Desire knows no bounds




Saturday, March 31, 2018

اومدم از وقایع دو روز گذشته بنویسم، دیدم نمی‌تونم. هنوز از دست خودم شگفت‌زده‌م. وبلاگ‌مخفی‌لازم‌ام.
..
  



Monday, March 26, 2018

HITO your CAREER

اگر مایلید به خانواده‌ی «هیتو» ملحق شوید با ما تماس بگیرید: info@hitostyle.com

مهارت‌های لازم:
توانایی پرزنتیشن و فروش
تسلط به فوتوشاپ
تسلط به نگارش فارسی و انگلیسی

ساعات کار: دوشنبه تا جمعه، از ساعت ۱۶ تا ۲۱

 پ.ن. اگر توانایی یا سابقه‌‌ی مدیریتی دارید، حتماً در رزومه ذکر کنید.
..
  



Sunday, March 25, 2018

بلی، رسم زندگی چنین است

پارتنرم عکاس است. بنابراین عاشق عکس گرفتن است. و بنابراین‌تر عاشق از من عکس گرفتن است. من یک زن معمولی‌ام. گالریست‌ام. کمی از هنر و کمی از ادبیات و کمی از سینما و کمی از هر چیزی سرم می‌شود. به واسطه‌ی شغلم با عکس و عکاسی و عکاس‌ها در ارتباطم. از عکس دیدن به غایت لذت می‌برم و به همان اندازه از عکسِ خودم را دیدنْ متنفرم. من یک زن معمولی‌ام. با قیافه‌‌ای معمولی. و از ثبت شدن در ویزور دوربین بیزارم. از دیده شدن از پشت ویزور دوربین هم. پارتنرم عکاس است. همه جای خانه‌اش پر از دوربین و وسایل عکاسی‌ست. توی ماشین همیشه یکی دو تا دوربین دارد. توی جیب کتش هم همین‌طور. حتا محض احتیاط سه تا دوربین هم گذاشته توی خانه‌ی من. دوربین‌ها را گذاشته‌ام روی میزِ بار، کنار بطری‌های مشروب، کنار عینک مطالعه‌اش و کنار زنگوله‌ی قدیمیِ گاو. از دوربین خوشم می‌آید. اما هیچ‌وقت با دوربین کار نکرده‌ام. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت هم نه. بچه که بودم، پدرم یک زنیت قدیمی داشت که با آن عکس می‌گرفتم. جوانی‌ام را رفتم ژاپن و با انواع دوربین‌های دیجیتال کوچک و بزرگ عکس گرفتم. از کنون و فوجی‌فیلم گرفته تا دو سه تا مارک ژاپنی که الان اسم‌شان یادم نیست، اما می‌دانم برندهای مهمی بودند. آخرین باری که دوربین داشتم کنون جی تن بود. از بهترین‌های نسل خودش. بعد که خانه را ریختم دور، آن دوربین را هم دادم به کارگرم، ببرد برای دخترش. دیگر دوربین نداشته‌ام از آن موقع. با همین آیفون کهنه‌ام عکس می‌گیرم. برای دل خودم. عکس‌ها را هم به مثابه نوشته‌های وبلاگم می‌دانم. صرفاً ثبت لحظه. ثبت حالی که دارم. پارتنرم اما عکاس است. عکس را جدی می‌گیرد. مرا از عکس هم جدی‌تر می‌گیرد گاهی. من دوست دارم چیزها را تماشا کنم. دوست دارم از چیزها همان‌جور که دور و برم چیده شده‌اند عکس بگیرم. پارتنرم دوست دارد مرا تماشا کند. دوست دارد از من همان‌جور که دور و برش، دور و بر خانه می‌پلکم عکس بگیرد. من یک زن معمولی‌ام. با قیافه‌ای معمولی. و از عکس‌های خودم متنفرم. در جوانی به خوش‌عکس بودن، به فوتوژنیک بودن معروف بودم در خانواده. اما از یک جایی به بعد، نمی‌دانم چی شد که این‌همه از عکس‌هایم بیزار شدم. نمی‌دانم چی شد که بدعکس شدم. تنها عکس‌هایی که دوست‌شان دارم، دو سه تا عکسی‌ست که دوستانم بی‌هوا از من گرفته‌اند. چند سال پیش. نوروزی و رضا. بعد دیگر همیشه از عکس‌هایم متنفر بوده‌ام تا حالا. تا روزی که پارتنرم، که آن وقت‌ها هنوز پارتنرم نبود، دو سه تا عکس از من برایم فرستاد. با دماغی پیچ‌داده و با اکراه عکس‌ها را نگاه کردم. خب. واقعیت این بود که نمی‌توانستم بگویم ازشان متنفر بودم. نه. نبودم عکس‌های خوبی بودند. قشنگ بودند حتا. قشنگ بودم توی عکس‌ها. به مرد عکاس گفتم روتوش قشنگی کرده‌ای. گفت روتوش نمی‌کنم هیچ‌وقت. طبعاً حرفش را باور نکردم و صرفاً گفتم به‌به، چه عکس‌های خوبی. بعداًها که دوست شدیم با هم، رابطه و ازین‌جور حرف‌ها، دیدم راست می‌گوید انگار. روتوش نمی‌کند. صرفاً بلد است توی حال خوبی آدم را ثبت کند. مثل آن عکسی که نوروزی گرفته، توی رشت، که دارم دود قلیان را از دماغم می‌دهم بیرون. یا آنی که رضا گرفته، خانه‌ی فروغ، که برای اولین بار دارم با پدرام حرف می‌زنم وسط مهمانی. پارتنرم مرا زیاد تماشا می‌کند. از تماشا شدن متنفرم. این را هزار بار بهش گفته‌ام اما باز هم مرا تماشا می‌کند. با دوربین و بی دوربین. نمی‌فهمم چیِ من را تماشا می‌کند این‌همه. من یک زن معمولی‌ام. با قیافه‌ای معمولی. و از تماشا شدن و از تماشای عکس‌هام متنفرم. تا سال‌ها فکر می‌کردم برای آن غمِ توی چشم‌هام است که حاضر نیستم خودِ ثبت‌شده‌ام را ببینم. در هیچ عکسی چشم‌هایم نمی‌خندید. فکر می‌کردم از انعکاس غم عمیقی که توی چشم‌هایم می‌بینم، توی عکس‌ها، از دیدن خودِ واقعیِ غمگینم فراری‌ام. فکر می‌کردم عادت دارم از خودم تصویری شاد ثبت کنم، در حالی که دوربینِ «دیگری»، بی‌دخالت من، چشم‌های غمگین مرا رو می‌کند و غم یواشکی و عمیق مرا از خلوتم می‌دزدد و در معرض نمایش همگان می‌گذارد. فکر می‌کردم لابد ازین حجم غمی که توی چشم‌هایم هست، خجالت می‌کشم. بعدها، سال‌ها بعد اما، که دیگر زندانیِ زندگی‌ام نبودم و خبری از ناتوانی دست‌های سیمانی نبود و همه‌چیز را ترکانده بودم و خانه را ریخته بودم دور و دوربین جی تن‌ام را داده بودم به کارگرم که ببرد برای دخترش، بعدها که نفسی راحت کشیده بودم و دیگر لازم نبود نگاهم را از کسی بدزدم زندگی‌ام را یواشکی زندگی کنم هم اما، باز از عکس‌هایم متنفر بودم. باز چشم‌هایم بلد نبودند بخندند. با خودم فکر کردم لابد مال حجم خستگی‌ست که تمام این سال‌ها با خودم حمل کرده‌ام. لابد کمی که بگذرد، چشم‌هایم خواهند خندید. باز هم اما، چند سال دیگر هم هنوز، از عکس‌هایم متنفر بودم. توی آینه آدم زیباتری بودم تا توی عکس‌ها. آدم بهتری بودم حتا. فکر کردم شاید لازم باشد این ماجرا را برای تراپیستم تعریف کنم. ببینم چرا از مواجه‌شدن با خودم توی عکس‌هایم این‌همه گریزانم. این موضوع، داشت تبدیل می‌شد به یک گرهِ کور. به یک دغدغه. به  آبسشن. مدام بهش فکر می‌کردم. مدام کتاب و مقاله و متن می‌خواندم راجع به سلف و سلف پرتره و ایگو و تصویر من و تصویر دیگری و امر حقیقی و امر واقعی و آینه و گریز از خود و الخ. تا؟ تا یک روز تصادفی، توی بیمارستان که بودم، بیکار و منتظر که بودم، یکی از دوستان قدیمی پدرم را دیدم، که دکتر پوست بود. دعوتم کرد توی اتاقش. نشستیم به چای و حرف و این‌ها. پوستم را بهش نشان دادم و گفتم چه کار کنم پوستم این شکلی نباشد و آن شکلی باشد. انتظار داشتم یک نسخه‌ی عریض و طویل با کلی آبرسان و کرم‌های خارجی گران‌قیمت بدهد دستم. به سادگی اما، در دو جمله‌ی ساده گفت انتظار زیادی داری از خودت. چهل سال داری و پوستت هم چهل سال دارد. داری عوارض گذر زمان را توی آینه می‌بینی. این‌ها با کرم و دارو تغییر نمی‌کند. روال طبیعی همین است. آن بقیه را که  می‌بینی، گریم می‌کنند. گفتم یعنی هیچی نزنم به صورتم؟ گفت یعنی هیچی. یعنی همین. شاید بی‌ربط به نظر برسد، اما آن‌جا، آن روز، اولین مواجهه‌ام با مقوله‌ی پا به سن گذاشتگی و پیری بود. تا قبل از آن، همیشه توی مغزم ۲۷ساله بودم و ۳۳ساله. باقی وقت‌ها هم گریزان‌بودن از عکس‌هایم را ربط می‌دادم به هزار و یک مقوله‌ی فلسفی و پیچیده و الخ. آقای دکتر اما، به سادگی، آینه‌ای در برابر آینه‌ام گذاشت و گفت داری پیر می‌شوی هانی‌جان. تازه برای سنی که داری زیادی هم جوان به نظر می‌رسی. یک‌هو تمام غرها و تفکرات فلسفی زندگی‌ام فرو ریخت. رفتم سراغ موبایلم و عکس‌هایم را، عکس‌هایی که ازشان بدم می‌آمد را دوباره نگاه کردم. حق با دکتر بود. پای امر واقعی و امر حقیقی و من و دیگری در میان نبود. به سادگی، از پوستم خوشم نمی‌آمد و از تیزی دماغم و از زاویه‌ی چانه‌ام. هیچ فکت فرهنگی دیگری در بین نبود. آن زاویه‌ها را توی آینه نمی‌یدم چون ناخودآگاه یاد گرفته بودم از کدام زاویه خودم را نگاه کنم که تیز به نظر نرسم. ادیت آن زاویه اما، وقتی کسی مرا نگاه می‌کند یا از من عکس می‌گیرد دیگر دست من نیست. دیگر کنترلی روی نتیجه‌ی ثبت‌شده ندارم و لابد همین مرا ناامن می‌کند. همین که کسی بی‌اجازه‌ی من، مرا از زاویه‌ی تیزم تماشا کند. زاویه‌ی تیزم را ثبت کند. و پوستی را زوم کن رویش که دیگر جوان نیست و شاداب نیست و همین است که هست و دارد پیر می‌شود. دارم پیر می‌شوم. به همین سادگی. سپس؟ سپس یاد گرفتم چگونه دست از نگرانی بردارم و مقابل ویزور دوربین بنشینم و بپذیرم همین است که هست. نتیجه؟ عکس‌هایم که بد هم نشدند راستش. قشنگ هم هستند گاهی. حالا کردیتش مال عکاس است یا روتوش یا هر چی، همین است که هست. سلام آقای وونه‌گات.
..
  




می‌دونی، من می‌تونم قلبمو خاموش کنم.

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

Labels:

..
  




از کنار بیلبوردی می‌گذریم که رویَش نوشته: مسیح مراقب است.
آیک می‌گوید: این مسیح رو اعصابمه. آخه مگه جاسوسه؟

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

Labels:

..
  




از کنار زوجی در یک ماشینِ سواری می‌گذریم. زن دارد گریه می‌کند و آفتابگیرش را می‌کشد پایین. سخت است تنهایی سرپرست خانواده باشی، ولی از همسرِ بیچاره بودن آسان‌تر است.

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

Labels:

..
  




آیک می‌پرسد: پتروداکتیل هر دفعه می‌تونست چند بار تخم بذاره؟
می‌گویم: احتمالاً فقط یکی. یه پتروداکتیل برای هر مادری کافیه.

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

Labels:

..
  





نمیدونستم یه روزی یه قابلمه سبب بشه اینجا چیزی بنویسم. حالا اینجا یا هر جای دیگه‌ای. صبح امروز تنها فعالیتم شستن چند  قابلمه با درهاشون بود. اولین قابلمه‌ای که شستم یه قابلمه استیه. قابلمه رو کسی به من داد. وقتی تازه پاریس آمده بودم. قابلمه نداشتم و این قابلمه از جایی رسید. همراه این قابلمه یه ظرف در دار هم بود که اون ظرف رو انداختم توی سطل زباله. دلم می‌خواد این قابلمه رو هم بندازم بره. متاسفانه قابلمه‌ایه که همیشه دیده میشه. خوبیش اینه که سیب‌زمینی رو زود آب‌پز می‌کنه. برای پختن ماکارانی هم خوبه. دیدن هرباره این قابلمه برام آزار دهنده‌س. از طرفی به این فکر می‌کنم چه قابلمه‌ای بهتر از این می‌تونه سیب‌زمینی رو آب‌پز کنه. ولی فکر می‌کنم در روزهای آینده این قابلمه رو هم مثل اون ظرف در دار دور می‌انذازم. موضوع این قابلمه منو یاد فیلم فروشنده فرهادی می‌ندازه. رفته بودیم سینما با خپل. صحنه‌ای که شهاب حسینی فهمید ماکارانی با چه پولی درست شده و بعد ماکارانی رو ریخت داخل سطل زباله برای خپل جای سوال داشت. بعد از فیلم گفت اون پول کثیف بوده، ولی ماکارانی که کثیف نبوده و نمیفهمه چرا باید ماکارانی رو دور ریخت. می‌گفت این مدل رفتار رو در من هم می‌بینه. می‌گفت تو عادت داری وقتی کاری که مقدمه‌ش بد بوده، با وجود نتیجه خوب، کلا اون کار و محصول نهایی رو قبول نمی‌کنی. گفت شاید این خاص مردم اونجا یعنی ایران باشه که اینطورین. الانم قابلمه در این ماجرا هیچ نقشی نداره. از قابلمه هیچ گونه عمل بدی سر نزده. فقط این قابلمه نشانی از این چیز دیگه س که هر بار یادآوریش می‌کنه. هر بار این قابلمه رو می‌شورم به داستان اولیه‌ش فکر می‌کنم. وقت شستنش انگار بیشتر بهش فکر می‌کنم. هر چقدر هم خوب سیب‌زمینی رو آب‌پز کنه، چیزی از گناه قابلمه کم نمی‌کنه. اصلا حتی میشه سیب‌زمینی رو هم به خاطر ارتباطش با این قابلمه، کلا از سبد غذایی حذف کرد.
..
  



Saturday, March 24, 2018


Fighter or fool
آدم نمیتونه همه چیزای دور و برشو درست کنه تا بعدا بتونه خوشحال زندگی کنه. چون هر آجری که رو آجر می‌ذاری یکی دیگه از یه طرف دیگه فرو می‌ریزه، هر رشته ای که می‌بافی رشته‌ای از یه طرف دیگه گسسته میشه، هر نقشی که می‌زنی نقش دیگه‌ای پشت سرت پاک میشه. باید می‌دونستم که زندگی کنار همه این کج‌ها و فرو ریختنی‌ها و سست‌ها و گسسته‌ها و فانی‌ها، خوشحال بودنه. اما هنوز آجر رو آجر می‌ذارم…
Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Friday, March 23, 2018

این‌همه جاهای مختلف رفته‌م دیسکو، هیچ‌ کدوم اما به پای تجربه‌ی عجیب و منحصر به فرد دیشب نمی‌رسه. یکی از جذاب‌ترین تجربه‌های زندگی‌م بود. تجربه‌ی شعف و سرخوشیِ دسته‌جمعی، خالص، صادقانه، رها و فارغ از همه‌چی، از ده شب تا هشت صبح.

هنوز تو سرم داره حباب پخش می‌شه.
..
  




«کشتن گوزن مقدس» ازون فیلم‌هاست که دلم می‌خواد چندبار ببینمش. و از قضا تصمیم درستی هم بود، چون امروز که برای بار دوم نشستیم به تماشای فیلم، دیدم نه تنها باز از اول تا آخر چشم برنمی‌دارم ازش، که دریافتم به سینماهای خارج هم نمی‌شه اعتماد کرد. چگونه؟ زیرا بار اول فیلم رو تو دوبی تو سینما دیدم و به نظرم گیج‌کننده اومد کمی، بعد رفتم خوندم راجع بهش و با خودم فکر کردم لابد بعضی دیالوگ‌ها رو درست متوجه نشدم. امروز دریافتم که سینمای دوبی خیلی شیک تمام سکانس‌های سکس و هندجاب رو سانسور کرده و اطلاعی هم به مخاطب نداده که دارین فیلم رو کات‌شده می‌بینین.
..
  



Thursday, March 22, 2018

شبیه‌ترین سال‌تحویل را داشتم امسال، شبیه‌ترین به خودم. بی‌سفر و بی‌هواپیما و بی‌چمدان و بی‌تکیلا و بی‌حادثه و بی‌جاهای عجیب‌ و بی‌رفتارهای غریب‌تر. آرام و خلوت و بی‌برنامه‌ی قبلی. معمولی، توی غار خودم.

روزهای پر از کار آخر سال داشتند تمام نمی‌شدند. سفر نرفتم و ماندم تهران. با مرد قرار گذاشتیم سال تحویل را دوتایی سر کنیم، لابد با علف و بوس و بغل. روز آخر اما برنامه عوض شد. دخترکم رفت سفر و زرافه ماند تهران. مرد گفت اگر سال تحویل را با پسرکت نگذرانی، کل تعطیلات را به «من بدترین مادر دنیام» سپری خواهی کرد. رفتیم وسایل هفت‌سین خریدیم و رفتیم گل و گلدان خریدیم و ناهار را کباب بره خوردیم و سبزی‌پلو ماهی‌سفید که از ارکان جدایی‌ناپذیر زندگی من است، برای پسرک هم سبزی‌پلوماهی خریدیم و آمدیم خانه. گلدان‌ها را چیدیم توی حیاط و چای خوردیم و مرد گفت من بروم. فکر می‌کردم می‌ماند، اما گفت که می‌رود. تصور سه‌تایی‌مان حین سال تحویل، به قدر کافی اکوارد بود. از پیشنهادش مغزم نفس راحت کشید. از این‌که بی‌حرف و گفتگویی، بی‌که موقعیت را پیچیده کند خیلی سهل و ممتنع گفت که می‌رود تا من و پسرک اوقات مادرفرزندی‌مان را داشته باشیم نفس کشید مغزم. مرد، بالغ است و آرام است و دنیادیده است و همه‌چیز را آسان می‌گیرد و همه‌چیز را جوری می‌چیند که وسواس ذهنی‌ام بیش از اینی که هست، که زیاد هم هست، نشود. مرد که رفت، هفت‌سین را چیدم و بساط آجیل و میوه را آماده کردم تا پسرکم برسد. خانه برق می‌زد و چشم‌هایم برق می‌زد و نفس‌کشیدنم آسوده و بی‌دغدغه بود. داشتم فکر می‌کردم حالا با زرافه چه کنم. سر او را چه‌جوری گرم کنم. داشتم فکر می‌کردم زندگی کردن در غار تنهایی، از من یک هیولای کم‌آزار ساخته که یک جفت جوراب پشمی رنگی از گوش‌هایش آویزان است و غرغرکنان راه می‌رود و در خلوت خودش یک ساقه کرفس می‌جود و پشت روب‌دوشامبر کهنه‌اش می‌کشد روی زمین. و؟ و حوصله‌ی آدمیزاد ندارد. اگر بچه نداشتم، به راحتی می‌توانستم بروم اعتکاف یا تبعید یا زندان یا توی صومعه.

تا پسرک برسد، چای ریختم برای خودم، با کیت‌کت، به عنوان قرص آرام‌بخش، و نشستم پای کامپیوتر به کار. پسرک آمد، گرسنه و سرحال. غذا را و میز را چیدم برایش و دلستر و زیرسیگاری و سالاد هم گذاشتم روی میز و عیشش تکمیل شد. نشست به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و با هم، با من همان‌جوری پای کامپیوتر قعر جداول اکسل معاشرت کردیم تا حوالی هفت. بعد با تلوبیون که اولین بار بود تایپ‌اش می‌کردم، کانال سه را گذاشتیم پخش شدن تا سال تحویل. پسرک پای موبایل با دوست‌دخترش اسکایپ می‌کرد تا دو دقیقه مانده به سال تحویل که من آخرین دیتا را توی جدول وارد کردم و جدول تمام شد و همه‌چیز مرتب شد و فایل را تمیز و مرتب، بستم سیو کردم روی دسک‌تاپ. پسرک یک صندلی آورد کنار من، سال تحویل شد، همدیگر را بوسیدیم، پاکت عیدی‌اش را دادم بهش، و گفت این آی‌مک هم خوب بزرگه‌ها، ایول. بعد دوباره رفت سر وقت گوشی. مرد را توی تلگرام بوسیدم و پرسیدم دارد چه کار می‌کند. بابت عوض شدن برنامه‌مان عذاب وجدان داشتم. جواب داد دارد فیلم می‌بیند. پرسیدم چی؟ گفت بوئینگ‌بوئینگ. نوشتم سیریسلی؟؟ گفت انتظار نداشتی بشینم زویاگینتسف ببینم که. گفتم منطقی. هر کی به نوعی. گفتم آی لاو یو. گفت لاو یو مور. سال، ۹۷ شد.
..
  



Tuesday, March 20, 2018




THE SINNER

بی‌لیاقت. خودخواه و بی‌لیاقت اولین صفاتی‌ان که به ذهنم می‌رسن الان که دارم اینا رو تایپ می‌کنم. الان؟ یک/سوم بطری ویسکی خورده‌م با اسپاگتی و سالاد و لیمو. معمولا لب به ویسکی نمی‌زنم من. مشروب مورد علاقه‌م نیست. الان اما یک‌سوم بطری رو خورده‌م تا حالا. خودِ خودْسرزنشْگرم باز داره قدرت‌نمایی می‌کنه. یعنی اصن از صبح حالم همین‌جوری بوده، خودخواه و بی‌لیاقت. از صبح زود، حوالی هفت، که از تخت اومدم بیرون. دست و صورتم رو نشستم حتا. اومدم تو لیوینگ‌روم، اسنپ گرفتم و اکسپت که کرد، رو لباس‌خوابم پیرهن گشاد و بلندمو تنم کردم کیف‌مو برداشتم زدم بیرون. مرد رو نبوسیدم حتا. خوابش سنگین بود و دلم نیومد بیدارش کنم. رفتم بالا سرش چند ثانیه‌ای ایستادم و نفس‌هاش رو زیر نظر گرفتم که چه سنگین و منظمن و مطمئن شدم خوابه، لذا بی‌که ببوسمش زدم بیرون. رفتم سر کار. هفت صبح برای کار کردن خیلی زوده. هیچ مخاطبی هنوز بیدار نیست که تلفنش رو جواب بده، بنابراین رفتم تو جدول‌های اکسل. رفتم ته جدول‌های اکسل. ته جدولای اکسل امنه. دو دو تا چارتاست و با کسی شوخی نداره. صفر و یکه. هیچ حسی قاطی‌ش نیست. همینه که هست. لخت و برهنه و بی‌بزک. نامجو داره می‌خونه «ماییم و آب دیده». اون‌جاش که مهربون می‌شه. مست‌م. با ویسکی هیچ‌وقت مست نمی‌شم اما الان مستم. مستم چون حالم بد بود از صب و همه‌ش گریه کرده بودم از صب و خودمو متصف کرده بودم به «خودخواه بی‌لیاقت» و به نظرم بهم میومد هم. از دو شب قبل حالم بد بود که دخترک یه بسته برام پیک کرده بود، یه سری وسایلی که خواسته بودم، و در کنارشون یه جعبه‌ی ۳۶تایی (۲۴تایی؟) رنگارنگ هم فرستاده بود. رنگارنگ همون کارملّای زمان ماست. مال کارخانه‌ی مینو. هنوز همون‌قدر سفت و کش‌دار و شیرینه. برای من که اما فشارم اعشاریه، به مثابه قرص زیرزبونی عمل می‌کنی. همیشه جعبه‌ای می‌خرم و چندتاش همرامه، واسه وقتایی که عصبی می‌شم و فشارم میفته و سرم گیج می‌ره و نزدیک می‌شه حالم به ضعف کردن. دیدم دخترک کنار وسایلی که خواسته بودم، یه جعبه‌ «رنگارنگ» هم فرستاده و روش یه نوت گذاشته که «آیم یور سان، نات آن یور اعصاب. لاو یو:* سِوِن پِرپِل هارتس. یور سان، کیمی.»

دلم مچاله شد و پشت کتفم تیر کشید و آی برست این‌تو تیرز. روز قبلش وسط شلوغیای کاری یه عالمه بهم پیغام داده بود و میس‌کال داشتم ازش، اما شلوغ بودم و مدام جلسه داشتم و مدام مهمون داشتم و وقت نداشتم چت کنم باهاش. داره می‌ره سفر و چندتا از لباسای منو می‌خواست. قدیما که با هم زندگی می‌کردیم، مدام تو کمد لباسای من بود. خیلی وقتا صب که میومدم برم سر کار، آژانس دم در، لباس پوشیده بودم و کفش و همه‌چی، میومدم کیفی که با اون ست می‌خواستم رو بردارم، می‌دیدم کیفه نیست. یا کفشه نیست، یا خلاصه همممیشه‌ی خدا یه تیکه از لباسام نبود. اتاق من به مثابه واکینگ کلوزت بود براش. وسایل‌مو بی‌اجازه و بی‌خبر برمی‌داشت و نمیاورد بذاره سر جاش. بارها و بارها مجبور می‌‌شدم آخرین لحظه کل لباسامو عوض کنم چون یه تیکه از اون ست رو برداشته بود و کلی وقت و انرژی ازم می‌گرفت و کلافه می‌شدم هی. اولا که خونه‌هامونو جدا کردیم از هم، مهم‌ترین مشکلش لباسای من بود. این‌که چیا رو با خودم ببرم چیا رو نبرم. من؟ من اما به شوخی می‌گفتم آخیششش، دیگه از دستت راحت شدم. نمی‌تونی وسایل‌مو برداری دیگه. هنوزم که به این حرفم فکر می‌کنم اشکام میان پایین. ساده‌ترین بخش ماجرا همین بود. جدایی‌مون از هم، جدایی من و بچه‌ها از هم اون‌قدر سهمگین بود که هنوز که هنوزه عادی نشده برام. هنوز با کوچک‌ترین تلنگری خودم رو خودخواه و بی‌لیاقت می‌دونم و قادرم عین آدمای منفعل روزها بی‌وقفه اشک بریزم بی‌که قدمی بردارم برای عوض کردن این سیستم. نه که نتونم کاری کنم. نه. می‌تونم. اما نمی‌خوام. از همین سیستم فعلی راصی‌ام عجالتا. برای هر سه تامون خوبه. ولی دلیل نمی‌شه خودمو خودخواه ندونم. همه‌ش فکر می‌کنم به خاطر خودخواهی و منافع خودمه که با سیستم جدید راه اومده‌م. دلم نمی‌خواد خودمو آنالیز کنم حتا.

دخترک برام یه جعبه‌ی کامل، رنگارنگ فرستاده بود و روش یه نوت گذاشته بود که آیم یور سان، نات آن یور اعصاب. تو چت‌های این سالیان، همیشه دخترک تکست می‌ده مام، مام، مااااام. من جواب می‌دم سان، سان، هااااان؟ لذا عادت داره که خودش رو سان بنامه، به جای داتر. برام تو یادداشت‌ش نوشته بود آیم یور سان، نات آن یور اعصاب. دلم مچاله شد و کتفم تیر کشید و آی برست این‌تو تیرز. روز قبلش وسط شلوغیای کاری یه عالمه بهم پیغام داده بود و میس‌کال داشتم ازش، اما شلوغ بودم و مدام جلسه داشتم و مدام مهمون داشتم و وقت نداشتم چت کنم باهاش. داره می‌ره سفر و چندتا از لباسای منو می‌خواست. منم حوصله نداشتم. فلان کفش یا لباسم رو هم خودم لازم داشتم. لذا خیلی بی‌اعصاب گفتم کیمیا خیلی رو اعصابی خداییش. همه‌چی داری خودت دیگه. از وسایل خودت استفاده کن. این‌قدم رو اعصاب من راه نرو. بای. و تا شب دیگه پیغاماشو سین نکرده بودم. حالا فردا شبش بود و دخترکم برام یه جعبه‌ی کامل، رنگارنگ فرستاده بود و روش یه نوت گذاشته بود که آیم یور سان، نات آن یور اعصاب. خودخواه‌ترین و بی‌لیاقت‌ترین و گاوترین مامان دنیا بودم اون لحظه، و اون نوت به تنهایی کافی بود تا سه روز بی‌وقفه اشک بریزم و ازم متنفر باشم.

از عصر، تا الان که دارم اینا رو می‌نویسم یک‌سوم بطری ویسکی خورده‌م . از ویسکی منتفرم. پولانسکی اومد. حالمو دید. بی‌که بپرسه چی شده پاستای بلونز درست کرد با سالاد و لیموی تازه‌ی مفصل و بعد اومد ویسکی رو از دم دستم برداره. گفتم دونت. گفت بسه هانی‌جان. گفتم به تو ربطی نداره. هار شده بودم. خودخواه و بی‌لیاقت و هارش. مادرِ بد بودن هنوز و هنوز و هم‌چنان پاشنه ی آشیل‌مه، و در مقابلش هلپ‌لس می‌شم. دیرتر، توی تخت، ورق زاناکس رو که برداشتم، پولانسکی گفت نخور اونو هانی. گفتم فاک آفف. بدین‌گونه صفت بی‌شعورترین پارتنر دنیا رو هم به خودم الصاق کرده مجموعه‌ی افتخاراتم رو تکمیل نمودم.

۲۵ اسفند
..
  




از حالا به بعد می‌خوام به صورت منظم راجع به «خدمت و خیانت» استیج‌های مختلف زندگی‌م بنویسم. از خوشی‌ها و ناخوشی‌های توأمان، در حیطه‌هایی که دچارشونم. چه به لحاظ شغلی، چه به لحاظ اجتماعی، و چه مدل زندگی شخصی‌م. از ادونتج‌ها و دیس‌ادونتج‌ها. از میزری‌هایی که آدم تحمل می‌کنه و بهایی که می‌پردازه تا لایف‌استایل انتخابی‌ش رو زندگی کنه. یا گاهی لایف‌استایلی که یه دوره‌ای به اشتباه انتخاب کرده. می‌خوام بی‌سانسور و بی‌پیازداغ بنویسم. برهنه و بی‌بزک. همون‌جوری که تجربه کرده‌م و از سر گذرونده‌م.
..
  




تو اردیبهشت، قراره چندتا دوره‌ی جذاب برگزار کنیم تو ایگرگ‌پریم. اسم دوره‌ها هنوز فیکس نشده‌ن اما موضوع‌شون مشخصه: بررسی جهان سینمایی شانتال آکرمن، رانسیر و انقلاب زیباشناختی، کندخوانی متون ادبی، و و و «میوزیک اپریشیشن، ارتقاء سواد گوش»!

 دیروز با مدرس دوره‌ی موسیقی جلسه داشتم. اولین باره که دارم یه کلاس تو این زمینه برگزار می‌کنم و برام حیطه‌ی کاملا جدیدی محسوب می‌شه. ازون‌جایی که خودم هیچ سواد موسیقیایی و هیچ‌تر سواد شنوایی ندارم، ایده‌ای نداشتم جلسه‌م چگونه پیش خواهد رفت. همیشه دلم می‌خواست یه دوره‌ی میوزیک فور دامیز برگزار کنم. یه دوره برای آدمایی شبیه خودم که تو دوره‌ای و تو جوی بزرگ شده‌ن که موسیقی درش هیچ جایی نداشته. همیشه می‌گم سه تا مورد هست در زندگی، که واسه خیلیا روتینه، واسه‌ی من اما نه تنها تو زندگی شخصی‌م، که تا شعاع صد کیلومتری در خانواده‌م هم هیچ محلی از اعراب نداشته لذا هیچ اطلاعات به درد بخوری ندارم راجع بهشون. سیگار، موسیقی، و تفکر چپ و ماجرای خاوران و الخ. بلی، به همین بی‌ربطی. انی‌وی، مدرس دوره که اومد، پنج دقیقه‌ی اول که گذشت، دیدم خیلی خوش‌شانس‌وارانه دقیقا همون آدمی رو پیدا کرده‌م که دلم می‌خواسته. انرژی‌ای که منتقل می‌کنه و شیوه‌ی برگزاری دوره و سیلابس‌هایی که قراره مطرح کنه به قدری جذاب بود که دلم می‌خواست بشینم همون موقع تمام پروپوزالش رو بخونم. نداشتن سواد موسیقی همیشه یکی از بزرگ‌ترین نقاط ضعفم بوده. و همیشه فکر می‌کردم دیگه الان برای یادگرفتن خیلی دیره. جلسه‌ی دیروز اما به شکلی پیش رفت که فکر می‌کنم دقیقا همون دوزی از موسیقی که دلم می‌خواسته بلد باشم رو سر این کلاس یاد خواهم گرفت. سپس؟ سپس همیشه با خوندن مطالب آکادمیک و جدید حالم بهتر شده، همیشه، و سپس‌تر؟ و سپس‌تر فکر کردم عطش‌م برای یادگرفتن و سر کلاس رفتن و وارد حیطه‌ی جدید شدن کی می‌خواد فروکش کنه پس؟
..
  




داشتم دفترسیاهه‌مو ورق می‌زدم، چشمم افتاد به ویش‌لیست پارسالم. پارسال که یعنی هنوز امسال. عصر می‌شه پارسال. انی‌وی، ناغافل دریافتم که چه بی‌که حواسم باشه، تو این دو سه ماه آخر سال سه‌تا از بزرگ‌ترین آیتم‌های اون ویش‌لیست رو محقق کرده‌م. آیتم‌هایی که به کل یادم رفته بود. نکته‌ش اینه که اون آیتم‌ها، وقتی با تلاش و کار شبانه‌روزی برآورده می‌شن، دیگه برآورده‌شدن‌شون معجزه محسوب نمی‌شه، دستاورد محسوب می‌شه، دست‌رنج حتا. مهم‌بودن و معجزه بودنش اما اون‌جاست،که اگه ده ماه پیش ازم می‌پرسیدن می‌تونی فلان کارو انجام بدی، در مخیله‌م نمی‌گنجید که جوابم بله باشه. الان اما می‌بینم که شبانه‌روز کار کرده‌م و تونسته‌م و انجام داده‌م و یس، آی دید ایت. هنوز با جرأت می‌تونم بگم رؤیایی ندارم که نوشته باشم‌ش این‌تو، تو دفترسیاهه یا وبلاگ، و برآورده نشده باشه، گیرم با طنز مخصوص آقای یونیورس.

سال تلخ و سختی بود امسال، این سه ماه آخر اما تلخی‌ها رو شست و برد. مهم‌ترین نکته‌ش؟ ایمان داشتن به خود بود و اعتماد به نفس و انتخاب درست آدم‌های دور و بر؛ و؟ و حذف کردن آدم‌های اشتباه دور و بر. و حذف کردن آدم‌های اشتباه دور و بر، و حذف کردن آدم‌های اشتباه دور و بر.
..
  



Sunday, March 18, 2018


Then, I was lost. 
I am lost. I find myself wondering, struggling, losing hope, losing faith, losing choice, losing my religion, as that lovely old song used to say. But I know I still have the words. I have the words, I always had them, I lost them at some point during the journey, and I got lost, because the words were always my light. Because no matter where home is, the words are the journey, the story, the narration, is what gets you there. 
Then, I was lost.
I found myself with nothing. Without hope, without faith, without choice, without my religion, without a job, without a home, without safety. It was called "the safety box". A room, 3x4 meters, in a psychiatric ward in a small lakeside town in the happiest country on earth, with plastic walls, a bed and a ball/chair. I found myself with nothing, and that was.. oddly liberating. That brought back perspective. That treated my out of the mania that had driven me to that point. Four days in that room and clarity began to come back, realistic feelings began to come back. But more of that later. The point was, in choicelessness, I found liberation and clarity. Or at least it started. In voicelessness, I began to hear the weak voice screaming insecurity and fear inside of me.
So they say, the best way out is always through. Tyrion Lannister once said, Don't run away from who you are, don't forget who you are, the rest of the world never will. Wear it like an armor and no one can hurt you. Like it or not, I am who I am, and my life has changed, irreversibly, in this blog, in those chat windows, in those long lonely nights and phone calls, in that fine dining room in that hotel in Dubai, in those dark grey cells in Evin, by the shores of the great Nile in Sudan, in that hellhole in Nairobi, in those air conditioned meeting rooms and endless parties in Khartoum, in that evening in Canada club, in all those hospitals in fucking Switzerland, on Hadiye's couch in Izmir, and I have changed with. I can't change things back, but I can change with them, through them. I can begin to get things back, to give things back, to put it all down and look at it and move past and through and beyond. I still have .. some of my faith, and some of my words, and some choice. 
So here I stand. An aid worker in exile, without a place I can call home, been through seven hells and back, and I choose, because that I still can do. I choose to not hide. To give myself back the words. To accept how things went and who I am. To wear my wounds like an armor. to bring back the words, the story, the narrative, the consciousness that comes with, the direction that follows. 
I choose to build my home in words. They're all I have left, and all I can spare for now, I never had much else. So I choose the words, and I thank my God I still have them, even if I may stutter for a while, bear with me. Here I begin my stories. May clarity come with, and all the good things follow. Amen. 

Labels:

..
  



Tuesday, March 13, 2018

Emma 

من همیشه درکی سطحی از ادبیات کلاسیک داشتم. مثلا کلاس اول دبیرستان شعری راجع به فرمانده‌ای بود که زن‌ها را درون رودخانه‌ای در مرز شرقی ایران ریخت تا دست مغول‌ها به آنها نرسد. 
من اتفاق را درک نمی‌کردم. شاید زن‌ها ترجیح می‌دادند به دست مغول‌ها بیفتند؟ شاید می‌توانستند فرار کنند؟ شاید برنامه بهتری داشتند؟
به هر حال الان می‌دانم که داستان درباره اپشن‌های در پیش روی زندگی زنان در  حمله مغول به ایران نبوده‌است. در ادبیات کلاسیک اصلا زنان و اپشن‌های آنها مطرح نیس. داستانی از زبان مردی و به جهت ارضا حس «من میدونستم این جوری میشه» تعریف می‌شود. حالا گیرم که شخصیت اول داستان زن باشد.
این مقدمه را گفتم که بگویم انتخاب مادام بواری برای خوانده شدن در شب‌های بی‌قراری، انتخابی تخمی بود.
سعی کردم ذهنم را وا کنم و درک گنم گوستاو از خواننده داستان اِمای هیستریک چه انتظاری دارد. 
مدت‌ها بود که کتاب نخوانده بودم. یعنی در واقع خیلی وقت است که دیگر مثل گذشته نمیتوانم بخوانم. دلیلش این است که ناگهان جایی از داستان چیزی کاملا غیر انسانی، غیرواقعی و سطحی تو ذوقم می‌زند. کتاب را زمین می‌گذارم و دیگر ادامه نمی‌دهم.
از اِما می‌گفتم. زنک هیستریک به دنبال اشباح بود. به دیده گوستاو نمیدانست از زندگی چه می‌خواهد و برای همین نهایتا با خوردن ارسنیک کار دست خودش داد.
حتی شیوه‌ای که ارسنیک را خورد هم ابلهانه بود.
میدانم که با نگاه سطحی داستان را توصیف می‌کنم، اما استیصال در کتاب امانم را بریده بود و گوستاو چاره‌ای جز سطحی‌نگری برایم نمی‌گذارد.
ظاهرا مشکل اِما گیر افتادن، هیستری ناشی از رویاپردازی بی‌مورد و اختلال دو قطبی بود. به نظرم گوستاو اختلال دو قطبی را به زیبایی توصیف کرده بود چون دوس پسر قبلی حمالم که اختلال دو قطبی داش رفتاری کاملا مشابه اِما از خودش نشان می‌داد، با این تفاوت که حتی قابلیت خوردن ارسنیک هم نداش. اما غیر از آن، اِما زنی بود که توسط یک مرد توصیف می‌شد. اعتقاد خاصی به شان زنانه ندارم، اما چیزی به غایت غیر انسانی در توصیف خواسته‌های اِما وجود داشت. نوعی شهوت ناحق‌.
اِما  از گیر افتادن ناراحت بود. این را می‌فهمم چون خودم هم گیر افتادن کلافه و وحشی‌ام می‌کند.
میخواستم در این باره بنویسم اما حالا می‌دانم این پست هیچ وقت به این قسمت نخواهد رسید و صرفا در ابعاد ادبی- استعاری متوقف خواهد شد.
بله می‌گفتم... اِمای گوستاو ریده بود و از نیمه کتاب ما می‌دانستیم که سرنوشتی شوم در انتظار هوسبازی اِما ست.
به هرحال آناکارنینا هم همین وضعیت را داشت و با توجه به این که من آن داستان را سالها قبل خوانده بودم انتظار نوعی مجازات را داشتم.
امّا به طور اسفباری نمی‌توانستم اِما را تحلیل کنم. اِما زیادی پروتوتایپ بود. زیادی ناحق بود. مث کاراکترهای کوندرا نبود که تحت هرشرایطی حقی دارند. احساسی قابل تحلیل.
اگرچه خود کوندرا را هم دیگر درک نمیکنم. چند وخ پیش فک کردم جاودانگی را ورق بزنم. این کتاب همیشه ارضایم میکرد. 
این دفعه نشد. بعد دو سه صفه زد توی ذوقم. 
جایی بود که از فاصله بین دو نفر در تختخواب بعد از سکس حرف می‌زد. چیزی شوم و منحوس را توصیف می‌کرد. میگفت دو نفر به لبه‌های تخت می‌خزند تا بیشترین فاصله را از هم داشته باشند و به عبارتی پرایوسیی برای خود ایجاد کنند.
این اتفاق قطعا صحیح است. هیچ کس بعد از سکس در حالی که دستی زیر گردنش فرو شده و یا موهای همبسترش در دهنش فرو رفته خوابش نمی‌برد و بعد از سکس هر موجود زنده‌ای می‌خواهد استراحت کند. چیزی شوم، غمگین و یا ناراحت‌کننده در فاصله گرفتن بعد از سکس در تختخواب وجود ندارد.
اما کوندرا در توصیف این واقعه اغراق کرده بود. در تاکید بر «چیزی هست که من میدونم و شما نمیدونید» زیادی پیش رفته بود و این خوش‌آیند من نبود. این نگرش، مردانه بود.
به هرحال نمیتوان به این موضوع اشاره نکرد که متاسفانه کوندرا هم ادم است و نوشته هایش نشات گرفته از فضای کمونیستی دوره خود. کوندرا هم روزی پیر شده و نتوانسته برای خود ایمیلی باز کند و اسمارت فونش را چک کند. در نتیجه به تحلیل مردانه وقایع و پیرانه خود ادامه داده.
چیزی که میخواهم بگویم همین است. نوعی از روحیه تطبیق‌ناپذیر و تاکید بر دیدن وقایع از زاویه خود. این موضوع در ادبیات کلاسیک و در توصیف کلاسیک مردان از زنان بسیار به چشم می‌خورد. چیزی قاطع، زمخت و تطبیق ناپذیر‌.
مثل اِمای گوستاو فلوبر. ملال اِما، انسانی نبود و انسانی نبودنش در تعارض با ملال واقعیی بود که به زعم من انسان‌ها و مشخصا زن‌ها درگیرش می‌شوند.
این طور نیست که چیزی روزی یهو دل انسانها را بزند. چیزهایی اتفاق می‌افتد که ذره ذره، مرحله به مرحله انسان را ملول می‌کنند. هیچکس بی‌دلیل ملول نمیشود. حتی افسرده‌ترین زن‌ها هم داستانی انسانی برای گفتن دارند.
برای همین عاشق شنیدن داستان زن‌ها از زبان زن‌ها هستم.
برای همین دوس‌پسرم را دوس دارم که اتفاقات زندگی‌اش زنانه و قابل توصیف‌اند. به دست می‌ایند و فرایند شکل‌گیری دارند.
روزی سوار قطار شده شصت کیلومتر جابه‌جا شده با شور و هیجان دست دختری را گرفته به خانه‌ای برده و با لذت شورت دختر را پایین کشیده. این هیجان، این فاصله طی شده برای دست زدن به تن دختر واقعی است و به یاد آوردن سالگردش کاملا انسانی‌است.
اما مردهای دیگری میشناسم که توصیفاتشان از عشق و یا سکسشان انسانی نیست. نزدیک کردن تصویر عشق به مریم مقدس و یا تعریفِ دختر کردنشان معادل گاییدن پاملا اندرسون است. 
به هرحال هیچ کدام درست نیست. چون هر عشق و سکسی صحنات بامزه و واقعیی دارد و ندیدنشان و در نظر نگرفتنشان صرفا از زمخت‌نگری و شاید سطحی‌نگری ناشی میشود.
من هم به تقلید ازکلیشه مردانه از توصیف زنان، نوعی زمختی دارم. در پوشش و در نحوه‌ای که خودم وقایع خودم را توصیف می‌کنم.
من هیچ وخ ابعاد حسی وقایع خودم را توصیف نمی‌کنم. به حس پشت میکنم و آماده‌ام تا در صورت گیرافتادن با پنجه قفس را باز کنم.
اما میفهمم که این همه‌ی ابعاد واقعه نیست. اِما صرفا کسخل و ناراضی نبود. مشکلی داشت و آن مشکل احتمالا کاملا انسانی و واقعی بود.

این متن بلند را نوشتم که بگویم چه شد که فکر کردم باید کتاب بخوانم و بعدتر در دانشگاه چه شد.

Labels:

..
  




Shadows

حالا که این ها را مینوسم انگار دارم درباره جنگ جهانی دوم حرف می‌زنم انقدرکه دور است. واقعیت این است که ذهن بسیار دیوث است؛ مثلا اگر تا دو ساعت پیش از فرط گشنگی در حال جویدن دیوار بوده و تنها دو دیقه پیش به سیری مطلوبی رسیده باشید، حس گرسنگی را به یاد نخواهید آورد. می‌دانید که حس بدی بود؛ اما نمی توانید آن را حس کنید. تنها با قرار گرفتن دوباره در آن موقعیت آن حس را درک می‌کنید و تمام موقعیت‌های مشابه قبلی را به یاد می‌آورید.
بنابراین امروز که حالم خوب است و به آرامش رسیده ام و از اوضاع دو هفته پیشم صحبت میکنم؛ حقیقتا شدت رنجی که متحمل بودم را درک نمی‌کنم و صرفا در حال بازگو کردنش هستم.
در دو هفته گذشته پدر خودم و هر موجود مونثی که اطرافم می‌شناختم را در آوردم. بی قرار بودم و می‌دانستم چرا بی‌قرارم. از طرفی نمی‌دانستم حق دارم که بی قرار باشم یا نه. این موضوعی است که همیشه درگیرم می‌کند؛ "آیا حقی برای ناراحت شدن و ناراحت بودم دارم یا خیر؟" عمدتا دوس دارم که جواب این سوال  "نه" باشد. در آن صورت به ذهن خودم لگام می‌زنم و ازش می‌خواهم که آرام باشد و دهنش را ببند.
مشخصا این کار اشتباه است و باید اجازه داد که ناآرامی و ناراحتی متبلور شود اما نمی‌دانم چرا پس  ِذهنم انقدر از اشتباه کردن و از به اشتباه ناراضی بودن می‌ترسم. اصولا بهتر است آدم از اشتباهات احتمالی‌اش نترسد، امتحان کند و در صورت شکست بگوید بله اشتباه است. اما من از اشتباه کردن می‌ترسم و روزها خودم را می‌خورم که نکند به سمت مادام بوواری شدن پیش رفته باشم.
این همان مساله ای بود که در پست قبل گفتم. من از مادام بوواری بودن ‌می‌ترسیدم و می‌ترسیدم که ناراضیتی که داشتم ریشه ای هیستریک و شتاب‌زده داشته باشد.
پنج دی بود که به این نتیجه رسیدم دکترا/ تهران و هر  چیزی که این مدرک زینتی با خودش برایم می‌آورد را نمی‌خواهم. نمی‌خواهم در کشوری زندگی کنم که کوتاه قد بماند. می‌خواهم نفسی بکشم و صدای آدمهای دیگر را بشنوم.
از آن روز تا روزی که رزومه نوشتم، مدراکم را یک‌پارچه کردم و متن ترتمیزی درست کردم که بتوانم به دنیا توضیح بدهم چرا دکترای ایرانم را نمی‌خواهم صرفا یک ماه گذشت. مدارک را فرستادم و در کمال ناباوری جواب‌های خوبی هم گرفتم. سریع و صریح.
آن جا بود که شک کردم و شب ها بی‌خواب شدم. فکر کردم لوس شده ام و به حقم قانع نبوده بوده‌ام و دارم علاوه بر خودم جوان دیگری را هم بدبخت میکنم.
این قسمتی بود که کمتر از بخش های دیگر داستانم صحت داشت. دوست پسرم فرد بالغی است و چون دوست پسر قبلی‌ام بنچ مارک بی‌کفایتی است سختی زیادی برای مقایسه و گرفتن نتیجه ای که باید بگیرم متحمل نمی شوم. با این وجود می ترسیدم. نه از اینکه شاید نخواهد بیاید، از اینکه شاید بیاید و غر بزند.
دوست پسرم این طور آدمی نیست. آدمی نیست که خودش را از روی زمین بکشد و الکی بله بگوید و  فردا بگوید تو گفتی.
این اشتباه فاحش بعدی ام است: همین که از چیزی در کسی بترسم که عملا وجود ندارد و آن چیز را انقدر سیخ کنم که همه را کلافه کنم. در واقع چیزی که دوست داشتن دوست پسرم را انقدر محتمل می‌کند، میزان باز بودنش نسبت به پیشنهادات است. چیزی را الزاما قبول نمیکند ولی به چیزی نه هم نمی‌گوید. اتفاقات را مزمزه می‌کند و در صورتی که در نظرش منطقی جلوه کرد لج نمی‌کند.
اینجا بودکه در دانشگاه سرم را بر زانوی هر رهگذری که می‌شناختم میذاشتم و به صورت استعاری به پهنای صورت اشک می‌ریختم.
سارا به دادم رسید. سارا هم اتاقی ام در دانشگاه است. دختر عاقلی است که ازمن سه سال بزرگتر است و یک بچه چهار ساله دارد. ظاهرش با اصول دانشگاه هم منافاتی ندارد. نمازش را به موقع میخواند و کارش را هم تروتمیز انجام می‌دهد و مثل من شلخته نیست و افکارش توده عظیم نامرتبی نیستند که درونش جوراب های لنگه به لنگه پیدا شود.  او بود که با آرامش بهم گفت که بهتر است عاقل باشم و خودش به عنوان یک زن زیر فشار زیادی است. چون بچه دارد و شوهرش دو میلیون و چهارصد حقوق می گیرد و با توجه به رشته اش از تصور آلودگی هوا زجر میشکد و تمام این ترس‌ها واقعی است چون بعد از اتمام درسش از حقوق اولیه انسانی هم به عنوان یک زن برخوردار نخواهد بود که از جمله این حقوق داشتن شغلی اسست که به آن مدرک درد آور دکترا بیارزد و کسی پاشنه کفشش را در دهانش نکوبد.
زنان دیگری که سرم را بر روی زانوهایشان گذاشتم هم کم و بیش چیزهای مشابهی گفتند که در آن‌ها تحلیل‌هایی منطقی وجود داشت.به هر حال نمی توان منکر این شد که قسمتی از کار مهندسی توانایی تحلیل است و قدرت ادراک و تحلیل اگرچه می تواند نسبت به جنسیت جهت های مختلفی به خود بگیرد، اما جنسیت بر شدتش بی تاثیر است. مثلا به خاطر اینکه زن ها فشارهای محیطی را بیشتر احساس میکنند سریعتر متوجه این می‌شوند که چیزی از بیرون و در ابعاد اجتماعی در حال خراب شدن است. مثل اسب ها که زلزله را زودتر می فهمند یا هر حشره و موجود دیگری که همین وضعیت را داشته باشد.
این نگرش چیزی در حد توصیف گوستاو فلوبر از کرونیکال دیستسفکشن اما بوواری نیست. در حالت کلی هر انسانی این قابلیت را دارد که مخمصه ای که در آن گیر افتاده را به خوبی برای خودش توصیف کند. اگر فرصتی برای توصیف برای دیگران و صداقت مکفی با خود داشته باشد.
برای همین است که دوست دارم داستان زن‌ها را از زن ها بشنوم و وقت مشاوره از زنهایی که هم را قبول داریم مشاوره بخواهم. رویکرد مشترکی در تحلیل مسائل داریم که الزاما به نقطه مشترکی نمی‌رسد ولی بسیار پویا و ثمر بخش است.
این ها را گفتم که بگویم در دوهفته ای خودم را سیاه کردم داستان پنج شش زن با شرایط مشابه خودم را شنیدم، شنیدن داستان زن‌ها از زنها به یادم آورد که  در فشار علمیی که حس می‌کنم تنها نیستم و نظر خیلی ها را اگر بپرسی، به نقطه واضحی خواهی رسید که شفاف است و در دیدن آن نقطه تنها نیستی.

Labels:

..
  



Monday, March 12, 2018

در راستای پست یه مشت هرزه‌ی روحی دور هم، امروز دوستم صبح یه الوپیک گرفت که یه بسته رو بفرسته برای یکی. بسته‌هه خودش خیلی چیز عجیب غریبی نبود، اما سرگذشت تریکی‌ای داشت و عامل یه دعوای بزرگ بود و گرو و گروکشی شده بود سرش و دو سه میلیون ارزش کالا بود و الخ. انی وی، دوستم بسته رو فرستاد و به آقای گیرنده هم پیغام داد که من فرستادم بسته رو و اون طرف هم پول رو ریخت به حساب و طبق گفته‌ی الوپیک ۱۷ دقیقه‌ی دیگه باید می‌رسید دست گیرنده. الوپیک پیعام اتمام سفر داد و فکر کردیم ماجرا تموم شده و دوستم رفت تو جلسه. تا این‌که سه ساعت بعد، دوستم دید یه عالمه میسد-کال داره از طرف و کلی بد و بیراه و کلی اتهام کلاهبرداری، که چی؟ که بسته‌هه هنوز نرسیده. دوستم زنگ زد به الو پیکه، آقاهه خیلی خونسرد گفت ببخشید ببخشید الان می‌برم، تو راهم، مسیرتون خیلی دور بود، سر راهم چند تا سفارش دیگه هم گرفتم. دوستم به آقاهه زنگ زد و جریان رو تعریف کرد و آقاهه هم قبول کرد و پیکه رسید و آقاهه عذرخواهی کرد و ماجرا تموم شد. فقط دو سه ساعت اعصاب ما خرد شد سرش. به دوستم گفتم ریپورت کردی طرف رو؟ منظورم پیک بود. گفت نه. برآشفته پرسیدم چرا؟؟؟ گفت حالا شب عیدی از نون خوردن بندازمش که چی. ایرانه دیگه. همه همینن. یه بحث لایتی هم با هم کردیم و یه مختصری دوباره هم اعصاب‌مون خرد شد. من معتقد بودم با این ارفاق‌هاست که هیچی درست نمی‌شه و دوستم معتقد بود بدون اینا هم چیزی درست نمی‌شه و خانه از پای بست ویران است. وقتی کسی می‌گه خانه از پای بست ویران است، مثل فشفشه می‌رم هوا که آقا خود ماییم که خانه را از پای بست ویران کردیم و اگه انرژی و حوصله بذاریم بالاخره به قدر پنج سانت می‌تونیم دور و برمون رو بهتر کنیم، دوستم اما معتقد بود تو دون کیشوت‌وارانه به اصلاحات معتقدی و بیخودی اعصاب خودتو خرد می‌کنی.

یکی پای اون پست کامنت گذاشته بود نگارنده باید بره تراپی. فک کنم منم باید باهاش برم.
..
  




دارم فکر می‌کنم چه عجیبه آدمی که یه روزی عزیزترینم بوده بعد از مدت‌ها میاد دم در خونه، و من بغلش می‌کنم، و می‌بوسمش، ولی هیچ چیز دیگه مثل قبل نمی‌شه و هیچ نمی‌تونم دیگه مثل عزیزترین آدم زندگی‌م دوستش داشته باشم. فکر می‌کنم چه عجیب که نزدیک‌ترین آدم زندگی‌م الان این‌همه نزدیکم وایستاده باشه، اما این‌همه دور و این‌همه غریبه باشم باهاش. فکر می‌کنم چه اتفاقی میفته تو مغز آدم، که هورمون‌ها که فیزیک که شیمی و جبر و جغرافیای آدم همه این‌جوری تحت تأثیرش قرار می‌گیرن جوری که انگار هیچی به هیچی.
..
  



Sunday, March 11, 2018


بهترین راه توصیف و تفسیر عملکرد فکری، همیشه بازگویی مثالی ملموس برای در شرایط قرار دادن شنونده ست مگه اینکه صرفا با هم پلاکی های خودتون رفت و آمد داشته باشید. قصد مطرح کردن ذهنیتی رو دارم که منو از درون می بلعه پس اجازه بدید خاطره ای تعریف کنم که برای شخص خودم رخ داده نه "دختر خاله ی بابام" یا "دوست مادرم".

ساعت یازده شب چهارشنبه ای سرد، پدرم تماس گرفت و گفت براش اسنپ بگیرم. مجال واریز مبلغ به حساب نبود و قرار شد دستی پرداخت کنه. مبدا و مقصد رو تعیین کردم و بعد از پذیرش و لغو توسط دو راننده، عباس نامی مسیر رو قبول کرد. ده دقیقه بعد از سوار شدن پدرم متوجه "لغو مسیر از طرف راننده" شدم. نگران که چی شده یعنی و بعد تماس مشخص شد آقا "دستشون خورده" و "سهوا" لغو کردن. کاملا عصبانی بودم. مسیری که پدرم داشت ازش برمی گشت وسط بیابون بود. اگه همچنان به نظرتون اتفاقی نیوفتاده، فرض بگیرید مادر یا همسر یا خواهر کوچیکترتون دوازده شب در تاکسی غریبه ای وسط بیابون بودن و شما نمی دونستید آیا طرف در مسیر درستی قرار داره حتی یا نه. پیامک دادم به پدرم که "بابا جان هزینه ی مسیر اینقدر تومنه و حق نداره ذره ای بیشتر بگیره. حق نداره مسیر فرعی بره یا جایی توقف کنه." چون پدرم رو میشناسم. با ملت راه میاد. دلش واسه جوونا می سوزه و یه چیزی هم سر میده و دقیقا هم همین اتفاق افتاده بود. مبلغ رو به بالا گرد کرده بود واسه طرف!

وقتی اومد خونه بهش گفتم که "اون راننده این کارو کرده تا درصد شرکت رو نده و همه ی مبلغ به جیب خودش بره و من اسم و مشخصاتش رو دارم. زنگ میزنم پشتیبانی اطلاع میدم". پدرم با من بحث که "نه حق نداری این کارو کنی و بدبخت خیلی آدم خوبی بود و زن و بچه داشت" و داستان.
من؟ هنوز عصبانی م. هنوز.

حالا این مثال رو پس ذهنتون داشته باشید تا خاطره ی دیگه ای تعریف کنم.
چهار روز هفته از پنج صبح تا هشت شب بیرونم. مادرم اصرار داره به حمل غذای خونگی بیش از یک وعده و من چون میدونم که فقط تایم ناهار رو دارم، از پذیرش این جریان امتناع میکنم. همیشه بحث داریم سر این قضیه. اون روز وقتی مادرم طبق معمول جریان "لقمه خوردن در اتوبوس" رو مطرح کرد، بی حوصلگیم کار دستم داد و بهش حقیقت ماجرا رو گفتم. که "من قرار نیست بی شعورِ اطراف دیگران باشم". و بعد به تفصیل براش توضیح دادم که ملت چطور رو مخم راه میرن با بی شعوری هاشون تو سرویس حمل و نقل عمومی و چقدر خسته ام از این قضیه. بنده ی خدا خیلی ناراحت شد. حقیقته به هر حال. غذا خوردن تو اتوبوس ممکنه بوی بدی ایجاد کنه. یه نفر ممکنه وسط رژیم باشه و بدتر گشنه ش بشه. ممکنه لباس بقیه رو کثیف کنی. خیلی اتفاقا ممکنه بیوفته و جدای همه چی واسه سلامت شخصی هم ضرر داره.

با قرار دادن این دو مثال کنار هم باید بگم که من حالم از 80% جمعیتی که باهاشون در طول روز تعامل دارم به هم می خوره چون آدم سخت گیری م. نمیگم چون اونا "بی شعورن" یا "بی فرهنگن". اکثر آدما وقتی بدونن بی شعورن، سعی میکنن تغییرش بدن؛ میگم من استانداردهام فرق داره و فرهنگ عمومی جامعه ی ما برام کشنده ست. مَردم ما از زیر قانون در رفتن رو زرنگی میدونن و این اذیتم میکنه. در مثال اول مشکلم این بود که شرکت اسنپ واقعا خدمات مفیدی ارائه میده و بساط سواستفاده ی جمعیت زیادی از به اصطلاح زرنگ ها رو برچیده. نمی خوام شاهد ورشکستگیش باشم با این زرنگ بازی های ابلهانه. نمی خوام اون آدم بی شخصیت به این زندگی زالو وارش ادامه بده و از اعتمادها سو استفاده کنه و تهش تو مراسم شام خانوادگی به ریش اجتماع بخنده با "هوش سرشار" حقیرش. نمی خوام این هم مثل سایر خدمات اجتماعی تبدیل به حرکات نمادین و بی فایده بشه.

و مثال دوم رو ذکر کردم که بدونید از این آدمای شعار بده ی ظاهرساز نیستم که چون دستم به گوشت نمی رسه بگم پیف پیف. رعایت میکنم واقعا ولی خدا نکنه یکی از این به اصطلاح زرنگ ها گیرم بیوفته. مطمئن میشم که خاطره ی موندگاری پس ذهنش به جا میذارم _البته اگه اعصابم به اندازه ی کافی خورد باشه.

Labels:

..
  



Friday, March 9, 2018

نفس‌ش که می‌خوره پشت گردن‌م، دنیام امنه.
دنیام امنه.
..
  



Thursday, March 8, 2018

زرافه برام نوشت روزت مبارک قشنگ‌ترین مامان. You are the most powerful woman I know. روزم ساخته شد.
..
  



Wednesday, March 7, 2018

نگرانم. مدام نگرانم. دیشب قصه‌ی «ر»، قصه‌ی اول کتاب «روی خط چشم» پیمان هوشمندزاده رو خوندم و نگران‌تر شدم. 

چند شب پیشا که حالم خیلی بد بود، دخترک وسط پرستاری‌هاش گفت مامان نَمیریا، می‌دونی اگه بمیری می‌رم خودکشی می‌کنم من؟ گفتم ایول، میای پیش خودم اون‌وقت. ته دلم اما پیچید به هم. اصن خوشم نیومد که دیدم به این موضوع فکر کرده در خلوت خودش. خوشم نیومد این‌قدر بی‌مکث جواب داد. اصن بدم میاد از این‌که وجود اونا این‌قد به من وابسته باشه. بدم میاد از این‌که مدام نگرانم که دارن چی‌کار می‌کنن چی می‌خورن چی می‌پوشن. نگرانی‌هام تموم نمی‌شه و نمی‌تونم باور کنم بزرگ شده‌ن دیگه. نمی‌تونم عادت کنم که دارن واسه خودشون مجردی زندگی می‌کنن. هنوز دلم می‌خواد تاشون کنم بذارم‌شون سر جاشون. تو شیکمم.

پولانسکی برام نوشته بود نگرانه. ننوشته بود از چی. چیزای دیگه‌ای هم نوشته بود تو نامه‌ش، من اما مغزم زوم کرد روی «نگرانی». فک کردم الان که منو داره که دیگه باید خوش‌حال و آروم باشه که. از چی نگرانه؟ ازین‌که یه روزی منو نداشته باشه؟ از فکر این‌که نداشته باشَتَم دلم پیچید به هم. بدون من برمی‌گرده تو غارش ینی دوباره؟ تصورشم نمی‌خوام بکنم. از پارتنر قبلی‌م هم که جدا شده بودم، مدام از این‌که حالا بی‌من داره چه جوری روزاشو سر می‌کنه دلم می‌پیچید به هم.

اصن بیماری جدیدم اینه که به جای این‌که تصور کنم بی‌آدما چه بلایی سر من میاد، مدام نگرانم که بی‌من چه بلایی سر آدما میاد. مدام تو این فکرم که دخترک چی‌کار می‌کنه اگه یه روزی من نباشم، چه‌قد غصه می‌خوره، چه دلش برام تنگ می‌شه، پولانسکی همین‌جور، ایکس و ایگرگ و زد همین‌جور. بعد از فرط دل‌تنگی اونا برام، دلم می‌پیچه به هم و اشک تو چشام جمع می‌شه و یه وقتایی که بیماری‌م حاده اشکا سرازیر هم می‌شن حتا. اومدم سرچ کنم ببینم چنین بیماری‌ای وجود خارجی داره، نفهمیدم باید دقیقا به گوگل چی بگم، لذا بی‌خیال شدم.

به جاش رفتم یه لیوان چای ریختم واسه خودم، با لپ‌تاپ توییکس و کتاب پیمان اومدم تو تخت، که اینا رو بنویسم و چای بخورم و یه دور دیگه قصه‌ی «ر» رو بخونم و یه کم گریه کنم.

(اسپویلینگ الرت: اگه قصه رو نخوندین و می‌خواین بخونین، دیگه ته این پست رو نخونین.)

«بار آخری که کنارش بودم پای مرگ بود، هر چند که ما جریان را جدی نگرفته بودیم. روی تختش دراز کشیده بود. دستم را گرفته بود. دست‌هایش مثل همیشه بود. پیر نبود. آن روزها کم حرف می‌زد، خیلی کمتر از همیشه. مگر به خاطر چیزهایی که واقعن واجب بود. خواهرم موهایش را شانه کرده بود. موها سفیدِ سفید بودند. همه‌چیز سفید بود. تنها رنگ اتاق بنفشِ گل‌های ریز ملافه‌ای بود که رویش کشیده بودیم. 
جواب آزمایش‌هایش را گرفته بودم و نسخه‌ی پزشک را. نمی‌توانست راه برود. حتا به زحمت نفس می‌کشید. 
گفتم: دکتر گفته روزی بیست دیقه باید برعکس واستی.
لبخندی زد و دستم را فشار داد. به نظرم رسید سردش شده.
گفتم: سردته؟
گفت: نه.
: پنجره رو ببندم؟
: نه، همه‌چی خوبه.
گفتم: قرصاتو سر وقت می‌خوری؟
گفت: دیگه احتیاجی نیست.
گفتم: باز لات‌بازیو شروع کردی؟
نسخه‌ی جدید و شیشه‌ی قرص‌هایش را برداشتم. از نسخه سر در نیاوردم. روی شیشه نوشته بود بعد از غذا. نسخه را تا کردم گذاشتم روی پاتختی.
گفت: می‌دونی چیه؟
گفتم: چیه؟
گفت: کم‌کم سبک می‌شه.
گفتم: چی؟
: همه‌چی.
دست دیگرش را نزدیک آورد و با هر دو دست، دستم را گرفت و گفت: رودررو!
لبخندی زد و گفت: پسرم!
چند لحظه‌ای ساکت ماند. دستم را سفت گرفت و گفت: نترسیا!
خیلی آرام چشم‌هایش را بست. مکثی کرد و بعد تکرار کرد: نترسیا! دارم می‌رم.
و رفت.»*

روی خط چشم --- پیمان هوشمندزاده
..
  



Sunday, March 4, 2018





[+]

Labels:

..
  



Saturday, March 3, 2018


باید بگویم من عمیقا آدم غمگینی هستم. یعنی این شکلی نیستم که هر کس من را دید بگوید واای پسر! این دختره چقدر غمگینه! یا هر چی. از قضا خیلی ها معتقدند خیلی هم سر حال و شادم. کی ها ؟ نمی دانم. مثلا! 
اما خودم می دانم که عمیقا غمگینم. و حتی وقتی توی کلاس زبان معلمم  ازم پرسید فکر می کنم توی زندگیم ساکسسفول هستم یا نه گفتم نه چون آدم وقتی ساکسسفول است که هپی باشد و پر واضح است که من هر چی توی زندگیم باشم بدون شک هپی نیستم. پس چی هستم؟ نمی دانم. این را معلمم نپرسید. با سر حرفم را تایید کرد و رفت سراغ نکست. نفر بعدی هانیه بود که خیلی هپی بود چون شوهرش را دوست داشت. دو تا دخترش را خیلی دوست داشت و همین کافی بود تا ساکسسفول باشد. ریلی؟ این چیزی بود که باید می پرسیدم. پس چرا فکر کردن به شوهر و دو تا بچه من را خوشحال نمی کند؟ حتی غمگین ترم می کند. باید خیلی ملال آور باشد. حالا شما که دو تا بچه دارید می گویید تا بچه دار نشوم نمی فهمم. که شاید درست بگویید شاید نه. هو نوز؟ 

کسری ساعت شش بعد از ظهر می نویسد که فردا طبق روال باید برویم سر کار. همین جوری. طبق روال. پس برای چی انقلاب کردیم. این اولین بیست و دوی بهمن زندگیم است که می روم سر کار. چرا نباید آدم غمگینی باشم؟ و می گوید می شود پس فردا هم بروم سر کار؟ و من هی غمگین تر و در خودم فرو رفته تر می شوم. 

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025