Desire knows no bounds |
|
Thursday, May 31, 2007
يه سوال :
کدومتون حاضرين يه دونه از اينا نگه دارين؟ اين Gen-Pets ها در واقع يه جور موجود ساختهی دست بشر هستن، که وقتی پکيجشون رو باز کنی، زنده میشن. احتياج به تغذيه و مراقبت دارن. وقتی لمسشون میکنی عکسالعمل نشون میدن. و مثه هر موجود ديگهای پير میشن. تاريخ مصرفشون يه سالهست(البته مدل دو ساله هم داره). نزديک مرگشون که میشه، بدنشون زخم میشه، عين ايدزیها. و انگار زجر میکشن تا وقتی که بميرن. حتا اگه پَکشون هم باز نشه و کسی نخرتشون، تاريخ مصرفشون که بگذره، تو همون بسته بندیشون فاسد میشن و میميرن. حالا اگه شما باشين، همچين موجودی رو میخرين به نظرتون؟ |
|
يه عمر همه از آی.تی. پول درآوردن، حالا بايد ما هم بشينيم ببينيم چه جوری میشه از تی.آی. پول درآورد!
حتا میشه به عنوان رشتهی جديد تدوينش کرد و بسط و گسترشش داد. مثلا اگه قرار باشه تو دانشگاه تدريس بشه، بايد بشينيم براش سيلابس تعريف کنيم. گلواژه شناسی مقدماتی گلواژهشناسی پيشرفته فنون گلواژهسرايی تی.آی. ديولوپمنت 1 و 2 خلاقيت 1 و 2 و ...! |
|
اين وبلاگ قديمی قديميامون بود، خوب؟ که با نفت کار میکرد، کلهم هم دو تا تمپليت بيشتر نداشتن، تمپليتهای دوگانهی آبی و نارنجی هودری، خوب؟
بعد نه که برا مدت طولانی پُستآور خونه ترکشون کرده و ديگه کسی بهشون سر نزده و تار عنکبوت بستهن و اينا، طفليا مجبور شدهن واسه گذران زندگیشون برن آرشيواشونو بفروشن! از جماعت قدما و مو سفيدان کسی نمیدونه چه جوری میشه آرشيوا رو بازخريد کرد و نازنينی رو از بیخاطرگی نجات داد؟ |
|
مصالح ساختمانی
يه مشکل فنی پيش اومده. من اگه بخوام بنويسم توی فضايی که طراحی کردهم فقط از يه نوع متريال استفاده شده، اونوقت فارسی پاسداشتهشدهی اين جمله میشه: من فقط از يه نوع مصلحت تو اين فضا استفاده کردهم! |
|
Wednesday, May 30, 2007 |
|
Tuesday, May 29, 2007 |
|
آخه بعد اينهمه وقت هنوز به ذهنشون نرسيده اين آقا موبايلیها، به جا اينکه وردارن دو تا دو تا دوربين بکارن رو اين موبايلا، يک فقره اپیليدی هم نصب کنن روش؟!
يعنی نمیتونن حدس بزنن چه قد از وقتای پِرت و تلفشدهی آدم بهينهسازی میشد اينجوری؟ پ.ن. حالا برا اينکه تبعيض نژادی نشه ريشتراش هم ايضا! |
|
Monday, May 28, 2007
تا استاد راهنمای خودم بياد، نشسته بوديم با آقا آرتيسته مَسيو اتک گوش میکرديم و راجع به اين سکوتکدهی کذايی بنده تی.آی. پشت تی.آی. صادر مینموديم.
از يکیشون ولی خوشمان آمد همچين بفهمی نفهمی. ايده هه وسطای پرورونده شدنش تبديل شد به يه آرام-گاه پرتابل برای زندگان در حال احتضار از دست هياهوی شهری. يه کيوب شيشهای اکوستيک وسط جاهای شلوغ و پر تردد شهری، مثلا سر ميرداماد. بعد کف اين کيوبه میتونه چمن باشه و حتا توش المانهای بصری شبه درخت يا چه بسا خود درخت داشته باشه که کلهی درخته هم از کيوب زده باشه بيرون و شايد يه نهر کوچيک آب هم حتا، که وصل باشه به فاضلاب شهری يا جوی کنار خيابون. که آدمه وقتی میره اون تو کاملا دچار سکوت خالص بشه، در حالی که دور و برش داره استرس روان بافت شهری رو نگاه میکنه. انگار يه کنسرت هوی متال رو نگاهکنی ولی آپشن صداشو ميوت کرده باشی. مقبرهی شهری زندگان. آقای زيبايی شناسیمونم که از اساس کارو هل داد سمت فيوچر آرت و کاسموسيسم و شبکه و پليتهای معلق و اينا. آقای خودمونم که مثه من تو خط آندوئيسمه و خيلی پيور و عرفانی با قضيه برخورد میکنه. خيلی دلم میخواد بدونم اگه اين سه تا استاد بخوان با هم يه کاريو طراحی کنن نتيجهش چی از آب درمياد! فک کن! تخم فضايی مولانا! |
|
کسايی که وبلاگ من رو میخونن بر دو دستهن:
کسانی که وبلاگ من رو میخونن ببينن چی نوشتهم کسانی که وبلاگ من رو میخونن ببينن چی نوشتهم دستهی اول که خوب خواه ناخواه ميان و میخوننم دستهی دوم هم چيز به درد بخوری برای خوندن پيدا نمیکنن قاعدتا واسه همينه که جهت رفاه حال بشريت محترم، اين وبلاگ ديگه پينگ و مينگ نمیشه "ستاد مبارزه با خوانندگان بلاگرولينگ-بِيس" |
|
فک کن!
از حالا به بعد به جای جين جين بايد بگيم آقای دکتر جين جين! میترسم پس فردا نويد هم ميس وندروههی قرن شناخته بشه! اصن ديگه هيچی بعيد نيست در زندگانی!! |
|
Sunday, May 27, 2007
عمارت پادشاه را کوتاهتر بساز، سنمٌار!
"معماری زادهی تمنای آدمیست برای داشتن آسمانهای بر سر." "هر بنا تا در خيال است يک چيز است و چون در واقع آيد يک چيز. اين مسٌاحی سنجشِ توفيرِ خيال است با واقع. و توفير خلل است در کار. دانستی چرا مسٌاحیِ پس از کار میکنم؟ تا به تجربت حسابِ توفير بازشناسم و واقع به خيال نزديک گردانم." "مرا استحکام کار نهايتِ کار نيست، بدايتِ کار است، که من عمارت برای جان میکنم و ديگران برای تن." "آينه فرجامِ ماهيار است.." معمای ماهيار معمار --- رضا قاسمی |
|
دوباره خوندن جانشيفته تو اين شبها رسمن مسمومم کرده.. مسموميت حاد!
|
|
هووممم.. بايد جیميلی باشی تا بگيری ايت مينتس اگو يعنی چی..
|
|
Saturday, May 26, 2007
همانا يکی از سختترين و چه بسا خودِ سختترين بخشهای پاياننامهنويسی، اديت و تايپ مطالب کپی پيست شده و نوشته شده است! يعنی حتا از خود انتخاب موضوع و طرح زدن و بقيهی بند و بساطها دردسرش بيشتره. تازه باز تايپ دستنوشتههای خودم اونقدا سخت نيست که اديت مطالب جمعآوری شده. منم که خود-درگير حاد، گير دادهم که حتا رسمالخط نگارشیشون رو هم بشينم تصحيح کنم! خلاصه که فقط دیویدیهای پر از موسيقی اهدايی بامداد داره به داد اين قسمت از روزهای من میرسه و بس!
در راستای تی.آی. خيلی مايلم از نزديک با پنج نفری که ممکنه حاضر باشن پاياننامه اديت کنن آشنا بشم!! اصن دوباره اين زندگيه برخورد کرده به قسمتهای بورينگش! |
|
Friday, May 25, 2007
آنان که قدمهای بزرگ برمیدارند
از ديگران پيشی میگيرند و لاجرم تنها میمانند |
|
Thursday, May 24, 2007
انديشيدن به اينکه من نمیخواهم
ديگر به تو بينديشم همچنان به تو انديشيدن است |
|
ANDY GRIGGS
She's More I like blue eyes, hers are green Not like the woman of my dreams And her hair's not quite as long as I had planned Five foot three isn't tall She's not the girl I pictured at all In those paint by number fantasies I've had So it took me by complete surprise When my heart got lost in those deep green eyes She's not at all what I was looking for She's more No, it wasn't at first sight But the moment I looked twice I saw the woman I was born to love Her laughter fills my soul And when I hold her I don't wanna let go When it comes to her I can't get enough So it took me by complete surprise When my heart got lost in those deep green eyes She's not at all what I was looking for She's more More than I dreamed of More than any man deserves I couldn't ask for more Than a love like hers So it took me by complete surprise When my heart got lost in those deep green eyes She's not at all what I was looking for She's more |
|
Wednesday, May 23, 2007
همهجا ساکت و تاريک و آرومه
روی نيمتنهی چپم دراز کشيدهم دستش دور تنم حلقه شده و نفسش از پشت میخوره به گردنم خوابه به دستهاش نگاه میکنم ناخوداگاه فکر میکنم به پنج نفری که الان دلم میخواست به جای اون، صاحب اين دستها بودن! هه خنده داره، نه؟ اما زندگی من هميشه مثه همين بازيا بوده خندهدار و تخمی و مضحک، اما واقعی حس پشت اون سوالها و کلمهها بی شک واقعين بیترديد لااقل برای مدت کوتاهی دغدغهی نويسندههاشون بودهن و حالا من خيره موندم به دستها و به پنج نفری فکر میکنم که ممکن بود دلم بخواد صاحب اين دستها باشن |
|
Tuesday, May 22, 2007
خوب از اونجايی که ما عجالتن بیکاريم و کلن هم شيفتهی تی.آی.* بوده و هستيم، اينه که در راستای همين مکتب اول پنج تا آدم معرفی میکنيم که به عقيدهی من خدای ايدههای تخمی هستن: جينجين - نويد - شاهين - خرمگس - و صد البته علیرضای دفتر سپيد!
بعد اما نه که الان ديگه بيشترشون وبلاگ نمینويسن، پنج تا آدم محترم هم جهت بقای نسل بازی پيشنهاد میکنيم که البته همچين هم با اين وادی بيگانه نيستند! ديکتاتور کبير، ديوونه، آقای از مُد افتاده، الميرا، اليزه، بزرگ، اترنال ارور، و آگرانديسمان. * T.I. ~ Tokhmatic Ideas و اما پنجتايی های من: 1- پنج نفری که اصلن دلتون نمیخواد وبلاگتون رو بخونن، ولی میخونن از بخت بد! 2- پنج تا کاری که تا حالا جرآت نکردين انجام بدين و عقدهش هنوز تو گلوتون گير کرده. 3- پنج تا آدمی که هميشه آرزو داشتين ببوسينشون، اما بدبختانه هيچوقت موقعيتش پيش نيومده! 4- پنج تا کتاب مهم و معروفی که تا حالا نخوندين، اما همه فک میکنن خوندين! 5- پنج تا آدم حقيقی و حقوقی که تحت هيچ شرايطی حاضر نيستين باهاشون بخوابين! |
|
Monday, May 21, 2007
خوب راستش اولی که چشمم افتاد به يه بازی جديد مثه شب يلدا، گفتم بیخيال بابا، بیکاريما! اما خود به خود تو ذهنم موند و وسطای زندگی گاهی به اين فکر میکردم که جدی جدی کيا رو زندگی من تاثيرای مهم مهم گذاشتهن. بعد چيزايی که به ذهنم میرسيد، از پشت خاطرههای گرد و خاک گرفتهی هزار سال پيشا، جالب بود راستش. تا امروز که نشستم در مورد نقاشان راه زندگیم نوشتم يه چيزايی. از بچگیم شروع کردم تا بزرگیم، حوالی بيست سالگی. بعد همونجوری نصفه نيمه که نگاش میکردم، ديدم بيشتر تبديل شده به يه اتوبيوگرافی. آدمهايی که سرنوشت من رو تحت تاثير قرار دادن، بيشترشون آدمهای زندگیم بودن تا آدمای مشهوری که دارم میبينم بقيه نام میبرن. واسه همين اونقد شخصی شد که ديگه به درد پابليش کردن نمیخورد. گذاشتم همينجوری درفت بمونه.
اما عوضش از امتياز نصفه نيمهم برای دعوت کردن استفاده میکنم ببينم آدمای مهم زندگی بامداد، عرائض، تنهايی پرهياهو، سر هرمس مارانا، بچه جنوب شهر، نازلی، رکسانا، شهرزاد، و بغض بیقرار کيا بودهن، شايد به اين بهانه اونا هم يه عالمه چيزای گرد و خاک گرفته به ذهنشون برسه. |
|
دارم فکر میکنم چه کسايی رو زندگی من تاثير زيادی گذاشتن. آدمها، آدمها، آدمها. آدمهای زيادی تو زندگیم بودن و مسيرم رو کاملا تحت تاثير قرار دادن.
بیشک اولينهاشو مامان و بابا بودن. اون موقع جفتشون درس میخوندن و کار میکردن و من رو رها کرده بودن توی دنيای کتاب و تنهايی. همبازی اصلی من در دوران بچگیم، کتاب بود و آرزوی معلم شدن. مامانم روانشناسی خونده بود، اما ادبيات درس میداد و من عاشق ورقه صحيح کردناش بودم. از مامان ياد گرفتم قاطی کتاب و کاغذ زندگی کنم و به کلمهها دل ببندم. بابابزرگ اولين مردی بود که منو رسمن لوس کرد. توی امپراتوری بابابزرگ من ملکهی مقتدری بودم که میتونستم بستنی آب شدهمو بريزم رو زمين و ورقهای دفتر خاله کوچيکمو بکنم و با روژ لب خاله بزرگه رو آينه نقاشی بکشم بدون اينکه کسی بهم بگه بالای چشمم ابروه و اينا. بابابزرگ اون روزها برام از اون کتاب کاهيا میخريد که روش عکس يه خرس بود و توش هزارتا لابيرنت داشت. بابابزرگ يادم داد که میتونم از بعضی قابليتهام استفاده بکنم و کارمو پيش ببرم. يادم داد که میتونم با بقيه نوهها فرق داشته باشم. بعدترها عاشق اتاق عمو و شوهرعمهم بودم که تا خود خود سقف پر از کتاب بود. شبای تعطيل با مامان و بابا و عمهم ميشستن حرفای محترم میزدن و تو بحثاشون پر از اسمای آدمای مهم بود و من دلم میخواست زودتر بزرگ شم، مثه عموم استاد دانشگاه بشم و بتونم با شوهرعمهی فلسفه خوندهم بحثهای طولانی کنم و اگرم زورم برسه حالشو بگيرم، تا بفهمه اينقد به پسرعمهم زور نگه. عمو يادم داد مترجم يه کتاب قد نويسندهش اهميت داره. از همون جا دلم خواست بلد باشم به هفت زبان زندهی دنيا صحبت کنم و بشم يه مترجم. دبستان که بودم عاشق نامه نگاری های جودی ابوت شدم و جوی زنان کوچک و بيشتر از همه عاشق سرسختی اسکارلت. اسکارلت شد قهرمان اون روزهام. از هر کی میپرسيدم، معتقد بود يه زن احمق عوضيه، اما برای من يه زن قدرتمند بود. کسی که میتونست بارها و بارها از هيچ شروع کنه و به روياهاش برسه، به هر قيمتی. راهنمايی که رفتم، الگوم شد آنت، آنت جان شيفته. آنت سودايی که از عشق تغذيه میکرد. اسکارلت و آنت تا سالهای بعد همچنان تو ذهنم موندن، و زندگیم همچين هم بیشباهت نشد بهشون. امير مسعود آدم مهم بعدی بود. يادم داد شريعتی بخونم و جلال و سارتر، شجريان گوش بدم، قلمنی به دست بگيرم، نامه بنويسم. بخشی از اعتماد به نفسم رو بیشک مديون اين آدمم. بازم مامان بابا سرشون شلوغ بود. موقع انتخاب رشته بود و من انتخاب مشخصی نداشتم. همون روزا بود که دايی جان فوت کرد و ما تا مراسم هفت تقريبن همهش خونهی اونا بوديم. بعد تو همون روزا و شبا اميرمنصور تنها کسی بود که به طور مشخص و موکد وادارم کرد برم رياضی و از همين جا اولين مسير اصلی زندگیم رقم خورد. تو تمام اون سالها وجود آدمی مثه رضا باعث شد من عادت کنم به اينکه آدمها بی قيد و شرط دوستم داشته باشن، بدون اينکه مجبور باشم عکسالعملی در مقابلشون نشون بدم. شيوا و افشين برای من مساوی بودن با کوندرا و سهراب و فروغ و سهروردی و عطار و زرينکوب و هسه و رومن رولان. آقای رضائيان استاد اون روزهای انجمن خوشنويسانم بود و سرمشقهای سهراب و فروغ و شاملو و کتاب آيدا در آينه، به جای مشق کردن ادب مرد به ز دولت اوست. بعد هم آقای اکبری و کلاسهای دانشگاه ملی و مکانيکی که با گوشت و پوستمون جوش خورد. جلسهی آخرش رو تخته نوشت: بوی هجرت میآيد.. الان که فکر میکنم، میبينم تاثيرش اون موقع رو زندگی من درست مثه ردپای م.غ. اين روزهاست. شيفتهگی و احترامی که تمام اين سالها با من مونده. و هنوز آرزوم اينه که يه بار ديگه ببينم اون مرد رو، و دستش رو ببوسم. بابا نقشههاشو کف زمين پهن میکرد و منو از پلههاش بالا میبرد تا عشق معماری نهادينه بشه تو ذهنم و مطمئن باشم که میخوام معماری بخونم و لاغير. بابا شيفتهی اتاقهای روی نقشههاش بود و من شيفتهی بابا و نقشهها. از کيهان بچهها رسيده بودم به مهر و مجله فيلم. اون روزها بتاماکس و ویاچاس جرم محسوب میشد و من فقط میتونستم فيلمها رو بخونم و خيالشون کنم. آرزوم اين بود که يه کمد داشته باشم تا سقفش پر از فيلم باشه. مجله فيلم يه کانال ذهنی جديد بود برای من تا در سالهای بعد دوباره مسير زندگیم رو تحتالشعاع قرار بده. از بيست تا بيست و هفت سالگیم رو همچنان درفت باقی میذارم. اما بعد، تنها عامل تاثيرگذاری که کاملا زندگیم رو عوض کرد -ابسولوتلی کاملا- همانا وبلاگ بود و بس. باعث و بانی وبلاگشناسی من هم کسی جز پسرعمهم نبود. اين آدم تنها عضوی از فاميل بود که منو شناخت، منو ياد گرفت و تونست زبون منو تشخيص بده، اينه که خيلی چيزا رو که نمیشناختم اما با زبون من جور در ميومد رو بهم نشون داد. از موسيقی و کتاب و اطلاعات علمی و عمومی مختلف گرفته تا وبلاگ. وبلاگ نويسی و آدمهای وبلاگی، باعث شدن جرات پيدا کنم "کارپهديم" رو که تا اون موقع فقط يه شعار بود، زندگی کنم. و اين بزرگترين اتفاق زندگیم شد. |
|
Sunday, May 20, 2007
پسرک به زبون بیزبونی فهموند که دوست نداره با مامانه تو خيابون راه بره. دوست نداره باهاش بره کافیشاپ. دوست نداره باهاش بره جيگر بخوره. دوست نداره شب با هم برن بيرون پيتزا بخورن. حتا دوست نداره باهاش بره کتابفروشی. پسرک آخرش به مامانه گفت: نه که تو رو دوست نداشته باشما، نه؛ خيلی هم دوست دارم. اما راستشو بخوای از مدل لباسپوشيدنت خوشم نمياد.
مامانه انتظار اينو نداشت ديگه. ديد حتا امکانهای بالفعل زندگیش هم دارن يکی يکی از دست میرن. مامانه داره تنهاتر میشه همهش. |
|
زندگی اصن با دوستای من لجه. با همين معدود دوستهای باقیمونده. با همين دوستیهايی که تو تمام اين سالها به دندون کشيديم و از ميون هزار پستی و بلندی ردشون کرديم تا با ما رسيدهن به اينجا که هستيم. زندگی اصن با دوستای من لجه و يکی يکی ازم میگيرتشون. هر بار من قد يک آدم تنهاتر میشم و هر بار خيال میکنم خوب عيب نداره، دنيا که به آخر نرسيده که. اما واقعيتش اينه که دنيای من کم کم داره به آخر میرسه. دنيای من روز به روز داره کوچيکتر و خالیتر میشه؛ بیدوستتر، بیحرفتر.
امروز وقتی عليرضا داشت حرف میزد و از زمين و زمان شاکی بود، داشتم فک میکردم چه همه سال ديگه بايد بگذره تا من بتونم با يه آدم ديگه بشينم اينجوری حرف بزنم و بهم خوش بگذره؟ چه قدر ديگه طول میکشه تا من با يه آدم به همچين رابطهی بی زيرنويسی برسم؟ چه قدر اتفاق ديگه بايد بيفته تا من بتونم يه آدمو اينهمه واقعنی دوسش داشته باشم، اينهمه از ته دل؟ واقعيتش اينه که ديگه نه عليرضايی پيدا میشه و نه چنين رابطهای و نه حوصلهی چند سالهای برای طی اين راه طولانی. دنيا داره روز به روز بیعليرضاتر میشه. |
|
|
|
Saturday, May 19, 2007
به نام میخوانیم
بیتاب میشوم آنقدر تشنه نگاهت میدارم تا روزهات را در من افطار کنی سرب مذاب میشوم در دستانت تا به هيات آغوشت درآيم تا تو را در هُرم تنم شعلهور کنم ... های عشق های عشق باز از تو آبستن حادثهای تازهام لاجِرمی ديگر |
|
Friday, May 18, 2007
هر کی از جلوی فيلم رد شد، بدون استثنا اظهار نظر کرد که آدمای تو اين فيلمه چرا همهشون ديوونهن؟
خوب لايف ايز ا ميرکل بود و امير کوستوريتسا و بنابراين اصلن جای تعجبی نبود. فقط اينکه من میميرم واسه شخصيت کليدی فيلم، همون الاغه که عاشق شده بود و هی روی ريل راهآهن وایميستاد تا خودکشی کنه، اما ريله هنوز افتتاح نشده بود و اينا! |
|
واقعیت اندازهی پشم شیشه هم کاربرد ندارد از برای حفاظت در مقابل سرما.
|
|
اعتراف میکنم که هول داره، هر چهقدم که با بابای واقعنيش باشه آدم!
نه که سرگرم خط کشی بودم، قرار شد آخر شب برم مهمونيه رو، موقع شام. نُه اينطورا بود که پدرجان زنگ زد آماده باش دارم ميام دنبالت. رفتم آماده شم، هر چی فک کردم نتونستم تشخيص بدم چه روپوشی بپوشم يا اصولا چی بپوشم. نمیدونستم اونجا کيا هستن اصن. حوصلهی به خود رسيدگی هم نداشتم راستش. اينه که يه پيرهن مردونه رو همون تاپ و جين هميشگیم تنم کردم و نه که هوا هم سرد بود، يه جليقه هم روش. اون گردنبند بلنده رو هم انداختم که يعنی تعجب نکنين از اين ريخت و قيافه، که مثلا تيريپ هنری و اينا. پدر گرامی هم در همون بدو ديدار ما ضايعمون کرد که: چرا حاضر نيستی؟ گفتم حاضرم که! گفت: يعنی میخوای با همين لباسا بيای؟! گفتم پدرجان من، شما که خودت در حال طی پلکان عرفان و وارستگی و اينايی ديگه چرا! انیوی، رسيديم زير پل پارکوی، ديديم اوه اوه، چه همه الگانس سبز و سفيديه که میتراود از در و ديوار. منم شالمو کشيدم جلو و پوشههای پدرجان هم روی پام که يعنی روپوش تنمه. به خير و خوشی از اون منطقهی منکرات خيز گذشتيم و پيچيديم سمت محموديه. بعد نه که همه جا تاريک بود و ما هم دفه اولمون بود میرفتيم اون خونه هه، اينه که من خم شده بودم سمت آقای پدر که بلکه بتونم پلاکی چيزی رو تو اون تاريکی تشخيص بدم. اين آقای منکراتچیهای چراغ خاموش هم طفليا خيال کرده بودن لابد من دوست دختر بابامم و دارم فعل منافی عفت عمومی انجام میدم وسط کوچه، اينه که يه هو نازل شدن و اومدن سراغمون که آقا پياده شيد و اينا! من خوب سعی کردم پوششم رو با پوشه ها کاملا پوشش بدم و تازه خيالمم راحت بود که اگه والدينمو بخوان، يکی شون الردی همرامه و اون يکی والدينمم تو يکی از همين خونههاس که پلاکشون تاريکه، ولی بازم هول بدی داشت لعنتی. بابای منم که طفلی محترم و اتوکشيده و غير شلوغ کن، عادتم که نداره به اين جور چيزا، آخر کاری يه تشکر مبسوطی هم کرد که ممنون کاری به کارمون نداشتين چون ما پدر و دختر بوديم استثنائا و اينا!! |
|
Thursday, May 17, 2007
کوری
و شما را بیم می دهم از روزی که روشنایی پر تلالو بدرخشد، و شب آرزویی دیرینه گردد، روزی که سایه ها از زمین رخت بربندند، و ظلمات به چنگ نیاید ... تجربه وحشتناکی بود. نور از پلک های بسته ام هم عبور می کرد ... [+] |
|
|
|
Wednesday, May 16, 2007
ای کسانی که به وبلاگخوانی دچار گشتهايد
آيا هرگز کسی را سراغ داشتهايد که بُرههای از زندگی خويش را صرف وبلاگخوانی و نويسی کرده باشد و ديگر هرگز به سوی وبلاگ بازنگشته باشد؟ حاشا و کلا که چنين امری ممکن نيست و ما از شما آگاهترانيم سورهی مبالگون -- آيات چهار تا ده |
|
و شمارش خطوط را رها خواهم کرد..
|
|
فروغ جان
نمیشه اين کوپن ما رو واگذار کنی به يکی ديگه؟! خوب اگه من بخوام قهرمانای زندگیمو ليست کنم که حتا از اعترافات شب يلدامم ضايعتر میشه که! |
|
Tuesday, May 15, 2007
من چه خطم امروز..
|
|
خوب يکی دو ماهی میشد که قرار بود برم کتابخونه ملی. حالا تو اين بازهی دو ماههی تصميم گيری، دست تقدير درست بايد همين امروزو برای رفتنم انتخاب کنه و منم علیرغم نخوابيدهگیهای ديشبم بايد دست رد به سينهی دست تقدير نزنم و با جديت فراوان از کلهی صبح برم کتابخونه و درست بايد همين امروز اونجا همايش اورولوژی هم برگزار بشه و همونجوری که من دارم در و ديوار رو سير میکنم واسه خودم، درست بايد آقا دکترهی خيابون ميرعماد سر راه من سبز شه و بعد دو سال قيافهم هنوز تو ذهنش مونده باشه و شروع کنه به سلام و سوال و باقی قضايا!
اونوقت ما نشستيم گير میديم به مثلا آلمودوار طفلی که چه همه از عنصر "تصادفا مواجه شدهگی" استفاده میکنه و اين ديگه اگزجرهست و اينا. ولی نه بهخدا، امروز منم تو يکی از همون سناريوهای اگزجره زندگی کردم کاملن-لی! از خود اول صبحش گرفته تا همين الانِ به اين دم غروبی. پ.ن: حالا گير ندين که من اصن چرا بايد آشنای اورولوژيست داشته باشم! اينم يکی از همون نکات گرامری-آلمودواری ماجراست! |
|
Monday, May 14, 2007
بدا به حال کسی که کورتاسار نخوانده. نخواندن کورتاسار بيماری نامرئی لاعلاجیست که عوارضش بعدها معلوم میشود. انگار که به عمرت طعم هلو را نچشيده باشی. کم کم افسرده و افسردهتر میشوی... و شايد هم به تدريج موهايت بريزد.
پابلو نرودا |
|
ناهار
يک خلخلی با زحمت زياد موفق به ساختن يک زندگیسنج شد. چيزی بين دماسنج و دستگاه نقشهبرداری، بين کارت شناسايی و رزومه. .... (اين طفلی ادامه داره ولی من حوصله تايپشو ندارم) خوب کتابه تو مايههای کافهی زير دريا و تعابير قصار ريچارد براتيگان و ايناست. هنوز منتالا باهاش در ارتباطم! |
|
لاکپشتها و خلخلیها
طبيعتا لاکپشتها بزرگترين تحسينکنندگان سرعت هستند. دوستجونها اين را میدانند و اهميت نمیدهند. بچهمثبتها اين را میدانند و به آن میخندند. خلخلیها اين را میدانند و هر بار که به لاکپشتی برمیخورند، يک جعبه گچ رنگی برمیدارند و روی لاک گِردش يک مدال میکشند. قصههای قر و قاطی* --- خوليو کورتاسار * ياوهی مرصع مشعشع به نثری شاعرانه، که اغلب با احساس، نه ادراک، سر و کار دارد. پ.ن: اگه مثه من عادت دارين هر بار که از خونه میرين بيرون قبلش چک کنين که عينک آفتابی و کتاب (جهت مواقع ضروری از جمله: در ترافيک ماندهگی، پشت در و بیکليد ماندهگی، پشت در اتاق استاد به انتظار ماندهگی، در صف طولانی گير افتادهگی، و بسياری -دهگی های ديگر) تو کيفتون هست يا نه، اين سری کتابهای مانَک به شدت کيف-خورشون خوبه! يعنی سبک و کم حجمن و آدم خوندنش میگيره! اين اولیشم که من نصفه نيمه امتحان کردهم جواب داده و همچين بفهمی نفهمی با اين جماعت خلخلیهاش ارتباطی برقرار کردهايم منتالا!! |
|
ما از کی منحط شديم؟
شايد از زمانی که انگليسیها آمدند شمع شيخ بهايی را فوت کردند ديگر آبی گرم نشد. [+] |
|
Sunday, May 13, 2007
يکی نيست بگه بابا تو که جنبه نداری، چرا با يه کاسه گنده گوجه سبز میشينی آرشيو اون دو تا وبلاگ قبلياتو شخم میزنی آخه!
حالا گيرم که يه زمانی بخشی از زندگی تو بودهن، الان که نيستن ديگه. حالا هی تو بشين حساتو نشخوار کن. اونم چی، حسهايی رو که يه وقتی تفشون کردی بيرون! هه، خر هم حتا میره دنبال يونجهی تازه به خدا! |
|
زن خصوصا اگر از جنس ایرانی اش باشد همیشه چیزی دارد که از شوهرش یا بقیه ي مردها پنهان کند. هیچ هم به متاهل و مجرد بودن يا روابط پنهاني ربطی ندارد.
[+] |
|
Saturday, May 12, 2007
من چرا خطم نمياد پس؟!
|
|
هیچوقت با زنی که حرفی برای گفتن نداشته است، تنها نمانده ام.
[+] |
|
Friday, May 11, 2007
… و این لاکپشتهای عبوس
آرزوهای مناند تخم میگذارند روی دلم و همهشان به دریا نرسیده میمیرند… از يادداشتهای زن بی اجازه |
|
If you wanna know someone you should know his dreams the man thinks. "Arizona Dream" |
|
|
|
Thursday, May 10, 2007
چه همه دوست داشتم رضای به اين کيانيانی رو تو تلويزيون امشب.
و چهقدرتا دلم میخواست يه بار نقش يکی از اون جلال آريانها رو بازی کنه. |
|
!Run! Forrest, run |
|
اندوه نه ويرانه
می نوش |
|
Tuesday, May 8, 2007 |
|
Monday, May 7, 2007
خوب راستش قضيه از اين قراره که منم مثه هر آدم ديگهای دو نيمه دارم. تازه دو تا ايدهآلترين حالتشه. يکی ازين نيمهها همون نيمهی ماترياليست منه که عوض يک-دوم به نظر میرسه حجمی معادل دو-سوم بنده رو اشغال کرده. يه نيمهی اسپيريچوال انساندوستانه هم هست که طفلی قد همون يک-سوم باقیمونده هم کارايی نداره حتا.
انیوی، امروز نه که نرفتم سر کار، اينه که بعد از مدتها وقت کردم با آقا ديزاينره قرار بذارم به هوای لمينيت و کاغذ ديواری. بعد خوب من خبر نداشتم که دفتر کار اين آقا يه واحد چارصد متريه تو فرمانيه، طبقه هيژدهم، با يه ويوی عالی. و تازه فک کن که طرف از اونايی بود که تو شوآف و پرزانته (پرزانته معادل خالیبندی هنرمندانهست تو کار ما) دست منو از پشت بسته بود و بلوفهايی بود که پرت میشد تو فضا. تا اينکه سر رويه مبلهای بلژيکی اون تيکهی خودکار و اسکاچ رو که اومدم، يه خورده ضربه فنی شد و توپ افتاد تو زمين من. فک نمیکرد ديگه تا شناسنامهی وارد کنندهی پارچه رو هم بلد باشم. از اونجا يه هو ورق برگشت و بحث وجدان حرفهای و تراست و همکاری و قرارداد و اينا اومد وسط. بعد تازه تقريبا از زيرِ زمين اون لمينيتی رو که لازم داشتم با همون والور رنگی که میخواستم برام پيدا کرد که انصافا کمک بزرگی بود و باعث شد کارم تا آخر هفته جمع شه. خلاصه علیرغم تمام بیاعتمادیای که در فضا موج میزد بهم رسما پيشنهاد همکاری داد و منم علیرغم تمام کوششهای بی حد و حصر و بال بال زدنهای نيمهی ماترياليستم عجالتا به خاطر کلاس گذاشتن هم که شده گفتم فعلا باهاش پراجکت-بيس کار میکنم. ولی خوب، در اين لحظه بايد اعتراف کنم که به شدت بر سر دوراهی وايستادم. بدبختی اينجاست که يه طرف اين دوراهی يه اتوبان پر زرق و برقه با يه ويوی عالی تو فرمانيه و کاليتههای رنگ و وارنگ و تمام قرتیبازیهايی که من عاشقشونم. اون طرف دوراهی طفلی يه کوچه باغيه که همانا عبارتست از دفتر صد و بيست متری بی زرق و برق پاسداران و البته گنجينهی گرانبهای ارادت قلبی و عميق من نسبت به م.غ. و لاغير! و خوب بازم بايد اعتراف کنم که اين جدال به شدت نابرابره و من به شخصه اصلا اميدی به پيروز شدن اون نيمهی يک-سوميم ندارم. فک کن اگه من حوا بودم، لابد يه n باری قضيهی هبوط اتفاق میافتاد. آخه چرا بايد شيطان بياد وسط اينهمه جا صاف فرمانيه رو انتخاب کنه! پ.ن. جمع بندی: نه تنها امروز سر کار نرفتم و م.م. رو شاکیتر از ديروز کردم، بلکه باعث شدم آقا ديزاينره مخمو بزنه. تونستم سايت پلانمو متر کنم و ازش عکس بگيرم و به ازای هر متر مربع يک عدد متلک بشنوم. تونستم تو خانه هنرمندان يه انگشتر و گردنبند مسی بخرم و با يه آقای هندی تنهای طفلکی بشينيم دوتايی آش رشته و کتلت بخوريم با سالاد شيرازی، و چون نمیدونستم طالبی به انگليسی چی میشه بهش گفتم اين نوشيدنيه که داريم میخوريمش(مینوشيمش در واقع) آب خربوزهست و اونم يه خورده حيرتزده شد! (حبوبات تو آشرشته رو هم انگليسيا دارن اصن؟ من چرا هيچیشونو يادم نميومد؟!)حتا تونستم تشخيص بدم که آدمای ادارهی معماری شهرسازی ايرانشهر چه موجودات مهربون و کار راهبندازی هستن و کلی شگفتزده بشم. تازه به نمايشگاه فوتو آرت استادم هم سر زدم و از ديدن کاراش کلی بهش حسوديم شد که يه خانوم به اين هم-سن منی چه طور میتونه اين همه آرتيست باشه و همه کاره و باکلاس و با سليقه و خوش لباس و خوش تيپ و خوش برخورد و هی بهش حسودیم شد. تازه کارای آقای هم-نمايشگاهیشم جالب بود. اومده بود روی بوم بالايیها پرترهی صورت آدمها رو تو بکگراند سياه انداخته بود، روی بوم پايينیها پاهاشونو تو زمينهی سفيد. و داشتم فک میکردم اگه همين کارو با نيمرخ آدمها و دستاشون انجام میداد چه همه خوشگلتر میشد، چون دستای آدما خيلی شبيهتر به شخصيتشونه. (اين جمعبندی صرفا جهت اطلاعرسانی اتفاقات امروز به عدهی قليلی از دوستان کنجکاو صورت گرفته و هيچ ارزش ديگری ندارد!) |
|
من با سر کار نرفتنم امروز خودم رو با يه دوراهی بزرگ مواجه کردم!
به من بگوئيد چه کنم؟ |
|
|
|
Sunday, May 6, 2007
به علت دعوای غير حضوری و کاملا بیکلامی که با مهندس ميم کردم، در همين لحظه به خودم اعلام کردم که فردا نه تنها سر کار نمیرم، بلکه کوله سورمهای طفلیمو که خيلی وقته مهجور مونده میبرم تهرانگردی، حتا اگه شده خودمون دو تا تنهايی!
بعد نمیدونم چه حکمتيه که چنين تصميمهايی اينقد آدمو پر انرژی و دچار لبخند فاتحانه میکنه! |
|
خوابم نمیبره
داره صبح میشه و اينجا هنوز شبه دلم يه جوريشه نمیدونم چه جوری دقيقا فقط میدونم وقتی داشتم وسط دیویدیهام پرسه میزدم وقتی فولدر نامجو رو باز کردم وقتی عقايد نوکانتی رو پلی کردم وقتی همينجوری داشتم اسم آهنگارو تو پلی ليست میخوندم چشمم افتاد به يادگار خون سرو بعد يه هو يه چيزی ته دلم مچاله شد يه زخم کهنه يه بغض خاک خورده يه درخت سرو يه جوهر آبی يه دستخط . . . صدای خون در آواز تذرو است دلا اين يادگار خون سرو است |
|
Saturday, May 5, 2007
امروز از اون روزای چگالی-بالا بود.
اين کاتالوگا و بروشورا و اينا يعنی کشک. بهتره آدم تا جنسی رو با چشم خودش نديده، بیخودی بر اساس اون طرح نزنه. حالا از فردا مجبورم راه بيفتم تو خيابونا اون چيزايی که تو کلهی مبارک و کاتالوگهای گرامی بوده رو به شکل واقعنیش کشف کنم! اين کار کردن هم اصلن کار راحتی نيستا، دلم واسه دوران ولبودگی و دونات خوران تنگ شده بسی. عوضش الان باز نه تنها کلی تا فيلم آدم حسابيانه دارم، بلکه يه عالم دیویدی دارم پر از موسيقی و بعضا هم سلکشن که جون داده واسه شبای پروژه و تا صبح بيدار بودگی. اصن واسه هميناست که من عاشق وبلاگم!! اصلنم نمیتونم بيشتر توضيح بدم. تازه از اينهمه موسيقی گذشته، يه جعبهی چوبی دارم پر از اون قطعه چوبيا که وقتی بچه بوديم باهاشون قلعه درست میکرديم. رنگيم نيستن حتا، عين همون قديميا همهشون رنگ چوبن و صدای چوب میدن هم. يه هديهی به شدت غيرمنتظرهی هيجانانگيز. ماچ يو ا لات. البته يه نکتهی ضايعی وجود داره و اونم اينکه اين سومين اسباببازیايه که بنده در اين چند روز دريافت کردهم. مهندس ميم از اروپا که برگشت، يه خرس شيکم گنده برام آورد. پدرجان پريشبا از جنوب برگشت و يه عروسک آورد که شلوارش براش گشاده و میزنن تو صورتش موهاش سيخ میشه. امروز هم که اين بلوکای چوبی. فک کنم يه مقدار تشخيص عموم از ردهی سنی من نامتناسب و چه بسا نامناسب به نظر میرسه!! در ضمن اگه امروز شقايق هم بود، اين امکان وجود داشت که نظر من به شدتتر در مورد نسل جديد دچار تامل و بازبينی بشه. |
|
Friday, May 4, 2007
I think, as a woman, having a partner who appreciates you as a mom and who is going to remember those things about you and your history with the children is very special.
|
|
يه وقتای کوچيکی هست
که يه اتفاقای کوچيکی ميفته که شايد در حد چند ثانيه طول بکشه فقط در حد يه گليمپس يه گلانس بعد تو دلت میخواد اون آن رو با يکی share کنی يکی برق چشاتو ببينه بفهمه يکی که نفستو نگهداری و بازوشو يه فشار مختصر بدی که: wow، اينجارو يا وقتی يه ديالوگ محشر میشنوی سرتو برگردونی نگاش کنی که بهت بگه اين از اون جملههای تو-پسند بودا که بگی اوهوم، اوهوم، اوهوم يا پشت ويترين مغازههه بگه اهه، اين تويی که يا بتونی ابر گندههه رو نشونش بدی که هه، اينو نيگا چه همه شيکمش گندهست آدم تو اين وقت کوچيکا خيلی داشتن يه پارتنر هميشهگی رو ميس میکنه هی |
|
Thursday, May 3, 2007
لئوناردو: اين که آدم از حسرت بسوزه و جيکش هم در نياد از لعنت خدا هم بدتره.
غرور چه دردی از من دوا میکنه؟ اين که تو رو نديدم و گذاشتم شبهای دراز عذاب تلخ بیخوابی رو تحمل کنی به چه کار من میخورد و جز اينکه خود منم زنده زنده خاکستر کرد چه فايدهيی به حالم داشت؟ تو خيال میکنی گذشت زمون درد آدمو شفا میده؟ خيال میکنی ديوارها چيزی رو قايم میکنن؟ اشتباه میکنی: وقتی چيزی تا اين حد تو وجود آدم ريشه بدوونه، هیچی نمیتونه جلوشو بگيره! عروسی خون --- فدریکو گارسیا لورکا |
|
کتاب اينجوری شروع میشه:
افراد و اتفاقات اين داستان همگی تخيلی هستند. اگر آنچه نگاشته شده با شيوهی عمل روزنامهنگاران روزنامهی Bild شباهت دارد، عمدی و يا اتفاقی نيست، بلکه اجتنابناپذير است. آبروی از دسترفتهی کاترينا بلوم --- هاينريش بل |
|
Wednesday, May 2, 2007
دقيقا و تحقيقا مزخرفترين نمايشگاه کتابی بود که تا حالا رفتهم. حتا الان که کلی کتاب کف زمين پخش و پَلان و همهشونو يه دور ورق زدهم و با کتاب مينيماليسمه کلی حال کردهم، بازم عصبانيمه از نمايشگاه به اين زشتی و به اين بیبرنامهگی و به اين بیادبی!
|
|
Tuesday, May 1, 2007
اصطيصال
"من میرم چون برای هيچکس ديگه اهميت ندارم، مخوصوصا تو." تو تمام اون خيابونای تاريک، تو کوچه پسکوچهها، تو کلانتری، تو مغازهها، حتا تو ساندويچ فروشی دم خونهمون، همهش فقط به اين فکر میکردم که پيداش کنم بهش بگم چهقد برام مهمه. امشب وقتی فونبوکم رو از بالا به پايين ده بار مرور کردم که خدايا، به کی زنگ بزنم؛ فهميدم تنهايی چهقدر بیرحمه. امشب استيصال من دو تا صاد داشت، و حتا يه دونه هم ط دسته دار. |