Desire knows no bounds |
Wednesday, July 30, 2003
Talk to her ... دوستش داشتم . يکی از قشنگ ترين فيلم هايی که چند روز اخير ديدم . فيلمی دربارهء لذت صحبت کردن . دربارهء تأثير کلمات ، به عنوان سلاحی برای مبارزه با تنهايی ، بيماری ، مرگ و ديوانگی .
تو سايت فيلم ، يادداشت های کوتاهی در مورد شخصيت های فيلم نوشته شده ، که برای کسانی که فيلم رو ديدن خوندنيه . داشتم فکر می کردم اگه من هم دچار همين اتفاق بشم - به مدت چند سال برم تو کوما - بين آدمايی که می شناسم ، کی حاضر می شه اينجوری شبانه روز باهام حرف بزنه ، برام همه چی رو تعريف کنه ، ازم مراقبت کنه ، باهام جوری رفتار کنه که انگار هستم ، که انگار هوشيارم ؟ و باز فکر می کردم بين آدمايی که می شناسم ، من حاضرم برای کدومشون اين کارو انجام بدم ؟ جوابش يه خورده سخت بود ... و يه خورده تر مأيوس کننده ! ? You still loved her - |
يک نفس با ما نشستی خانه بوی گُل گرفت ...
|
Tuesday, July 29, 2003
آيا واقعا فکر می کنيد دوست شما از فرصت بودن با معشوقه تان صرف نظر خواهد کرد ؟
" ژاک و اربابش --- ميلان کوندرا " |
ديوانه از قفس پريد ... يه فيلم پر ستاره ، با سوژهء تکراری اين روزها ، ديالوگ های ميرباقری وار ، کمی هم گنگ و نا مفهوم ... از اون فيلما که آخرش می پرسی : خُب که چی ؟!
The Crime of Padre Amaro ... محصول سال 2002 ... داستان يک کشيش جوان خوش سيما که وارد يه شهرستان کوچيک می شه و به تبع اون ، درگير مقاديری ماجرای عشقی سياسی ، که موقعيتش رو دچار بحران می کنه . راستش اون قدرها که آقاهه از فيلم تعريف کرده بود ، فيلم تعريفی نبود . يا شايدم چون من با يه پيش زمينهء ذهنی ، کاری مثل کتاب هابيل رو انتظار داشتم ، خوشم نيومد . |
بخشی از يک خبر :
مشتی گوليه از شهر زرشک و زعفرون به همه سلام رسوند . مشتی گوليه از يک قهوه خونهء تار عنکبوتی ( معادل فرهنگسرايی ِ کافی نت ) با مردم سخن می گفت . گوليه در شتاب ِ رفتن بود ، چون کارگرها روی گاز بودند ، اگر دير می رسيد ، ته می گرفتند . وی معتقد بود کارگرهای مشهدی دسته بيل می دزدند ، جای هيزم می فروشند . ادامهء خبر ... |
Monday, July 28, 2003
از وبلاگ درباره هستی من :
دارم اشتباه می کنم ؟ مهم نیست ! می خوام اشتباه کنم ! چی ، آخرش چی می شه ؟ آخرش یه چیزی می شه دیگه ، باید این ذهن بیمار رو درمان کرد ، ذهنی که دائماً می خواد حدس بزنه که آینده چی می شه . وقتی یه رمانی می خونی همش نباید حدس بزنی آخرش چی می شه . باید بذاری همونی که اولش رو نوشته و روند داده به داستان ، همون تمومش کنه . حالا چه خوب ، چه بد! بذار خودش تمومش کنه با خلاقیت ذهن خودش . مگه وقتی وسط یه رمان هستی می ری صفحه ی آخر رو می خونی ؟ اگر این کار رو می کنی یه احمقی . یه دیوونه ی تمام عیار . پس چرا دائماً می خوای آخرش رو حدس بزنی ؟ بذار خودش به یه جایی ختم می شه . این پایان هم مثل پایان اون رمان هستش ، یا خوبه یا بد . چی ، اخلاقیات ؟ برو بابا ، ببینم این همه بر پایه اخلاقیات زندگی کردی ، چی شد ؟ الان احساس خوبی داری ؟ آره می دونم که نداری . گاهی لازمه از قالبها ( یا شاید هم غالبها! ) زد بیرون ، گاهی لازمه که آدم چارچوب ها رو بشکنه . ادامه ... |
Sunday, July 27, 2003
راستی گو گو خانوم ... گمون نکنم يه مرد سبز رنگ ، اونم سبز کم رنگ ، حال آدمو خوب کنه . يعنی خوب می کنه ها ، ولی نه زياد . فکر کنم زود اثرش بپره . هوووم ، خودمم نمی دونم چرا ها ، ولی يه جورايی سورمه ای رو پيشنهاد می کنم !
|
ديگه هيچ جا درست جا نمی شم ! دلم يه قالب جديد می خواد . جديدِ جديد .
از نقش های تکراری و يکنواخت هم خسته شدم . دلم يه نقش متفاوت می خواد . متفاوت ِ متفاوت . يه نقشی که توش نه مامان داشته باشه ، نه مامان بزرگ ، نه مادر ترزا ، نه ملانی هميلتون . پووووووف ! |
گفت : وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير .
منم که داشتم همين کارو می کردم که ! |
Wednesday, July 23, 2003
" ياور هميشه مؤمن "
وقتی صدات رو شنيدم ، بيشتر از هميشه عاشق بودم . و شايد بيشتر از هميشه دل تنگ .هميشه طنين صدات کافی بود تا آرومم کنه ، فارغ از کلامِت . سلامِت مثل هميشه بود ، اما صدات خالی بود ، خالی ِ خالی . انگار که ته نشين شده باشی ، بی اتظار حرکت يا جنبشی . توی دلم خالی تر شد . خالی تر از روز قبل - وقتی توی کوه گردن بندم پاره شد - اونم درست همون راه خاکی که برای من هميشه مترادف حضور تو بود و بس ... نشانه ... نمی دونستم نشونه ها رو باور کنم يا نه . اما باور داشتم . يادت مياد ، نه ؟ سال ها با نشونه ها زندگی کرده بودم . سال ها با نشونه ها زندگی کرده بودی . و حالا ، خالی ترين صدای تمام اين سال ها ، اونور خط بود . گفتم : اوه اوه ، چقد صدات خاليه ! گفتی : آره ، به اندازهء زندگيم . و بعدش سکوت بود . سکوتی که محکومم می کرد . اميدوار بودم گذر زمان خيلی چيزها رو حل کرده باشه ، اما انگار برای تو هم زمانی در کار نبوده ... يه لحظه ، يه جرقه ... فقط برای يه لحظه ديگه طاقت نياوردم اين شکلی ببينمت ، و يه جملهء بدون فکر رو به زبون آوردم : ميای ببينمت ؟ ... يه نفس عميق . يه مکث . نه ... اولين نه ای بود که شنيده بودم . تا اون لحظه نمی دونستم شنيدن اين کلمه از زبون کسی که دوسش داری ، چقدر سخته . همون موقع بود که فهميدم چرا اونقدر ته دلم خالی شده بود . خنديدم و گفتم : هاها ، باشه بی خيال . يه لحظه زد به سرم که برای آخرين بار ببينمت ... باز همون توقف کوتاه ... و گفتی : پس درست فهميده بودم . داری می ری . ساکت شدم ، باز هم مثل خيلی وقت های ديگه خودت می دونستی . چيزی برای گفتن نمونده بود . گفتی : دو هفته پيش آبتين جلوی جام جم حال تو رو پرسيده بود و بی مقدمه جواب داده بودم " داره می ره " . چند روز پيش هم پسر عمه م سراغت رو گرفته بود و باز من گفتم " داره می ره " . پرسيدم : کلاغه خبر آورده بود ؟ گفتی : خيلی کم خواب می بينم ، خيلی کم . و هيچ وقت نشده بود خوابی به اين وضوح تو ذهنم بمونه . توی جاده بودی . آفتاب بود ، وسط بيابون . لباس قرمز گلدار تنت بود . تنها بودی و پياده می رفتی . کمی اون طرف تر يه رودخونه بود و من پشت رود باريک وايستاده بودم و نگاهت می کردم . باد تندی مثل توفان در جهت مخالف تو ميومد و خار و خاشاکی رو که با خودش آورده بود به سر و روی تو می زد . حتا تکه ای از لباست رو هم پاره کرد و با خودش برد . اما تو همون جور در مسير خودت می رفتی و من نگات می کردم ... حس کردم من جا می مونم و تو می ری ... حالا کجا می خوای بری ؟ تو که هميشه از رفتن بدت ميومد . حاضر نبودی جايی جز اينجا زندگی کنی . خنديدم و گفتم : چه فرقی می کنه ، رفتن مهمه ، کجا رفتنش مهم نيست . گفتی : و اگه مهم باشه ؟ گفتم : هوووم ... خوب شايد جايی که اينهمه بوی آشنا نداشته باشه . خيابونی توش نباشه که ازش يه رودخونه بگذره ، که کنار رودخونه ش پر باشه از سايه و خاطره ... که کوه نداشته باشه . کوهی که يه راه ميون بر داشته باشه . که برسه به يه غار کوچيک ، يه چشمهء کوچيک ، و چند تا درخت ... که همون جا ، درست ترين ولی احمقانه ترين جواب رو داده باشم ... که الان به اينجايی برسيم که من هستم . به اينجايی که تو هستی . بعد ساکت شدم و تو قصه ت رو شروع کردی . صدات توی لحظه هام می پيچيد و اشک هام لا به لای عاشقانه هات پايين ميومدن . فقط سکوت بود و سکوت و صدای تو ، صدای تو مرد عاشق . و من که عاشق تر از هميشه بودم ، برای اولين و آخرين بار عشقت رو گريه کردم . چند ساعت زندگی کردن با صدات ، بهترين بود ، حتا اگر آخرين باشه . درون خلوت ما غير در نمی گنجد برو که هر که نه يار منست بار منست شروع کردی به تعريف کردن ... از همون روز اول . گفتی : وقتی سلام کردی ، بلافاصله صدات رو شناختم . بعد خودم تعجب کردم از اينکه بين اين همه آدم ، بعد از اين همه وقت ، چطور صدای اين خانوم تو ذهن من مونده . چطور اين قدر از شنيدن اين صدا خوشحالم . بعد يادم اومد که نگرانت بودم . نگران اون غريبه ، که چرا ديگه نمياد . که اگه نياد چه جوری پيداش کنم . تا قبل از تو ، هميشه انتخاب شده بودم . تو اولين زنی بودی که خودم انتخابت کرده بودم . و چقدر به انتخابم ايمان داشتم . فکر می کردم بعد از سال ها تمرين ، حالا ديگه به جايی رسيده م که از انتخابم مطمئن باشم . اما حالا می فهمم که زياد تر از خودم خواسته بودم . سخت ترين سوال های زندگيم اون دو باری بود که ازت پرسيدم . بار اول همون جای هميشگی بود تو ولنجک ، همون جا که می دونی چقدر برام خاصه . و بار دوم نزديکای پارک وی بود . هر دو بار جوابت يکی بود ، سريع و بدون مکث . از اون روز همونی شدم که می بايست . سخت بود ، خيلی سخت . اما بايد يه جا امتحان پس می دادم ، امتحان ِ سال ها تمرين و مبارزه رو . و کجا بهتر و سخت تر از اينجا . هر قدر آدم ها بيشتر دوستم دارن ، بيشتر ازم می پرسن " چته؟ " ، اين باعث می شه يا دروغ بگم ، يا فرار کنم . اتفاقيه که خوب می شناسيش . تو هم همون جور در مورد مسائل خصوصيت با ديگران حرف نمی زدی ، که من . و اون همه شباهت باعث شد به يکباره فراموش کنم تو هم هستی ، و فقط خودم رو در تو ببينم . اينجا همون جايی بود که کوری من شروع شد . يه آدم آهنی ، نمی تونه بهترين يا بدترين داشته باشه . اما بدترين شب زندگيم ، پارسال بود . شب اول خرداد . فکر می کردم تا هميشه می تونم برات ياور هميشه مؤمن باقی بمونم . تمام سالهای قبل چيزی جز اين نبود ، و حالا به يک باره می ديدم که از تو عقب افتادم . اون قدر در تو غرق بودم که جا موندنم رو نفهميدم . و وقتی اون شعر رو با همون زبون مخصوص خودت برام خوندی ، به يک باره فهميدم چقدر در رابطه با تو کند ذهن بودم . دو ساله زبان آلمانی رو ياد گرفته بودم ، اما بعد اون همه وقت هنوز زبون تو رو نفهميده بودم . سفيدی هايی بود که دير خونده بودم ، و حالا کوزه گری بودم که در کوزه افتاده . و بعد ... همه چی سخت شد ، خيلی سخت . تنها آدمی بودی که هيچ وقت بهش نه نگفته بودم . رد کردن حتا کوچکترين چيزی که ازم می خواستی ، برام غير ممکن بود . و حالا وانمود کردن به اينکه دارم نمی بينمت ، حواسم بهت نيست ، زندگيم داره می گذره ، خيلی سخت بود ... مثل راه رفتن روی سيم برق ... وقتی يه نامه در مورد سوليوان دريافت کنی و وانمود کنی که نديديش . وقتی يه چراغ روشن بشه و تو خودت رو وادار کنی که چشم هات رو ببندی . وقتی بدونی جايی هست و نوشته هايی ، که برای توه ، اما روی دلت پا بذاری . سخته ، خيلی سخت ... مثل راه رفتن روی سيم برق ... برات جای سواله که چرا هيچ وقت دنبال وبلاگت نگشتم ، که چرا امشب بهت گفتم نه ... می دونستم اگه نوشته هات رو بخونم ، حتما گير ميفتم . به جايی می رسم که خودخواهيم به دوست داشتن تو غلبه می کنه و کاری رو می کنم که بر خلاف تصميم توه . اگه از مهربونيت سوء استفاده کنم و دوباره ببينمت ، شايد ديگه نتونم خوددار باقی بمونم ... وقتی اون شب تصميمت رو بهم گفتی ، برام غير منتظره بود ، خيلی . اما اون قدر بهت ايمان داشتم که بدون سوال ، تصميمت رو بپذيرم ... سخت بود ، مثل راه رفتن روی سيم برق ... و حالا اين بار نوبت من بود که روی خودخواهيم پا بذارم و پای حرف تو بِايستم . پای حرف تو که به درست بودنش ايمان داشتم ، بی اون که حتا دليلش رو بدونم ... و گر مراد ِ تو اينست بی مرادی ِ من --- تفاوتی نکند چون مراد ِ يار ِ منست ... خيلی سخته ... آدم يه عمر ستاره ای رو تو آسمون ببينه . شب تا صبح بهش نگاه کنه . روز تا شب بهش فکر کنه . بهش دل ببنده . باهاش زندگی کنه . بعد راهی پيدا کنه تا برسه به ستاره ، اما از وسط راه برگرده ... و باز تا آخر عمر بشينه و ستاره رو نگاه کنه . قناعت کنه به بودن آسمونی که ستاره ش رو در دل داره ... سخته ، خيلی سخت ...مثل راه رفتن روی سيم برق . می دونی هر روز به چی فکر می کنم ؟ به اون کلبه و اون آرامش ته دنيا . پشت اون ميز و پشت بخاری که از فنجون قهوه بلند می شه . و ياد کلماتت که ميفتم ، اون ميز می چرخه و می چرخه و روی سر من فرود مياد . آرامشی که من باشم ! يادم رفته بود يه وقتايی هست که آدما وقتی از روی بامی پريدن ، پريدن ديگه . دوسِت دارن ، ولی ديگه نميان . قيدت رو می زنن . قواعد بازی رو فراموش کرده بودم . تا حالا اين همه خالی نبوده م . هيچی ديگه تو زندگيم نيست ، جز کار ، کار ، کار . اگر نبود ِ چيزهای خوب ، خوب باشه ، من الان خوب ترينم . تنها چيزی که اين روز ها تسکينم می ده ، سختيه . سختی کشيدن خوبه ، نمی ذاره همه چی از بين بره ... سخت يعنی هر چه انتظار داشته باشی ، برآورده نشه ... سخت يعنی که منتظر باشی ... که منتظر بمونی ... و من تا هنوز و هر وقت سختی خواهم کشيد . شنبه --- 14 تير 1382 |
Tuesday, July 22, 2003 نسيم وصل |
مدت زيادی بود که از لذت خوندن يه دست نوشته محروم بودم . يکی از بدی های اين دنيای مجازی همينه ، قلم رو از ما گرفت و کی بُرد رو جايگزينش کرد . درسته که کارها آسون تر شد ، بُعد مسافت کم شد ، همه چی سريع تر شد ، اما برای نوشتن يه نامه ، اونم برای يه دوست ، آسونی چه معنی داره ؟ نامه ای که بتونی لرزش قلم رو در دواير کلماتش نگاه کنی ، که جای دست نويسنده ش رو لابه لای سطور حس کنی ، که خط خوردگی هاشو با شيطنت کشف کنی ، حالا هر قدر هم که با دردسر و معطلی پست شده باشه ، يه مزهء ديگه داره . خوندن يه دست نوشته ، کشف کلماتی که پاک شده و هالهء کم رنگی ازشون به جای مونده ، حاشيه نويسی ها و ... ، همه و همه لذتی دارن که با يه متن تايپ شده قابل مقايسه نيست . همهء اينا يعنی اينکه دو تا نامه و دو تا دفتر دست نويس ظرف همين دو روز ، چسبيد اساسی .
***** نمی دونه که دوستش دارم . و نمی گم که دوستش دارم . احمقانه می شينم و نگاه می کنم تا از کنارم بگذره ، می دونم که شايد ، شايد ، شايد يه لحظه برسه که برای گفتن ديگه خيلی دير باشه ، می دونم . اما اون غرور احمقانه هنوزم سر جاشه ، به همون شدت قبل . فقط می تونم آرزو کنم که خوب باشه ، خوب ِ خوب . و هميشه باشه . هميشهء هميشه . |
Monday, July 21, 2003
وبلاگ نويسی باعث شد يه جورايی حرف زدن رو هم تمرين کنم . کاری که قبلنا خيلی برام سخت بود . ديروزم يه عالمه حرف زدم . مدت ها بود اينهمه طولانی قصه نگفته بودم . فکر کنم اين جور حرف زدن برام لازم بود . وقتی آدم چيزی رو تعريف می کنه ، انگار به جمع بندی های جديدی می رسه تو ذهن خودش .
راستی ، اين بار ديگه وقتی داشتم در مورد تو حرف می زدم صدام نلرزيد ، فقط يه خورده اشک تو چشمام جمع شد . می بينی ، دارم بزرگ می شم ، نه ؟ اتاقم پر از بوی مريمه ... زير پنجره خاليه ... اما يه جعبهء چارگوش هست ، يه پاکت سبز ، و يه نامهء چند خطی سبز تر ، که همه جا رو غرق عطر مريم کرده . زندگيم هنوز هم همون منحنی سينوسيه . فکر کنم نقطه عطفش يه حماقت گنده بود . پايين منحنی که ميام به يه تابلو می رسم : کارپه ديِم ! همين دو تا کلمه کافيه تا همه چيزهای فراموش شده رو يادم بياره ، روزهای پرتقالی رو ، و شارژم کنه برای صعود . اما خوب هر بار که می رسم اون بالا ، باز يه تابلو می بينم که روش نوشته : بايد اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و اگر بی گاه به در کوفتنت پاسخی نمی آيد کوتاه است در پس آن به که فروتن باشی . رفتن سخته ، حتا اگه انتخاب خودت باشه . سخت تره ، اگه اجبار باشه . و از همه سخت تره ، اگه فرار باشه . تاوانش رو يه بار پس دادم ، بس نبوده ؟ |
Saturday, July 19, 2003
از اينکه اين چند روزه همه ش داری ميای تو کلهء من تاب می خوری ، داره خوشم نمياد اصلا ! علامت مشکوکيه ، يه خورده هم عجيب ، بايد حواسمو جمع کنم انگار .
|
Friday, July 18, 2003
بالاخره طلسم ديدن يه فيلم قابل تحمل شکست . فرش ِ باد ، فيلمی از کمال تبريزی با بازی رضا کيانيان که خيلی دوستش دارم . فيلم بدی نبود و لحظه های قشنگی داشت . به خصوص شباهت يکی از شخصيت های فرعی فيلم با بعضی اشخاص حقيقی و حقوقی بسی باعث نشاط و انبساط خاطر شد !
يه چيزای کوچيکی ، يه يادگاری هايی ، يه لحظه هايی هستن که موندگار می شن تا ابد ... به طرزی ساده و عجيب ... به سادگی ِ همون دو گِره ِ رنگی در حاشيهء فرش ... و من عاشق اين تيکه های کوچيک و ساده ، ولی به ياد موندنی ِ زندگی ام . اين کافی شاپ عکس هم داره يواش يواش جايگزين آناناس می شه . هر بار که رفتم کلی چسبيده . امروز هم همينجور . راستی مراد ، با نازنين دو تايی از اون پای زردآلو ها خريديم ، رفتيم پايين ، با همون قهوه بستنی اون دفعه ای خورديم . اون عکس های جوراب سوراخ ها رو هم آقاهه برامون آورد . خلاصه کلی يادت رو گرامی داشتيم ! خوب بود يه عالمه زياد . از وقتی برگشتم ، دوباره حس خودآزاريم گل کرده و دارم سيمين غانم گوش می دم : گل گلدون ... من از اون آسمون آبی می خوام ... مرد من ... برآيندش می شه اين که : تو می ری پشت علف ها گم می شی ... من می رم گم می شم تو جنگل خواب ... |
|
Thursday, July 17, 2003
نيم ساعتی که از شهر تب دار دور شديم ، هوا سرد شد . يه جيپ بود و يه جادهء پيچ دار و مهی که هر لحظه غليظ و غليظ تر می شد . و دور و برت پر از سبز ترين درخت هايی که می شد وسط يه تابستون داغ پيدا کرد . وسط جنگل که رسيديم هوا اونقدر سرد بود که با کاپشن دور آتيش می لرزيديم . درخت های کاج و کاکتوس های کوچيک اونقدر سبز و تميز بودن که آدم فکر می کرد داره به يه کارت پستال نگاه می کنه . تپه ها پر بود از گل های ريز قرمز و زرد ، گاهی وقتا هم يه موج پُر از آبی و بنفش قاطی شون پيدا می شد . علف ها اونقدر تر و تازه و خوش رنگ بودن که آدم هوس علف خواری می کرد ! و موهای همه مون غرق شبنم شده بود . بعد از مقادير زيادی دره نوردی ، خيس و يخ زده برگشتيم بالا دور آتيش . سيب زمينی تنوری وسط يه جنگل سرد مه آلود . فقط خودمون بوديم و خودمون . نه نگران اين بوديم که کسی بدون روپوش و روسری ببينتمون ، نه مجبور بوديم ورق ها رو قاطی آشغالا قايم کنيم ، نه لازم بود صدای ضبط رو کم کنيم که يه وقت کسی نياد سراغمون . نزديکای ظهر بود که دو سه نفری راه افتاديم طرف کلبه هه . همون که رو اون تپه پر درخته بود . همون که از پايينش يه چشمهء زلال زلال رد می شد . آبش اون قدر سرد بود که دست آدم بيشتر از ده ثانيه طاقت نمی آورد . زير پنجرهء کلبه و دامنهء تپه تا جايی که چشم کار می کرد ابر بود و ابر . کافی بود کمی باد بياد و مه ها رو کنار بزنه ، کافی بود تو هم اونجا باشی ، تا آدم باور کنه راستی راستی داره رو ابرها زندگی می کنه .
|
Wednesday, July 16, 2003
کلبه ای کافی ست
آتشی گوشه ای من باشم و تو تا لبانت ، عاشقانه ترين ها را بر لبانم نقش کند . |
از وبلاگ پياله :
بنوش به سلامتي دريا ، كه هر چقدر هم دلش طوفاني شود ، باز ماهيهايش را بيرون نميكند . نوشيدن قبل از عشقبازي كار سيگار بعد از ارضا شدن را ميكند . يعني آنچنان را آنچنانتر ميكند . وقتي مينوشي ، زيباييهاي معشوق را دو چندان ميبيني . اندامش را زيباتر، موهايش را نرمتر ، نگاهش را عميقتر و لبخندش را گيراتر از هميشه احساس ميكني . حتي گاهي اوقات بوي عرقش كه تا قبل از اين برايت مشمئز كننده بود، بسيار تحريك كننده ميشود . اصلا هيچ چيز نميتواند مشمئزت كند . نه خوردن انگشتان پايش ، نه غرق شدن در آنچه كه ناشناخته است و هراسانگيز . اصلا غربت و ترس هم معنا نميدهد ديگر . همه چيز لذت است و لذت است و لذت ... اما اگر امشب به رختخواب ميروي كه با معشوق تخم عشق بكاري ، پياله را پشت در بگذار . براي كاشتن عشق بايد تمام حواس پنجگانهات را متمركز كني . اين كاشتن يكي از ارزشمندترين كاشتنهاي دنياست ؛ بايد به آن دل داد ، تمام و كمال . ... بچههاي اتفاقي ، بچههاي از سر مستي و سرخوشي . هيچ كس نميخواهد اتفاقي باشد . هيچ كس نميخواهد از سر مستي پدر و مادرش اتفاق بيفتد . وقت عبادت پياله را پشت در بگذاريم . |
يه مدته خيلی غريبه شدم اينجا !
|
Monday, July 14, 2003
عشق 20%
صداقت 20% هيجان و راز 35% ابهام براي من 5% جديت 20% جمع كل: كلا باهات حال مي كنم اگه درصد ها اشتباهه لطفا زنگ بزن بهم بگو . به حافظه من اطميناني نيست. |
من هروقت يه كاغذ خالي پيدا مي كنم
دلم مي خواد روش پنج تا خط موازي بكشم و روي خط دوم يه دايره كوچولوي تو پر و يه دايره وبرم بالا بالا تر از خط پنجم و به شكل عصا برگردم پايين اوهوم اين كليد سله سل.. نه صلح! |
نبايد اهلی شد ...
يا شايد بايد اهلی نشد ... |
Saturday, July 12, 2003
سفر کردم که از يادم بری ... !
نشد ديگه ... حال و هوای اينجا هنوزم عين عصرای جمعه ست ... دوباره دارم می رم قاطی همون حس های بد چهارسال پيش ، همون سال های قبل از ديدنت . بدتر از همه هم اينکه باز ابر سياهه تو راهه ... به زودی سر می رسه ... اونم درست زمانی که صفر مطلق ام . |
Wednesday, July 9, 2003
گفت : تو اون دلت چه خبره ؟
گفتم : سوراخ شده انگار . گفت : خوب من دلمو ميدم به تو . گفتم : آخه دلت برای من خيلی بزرگه . گفت : عوضش منم می شم دلداده . ..... |
زندگی ، اونم اينجوری بی بهانه ، خيلی خاليه . ديگه نه موندنش موندنه ، نه رفتنش رفتن .
حرفات تازه داره توی ذهنم ته نشين می شه ، و من هنوز در رخوت مستی اون شبم . ای يگانه ترين يار آن شراب مگرچند ساله بود ... |
Sunday, July 6, 2003
ديشب را به ياد خواهم سپرد .
تنها شبی که عاشقی را بی پروا گريستم . تنها شبی که طعم گس عاشقی را اين چنين به وضوح مزه کردم . حکايت غريبی ست حس به جای مانده از شور و گس ، وقتی آخرين بندت ، به همان سادگی زنجير يک گردن بند ، پاره شود . |
خيلی سعی کردم که اشک هام بند بيان . فکر کردم برم بيرون درست می شن . هی نشستم ، هی نشستم تا تموم شن و بتونم برم بيرون . خبر نداشتم دارم می رم مراسم يه اختتاميه ديگه . حسن ختامش هم لابد می بايست همون ساعت کذايی باشه . ساعتی که اون همه دوستش داشتم . از ديشب تا حالا اونقدر گيجم که ديگه حساب خوب و بد معمولی هم از دستم در رفته . امروز هم اضافه شد رو تموم اتفاقات روزهای اخير . فقط همين يادمه که اون سيم کارتی که شکسته شد و خورده هاش هم ريخته شد توی جوی آب وليعصر ، می بايست دری باشه که محکم تو صورت من بسته شه . که نشد . و من هنوز در شگفتم که چطور آدم ها حاضر می شن به همين راحتی از کنارم بگذرن و دری رو تو صورتم نکوبونن . ياد جمله ای از کتاب ژاک و اربابش * ميفتم . اونجا که ژاک گيلاس خودش رو بلند می کنه و خطاب به بانوی مهمانخانه دار می گه : اول به سلامتی تمام مردهايی می نوشيم که سبب از خود راضی شدن شما ( شما خانم ها ) شده اند !
* ميلان کوندرا . |
Saturday, July 5, 2003
هنوز که هنوزه انگار از کوه افتادم پايين ! درسته که رفته بوديم ولنجک که فقط تله کابين سوار شيم ، اما به يمن حضور دوستان خشن که از قضا نسبت نزديکی با آقايون گروه فشاری دارن ، به جز کوه نوردی مقاديری هم کُشتی گرفتيم . تازه به اين نتيجه هم رسيديم که درسته گوليه کمی خله ، ولی لااقل خشن نيست ! اما همه کوه يه طرف ، اون تله سيژ سواريش هم يه طرف . خلاصه که مثل هميشه کلی چسبيد .
پ.ن : توصيه ايمنی - اگر با مقاديری گلدون و مخلفات به کوه می رويد ، از آوردن اشياء زينتی و قيمتی به شدت خود داری کنيد . در عوض توصيه می کنم حتما به دستکش ، زره آهنی ، و ترجيحا زنجير چرخ مجهز باشيد . |
بدم نمياد کمی بت شکنی کنم . هوس کردم يه خورده هم از اين طرفی تکفير بشم . چه اشکالی داره کمی هم آه ِ خدايان زمينی بگيرتمون ! آه ِ خدايان زمينی ... آه ِ بندگان زمينی ... آه ِ زمينی ها .
|
يه عالمه ميل جواب داده نشده وجود داره که در اسرع وقت جواب داده خواهد شد . اين چند وقته يا کامپيوتر نداشتم ، يا حس درست حسابی ، اما سعی می کنم پيداشون کنم .
|
Wednesday, July 2, 2003
نديدنت ، خراب شدنی ديگر ...
|
پاورچين پاورچين سرک می کشد و خودش را گربه وار به سر و رويم می مالد . دل تنگی را می گويم .
نوازشش که می کنم ، جا خوش می کند و قد می کشد زير رگه های آفتاب پايين پنجره ، و اتاق پر می شود از عطر مريم های نداشته . بی محليش که می کنم اما ، بی وقفه پنجه می کشد بر جای جای خاطراتم ، و ذهنم پر می شود از تمامی ناداشته ها . |
عذاب وجدان .
|
Tuesday, July 1, 2003 از حضور فعال نيروی انتظامی بعد از اتمام قسمت های مورد دار و هم چنين مراسم عکس گيری کاملا آروم و مرتب آخر ماجرا که بگذريم ، در باب پيک نيک امروز جاده لواسان همين بس که : " دوغ ، فقط دوغ چوپان و ديگر هيچ ! " ها ، راستی : اسمش بهار بود اين خانوم ! تقديم به گلدون فقيد . D: |