Desire knows no bounds |
|
Sunday, April 28, 2019
باور عمومی بر اینه که «حرفنزدن» آدمها رو از هم دور میکنه، اما باور خصوصی من بر اینه که یه سری حوزههای شخصی، «حساس» و «شخصی» هست در زندگانی، که «حرفزدن» راجع بهشون آدمها رو از هم دورتر میکنه. این حوزهها متأسفانه به قدری هم ساده و پیشپاافتادهن که به این سادگیها به ذهن آدمها نمیرسن، و همچون سنگ کوچکی در کفش، همچون سنگ بسیار کوچکی در کفشی ساقدار و بنددار، که همین الان پات کردی و تازه بندشو بستی و تازه متوجه شدی یه سنگریزه در دورافتادهترین نقطهشه، و خب دیرت شده داری میری بیرون وقت نداری دوباره تمام اون بندا رو باز کنی سنگریزه رو در بیاری (حتی در برخی موارد، اون سنگریزه درست زمانی رخ مینماید که فرض کن زمستونه و داری میری کوه و یه جورابشلواری به عنوان عایق برودتی زیر شلوار کوه پات کردی و سپس روش یه جوراب پات کردی و سپس کفش کوهنوردی، بندها رو بستی و سپس روکش مخصوص برف و آمادهای بزنی بیرون که متوجه میشی اوه، یه سنگریزهی بسیار کوچیک در اعماق آخرین جورابت وجود داره، که نه میتونی بگی نیست، نه حاضری به خاطر اون یه ذره سنگ تمام این مسیر پیچیده رو طی کنی لباسا رو در بیاری برسی به منبع آزار)/ ته جمله رو فراموش کنیم دیگه، نه؟
مثالم اونقدر طولانی شد که بر اصل مطلب پیشی گرفت. که یعنی یک سری خردهگیرها هست در زندگی، در اقصینقاط رابطه، که همچون سنگریزههایی در پرانتز کفش کوه زمستانی، نه میتونی نادیده بگیریشون، نه میتونی به سادگی راجع بهشون با پارتنرت صحبت کنی، و همینا میشن خار مغیلان. اینم بگم که تا دو روز پیش، لیترالی تا دو روز پیش، معتقد بودم بابا طوری نیست که، آدم میشینه حرف میزنه، درست میشه میره، اما یه شمهی کوچیکشو خودم امتحان کردم، و یه شمهی امتحانیش رو از دیگران شنیدم، در هر دو مورد با شکست مواجه شدم، و دیدم نه، مثکه یه سری چیزهایی یه حرفهایی هم هست برای نگفتن. بهتره از اون ور بوم شفافسازی نیفتی پایین آیداجان. این چند روز خیلی فکر کردم. باشه. قبول. نمیگم. یه سری چیزا رو نباید گفت شاید. اما قبول کنیم هنوز خیلی مونده اسم خودمون رو بذاریم باجنبه. اسم خودمون رو بذاریم اوپن مایندد، باظرفیت، روشنفکر. کلاً باجنبهبودن یه شمشیر دولبهست که در لحظه ممکنه ترکشهاش به خود آدم هم اصابت کنه. رونوشت: خودم. |
|
هر وقت خیلی عصبی و غمگین و افسرده و از زندگی سیر و خسته میشم، یه پلی یه جای جهانم بههمریختهست، لیترالی! یه کشویی، اتاقی، فایلی، قسمتی، انباری، جایی. الان داریم پایین رو تغییر دکوراسیون میدیم عاقبت، فلذا با اینکه کارم زیاده، اما اخلاقم و حالم بهتره.
باید مراقب سرما، ستون فقرات و مونیکای درونم باشم بیشتر از همه. |
|
Friday, April 26, 2019
به عنوان علائم حیاتی، لوبیاپلو پختم با لوبیاسبز تازه و آب گوجهفرنگی و تهدیگ سیبزمینی. اولین باره مرتکب این رسپی میشم فلذا امیدوارم خیلی شفته نشه. مایهی ماکارونی و مایهی لازانیا هم آماده کردم لذا تا شب دو ظرف لازانیای نپخته هم آماده میکنم میذارم تو یخچال که شبهای آتی فقط برن تو ماکروویو. بلی، خودمو با غذا تسکین میدم. ضمن این که دارم غذا درست میکنم مطمئن شم کف قابلمههای خستهم دیگه قابل استفاده نیستن و تهدیگ بهشون میچسبن و فک کنم جاشون باید چه سِت مشکیقرمزی بخرم.
|
|
طبق قانون مورفی یا هر قانون مزخرف دیگهای در دنیا، تا فکر میکنی همهچی خوبه و من چهقد آرومم، میبینی خیر، یه جای کار داره میلنگه. لذا نه تنها سردردهام برگشته و سر جاشه (که حدسم اینه به خاطر سرمای شدید هواست)، که حال زندگی هم خوب نیست و این دردها عصبی و ضعیفم کرده و روی همهچیم تأثیر گذاشته، روال زندگی از دستم در رفته، بیحوصله و بداخلاقم، احساس استیصال میکنم، یه شبایی از فرط درد احساس میکنم رسیدهم به ته دنیا و و مایلم بالشم رو و سرم رو و گردنم رو همه رو یه جا برزم تو مخلوطکن از شر همهشون خلاص شم. پایان پیام.
|
|
Tuesday, April 23, 2019
امروز سومین روزیه که درد ندارم. بعد از فاکین دو ماه درد بیوقفه، امروز سومین روزیه که سردرد ندارم و هنوز باورم نمیشه و هنوز تمام روز دست و دلم خواهد لرزید که نکنه درد دوباره برگرده.
دکتر تشخیص داد که میگرن دارم و گفت باید تمام داروهایی که میخوردم رو قطع کنم و داروهایی که خودش میده رو امتحان کنم. گفت دو هفته طول میکشن تا داروها اثر کنن و یک ماه طول میکشه تا جا بیفتن، و؟ و اما هفتهی اول، هفته ی اولی که باید داروهای قبلی رو قطع کنم و داروهای جدیدرو جایگزین کنم سختترین دورهست، چون مدام درد خواهم داشت و باید تحمل کنم. هفتهی گذشته همین هفته ی کذایی بود. دقیقاً مث هفتهی اول بعد از بریکآپ بود. پر از درد و خونریزی، با کوچکترین تلنگری دلت میخواست برگردی سراغ همون رابطهای که میدونستی موقتاً خوبه، اما به محض اینکه اون چند ساعت بگذره باز آش همون آش و کاسه همون کاسه. هفتهی سیاهی بود رسماً. بدی سردرد اینه که باهاش نه میتونی کتاب بخونی، نه فیلم ببینی، نه تو اینترنت وقت بگذرونی نه هیج کار بیهودهی دیگه (در مقایسه با کمردرد). ساعتها صورتم رو میذاشتم رو بالش برقی و اشک میریختم و گاهی هیچی خوبم نمیکرد. نه مسکن، نه علف، نه گرما، نه سکوت، نه خواب. یه درد جهنمی بود رسماً.
حالا یه هفته از شروع داروهای جدید گذشته، و امروز سومین روزیه که بدون سردرد از خواب بیدار شدهم. هنوز ترس سردرد گرفتن در طول روز باهامه، میترسم فعالیتهای روتین روزانهمو از سر بگیرم، حداقل کار و ورزش رو انجام میدم، اینترنت رو کم کردهم و کتاب و فیلم رو هم همینجور. بیشتر پادکست گوش میدم و هی ته ذهنم منتظرم ببینم سرم درد میگیره یا نه. این هیچ کاری نکردنه و این ترسه خودش اگه قرار بود ادامه پیدا کنه صاف منجر به افسردگی میشد. نمیفهمم آدما چهجوری بیکه کار کنن میتونن انرژی دارن برای زندگی. صبح تا شبشون رو چه جوری سپری میکنن؟ چه جوری احساس بیهودگی نمیکنن؟
بلی، بعد از ماهها، دو روز و نیمه که درد ندارم و زندگی برام تازگی داره.
|
|
Saturday, April 20, 2019
LOUD! زیادی بلنده. تو کافه یه جوری حرف میزنه یه جوری میخنده که انگار هیشکی دیگه اونجا نیست. باهات که قرار میذاره یهجوری تمام فضاتو میبلعه یه جوری ناناستاپ حرف میزنه راجع به همهچی زندگیت نظر میده که انگار دربست کرایهت کرده. صداش رو با فضا تنظیم نمیکنه. نظراتش رو به تمام زندگیت تسری میده. معلمه و دخترپسر دوقلو داره، لذا به قول خودش عادت داره به بلندبلند حرف زدن، به داد زدن، به داد زدن به بیوقفه حرف زدن. طی یه قرار دوساعته، پس از نیمساعت شروع کردم به جویدهشدن:|
این دومین باریه که دارم از طرف یه آدم دچار حملهی «بلندی» و «زیادی» میشم. دفهی قبل با اونی که رفتم مهمونی، ایندفعه با این. نمیدونم من حساستر شدهم، گوشام آسیبپذیرتر شدهن، مردم بلندتر شدهن، یا چی. اصلاً این اواخر اینجوری شدهم که یاد بعضی نفرات، عصبانیم میکنه. دلم یه تعداد آدم دقیقِ آرومِ کمحرف میخواد، که loud نباشن، بیملاحظه نباشن، دقیق و مهمتر از همه کامِن سنس داشته باشن. کامن سنس؟ شعور بر اساس تجربهی زیسته؟ عقل سلیم؟ شعورِ خالی حتی؟ خیلی خودم رو در معرض اینجور آدما قرار نمیدم، هرچند به واسطهی کارم به هر حال باید یه سری معاشرتها رو چه خوشم بیاد چه نیاد داشته باشم، نوشتن ازشون اما باعث میشه یادم بمونه خودم تبدیل به یکی از همینا نشم. |
|
Friday, April 19, 2019
عصر جمعه است. دراز کشیدهام توی اتاقخواب، روی ملافههای قرمزم، با چای خوشرنگ توی فنجان جدیدی که دیروز خریدیم با هم، دارم سریال میبینم و کتاب میخوانم و صدای پرندهها حیاط را پر کرده است. مرد، سگ را برده بیرون از تهران، بگرداند. من، منتظر سردرد، دراز کشیدهام سریال میبینم و گاهی کتاب میخوانم. چشمم جین کتابخواندن اذیت میشود. دو سه هفتهایست که چشمم اذیت میشود و دیروز که رفتم دکتر، گفت پیرچشمیست. پریروزها هم مربیام گفت اینجور اختلالات هورمونی برای این سن و سال طبیعیست. هفتهی پیش هم آن یکی دکتر گفت اینجور میگرن معمولاً حوالی چهلسالگی عود میکند. دراز کشیدهام روی ملافههای قرمز، سریال میبینم و با چشمان پیر و معذب کتاب میخوانم و منتظر یکی از هزار حملهی میگرنام و آن بیرون بهار است و هزار نفر دارند به هزار زبان زندهی دنیا داد می زنند داری پیر میشوی.
تا دیروز ریشهی تمام دردها عصبی بود، از امروز؟ سن و سال. دیروز، از چشمپزشکی که برمیگشتیم، محمد را دیدیم. هممحلهای پولانسکیست و عاشق او. بغلمان کرد و گفت فصل حیاط خانهی من است. یکی از همین شبها بیایید پیش من. یکی از همین شبها هم ما قرار است بگوییم بیاید پیش ما، با سامان، و نیما. میخندیم، بساط کباب توی حیاط، و شراب. خوش میگذرد. میشود به دو تا حامدها هم بگوییم بیایند بشینیم فیلم ببینیم، و به کاوه، اگر این تعداد آدم را تاب بیاورد. همینها بساند برای این شبها. میخندیم. خوش میگذرد. دکتر گفته یک ماهی را باید لااقل تاب بیاورم تا قرصهای جدید اثر کنند. گفته اطرافیانت هم باید تحملت کنند. پرخاشگر و بیتمرکز و زودرنج میشوی. مدام دردداشتن همینجوریاش هم آدم را پرخاشگر و بیتمرکز و زودرنج میکند. حالا دو ماه و نیم میشود که مدام درد دارم. مدام و بیوقفه. |
|
Monday, April 15, 2019
دارن اذون میگن. اذون مغربه و آخخخخ که چه از صدای اذان بدم میاد و چه غم بیخودی میریزه تو دل آدم. تدی هم با هر اذان شروع میکنه به زوزه کشیدن و حال اذان رو تشدید میکنه. از آشپزخونه داره بوی کوکوی سبزی میاد. پولانسکی تو اتاقخواب داره ترو دیتکتیوز میبینه. رفتم تو اتاق پارس کردم، لیترالی. گفت چی شده؟ گفتم این قابلمهتابهها دیگه پیر شدهن، تهشون میچسبه، لذا فک کنم کوکو سبزیه یه چیزی بشه مث مایهی ماکارونی. گفت باشه میبرم میدم درست کنن. گفتم ها؟! گفت خب باشه، یه سری قابلمهتابهی نو میخرم برات. پارسکنان اومدم بیرون نشستم پای لپتاپ. اذان تموم شده، تدی ساکت شده، و بوی کوکو میاد. امیدوارم نچسبیده باشه به ته تابه. چه جالب که درستکردن تابه تا حالا تو دیکشنری من نبوده. درستکردن رو اصولاً خیلی استفاده نمیکنم. هر چیزی خراب میشه، میذارمش کنار میرم یکی دیگه میخرم. چه برسه به درستکردن تابه، اصلا و ابدا. با اینکه بابام و شوهرخالههام همه آدمای فنیای بودن که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو بلد بودن درست کنن، من اما هیچ فرهنگ «درستکردن» چیزی رو ندارم. چیزی که خراب میشه، دیگه از چشمم میفته. اعتمادمو بهش از دست میدم. خیلی زمان لازم داره تا دوباره باور کنم درسته و داره خوب کار میکنه. تو رابطه هم همین بودم. سلام وحدانی. خیلی کم پیش اومد که وایستم خرابیها رو ترمیم کنم. همیشه ول کردهم رفتهم. به جز همین بار آخر، که اونم به پولانکسی ربط داشت، نه به من. این بار هم اون بود که دفعههای اول هی پیشنهاد داد بریم تابهها رو بدیم درست کنن. هی آپشن ترمیم رو گذاشت روی میز. زمان دادن فرصت دادن به آدمها، تصمیمهای در لحظه و جزمی نگرفتن. معتدل و معقول بودن.
حالا؟ حالا دارم یاد میگیرم به آپشن تعمیرات هم فکر کنم در زندگی. مخصوصاً در مقولهی کار و نیروی کار. |
|
Sunday, April 7, 2019
یادمه هزارسال پیشا علیرضا همیشه میگفت این دغدغههای ذهنیای که تو (شماها) دارین، دو-سومش مال مرفه بیدرد بودنته، وگرنه که آدمای عادی وقت اینهمه فکر و خیال و دغدغهی اضافی رو ندارن.
حالا، پس از پایان تعطیلات طولانی و بیهوده، و برگشتن به آغوش روزی ده ساعت کار، به شدت موافقم باهاش. دو-سوم افسردگیهام پرید و سلام بر روتین و نظم و اجبار. |
|
Saturday, April 6, 2019 روایتی از بهشت
قصه تنها از خیال سینماگر برنخاسته، حتما معادلهایی در واقعیت دارد، خاصه نزد فقرا. فلوبر گفته تمدن ضد شعر است. مردمان فیلم مناسبات را برهم زده و زندگی را دوباره ابداع میکنند. آنگونه که زندگی، زندهبودن، جسم زندهشان به آنها میگوید و نه قراردادهای اجتماعی. فیلم تمام تاریخ بشر را در مجال خودش خلاصه کرده و فرضیهها و روایتهای بهشت و سقوط و هبوط را تعریفی دوباره داده. تمدن بهشت نیست. یا بهشت تمدن نیست. روایتها و فرضیهها و آخر قصه اما همه به ما میگویند که بهشت جای ماندن نیست. نام فرانسوی فیلم مورد یا ماجرای خانواده است. خانواده راستین آنگونه که مسیح میگفت.
Labels: UnderlineD |
|
Thursday, April 4, 2019
هنر ظریف بیخیالی
ترجمه کتاب The Subtle Art of not Giving a F*CK با عنوان هنر ظریف بی خیالی توسط نشر کرگدن منتشر شده است. مترجم کتاب رشید جعفرپور است که در ویرایش کتاب پدیده رزی به من کمک بسیاری کرد. کتاب هنر ظریف بی خیالی یکی دو سال است که در پیشخوان پرفروش ترین کتاب های آمریکا و کاناداست و طنز جذابی دارد. در این پاراگرافی که این جا از ترجمه کتاب نقل می کنم معلوم است که رشید کارش را عالی انجام داده. ترجمه را هم به من تقدیم کرده که مزید امتنان است: «زیبایی بازی پوکر در این است که اگرچه شانس همیشه دخیل است اما نتایج بلندمدت را معین نمیکند. کسی که کارتهای بدی به او رسیده میتواند کسی را که کارتهای بهتری دارد شکست دهد. البته کسی که کارتهای بهتری به دستش رسیده شانس بیشتری برای برنده شدن دارد اما در نهایت برندۀ بازی را چه چیزی تعیین میکند؟ بله درست حدس زدید، اینکه چه کسی در طول بازی تصمیمهای بهتری میگیرد. من زندگی را هم به همین شکل میبینم. به همۀ ما یک کارتهایی دادهاند. بعضی از ما کارتهای بهتری گیرمان آمده است. اگرچه ممکن است از اینکه کارتهای خوبی به دستمان نرسیده اعصابمان به هم بریزد و احساس کنیم کارتهای خوب را از چنگ ما درآوردهاند، اما بازی واقعی در انتخابهایی است که با این کارتها انجام میدهیم: خطرهایی که میکنیم، و عواقبی که میپذیریم. کسانی که در موقعیتهای مختلف همواره بهترین تصمیمها را میگیرند کسانی هستند که در پوکر نهایتاً جلو میافتند، و همینطور در زندگی. و اینها الزاماً کسانی نیستند که بهترین کارتها را دارند.» Labels: UnderlineD |
|
Wednesday, April 3, 2019
یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیم رو مرتکب شدم و با آدم هایپر و پرحرفی که قبلاً سابقهش رو داشتم اما لابد شدتش رو یادم رفته بود یا فکر میکردم عوض شده، رفتم مهمونی. پام که رسید به مهمونی، تازه تمام حماقتهای پیشینم برام دژاوو شد. چگونهست که آدمی هی هر بار یادش میره از یکسری وقایع، درس عبرت بگیره و هی هر بار، گول معاشرتی رو میخوره که نباید؟
بعضی آدما هستن در زندگانی، که معاشرت براشون مترادفه با حرفزدن. حرفزدن معمولی هم نه، گپزدن هم که نه، حرفزدن حرفزدن حرفزدن لاینقطع حرفزدن. یه جوری که یه هو میبینی ظرف نیمساعت، تا گردن غرق شدی تو کلمه، و طرفت حتی یک دقیقه مجال نفسکشیدن نمیده بهت. از بد حادثه، چون بردیش مهمونی، فکر میکنه تو رو کامل کنترات کرده. یک لحظه نمیذاره به حال خودت باشی. داری غذا میکشی واسه خودت، میاد سراغت. سرت تو موبایلته، میاد سراغت. داری کتابهای کتابخونهی میزبان رو نگاه میکنی، میاد سراغت. راجع به همهچی حرف داره راجع به همهچی نظر داره اصلاً نمیفهمه وقتی داری کتاب ورق میزنی وقتی داری با فلانی معاشرت میکنی، یعنی داری برای خودت وقت میگذرونی و نباید بیاد تو حباب شخصیت. اصلاًتر همین حباب شخصی. بلد نیست برات یه دايرهی شخصی قائل بشه بلد نیست برای خودش یه دایره قائل بشه، یه ریز حرف میزنه یه ریز بلندبلند حرف میزنه و توجهی نمیکنه به این که صداش نباید از این دایره بیرون بره توجه نمی کنه که کل مهمونی لازم نیست نظرات گهربارش رو بشنون و در جریان ریز مکالماتمون قرار بگیرن. یاد اون دوست قدیمیم افتادم که حق خودش میدونست تو تئاتر، تو سینما، تو تاکسی، تو کافه، با صدای بلند، بسیار بلند قهقهه بزنه و رفتار خودش رو خیلی هم بدیهی و طبیعی میدید. چه عذابی میکشیدم از تئاتر/سینما رفتن باهاش، تا دیگه دیدم نمیتونم، ترک کردمش. حالا این یکی که نه پارتنری بود نه چیزی، صرفاً یه دوستِ نه اونقدر صمیمی، که اشتباه کردم گفتم دارم میرم فلانجا مهمونی، تو هم بیا. هدفم معاشرتکردن بود و گپزدن، بهخدا فقط «گپزدن» بود و نه «ناناستاپ و یکریز در مورد هر چیزی حرفزدن حرفزدن حرفزدن». منتها دوستمون از لحظهی نشستنمون تو ماشین، تا وقتی که بالاخره وسطای مهمونی براش واضح و مبرهن توضیح دادم که دوست عزیز، من غلام آدمهای کمحرفم و دارم اکسیژن کم میارم از فرط تو، و مهمونی رو و اون رو نصفهکاره ترک کردم، نفهمید و این حق رو قائل نشد برای من، که گاهی حرف نزنه، گاهی ساکت شه، سکوت کنه. شد بود عین یه متن تایپی بلند و طولانی، بدون هیچ اینتری بدون هیچ پاراگرافبندیای بدون رعایت حال خواننده که چشمش فضای سفید ببینه اون وسط. پرگو و وراج و بیملاحظه و لاینقطع. خفگی.
|
|
Tuesday, April 2, 2019
به عنوان یه معتاد به ماساژ، و پس از امتحان کردن انواع و اقسام ماساژها در ایران، از (به قول خودشون) لاکچریترینشون که هانا باشه گرفته تا سیِل و میال و حس خوب زندگی و الخ، با فاصله خانم اُ در صدر جدوله همچنان.
نگران بودم نکنه ماساژهای هانا خیلی عالی باشه، که نبود و سرویسشون معمولی بود و سوشیشون معمولی بود و حتی کارمندهاشون هم معمولی بودن. یه پتانسیل بسیار خوب و تر و تمیز، اما حیفشده در بخش اجرایی. از وقتی تخت ماساژ گرفتهم، زندگی چند درجه شیرینتر شده. خوبیش اینه که ماساژور میاد خونه، لذا لازم نیست با کلی وقت تلفشده بری برسی به ماساژ و مهمتر از اون، وقتی ماساژ گرفتی و تو خلسهای، مجبور نیستی بلند شی لباس بپوشی دوباره بزنی به قلب ترافیک. مخصوصاً وقتی خیالت راحت باشه توی اسپاها هم نه به لحاظ کیفیت، نه به لحاظ امبیانس و سرویسدهی خبری نیست و همهجا آسمون همین رنگه. |
|
Monday, April 1, 2019
یادداشت فرناز سیفی راجع به «رکسانه گی»:
چندباری از علاقهام به رکسانه گی، فمینیست، رماننویس و استاد دانشگاه نوشتم. بهنظرم او یکی از خوشفکرترین فمینیستهای فعلی در عرصهی روشنفکری عمومی است که هم در آکادمی حضور موفقی دارد و سواد دانشگاهی دارد، هم ارزش و قلق حضور جذاب، موثر و نوشتن موجز و گویا و روان برای نشریات جریان اصلی را بلد است. رمان بسیار خوباش(An Untamed State) هم گواه روشنی بر مهارتهای داستاننویسی اوست. رکسانه گی چندماه پیش در "تد" سخنرانی کرد؛ با محوریت مقالههای تازهترین کتاباش با عنوان "فمینیست بد." او سالهاست با شهامت میگوید با معیارهای آن گروه از فمینیستهای خطکش بهدست که فمینیسم را جز در چارچوبی تنگ و نفسگیر نمیفهمند و نمیپذیرند، او حتما "فمینیست بدی" است. در ماشین دوست دارد با صدای بلند آهنگ رپ سکسیستی گوش بدهد، یک سری کارهای "یدی" را واقعا تهذهن "مردانه" میداند و هیچ علاقهای هم ندارد این کارها را یاد بگیرد و انجام بدهد و ترجیح میدهد یک مرد قویهیکلی بیاد مثلا شیر آب را که چکه میکند، درست کند. عاشق مجلههای فشن است و اتفاقا رنگ صورتی که انقدر با علم به جنگاش رفتید، رنگ مورد علاقهی اوست. سریالهای آبکی دوست دارد و ته دلش به داستانهای فانتزی با پایان خوش و شاهزاده اسبسوار هم علاقه دارد و دوست دارد ماجراهای عشقی گاهی واقعا پایانی همینقدر افسانهای و خوش داشته باشد. آیا او با همهی تضادها و مجموعهی متناقض چیزهایی که دوست دارد و ندارد، فمینیست نیست و باید با چوب رانده شود؟ و کی گفته چون او خود را "فمینیست" معرفی میکند، باید "پرفکت" باشد و همهی "باید/نباید فمینیستی" را رعایت کند؟ کی گفته هیچ کس دیگری هم که خود را فمینیست میداند باید حتما و لزوما در همهی این چارچوب تنگ بگنجد؟ مثال خوبی میزند...بیانسه، خواننده معروف پاپ، خود را فمینیست میداند و در یکی از اجراهای خود روی صحنه جلوی احتمالا بزرگترین اندازهای که لغت "فمینیسم" تا حالا دیده شده، برنامه اجرا کرد. جماعتی از فمینیستها با چوب و چماق دنبال او افتادند که نخیر ایشان هیچ هم فمینیست نیست و اعلام برائت و مرزکشی...گی عبارت بسیار مهم و درستی استفاده میکند:« آمدند فمینیسم بیانسه را نمره دادند»...این مشکل وحشتناک بزرگی است که گریبانگیر فمینیسم در همه جهان است و فمینیسم ایران هم تا خرخره در منجلاباش فرو رفته است. عدهی زیادی مدام در حال "نمره دادن" به فمینیسم دیگراناند و مسابقهی "من فمینیستترم چون..." یا " تو فمینیست واقعی نیستی چون..." گی میگوید از آنجایی که هنوز خواستهها و مطالبات بسیار بسیار زیادی باقی مانده که محقق نشده و برای داشتن آن میجنگیم، مدام از یکدیگر انتظار "پرفکشن" داریم و افتادیم به جان هم و فمینیسم یکدیگر را "میدریم" و لتوپار میکنیم. کاری که نباید بکنیم و حواسمان باشد "فمینیسم بد" نقطهی شروع است؛ او در پایان کتاب "فمینیست بد" مینویسد:«من ترجیح میدهم فمینیست بدی باشم تا اینکه اصلا فمینیست نباشم.» ...واقعا کدام جنبش انقدر در حال تاراندن و پس زدن نیروهای علاقهمند و تازهنفس است آخر...؟ نکنید، با شما هم هستم دوستان عزیز! Labels: UnderlineD |