Desire knows no bounds |
|
Monday, December 31, 2007
فرانچسکا مردهای زيادی را دور و بر خود داشت. نه آنکه زن هوسرانی باشد، نه؛ معاشرينش اغلب مردان بودند و همه دوستش داشتند و فرانچسکا نيز به زعم خود دوستشان داشت. روزی پائولو به او گفته بود: تو به تنهايی برای هر کدام از مردانت يک دنيا هستی، حال آنکه آنان هر کدام تنها بخشی از دنيای تو را اشغال کردهاند. فرانچسکا به «مردانت» خنديده بود که: اما هيچکدامشان مال من نيستند. و پائولو جواب داده بود: خوب میدانی سرسپردهاند به تو، تا تمام عمر.
آنجی میگويد: اينهمه انرژی از کجا میآوری؟ جادو به گوششان میخوانی؟ فرانچسکا خنديده بود که: هيچکار. و انديشيده بود: هيچکار؟ به همهی مردانش فکر میکرد. به مردانی که هر کدام به نوعی دست از زندگی عادی کشيده بودند و شيوهی خود را زندگی میکردند. يکی مذهب را و خدا را به هيچ میگرفت و آنيکی اخلاق را و عرف را و ديگری وظيفه و تعهد را و آنيک تمام ارزشها و باورهای رايج را. و همه بر اين باور بودند که ادامهی نسل در چنين دنيای بی در و پيکری بدترين تصميم ممکن است. و فرانچسکا به خاطر میآورد تک تک دفعاتی را که از مردانش شنيده بود: دلم میخواهد در تو ادامه پيدا کنم. دختری داشته باشم از تو، مثل تو. |
|
دستور پخت کتلت به روش مهندسی کامپيوتر:
سيبزمينی پخته به مقدار بيش از کافی (مقادير در دستورات من دلبخواه و تخمیان: هر چی دلت خواست) تخم مرغ به مقدار کمتر از کافی، اگه کم باشه هندسه که هيچ، فيزيک کتلت هم به دود میره زردچوبه در حد اختفای گندهای بصری گوشت چرخکرده با پياز (پياز جهت رفع فرايند مهوع گوشتخَری فرزند آدم) پياز هرچه بيشتر بهتر آب پياز باعث به دود دادن فرمه، دور بريز و نمک سبزی خشک دم دستت بود بزن، هر چی بيشتر بهتر. جنبهی انسانی ماجرا به نظر من همينه، بلکه هم هنری! اين همون تيکهايه که میتونی خلاقيت معماریت رو خيلی ظريف توش نشون بدی البته وقتی تو ماهیتابه هم میريزی جای عرض خلاقيت هست يادت باشه کم ورز بدی همهش نابوده بعد روغن در حد سه بار سکتهی قلبی داخل ماهیتابه بقيهش هم که روشنه |
|
يه وقتايی هست در زندگانی که آيدا بودن میشه سختترين کار دنيا،
مثه امروز. |
|
کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس
و باز هم شأن نزول چیز خاصی نیست. شأن نزول این اسم را میگویم. فقط ندیدم که این حضرات پرنده ای داشته باشند به قاعده قناری و به همان ظرافت. شاید هم داشته باشند و من ندیده ام. هرچه پرنده دیدم به قدر چهار پنج برابری بزرگتر بوده است. و خوب شاعرانگی لابد یک نسبتی هم دارد با ابعاد. بگذریم از متأخرین حضرات که کرگدن هم برایشان منبع الهام است. اما حقیر منبع الهام برایم باید که ته مایه ای از ظرافت هم داشته باشد. این شد که رسیدیم به کانگورو. که هم کمکی وجاهت مدرنیسم داشته باشد این عنوان و هم دلیل این غلط دوباره (وبلاگ نویسی) را مختصرا اشاره کند که غربت نشینی ست و هم اینکه تناقضی را اشاره کند در احوالات ما. و اینکه حکایتی ست این خود را توضیح دادن هم. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
|
Sunday, December 30, 2007
«..جالبه ها، من در کل حالم از بچه و بچهدار شدن و نسل و اينا به هم میخورد. تو پرانتز اينم داشته باش که من *** رو يه جور خاصی دوست دارم، فرشتهست. اما آيا من فرشته میخوام؟ اون فرشتهست، و تو به من شبيهی؛ انسانی. بعد همون اوايل، همينجوری تو فکر و هپروت و غيره، فکر میکردم (و مسخرهست) که اگه بخوام ادامه داشته باشم، بذار دقيقش رو بگم اگه بخوام در کسی ادامه پيدا کنم، اون تويی..»
|
|
پس مسواکهایتان را به دور اندازيد
باشد که رستگار شويد. |
|
بندی ِ بندان
بند هایی هست که نگه مان داشته....معلوم نیست اگر کنده شوند باز هم سر پا بمانیم....بیشتر اوقات هم نمی مانیم....بندی که نگه دارمان بوده اگر روزی پاره شود زمین می خوریم.....زمین خوردن درد دارد........شاید زخمی هم بشویم. ............معلوم هم نیست همیشه روی زمین بیفتیم .............. که کمی خاک لباس های مان را بتکانیم و بلند شویم........ بعضی از بند ها آن قدر قابل اعتماد به نظر می آیند... که آدم هوس ِ .....پرواز..... می کند.... .یک سرش را به زمین گره می زند ...و مثل بالون ای از زمین بلند می شود ...با این خیال که هر وقت دلش خواست برگردد.... بند را بکشد ...و برگردد سر جای اولش..... بریدن این بند ها خیلی خطرناک است، .....بس که مورد اعتمادت بوده اند. به بند پوسیده نمی شود اعتماد کرد. به بندی که بندت کرده نمی توان دل بست، چون راهت را بسته . به بندی که گره نامطمنی دارد نمی توان اعتماد کرد، دیر یا زود باز می شود. بریدن بندها آسان نیست. گاهی بخشی از تو را با خود می برند، بس که گره شان عمیق بوده، بخشی که شاید هرگز ترمیم نشود و حتی در دوره هایی به شکل چرخه های اسطوره ای زخمش سر باز کند. بریدن بندها آسان نیست، اما گاهی برای ادامه دادن تنها راه ممکن است. [+] |
|
Saturday, December 29, 2007
آنقدر در اين دو سه هفتهی اخير اتفاقات رنگارنگ و متعدد افتاده که همچين بفهمی نفهمی يک نمه ساکتمان میآيد.
اين روزها اما عجيب دوباره-ريلکه-خوانی میچسبد. انگار که اصلن ريلکه اين «دفترهای مالده لائوريس بريگه»اش را نوشته باشد برای چنين روزهای مبادايی! «ريلکه، آنکه اشياء متبرکش میکنند بابا نوئل تنهايی.» |
|
|
|
Thursday, December 27, 2007
مارال هم رفت.
امشب شام همبرگر داريم با يه بغض گنده. |
|
Wednesday, December 26, 2007
يعنی فک کن
اينهمه من تلاش کردم، به هيچ جا نرسيدم بعد اين آقامون سعدی يه لب تر کرد دل سنگ رضا يه هو شد خمير نون لواش بعد اصن به جهنم که زندگی خر است عوضش من کلی خوبم امروز |
|
راستش از «آداب بیقراری» زياد خوشم نيومد، «ليلی گلستان» رو دوستمش بود و کلی حسودیم شد، اين «ها کردن» اما به خوندن خود قصهی «ها کردن»ش میارزيد.
به اين میگويند آب. آب يک چيز شل و لی است که نبايد به آن دست بزنی. اگر دست بزنی برق میگيردت. سگ يا به عبارتی همان برق، چيزی است که اصلن شل نيست. مثل سنگ میماند و میگذارندش لای در و پنجره که جلو سوز را بگيرد. در، همين شوفاژ است و سنگ يک چيز خيلی خيلی عجيبی است که کلن کسی نمیداند برای چی آمده ولی مردم از آن ميخ میگيرند. بعد خال کنار دماغم را نشانش میدادم و میگفتم: «ببين، به اين میگن ميخ.» میگفتم: «دماغم که شل شد، بغلش ميخ کوبيدم.» بعد حتمن میگفت: «خب چرا به آب که اينهمه شله کسی ميخ نمیزنه که سفت بشه؟» و اگر اين را میگفت مطمئن میشدم که مخش هنوز فرمت نشده؛ ولی نمیگفت، مطمئنم که نمیگفت. ××× : تو چرا بغل دماغت ميخ کوبيدی؟ : عزيزم اين ميخ نيست، بهش میگن خال. ... :اگه از ده، هفت تا برداريم چی میشه؟ : چيزی نمیشه. يعنی نبايد اتفاق خاصی بيفته. يا ما به اون هفت تا احتياج داريم يا نداريم. اگه داريم که برداشتيم، اگر هم نداريم که غلط کرديم برداشتيم. ... : تو چرا بغل دماغت ميخ کوبيدی؟ ... : اگه از ده، هفت تا برداريم چی میشه؟ : اگه وارد باشی هيچی نمیشه. فقط باس دل داشته باشی. ... : تو چرا بغل دماغت ميخ کوبيدی؟ : عزيز من، به اين میگن خال. ... : بيا و عاشق ما باش. ... : اگه از ده، هفت تا برداريم چی میشه؟ : هيچ فرقی نمیکنه. ده همان ده تاست. حالا تو هی بردار. ... : دنبال چی میگردی؟ : چند تا ميخ لازم دارم. : میخوای بکوبی بغل دماغت؟ ... : اگه از ده، هفت تا برداريم چی میشه؟ : اون هفت تا، نيست که نشده، هست؛ يه جايی هست. فقط ده تای ما هفت تا چيز شده که اينجاست و سه تا، که يه جای ديگه است. ... : بوی کباب ما خوری، ميل به کس دگر کنی؟ ... : اگه از ده تا، هفت تا برداريم چی میشه؟ : اگه هفت تا برای خودمون برداريم، هفت میشه. اگه سه تا رو برداريم، سه. ... : قصد ازدواج دارن؟ : عزيزم، قصد ازدواج رو اينجا استفاده نمیکنن. ... وقتی میگوييم چيزی منهای چيزی، يعنی چی؟ به فرض يک چيزهايی اينجاست، يک چيزهای ديگری هم آنجا. ما که نمیتوانيم چيزهايی را که آنجا هستند از چيزهايی که اينجا هستند کم کنيم! مگر آنکه اول همه را يکجايی جمع کنيم، که خودش میشود يک چيزهای ديگری. بعد آنهايی را که میخواهيم کم شود، کم کنيم. که تازه میشود همان چيزهای قبلی. خب اين چه کاری است؟ پس اگر چيزهايی يکجا نباشند، ممکن نيست بشود آنها را از هم کم کرد. پس فقط يک راه میماند، مجبوريم جمعشان کنيم. ... بوی کباب میدهد مجلس عيش و نوش ما خانه به خانه میرود بوی کباب ترک ما ... : بيا و عاشق ما باش. : ما چاکرتم هستيم؛ ولی حواست کجاس، اينو من باس میگفتم. ... چيزی به اسم کم کردن نداريم. چيزی به اسم منها نداريم. قبلن به نتيجهاش رسيدهام. دوباره ثابت کردنش را بلد نيستم. حوصلهاش را هم ندارم. پس فقط يک راه میماند، مجبوريم جمعشان کنيم. مجبوريم همه چيز را با همه چيز جمع کنيم. مگر آبگوشت را جمع زدند چه شد؟ ما هم همهی فرشهای عالم را با همهی کلمهها، همهی منشیهای عالم را با همهی آسانسورها همچين جمع میزنيم تا همه کيف کنند. همهی طعمها را با همهی چشمها جمع میکنيم و يک طعمچشم بزرگ میسازيم که هيچکس نه ديده باشد و نه چشيده باشد. ... : تو چرا بغل دماغت ميخ کوبيدی؟ : بغل دماغم؟ : آره. : خب دماغم يه کمی لق بود، ميخ کوبيدم که سفت بشه. : يعنی اگه برداريمش دماغت میافته؟ : نه، فقط لق میزنه؟ ها کردن --- پيمان هوشمند زاده پ.ن. میگم که، اين سلکشن بالا يه خورده شبيه بعضی از چتهای ماها نيست؟! |
|
Tuesday, December 25, 2007
من واقعن درک نمیکنم به اين جماعت روانشناس چی ياد دادن دوران دانشجويیشون؟!
ما از آرزو مرديم اين والدهی گرامی گاهی -فقط گاهی- بخش کوچيکی از محفوظات دانشجويیشون رو در زندگی شخصیشون مصرف کنن؛ نمیکنن که! |
|
وقتی تو نيستی
چه فرق میکند فرقم را از کجا باز کنم و يقهام را تا کجا.. کبريت خيس --- عباس صفاری |
|
بدترين قسمت رفتن، خداحافظیه. واسه همينه که هميشه از خداحافظی متنفرم، اونم با کسی که میدونم ديگه حالاحالاها نمیبينمش. اگه يه روزی خودم هم رفتنی بشم، بیخداحافظی میرم، اينو مطمئنم.
به رفتنهای اونوقتام که فک میکنم، تنم میلرزه! اونوقتا که نه اينترنتی در کار بود، نه ميلی، نه وبکمی، نه دوربين ديجيتالی، هيچی هيچی. ماهی يه بار منتظر نامههای دستنويس میموندی، اونم نامههايی که پر از خبرهای بيات بود و رسمیتر از اونی که بخواد لبخنددارت کنه. دوران عکسهای چاپشده، نه حتا ده در پونزده هم! اون وقتا که دلت لک میزد واسه يه مجلهی فارسی، يه کتاب جديد، يه خبر فارسی جديد! اون وقتا که فک میکردی الان همه چهقد دور همن تو ايران و چه همه داره بهشون خوش میگذره و کلی چهقدرهای ديگه. که وقتی برمیگشتی تازه خبردار میشدی بابابزرگ فوت کرده، عمه سرطانش به جاهای بدش رسيده، موهای بابا جو گندمی شده، خواهر کوچيکه يه هو چه بزرگ شده، فلان دوستت برای هميشه از ايران رفته و ... . شايد واسه همينه که هنوز اينهمه از رفتن میترسم، حتا از فکر کردن به خاطراتش هم! حالا اما دوستای از ايران رفته رو بيشتر از اينجايیها میبينی تو نت. حالا همهی مجلهها يه ورژن اينترنتی هم دارن. وبلاگها باعث میشن در جريان روزمرهترين اتفاقهای ايران باشی. کتاب پست کردن مثه آب خوردن شده. حالا ديگه مسافت معنی تنهايی نمیده، معنی دوری هم. حالا ديگه سفرهای طولانی مثه قديما ترس ندارن. حالا خداحافظی فقط حد فاصل بين دو بار کانکت شدنه. حالا رفتن معنی کمتری میده! اما راستش انگار تمام اين حرفا بهانهست. اوهووم. حداقل يه بهانهی شيش سالهست. همهی ترس رفتن ازين بود که برم زير يه آسمونی که «تو» رو نداشته باشه. که اگه دستمو دراز کنم، به همين راحتيا به دست تو نرسه، به اندازهی سه چارتا خيابون سبز و پر درخت. حالا اما دارم بعد از سالها به رفتن فکر کنم. به رفتنی که منو تنهاتر از حالا نمیکنه. دورتر هم نمیکنه. بدون «تو»، «من» میشم مرکز دنيای خودم؛ هر جا که برم، هر جا که باشم. میبينی. با تو همهچيز فرق میکرد و بیتو هيچچيز ديگه فرقی نمیکنه. دنيا بی«تو» ديگه گرد نيست، يک خط صاف و طولانیه؛ به هر کجا که شد، به هر کجا که رسيد. بی«تو»، «وطن» کلمهای بیهودهست. |
|
Monday, December 24, 2007
یعنی میدانید، اصلاً خود شخص خدا هم دوست ندارد مسوولیت "خدای ایرانیها بودن" را بر عهده بگیرد، بس که ما همهچیزمان ناجور است و غیرقابل فهم. خدا خودش هم از پس ما برنمیآمده، یعنی حق هم داشته بیچارهی مظلوم؛ از ما نبوده. به قول خودش "نزاییده و زاییدهنشده..." و فلان و این حرفها، و این یعنی اعتراف به اینکه "مادر من، ایرانی نبوده، اصلاً من بیچاره مادر نداشتهام که بخواهد من را هممسلک شما ایرانیهای جفنگ و غریب به دنیا بیاورد؛ دست از سر من بیکس بردارید لامذهبهای بیمروت..."؛ ولی خب...
|
|
Sunday, December 23, 2007
در راستای اينکه هر کسی در زندگانی يه سری صحنههای مورد علاقه داره از فيلمای مختلف که هيچوقت فراموششون نمیکنه، يکی از صحنههای فيوريت سينمايی من، همانا صحنهی اون خريد به ياد موندنی جوليا رابرتزه تو بورلی هيلز، تو فيلم Pretty Woman!
خوب من تا حالا فکر میکردم تو زندگی قبلیم يه قورباغه بودم، با توجه به علاقهی مفرطم به آب و ساعتها شنای قورباغه. اما امسال زوايای جديدی از زندگی قبلیم رو کشف کردهم، يعنی حدس میزنم کودک درون اون قورباغههه يک گاو اسپانيولی بوده که صرفن نسبت به محرکهای قرمز عکسالعمل نشون میداده! حالا جديدن کودک درون قورباغههه فعال شده و راستش دهن ما رو صاف کرده! اينه که امروز که رفته بودم خريددرمانی که خير سرم يه کت شلوار محترم طوسی بخرم در زندگانی، اين گاو درونم رسمن به هر موجود قابل مصرفی که رنگ قرمز داشت عکسالعمل نشون داد تا جايی که يه کت و يه يقه اسکی و يه تاپ مشکی خريدم به اضافهی يه گردنبند طولانی و يه پالتوی به شدت قرمز! يعنی رسمن قرمزترين پالتوی گلستان!! گمونم وضعيت روحیم به شدت آندر ديستراکشنه! پ.ن. نازنين جونم، اصلن فک نکنی به يادت نبودما، به همون روال ميدون محسنی خودمون خريد کردم که جای حرف و حديثی توش نباشه! بعدم اصلن فک نکنی عکسا رو يادم رفتهها، فردا که آخرين روز مارال رو برگزار کنيم، برات يه اسپشال فيچر میفرستم تمام عقبافتادگیهام جبران شه! |
|
Saturday, December 22, 2007 dear God [+] |
|
SOS
کسی اين دور و برا يه دورهی فرندز امپیتری شده نداره؟ يعنی فرندز ی که دايو ايکس باشه و قابل حمل و نقلتر از شصت تا دیویدی. |
|
اگر از حال ما خواسته باشی
شکلات تلخم.. |
|
حافظ وسط اون ازدحام ديشب عجب تير خلاصی زد:
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش --- بيرون کشيد بايد ازين ورطه رخت خويش |
|
Friday, December 21, 2007
.....Before Sunrise
|
|
Thursday, December 20, 2007
همينجور مشغول غصهخوردن از بابت حرفای آقای فاز دو بودم که آقای دوستم شروع کرد به توضيح که: الاغ جان، اين استراتژیشه، بیخود کرده اين حرفا رو بهت زده. گفتم نه بابا، ديگه اون دفعه آخری مواضعمون رو کاملن کلير کرديم، اصلن قصد سوء نداشت، حرفاش کاملن برادرانه بود! گفت برو بابا تو چهقد خری. من يه مَردم بهتر میدونم. اون تا حالا سه مرحله رو بازی کرده تا اينجا، حالا تازه دو مرحلهی ديگه در پيش رو داری! خلاصه هر چی ما گفتيم بابا اين مقاصد سوءش رو قبلن عنوان کرده بود، الان ديگه بیخيال شده، آقای دوستجان ما رو به اين نتيجه رسوند که آقای فاز دو الردی در فاز سه به سر میبره و تازه هنوز فاز چار و پنجی هم باقيه!
انیوی، حالا بايد بشينم منتظر ببينم فاز چار و پنج به مرحلهی اجرا میرسه يا نه، بعد تصميم بگيرم که از دست خودم غصه بخورم يا نه! ولی خدائيش اگه اينجوری باشه که آقای دوستم میگه، خيلی بیشعورن اين آقاهايی که واسه مقاصد فوقالذکر اينقد آدمو جلو خودش ضايع میکنن! بابا خوب میتونستيم در مورد خود مقصده حرف بزنيم؛ چرا من آخه؟!! |
|
Wednesday, December 19, 2007
به درستی که بورانی بادمجون «نايب» يکی از مخلفات بهشتیست!
پ.ن. آزموسيس جان، ديگه دفعهای نيست که چلوکباب بخوريم و يادی از تو نکنيم. جاودانه شدی خلاصه! |
|
خوب ظاهرن اينطور به نظر میرسه که من موهامو هایلايت سورمهای نکردهم، هایلايت «متنوع» کردهم! چون هر بار که دوش میگيرم، هی متنوع میشم! تا حدی که بعد از هر بار دوش گرفتن به خودم میگم: هی، بيا بريم جلو آينه ببينيم امروز موهامون چه رنگيه!
|
|
Tuesday, December 18, 2007
آهو نمیشوی به اين جست و خيز، الاغ!
در راستای گفتگوی ديشب تا صبح با آقای فاز دو،رسمن دست از قضاوت آدمها در ذهنم برمیدارم و حتا يه نيمچه تعظيم يواشکی هم تقديم میکنم خدمت استاد گرامی! فک کنم ديشب اون بخش متولد ماه مهر بودنش فعال شده بود برای اولين بار، و حرفهای بدی بهم زد که در کمال تأسف به شدت درست بود. يعنی راستش مدتها بود کسی اينجوری رک و بیملاحظه و واقعانه نقدم نکرده بود! بعد نه که تعارف مارف هم نداره تو بساطش، اين بود که من رسمن خفه شده بودم و در حين خفهگی و کمآوردهگی به شدت دلم داشت برام میسوخت. نتيجهی حرفاش هم پرسپکتيو ضايعی از من بود که جلو چشام ترسيم کرد و گفت نيگا خودتو، تو اينی! يه چيزی تو مايههای ذ گريت لوزر! به اضافهی مقاديری تحليل رفتار من از پوينت آو ويوی آقايون غير آمفوتر! ولی جدا از حس غليظ ديسکارجکنندهای که بهم داد، حرفاش خيلی درست بودن، درست مچورانه و حتا دلسوزانه. و چون از معدود آدمهاييه که تو اين زمينه قبولش دارم، اينه که يه جورايی جلو خودم کلی ضايع شدم! بايد بشينم يه دوره ری-ويژن برا خودم برگزار کنم. گمونم بسکه با آدمهای وبلاگی معاشرت کردهم تو اين سالها، و بسکه واکنشهای دوستهای وبلاگیم در وهلهی اول بر اساس نوشتههام بوده تا خودم، اينه که کم کم تو اين سالها يه تصوير فيک از خودم تو ذهنم شکل گرفته. حالا وقتی يه آدم زندگی روزانه (بدون هيچ شناخت وبلاگانه) مياد اينجوری تحليلت میکنه، نمیتونی بهش بگی آقا لطفن بشين پنج سال آرشيوم رو بخون ببين تو من چی میگذره که! اون منو بر اساس چيزی که داره به صورت روزمره میبينه تحليل میکنه، بدون هيچ سمپاتیای به اونچه که مینويسم، میخونم، فکر میکنم و... . حرفای ديشبش خيلی مردونه بود، يعنی يه تحليل کاملن مردونه، يه تحليل مردونهی سی و پنج ساله. و باعث شد به شدت به فکر فرو برم. هيچ دفاعی نداشتم از خودم بکنم، جز اينکه اعتراف کنم قبول دارم حرفاشو، و همين آدمیام که میگه. به همون ***ای و عوضیای و خودخواهی و مغروری، و به همين خيال خام که دنيا هميشه بر همين يه پاشنه میچرخه. راه حل هم برام ارائه داد؛ و متأسفانه راه حلش رو هم به شدت قبول داشتم، هر چند ديگه اين يکی رو مطلقن جلوش اعتراف نکردم! هه، يادم رفته بود چه همه زنبودنم رو فراموش کردهم اين سالها! و يادم رفته بود آدمهای دور و برم چه جوری نگام میکنن. و يادم رفته بود هنوز مثه هيژده سالگیم فرق بين رت و اشلی رو نمیتونم درک کنم، و خيلی يادم رفتنهای ديگه! پوووف! تصويرم خيلی هارش بود راستش! حتا خودم هم انتظار نداشتم. هوووم، حرفاش خيلی سی و پنج سالشون بود.. |
|
پروردگارا
رينگ-تون موبايل ما را به لطف و همت خود تعويض بفرما! باشد که: وقتی افرادی معلومالحال تو خيابون با سوت و قيافهی حقبهجانب آهنگ کيل بيل رو میزنن، من عين احمقا شيش ساعت تو کولهم دنبال موبايلم نگردم. وقتی تو خيابون شيش ساعت موبايلم داره زنگ میخوره عين احمقا به اون افراد معلومالحال خيره نشم که «هه، خر خودتی»! |
|
|
|
Monday, December 17, 2007
روابطی هستن در زندگانی، که بسکه هوشمندانه بر پايههای تخماتيک بنا نهاده شدهن، و بسکه سرشار از سوءتفاهمهای متقابل هستن، و بستر که تمام فراز و فرودهاشون(ايف در انی!) در بستر نبوغی تخماتيک شکل گرفته، هيچ اسم ديگهای نمیتونن داشته باشن جز «سوء رابطه»!
يک سوء رابطه به اين ترتيب شکل میگيره که اول که وبلاگشو میخونی با خودت فک میکنی: هاها، خله اين بشر رسمن! بعدتر مثلن شروع میکنين به چت کردن در شرايطی که مطمئنين هرگز در زندگی همديگه رو نخواهيد ديد. اين در واقع پوينت اصلی سوء رابطهست. همچنين طرفين بايستی از مقادير قابل توجهی بیشعوری، پَستی، کوچهی علیچپ، نبوغ، حضور ذهن، بداهه-گلواژه-سرايی، توانايی هيچچيزی را به روی خود نياوردن و اصولن از کنار همه چيز رد شدن برخوردار باشن. طی يک س.ر. میشه مراحل مختلفی رو طی کرد، از امتحان لحن پُستنوشتهها گرفته تا يک هفته به جای اون يکی وبلاگنويسی و چتتانگو و الخ. در چنين سوء روابطی، وقفههای طولانی از اصول بديهی به شمار مياد و استفادهی ابزاری طرفين از همديگه از جمله عوامل بقای س.ر. ست. کلا ازونجا که يک سوء رابطه در فضای منفی شکل میگيره، بنابراين هيچ نيازی به مکان و زمان فيزيکی نداره و اصولن میتونه تا ساليان سال حتا بدون نياز به وجود طرفين برای خودش ادامه پيدا کنه. گاهی اشتباهن شرايط به شدت عوض میشه و طرفين تصادفن سالی دو هفته در زير يک آسمان به سر میبرن! نگران نباشين. يک سوء رابطهی پرفکت اصلن حضور فيزيکی طرف رو شرايط ويژهای تلقی نمیکنه و کمافیالسابق به شيوهی دائما موقت خودش ادامه میده. در اين برهه از رابطه، ابر و باد و مه و خورشيد و فلک همگی دست به دست هم میدن تا سوء رابطه از سطح خلخليسم تنزل نکنه و خدای ناکرده کلمهای حرف جدی از دهان طرفين بيرون نياد. به همين دليل در طول برههی مذکور، تی.آی. پشت تی.آی.ه که فوران میکنه و اگه يه آدم باحوصلهای پيدا میشد، میتونست با نُتبرداری از ديالوگها و رفتارها و اتفاقها واسه خودش ريچارد براتيگانی، کالوينويی، وونهگاتی چيزی بشه. در همينجا از حضور خوانندگان محترم خدافظی میکنم و کلمهای در باب سطح فرهنگی اين سوء رابطه توضيح نمیدم! |
|
Sunday, December 16, 2007
به قول اين رفيقمون: تو ای سرطان شریف عزلت!
|
|
میخواستیم زیرشان خط بکشیم، که یعنی اینها مهماند، که یعنی اینها را باید «حفظ»شان کنیم، دست و دلمان لرزید و خط رویشان کشیده شد.
ناخوانا شدند. [+] |
|
میبينی رضا
گاهی وقتا يه جمله يا يه سؤال چه همه آدم رو «عجب» میکنه؟ میبينی يه وقتايی حرف ديگهای جز «عجب» نمیمونه؟ میبينی يه وقتايی چطور چند سال دوستی تبديل میشه به يه بغض گنده و حتا به گولّه گولّه اشک و بعدش ديگه هی اسمايلیهای مختلف که يعنی بیخيال اصن دوستمجان فک کن! رضايی که قلبش قد يه دريا بود، تازه پشت اون ستارهی حلبیش بعد از اينهمه وقت هنوز... هه! بايد ابليسی بوده باشم من يه همچين وقتايی آدم نمیتونه جلو بغض گندههه رو بگيره و جلوی گولّه گولّه اشکا رو که يعنی چيکار کردم من؟ که يعنی لعنت به من.. |
|
Saturday, December 15, 2007
وسوسهی سختیست
شاخهی نزديک و تو که بايد دستهات را در جيب بگذاری سوتزنان و نچيده بگذری |
|
میشينی کتاب ونگوگ اينا رو میخونی، يه ريز از کافهنشينیهاشون تعريف کردهن که با چه آدم حسابيايی مدام تو کافهها پخش و پلا بودهن؛ سارتر و دوبوار اينا هم همين جوريا، خيلی آدم حسابیهای ديگه هم، حتا بابای ليلی گلستان و رفقاش! بعد خوب آدم هی میخونتشون حسودیش میشه! بعد به ذهنش خطور میکنه که هاها، اينا هم کافهنشين بودهن، ما هم کافه نشينيم! بعد فک کن آخه کدوم يکیمون ممکنه تبديل به يه آدم حسابی بشه بعدنا!!
|
|
هی هی هی
خيالَت مثل مهی غليظ میدود در رگهای تنم بیرنگ میکند هر آنچه غير تو را میخواهمت هنوز |
|
Friday, December 14, 2007
T.F. Tokhmethic Friendlationship
+ سلام ++ عليک سلام + داشتی چيکار میکردی؟ ++ داشتم احساس بيهودهگی میکردم. + اِ، ببخشيد پس بدموقع زنگ زدم، بعدن تماس میگيرم. تق. + سلام. ++ عليک سلام. ببخشيد الان نمیتونم صحبت کنم، بعدن خودم زنگ میرنم. + اِ، چرا؟ ++ الان آخرای بيهودهگیام، سرم شولوغه. + آها، اوکی. تق. داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) + میگم اين با اين ورژن جديدهی بيهودهگی کار کن، اينترفيسش خيلی جيگره. داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) ++ يه پلاگ-اين جديد داره که میتونی باهاش سی و پنج مين به صفحهی شصت و سه خيره بمونی، ميل کنم برات؟ داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) + «عاشقتم» به بيهودهگی چی میشه؟ داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) ++ هيوووووغ. داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) +ديکتهشو مطمئنی؟ داخلی - تلللق (صدای رسايش اساماس) ... |
|
آقا کی بود که به من گفته بود حتمن Love actually رو ببين؟ خداوند خيرش دهاد! فيلم سبک راحت به درد آخر شب-خورانهای بود رسمن با اونهمه خستگی.
××× خدا سايهی پسرعمهجان رو از سر اين کامپيوتر ما کم نکنه. مثه اين بچهها که عادت دارن از بچهگی فقط پيش دکتر خودشون برن تا وقتی که حتا ديگه خيلی بزرگ شدهن، اين کامپيوتر من هم از زمان هارد 40 گيگی و مونيتور گوريلانگوری تا الان که ديگه نيکول کيدمنی شده واسه خودش، فقط با نسخههای آقای پسرعمه حالش خوب میشه و هيشکی ديگه رو قبول نداره به سلامتی! ××× ديدی وقتی با يه بچهی پنجساله حرف میزنی، ناخوداگاه میشينی که خودتو بکنی هم قد اون؟ که پرسپکتيوهاتون هماندازه بشه؟ که طفلی بچههه گردندرد نگيره؟ که هردو دنيا رو از ارتفاع صد و ده سانتی ببينين؟ بعد حالا نه که مدل حرف زدن، اما استدلالها و منطق و نگرشت رو هم يه جورايی با قد اون بچههه تنظيم میکنی موقع حرف زدن. حالا بعضی آدمای قدبلند هم هستن که قدِ فکریشون هنوز پنجسالهس. که يعنی اون آدم از ارتفاع يه متری داره به زندگی نگاه میکنه هنوز. که يعنی خط افقش با توی يک و شصت و چند سانتی خيلی متفاوته. اگه بخوای مجبورش کنی دنيا رو همقد تو ببينه فقط گردندرد میگيره و بس، پرسپکتيوش دزاکسه میشه، و هرچهقدم تلاش کنه و دست و پا بزنه بازم دنيا رو با خط افق خودش میبينه. اينه که آدم بايد ياد بگيره در زندگانی با هر کسی همقد خودش حرف بزنه، و به زور چارپايه نذاره زير پای شعور آدما که لطفن قد بکشين دنيا رو از چل پنجاه سانت بالاتر ببينين. اوهوم. اصن بعضی آدمای قدبلند هستن که دنياشون هميشه قدکوتاه باقی میمونه. |
|
Desire knows no bounds
|
|
Thursday, December 13, 2007 روزی من کلنگی بر دوش خواهم گذاشت و جلد همهی کتابهای جهان را پاره خواهم کرد و در جوب خواهم ریخت. بر روی تیتراژ همهی فیلمهای جهان شوی شهرام صولتی ضبط خواهم کرد. بر تایتل همهی وبلاگها اسید خواهم پاشید. بر کلهی همهی تئوریپردازان جهان گونی خواهم کشید. نام همهی آهنگهای جهان را به Track_01.mp3 تغییر خواهم داد. من جهان را از شرّ پیشداوریهای ناشی از اسامی نجات خواهم داد. [+] |
|
Wednesday, December 12, 2007
نه که خواهر کوچيکه فردا يه مهمونی گرفته به مناسبت فارغالتحصيلیش، اينه که طبق معمول هر مهمونیای روضهی چی بپوشم داشت. وسطاش شروع کرد به توضيح دادن که آره، فلانی رفته موهاشو واسه فردا ويو کرده، اون يکی رفته ناخون کاشته، اون يکی ديگه رفته ده تا دسته (يا بسته؟) موی فلان مدلی کاشته، بازم يکی ديگهشون رفته سينهی چپش رو تاتو کرده و الخ. خلاصه ليستی رديف کرد يکی از يکی پيشرفتهتر، و به اين نتيجه رسيد که: خاک بر سرت، اون وقت من و تو که صابخونهایم، عين کارگراست قيافهمون! بهش گفتم آخه بابا، ما الانم هر کدوم ازين کارا رو بخوايم بکنيم که تکراری می شه که؛ اگه بخوايم شاخص باشيم فقط میتونيم شاخی، دُمی، سُمی چيزی بکاريم که يه نمه با بقيه فرق داشته باشه.
انیوی، امروز همينجور که تو سالن انتظار سلمونی نشسته بودم خاطرات ليلی گلستان رو میخوندم و منتظر بودم نوبت شکنجهم بشه، در کسری از ثانيه به ذهنم خطور کرد که در راستای چمن کاشتن و اينا، موهامو سورمهای کنم، تازه درد های-لايت به مراتب از اپيلاسيون کمتره هم! بعد برا اين که خدای نکرده پشيمون نشم بلافاصله دهانم رو باز کردم و به خانوم رنگ مو تصميمم رو ابلاغ کردم. اونم با مقاديری شاخ (چون ده دوازده ساله نديده من جز اپيلاسيون و موهای قهوه ایم کار ديگهای بکنم) من رو به واحد رنگ مو منتقل کرد و چنين شد که به خاطر تاتوی سينهی چپ دوست خواهر کوچيکه، موهای من الان سورمهای شده! پ.ن. همين ديروز بود که با شاهين نشسته بوديم تو کافه گالری در مورد نظريهی جديدش حرف میزديم که «ايران يه بشقاب ماکارونی گندهست» و همه به هم ربط دارن و به طرز غير منتظرهای آدم هی آشنا درمياد با غريبهها. بعد امروز وقتی رفتم تو رختکن روپوش رنگ بپوشم، گلی خانوم که تو اين ده سال يه بارم موهامو کوپ نکرده و تا حالا فقط به هم سلام می کرديم قيافتن، اومد بیمقدمه پرسيد: شما خانوم «فلانی» رو میشناسين؟ حالا فلانی کی باشه خوبه؟ آقای فاز دو!! منم با دهان باز نگاش کردم که خانوم فلانی رو که نه، ولی برادرشون يا پسرشون رو میشناسم، استادمن! چهطور؟ گفت: هيچی، به نظرم رسيد ممکنه بشناسينشون!!! و ديگه يک کلمه هم توضيح نداد که نداد! بعد بازم در بحر خاطرات ليلی گلستان غوطه ور بودم که يکی از دوستای دوران دبيرستانم رو ديدم و کار کشيد به سلام و احوالپرسی و حرف و کتابه رسمن رفت تو کيف. بعد وقتی رفتيم بيرون موقع خداحافظی، دوست پسرش پياده شد احوالپرسی کنه، که باعث شد علاوه بر موهای سورمهایم، دو تا شاخ هم رو کلهم سبز شه که ديگه از شبيه کارگرا بودن در بيام به کل. چرا؟ چون دوستپسرش يه آقای کچل غول-سايز بود که چند سال پيشا اولای روابط و ديدارهای وبلاگی، هی تصادفن تو کافه تئاتر می ديدمش و تا جايی که يادمه همسر يه خانوم وبلاگیای بود! حالا نمیدونم ديگه چرا دوستپسر دوست من بود!! خلاصه که دنيا يه بشقاب ماکارونی گندهست که هميشه هم سوار اتوبوس جهانگرديه! |
|
Tuesday, December 11, 2007
در جا دويدن ِ ما هم کاریست..
|
|
بعضی آدما نه که باتریشون فاسده، بعد هی زود به زود دشارژ میشن و فک میکنن من هميشه بايد يه شارژر حاضر آمادهی به برق زده باشم که شارژشون کنم! بابا گاهی وقتا حتا يه شارژر هم خودش دشارژ میشه بهخدا!
ژنراتورمه الان اصن! پ.ن. اگه الان، قديما بود؛ در همچين مواقعی به دپارتمان جينجين و نويد اينا مراجعه میکرديم برای چيرآپ کردن کودک مبتذل و خل و چل درون!! |
|
نشستيم اين فيلم Breaking and Entering رو ببينيم به خاطر آقای جود لاو و خانوم ژوليت بينوش، که ديديم به سلامتی فيلمجان نه تنها با اپل شروع شد، بلکه با اپل ادامه يافت به شدت!
بعدم که علیرغم چندتا تيکهی روابط انسانی خوبی که داشت، به طرز آشکارانهای دچار کمبود chemistry بود! |
|
Monday, December 10, 2007
بمب تولد يا تيری در تاريکی يا بلاهبلاه!
ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس، ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس،ماکت، ميرميران، نقش جهان پارس! |
|
بعضی آدما هستن که تأثيرشون روی دور و بریهاشون غير قابل انکاره. بودنشون به آدم دلگرمی میده و کاراکتر و استايل رفتاریشون آدم رو اينسپاير میکنه. آقای غفاری از معدود آدمايی بود تو اين چند سال اخير که اينهمه شخصيتش رو من تأثير گذاشت و عملن تو يه بخشی از زندگیم، الگوی فکری و رفتاریم رو تا حد زيادی تغيير داد. وقتی وارد دفتر میشد، از همون مدل راه رفتنش گرفته تا سلام کردن با لبخندش و تون صدای آروم و گرمش و نگاه مهربونش باعث میشد چند تا بمب خوشهای پر از سيگنال مثبت گوشه کنار شرکت منفجر شن و حال آدمو خوب کنن. بين اون جماعت معمار و گرافيست و ماکتساز و هنرمند و الخ، اين موجود انگار تنها کسی بود که میدونست از زندگیش چی میخواد. يه موجود خونسرد، کول، استيبل و آروم که آرامشش به شکل غير قابل انکاری به اطرافيانش منتقل میشد و همه رو دچار يه لبخند عميق داخلی میکرد. بعد اصن من میمردم واسه وقتايی که میرفتيم اينور اونور دنبال انتخاب آبجکتهای دکوری، و وسط گشتنهامون يه وقتايی شروع میکرد از خودش گفتن؛ از فکراش، از اون آدم درونیش.
هوووممم.. بعضی آدما هستن که هر کاری هم بکنیها، نمیشه دوسشون نداشته باشی و فراموششون کنی؛ آقای غفاری يکی از پررنگترين اين آدماست تو زندگی من. حالا اصن چی شد که هی دوباره بيماری آقای غينام عود کرد، تلفن اشتباهنیای بود که زد خونهی ما به جای چيلک! |
|
اگه احيانن گذارتون به ديزیسنگی جردن افتاد، سر راه از جلوی گلفروشی خوشه که رد میشين سرتونو بالا کنين اون کاکتوس شيکمگنده جيگرای پشت ويترينشو ببينين چههمه اکبر عبدیان!
|
|
Sunday, December 9, 2007 |
|
Saturday, December 8, 2007
يعنی واقعن هنوز کسی نفهميده «خيابون فاطمی چه خبره»؟
|
|
اومدم بنويسم امشب چههمه عاشقم، ديدم نمیشه.. يعنی نمیرسونه منظورمو.. شايد درستترش اينه که امشب ازون وقتاست که قلبم جا نمیشه تو سينهم، پوست تنم داره ترک میخوره بس که داره منبسط میشه.. اما اينم يه خورده گمراه کنندهست.. طفلی شعر سهراب رو هم زدن گل-درشتش کردن، وگرنه که میگفتم «من چه سبزم امروز..»..
کلمهم نمياد واسه حال الانم.. يه حال خوب مست به استغنا رسيدهی فارغ از آدمهای بيرون.. |
|
وسط غور و تفحص در باب ايدهای برای مدياتک بودم که يه هو از مقامات بالا دستور رسيد که آقا کانسپت دستته بذا زمين برو بشين "once upon a time in america" رو نگاه کن و اصولن خيلی خری که تا حالا نديدیش و اينا، بعد منم از روی حجب و حيا يه چشمی گفتم، ولی راستش ته دلم بازم خيال میکردم که ازون فيلمای من-پسند نباشه. بعد اما حالا رسمن مراتب شرمندگیم رو اعلام میکنم بابت اون تزلزلی که لحظهای در ايمانم رخنه کرد!
و خوب قبلترش هم مشابه همين اتفاق در مورد «داستان بیپايان» افتاده بود که توی رودروايستی خريدمش و الان با اينکه چند هفتهای از خوندنش میگذره، هی میرم سر وقتش جاهايی رو که زيرشون رو خط کشيدهم باز میخونم و باز خوبم میشه. بعد حالا الان دوباره عمو مارسل اومده در صدر جدول. |
|
Friday, December 7, 2007
يعنيا
آقا از دستش رفت هر کی امشب ساعت دوازده تو اتوبان نبود و نديد آقای تهران اخموی سيگاری چه همه سوئيت و لطيف شده بود با اين مه و بارونش يعنی مه بوداااا بولوار شهرزاد و خيابون ما که ديگه اصن بهشتی بود واسه خودش يعنی ازون هواها که فقط دماغتو میچسبونی به شيشهی ماشين و ساکتت میشه نه که ساکتِ بدا، نه ولی ازون ساکتای لبخند - ندار يه ساکت ِ يواش ِ مچورانه.. ××× قدم از طريق وفا مکش [+] |
|
Thursday, December 6, 2007
در اين سيارهی تاريک
نور معنی نجات است و تو نور بودی برای تو دعا خواهم کرد. رسول يونان |
|
Wednesday, December 5, 2007
من از اينجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند که فانوسی داشته باشم يا نه کسی که میگريزد از گم شدن نمیترسد. رسول يونان |
|
Tuesday, December 4, 2007 |
|
«رسول يونان» اول يکی از شعراش نوشته بود:
برای ابوالفضل جليلی او يک داستان خوب و واقعیست. |
|
ديدی اينايی رو که هر روز عاشق يه آدم جديد میشن؟ اينکه میگم «عاشق»، درواقع خيال میکنن «عاشق» شدهن. دو روز عاشقن و روز سوم فارغ!
بعد ولی يه آدمايی هم هستن که بعد از يه قرن، عاشق میشن و ديگه هيچوقت هم فارغ نمیشن، هيچوقت ِ هيچوقت... |
|
Monday, December 3, 2007
یه روز بارونی پاییزی
گاهی هیچچیز دربارهی داستانی که میخواهم بنویسم نمیدانم. فقط چند تصویر کلی یا یک ایدهی وسوسهکننده و دیگر هیچ (این راحتترین موقعیته). مینشینم و داستان را با خیال راحت مینویسم و این خیلی بیشتر از آن پیش میآید که (باز هم) با خیالِ راحت بیخیال داستانی شوم. و گاهی تمام نکات اصلی را دربارهی داستانام میدانم. گاهی که دقیقا میدانم چه بنویسم، تازه کار ِ سخت آغاز میشود. میدانم شخصیتها کی هستند و چهکار میخواهند بکنند و ماجرا چطور قرار است پیش برود و تمام بشود اما... (این موقعیت سختهس) چون "چطور"، آن سوال دشوار، تازه پایش به ماجرا باز میشود: چطور روایت کنم؟ با چه زبانی؟ اصلا محاورهای بنویسم یا رسمی یا ترکیب این دو یا...؟ (یک بار حساب کردم دستکم شش راه مشخص و معین قالبخورده میشود داشت.) من راوی باشد یا شخصیتها؟ کدامشان؟ چند نفرشان؟ از کجا شروع کنم؟ اینجا که میرسد، حتی همان اطمینان اولیه هم از بین میرود: بهتر نیست ماجرا طور دیگری پیش برود؟ از اول شروع کنم؟ از کجا؟ شاید اصلا آخرش همانی که فکرش را میکنم نشود. هر پایانی ممکن است. مثلا یک وسوسهی سادهی اعمال قدرت روی شخصیتها کافیست تا مرزهای کمدی و تراژدی را به هم بریزد. واقعا شخصیتها همینطور که به نظرم رسیدهاند هستند؟ میمانند؟ و دوباره این سوال: ماجرا را چطور روایت کنم؟ از چه زاویهای؟ چطور روایت کنم؟ چطور روایت کنم، این ماجرائی که میدانم را... چطور؟ * * * نوشتن یک داستان عاشقانه خیلی سخته. چون برخلاف ادعای ظاهری معمول، عملا سختترین کاری که انجام میدیم کارهای مربوط به عشقه. اونجا به سرعت تمام چیزهایی که توی کارای دیگه به دادمون میرسن قوّت خودشون رو از دست میدن. تمام خوندهها و گاهی حتی تجربیاتمون هم کاربری معمول خودشون رو ندارن؛ چون داریم از تنها رابطهی بدون واسطهی انسان و انسان صحبت میکنیم. بدون قرارداد، بدون سود علیالحساب، بدون قانون ثبت شده، بدون مدرک، بدون دیکتاتور، بدون انقلابی، بدون شهرت، بدون کمک. اونجا، ما معمولا فرو میافتیم توی حواشیای از این دست، و چون عملا هیچ تعریف مشخصی نیست فکر میکنیم در جای درست قرار گرفتیم و "دعوا نمکِ زندگیه" (و فاجعه لابد گولّهی نمکه تو قابلمه) و برای همین به نظرمون مسئلهی پیشپا افتادهای میآد و حتما وسوسه میشیم با کسی که اینطور دربارهی عشق حرف میزنه سر بحث و جدل رو باز کنیم. باهاش از گرسنههای آفریقایی و جنگزدههای عراقی حرف بزنیم. براش از آزادی بگیم و فقر و اعتیاد و اینکه روزانه هزاران نفر به هزار دلیل غیرعادلانه میمیرن و هزاران نفر زیر چرخهای عدالتهای محلی له میشن و درست نیست در چنین شرایطی اینقدر روی چیزهای سطح پایینی مثل عشق مانور دادن. ولی من... خب، حتی اگه در چنین بحثهایی جوابی هم ندم، حتما توی ذهنام فکر میکنم که اگه قضیه اینقدر جدی نبود طرف سعی میکرد اینطوری مقابلاش بایسته؟ ـ رفیق! پس چرا بیخیال مسائل پیشپاافتاده و آدماش نمیشی تا اینکه تو مرداب ذهنهای سنتیمنتالشون فرو برن. فکر نکنم تعدادمون زیاد باشه... ـ نه تو متوجه نیستی اصلا انگار! داری انرژیتو جای بیخود حروم میکنی و این انرژی اگه هدایت بشه... ـ سعی میکنم به آدمایی که هنوز نمیتونن همدیگه رو دوست داشته باشن، در مورد عدالت و آزادی شایستهی انسان توضیح بدم یا مسئولیت بشر؟ میترسم بعدش باز چوب تو آستین هم بکنن. بههرحال قضیه جدیتر از اونیه که اغلب به ذهن میرسه و یه نگاه ساده به تاریخ ادبیات هم این جدیّت رو تایید میکنه. ولی رفتار عمومی که پیش گرفته میشه شبیه اینهکه در مورد شعر این تصور قوت بگیره: چون یه سری شاعر مزخرفسرا هستن، ما به این نتیجه برسیم که کلا شعر هنر سطح پایینیه. ما هیچوقت نمیآیم حافظ رو به خاطر سرایندهی یه غزل بندتمبونی زیر سوال ببریم و اصولا وقتی یه شعر بندتمبونی میخونیم مدعی نمیشیم شعر امر نابودشدهایه. ولی خب عشق یه پله اونور تر ایستاده. جدیتر و حیاتیتره، پس خطرناکه و پر زحمتتر، پس طی یک دستبهیکی تنپرورانهی جمعی، رونده میشه از باغ مسائل جدی و حیاتی. حالا یا به سمت نشئههای ذهنی عشقهای توهمی مدلِ افلاطونی، یا موضوع مخربِ کلاسیک انعطافناپذیر بودن. با این حرفها و کلی حرفهای فعلا به نفع اصل داستان کنار گذاشته شدهس که میگم نوشتن یه داستان عاشقانه خیلی سخته. چون باید توش سلیقهی تعداد زیادی آدم در مورد حیاتیترین مسئلهی زندگیشون رعایت شه؛ که تازه برای بعضی همزمان پیشپاافتاده هم هست (حتی آدمهای گرسنه هم عاشق میشن. خیلی روی امثال و حکم مانور ندیم تا مجبور نشم نظر "بیرس" رو در مورد ضربالمثل یادآوری کنم. و خب... اگه عقاید کهن اینقدر به دهن یکسری مزه میکنه، دستکم چرا نمیشینن یه چیز دیگه بخونن...). اولین کسی که احساس کنه قضیه با سلیقهش جور در نمیآد، اولین منتقد بیرحم داستان میشه (با تقاضای اشدّ مجازات) و باید موقع نوشتن خیلی مواظب بود، که ازین تلههای انفجاری برای خودمون نذاریم... و این کار رو سختتر میکنه... چطور روایت کنم؟ اونهم یه ماجرای عاشقانه رو؟ و مسئلهی دیگه: وقتی مثل داستانی که میخوام براتون تعریف کنم اصل منظور، روایت مستقیم یه ماجرای عاشقانه نباشه چی؟ به سادگی ممکنه مثل من بشینی و چیزی شبیه مقاله بنویسی شاید نزدیک شی به شکل مطلوبی که دنبالاش میگردی... یا دستکم روشناش کنی... اما کار سادهای نیست. تو زندگی زمانایی پیش میآن که آرزو میکنیم کاش کاری رو طور دیگهای انجام داده بودیم؛ کاش میتونستیم برگردیم عقب و تصحیحاش کنیم. من نوشتن رو دوست دارم چون توش میشه این آرزو رو برآورده کرد... البته، خودمون میدونیم برآورده شدن این آرزو کار رو فقط سختتر میکنه؛ و گاهی وقتی یه داستان نوشته میشه، تا زمانی که آدم زندهس شاید به این فکر کنه که چطور باید روایتاش کنم؟ چطور باید روایتاش میکردم... * * * داستان ما در یه روز بارونی اتفاق میافته. اگر میتونستم مطمئن باشم هر کسی این داستان رو میخونه شیفتهی پاییزه، میتونستم کار خودم رو هم راحت کنم و بگم: یه روز پاییزی که شیفتگاناش رو به وجد میآره. روزی مثل ماهِ کاملْ شورانگیز، برای مجانین خزان. ما مجانین خزان در چنین روزایی کارای عجیبی ممکنه ازمون سر بزنه. گاهی اگه وقت رفتن سر کار دقت کرده باشین به آدمای اطرافتون، تو یه همچین روزایی کسایی رو دیدین که بی چتر توی خیابون راه میرفتن، یا یه چتر بزرگ رو سرشون گرفته بودن نرمنرمک قدم میزدن. کسایی که یه بستنی گنده دستشون گرفتهن یا سیگارشون رو مثل آبنبات میبرن طرف لبهاشون و پایین میآرن. یا عشاق جوان پاییزی، که گمانام برای هیچکدوممون ناآشنا نیستن. یه شیفتهی پاییز، تو یه روز بارونی پاییزی ممکنه از خونهش بیرون نیاد و تمام مدت کنار پنجرهی اتاق ببینیناش. یکی دیگه از ما ممکنه حتی پشت پنجره هم نیاد و در یه فاصلهی دور از پنجره نشسته باشه مشغول یه کار دیگه. بعضی از ما اینطور وقتا ممکنه برن زیر یه لحاف گنده و گرم و با نیشی که تا بناگوش باز شده به سقف خیره بشن. بعضی از ما میدوئن و میرن حمام! بعضیمون یه لیوان بزرگ چای میریزن، پنجره رو باز میکنن و محبوبترین موسیقی روز خودشون رو با صدای بلند گوش میدن. من یه شیفتهی پاییزم و تقریباً شیفتگان پاییز زیادی رو دیدم. هر کدوم از ما برای کارامون تو یه روز پاییزی بارونی دلایلی داریم که خب نمیشه هم به راحتی گفتشون. مثلا من رو خیلی وقتا ممکنه زیر یکی از همون چترای بزرگ ببینین. من وقت بارون ترجیح میدم خیس نشم تا مدت طولانیتری بتونم زیر بارون باشم. برای همینه که اگه عجله نداشته باشم حتما از تاکسی پیاده میشم. اما گاهی هم توی تاکسی میشینم و رو پنجره خیره میشم به رگههای بارون یا به رگههای بارون رو پنجره. یه روز پاییزی بارونی، در بهترین حالت خاکستری ملایم و دلانگیزی داره. شاید بهتر باشه براتون توضیحاتی بدم. هرچند بعیده بتونم موفق شم اونچه باید رو ثبت کنم، چون حرفِ عطرها، خاطرهها، حرارتها، نمها، قدمها و رنگها و حسهای خاصیه که حسیتر ازونن که بشه تو جملاتی به سادگی گفتشون. یه روز خوش پاییزی عطر خاصی داره. بعضی از ما از عطر گس برگهای خیسخورده خوشمون میآد و بعضیمون از نم خاک. بعضی شیفتهی خیابون خیس برّاقیم و یه سریمون از شیشههای خیس و جوهای رمکرده لذت میبریم. یه روز پاییزی و بارونی عالی، همهی اینا رو داره. باروناش باید اطمینان بده که طول میکشه. با یه نم بارون مختصر میشه خوشحال شد، اما رسیدن به وجد مورد نظر، معمولا زمان بیشتری میطلبه. یه همچین روزی وقتی واقعا شروع میشه که هیچگوشهی خشکی تو خیابون باقی نمونده باشه. گاهی اوجاش وقتیه که نم به لباسهای آدم هم نفوذ کرده. هر چیزی طعماش در یه همچین روزی چند برابر میشه. سیگارها سنگینتر میشن و شکلاتها شیرینتر و تلختر. بینی یه سرخوشی بازیگوشانه پیدا میکنه و آدم حتی تو شلوغترین جاهای شهر هم وسوسه میشه نفس عمیق بکشه... صبر کنین! شاید دارم کار بیخودی انجام میدم. راستاش گمانام برای کسی که شیفتهی پاییز نباشه، اینا چندان سرگرمکننده نیستن. شاید بهتر باشه کل ماجرا رو به یه دوش آب گرم انتهای یه روز سرد و پرمشغله و خستهکننده تشبیه کنم و بعد به یه لیوان پر شکلات داغ و یه موسیقی دلانگیز. ازین بیشتر نمیتونم کوتاه بیام. اگر اینهم به وجدتون نمیآره، شاید بهتر باشه جلوتر از این نیاین. چون احتمالا بیشتر حوصلهتون سر میره. حداکثر حاضرم اینقدر کوتاه بیام که اگه شکلات دوست ندارین یا براتون خوب نیست، نوشیدنی مورد نظر خودتون رو بذارین تو جمله... ازم ناراحت نباشین، توضیح دادن شیفتگی خیس پاییزی برای کسی که ازش اطلاعی نداره بیهودهست و برای کسانی هم که میشناسناش، اشارتی کوتاه برای سیلانهای بزرگ کافیه. بههرحال داستان ما هم که در یه روز پاییزی بارونی اتفاق میافته، از مسئلهی مشابهی آب میخوره. شاید بهتر باشه که مثلا من ِ شیفتهی پاییز سعی نکنم وانمود کنم میتونم کسی که شیفتهش نیست رو روشن کنم، و شاید بهتر باشه کسی که شیفتهی پاییز نیست هم سعی نکنه... اما همیشه اونطور که ما میخوایم نیست. داستان ما توی یه روز پاییزی بارونی با یه پیام کوتاه تلفنی شروع میشه. تقریبا سه ساعتی هست که بارون دوباره شروع به باریدن کرده. خیابون کاملا خاکستریه و پنجرهی اتاق دختر کاملا باز. اتاق کمی سرد شده، اما بوی نم نیرومندتر ازونه و برای همین پنجره بخت باز موندن پیدا میکنه. دختر درست وسط اتاق نشسته و حدس میزنم صدای موسیقیای در اتاقاش نپیچیده، غیر از صدای نامنظم بارون و صدای عبور ماشینها از خیابون خیس که موسیقی جالبی میشه با صدای جاهایی که بارون تو جوی آب فرود میآد یا روی خاک باغچه میخوره؛ رو سقف ماشین یا روی پل فلزی یا سطل پلاستیکی یا کیسههای کنارش یا کپهی برگهای زیر درخت یا... دیروز هم بارون میاومد و دختر چند روز تعطیلی داشت و کلی خستگی برای در کردن. برای همین دیروز از خیر دوش گرفتن هم گذشت. یه راست خودش رو انداخت روی تختاش، چند بار بالا و پایین پرید و خیره شد به رگههای بارون روی پنجرهی خیس و بدون اینکه بترسه ازینکه آفتاب چشمش رو بزنه، جدی و مغرور به ابرهای قلمبهشده نگاه کرد. تنبلی کردن در چنین روزایی، اگه فرصتاش پیش بیاد یکی از لذتبخشترین کارای یه شیفتهی پاییزه و برای دختر خوشخبتانه این فرصت پیش اومده. کش و قوس رفتن و شکلات و شیر و قهوهی داغ جلوی پنجرهی باز و موسیقی خوب و... اوممم! وسوسهکنندهس! حالا دختر نشسته وسط اتاق. تقریبا چارزانو و در حالیکه یکی از پاهاش رو تقریبا بغل کرده با دقت و ظرافت ناخنهای پاش رو میگیره. اینطور وقتا آدم عاشق ظریفکاریهای طولانی و عجیب میشه. حتی سوهان زدن ناخنها یه کار بینهایت لذتبخش میشه شبیه ذن گرفتن... کارهای ریز و آروم که حتی موقع خوندن باید کمی کشیده ادا بشن... و دختر از این همه ظرافت در ناخن گرفتن لذت میبره. سعی میکنه طوری ناخنهاشو بگیره که با گردی نوک انگشتهاش تناسبشون حفظ بشه و البته دقت میکنه اونقدر پایین نره که ناخن تو گوشت بره بعدا. یه لحظه میره تو فکر و کف پاش رو میآره بالاتر و سعی میکنه بفهمه پاشنههاش توی کفش بهخاطر پیادهروی زیاد پینه بستن یا نه. دقیق متوجه نمیشه اما همینکه پاشنههاش هنوز صورتیان و تو جاهایی که انگشتاش فشار آورده به سفیدی زدن به این نتیجه میرسوندش که اشکال خاصی تو کار نیست. فقط یه خط کوچیک سفید پشت پاشنه نگراناش میکنه؛ برای همین پاش رو میآره بالاتر که باعث میشه لنگر بندازه و از پشت روی زمین بغلته... همونطوری اونجا دراز میکشه و قاهقاه میزنه زیر خنده. بعد دست و پاش رو کش میده و بلند خمیازه میکشه که یکدفعه صدای تلفناش بلند میشه... پیام رو میخونه: “ye dune azun ruzay e u pasand :D… miduni daram chikar mikonam?” دختر خمیازهشو ادامه میده و همونطوری روی شکم میخوابه تا جواب بده. چشماشو تنگ میکنه و کلی طول میده تا بنویسه: “Chekaar?” و بعد بلافاصله صدای بارون تو گوشاش میپیچه. یکدفعه لبهاش گوش تا گوش کشیده میشن و یه کیف خوشی به جوناش میافته، صدای عجیب و خندهداری شبیه خمیازه در میآره و همونجا تلپ سرش رو میذاره رو زمین و چشماشو میبنده و یه نفس عمیق میکشه. بلافاصله صدای تلفناش بلند میشه: “be to fekr mikonam ke neshasti kenar panjere o dari koh ro tamasha mikoni. Mouhat o posht e saret jam kardi o dastet ro zadi zir chonat o dari avaz mikhuni” دختر لبخندی میزنه و طاقباز دراز میکشه و با صدای بلند خمیازه میکشه و سعی میکنه خمیازهش شبیه موسیقی بشه «یام یام یآآآآآم» و دوباره قهقهه میزنه. تا یه شیفتهی پاییز نباشین نمیتونین سرخوشی و بهتر بگم، شنگی و شنگولی یه همچین روزی رو درک کنین. یکدفعه یه برق شیطنتی تو چشمای دختر میدوه؛ میغلته رو پهلو و به سختی سعی میکنه بنویسه: “Dige be chi fekr mikoni?” و بعد پاهاش رو میآره بالا و انگشتهای شست پاش رو تکون تکون میده تا جواب برسه. اما اینبار کمی بیشتر طول میکشه و این مدت کافیه تا چشماش کمی گرم بشن و رو هم برن و به محض اینکه این اتفاق افتاد صدای تلفن بلند میشه. بیمیل میچرخه گوشیش رو برمیداره و میخونه: “faghat be to…” حرصاش گرفته و برای همین وسوسه میشه کارش رو حتما ادامه بده. مینویسه: “Xob begu” تا جواب بعدی برسه از همون دور به پنجره نگاه میکنه و سعی میکنه حدس بزنه اگه پنجره همونطور باز بمونه چقدر باید بارون بیاد تا اتاقاش پر آب بشه. بعد به صندلی بالا سرش نگاه میکنه تا مطمئن بشه به اندازهی کافی برای استفاده به عنوان قایق مناسبه و بعد پیامها پشت هم میرسن: “Bezar ghafelgiret konam behet begam alan daqiqan dar che hali. Oun jacat pashmi abie ro pushidi ro ye jin e hamrang.hamuni ke ba ham kharidim. Ye cigar roshan” “kardi hamuntor ke be kouh khire shodi, be in fekr mikoni ke chand min dige boland shi beri ghadam bezani” تا اینا رو بخونه پیام بعدی هم میرسه. اما دختر یه لحظه احساس خارش شدیدی توی موهاش میکنه. به اینکه دو روزه دوش نگرفته لبخند وسیعی میزنه و نگاه حریصانهای به ناخنهای دستاش میاندازه و خوشحال میشه که اول ناخنهای پاشو گرفته. بعد دستش رو فرو میکنه تو موهاش و تند و محکم شروع میکنه به خاروندن کف سرش و باز میزنه زیر خنده. سرش رو با لذت به چپ و راست تکون میده و سعی میکنه صدای خرت خرت رو با دهناش تقلید کنه و این بیشتر به خندهش میندازه. حتما به این فکر میکنه چه کسایی ممکنه با دیدن این صحنه خشکشون بزنه. خودش رو توی یه لباس رسمی وسط یه مهمونی تصور میکنه؛ با موهایی که ساعتها تو آرایشگاه وقت صرفشون شده. فکر میکنه یکهو وسط مجلس بشینه رو زمین و تکیه بده به صندلی و سنجاقهای سرش رو باز کنه و همینطوری شروع کنه به خاروندن سرش... آروم آروم حرکت دستاش توی موهاش کندتر میشن و چشماش رو خمار میکنه و موهاش رو به هم میریزه و میچرخه تا پیام بعدی رو بخونه و به محض خوندن اولین جمله باز از خنده منفجر میشه. “ghabl e birun raftan mouhat o baz mikoni o saret ro az panjere migiri birun ta barun be mouhat nam bezane. delam mikast unja budam o souratam o tuye mouhat” “mibordam o nafas e amigh mikeshidam” دختر با هیجان مینویسه: “Xob… ba’ad?” و همونطور دراز کش خودش رو میرسونه به تخت. از روی زمین به تشک که کمی بالاتره نگاه میکنه و یکی از دستاش رو به سختی بلند میکنه و قفل میکنه به لبهی تخت. آروم طوری که صدا از اتاق بیرون نره ادای فریاد کشیدن رو در میآره و میگه «کمک! کمک! من دارم سقوط میکنم» بعد اخمهاش رو میکنه تو هم و میگه «به خودت متکی باش دختر... خودتی که میتونی خودت رو نجات بدی» با چهرهای جدی و مصمم اونیکی دستاش رو هم میگیره به لبهی تخت. صدای تلفن ناگهان در میآد و دستش از لبهی تخت جدا میشه و خطر سقوط دوباره تهدیدش میکنه، اما اینبار مصممتر دستش رو بالا میآره و خودش رو از لبهی تخت به سختی میکشه بالا و نفسنفسزنان میافته روی تشک و به این فکر میکنه که بهتره از صعود به قلل پنجره صرفنظر کنه و تا قطع شدن بارون همونجا استراحت کنه. بعد دوباره میخنده و گوشی رو برمیداره: “hamin alan dastat ro gerefti zir e barun o khire shodi be derakht e kaj joloy e panjerat, ama be un negah nemikoni. dari be 1 chiz dige fekr mikoni o ino az “ “labkhandi ke ru suratete mifahmam. Chon daram mibinamet. bavar nemikoni?” دختر پیراهن بزرگ پدرش رو که تناش کرده میزنه بالا و شروع میکنه به خاروندن شکماش و فکر میکنه مضحکترین کاری که میتونست بکنه این بود که به جای این پیژامهی گشاد یه جین تنگ آبی پاش کنه و تو خونه رژه بره. بعد فکر میکنه به اینکه دقیقا داره به چی فکر میکنه: یه لیوان بزرگ شیرکاکائوی داغ. اما از فکر اینکه یه خدمتکار مودب انگلیسی نداره که با اولین بشکن حاضر شه و تا دومین بشکن ماگ بزرگشو سرپُر روی یه سینی نقره بیاره جلوش، اخمهاشو میبره تو هم. رو به سقف تقریبا داد میزنه «امکانات نبود تباه شدیم دیگه!» و غلت میزنه به طرف دیوار و زیر لب به خودش قول میده تا نیم ساعت دیگه یه شیرکاکائوی داغ به خودش جایزه بده و بعد بره دوش بگیره، به شرط اونکه بتونه خودش رو از صخرههای تخت آزاد کنه. فکر میکنه فقط یه هرکول از پس اینکار برمیآد اما بههرحال در حد پرومته ممکنه شانس بیاره و میگه «در هر صورت از پرومته که خوشگلترم... دل و جیگرم هم هر روز ولو نمیشه رو صخرهها... شاید بتونم آزاد شم و به شیرکاکائوی عزیزم برسم. آه ای عشق قهوهای آبکی من... چقد سخت و دوری... از من!» و تازه یادش میافته که هنوز جواب پیام قبلی رو نداده. مینویسه: “Bavar mikonam. bavar mikonam” پاهاشو دوباره بلند میکنه و سعی میکنه با دست بگیردشون. سرش کمی بالاتر میآد و باعث میشه کپهی کتابهاشو رو میز ببینه و برای همین با دلخوری پاشو ول میکنه. کلی کار عقبمونده داره. اما سرش که میآد پایین دوباره از پنجره چشماش میخوره به آسمون و صدای خیابون و بارون میپیچه تو گوشاش و همین یه لبخند درست و حسابی و بزرگ میاندازه رو صورتاش. زیر لب میگه «به خودم قول میدم بعد از شیرکاکائو...» بعد تلفناش رو خاموش میکنه و به سقف خیره میشه و زیرلب آوازی زمزمه میکنه. پتو رو میپیچه دور خودش و چشاش دوباره شروع میکنن به گرم و سنگین شدن. بینیش رو فرت میکشه بالا و دوباره لبخند میزنه و به شیرکاکائوی داغش فکر میکنه... ﷼ داستان همین بود. راستشو بخواین اگه میشد برم تو داستان حتما میرفتم تو آشپزخونه و یه لیوان پر شیر کاکائوی داغ برای دختر داستانام درست میکردم برای وقتی که بیدار شد. بههرحال نویسنده باید همهجوره هوای شخصیتای داستانشو داشته باشه و از طرف دیگه ما شیفتههای پاییز خوب میدونیم اینطور چیزا چه اهمیت حیاتیای دارن تو روزای پاییزی بارونی و برای همین یه جورایی باز هم بهتره هوای همدیگه رو داشته باشیم... به هم چتر تعارف کنیم یا وقتی تو خیابون از کنار هم رد میشیم خیلی آروم سرامون رو به نشونهی آشنایی تکون بدیم برای همدیگه. ماها هیچموقع وقتی یه ماشینی با سرعت از تو یه چالهی آب رد میشه و یکیمون رو خیس میکنه نمیزنیم زیر خنده و خب بههرحال خیلی ماجراها با یه چتر، یه پل، نقاشی یا کلمه یا لبخند و چیزای دیگه شروع میشن و ما شیفتههای پاییز خوب میدونیم چه لذتی داره یه روز بارونی پاییزی... ساسان م. ک. عاصی |
|
آخه اين چه کاريه آدم ورداره محمد رضا فروتن بذاره تو فيلمش، بعد اونوقت نصف بيشتر فيلم چشاشو با چشمبند ببنده!
××× بوی کباب میدهد طرهی مشکسای تو ××× میگفت: من محبوب زنهای شوهردار هستم. میگفت: چون مرتب به یادشان میآورم که هنوز کاملن فراموش نشدهاند. ××× خوب من اصن عاشق اين روزای بارونی تنبلانهام با پرسهزدنهای بیبرنامهريزی و اوقات خوش با دوست به سر بُردهگی و کيک بیبی و الخ. فقط آقای يونيورس، يه خورده خلاقيت به خرج بديد پدرجان! مرديم از بس چلوکباب و چاينيز. ××× يه زمانی -نه زياد دور- اولين بارون پاييزی که ميومد، يه عالمتا اساماس هم میرسيد با مضامين مشابه که: بالاخره بارون که میخواستی.. پاشو برو کنار پنجره.. بارونو دوست دارم هنوز، چون تو رو يادم مياره.. بارون.. شيشهی پنجره را باران شست.. هووممم، ازون بوی بارونا.. و الخ! بعد فک کن که صرفنظر از هر موقعيتی که توش بودی، به ازای هر بارون بايد ميشِستی کلی اساماس جواب میدادی که يه خورده هم روح شاعرانه توشون جاری باشه! بعد ديگه گذشت و عصر رمانتيک به سر رسيد و ديگه حتا اگه شيلنگ هم از آسمون آويزون میشد، خبری نبود! حالا اما انگار دورهی آخرالزمون شده! چون ديشب ساعتای نصفه شب اينطورا بود که اساماسام صدا کرد که: يه نگاهی به پشت پنجره بنداز، ازون برفا که دوست داری. فرستنده کی بود اونوقت؟ آخرين آدمی که ممکن بود همچين کاری بهش بياد در زندگانی: آقای فاز دو! ××× ديدی خوندن بعضی پُستای بعضی وبلاگا همينجوری الکی الکی و به همين سادگی نيست؟ يعنی اصن آيينی دارن واسه خودشون بعضی پُستا. اين شکلی که تا میبينی تو يه وبلاگايی يه پستايی هست که دوست داری، زودی پنجرهشون رو مينيمايز میکنی مبادا خدای نکرده چشمت بيفته به آخرای پست و داستان لو بره. بعد بقيهی خوردهکاریهاتو تو نت انجام میدی و دیسی میشی و میری يه ماگ گنده شيرقهوه درست میکنی ميای چارزانو میشينی پشت مونيتور و بسمالله. يه وقتايی هم کار با يه شيرقهوه راه نميفته، مجبوری متوسل شی به چای و کيک بیبی يا يه ظرف ميوه يا چهمیدونم چيپس و ماست و اينا. گاهی هم ديگه موقعيت خيلی ويژهای پيش مياد، اونوقت منوی پست-خونیت میشه يه ظرف گنده سالاد به جای شام، که ديگه آخراش بايد با جوونههای ماش و ذرتهای باقیمونده و نخودفرنگیهای ته ظرف اونقد يواشيواش ور بری و بازی کنی تا پُسته تموم شه و همچين يه لبخند سير رضايتمندانه پهن شه روی صورتت. بعد من اصن میميرم واسه اين پُستای سالادی! |