Desire knows no bounds |
|
Sunday, April 27, 2014 از اون اصطلاحهای دبشِ لالهساز: «...حالم باهاش آپریل است.» |
|
Sunday, April 20, 2014 یادمه هزار سال پیشا، فیلم ایلوژنیست رو که دیده بودم، این گردنبنده دلمو برده بود. آرزو کرده بودم یکی مثشو داشته باشم. به نظرم خیلی آرزوی دستنیافتنیای بود. چند وقت بعدش، همین گردنبنده رو هدیه گرفتم. سفارش داده بود به یه نجار سرخپوست تو آمریکای شمالی، برام ساخته بودنش. سرچ که کردم، دیدم گردنبند من از گردنبند فیلم واقعیتره. گردنبند توی فیلم همزمان نمیتونست حول هر دو محور بچرخه، بنابراین توی فیلم از دوتا گردنبند با دو محور مختلف استفاده کرده بودن، گردنبند من اما، عین گردنبندی که فیلم بهمون نشون میداد حول هر دو محور میچرخید. يه آرزوی عجیب و دستنیافتنی، الان توی جعبهی گنجهای کوچیکمه. دیدی آدم بریکآپ که میکنه، یه مدت که از بریکآپ که میگذره، کمکم شروع میکنه تهنشین شدن، آروم گرفتن؟ دیدی وقتی با یه آدمی سالها دوستای، سالها تو رابطهای، بعد بریکآپ میکنی، بعد از یه مدت که آروم میگیرین، که تهنشین میشین، دیدی چه دلتون برا هم تنگ میشه؟ چه کمکم شروع میکنین دوباره حال هم رو پرسیدن؟ دوباره معاشرتهای لایتِ کمخطر کردن؟ بعد؟ بعد یه جاهایی، یه وقتایی، حین همون خردهمعاشرتهای کمخطر، یه سری حرفا، خردهرفتارها، خردهتیکهها و خردهکنایهها یاد آدم میارن که چی شد که رفتم. چی شد که دیگه نخواستم اینجا باشم. بعدنا دوباره دل آدم تنگ میشهها، اما میبینی اون دلایل، هنوز سر جاشونان. چیزی اونقدرها عمیق و ماهوی عوض نمیشه. فقط گرد و غبار میشینه روشون. کمرنگ میشن. کماهمیت. حیاط رو آب داده بودیم و بعدش آتیش درست کرده بودیم. بوی کاج سوخته پیچیده بود همهجا. داشتم میرفتم سیب بردارم که منو کشید طرف خودش که بیا یه بوس بده. رفتم یه بوس بدم برم سیب بردارم که، که نشد. توی اون لحظه، توی اون آغوش، دچار دژاوو شدم. پرت شدم به یه لحظهی دیگه، متعلق به ده دوازده سال پیش، روی یه تپهای، تو آغوش همین آدم، با همین بو، با همین حس. با همین احساس که آخخخخ که کاش همینجا دنیا به پایان میرسید. که آخخخخ که چه این آغوش هنوز برام تهِ دنیاست. دیدی آدم بریکآپ که میکنه، یه مدت که از بریکآپ که میگذره، کمکم شروع میکنه تهنشین شدن، آروم گرفتن؟ دیدی وقتی با یه آدمی سالها دوستای، سالها تو رابطهای، بعد بریکآپ میکنی، بعد از یه مدت که آروم میگیرین، که تهنشین میشین، دیدی چه دلتون برا هم تنگ میشه؟ چه کمکم شروع میکنین دوباره حال هم رو پرسیدن؟ دوباره معاشرتهای لایتِ کمخطر کردن؟ بعد؟ بعد یه جاهایی، یه وقتایی، حین همون خردهمعاشرتهای کمخطر، یه سری حرفا، خردهرفتارها، خردهتیکهها و خردهکنایهها یاد آدم میارن که چی شد که اونهمه موندم. چی شد که تمام هوش و حواسم شده بود همون آدم، همون رابطه. دنبال هیچ چیز دیگهای نمیگشتم. هر اونچه داشتم به غایت کافی بود برام. بعدنا دوباره هزارجای دیگه دنبال این اعتماد و این آرامش تهِ دنیا گشته بودم. پیدا نشده بود. شده بود؟ نشده بود. گمونم هیچوقت نشد هم. دورهی اول بحران بیماری که رد میشه، تراپیستِ آدم شروع میکنه به بیرحم شدن. به از روی آدم رد شدن. گاهی سوالهاش نفس آدم رو بند میاره، بیکه لزوما شروع کنی به جواب دادن. «دنبال چی میگردی دقیقا، که آلردی نداریش؟» گفت خیالت از بابت داشتن گردنبند که آروم شه، باغچهت که سبز و خوشآبورنگ شه، درست در همون لحظه شروع میکنی به ایگنور کردن. به فراموش کردن. به گردنبند رو استفاده نکردن. به باغچه رو آب ندادن. گفتم قول میدم این بار قدر بدونم. پوزخندی زد که هاااه. حیاط رو آب داده بودیم و بعدش آتیش درست کرده بودیم. بوی کاج سوخته پیچیده بود همهجا. داشتم میرفتم سیب بردارم که منو کشید طرف خودش که بیا یه بوس بده. رفتم یه بوس بدم برم سیب بردارم که، که نشد. که موندگار شدم. با خودم فکر کردم یعنی ممکنه آدم بتونه دوبار عاشق یه نفر بشه؟ |
|
Thursday, April 17, 2014
داشتم وبلاگ آیدا رو میخوندم. پست آخرش رو. با خودم گفتم پوووووف و نفس عمیقی کشیدم.
آنروز هم همینطور شد، کم کم رابرت محو شد از تصویر و من از جایی به بعد من فقط یک دماغ میدیدم با سه تار مو که باد تکانشان میدهد. از جایی به بعد سکوت شد، رابرت و کفشها وچشمهای آبی و خاطرات هواپیما انگار مرده بودند و موها مانده بودند. آری ، رسم روزگار چنین است. [+] قبلتر، چند روز پیش، داشتم این یکی را میخواندم و با خودم گفته بودم هاااه، دقیقا همین. داد زدم نکن مجنون، نکن روانی، وسط کویر که نیستیم، این همه غذای خوب و دردسترس که روی زمین برایت ریخته، خب از همونها بخور که باقی میخورند، چی تو اون غذاست که داری خودت رو میکشی بخاطرش. سرش را نکوبید. ایستاد، سر خوشرنگش را برگرداند و روبه آسمان داد زد. مصبتو شکر، ببین کی به کی میگه؟ [+] به تمام چند سال گذشته فکر میکردم و هزارباری که با خودم گفته بودم ابله نشو، تا آخرش بمان ببین تا کجا میچرخد. گاهی یه پست رو میخونی و از نوشته لذت میبری. گاهی یه پست رو میخونی و با خودت فکر میکنی چه این نوشته گذشتهی زندگی توئه و باهاش همذاتپنداری میکنی. گاهی هم یه پست رو میخونی و فکر میکنی چه شبیه قصهی چند سال گذشتهی زندگی توئه و گاهی قصهی پشتش رو هم میدونی و اونوقت ماجرا رو مثل رمان دنبال میکنی. با خودت فکر میکنی شاید این قصه یه جور دیگه تموم شه. تقوایی همیشه سر کلاسهاش میگفت پلات قصهها توی دنیا خیلی محدوده. نوع روایته که اونها رو از هم متمایز میکنه. پستهای آیدا رو میخونم و توی هر فصل جملات آشنای سالهای قبل خودم رو میبینم. گاهی میتونم پست بعدی رو حدس بزنم حتا. میل میزنم که اوهوم؟ میگه اوهوم۲. بلدم. گاهی هم فکر میکنم کسی چه میدونه، شاید این قصه یه جور دیگه تموم شد. اما آخخخخ از اونجا که اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گز خواهد کرد. Labels: UnderlineD |
|
Sunday, April 13, 2014
دوستی میگفت تو در زندگیت خیلی خوششانسی. آدمهایی داری دور و برت که خیلی خاصان. اینجور آدما رو به این راحتیا نمیشه پیدا کرد.
امروز، تلفن رو که قطع کردم، مطمئن بودم از این بابت یکی از خوششانسترین آدمهای روی زمینم. امروز رو یادم میمونه. بلند میشم گرد و خاک این مدت رو میتکونم و راه میرم دوباره، گیرم دستبه دیوار، گیرم دست به عصا. و این دفعه یادم میمونه این شانس رو به این راحتیا از دست ندم. به این راحتیا نزنم خرابش کنم. |
|
به دست آوردن، نیازمند شجاعت است؛ ولی پیش از آن، باید شجاعت از دست
دادن داشت. چه بسا آدمها که میخواستند چیزهایی را به دست بیاورند، ولی از
ترس از دست دادن داراییهای کم خود، از آن چیزها چشم پوشیدند. «از چیزی باید کاست تا به چیزی افزود».
دوستانی داشتم با هوش سرشار و ذهنی روشن. دلیر نبودند. از پس سالها،
حاصل بودنشان فرقی با آدمهای معمولی نمیکند؛ هوششان فرسوده شد و
ذهنشان تیره. بر آنچه داشتند هم چندان نیفزودند. نمیخواستند جایی را که
نشسته بودند، ترک کنند و در عین حال، میخواستند به جایی جلوتر یا بالاتر
هم دست بیابند؛ در حالی که بر خلاف آدمهای معمولی میتوانستند آنجای
جلوتر یا بالاتر را تخیل و تصور کنند. ولی نه خیال نه خواستن آنجای دیگر،
بسنده نبود. بعدها کم کم فهمیدم، آدمها به هر چه میرسند از سر دلیریشان است نه هوششان یا تمناهایشان.
جهان، قمارخانهای پرنیرنگ و ستمرنگ است. پُردلان به آن پا میگذارند و بُزدلان
تنها به تماشا میایستند. پُردلان چه بسا هیچ بار نبرند و بُزدلان هم از باختن
مصون باشند، ولی همین شجاعت، در زندگی انسان دلیر، معنا و شور و امید
میآفریند. دست آخر، اگر سود و بُردی هم در کار باشد، از آن کسی است که بارها باخته یا دارایی خود را بارها در معرض باختن نهاده است.
نه تنها هیچ ثروتی بدون شجاعت به دست نمیآید که شجاعت خود ثروت است؛ ترسوها بینوایان جهاناند.
مهدی خلجی Labels: UnderlineD |
|
Saturday, April 12, 2014
Susan Silas, Self-Portraits, 2010
قصهی این عکس، قصهی شخصی من با این عکس، جاییست که هنوز میترسم به آن دست بزنم. شاید کمی که بگذرد، کمی که گذشت، بنویسماش. "Love in the Ruins" را میدیدم که رسیدم به این...
[+]
|
|
علیرضا زنگ زده میپرسه خوبی تو بچه؟؟؟ میگم اِی، بهترم. میگه وبلاگت رو خوندم یه کم نگران شدم. ولی وقتی اون «لذا» رو تو ایمیلت دیدم قشنگ ترسیدم. گفتم بهت زنگ بزنم. میگه یه مشکل جدی با کیمیا دارم. میگم ها؟ میگه داره زبون باز میکنه، شروع کرده به حرف زدن، منتها به اینگلیسی. حساسیت منو هم که میدونی رو زبون فارسی. میگم اوهوم، خب؟ میگه هیچی دیگه، خیلی جدی من منتظرم اون زبون باز کنه اونم منتظره من زبون باز کنم. |
|
Wednesday, April 9, 2014
روزها پیچیده بود به هم. روزها به هم، به شبها، به روزهای بعد و به شبهای قبل. یک روز صبح بود که چشم باز کردم دیدم روزهایم پیچیدهاند به هم. مارس پیچیده بود به اواخر فوریه و فوریه پیچیده بود جایی حوالیِ دسامبر و دسامبر به اوایل آوریل. تقویم مفهومش را از دست داده بود و چندشنبه بودنِ هیچ روزی دیگر فرقی نداشت با هیچ چندشنبهی دیگری. همهچیز پیچیده بود به هم و دلم میپیچید به هم و چیزی توی دلم چنگ میزد به چیزی که نبود، به چیزی که انگار هیچوقت نبوده. چیزی توی دلم، انگار جورابِ نیمشستهای آبچکان و خیس، به هم چلانده میشد به هم میپیچید و آب، و چرک، سرازیر میشد سرریز میشد تهِ دلم مدام خالی میشد جوری که انگار هیچوقت پُر نبوده، به جایی بند نبوده. شبها پیچیده بود به روزهای قبل و تمام ِروزهای قبل به امشب، به امشبی که پیچیده بود به فردا و پسفردا و همهی چندشنبههایِ نیامدهیِ درراهمانده و چشم دوخته بود به دری که بسته شده بود آنقدر بسته که انگار هیچوقت باز نبوده و آنقدر بسته که انگار هیچوقت لولایی نداشته که بخواهد بچرخد روی پاشنهاش، که باز شود یا بسته شود یا بسته بماند، که اصلا انگار روزگار هیچ پاشنهی دیگری نداشت جز همان مدارِ ثابتِ لغزندهی تاریکِ بههمپیچیدهیِ ایستاده پشتِ تمامِ درهایِ بیلولای انگار-از-آغاز-بسته.
ویرانه --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
|
نشستهام توی دفترم. «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند» دارد پخش میشود. نشستهام توی دفترم، پشت میز گرد دم پنجره. دارم چند نوشته تایپ میکنم و گاهی نگاهی میاندازم بیرون. موزیک آرام و غمگینیست. آرام و غمگینام این روزها. غمگین؟ آرامم این روزها. آرام و بیحرکت. گاهی نگاهش میکنم که دارد با دو مرد دیگر حرف میزند، ایستاده توی حیاط، راه میرود دور باغچه، با هم حرف میزنند و راه میروند و گاهی یکیشان سیگاری روشن میکند. نمیشنوم چه میگویند. اینتو که من نشستهام آرام است. صدایی جز سنگفرشی که مرا به تو میرساند نمیآید. نگاهش میکنم که با دو مرد دیگر حرف میزند و من حتا نمیخواهم بدانم دارند از چه حرف میزنند. آرامم و خیالم از او راحت است. فکر میکنم آخخخخ که وقتی هست چه خیالم راحت است. نمیخواهم بدانم حرفهاشان دارد به کجا میرسد. دور باغچه راه میرود و من فکر میکنم همهچیز درست میشود. همهچیز درست میشود؟ |
|
Thursday, April 3, 2014
آخخخخ که همین، دقیقا همین:
یکی هم پیدا شود این روزها دستم را بگیرد ببرد سفر. یک جای بارانی بدون آفتاب. دریا هم نداشت، نداشت. جنگل ولی باشد. ببرد بنشاندم توی جنگل و برایم فقط آواز بخواند و حرف بزند. از من نخواهد چیزی بگویم. نپرسد. بگذارد فقط گوش بدهم. از پیچیدگیها بگذرد. فیلسوف نباشد. متفکر نباشد. از زندگی روزمرهاش بگوید. از خوابهایش، از آشپزیاش، از قشنگترین آوازی که شنیده و زیباترین آدمی که دیده. عصرهای سفر برایم نان تازه بخرد و کنار گوجه و پنیر و شراب بگذارد. عکس نباشد، دوربین نباشد، لپتاپ و موبایل و تلویزیون و روزنامه نباشد. فقط موزیک باشد و سرما و مستی و پیادهروی. آتش؟ آتشروشنکردن هم بلد باشد که دیگر واویلا. از وبلاگ خانم کنار کارما Labels: UnderlineD |
|
.My shared items, kollan
Labels: UnderlineD |
|
توی یکی از سخنرانیهای تد بود که شنیدم «ما فکر میکنیم اول باید موفق باشیم بعد خوشحال، در صورتی که دنیا برعکس کار میکند». یکهو یادش افتادم.
[+] Labels: UnderlineD |
|
آخخخخ که «و اگر باقی را بفهمد تمام اتوبانهای شهرش را پیاده گر خواهد کرد»...
انگار گذشتهی مرا نوشته باشد..
گذشتهی نهچندان بعید..
Labels: UnderlineD |
|
آقای پدر چند هفتهای میشه که از عرقیجاتش دست کشیده. تا قبل از این سعی میکرد منو با انواع گیاهها خوب کنه، ولی گمونم دید داره جواب نمیده. لذا مدتیه به فن «نون بربری تازه با کنجد» روی آورده. به این شکل که هر روز صبح، بدون استثنا هر روز صبح میره نون بربری تازه با کنجد میخره برمیگرده خونه. از وقتی میلم به خوردن صبحانهی مفصل رو از دست دادهم، بابا نگرانتر شده. بنابراین با ممارست فراوان هر روز نون بربری میخره به این هوا که من تا ظهر توی تخت نمونم. گاهی که در اتاق بستهست نونبهدست به بهانهی برداشتن چیزی از تو اتاق (بلی، در زندگی جدید من تو اتاق بابام میخوابم) میاد یه چرخی تو اتاق میزنه که مطمئن باشه بوی نون به مشام(دماغ؟) من رسیده. مامان؟ در طول روز تا میبینه دوباره داره حالم بد میشه باقالیپلو با گردن میپزه. گاهی وقتا حتا دیده شده که عصر داره باقالیپلو با گردن میپزه چون علائم حمله رو توی من دیده. و خواهر کوچیکه؟ بساط «خروس»(یه جور پوکر خفیف)! تا میبینه من داره کمی حالم بد میشه سریع بساط قمار رو ران میکنه. یعنی در حد فاصل اینکه من برم توالت و برگردم میبینم پتوی قمار پهنه رو میز و خانواده نشستهن دورش و حتا آس هم انداختهن.
خانواده خیلی شیک داره سعی میکنه به شیوهی غریزی و با توسل به طب ژنتیک خانوادگی، نون بربری و باقالیپلو و قمار، «امید به زندگی» رو دوباره به من برگردونه.
آلیس در سرزمین پدری
|