Desire knows no bounds |
Tuesday, July 31, 2018 از متن: چه خواهد شد؟ سوال زیبایی است؛ پاسخ آن هم میتواند جذاب باشد. اما متأسفانه کسی پاسخش را نمیداند و هر آنچه هست، گمانهزنی است. اما یک سوال مهمتر: برایت مهم است که چه خواهد شد؟ بخشی از این چهخواهد شدها، شبیه این است که آخر یک سریال را بپرسیم. منطقیترین کار این است که بنشینیم و نگاه کنیم و ببینیم چه پیش میآید. ممکن است بگویید: این راهحل انفعال است. میپرسم: اگر در مقابل، نمیتوانی اقدامی کنی، پیگیری کردن، حماقت است. کسی میگوید: دلار چند میشود؟ پاسخ این است: چقدر لازم داری؟ به اندازهی لازم داشتنت بخر. اگر قرار است این هفته یک سفارش صدهزار دلاری داشته باشی، آن را تأمین کن. قیمت مهم نیست. کسی که کسب و کار دائمی دارد و در طول سالها، هر سال بارها سفارش میگذارد، چارهای ندارد جز اینکه با هر قیمتی بازی را ادامه دهد. کمی عقب و جلو انداختن یک سفارش یا خرید، وقتی آن را در مجموع تراکنشهای ارزی یک دهه میبینی، تفاوتی نخواهد داشت. من با دلار ۷۰ تومانی خرید داشتهام، دلار ۷۰۰۰ تومانی هم خریدهام. اما چون هر زمان نیاز دارم میخرم، دیگر به چنین گزینهای فکر نمیکنم. ممکن است بگویی نه الان دلار لازم ندارم؛ میخواهم آیندهی اقتصادی کشور را بدانم. سوالم این است که: میخواهی رییس جمهور شوی؟ از تو برنامهخواستهاند؟ فردا مصاحبه تلویزیونی داری؟ ممکن است بگویی نه. میخواهم زندگی کنم و دلار روی همهی جنبههای زندگی تأثیر دارد. این حرفی است که نمیتوان انکار کرد. اما باز هم به سوال خودم برمیگردم: آیا اینکه بدانی دلار سال بعد چقدر خواهد بود، روی تصمیمی که این روزها میگیری تأثیر دارد؟ من فکر میکنم بخش بسیاری از تصمیمهای ما مستقل است. مثلاً من به خاطر نرخ آتی معاملات سکه بهار آزادی در شش ماه بعد، ترکیب رژیم غذایی امروزم را تغییر نمیدهم. اما به تصمیمهایی میرسیم که تأثیر میپذیرند. مثلاً من میخواهم خانهام را بفروشم و تعویض کنم یا خودرو خود را تغییر دهم یا بخشی از پول خود را به دارایی فیزیکی تبدیل کنم. در اینجا یک پاسخ استاندارد وجود دارد که برای سگ تا انسان یکی است: تصمیم محافظهکارانه بگیریم. تصمیم محافظهکارانه با تصمیم از سر ترس تفاوت دارد و متأسفانه، بسیاری از تصمیمهایی که این روزها در جامعه میبینیم و خودمان میگیریم، از سر ترس است. آیا من در این شرایط، برای گرفتن نمایندگی جدید از یک شرکت خارجی تلاش کنم؟ تصمیم از سر ترس میگوید نه. تصمیم محافظهکارانه میگوید: ببین این پروژه چقدر سود احتمالی خواهد داشت. ضررش را هم ببین. همچنین ببین که چه کسری از سرمایهات به این ریسک اقتصادی اختصاص خواهد یافت. برآورد ریسک را هم، با ضریب اطمینانی بالاتر از حد متعارف در نظر بگیر. سپس درباره اقدام کردن یا نکردن تصمیم بگیر. یا مثلاً اگر خانه داری و میخواهی آن را بزرگتر کنی، اگر چنین مسئلهای اولویتت نیست، شاید بهتر باشد آن را به تأخیر بیندازی. چون نمیدانی در فاصلهی فروختن تا خریدن چه میشود. یا شاید شکل دیگری از محافظهکاری این است که جنبههای حقوقی و تاریخ قرارداد و سایر موارد را به شکل حرفهایتری تنظیم کنی (وقتی دارایی فعلی را بفروشی که قرارداد بعدی را تنظیم و منعقد کردهای). تصمیم از سر ترس این است که من محصول موجود را نفروشم، چون معتقد هستم که بعداً نمیتوانم آن را جایگزین کنم. شکل دیگر تصمیم از سر ترس هم این است که از حالا محصولی را که قبلاً خریدهام، نه با قیمت تمامشدهی قبلی، بلکه با قیمت جایگزینی آتی بفروشم (گاهی به شوخی به این الگو NIFO میگویند: Next In First Out به جای الگوهای رایج LIFO و FIFO). اما تصمیم محافظهکارانه این است که برای فروش بیشتر فشار نیاورم و سعی کنم در حدی بفروشم که حداقل جریان نقدینگی،کسب و کارم را زنده نگه دارد. قیمت را هم بر همان اساس اصول حسابداری و سود معقول محاسبه کنم و نه بر اساس قیمت جایگزینی. تصمیم محافظهکارانه این است که بین استراتژی حفظ وضعیت موجود و توسعهی تهاجمی، حفظ وضع موجود و حداکثر توسعه تدریجی را انتخاب کنم. تصمیم محافظهکارانه یعنی اینکه اگر وارادات کالای خارجی ممنوع شد، من تولیدکنندهی ایرانی، کیفیت تولیدم را افزایش دهم. نه اینکه حریصانه ظرفیت تولید را چنان بالا ببرم که بعداً در ثبات احتمالی اقتصاد و تعامل سازنده و واقعبینانه با دنیا، کارگرانم بیکار شوند و ظرفیتم معطل بماند و مسئولین مجبور باشند به مردم التماس کنند که کالای من را – که به علت بیشعوری استراتژیک روی دستم مانده – خریداری کنند. تصمیم از سر ترس این است که منِ تولیدکننده بگویم هیچکس از پنج سال بعد خبر ندارد، حتی که فعلا فرصتی پیش آمده و آشغال هم تولید کنم مشتری دارد، سعی میکنم در این پنج سال طوری پول در بیاورم که برای پنجاه سال بعد پسانداز داشته باشم و بتوانم بخورم. تصمیم از سر ترس این است که امشب، به جای زبان خواندن، بنشینم و تحلیلهای کانالهای تلگرامی و اکانتهای اینستاگرامی را بخوانم یا سایتهای خبری را پیگیری کنم. اینکه یک تحلیلگر سیاسی، وضعیت فعلی را در یک رسانه تحلیل میکند، ارزشمند است. چون او هم به حقوق نیاز دارد و این حرفها را میزند که شکم خانوادهاش را سیر کند (تازه به فرض اینکه تحلیلگر باشد و کاسب تحلیل نباشد). اما این که من تحلیل او را گوش بدهم عجیب است. خصوصاً اگر تأثیری روی تصمیمهای من نداشته باشد. باز هم یادمان باشد، من نمیگویم که بیخبر بودن (و به تعبیر قدیمی: یک سیبزمینی بودن در اجتماع) خوب است. خودم هم هرگز چنین نبودهام. اما پیگیری خبرهایی که بر روی تصمیمهای فعلی ما تأثیر ندارند، بیهوده هستند. یکی میپرسد: داریم ونزوئلا میشویم؟ پاسخ مشخص است: به تو چه؟ شاید بیادبانه به نظر برسد، اما واقعاً پاسخ پرتی نیست. مگر اینکه بگویی: اگر بدانم ونزوئلا میشویم، مهاجرت میکنم. حالا پاسخ بهتری وجود دارد: بنا را بر احتیاط بگذار که ونزوئلا میشویم و برو. یا اینکه بگویی من در جیبم پانصد میلیون تومان دارم و میخواهم بدانم اگر ونزوئلا میشویم، بروم یک کالای ماندگارتر بخرم. خوب اگر داری، بخر. اما اگر هیچ کدام اینها نیست و صرفاً فضولی به آیندهی خودت و جامعه میکنی، پاسخ این است که عزیزم. این پیشبینیهای آینده کارکردی ندارد. اگر چه در تاریخ، همیشه فالگیرها این شوق دانستن آینده را به پول تبدیل کردهاند. همان فالگیرها امروز کانال دارند. رسانه دارند. روزنامه دارند. سایت دارند. اپوزیسیون شدهاند. فقط ناخن و موی بلند ندارند و از نظر ظاهری، با تصویری آن فالگیرهای کلاسیک فرق کردهاند. دردِ زیاد دانستن شعار قدیمی بسیاری از مدیران و کسب و کارها این بود که Think Globally, Act Locally. جهانی بیندیش و بومی اقدام کن. اما این متعلق به زمانی است که اندیشیدن به جهان، تأثیری بر تصمیم و رفتار بومی تو داشته باشد. در غیر این صورت، بومی فکر کردن و بومی عمل کردن منطقیتر است. مدیریت زندگی هم، از بسیاری جهات مشابه مدیریت کسب و کار است و همان اصول را در اینجا هم میتوان بهکار برد (اصلاً کسب و کار، شکلی از زندگی است و جملهی قبلی من، اگر چه حرفم را میرساند، اما دقیق نیست). مدیریت در شرایطی که همه چیز در ثبات است، کاری ندارد. من همیشه میگویم که بسیاری از دوستان مدیر من، سالها ماشین امضا بودهاند. این را که میگویم بر اساس مشاهدهی میدانیِ بیش از پنجاه مدیر میگویم که ادعای مدیریتشان در گذشته و امروز، گوش عالم را کر کرده است. اینها ماشین امضا بودند؛ فقط کمی بیکیفیتتر. چون شکل امضاهایشان هم یکی نبود. در این شرایط که سنگ هم کار مدیر را انجام میدهد. مدیریت، در شرایط عدم ثبات معنا پیدا میکند. برای مدیر، سازمان یک جعبهی بزرگ است که ورودیها و خروجیهای متعدد دارد و ورودیها هم، هر یک ابهامات و نوسانات فراوان دارند. نرخ تأمین مواد اولیه یا سرمایهی مورد نیاز، یکی از این ورودیهاست که اکنون نوسان زیاد دارد. اما این تنها ورودی نیست. مثلاً در همین مملکت، آنچه از دلار کمیابتر بوده، آدم است. یک مدیر در تمام این سالها، اگر یک آدم به معنای اصطلاحی آن، برای بسیاری از موقعیتهای شغلی میخواسته، با چالش روبرو بوده. آیا راهحل این است که بگوید من ناامید شدم و چون کارمند پیدا نمیشود شرکت را میبندم؟ (اصطلاح منابع انسانی که کاملاً مشابه منابع مالی است اینجا معنا پیدا میکند). مدیر میداند که گاهی دسترسی به بازار، کوچک و محدود میشود، گاهی تأمین نیروی انسانی دشوار میشود و گاهی تأمین منابع مالی سخت شده یا نوسان در ارزش آن به وجود میآید. مگر من نوعی که زمانی در کویر مرکزی ایران دنبال ۱۰۰ کارگر بومی برای تعویض تراورس بودم و ۱۰ نفر بیشتر نبود، گلایهام را به شما کردم و بغض کردم و گفتم چه خواهد شد؟ که امروز اگر ۱۰۰ هزار دلار خواستم و ۱۰ هزار دلار بیشتر گیرم نیامد، گلایه کنم؟ جنس زندگی و مدیریت زندگی، مواجهه با این کمبودهاست. هنوز فکر میکنم پیگیری خبرها در حد نیاز و تلاش برای مختل نکردن فعالیتها تا حد امکان یکی از بهترین گزینههاست. من به شخصه اگر کسی بگوید قیمت دلار برایم مهم است چون روی قیمت نان تأثیر دارد، میگویم پس غلط کردی که قیمت دلار را پرسیدی یا میدانی. قیمت نان را بپرس. آنهم نه از کانال فلانی. از نانوای محلتان. مطمئنم منظورم را میفهمید: کوتاهکردن افق دید به اندازهی ضروری (چنانکه پیش از این در ماجرای جام جهانی گفتم) در شرایط ابهام میتواند مفید باشد. این را از کسی میشنوید که تفکر سیستمی و نگاه بلندمدت را هم خودش به شما گفته. بنابراین، توصیهام را به کوتهنگری تعبیر نکنید. چون شرایط عادی نیست؛ ما در شرایط نامتعارفی هستیم (مقطع حساس کنونی، الان است؛ قبل از این، یک شوخی رسانهای بود). خود را برای مصاحبه آماده کنید فرض کنیم که شما، امشب لازم نیست ریالهایتان را دلار کنید و حواله کنید. از دولت فعلی یا قبلی هم اختلاس نکردهاید که الان نگران اقامت خود در اروپا و آمریکا باشید. قصد مهاجرت هم نداشته باشید. حرفهای من را هم پذیرفته باشید. اما بگویید محمدرضا این حرفها روی کاغذ قشنگ هستند؛ مگر میشود فراموش کنیم که در این شرایط بیثبات قرار داریم؟ آیا روشی برای فراموش کردن هم داری؟ روشی که برایتان مینویسم، تا به حال جایی نگفته بودم. اگر شرایط تا این حد بحرانی نبود هم، #خودافشایی نمیکردم که بگوییم. این را از فِروس مدیر سابق شرکتی شنیدم که ما برایشان کار میکردیم. او آدم کوچکی نبود و فکر کنم پیش از این هم گفتهام که بازرگان مسلکی قدرتمند بود که میگفت: تقریباً هر رنو ۵ که در کشور شما راه رفته، فولادش را من به کشورتان فروختهام و البته برای کسی کار میکرد که میگفت بخش قابل توجهی از فولادهای متحرک جهان (خودرو و کشتی) را من و نیاکانم فروختهایم. میگفت هر وقت با بحرانی مواجه شدی و بخش زیادی از آن از دستت خارج بود، اما نمیتوانستی آن را از ذهنت بیرون کنی، کاغذی بردار متن مصاحبهای را بنویس که ده سال بعد، در مصاحبه با یک رسانه نقل میکنی. یادم هست اولین بار که به توصیهاش عمل کردم، زمان کنکور MBA ارشد بود. در بیابان بودم و دما بیش از ۵۰ درجه بود و یادم هست میگفتند به مسئولین محلی گفتهاند حق ندارید دمای واقعی را اعلام کنید که پروژه به خاطر قوانین کار متوقف نشود. اما وقتی باد به صورتت میزد و همان تکهی کوچکی از صورت که از پارچه بیرون بود میسوخت، حرف مسئولین محلی چندان ارزش و اهمیتی نداشت. به توصیهی فروس عمل کردم. خوب یادم هست که بیشتر، شبها کار میکردیم و سهم کار روز کمتر شده بود. حدود ۴ بود که به کمپ برگشتم. کاغذ برداشتم و مصاحبه را نوشتم. قاعدتاً ده سال بعد، نمیتوانستم بگویم که شبها مینشستم و غصه میخوردم. چنین داستانی نه غرورآفرین بود و نه مشتری داشت. نوشتم: آن سالها که شب مشغول کار در کارگاه تراورس در کویر مرکزی بودیم، نیمه شبها که برمیگشتم و همکارانم از درد و خستگی از هوش میرفتند، کتابهای کنکور را میخواندم و با خوابی بسیار کوتاه، دوباره سر کار میرفتم. مصاحبه بخشهای دیگری هم داشت. یادم هست که یک صفحهی کامل متن مصاحبه شده بود. این تنها متن مصاحبهای نبوده که نوشتهام. زمانی هم که برخی از شغلهایم را به دلایل واهی و شخصی (مثلاً اینکه تو در کار پررنگتر از ما دیده میشوی و این خوب نیست) ترک کردم (در واقع ترک داده شدم)، همین وضعیت را داشتم. باز مصاحبهای نوشتم که ده سال بعد، میخواهم آن ماجرا را برای رسانهای تعریف کنم. در آن مصاحبه اشاره کرده بودم که من کارآفرین نبودم و به کارآفرینی هم هیچ علاقهای نداشتم. عشقم کارمندی بود. دوست داشتم حقوقم را بگیرم و بقیهی وقتم مال خودم باشد. به نظرم اینکه بخشی از روز خود را بفروشی و بقیهی روزت مال خودت باشد، بهتر از این بود که کسب و کار خودت را داشته باشی، اما شبانهروزت مال دیگران باشد. اما از آقای ….. و خانم …… ممنونم که شرایطی ایجاد کردند که من دنبال کار کردن برای خودم بروم و امروز، با وجودی که حتی میل دیدن آنها را ندارم، از آنها ممنونم که مرا به این مسیر هدایت کردند. آن شبها، اصلاً مثل الان نبود. چون مستقل از نرخ دلار، توان خریدن و خوردن غذا هم نداشتم و این بعد از دورانی بود که اتفاقاً به گشادهدستی مالی هم عادت کرده بودم. واقعاً هم ناراحت بودم که کار با حقوق مشخص را از دست دادهام. اما چارهای نبود (و میدانید که انسان اگر چارهای نداشته باشد، در وسط اقیانوس از دست نهنگ به نخل هم پناه میبرد). فِروس مُرد و نماند تا از توصیهی ارزشمندش تشکر کنم و یک آموختهی مهم را هم به او بگویم. آن را اینجا مینویسم. اگر چه نیست که بخواند: توصیهی او را – که نمیدانم خودش چقدر باور داشت – با ایمان مطلق انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که معمولاً شرایط چنان پیش میرود که پس از گذشت دهسال از هر یک از این مصاحبهها، حتی وقتی رسانهها حاضر به مصاحبه با تو هستند، تو دیگر جایگاهت را در حدی نمیبینی که پای مصاحبه با آنها بنشینی. جالب اینکه حتی آقای ….. و خانم ….. اخیراً پیشنهاد دادند شامی را با هم بخوریم. کلی گشتم و کاغذم را پیدا کردم و گفتم بروم و با نشان دادن کاغذ از آنها تشکر کنم و به گذشته بخندیم. اما حس کردم، دیگر شرایطی نیست که با آنها سر یک میز بنشینم و امتیاز زیادی برایشان محسوب میشود (خودافشاییِ مطلق). آخرین اعتراف هم اینکه: برای این روزها هم مصاحبهای را نوشتهام که امیدوارم ده سال بعد (اگر زنده بودم) باز هم جایگاه و شرایطی داشته باشم که از انتشار آن منصرف شوم. نکتهی یک: بسیاری از دستاوردهای بزرگان ما در سراسر تاریخ جهان، متعلق به دورانی بوده که مردم دیگر در کنار آنها با مشکلاتی مشابه آنها دست و پنجه نرم میکردهاند و دائماً میپرسیدهاند: فردا چه خواهد شد. نکتهی دوم: اگر ما روزی از سر فقر و بدبختی یکدیگر را بخوریم، بیش از آنکه خوراک مسئولان شویم یا مسئولان خوراک ما شوند، من و شما هستیم که یکدیگر را خواهیم خورد. این را منطق، آمار، تجربه و تاریخ تأیید میکند. بنابراین، شاید مهمترین اولویت این است که به هم بیشتر رحم کنیم. این کار را در قیمتگذاری، در الگوی فروش، در سبک برخورد با یکدیگر میتوان تمرین کرد و مورد توجه قرار داد. نکتهی سه: اگر وقت داشتید، لطفاً به حرف من به عنوان یک دوست گوش کنید و به جای دیدن خبرهای سیاسی و اقتصادی، وقتی را به دیدن مستند Hunt (شکار) اختصاص دهید. گاهی اوقات، ما به خاطر اینکه جای کوچکمان را در دنیای بزرگ فراموش میکنیم و جهان بزرگ اطراف را کوچکتر از عالم درون خود میبینیم، به اضطراب و نگرانیمان دامن زده میشود. مطلب کامل: Labels: UnderlineD |
Wednesday, July 25, 2018
«برای من ای مهربان، پنجره نیاور»
دیروز بابا زنگ زد، از یه شمارهی عجیب. پرسیدم کجایین؟ گفت بیمارستان. بیمارستان؟؟ خواهر کوچیکه شب حالش بد شده و الان دارن میبرنش اتاق عمل. به دستیارم گفتم قرارامو کنسل کنه و بیست دقیقه بعد بیمارستان بودم. بابا بود و ایمان و سه تا از دوستای خواهره و بعد هم خالهم اومد با دو تا دخترخالههام. تا خالهم نیومده بود، داشتیم گپ میزدیم و میخندیدیم و خب یه عمل ساده بود که انجام میشد میرفت. خالهم اما وقتی با رنگ پریده و اشکریزان اومد، (دامادش دکتره و هفتهی قبل دو تا خانوم جوون دقیقن با علائم مشابه از همین اتفاق مرده بودن)، فهمیدیم مثکه ماجرا چیز مهم و پیچیدهایه، و با کمی تعلل میتونسته/میتونه خطر مرگ داشته باشه. بعد ورق عوض شد. یه جمع سرخوش و رنگیپنگی که نشسته بودن تو لابی طبقهی دوم، کمکم متفرق شدن. هر کی خزید یه گوشهای. یکی به گوگل کردن یکی به تلفن زدن به دوستای دکترش اون یکی به دنبال قرص سردرد گشتن اون یکی به اشکاشو مخفیانه پاک کردن. تو اون دو ساعت، سناریوی اینکه خواهرکوچیکهی اصولن خندان که هیشکی نمیتونه در حالت اخم و غصه تصورش کنه و عصر همون روز بلیت داشت برای مالدیو، با یه حملهی ناگهانی بیماری ممکنه تا لب مرگ بره و حتا اون طرفتر، چهرهی همهمونو (فیزیکلی) عوض کرد حتا. بعد از جراحی سهساعته، بیکه کسی بگه نتیجه چی بوده، خواهرمو بردن ریکاوری. هر چی سعی کردیم کسی رو پیدا کنیم خبری بهمون بده، نشد. آخرش دوباره دست به دامن شوهرعمهم شدیم که جراحِ یه بیمارستانِ دیگهست و این جراح که دوستش بودو معرفی کرده بود بهمون. شوهرعمه زنگ زد به موبایل شخصیِ جراحِ خواهرم، و سپس بهمون اطلاع داد خواهرم تا لب خطر مرگ پیش رفته و برگشته. بماند که دکتره فرصت نداشته طی سه ثانیه همینو به پرستاری کسی بگه که بیاد به ما بگه. ولی به هر حال خطر برطرف شده بود و تا خواهره از ریکاوری بیاد بیرون و بره تو بخش، ماها رفتیم نشستیم تو کافهی بیمارستان، تا فشارهامون کمی بیاد بالا و سردردها و تهوعهامون یه خرده آروم بگیره. برگشته بودیم تو فاز خنده و شوخی باز، اما انگار از یه غرقشدنِ حتمی نجات پیدا کرده بودیم. نجات پیدا کرده بودم. بیحوصله و رنگپریده بودم و باورم نمیشد تو این چند ساعت ممکن بود چه اتفاقی بیفته. تنها چیزی که آرومم میکرد، بودن میونِ اون جمعِ کوچیک بود. تو این فاصله، بارها دخترک و پولانسکی و دوستام زنگ زده بودن بهم که خبر بگیرن از حال خواهرم. به دخترک زنگ زدم که عمل تموم شده و همهچی اوکیه. زد زیر گریه. یه ساعت بعد که بهش زنگ زدم، باز داشت گریه میکرد. و وقتی خواهرم رفت تو بخش و از تو اتاق زنگ زدم که بگم ایناها، همهچی خوبه، گریهش شدیدتر و شدیدتر شد. دو ساعت بعد، برگشتم پیشش. اومد تو بغلم و یکی دو ساعت گریه کرد. براش شام مورد علاقهشو سفارش دادم و فرندز گذاشتم ببینیم. با چشایی که قد نعلبکی شده بودن از فرط گریه، فرندز دید و به شام و حتا به سیبزمینی سرخکرده لب نزد و بعد از یه اپیزود خوابید. دوباره صدای گریهش شروع شد و یه خرده بعد تو بغلم خوابش برد. به صورت خیسش حین خواب نگاه کردم و به روزی که از سر گذرونده بودم، از سر گذرونده بودیم، و بعد فک کردم اوه، اون بیرون، بیرون از من، چه هنوز همه همدیگه رو دوست دارن و چه پر از احساس و هیجان و کِر کردنان و چه همه هوای همدیگه رو دارن و چه حتا از تصور رنج کشیدن یکی از نزدیکاشون، حالشون بد میشه. و فکر کردم خب، بهتره از «پنجرهای تو ارتفاع»، نپرم بیرون. بیش ازون که ممکنه تو زندگی به من سخت بگذره، بعدش به دخترک و باقی سخت خواهد گذشت. به زعم من، سختترین قسمت مادر بودن، فکر کردن به غصههاییه که فرزندت از سر خواهد گذروند. چنین شد که یاد گرفتم عجالتن از سطح مصائب زندگی دچار دپرشنهای موضعی نشم و به پنجره فکر نکنم و به زندگی، گیرم نصفهنیمه، عشق بورزم. عشق بورزم؟
|
Monday, July 23, 2018
فک کنم «مود»م داره تاب میخوره. چرا؟ زیرا در حالی که از مانیکور و ماساژ برگشته بودم و قرار مهم کاری داشتم، در حالی که آقای ر داشت پروپوزالش رو شرح میداد برای پروژهی پایین، و در حالی که دارم یه قرارداد مهم دیگه میبندم و این یعنی گسترش کار در مقیاس سه برابر، یه هو با خودم فکر کردم اگه دخترک نبود، یا اگه اینهمه به من وابسته نبود، میرفتم از لبهی پنجره، بالا و خودمو مینداختم پایین و اصن به من چه که بخوام به اینهمه دیتیل فکر کنم و به اینهمه تعهد و اینهمه پلن و اینهمه کار. اصن کی گفته باید هی احساس وظیفه کنم که فلان کار فرهنگی رو انجام بدم فلان پروژه رو استارت بزنم از فلان پتانسیل استفاده کنم. من که زندگیمو کردهم و تا جایی که میتونستم هم بهم خوش گذشته، دیگه چیو قراره تجربه کنم که نکردهم؟ لذا بسه دیگه. اگه دخترک نخواد یه عمر به صحنهی مرگ مامانش فکر کنه، میرم از لبهی پنجره بالا و خودمو میندازم پایین و باقیش دیگه به من چه.
به جاش اما آقای ر که رفت، رفتم یه پیمانه ماش خیس کردم و دو پیمانه برنج. کمی بعدتر، پیاز تفت دادم با ماش نیمپز و زردچوبه و زعفرون و پاپریکا و فلفل قرمز. ازونور چند تیکه مرغ تفت دادم تو روغن با ادویه و فلفل، بهش دو حبه سیر و سه تا پیاز ورقهشده و یه مشت آلو و دو سه تا هویج خردشده و دو سه تا سیبزمینی خردشده اضافه کردم با نمک و زعفرون، زیرشو کم کردم با آب خودش بپزه. برنج خیسخورده رو ریختم تو مخلوط ماش و پیازداغِ مفصل، و گذاشتم دمپختک شه.
خونه رو بوی غذا برداشته بود و من به لاکهای سفید و مشکی دست و پام خیره شده بودم و از برق لاک مشکیم هی خوشم میومد. کاش لااقل یه سلکشن موزیک داشت پخش میشد که مجبور نباشم بزنم بره جلو. هزار تا آیتم تو مغزم باید حل و فصل میشد و باید هزار تا تصمیم مهم و غیر مهم میگرفتم و به ملت ابلاغ میکردم و از زندگی متنفر بودم و از داشتن اینهمه مسئولیت متنفر بودم و مهمتر از همه از اون ماجرای لعنتی که نمیتونم حالاحالاها از عهدهش بربیام و از شرش خلاص شم متنفرتر بودم و حتا حضور پولانسکی و دخترک و کار مورد علاقهم، و حتا ماشپلویی که برای اولین بار داشتم تو زندگیم میپختم، و حتا سوشیای که تو یخچال بود، و حتا پسرک عزیزم که یحتمل از خبر مردن من به اندازهی دخترک داغون نمیشه، هیچکدوم اینا نمیتونست ذهنمو از فکر کردن به لبهی پنجره منحرف کنه.
کاش یکی اسپانسرم میشد یه ماه برم تو اون دهکدههه لب مرز سوئیس. یه جای دشتطور بدون پنجرهای تو ارتفاع.
|
Wednesday, July 18, 2018
این خانومه که جدیدا برای ماساژ میرم پیشش، مث هشتپا میمونه بافت دستش. بافت دست و وایبی که به دستش میده یه جوریه که انگار داره هشتپا ماساژت میده. امروز ازش پرسیدم اسمت چیه؟ گفت «اُ». تعجبمو که دید با خنده اضافه کرد که آره، همه انتظار دارن یه اسم دو سه سیلابی سخت تایلندی داشته باشم، اما واقعا اسمم «اُ»ه.
اولین بار که رفتم پیشش، به سفارش مربی ورزشم بود. با خودم گفتم هیچی دیگه، طبیعیه که بخواد بفرستتم پیش این. کسایی که میرن پیش مربیم، قاعدتا خوب پول میدن واسه این چیزا. مربیم گفت یکی از بهترین ماسوسهایییه که من دیدهم. منم اولش با ابروی بالا رفتم برای یه ماساژ ریلکسیشن، و سپس دریافتم جدی مثکه یکی از بهترین ماسوسهای تهرانه.
خیلی خوب و حرفهای و با فشار مناسب ماساژ میده و مخصوصا تو ایران که بیشتر ماساژ بک اند نک راهدست همهست و با ماساژ روی بدن مشکل دارن و یه جاهایی رو اسکیپ میکنن، اُ هیچ قسمتی از بدن رو اسکیپ نمیکنه و خیلی دست و دلبازانه ماساژ میده. ترکیب اُ و مربی ورزشم رسما واسه من معجزه کرده، گردن و پشتم از حالت لوح سنگی خارج شده و دیگه خبری از دردهای مزمن و کهنه نیست.
بعد از چند بار رفتن پیش خانوم اُ، امروز باهاش ماساژ هاتاستون گرفتم. جدیدنا دیگه خیلی پسرخاله شده باهام و اینجوریه که به بدنم که دست میزنه، یه چیزی تو مایههای «تو کوچه کوچه مرا بلدی»، تمام رگ و پی و گرفتگیها و گرههای بدنمو میشناسه دیگه و باهاشون احوالپرسی میکنه و نگران و مراقبشونه. جا به جا، تو گرفتگیها از روغنهای تایلندی استفاده میکنه و جواب هم میده.
ماساژ هاتاستونش اما، شبیه مدیتیشن عمیق بود. تا قبل از این بهترین تجربهی هاتاستونام تو لیتوانی بود و خانم اُ موفق شد لیتوانی رو بفرسته مقام سوم و خودش بیاد مقام دوم. مقام اول همچنان با ترکیهست. ماساژش اما شبیه یه جادوگری، تمام خستگیها رو از بند بند بدنم بیرون کشید و خارج کرد. جوری که بعدش، مث کرهای شده بودم که انداختهنش تو تابهی داغ. نرم و ملو و خیره به روبهرو. زندگی ۵ درجه زیباتر شده بود.
قدیما به بچه وصیت میکردم همیشه که هر وقت تونستی مث آدمیزاد پول در بیاری، سه چیز رو هرگز از زندگیت حذف نکن. تراپی و مانیکور و ماساژ. دخترک که حالا به جایی رسیده که با پولایی که خودش جمع کرده رفته ماشین خریده، شروع کرده به وصیت من عمل کردن. از کجا اما؟ طبعا از انتها. ماساژ و مانیکور، تا نوبت به تراپی برسه. پشتکار بانمکی داره. تارگتش رو مشخص میکنه و مث تانک تی سِوِن میره به سمت هدف. به نظرم الردی زندگیش ۵ درجه زیباتره.
|
Monday, July 16, 2018
میگن آدما رو تو کار و سفر بشناس. از وقتی بچه اومده داره برام کار میکنه، کلی نظرم نسبت بهش عوض شده. دارم براش احترام قائل میشم هی همهش. بسیار مسئولیتپذیره و وجدان کاری داره، و با اینکه بیتجربهست، خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس کارشو انجام میده. تا قبل ازینکه بیاد اینجا، زیاد جدیش نمیگرفتم. اما تو این مدت کمی که اینجاست، هنوز هیچی نشده دارم یه بخشهایی رو کامل بهش میسپرم و نه در مقام رئیس، که در مقام مامانش بهش مفتخرم.
|
Friday, July 13, 2018
#جانِمنْاستْاوُ
آقای کا میگه چه به وضوع حالت خوبه. چه آروم شدی. چه چشات برق میزنه. به وضوح حالم خوبه. آروم شدهم. چشام برق میزنه. نه که مشکلات معمول با عصای جادویی حل شده باشن، نه. زندگی با کیفیت نصفهنیمهی خودش همچنان برقراره و مشکلات و غرهای معمولم کم و بیش برقرارن هم. اما آرامشی رو که دارم این روزها تجربه میکنم، اولین بارمه. پولانسکی اعتمادمو جلب کرده و آرومم کرده. آرامشش به من سرایت کرده و باعث شده تسلط داشته باشم به اوضاع و از چیزی، جایی که هستم لذت ببرم. حجم کارم چند برابر شده و حجم مسئولیتهام چند برابرتر، غری ندارم اما و دارم حال میکنم با اوضاع. چند شب پیش داشتیم با میم گپ میزدیم. گفت فرق این آدم با بقیهی آدمای زندگیت چهقدر محسوسه. تو این سالها اینجوری ندیده بودمت هیچوقت. اینقدر همهی دور و بریهام دارن اینو میگن که داره کم کم امر به خودمم مشتبه میشه. میم پرسید فرق این آدم با بقیه چیه برات؟ سؤالش منو به فکر واداشت. به جز سکس و خوشخواب بودن و بیصدا و بیحرکت خوابیدن، که تو آدما به سختی میشه تغییرشون داد، یکی از پررنگترین پارامترها واسه من، پرستیژ و رفتار اجتماعی پارتنرمه. از قیافه و تحصیلات و شغل گرفته تا لباس پوشیدن و صحبت کردن و دست به قلم بودن و مدل معاشرت در مهمونیها و پارتیها و جمعهای کاری و بیزینسی. این پارامتر اونقدر همیشه برام مهم بوده که تو تمام این سالها، عملا نشده بود کسی رو رسما به عنوان پارتنر یا دوستپسرم معرفی کنم. همیشه با آدما در حد سکس پارتنر بودهم یا فرندز وید بنفیتس. پولانسکی اما با بقیه فرق داره. با بقیه فرق داشت از اولش هم. اولین باری که اومد پیشم، بعد از چند باری که همو دیده بودیم، شبی بود که از اوپنینگ یه نمایشگاه اومدیم بیرون. زمستون بود. پالتوی کشمیری که تنش بودو یادمه. خیلی خوشگل بود پالتوش. قرار بود یه کتاب بهش بدم. منو رسوند دم در خونه. گفتم وایستا برم کتابه رو بیارم برات. رفتم درو باز کردم. برگشتم دم ماشین گفتم میای تو؟ یه مکثی کرد و ماشینو خاموش کرد. اون شب دو سه ساعتی گپ زدیم. هیچوقت یادم نمیره. نشسته بودیم کف زمین. من دم شوفاژ، اینور سالن، پولانسکی اونور، روبرم، تکیه داده بود به دیوار. از هر دری حرف زدیم. دو سه ساعت. وقتی رفت، با خودم گفتم ایول، یه دوست جدید پیدا کردم. از اون شب تا حالا، دقیقا از اون شب تا حالا شاید سر جمع ده شب هم نشده باشه که بیهم باشیم. مگنتهامون زود همو جذب کرد. پولانسکی خیلی شبیه منه. سلیقهش،زیباییشناسیش، اخلاقش، تجربهی زیستهش، سن و سالش، درسهایی که خونده، و حتا دستخطش. صرفا ورژن مچور و عاقل منه. هنوز چیزی از معاشرتمون نگذشته بود که باهاش رفتم مهمونی. یعنی بردمش با خودم. از جمعهای خودمونی دوستانه گرفته تا مهمونیهای گالری و سفارت و مهمونیهای کاری. دفعههای اول نگران بودم، مثل تموم این سالها. انقد با هیشکی نرفته بودم هیچجا که همه فک میکردن لزم و دوستدختر دارم عوض دوستپسر. لیترالی. یکی دو تا مهمونی که گذشت اما، مخصوصا بعد از اولین سفرمون که رفتیم ویلای یکی از کلکتورهام، دیگه این دغدغه اتوماتیک از مغزم پاک شد. حضور این آدم، لود اضافی ایجاد نمیکرد توی مغزم، و این مهمترین ویژگیش بود. یکی از سختترین قسمتهای سینگلمام بودن، و دو تا فرزند بزرگ داشتن، حضور دوستپسر/پارتنر توی زندگی آدمه. توی خونهی آدم. این ماجرا اینقدر بیگ دیله که خیلی وقتا خود من بیخیال رابطه شده بودم، چون نمیتونستم مواجههی این دو قسمت از زندگیم رو هندل کنم. پولانسکی اما، یه جوری خزید توی زندگیم، که یه هو دیدم شب تولد دخترک، شده عکاس فیوریت بچهها، داره ازشون عکاسی میکنه و اونا به سادگی تو جمع خودشون پذیرفتهنش. بعدتر، جوری که دخترک از پولانسکی حرف میزد و جوری که اینا طبیعی و بدیهی با هم معاشرت میکردن، بزرگترین بزرگترین بزرگترین دغدغهی ذهنیم رو خودبهخود حل کرد. پولانسکی جوری رفتار میکرد که اطرافیانم هیچ گاردی نمیگرفتن در مواجهه باهاش. تو یک کلمه اگه بخوام بگم، یه شخصیت موجهه. آدم باهاش نگران افکار عمومی نیست. آدم باهاش اصولا نگران نیست. و این نکته، به وضوح از جانب اطرافیانم به زبون میاد. مخصوصا در مقایسه با آدمای دیگهی زندگیم. اصالت رفتاری. اصالت رفتاری به این سادگیها اکتسابی نیست. باید یه سری بیسها از بچگی درت نهادینه وجود داشته باشه. خیلی به خانواده ربط داره و به بستر اجتماعیای که توش بزرگ شدی. من با آدمای مختلفی تو اوپن ریلیشنشیپ بودهم. اوپن ریلیشنشیپ با این که اسمش اوپن ریلیشنشیپه، اما بازم قواعد گفته و ناگفتهی خودشو داره. یه آدمی بود توی زندگیم، که با این که خیلی با هم بهمون خوش میگذشت، آداب معاشرت اجتماعیش فاجعه بود. تو همه گارد منفی ایجاد میکرد. فقط باید تو خفا نگرش میداشتی. اصلا مناسب پابلیک ریلیشن نبود. اولین بار که واسه یه مهمونی دعوتش کردم خونهم، شروع کرد با تمام دخترای حاضر در مهمونی فلرت کردن. نه فلرت قشنگها، فلرت بیکلاس و حال به هم زن. مست که شد، مست که میشد، بسیار توو ماچ میشد رفتارش، و غیر قابل تحمل. از تیک زدن با خواهرمم حتا فروگزار نمیکرد. بعد از اون مهمونی، دفعات بعدی هر وقت میخواستم مهمونی بدم، یه تعداد از آدما اگه میفهمیدن فلانی هم هست، مؤدبانه یه بهانه میآوردن و نمیومدن. خواهرم که خودشو کنار کشید، فهمیدم که آش خیلی شوره دیگه. دیگه اون آدمو تو هیچ جمعی نبردم با خودم. تو هیچ مهمونیآی تو خونهم هم دعوتش نکردم. یه روز در میون هم بابت همین مسأله قهر میکرد. یه بار علنا بهش گفتم که با رفتارت در ملأ عام مشکل دارم. قهرتر کرد. کلا نمیشد راحت باهاش حرف زد. گفت تو خیلی حساسی و رابطهمون رو از اول اینجوری تعریف کردیم و الخ. همهش فکر میکرد من با خوابیدنش با آدمای دیگه مشکل دارم، در حالی که با اتیتودش با بیملاحظهگیش با رعایت نکردن یه سری آداب و حرمتها مشکل داشتم. بعد از اون تجربهی کوتاه، این ماجرا برام پررنگتر از قبل شد. با خودم قرار گذاشته بودم فقط سکس پارتنر، و لا غیر. نمیخواستم کسی رو با خودم یدک بکشم که هی از کاراش احساس خجالت کنم. پولانسکی اما، با رفتار معقول و بیسیکش، این آبسشن رو یواش یواش تو من از بین برد. رفتارش اونقدر بدیهی و مناسب و جنیواینلی مناسب بود، که با خودم گفتم آخیش. دتس هیم. یه شب که پیش پولانسکی بودم و زاناکس همرام نبود و نگران بدخواب شدنم بودم، بهم گفت هانی، به زعم من تو مث خرس میتونی عمیق بخوابی. خیال میکنی زاناکس داره بهت خواب عمیق میده، اما مشاهدات من میگه وقتی اعصابت راحت باشه و نگرانی نداشته باشی، به زاناکس احتیاجی نداری. الانم اعصابت راحته و نگرانی خاصی نداری، لذا به زاناکس احتیاجی نداری. گفتم نو وی. گفتم امکان نداره بتونم بدون زاناکس، عمیق بخوابم. گفت خودت میدونی، ولی به نظر من که میتونی. گفتم نو وی، ولی امتحان میکنیم. گس وات؟ بدون زاناکس، مثل خرس قطبی خوابیدم. اون شب رو گفتم لابد به خاطر جین تونیکی بوده که خوردیم. فردا شبش گفتم به خاطر شرابه. پسفرداش به خاطر آنتیهیستامین. اما در نهایت و در کمال ناباوری، منی که تموم شدن زاناکسهام بهم حس خفگی و اضطراب میداد، دیدم ا، مث قبلنا، مثل ده دوازده سال پیش دارم عمیق و آروم میخوابم که. پولانسکی گفت دیدی گفتم؟ قبول نکردم بازم. زنگ زدم به تراپیستم. ماجرا رو براش شرح دادم و گفت اوهوم. گفتم اوهوم وات؟ گفت با زاناکس داری نمیخوابی. خودت داری میخوابی. گفت بدیهی بود که دیر یا زود به این نتیجه میرسیدی. بیزاناکس خوابیدن اتفاق مهمی بود تو مغزم. انگار برای اولین بار واقعا باورم شد که حالم خوب شده. که حالم خوبه. معاشرتهای مشترکمون دومین پارامتر پررنگ بود. معاشرت پولانسکی با بچهها اتفاق سوم. و در نهایت، یه روز نشستم دیدم تو عکسایی که این آدم ازم گرفته، چه راحتم. چه چشام داره میخنده. بعد دیدم چه اولین باره که داره یه رابطهی واقعی رو با تمام اِلِمانهای واقعی تجربه میکنم. دیگه توی برههی حساس کنونی و موقعیت خاص و ناتوانی دستهای سیمانی و الخ نیستم. انگار تازه دارم تجارب یه آدم معمولیِ سی ساله رو تجربه میکنم. و چه همهچی میتونه راحت و روون و آروم باشه، علیرغم اتفاقهای کوچیک و بزرگ بدی که روزانه در زندگی میفتن. بعد از سالها زندگی پرماجرا و پیچیده و معلولِ شرایط خاص، حالا هیچچی به اندازهی سادگی بهم آرامش نمیده. پولانسکی؟ سادهترین اتفاق دلپذیر این روزهامه. |
جوازِ افشای هویّتِ مجازی؟
[پراکنده، بازخوانینشده.] از خانوادهای مذهبی است و ریش دارد و مدرسِ فلان دانشگاه است و همسرش مححبه است (و دخترِ دبستانیاش هم)، و چند باری هم در مقامِ "کارشناس" در برنامههای صداوسیمای جمهوری اسلامی شرکت کرده و از نوعِ خاصی از پوششِ زنان دفاع کرده، یا با فلان خبرگزاریِ محترم صحبت کرده، یا چیزی از این دست. حسابی توئیتری هم دارد، با حالوهوای همینها که گفتم. در کنارِ این زندگیِ آشکارِ بیرونی، این شخص زندگیِ دیگری هم دارد. یک جنبهی این تفاوت در حسابی توئیتری است با اسمِ مستعار و با عکسی که تصویرِ خودش نیست. (عکس را نمیشناسم: شاید عکسِ معروفی باشد و مخاطبانِ آن حساب نوعاً بدانند که صاحبِ حساب در موردِ عکس ادعای واقعنمایی ندارد، شاید هم نه—مهم نیست.) فرضِ من—یا، اگر مایلاید، بخشی از داستان، این است که این آقا به اقتضای تمایلهای شخصیاش است که این حساب را ساخته، نه اینکه مأموریتی داشته باشد که بخواهد در جمعهایی نفوذ کند. در این حسابِ توئیتری، ایشان بر ضدِ جمهوریِ اسلامی مینویسد، و نه با منطقی استوار یا ادبیاتی فاخر. تصورِ من این است که با هر یک از دو نوع از حرفهایش که موافق باشیم یا نباشیم، آگاهشدن از ماجرا نوعاً خشمگینمان میکند و باعث میشود نظرِ چندان مساعدی دربارهی شخصیتاش نداشته باشیم. عصبانیمان میکند—شاید بیانی گویاتر: حرصمان را درمیآورَد. اما اینکه شخصی فرصتطلب و ریاکار باشد قاعدتاً باعثِ هدرشدنِ حقوقِ شخصیاش نمیشود. هر قدر هم که او را—حتی بهدرستی—پلید بدانیم، حق نداریم سرّش را افشا کنیم. افشای ریاکاریِ افراد نه فقط وظیفهی ما نیست، بلکه حتی، در نبودِ شرایطی بسیار ویژه، در حیطهی امورِ مجاز هم نیست. یا شهودِ اخلاقیِ ابتداییِ من اینطور میگوید. (یکی از آن شرایطِ ویژه شاید این باشد که این آقای محترم منبعِ درآمدش بیتالمال باشد. اما موضوع در همین حالتِ مجردِ ایدهآلیِ قبل از این پرانتز هم خیلی پیچیده است؛ پیچیدهترش نکنیم.) حالا فرض کنیم که اضافه بر کارهای قبلی، این آقای محترم به واسطهی این حسابِ با نامِ غیرواقعی کارهایی هم میکند که با زندگیِ خصوصیِ متشرعانه (یا حتی با زندگیِ استانداردِ متأهلانهی غیرمتشرعانه) ناسازگار است. در زندگیِ رسمی صحبت از اخلاقِ اسلامی و عفاف میکند و تبلیغ میکند، و در اینجا به دنبالِ روابطی دیگر است. حالا چه؟ نظرِ من این است که فرقی ندارد: گرچه این شخص را حالا ناخوشتر میداریم و پلیدتر میشماریم، باری همچنان حقِ افشاگری نداریم. شهودِ اخلاقیِ من این است، و تصورم این است که اخلاقِ فرهنگِ اسلامی هم همین را میگوید. لایهای جدیدتر. آقای محترم، به واسطهی حسابِ ساختگیاش، برای کسی مزاحمت ایجاد میکند. مزاحمت البته که درجات دارد؛ بیایید تمرکز کنیم بر حالتی که آشکارا مزاحمت است: آقای محترم، به واسطهی حسابِ ساختگیاش، مکرراً پیامهایی (حاویِ دشنام، پیشنهاد، یا هرچه) برای کسی میفرستد که گیرنده بهروشنی و به خودِ آقای محترم گفته که نمیخواهدشان و گفته که باعثِ آزارش است. آقای محترم بس نمیکند. قربانی از هویّتِ واقعیِ آقای محترم خبر دارد. آیا قربانی حقّ افشاگری در این مورد را دارد؟ سعی میکنم تا جایی که در این لحظه برای خودم روشن است احساسام را توضیح بدهم. اول اینکه میشود به این فکر کرد که قربانی میتواند شکایت کند، و تصورِ ابتداییام این است که قاعدتاً دستگاهِ قضایی باید مزاحمت را رفع کند (و مزاحم را مجازات کند). قربانی خبر دارد که پیگیریِ این شکایت شاید باعثِ افشای هویّتِ آقای محترم هم بشود و عواقبی برای شغل و زندگیِ خانوادگیاش داشته باشد—که، خب، داشته باشد: مطمئن نیستم در این مورد مسؤولیتی بر عهدهی قربانی باشد. [این، و نکتهای در پاراگرافِ بعدی، میتواند به بحثِ فلسفیِ شناختهشدهای در اخلاق مربوط بشود یا نشود، که من سوادش را ندارم.] دوم اینکه اگر شکایتْ مقدور یا مطلوب یا امیدوارکننده نباشد، قربانی میتواند از تهدید به افشاگری چونان ابزاری دفاعی استفاده کند، و تهدیدش را هم عملی کند اگر مزاحمت ادامه پیدا کند. شهودِ ابتداییِ ما شاید این باشد که این دفاعی مشروع است؛ اما چیزی که شاید باعث شود تأمل کنیم این است که به طرزِ معقولی احتمال بدهیم عواقبِ افشاگری برای فردِ مزاحم بسیار زیاد و نامتناسب با میزانِ مزاحمت باشد. اگر قائل نباشیم به لزومِ تناسب، مثالِ ما چه فرقِ اخلاقاًمهمی دارد با حالتی که من به شیشهی خانهی شما سنگ بزنم و شما تفنگتان را بردارید و به سرِ من شلیک کنید؟ (یا: قبلاً شیشهی خانهتان را شکستهام، و بارِ آخر گفتهاید که دفعهی بعد مرا خواهید کشت.) از طرفِ دیگر، احتمالاً یک جای استدلال اشکال دارد اگر این بتواند باعث شود که فلان آدمِ مشهور مرتباً مزاحمِ کسی بشود و هر بار به قربانیاش یادآوری کند که لورفتنِ مزاحم عواقبی برای مزاحم خواهد داشت شدیدتر از آزاری که قربانی میبیند. عاملِ مهمِ مربوطِ دیگر میتواند این باشد که خودِ ترس از عواقبِ گستردهی افشاشدن مانعی باشد برای مزاحمتهای مشابه. موضوعِ دیگر، مستقل از شدّت و عواقب: اینکه قربانی هویّتِ مزاحم را افشا کند میتواند به خودیِ خود نوعی مجازاتِ فردِ مزاحم باشد. تصورِ من این است که فردِ متمدن نوعاً متمایلتر است به اینکه مجازات را به حکومت بسپارد نه اینکه خودش شخصاً اقدام کند. (لابد روشن است که فرقی هست بینِ برنامهریزی و اقدام برای مجازاتِ کسی، و دفاعِ آنیِ غریزی در مقابلِ تهاجم.) نهایتاً اینکه موضوع خیلی هم برای من روشن نیست. دو چیز که گمان میکنم باید در نظر داشت یکی این است که پلیدبودن و متعفنبودن و ریاکاربودنِ شخص نباید باعث شود که حقوقاش تضییع بشود؛ دوم اینکه مجازات باید با جرم متناسب باشد (یا، تا کمی بارِ حقوقی/قراردادیاش را کم کنم: شدتِ عملِ تلافیگرانه باید متناسب باشد با شدتِ آزارِ اولیه). و شاید توجه کرده باشیم که موضوعِ هوّیتِ جعلی موضوعی است که فینفسه برای این بحثْ اهمیتِ زیادی ندارد: خیلی فرقی ندارد که کسی که مزاحمت ایجاد کرده این کار را با نامِ خوش کرده یا با پوششِ یک نامِ غیررسمی—آنچه داریم بررسی میکنیم که اعلامِ عمومیاش مجاز است یا نه این است که این شخصِ خاص چنین مزاحمتی ایجاد کرده: تصورِ من این است که افشای اینکه مزاحمْ هویّتی جعلی دارد صرفاً این کارکرد را دارد که پلیدبودنِ مزاحم را روشنتر کند. تمرین. موضوع آیا/چه فرقهایی دارد با ماجرای مجریِ مشهورِ تلویزیونی؟ Labels: UnderlineD |
Monday, July 9, 2018
کیارستمی چند سال پیش برنامهای در مرکز پومپیدوی پاریس برگزار کرده بود. داستان این بود که فیلمی از گریهکنندگان تغزیه گرفته بود و به دیوارهای اتاقی انداخته بود و مردم پاریسی میآمدند و کفشهایشان را میکندند و میرفتند بر زمین اتاق مینشستند- برای آموزش هم ژولیت بینوش آمده بوده که یاد بدهد چکار باید کرد و چگونه کفش را بکنند و بروند بر روی فرش بنشیند، آنچنان که در روضههای زنانه.
تعزیه دیده نمیشد، خود تعزیه هم نمایش است. هر شبیهسازی، نمایش است. ارسطو گفته بود و افلاطون خوشش نداشت: شبیه است و خودش نیست. متأثرین از تعزیه، گریهکنان دیده میشدند. به نظرم در نمایش، این نمایش نیست که مهم است، تأثیر آن است. چیزی که در غرب از میان رفته است. نمایش مهم است. تأثیری ندارد.
شاید شیرین کیارستمی هم همین میخواهد بگوید، شاید کیارستمی با آخرین فیلمش به این رسیده است. برای من شیرین آخرین فیلم کیارستمیست. انجام است.
بر دیوار حجرهای در مرکز پومپیدو در پاریس زاریکنان تعزیه دیده میشوند و مردم میآیند و مینشینند و گاهی و بعضی گریه میکنند. من از فیلسوفی شنیدم که گریه کرده بود و میگفت که چقدر خوب است گریهکردن. در یونان هم میرفتند و میدیدند و گریه میکردند و صاف میشدند. تنها دیدن هم نبود، عملیات دیگری انجام میشد. اعضای دیگری از بدن به کار میافتاد. نمایش نبود. خودش بود.
نمایشی در تلویزیون- سروصدا و سیمای جمهوری اسلامی نشان داده شده. من نمایش را ندیدهام. نخواهم دید. تأثرات مردم را بر دیوار شبکههای مجازی به اصطلاح اجتماعی از دیدن نمایش دیدهام.
Labels: UnderlineD |
Wednesday, July 4, 2018
سمفونی سیمها
سیمها، جریان متناوب برق و داده. حالا دیگر هر جایی یافت میشوند. حضورشان شده است نشانهای از دنیای مدرن. به مثابهی رگهای زندگی عمل میکنند و خونی به نام داده انتقال میدهند. در هم پیچیدهاند، چون مغزی متلاشی و از جمجمه بیرون آمده، شاید حتا پیچیدهتر از مغز انسان. بدون آنها بخشی از کار و زندگی مختل میشود. تراژدی سیمها پایانی ندارد. اسطورهی قرن حاضر است. بیرحم، انکارناشدنی، بیمناک.
داستانی نقل میکنند از دیدار آیزنهاور سی و چهارمین رئیس جمهور آمریکا با نخستین رایانهها. وارد اتاقی میشود پر از رایانه. رو به دستگاهها و ماشینهای آنجا میایستد و سوالی مطرح میکند: «آیا خدایی وجود دارد؟» ماشینها و رایانهها شروع بهکار میکنند. چراغها روشن میشوند، چرخهایی میچرخند، و صداهایی بلند میشود، بعد از مدتی پاسخ داده میشود: اکنون وجود دارد.
چیپست یا چیپ رایانه، مجموعهای از اجزای الکترونیکی در یک مدار است که در کنار هم وظیفهی مدیریت جریان داده را بر عهده دارند. «جوزف کمبل» اسطورهشناس آمریکایی و خالق مهمترین کتاب زندگیام «قهرمان هزارچهره» در مصاحبهای با اشاره به «چیپست»ها جریان انتقال داده و پردازش آنها را روی آن صفحهی نازک معجزهای میداند که امروزه اتفاق میافتد: آنها سلسله مراتب کاملی از فرشتگان هستند که بر صفحههایی نازک جای گرفتهاند؛ و آن لولههای کوچک هم معجزهاند.
شاید بتوان با یک نگاه زیباشناختی این سیمهای درهم تنیدهی گوشهی هر اتاقی را چون «حاضر آماده»های مارسل دوشان، یا چون چیزی که هنر و هنرمند معاصر با ارزیابی دوبارهی اشیاء و استفاده و نمایش آنها به عنوان شی هنری عرضه میکنند هنر قلمداد کرد: قوطیهای کوکاکولا و سوپ اندی وارهول. سمفونی سیمها، چیزی که انگار هیولای اطلاعات در مکانهای خصوصی بالا آورده است.
Labels: UnderlineD |
رفتم توی بالکن به گلدونها آب بدم، دیدم اوه چه بادی داره میآد و نگران شدم نکنه درختها بشکنه. بعد تو ذهنم اومد: «در کوچه باد میآید» و ناخودآگاه ادامهش: «این ابتدای ویرانی است» و فکرکردم این شاید واقعن هم ابتدای ویرانی باشه. این شرایط رو میگم. وضع مملکت و تحریمها و گرونشدن دلار و کمآبی و ...
من که خودم رو برای بدتر از این آماده کردهام. البته منظورم اصلن این نیست که لزومن اوضاع بدتر میشه، از صمیم قلب امیدوارم که نشه. اما خب آدم این شرایط رو که میبینه عجیب نیست که به بدترشدنش هم فکرکنه.
چند وقت پیش که یهو دلار دوباره رفت بالا و هر روز صبح یه قیمت جدید و بالاتر میاومد و به تبع این التهابات بازار ارز، خیلی چیزها گرونتر شد، بعد از چندین روز اعصابخوردی و افسردگی و رسیدن کارم به خوردن کلرودیازپوکساید و سایر آرامبخشها، نشستم با خودم فکرکردم خب میخوای چیکار کنی الان؟
چیزی که برام مشخص بود و هست اینه که هر چی بشه و هر اتفاقی بیفته مملکت و خانوادهام رو ول نمیکنم برم خارج. البته این یه انتخاب شخصیه و فضیلتی براش قائل نیستم و برای بقیه نسخه نمیپیچم اما سالهاست که من آدم رفتن نبودهام، الان هم نیستم. حالا ممکنه اوضاع خیلی بدتر شه، فشار تحریمها بیشتر حس شه، وضع اقتصادی مردم و خودم بدتر و بدتر شه، دیگه نتونم سفر برم، برقها بیشتر بره، آب جیرهبندی شه، بدتر از همه جنگ شه. در اون صورت هم، من هم مثل هر کدوم از هشتاد میلیون آدم دیگه، میمونم، سختیها رو تاب میآرم و سعی میکنم درستترین رفتار رو داشته باشم.
من نمیخوام بدبین باشم. من هم دوست دارم یه معجزهای شه و اوضاع یهدفعه تغییر کنه اما ور واقعبین ذهنم میگه این خبرها نیست. باید خودم رو آماده کنم برای روزهای بدتر. روزهای بدتری که البته حق ما نیست، حق این مردم نیست اما متاسفانه داره اتفاق میافته انگار.
از یه طرف ترامپ و عربستان و اسرائیل و ... همهی توان و قدرتشون رو گذاشتن که نه تنها این حکومت رو که بهنظر من ایران رو به قهقرا ببرن و از این طرف هم که متاسفانه بخش بزرگی از حاکمیت مدام در راه انکاره و سفت و سخت مقاومت میکنه در مقابل هر تغییری.
از بازرگان نقل شده که پیش از انقلاب تو دادگاه گفته: «ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما صحبت میکنیم... این حرف را به گوش آن بالایی هم برسانید.» حالا انگار یه بخش مهم تصمیمگیر تو جمهوری اسلامی هم میخواد سیخ تا تهش بره و ترمزهای این قطاری که همهمون توش هستیم رو بکنه و دوربندازه و هیچ هشداری رو نشنوه.
یه امید خیلی اندکی هم البته دارم که مجموعهی حاکمیت شرایط رو درک کنه و تصمیم بگیره رویکرد درستتری رو پیش بگیره، فساد رو کاهش بده، تلاش بیشتری کنه که با استفاده از نظر اقتصاددانها و متخصصین وضعیت اقتصادی رو سامان بده، آزادیهای سیاسی و اجتماعی رو بیشتر کنه، حقوق بشر رو رعایت کنه، دست از دشمنی عجیبش با زنها برداره و تبعیض جنسیتی رو کاهش بده، حرف منتقدین رو بشنوه، محصورین رو آزادکنه و تو این شرایط سخت، دستکم به مردمش احترام بیشتری بذاره و اجازه بده حکومت و مردم به هم نزدیکتر شن که خیلی خیلی نیاز به چنین چیزی حس میشه تو این زمان.
تنها کاری هم که تو این شرایط از دست من برمیآد اینه که مسئولانهتر از قبل زندگی کنم. چه تو زندگی شخصی و چه تو رفتارم به عنوان یه شهروند جامعه. مثلن حواسم بیشتر به مصرف درست آب و برق باشه تو این کمبودها، تو کارم حرص نزنم، سعی کنم بهتر از قبل درس بدم و رفتار درستتری با شاگردهام داشته باشم، انرژی بیشتری بذارم تا کیفیت کتابهایی که مینویسم بالاتر بره و به درد آدمهای بیشتری بخوره، به شایعات دامن نزنم، به منفعت خود تنهام فکرنکنم و خودم رو بخشی از جامعه ببینم.
یه چیز هم خیلی روشن و سرراست بگم، من به براندازی هیچ اعتقادی ندارم. هنوز عمیقن بر این باورم که مشی اصلاحگرانه و رفرم کمهزینهترین و درستترین راهه. منظورم از اصلاحگری هم کارها و رفتار اصلاحطلبهای فعلی و آدمهایی مثل عارف نیستن اصلن، بلکه اصلاحات به عنوان یک منش و یک شیوه است.
حالا شما بیا بهم فحش بده که آره تو طرفدار رژیمی و استمرارطلبی و فلان اما من ترجیح میدم تو این شرایط و تو هر شرایطی راهی که بهنظرم درستتره رها نکنم و به یه امید واهی بچسبم. ترجیح میدم اگه لازم باشه باز هم برم پای صندوق رای تا اینکه شورش کور کنم و مملکت رو ببرم سمت یه آیندهی نامعلوم و ترسناک که دهها سناریوی خطرناک براش قابل تصوره. از جنگ داخلی و اوضاعی مثل سوریه بگیر، تا جدایی قومیتی و پاره پاره شدن کشور تا گرفتارشدن دست گروهی مثل فرقهی رجوی که بهنظر من سگ تندروترین بخش حکومت فعلی هم شرف داره به اونها.
این مملکت روزهای سخت کم نداشته، تا اونجایی که من یادم میآد و به چشم دیدم ما روزهای سخت جنگ و همهی مشکلات دههی شصت رو پشت سر گذاشتیم و زنده موندیم. الان هم یه طوری میشه دیگه. تلاش میکنیم دستجمعی و از پسش برمیآییم. ماها ممکنه ناراحت باشیم، دلگیر باشیم، حتا فحش بدیم، اما شک ندارم تو وجود تکتکمون یه بخشی هست که عاشق این آب و خاکه. همین جامجهانی رو نگاه کنید که چهطور با برد تیممون خوشحال میشدیم و با باختش اشک میریختیم. بابا اینجا وطنمونه، دوستش داریم و دلمون براش میتپه. چهطور بیخیالش شیم؟
اسلاونکا دراکولیچ کتابی داره با عنوان «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم» که از تجربیاتش بعد از فروپاشی یه نظام ایدئولوژیک میگه. من نمیدونم کی ولی شک ندارم یه روزی میآد که ما هم بتونیم بگیم: آن روزها گذشت، ما ماندیم و حتا خندیدیم.
Labels: UnderlineD |
Monday, July 2, 2018
زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم بیرون. گفت کجای بیرون؟ گفتم اومدم بیرون، بیرون رابطه. گفت ا، واسه چی؟ گفتم واسه خاطر بوی پیاز میدون میوه ترهبار. گفت اوکی!! من میرم فردا میام. گفتم خب. گفتم بای.
بوی سه چهار کیلو پیازی که از میدان میوه ترهبار خریداری شده، مرا میتواند به مرز جنون برساند. در این حد که مرد خوش و خرم و خندان که با دستهایی پر و صورتی گلانداخته از گرما آمده بالا، هندوانه و خیار و سیبزمینی و پیاز و لیموترشها را گذاشته روی زمین، بغلم کرده قربان صدقهام رفته دو تا لیوان برداشته توش خیارهای داغ را رنده کرده کمی سکنجبین ریخته رویشان یکی دو تا لیمو چکانده با کمی سودا و کمی بیشتر یخ، و یکی یک شات ودکا توی هر لیوان، بعد دستهایش را شسته آمده بغلم کرده که سکنجبین خیار ودکایمان را به سلامتی هم بنوشیم را میخواستم نبینم اصلا. بوی پیاز، نه پوی پیاز معمولیها، بوی پیاز میدان میوه ترهبار آنچنان پیچیده بود توی دماغم که عقلم را به کل زائل کرد.
دو ساعت بعد، در حالی که مرد مرا ترک کرده بود، برگشتم توی آشپزخانه. کیسهی پیاز را برداشتم بردم گذاشتم توی پاگرد طبقهی سوم. تا برگردم پایین، بوی پیاز تند پیچیده بود توی راهپله. دوباره برگشتم بالا، اینبار در پشتبام را باز کردم پیازها را گذاشتم روی پشت بام و در را بستم. قبل از اینکه برگردم پایین اما با خود فکر کردم حالا لابد تمام کوچه را بوی پیاز برمیدارد. کیسهی پیاز به دست، در واحد سرایداری روی پشت بام را باز کردم کیسه را بردم گذاشتم توی کابینت زیر سینک. در سینک را بستم در واحد را بستم در پشت بام را بستم آمدم پایین. اسپری بولگاری را برداشتم تمام مسیر را پیسپیس اسپری کردم.
آمدم بروم توی تخت، دستهام اما و پاهام و گوشهام بوی پیاز میداد. لباسهام را درسته انداختم توی ماشین لباسشویی، در ماشین را بستم آمدم رفتم زیر دوش. دو دست شامپو و سه بار لیف. سابیدم سابیدم سابیدم. حالا بوی لیمو گرفته بودم. حوله را پیچیدم دورم رفتم توی تخت. خزیدم زیر پتو. از چشمهام اشک میآمد. از پیازها بود لابد.
|
Sunday, July 1, 2018
دو تا از دلایل عصبانیتم جا موند. یک اینکه امروز دیدم دیگه هیچ مالسکین نویی ندارم و فاقد دفترم. سپس دریافتم سه ماهه نرفتهم سفر. دو اینکه من غلام شارژرهای اوریجینالام. و در نگهداری شارژرها به غایت کوشام. و اصن خوشم نمیاد کسی به شارژرام دست بزنه. اما آقا لطیف حین تمیزکاری جوری با شارژر لپتاپم رفتار کرده که به زودی از حیّز انتفاع ساقط میشه. حالا خرابی شارژر امریست طبیعی، اما اینکه بزنن شاژرزتو بر اثر شلختگی خراب کنن امریست غیر طبیعی. ایرادش اینجاست که آقا لطیف سوگلیه و دلم نمیاد بهش گیر بدم. ایرادترش اینجاست که گیر بدم هم نمیفهمه به هر حال.
پ.ن. ادامهی هاپ هاپ هاپ |
۱. دراز کشیدهام روی تخت. دو کتاب قطور کنار دستماند این روزها. «درک و دریافت موسیقی»، و «آنا کارنینا». هر دو را دارم به موازات هم میخوانم. و در کمال تعجب، خواندنشان دارد به غایت آرامم میکند.
۲. ایستاده بودم جلوی کتابخانه. دلم رمان میخواست. خشمگینام. باید چیزی میخواندم که نفسم را بند بیاورد و حواسم را پرت کند. مادام بوآری را برداشتم و بعد جانْشیفته را. کمی ورق زدمشان و هر دو را گذاشتم سر جاش. آنا کارنینا را برداشتم. توضیح به دردبخوری ندارم بابت انتخابش. ۳. ذخایر انباشتهشدهی خشم، با تلنگری میزند بیرون. دیروز ویدیویی را دیدم که مسیح علینژاد منتشر کرده بود. ویدیوی دختری که دارد از یک زن چادری که دارد به دختر بابت حجابش توهین میکند فیلم میگیرد. خشم درونم شروع کرد به غلیان. بعد کامنتها را خواندم. ابلهی به نام صبا آذرپیک نوشته بود چرا ویدیوی این پیرزن سنتی طفلکی بیخبر از همهجا را منتشر کردهاید و مصداق خشونت است و الخ. خشم غلیانیافتهام شروع کرد به فوران. کامنتها را شروع کردم به خواندن و ذخایر غنیشدهای از خشم، با شدت یک آتشفشان شروع کرد به انفجار و پخش. تمام این سالها در مواجهه با کوچکترین ردپایی که به حجاب ربط داشته باشد شروع میکنم به فوران و هیچ کاری هم برای مدیریتش از دستم برنمیآید. شاید از دید بعضی ناظرهای بیرونی، غلو شده و بیمنطق به نظر برسد. اما همینی است که هست و هیچ نتوانستهام ذرهای از خشمم کم کنم یا خونسرد بمانم. ابله مورد نظر عقیده داشت این زنهای طفلکی دست خودشان نیست و کارهای نیستند و نباید با حکومت و گشت ارشاد اشتباهشان گرفت. از قضا من معتقدم همین زنها، تمام این سالها طی یک جنگ روانی تمام روح و روان ما را آکنده از خشم و نفرت کردهاند و از هر حکومت و گشت ارشادی بدتر کردهاند در حق ما. در حق ما دخترها و نوهها و عروسها و زنبرادرها و الخها. معتقدم زنهای سنتی کشندهترین سم بودهاند برای نسل ما. قدرت مخفی داشتهاند همیشه و در قالب احترام به بزرگتر و احترام به مادر و احترام به ناآگاهی شان باید یک عمر سکوت میکردیم و روانمان مدام، هر روز و مدام، نابود میشد. در معرض این زنها بودن بزرگترین خشم تمام زندگی من را رقم زده است. مامانبزرگ که مرد، از مردنش احساس غم نداشتم هیچ. گریهام نمیگرفت. بیرحمانه به نظر میرسد اما هیچ تعلق خاطری به او احساس نکرده بودم هیچوقت، که حالا بابت فقدانش احساس غم کنم. برای آن زن سنتی که مدام نگران حرف مردم بود و تا زمانی که بچه بودیم، تا زمانی که زورش میرسید، از حرف و حدیثهای بیهوده چماق میساخت و میکوبید بر فرق سرمان، هیچ احترامی قائل نبودم. شاید کمی هم ازش بدم میآمد راستش. تا زمانی که زورش میرسید، زورش میرسید. بعد که بزرگتر شدیم و اتوریتهاش کمتر شد، شروع کرد از حربهی مامانهامان استفاده کردن. آنها را میشوراند بر علیه ما و تا میخواستیم اعتراض کنیم، احترام به والدین و احترام به بزرگتر، دومین و سومین چماقی بود که فرود میآمد و باورهای ما را دچار تشنج میکرد و دچار عذاب وجدانهای ممتد و طولانی و خشمهای عمیقتر و طولانیتر. بالاخره اما روزی بزرگ شدم و دیدم برای هیچ زن سنتی و ایدئولوگ و بیسواد و احمقی نمیتوانم احترام قائل باشم، هرچند مامانبزرگم باشد. مریض که بود، مامان هزاران بار با مهربانی و تهدید و قهر و دعوا و گریه و انواع و اقسام حربهها از من میخواست به او تلفن بزنم یا به دیدنش بروم. من اما از مامانبزرگ دل خوشی نداشتم و راستش هیچ علاقهای به دیدنش در خودم احساس نمیکردم. لذا اهمیتی به حربههای مامان ندادم و به دیدنش نرفتم، تا جایی که میشد. حدس میزنم مامانبزرگ هم دل خوشی از من نداشت حتا. صرفا بیماری این را داشت که گله کند و مامانم را بیندازد به جان من که نوهی اولم هیچ یادی از من نمیکند و الخ. وقتی مرد، عازم پاریس بودم و لابد خانواده انتظار داشتند بلیتم را کنسل کنم. اما نکردم و رفتم پاریس و هیچ عذاب وجدانی هم نداشتم از بابتش. الههی عذاب وجدان دادن به ما، به عنوان نمادی از هر زن سنتی که سنگ «مردم چی میگن» و مذهب و اعتقادات به زعم من احمقانهای را که باید برای خودش نگه دارد اما میخواهد به زور بکند توی مغز ما و به زورتر رستگارمان کند را به سینه میزند، مرده بود و دیگر نبود تا زنگ بزند به مامان و با واسطه عذاب دادنش را برساند به دست ما. متأسفانه معتقدم مامانبزرگ بدجنس بود و فکر کنم فقط من این را فهمیده بودم و فریب مهربانیهای باسمهایاش را نمیخوردم. اصلا تعداد زیادی از خانوادهی ماماناینها به جز خود مامان که تمام احساساتش خام اما واقعیست، به نظرم به غایت باسمهایاند. ۴. نمیدانم چرا یکهو زدم به صحرای محشر. همین خودش نمونهای از خشم انباشتهی این روزهام است. از این حجم بلاهتی که دورم را پر کرده دارم تَرَک میخورم. ۵. اختلال هورمونی. ۶. خسته و دلزده و عصبانیام. منتظرم پسفردا پریودم شروع شود و دو سه روز بعدتر شاید کمی آرام بگیرم. حجم زیاد کار هم خستهام کرده. این که معتقدم همهی کارها را فقط خودم باید انجام دهم و هیچکس نیست که بتواند جایگزین من بشود، ولو برای یک هفته، عصبانیترم میکند. ۷. به واسطهی کارم مدام باید معاشرت کنم. مدام باید حرف بزنم. از حرف زدن بیزارم. مدام حرف زدن و مدام در معرض آدمها بودن از من یک هیولا میسازد. حد فاصل بین کار و زندگیام گم شده و همهچیز با هم ریخته توی یک کاسه. نمیتوانم، نتوانستهام یک سری مرزها را از هم تفکیک کنم و این عصبانیترم میکند. ۸. من آدم خلوتی از آنِ خود ام. چیزی که این روزها ندارم. ۹. ننوشتن، وبلاگ ننوشتن بیحوصله و عصبانیام میکند و از من یک هیولا میسازد. ۱۰. یک هیولای عصبانیام. پ.ن. هاپ هاپ هاپ |