبايد ادامه بدی. بايد از اين رخوت دربياری زندگیتو. کنار موسسه، بايد شروع کنی به ترجمه. از يه کتاب کوتاه شروع میکنيم. منم کمکت میکنم. ترجمهش اما بايد به زبون خودت باشه، همينجوری که حرف میزنی، همينجوری که هستی. میخندم که هاها، يعنی يه مدل پرت و پلا و بیربط ديگه. میگه: همونی که گفتم. خوب میدونی چی میگم، مدل خودت.
... موقع رفتن، همون صفحهای که جلوش باز بود رو میکَنه، شمارهی موسسه رو مینويسه روش و میده دستم. میگه: هنوز اولای ترم جديده. دير نکنيا. ... بيرون ميام. قبل از اين که کاغذهرو بذارم تو کيفم، يه نگا بهش ميندازم. چند تا طرح خط خطی، شمارهی موسسه، چند مدل مختلف اسم من، و يه شعر:
|
گفتی رابطه ی من و تو پیچیده است . همه ی روابط زندگی تو پیچیده اند . هیچ رابطه ی نرمالی نداری . دوست پسر ، دوست ، پارتنر ، سیمپل فرند . آدم ها واست حد دارن . کافیه یکی یه قدم بره اون ور خطی که واسش کشیدی تا بندازیش بیرون . من دوستت دارم . همیشه داشتم ولی هیچ وقت فرصت ابرازشو بهم ندادی . خودت بگو . بمونم طرف تو که این همه غیرقابل پیش بینی هستی و آدمو لب مرز نگه می داری یا اون که همه چیزش مدل دخترهای دیگه است ؟ حسوده ، حساسه ، پرس و جو می کنه ، براش مهمه دوسش دارم یا نه . گیرم رابطه با تو هیجان و آزادی و تب تاب داشته باشه . من اطمینان می خوام . اطمینانی که تو به هیچ کس نمی دی !
نازلی |
«ازدواج در ایران یعنی سفر دیزین رفتن»
دعای فارسی: خدایا! یا من و بروبچه های نسل من تو ایران رو هفت هشت سال جوونتر کن که کلمه بکارت رو فقط از تو فرهنگ دهخدا بشناسیم، یا اگه لطف میکنی یه چهل سالی جوونترمون کن و هممون رو بیار تو آمریکای دهه شصت. این دوره بیریخت جوانی کردن (یا نکردن) ما بچههای نسل سوخته جنسی رو یه جوری از تاریخ حذف کن. قربون دستت. |
Monday, October 9, 2006
...تماشای فیلم را هم به هیچ کس توصیه نمیکنم؛ مگر این که از سر وقتگذرانی و تفریح، یا شاید گذراندن ساعتی با پریرویی یا سبیلکلفتی در خلوتی، قصد سینما کند، که در این حالت، بهترین گزینه است از نظر من در میان فیلمهای این روزهای سینماها.
|
Sunday, October 8, 2006
کشف جديد: وبلاگنوشتن مثه کفش کتونی میمونه!
ديدين وقتی آدم بعد از يه عمر کتونی و شلوار جين پوشی، مجبور میشه يه جا محترم در انظار عمومی ظاهر شه با کفش پاشنه ده سانتی، چه جوری پاهاش دور گردنش گره میخوره و واسه دو قدم راه رفتن بايد کلی حواسشو جمع کنه؟ خوب همينو تعميم بدين به همون آدمه که بعد يه عمر شکسته نويسی و ادبيات اسکرمبلد من درآوردی، بخواد چار صفحه پروپوزال بنويسه با ادبيات محترمانه و فعل و فاعل-سر جای خود! هيچی ديگه! بال بالی زديم مذبوحانه، اما آخرشم متنه يه کفش کتونی از آب دراومد با پاشنهی ده سانتی. خلاصه که به يه آدم محترم-نويس نيازمنديم شديدلی! پ.ن: هاها، عوضش تايپ فارسیم خوبه! |
دوستدارم دوستداشتن گريزناپذير رو.
|
Like The Way I Do
اینها را نمیخوانی، همین به من جرات نوشتن میدهد. امروز روز تولدت است. نباید یادم باشد، اما هست. کاریش نمیشود کرد، تاریخها و اعداد همیشه توی حافظهام میمانند. وسوسه بزرگ امروزم این بود که به تو تلفن کنم، نکردم... تو را گذاشتهام توی فهرست "ممنوعه"های زندگیام. اینجوری بهتر است. من و تو یکدیگر را از دست دادهایم، و وقتی کسی را از دست دادهای، دیگر چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟ حالا دیگر مهم نیست که دوستت داشتهام، حتی مهم نیست که هنوز هم دوستت دارم، جوری که فقط تو را آنطور دوست داشتهام. میدانم تکرار نمیشود. کسی را اینطور دوست داشتن را هم گذاشتهام توی فهرست "ممنوعه"ها. حالا با همه چیز کنار آمدهام. حتی گفتنش هم برایم عجیب است. گذشت زمان همه چیز را عادی میکند. نمیگویم چیزی را درمان میکند، نه. اما زمان زخم را تبدیل میکند به جزئی از وجود آدم، به بخشی از تعریف آدم از خودش، و همین تحملش را ممکن میکند. اینطوری یاد میگیری که زخمهایت را هم دوست داشته باشی، دلتنگیهایت میشوند بخشی جدانشدنی از شببیداریهایت. میدانی، نباید میگذاشتم اینقدر توی زندگیم رخنه کنی. اینجوری هر اتفاق کوچکی، یاد اتفاقی دیگر را زنده میکند. تقصیر تو نیست. زیادی به هم شبیه بودیم، مثل قطبهای همنام آهنربا. وقتی پا توی میدان مغناطیسی هم گذاشتیم، همهچیز خراب شد. حالا بعضی وقتها که نبودنت خیلی به چشم میخورد، با خودم فکر میکنم که اینطوری دوست داشتنت درست نیست، باید جایی اشتباهی شده باشد. باید جایی اشتباهی شده باشد تا کسی را اینطور گریزناپذیر دوست داشته باشی. تلخی قصه اینجاست که دوست داشتنمان هم دردی را درمان نمیکند. "دوست داشتنمان"! میبینی، یک جایی توی دلم، هنوز هم میخواهد دوستش داشته باشی. نداری. میدانم. بودن و نبودنم برایت فرقی ندارد. لازم نیست اینها را بگویی تا بفهمم. وقتی کسی آدم را دوست دارد، چراغی توی قلب آدم روشن میشود، و وقتی این چراغ خاموش شود، تکهای از قلبت تاریک و سرد میماند. لازم نیست کسی چیزی بگوید. آن اوائل فکر میکردم این ناعادلانه است. حالا فهمیدهام که نیست. اینجا عادلانه و غیرعادلانهای وجود ندارد. کسی را دوست داری و او دوستت ندارد. به همین سادگی. میگویی مساله ما، دوست داشتن و نداشتن نیست، قبول. اما امروز روز تولدت است، چیزهای دیگر را فراموش میکنم و از دوست داشتنت حرف میزنم. امروز من اینطور دوستت دارم: گریزناپذیر... تولدت مبارک. snapshot |
زندگی های چند گانه ...چند گانه های یک زندگی.
زنگ می زنی. می پرسم: با کدامیک کار داری؟ نمی دانی. نمی دانم. دیگر نمی دانم. |
Saturday, October 7, 2006
وان رو پر از آب داغ میکنم و يه عالمه کف با بوی سرد هميشگی. يه شمع شيکمگنده، يه ليوان آب هندونه، يه خوشه انگور ياقوتی، برقا هم خاموش. با اين که همه جا ساکته، اما صدای هزارتا آدم تو سرمه.
يکی میگه: تنها چيزی که آروم نگهم میداره اينه که مطمئنم منو به خاطر کس ديگهای ول نکرده. اگه میدونستم الان با مرد ديگهايه، آتيش میگرفتم. بهش میگم: اگه میخواد بره، بذار بره، اذيتش نکن. میگه: تقريبا رفته. اون يکی میگه: اگه آدم ديگهای اومد تو زندگیت، بهم بگو تا منم تکليفمو بدونم. میگم: مگه همين الانش تکليفتو نمیدونی؟ ديگه چه فرقی داره که تو زندگی من کی مياد و کی میره. میگه: الان نمیشينم تصور کنم همون چيزايی رو که با هم داشتيم، حالا تو با کس ديگهای داشته باشی. سومی زنگ زده میگه: آقای نامزد از شب تولد آقای همکلاسی تا حالا باهام سرسنگينه. میگم: چرا آخه؟! ما که کاری نکرديم که! میگه: لابد از اين ناراحته که ما چرا اينهمه با آقای همکلاسی پسرخالهايم. میگم: تو که بهش گفته بودی که. میگه: آره، اما انگار حالا که ديده، خوشش نيومده. تو میگی: ازت انتظار نداشتم. میگم: اهه، ما که حرفامونو زده بوديم که. میگی: آره، ولی دليل نمیشه هر کاری خواستی بکنی بعد بگی خودت گفته بودی. فکر میکنم: تو هم. میگی: بيا بريم لندن. اگه خودت باهام باشی ديگه شب ژانويهای ول نمیکنم يه هو برگردم ايران. فکر میکنم: دلم میخواست که. زنگ زده که: آخر هفته بيا دوبی، شنبه با هم برمیگرديم ايران. میگم: نمیتونم، تحويل پروژه دارم. میگه: ترم جديدت هنوز شروع نشده که! میگم: کاريه. تازهشم حوصلهی دوبی رو ندارم. میگه: پس من ميام ايران. گوشی رو میذارم. فکر میکنم: جهنم. دختره زنگ میزنه که: کِيه پروازت؟ میگم: کدوم پرواز منظورته؟! میگه: مامان گفت ميای اينجا آخر هفته. میگم: اهه، گمونم يادم رفته خودمو در جريان بذارم پس. میگه: نکنه نيای ها. کلی با بچهها برنامه چيديم ميای بريم اينور اونور، يه ديزی جديدم باز شده، تووووپ. میخندم که: حسش نيست. میگه: يه ماهيچهی برادران کريم میزنی، سر حال ميای. فکر میکنم: هییییی. آقای همکلاسی زنگ زده يه سوال بپرسه، میگه: چرا صدات اين جوريه؟ خواب بودی؟ میگم: نه، داشتم غصه میخوردم. میگه: ای بابا، غصه خوردن نداريما. کی چيکارت کرده؟ میگم: هيچی بابا، اندوهگينمه فقط. میگه: تا لباساتو بپوشی منم مهندسو پيچوندهم و رسيدهم دم خونهتون، میريم جاده چالوس، بوی شمال که به دماغت بخوره خوش اخلاق میشی. میخندم که: نوچ، نمیشم. میگه: تو فقط لباس بپوش، خودم بلدم چه جوری خوشاخلاقت کنم. میگم: سوالتو بپرس برو پی کارت بچه جان. فکر میکنم: هووومم. ... صداهه اما از همه بلندتره: چرا ول نمیکنی بری پی کارت؟ چرا نمیری اون جوری که بلدی زندگی کنی؟ بندا به تو چسبيدهن يا تو چسبيدی به بندا؟ تا کی میخوای اين جوری ادامه بدی؟ نگا کن دور و برتو. کیان اين آدما؟ چی میخوان از تو؟ تو کیای اصن؟ چی میخوای از اونا، از خودت، از زندگی؟ بس نيست به نظرت؟ وقتش نرسيده يه ددلاين واسه خودت تعريف کنی لااقل؟ خسته نشدی از اين زندگی عاريهای؟ ... يه نفس عميق میکشم، چشامو میبندم و سرمو فرو میبرم زير آب: صداها قطع میشن. همه میرن. همه جا آروم میشه يه هو. ساکت ساکت. فکر میکنم: خالیمه. يه لحظه از همه چی خاليمه. ميام بالا. چشامو باز میکنم. يه نفس عميق ديگه. حالا باز منم با همهی آدمهای پر سر و صدای توی وان. تنهايی پر هياهو. |
اممم.. به نظرم من با حسودی آقايون ارتباط برقرار نکردهم، بلکه با ارتباط برقرار کردن با حسادت آقايون برخورد کردهم!
بعدم خوب بعضيا ناقصالخلقه به دنيا ميان، کاریشم نمیشه کرد. خداهه هم وقتی داشته رو من سيستم عامل نصب میکرده، تيک بعضی چيزا رو نزده از اساس. اينه که بعضی فولدرا تو من بای ديفالت خالیان. از جمله فولدر ابراز ندامت و پشيمانی، فولدر ابراز محبت و علاقه، و فک کنم کليهی فولدرهايی که جهت امر "ابراز" تعبيه شدهن. اينا. |
Friday, October 6, 2006
The End of The Affair پ.ن: من به يک واقعيت ناراحتکننده واقف شدم، و اون اينکه خيلی از فيلما و کتابا رو وقتی خوندهم و ديدهم که زيادی بچه بودهم. بنابراين هی هرچی دوباره میخونم يا میبينم، برام تازگی دارن و با خودم فک میکنم آخه اون وقتا من با چی ِ اينا ارتباط برقرار کرده بودم پس! پ.ن.دو: خوب يه واقعيت ديگه هم هست و اون اينکه اين روزا اصولا با حسادت آقايون هی دارم ارتباط برقرار میکنم، که به سلامتی چهقدم مثه وبا شايع و فراگير و مسريه! |
يه عالمتا کتاب کف زمين پخشه. دو سه تا مجله هم. کلیتا جزوه و کمی هم کاتالوگ که منتظرن از توشون مصالح انتخاب کنم طفلکيا. فعلن اما کتابمه. "عقرب روی پلههای راهآهن انديمشک" رو دوست داشتم. قصه نيستن انگار، عکسای واقعين از جنگ، قشنگ و زشت؛ بعضياشون عمق تصوير بالايی دارن، آدمو میگيرن. هميشه قصههای واقعی جنگ منو میگيرن. آخریش همين تازگيا بود، يه قصه از حسن شهسواری که اسمش يادم نيست، اما زياد گرفتهبودتم.
بعد از "نجواهای شبانه"، اسم ناتاليا گينزبورگ هی همهش توجهمو جلب میکنه. "فضيلتهای ناچيز" ش رو ديروز خوندم. هوووم، توصيف جزئياتش کاملن منو جذب میکنه. قصهی "درود و دريغ برای انگلستان"ش منو ياد وقتی انداخت که کتاب رولان بارت رو خوندم در مورد سفرش به ژاپن: "امپراتوری نشانهها" بود گمونم. يادمه چهقد از توصيف اونهمه حس های کوچيک هيجانزده شده بودم. اين قصههه هم باعث شد فک کنم چهقد دلم میخواد به زبون اصلی بخونمش. چهقد بايد خوندن اصل جملهها لذتبخش باشن. خلاصه که اگه تا بهزودی جايی پيدا نشه لاتين يادم بده، میرم ايتاليايی ياد میگيرما، گفته باشم! (يادم هم هست که قسم خورده بودم بعد از تموم شدن معماری داخليه هرگز ديگه درس نخونم!) فضيلتهای ناچيز يکنواختی کسل کنندهای در سرنوشت انسان است. سرنوشت ما طبق قوانين کهن و غيرقابل تغيير، طبق ضرباهنگی منظم و ديرينه به پيش میرود. روياها هرگز به حقيقت نمیپيوندد و به محض اينکه آنها را بربادرفته میبينيم، يکباره متوجه میشويم که شادیهای بزرگتر زندگیمان، دور از واقعيت بوده است. به محض اينکه روياهایمان را بربادرفته میبينيم، به خاطر مدت زيادی که در ما ولوله برپا میکردند. از دلتنگی کلافه میشويم. تقدير ما در فراز و نشيب اميد و دلتنگی جريان دارد. ××× او میگفت که ما دوستانش ديگر برای او هيچ رمز و رازی نداريم و بسيار دلتنگش میکنيم و ما شرمسار از دلتنگ کردنش، نمیتوانستيم به او بگوييم که خوب میدانيم اشتباهش کجاست: در عشق نورزيدن به جريان روزمرهی هستی، که يکنواخت پيش میرود و ظاهرا هيچ رمز و رازی ندارد. ××× گاهی در خيابان (لندن)، درختی شکوفا به رنگ صورتی ملايم يا بسيار تند، به مانند تزيين مهربان خيابان، ديده میشود. با وجود اين، با نگاه کردنش، چنين احساس میشود که نه از سر تصادف، بلکه از روی حساب، در تبعيت از طرحی دقيق کاشته شده است. و اين موضوع که نه به طور تصادفی، بلکه بر اساس طرحی دقيق آنجاست، زيبايیاش را حزنانگيز میکند. در ايتاليا درختی شکوفا در خيابان يک شهر، باعث شادی شگفتانگيزی میشود. به طور تصادفی آنجاست. از نشاط زمين سر برآورده است و بر اساس ارادهای معين نيست. |
Thursday, October 5, 2006
عصر بیارتباطات
اصل اول - هيچ چيز درست نيست مگر اينکه به طور کلی بیریط باشد. اصل دوم - اصل اول بیربط است. اصل سوم - هر بیربطی را پادربطی است هم اندازه و در يک جهت بیربط با آن. دکارت: من بیربطم، پس هستم. اصل عدم ربطيت: هيچ چيز ربطی ندارد، مگر آنکه عکسش ثابت شود. فرهنگ لغات نامربوط: بیربطی - بیربطانه - بیربطيدن - بیربطستان - بیربطنيه دستور زبان: بیربطم. بیربطی. بیربط. بیربطيم. بیربطيد. مبارک باشه. واژههای خارجی: بیربطلی (birabtly)، بیربطد (birabted)، بیربطيبيليتی (birabtability) اکسپرشنز: بیربطانه بیربطی را دوست دارم. دلم ربطش درد میکند. پ.ن: افزوده ش کردم قربان! |
سکهی خورشيدمون گم شد و ما فقير شديم
ميايی با همديگه مشتای ابرو وا کنيم؟ عمران صلاحی |
من اسم فيلم خيلی دور، خيلی نزديک را خيلی دوست دارم. هميشه میگويم آدمها يا از من خيلی دورند، يا به من خيلی نزديکاند. يا بايد آدم خيلی بدی باشی، يا خيلی آدم خوبی باشی. هميشه از متوسطبودن متنفر بودم. هميشه از رابطههای متوسط متنفر بودم. برای کلمهی "خيلی" ارزش خاصی قائل بودم. اما يکجاهايی احساس کردم که خود زندگی را بايد به شکل متوسط بپذيری. توی اين شرايط اگر آدم متوسط الحالی باشی، بردی.
گفت و گو با مانيا اکبری --- هفت |
,For the Amish, the first step in moving forward is forgiveness
.something their faith requires them to do "We have to forgive. We have to forgive him in order for God to forgive us" .an Amish woman told CBS News |
Wednesday, October 4, 2006
.vivo para contarla
|
به محض اين که دور می شم دوباره شک می کنم به همه چی
|
Tuesday, October 3, 2006
چشمای پسرک برق میزد. معلوم بود که داره بهش خوش میگذره و کلی تا خوشحالشه. مثه هميشه خوشمشرب بود و میگفت و میخنديد. میدونستيم اگه ما نبوديم باهاش امشب، دچار غمگينيت مزمن می شد. از اون غمگينیهای مخصوص شب تولد آقايون از دوستدختر سابق جدا شده! و چون ما، علیالخصوص من به سهم به سزايی در اين جدايی داشتيم، چيرآپ-کنون شب تولدشو واجبِ نه تنها کفايی، بلکه عينی دونستيم و کلی تحويلش گرفتيم خلاصه. تازه طبق ديدگاه ماترياليستی بنده که اصولن در رستوران شکوفا میشه، با توجه به نحوه ی سفارش غذا و الخ، کلی جنتلمن بود بچه م که خوب بهش نمیيومد!
شب وسط هوای کلیتا خنک و چمن و صدای آب و چای داغ و کيک و مخلفات، ياد سال اولی که تازه همهمون با هم همکلاسی شدهبوديم افتاديم. همون دوران اوج مشکلات آقای متولد با دوستدخترش. يادمه اون وقتا هی تعجب میکردم که چهطور يه دختر میتونه اينقد ابله و بیرحم باشه که پسر به اين خوبی رو اين همه اذيت کنه. اما حالا و بهخصوص امشب میفهميدم خوب اونم حق داشته. بعضی آدما هستن که ذاتا نمیتونن بد باشن. خوب بودن و مهربون بودن و گرم بودن ازشون تراوش می کنه همهش! ما آدما هم که اصولن داگويل، جنبه نداريم ديگه. اينه که طبيعتا در جوار يه همچين آدمايی ناچار به سوء استفاده میشيم. هيچ وقت نمی تونيم يه عالمه خوبی رو يه جا تحمل کنيم. اگه تشنه نگهمون دارن، اگه مجبورمون کنن برا به دست آوردنش له له بزنيم، بجنگيم، سختی بکشيم، اون وقت همه چی ارزش پيدا میکنه. اما اگه همين جوری مفت و مجانی همه چی اوکی باشه و يه عالمه خصوصيات مثبت رو حاضر آماده بذارن تو يه آدم و خيلی راحت بدن بهمون، سه سوت از چشممون ميفته. يه قانونه ديگه، يه قانون بديهی و احمقانه واسه ما که مغزمون قد شترمرغه، جنبهمون قد داگويله، و ادعاهامون داره گوش دنيا رو کر میکنه. |
او حالا دو پی دوم با من زاويه دارد.
|
نیامده بودی! تا یقین نبودنت ترک برندارد تا همیشه که نیستی! که دیر میرسی! که نمیرسی!
تو آنجا نبودی! من ولی باور ندارم! روز ... تمام شد! سوبان |
در اساطیر مصر باستان روح بی شکلی است که مجموعه ی همه ی هستی را در خویش دارد. این اسطوره را آتوم (ATUM) می نامند. آتوم همزمان دو معنی دارد. "هیچ چیز" و "کمال مطلق".
|
اسميت از اتاق رفت٬ ولی من باور ندارم.
نقل است (1) كه وقتی جی. ای. مور در یكی از جلسات انجمن علوم اخلاقی كیمبریج دربارهی نوع خاصی از گزارهها به صورت "P ولی من P را باور ندارم" صحبت میكرده توجه ویتگنشتاین به شدت جلب میشود. در ظاهر اهمیت موضوع برای ویتگنشتاین در این بوده كه گزارههایی مانند "اسمیت از اتاق رفت ولی من باور ندارم" مثال خوبی از "عوامل ناموجه در زبان" است و شاهد گویایی از این امر كه ممكن است گزارهای كاملا "ضد و نقیض از نگاه یك منطقدان" نباشد ولی "در عمل فاقد صلاحیت" به شمار رود. بدون شک این سوی تحلیل که مد نظر ویتگنشتاین بوده است از نگاهی منطقی-فلسفی درست به نظر میرسد. اما شاید بتوان گفت که این نوع گزارهها از جنبهی دیگری که چندان هم به معنای کلاسیک کلمه منطقی-فلسفی نیست واجد اهمیت هستند. "P ولی من P را باور ندارم" هرچند در عمل بی صلاحیت است ولی بازتاب دهندهی "گسست"ی زجرآور میان "من" و جهان است. ورطهای هولناك میان آرزو و واقعیت. "P ولی من P را باور ندارم" یعنی یك نفر دارد هنوز در درون خویش در برابر هجوم واقعیت زشت زمان و زندگی مقاومت میكند. نقص كار شاید این باشد كه عادت كردهایم گزارهها همیشه چیزی را "روایت" كنند. اما این بار گویی كه یك نفر دارد "شكایت" میكند. "P ولی من P را باور ندارم" گزارهی مقاومت است. گزارهی تن در ندادن است. گزارهی رنجهای انسان در شكاف "هست" و "باید" است. گزارهی "اسمیت از اطاق رفت ولی من باور ندارم" را نباید گزارشی پیرامون "اسمیت" یا "اطاق" یا "رفتن" تلقی كرد. این گزارشی دربارهی "من" و رنجهای او است. مساله "عوامل ناموجه در زبان" یا گزارههای "در عمل فاقد صلاحیت" نیست. شاید بتوان گفت كه مساله كمی هم شخصی است: اسمیت از اطاق رفته ولی من دلش رضایت نمیدهد. با تقریب میتوان گفت كه همهی دانشمندان و بیشتر فلاسفه نهایت آرزویشان خوب "دیدن" نوع خاصی از "امر واقع" است. اما آنچه آنها جستجو میكنند تنها نوع امر واقع نیست. گاهی میشود كه دیدن انواع دیگرش زجرآور باشد. زندگی وقتی كه فقط به "دیدن" عالمانه نگذرد پر از من باور ندارمها است. من باور ندارمهایی كه "من" را احاطه میكنند. به "من" چنگ میاندازند. تكه تكهاش میكنند و میتوانند او را تا سرحد "انفصام از امر واقع"، یا به قول دكترها شیزوفرنی، پیش ببرند. خلاصه اینکه از "من باور ندارم"ها نمیتوان به سادگی یک منطقدان عبور کرد. *** ونجلیز آهنگی دارد به نام Blade Runner. صادق یادش هست كه برای خودمان ترجمهاش كرده بودیم دونده بر لبهی تیغ. نمیدانم ترجمهی درستی است یا نه. هرچه بود ترجیح ما بود در دورهی طلاییای از زندگی كه فقط با ترجیحهایمان زندگی میكردیم. حالا اما زندگی دویدن بر لبهی تیغی است كه یك طرفش پر از بزغالهها است و سوی دیگرش پر از من باور ندارمهای زهرآلود. یك طرف تلی از حماقت و یك طرف دندانهای تیز شیزوفرنی. "اسمیت از اطاق رفت، من باور نكردم و بزغالهها نفهمیدند" ==== (1) ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری / ترجمهی حسن كامشاد "معرفت، آزادی ست" |
Monday, October 2, 2006 Yo volveré a lo que fui fuerte y a partir de mi y tu perdido entre mis versos descubrirás tarde el secreto y entenderás cuanto te di دوستمشه کلی اين آهنگه رو. |
Sunday, October 1, 2006
نمیدونم چرا يه بچه صد بارم با يه چيزی بازی کنه، هيچوقت خسته نمیشه. نمی فهمم چرا هرچقدم زمين میخوره، بازم از رو نمیره و از سر و کول همهچی بالا میره. نمیفهمم چهطور بچهها میتونن يه عالمه شکلات بخورن و بازم دلشونو نزنه..
|
میدانید، سپری شدن قضیه پیچیدهای است. شما میتوانید با نشستن در یک کافه سپری شوید. میتوانید در اتوبانها و چراغ قرمزها سپری شوید. میتوانید خانهی دوستان بنشینید به در و دیوار نگاه کنید و سپری شوید. میتوانید حرف بزنید و سپری شوید. آرش میگوید سیگار کشیدن یک جور سپری شدن است. حتی میشود حین سپری شدن شبانه سر از امامزاده صالح درآورد، بعد به بهانهی اینکه سه چهار پسر و دختر به ماشین تکیه دادند بروی یک بار هم همان حدود قدم بزنی و سپری شوی تا ول کنند بروند. ای آقا، باز سپری میشویم.
ميرزا پيکوفسکی |
سپيدهی دو هزار و شيشم تموم شد آخر.
|
ماهيه رو قورت میدم
حالا تو دلم يه ماهی گنده گير کرده. |