Desire knows no bounds |
Thursday, March 30, 2006
عمه ديگه درد نمی کشه
کلی خوش حالم براش و کلی دل تنگ |
Wednesday, March 29, 2006
عمه ديگه درد نمی کشه
کلی خوش حالم براش و کلی دل تنگ |
عمه ديگه درد نمی کشه
کلی خوش حالم براش و کلی دل تنگ |
Monday, March 27, 2006
چه قد دلم می خواست می تونستم مثه آدم تولدتو تبريک بگم
اما نمی شد که وسط اون همه آدم و اون همه جاده و اون همه... اما يادت بودم هزار تا هزارتای هزارتا *: |
چه قد دلم می خواست می تونستم مثه آدم تولدتو تبريک بگم
اما نمی شد که وسط اون همه آدم و اون همه جاده و اون همه... اما يادت بودم هزار تا هزارتای هزارتا *: |
چه قد دلم می خواست می تونستم مثه آدم تولدتو تبريک بگم
اما نمی شد که وسط اون همه آدم و اون همه جاده و اون همه... اما يادت بودم هزار تا هزارتای هزارتا *: |
يه سال گذشت
از پارسال تا حالا يه سال گذشته، اما اين جا هيچی عوض نشده که امسال هم سال تحويل يه هويی رسيد آمادگی شو نداشتم هيچی برق سال تحويلو نداشت خسته بودم؛ خسته و غمگين و دل تنگ اولين نفری بودم که رسيدم خونه ی مامان بزرگ هيشکی نيومده بود هنوز دلم گرفته تر شد چه قد همه وسط هياهوی زندگی گمن چه قد شلوغمونه چه قد دورمونه دل تنگ بودم دل تنگ حسی که تمام سال گمش کردم حسی که سعی کرده بودم با چنگ و دندون نگهش دارم اما نتونسته بودم نشده بود و حالا نمی دونستم من ِ بی عشق موقع سال تحويل بايد به چی فکر کنه چه آرزويی کنه چی رو خيال کنه غم گين بودم هم غم گين اومدن ابر سياه تو تمام اين خستگی و شلوغی و کلافگی انزجار انزجار انزجار غم گين تر بودم هم حتا می دونستم ديگه عمه رو نمی بينم همه ش اشکم می شد هی موقع عکس گرفتن وقتی حس کردم بابا چه قد تنها افتاده، بدتر شد همه چی به خواهره اشاره کردم بره بيارتش واسه عکس گرفتن اما حالم ديگه خوب نشد مخصوصن با چشای قرمز مامان بعد از سال تحويل سو فاکينگ لايف ايزنت ايت؟ مراسم شام و عيدی و بساط شوخی و خنده هم حتا مثه هميشه نبود نچسبيد بهم شايد به خاطر اضطراب ابر سياهه بود يا خاموش کردن گوشيه که تنهاترم می کرد تو رو دورتر می کرد ازم نگفتم بهت، نه؟ که بودنت هرچند اين همه دور کلی خوب بود برام موقع سال تحويل چه قدر دلم می خواست پيشم بودی دوتايی تنهايی يه جايی گوشه ی دنيا چه قدر می تونست همه چی خوب و آروم باشه نه؟ لحظه ی سال تحويل اس ام اس من برگشت خورد اما مال تو درست به موقع رسيد به ساعتش نگاه کردم لبخندم شد يه لبخند خوب خيلی دوست وارانه برگشتم خونه .. طاقتم به ته رسيده همه چی فرساينده ست به شدت حساس شده م و هرچيزی به سادگی ديوونه م می کنه .. بيرونم آرومه اما بين سفر يزد و جنوب، جنوب رو انتخاب کردم که اکيپ شلوغ تری داشت و بالطبع می تونسم راحت تر گم و گور شم تو دنيای خودم دوست داشتم همسفرامونو آدم های عادی با زندگی های عادی و ارزوهای عادی خوشی های ساده و خنده های سبک و زندگی بی ريا جاده اما خوب تر بود حتا دشت های سبز سبز سبز وسيع و بی ته گله گله گوسفند و مزرعه های کاهو و ذرت و چادرهای عشاير و رودخونه های کوچيک گاه و بی گاه گله بايد چرا کنه بع و بع و بع صدا کنه يونجه و شبدر بخوره علف های تر بخوره آهنگای تو جاده هم خوب بودن از ام پی تری پلير من گرفته تا بندری و بنيامين و عباس قادری به خصوص کلی خنديديم از دست پسرک خل و چل و بنيامين! اصن ازين پسرک های تازه جوون ِ گوله ی نمک باجنبه که احساس مسئوليت هم سرشون می شه کلی خوشم مياد به خصوص که رانندگی شون هم قابل اعتماد باشه و استايل فرمون گرفتنشون هم حسابی باشه اصلن يک از مهم ترين قسمتای قابل اعتماد بودن رانندگی آقايون همين مدل فرمون گرفتنشونه با مدل دنده عوض کردنشون با مدل دستاشون موقع دنده عقب چشمامو رو هم می ذارم و تو رو به يادم ميارم و .. دنيا ديگه مثه تو نداره نداره نمی تونه بياره .. هيشکی مثه تو نمی تونه نمی تونه قلبمو بخونه بگو بگو کدوم خيابونه که منو به تو می تونه برسونه .. بعدی شم "حالم بده" بعدی شم اون "کاسه بشقاب گيتار سی تار سنتور منصور..." "اه که حالِم به هم خورد" خلاصه که خنديديم مبسووووط تا حالا جنوب ايران رو نديده بودم به جز کيش البته جاده های قشنگی داشت با کلی بوی بهارنارنج و گل های مدادرنگی وار از شدت خوش رنگی و تنوع رنگ هزارتا شهر رفتيم انديمشک و دزفول و شوش و شوشتر و اهواز و ديلم و گناوه و ماهشهر و بندر امام و خرم آباد و دورود و بروجرد و ... به سلامتی از هرجا هم برگشتيم پشت سرمون يا سيل اومد يا زلزله سد دز و قلعه ی شوش و آبشار-آسياب های شوش کلی خوشگل بودن کارون هم خونه های شرکت نفت اهواز هم کيانپارس هم خيابونايی که تو کتابای اسماعيل فصيح بود هم مقبره های پشت چغازنبيل هم از بيشتر شهرايی که تا حالا اسمشون رو فقط تو اخبار زمان جنگ شنيده بودم گذشتيم بيشتر بناهای مهم تاريخی ايران رو هم که ترم پيش خونده بودم ديديم تقريبن دو هفته ی تمام تو جاده بوديم همه ش مسافرت جاده ای رو دوست دارم ازين مسافرت آلوده های خاک و خلی اسپرت با يه کاپريس کلاسيک گنده ی قديمی تميز و برو و کلاه گنده ی حصيری و بساط عصرونه وسط جاده رو کاپوت ماشين و چايی خوردن پشت فرمون و دَم گرفتن با ترانه ی شيش و هشت بندری با يه دوجين هم سفر بانمک خوش مسافرت و بگو بخند و غر نزن اما چه فايده تو نبودی که و من هی همه ش فکر می کردم که الان اگه تو بودی چی می گفتی يا چی کار می کردی و هی دلم برات تنگ می شد ساعت، ديوار، چشمات، قلبم، آلبوم، گريه، نامه، عاشق، آينه، گلدون، شونه، خونه، نيمکت، گيتار، پاييز، خونه نميای نميای!! ساعت ديوار چشمات قلبم دستم اما دستات هرگز عشقت آتيش آروم جونم نيمکت گيتار پاييز مهتاب می ميرم می مونم نميای !!! از آدمای تو مسافرت-خودخواه خوشم نمياد از آدمايی که شوخی های جنسی می کنن و سوال های جنسی هم خوشم نمياد از اين که يکی هی مواظبم باشه يه ريز هم خوشم نمياد از اين که ولی وسط اون شلوغی برام تو ليوان خودم چايی ريخته باشن و با يه آلبنی بهم بدن خوشم مياد اما از حليم کله ی صبح هم از يه فنجون پر از شکوفه های بهار نارنج که تا آخر مسافرته تازه بمونه و عطرش گيجت کنه هم از جوراب بدبوهای فردا صبح به ظاهر سهوا شسته شده هم ! عرب ها هنوز هم رسم و رسوم های دوران بربريت رو دارن بخش زيادی ش هم تقصير خود زن هاشونه اما خيلی مهمون نوازن مردای جوونشون هم کلی بانمک و خوش برخوردن کلی هم مواظب آدمن لب کارون که ببينن چی می خوای يکی از خوش مزه ترين و بزرگ ترين ماهی تنوری های دنيارو هم بلدن بپزن نون صبحانه شون هم رو هم تو تنور می پزن زناشون کلی بی سواد و بی سرزبونن بچه هاشون هم شلخته و بد لباسن يه چايی های خيلی خوش رنگ و خوش طعمی هم دارن که رو منقل می ذارن وسط هال قهوه شون رو هم همه تو يه فنجون می خورن فقطم واسه مهموناشون قاشق چنگال ميارن پسربچه های شيش هفت ساله شون هم حتا بلدن سيگار روشن کنن شبا لب کارون هم آدم کلی از دستشون می خنده و کلی دوباره چارشنبه سوری بازی می کنن يکی شون هم هست که با اين که به زور فارسی می فهمه اما کلی دهن گرمی داره و آدم می ميره از دستش از خنده يکی شون هم هست که خنده ی فوق العاده گيرايی داره، از اون خنده ها که با چشماشونم می خنده و آدم محو خنده شون می شه هوممم لباسای زناشون هم همه ش ازين پولک مولکياست اگرم شوهر يکی شون بميره تا آخر عمر بايد سياه بپوشن رسم و رسوم خانوادگی شون هم کلی برای آقايون غير عرب بدآموزی داره برا همينا توصيه می شود يه شب بيشتر مهمون ميزبان های اهوازی تون نباشيد، با اين که شديدن مهمون نوازن هم انسان نبايد در زندگانی تو جاده های پرپيچ و پرگردنه و تاريک و باريک به جای ترمز، از دنده معکوس استفاده کند جاده ی بروجرد اراک در قسمت هفت کيلومتری اش خر است ماشين امداد جاده بسيار خرتر است و اصن بميره الهی عوضش کاپريس کلاسيک تميز گنده ی لگن موجود بسيار دوست داشتنی ای است کسی هم که جاش هميشه خالی باشد يه عالمه خر است. نوروز هشتاد و پنج |
Sunday, March 26, 2006
يه سال گذشت
از پارسال تا حالا يه سال گذشته، اما اين جا هيچی عوض نشده که امسال هم سال تحويل يه هويی رسيد آمادگی شو نداشتم هيچی برق سال تحويلو نداشت خسته بودم؛ خسته و غمگين و دل تنگ اولين نفری بودم که رسيدم خونه ی مامان بزرگ هيشکی نيومده بود هنوز دلم گرفته تر شد چه قد همه وسط هياهوی زندگی گمن چه قد شلوغمونه چه قد دورمونه دل تنگ بودم دل تنگ حسی که تمام سال گمش کردم حسی که سعی کرده بودم با چنگ و دندون نگهش دارم اما نتونسته بودم نشده بود و حالا نمی دونستم من ِ بی عشق موقع سال تحويل بايد به چی فکر کنه چه آرزويی کنه چی رو خيال کنه غم گين بودم هم غم گين اومدن ابر سياه تو تمام اين خستگی و شلوغی و کلافگی انزجار انزجار انزجار غم گين تر بودم هم حتا می دونستم ديگه عمه رو نمی بينم همه ش اشکم می شد هی موقع عکس گرفتن وقتی حس کردم بابا چه قد تنها افتاده، بدتر شد همه چی به خواهره اشاره کردم بره بيارتش واسه عکس گرفتن اما حالم ديگه خوب نشد مخصوصن با چشای قرمز مامان بعد از سال تحويل سو فاکينگ لايف ايزنت ايت؟ مراسم شام و عيدی و بساط شوخی و خنده هم حتا مثه هميشه نبود نچسبيد بهم شايد به خاطر اضطراب ابر سياهه بود يا خاموش کردن گوشيه که تنهاترم می کرد تو رو دورتر می کرد ازم نگفتم بهت، نه؟ که بودنت هرچند اين همه دور کلی خوب بود برام موقع سال تحويل چه قدر دلم می خواست پيشم بودی دوتايی تنهايی يه جايی گوشه ی دنيا چه قدر می تونست همه چی خوب و آروم باشه نه؟ لحظه ی سال تحويل اس ام اس من برگشت خورد اما مال تو درست به موقع رسيد به ساعتش نگاه کردم لبخندم شد يه لبخند خوب خيلی دوست وارانه برگشتم خونه .. طاقتم به ته رسيده همه چی فرساينده ست به شدت حساس شده م و هرچيزی به سادگی ديوونه م می کنه .. بيرونم آرومه اما بين سفر يزد و جنوب، جنوب رو انتخاب کردم که اکيپ شلوغ تری داشت و بالطبع می تونسم راحت تر گم و گور شم تو دنيای خودم دوست داشتم همسفرامونو آدم های عادی با زندگی های عادی و ارزوهای عادی خوشی های ساده و خنده های سبک و زندگی بی ريا جاده اما خوب تر بود حتا دشت های سبز سبز سبز وسيع و بی ته گله گله گوسفند و مزرعه های کاهو و ذرت و چادرهای عشاير و رودخونه های کوچيک گاه و بی گاه گله بايد چرا کنه بع و بع و بع صدا کنه يونجه و شبدر بخوره علف های تر بخوره آهنگای تو جاده هم خوب بودن از ام پی تری پلير من گرفته تا بندری و بنيامين و عباس قادری به خصوص کلی خنديديم از دست پسرک خل و چل و بنيامين! اصن ازين پسرک های تازه جوون ِ گوله ی نمک باجنبه که احساس مسئوليت هم سرشون می شه کلی خوشم مياد به خصوص که رانندگی شون هم قابل اعتماد باشه و استايل فرمون گرفتنشون هم حسابی باشه اصلن يک از مهم ترين قسمتای قابل اعتماد بودن رانندگی آقايون همين مدل فرمون گرفتنشونه با مدل دنده عوض کردنشون با مدل دستاشون موقع دنده عقب چشمامو رو هم می ذارم و تو رو به يادم ميارم و .. دنيا ديگه مثه تو نداره نداره نمی تونه بياره .. هيشکی مثه تو نمی تونه نمی تونه قلبمو بخونه بگو بگو کدوم خيابونه که منو به تو می تونه برسونه .. بعدی شم "حالم بده" بعدی شم اون "کاسه بشقاب گيتار سی تار سنتور منصور..." "اه که حالِم به هم خورد" خلاصه که خنديديم مبسووووط تا حالا جنوب ايران رو نديده بودم به جز کيش البته جاده های قشنگی داشت با کلی بوی بهارنارنج و گل های مدادرنگی وار از شدت خوش رنگی و تنوع رنگ هزارتا شهر رفتيم انديمشک و دزفول و شوش و شوشتر و اهواز و ديلم و گناوه و ماهشهر و بندر امام و خرم آباد و دورود و بروجرد و ... به سلامتی از هرجا هم برگشتيم پشت سرمون يا سيل اومد يا زلزله سد دز و قلعه ی شوش و آبشار-آسياب های شوش کلی خوشگل بودن کارون هم خونه های شرکت نفت اهواز هم کيانپارس هم خيابونايی که تو کتابای اسماعيل فصيح بود هم مقبره های پشت چغازنبيل هم از بيشتر شهرايی که تا حالا اسمشون رو فقط تو اخبار زمان جنگ شنيده بودم گذشتيم بيشتر بناهای مهم تاريخی ايران رو هم که ترم پيش خونده بودم ديديم تقريبن دو هفته ی تمام تو جاده بوديم همه ش مسافرت جاده ای رو دوست دارم ازين مسافرت آلوده های خاک و خلی اسپرت با يه کاپريس کلاسيک گنده ی قديمی تميز و برو و کلاه گنده ی حصيری و بساط عصرونه وسط جاده رو کاپوت ماشين و چايی خوردن پشت فرمون و دَم گرفتن با ترانه ی شيش و هشت بندری با يه دوجين هم سفر بانمک خ.ش مسافرت و بگو بخند و غر نزن اما چه فايده تو نبودی که و من هی همه ش فکر می کردم که الان اگه تو بودی چی می گفتی يا چی کار می کردی و هی دلم برات تنگ می شد ساعت، ديوار، چشمات، قلبم، آلبوم، گريه، نامه، عاشق، آينه، گلدون، شونه، خونه، نيمکت، گيتار، پاييز، خونه نميای نميای!! ساعت ديوار چشمات قلبم دستم اما دستات هرگز عشقت آتيش آروم جونم نيمکت گيتار پاييز مهتاب می ميرم می مونم نميای !!! از آدمای تو مسافرت-خودخواه خوشم نمياد از آدمايی که شوخی های جنسی می کنن و سوال های جنسی هم خوشم نمياد از اين که يکی هی مواظبم باشه يه ريز هم خوشم نمياد از اين که ولی وسط اون شلوغی برام تو ليوان خودم چايی ريخته باشن و با يه آلبنی بهم بدن خوشم مياد اما از حليم کله ی صبح هم از يه فنجون پر از شکوفه های بهار نارنج که تا آخر مسافرته تازه بمونه و عطرش گيجت کنه هم از جوراب بدبوهای فردا صبح به ظاهر سهوا شسته شده هم ! عرب ها هنوز هم رسم و رسوم های دوران بربريت رو دارن بخش زيادی ش هم تقصير خود زن هاشونه اما خيلی مهمون نوازن مردای جوونشون هم کلی بانمک و خوش برخوردن کلی هم مواظب آدمن لب کارون که ببينن چی می خوای يکی از خوش مزه ترين و بزرگ ترين ماهی تنوری های دنيارو هم بلدن بپزن نون صبحانه شون هم رو هم تو تنور می پزن زناشون کلی بی سواد و بی سرزبونن بچه هاشون هم شلخته و بد لباسن يه چايی های خيلی خوش رنگ و خوش طعمی هم دارن که رو منقل می ذارن وسط هال قهوه شون رو هم همه تو يه فنجون می خورن فقطم واسه مهموناشون قاشق چنگال ميارن پسربچه های شيش هفت ساله شون هم حتا بلدن سيگار روشن کنن شبا لب کارون هم آدم کلی از دستشون می خنده و کلی دوباره چارشنبه سوری بازی می کنن يکی شون هم هست که با اين که به زور فارسی می فهمه اما کلی دهن گرمی داره و آدم می ميره از دستش از خنده يکی شون هم هست که خنده ی فوق العاده گيرايی داره، از اون خنده ها که با چشماشونم می خنده و آدم محو خنده شون می شه هوممم لباسای زناشون هم همه ش ازين پولک مولکياست اگرم شوهر يکی شون بميره تا آخر عمر بايد سياه بپوشن رسم و رسوم خانوادگی شون هم کلی برای آقايون غير عرب بدآموزی داره برا همينا توصيه می شود يه شب بيشتر مهمون ميزبان های اهوازی تون نباشيد، با اين که شديدن مهمون نوازن هم انسان نبايد در زندگانی تو جاده های پرپيچ و پرگردنه و تاريک و باريک به جای ترمز، از دنده معکوس استفاده کند جاده ی بروجرد اراک در قسمت هفت کيلومتری اش خر است ماشين امداد جاده بسيار خرتر است و اصن بميره الهی عوضش کاپريس کلاسيک تميز گنده ی لگن موجود بسيار دوست داشتنی ای است کسی هم که جاش هميشه خالی باشد يه عالمه خر است. نوروز هشتاد و پنج |
يه سال گذشت
از پارسال تا حالا يه سال گذشته، اما اين جا هيچی عوض نشده که امسال هم سال تحويل يه هويی رسيد آمادگی شو نداشتم هيچی برق سال تحويلو نداشت خسته بودم؛ خسته و غمگين و دل تنگ اولين نفری بودم که رسيدم خونه ی مامان بزرگ هيشکی نيومده بود هنوز دلم گرفته تر شد چه قد همه وسط هياهوی زندگی گمن چه قد شلوغمونه چه قد دورمونه دل تنگ بودم دل تنگ حسی که تمام سال گمش کردم حسی که سعی کرده بودم با چنگ و دندون نگهش دارم اما نتونسته بودم نشده بود و حالا نمی دونستم من ِ بی عشق موقع سال تحويل بايد به چی فکر کنه چه آرزويی کنه چی رو خيال کنه غم گين بودم هم غم گين اومدن ابر سياه تو تمام اين خستگی و شلوغی و کلافگی انزجار انزجار انزجار غم گين تر بودم هم حتا می دونستم ديگه عمه رو نمی بينم همه ش اشکم می شد هی موقع عکس گرفتن وقتی حس کردم بابا چه قد تنها افتاده، بدتر شد همه چی به خواهره اشاره کردم بره بيارتش واسه عکس گرفتن اما حالم ديگه خوب نشد مخصوصن با چشای قرمز مامان بعد از سال تحويل سو فاکينگ لايف ايزنت ايت؟ مراسم شام و عيدی و بساط شوخی و خنده هم حتا مثه هميشه نبود نچسبيد بهم شايد به خاطر اضطراب ابر سياهه بود يا خاموش کردن گوشيه که تنهاترم می کرد تو رو دورتر می کرد ازم نگفتم بهت، نه؟ که بودنت هرچند اين همه دور کلی خوب بود برام موقع سال تحويل چه قدر دلم می خواست پيشم بودی دوتايی تنهايی يه جايی گوشه ی دنيا چه قدر می تونست همه چی خوب و آروم باشه نه؟ لحظه ی سال تحويل اس ام اس من برگشت خورد اما مال تو درست به موقع رسيد به ساعتش نگاه کردم لبخندم شد يه لبخند خوب خيلی دوست وارانه برگشتم خونه .. طاقتم به ته رسيده همه چی فرساينده ست به شدت حساس شده م و هرچيزی به سادگی ديوونه م می کنه .. بيرونم آرومه اما بين سفر يزد و جنوب، جنوب رو انتخاب کردم که اکيپ شلوغ تری داشت و بالطبع می تونسم راحت تر گم و گور شم تو دنيای خودم دوست داشتم همسفرامونو آدم های عادی با زندگی های عادی و ارزوهای عادی خوشی های ساده و خنده های سبک و زندگی بی ريا جاده اما خوب تر بود حتا دشت های سبز سبز سبز وسيع و بی ته گله گله گوسفند و مزرعه های کاهو و ذرت و چادرهای عشاير و رودخونه های کوچيک گاه و بی گاه گله بايد چرا کنه بع و بع و بع صدا کنه يونجه و شبدر بخوره علف های تر بخوره آهنگای تو جاده هم خوب بودن از ام پی تری پلير من گرفته تا بندری و بنيامين و عباس قادری به خصوص کلی خنديديم از دست پسرک خل و چل و بنيامين! اصن ازين پسرک های تازه جوون ِ گوله ی نمک باجنبه که احساس مسئوليت هم سرشون می شه کلی خوشم مياد به خصوص که رانندگی شون هم قابل اعتماد باشه و استايل فرمون گرفتنشون هم حسابی باشه اصلن يک از مهم ترين قسمتای قابل اعتماد بودن رانندگی آقايون همين مدل فرمون گرفتنشونه با مدل دنده عوض کردنشون با مدل دستاشون موقع دنده عقب چشمامو رو هم می ذارم و تو رو به يادم ميارم و .. دنيا ديگه مثه تو نداره نداره نمی تونه بياره .. هيشکی مثه تو نمی تونه نمی تونه قلبمو بخونه بگو بگو کدوم خيابونه که منو به تو می تونه برسونه .. بعدی شم "حالم بده" بعدی شم اون "کاسه بشقاب گيتار سی تار سنتور منصور..." "اه که حالِم به هم خورد" خلاصه که خنديديم مبسووووط تا حالا جنوب ايران رو نديده بودم به جز کيش البته جاده های قشنگی داشت با کلی بوی بهارنارنج و گل های مدادرنگی وار از شدت خوش رنگی و تنوع رنگ هزارتا شهر رفتيم انديمشک و دزفول و شوش و شوشتر و اهواز و ديلم و گناوه و ماهشهر و بندر امام و خرم آباد و دورود و بروجرد و ... به سلامتی از هرجا هم برگشتيم پشت سرمون يا سيل اومد يا زلزله سد دز و قلعه ی شوش و آبشار-آسياب های شوش کلی خوشگل بودن کارون هم خونه های شرکت نفت اهواز هم کيانپارس هم خيابونايی که تو کتابای اسماعيل فصيح بود هم مقبره های پشت چغازنبيل هم از بيشتر شهرايی که تا حالا اسمشون رو فقط تو اخبار زمان جنگ شنيده بودم گذشتيم بيشتر بناهای مهم تاريخی ايران رو هم که ترم پيش خونده بودم ديديم تقريبن دو هفته ی تمام تو جاده بوديم همه ش مسافرت جاده ای رو دوست دارم ازين مسافرت آلوده های خاک و خلی اسپرت با يه کاپريس کلاسيک گنده ی قديمی تميز و برو و کلاه گنده ی حصيری و بساط عصرونه وسط جاده رو کاپوت ماشين و چايی خوردن پشت فرمون و دَم گرفتن با ترانه ی شيش و هشت بندری با يه دوجين هم سفر بانمک خ.ش مسافرت و بگو بخند و غر نزن اما چه فايده تو نبودی که و من هی همه ش فکر می کردم که الان اگه تو بودی چی می گفتی يا چی کار می کردی و هی دلم برات تنگ می شد ساعت، ديوار، چشمات، قلبم، آلبوم، گريه، نامه، عاشق، آينه، گلدون، شونه، خونه، نيمکت، گيتار، پاييز، خونه نميای نميای!! ساعت ديوار چشمات قلبم دستم اما دستات هرگز عشقت آتيش آروم جونم نيمکت گيتار پاييز مهتاب می ميرم می مونم نميای !!! از آدمای تو مسافرت-خودخواه خوشم نمياد از آدمايی که شوخی های جنسی می کنن و سوال های جنسی هم خوشم نمياد از اين که يکی هی مواظبم باشه يه ريز هم خوشم نمياد از اين که ولی وسط اون شلوغی برام تو ليوان خودم چايی ريخته باشن و با يه آلبنی بهم بدن خوشم مياد اما از حليم کله ی صبح هم از يه فنجون پر از شکوفه های بهار نارنج که تا آخر مسافرته تازه بمونه و عطرش گيجت کنه هم از جوراب بدبوهای فردا صبح به ظاهر سهوا شسته شده هم ! عرب ها هنوز هم رسم و رسوم های دوران بربريت رو دارن بخش زيادی ش هم تقصير خود زن هاشونه اما خيلی مهمون نوازن مردای جوونشون هم کلی بانمک و خوش برخوردن کلی هم مواظب آدمن لب کارون که ببينن چی می خوای يکی از خوش مزه ترين و بزرگ ترين ماهی تنوری های دنيارو هم بلدن بپزن نون صبحانه شون هم رو هم تو تنور می پزن زناشون کلی بی سواد و بی سرزبونن بچه هاشون هم شلخته و بد لباسن يه چايی های خيلی خوش رنگ و خوش طعمی هم دارن که رو منقل می ذارن وسط هال قهوه شون رو هم همه تو يه فنجون می خورن فقطم واسه مهموناشون قاشق چنگال ميارن پسربچه های شيش هفت ساله شون هم حتا بلدن سيگار روشن کنن شبا لب کارون هم آدم کلی از دستشون می خنده و کلی دوباره چارشنبه سوری بازی می کنن يکی شون هم هست که با اين که به زور فارسی می فهمه اما کلی دهن گرمی داره و آدم می ميره از دستش از خنده يکی شون هم هست که خنده ی فوق العاده گيرايی داره، از اون خنده ها که با چشماشونم می خنده و آدم محو خنده شون می شه هوممم لباسای زناشون هم همه ش ازين پولک مولکياست اگرم شوهر يکی شون بميره تا آخر عمر بايد سياه بپوشن رسم و رسوم خانوادگی شون هم کلی برای آقايون غير عرب بدآموزی داره برا همينا توصيه می شود يه شب بيشتر مهمون ميزبان های اهوازی تون نباشيد، با اين که شديدن مهمون نوازن هم انسان نبايد در زندگانی تو جاده های پرپيچ و پرگردنه و تاريک و باريک به جای ترمز، از دنده معکوس استفاده کند جاده ی بروجرد اراک در قسمت هفت کيلومتری اش خر است ماشين امداد جاده بسيار خرتر است و اصن بميره الهی عوضش کاپريس کلاسيک تميز گنده ی لگن موجود بسيار دوست داشتنی ای است کسی هم که جاش هميشه خالی باشد يه عالمه خر است. نوروز هشتاد و پنج |
Monday, March 20, 2006
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی دلتنگتر! فقط میدانم در آغوش منی بی آنکه باشی و رفتهای بی آنکه نباشی. عيد امسال هم میتوانم تنهايی سوت بزنم همين که بدانم هستی آسمان را پر از پرنده میبينم. لبخند يادت نرود! تشنهام و تو نیستی. مثل آب باران گودی کمرم را با نوازش دستهات پر میکنم تا از خشکسالی نبودنت زنده برهم. دستهات مال کمر من؟ از اين تنهايی هزارساله خستهام از بس تنهايی غذا خوردهام تا لقمهای نان به دهن میگذارم باران شروع میشود و من چتر ندارم تو را دارم. ... میدانی؟ میدانی چرا بند نمیآيد اين باران؟ خدا از خجالت آب شده. عباس معروفی |
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی دلتنگتر! فقط میدانم در آغوش منی بی آنکه باشی و رفتهای بی آنکه نباشی. عيد امسال هم میتوانم تنهايی سوت بزنم همين که بدانم هستی آسمان را پر از پرنده میبينم. لبخند يادت نرود! تشنهام و تو نیستی. مثل آب باران گودی کمرم را با نوازش دستهات پر میکنم تا از خشکسالی نبودنت زنده برهم. دستهات مال کمر من؟ از اين تنهايی هزارساله خستهام از بس تنهايی غذا خوردهام تا لقمهای نان به دهن میگذارم باران شروع میشود و من چتر ندارم تو را دارم. ... میدانی؟ میدانی چرا بند نمیآيد اين باران؟ خدا از خجالت آب شده. عباس معروفی |
سعی می کنم سال خوبی داشته باشم!
شما هم سعی تونو بکنين |
دل ديوانه
|
کاش لااقل يادت می موند يه کم آرومم کنی
|
دوباره بيست و نهم اسفند شد
شب سيالی بود ديشب عين جريان هذيان های ذهن تب دار وسط خواب و بيداری و خواب پر از دل تنگی و آرامش و گيجی و دل دادگی و دل تنگی و دل تنگی و خستگی و سبکی و سرخوردگی و وادادگی و دل تنگی و دل تنگی و کلافگی و بی برنامگی و دل تنگی و دل تنگی و دل تنگی و دل تنگی.. ميانه ی ناکجاآباد جا مانده ام. |
Sunday, March 19, 2006
يادمه يکی دو سال پيش يه پست نوشته بودم که دلم می خواد يه مسافرت سبک تنهايی برم با کوله سورمه ايم و مجله فيلم و حالا هم که رفيق شفيق ام پی تری پليرم.
بعد حالا بعد از چند سال دقيقن همون مسافرته رو رفتم. يه مسافرت يه هويی تنهايی دو روزه ی جمع و جور با من و کوله م و اتوبوس و آسمون پرستاره ی کوير و صندلی خالی کنارم. ولی تو اون پسته دلم نخواسته بود که به خاطر مردن يکی از عزيزام برم اين مسافرته رو که. واسه همينه که می گم دريمز کام ترو هه بايد پکيج باشه. که نيست که. به سلامتی همين که از مترو پياد شدم، هنوز نرسيده به ترمينال اون قد سنگينی نگاها به نظرم مانتومو کوتاه کرده بود که هی ناخودآگاه لبه شو با دست می کشيدم پايين. يه جوری آدمو نگاه می کردن که انگار داری بی لباس راه می ری. خلاصه نزديک بود پشيمون شم و از وسط راه برگردم، اما نه که گير داده بودم به رفتن، اينه که نگاها رو تحمل کردم و رفتم دنبال بليت. منتها گمونم تا يکی دو ساعتی يه اخم گنده روی صورتم ماسيده بود که يادم رفته بود بازش کنم، تا اين آقا آب ميوه ايه که برگشت گفت خانوم شما چه قد خشنين، يادم افتاد که از اون موقع تا حالا همين جوری اخم کردمه. اتوبوسه هم ماجراهای خودشو داشت، اما خوب بود. يعنی کلا من دوست دارم اين مدلی مسافرت کردنو هم. فقط هزارتا دلم می خواست صندلی بغلی م اين همه خالی ش نباشه، که بود اما. آسمون کوير پر از ستاره بود. سرمو تکيه داده بودم به شيشه و ايمورتال گوش می دادم و اشکا ميومدن پايين. نفهميدم دقيقن واسه چی، اما ميومدن. دوی نصفه شب رسيدم. خوشبخت ترين زوج دنيا اومده بودن دنبالم. رفتم خونه شون. گرم بود، اما يه چيزی ش بود، يعنی يه جورايی کم رنگ بود به نظرم. فردا صبحش وقتی داشتم واسه "ه" تعريف می کردم که سر کلاس اسپانيايی من با جرات اعتراف کردم يه زوج واقعن خوشبخت رو با چشای خودم ديده م، گفت بايد بيای يه ماه پيش ما بمونی، بعد نظر بدی. نفهميدم چی بود منظورش. اما به هرحال من عاشق خودش و شوهرشم کماکان. ععمه هه خيلی بدتر از اونی بود که خيال می کردم. خوب بود که چشماش نمی ديد درست و من با خيال راحت بغضامو خالی کردم بی صدا. خيلی خوشحال شده بود که به خاطرش يه روزه اومده م که ببينمش. ولی گفت پارسال که کم تر مريض بودم، نيومدی، حالا که نمی تونم از جام بلند شم اومدی؟ .. خوب شد دوربينمو جا گذاشتم تهران.. .. تمام مدت برگشتنی تو راه دستام بوی عمه رو می داد. .. نزديک بود خيلی شيک نقش ملک الموت رو بازی کنم براش، به خاطر اون آب نبات ها و لواشک ها!! خدا رحم کرد واقعنی!! .. سبک شدم يه کم اما. بسطام و توقف های بين راه برگشتن و خونه مونو تو تهران پيدا کردن عوضش کلی حال و هوامونو عوض کرد. |
Friday, March 17, 2006
بزرگ شدن يعنی پشت سر گذاشتن تعلقات شخصی
|
خوب درسته که من بداخلاقم
درسته که بيشتر وقتا با يه من عسل هم نمی شه قورتم داد درسته که مودی هم هستم اما آدم که يه دفه ای دوست داشتنش يادش نمی ره که يعنی که اون بدقلقی ها به دوست داشتنه زياد ربطی نداره سقط من عينی هم يه هويی نيست کم کميه بعد علی رغم همه ی روزهای بد گذشته و روزای بد آينده خوب منکر تمام لحظه های خوبی که داشته م هم نمی شم و کماکان معتقدم دتس د لايف و اين که زندگيه با همه ی بالا پاييناش به خاطر اون لحظه هاشم که شده، ارزش زندگی کردن داشته داره و اگه از من بپرسن چه قدر زندگی کردی می تونم ادعا کنم که زندگی کرده م حداقلش اينه که می تونم ادعا کنم تا جايی که دستم می رسيده، چيزايی که خواسته م رو به دست آورده م تجربه شون کرده م از وسط يه عالمه چيزهای جور و ناجور چويس های دلخواه خودم رو انتخاب کرده م می تونم ادعا کنم که حسرت زيادی ندارم آرزو چراها اما حسرت نه حسرت کارهای نکرده، نه اينه که خوب، درسته که غر می زنم هی اما ديگه اونقدا هم متلاطم نيستم بازه ی بالا پايين شدنام اون قدا هم زياد نيست خيلی آروم ترم آروم تر و پذيراتر و واقع بين تر هندل کردن خيلی از تيزی های زندگی هم برام راحت تر شده ساده تر و سبک تر غلظت خيلی از حس هام کم تر شده کم تر و رقيق تر و گذشته از اين ها بزرگ تر شده م خيلی بزرگ تر |
اين روزا کلمه ها هم کارشون برعکس شده انگار
اين روزا کلمه ها فاصله ها رو بيشتر می کنن حتا زيادتر و زيادتر بعد من هی گيج می شم از اين همه کلمه از اين همه فاصله حالا ديگه صدای خودم هم برام غريبه ست حرفای خودمو که می شنوم از زبون خودم، برام عجيب به نظر ميان تو کله م فقط يه blank گنده ست يه بلنک گنده ی گنده |
با اين که از صبح تا شب بيرون بودم، اما کلی سرحال و با دست پر برگشته بودم خونه که مامانم خبر داد عمه هه پيغام داده که دلش می خواد قبل از مردنش منو ببينه. سرطان همه ی بدنشو گرفته و منتقلش کرده ن بيمارستان که بهش مسکن های قوی بزنن که اين روزای آخر عمرشو حداقل درد نکشه. مامانه صداش در نميومد وقتی داشت اينارو می گفت. گفتم باشه، حتا اگه شده صبح برم و شب برگردم، می رم ببينمش. گفت چه جوری می خوای بری، بليت پيدا نمی کنی که. خوب.. راست می گه، اما يه کاری ش می کنم خلاصه.
عمه هه تمام سالای بچگی خونه ی قيطريه، پيش ما زندگی می کرد. وقتايی که از مدرسه برمی گشتم و مامانم سر کار بود، عمه هه تر و خشکم می کرد، برام آب ميوه مياورد تو اون ليوان قرمز گنده هه. از توی صندوقچه ی قديمی ش برا عروسکام لحافای کوچيک چل تيکه در مياورد. قصه ی دختر ماه پيشونی و حسن کچل و گاو سُم طلا و دختر پادشاه رو برام تعريف می کرد. دهنشم هميشه يه بويی می داد، بوی عمه رو می داد. من بوشو دوست داشتم. ساعت ها ميشست کنارم و قصه می گفت و با موهام بازی می کرد. عمه و بابابزرگ تنها کسايی بودن که هيچ وقت خسته نمی شدن از بازی کردن با موهای آدم. بعد نه که همه ی بچگی م منو بزرگ کرده بود، اينه که عزيز کرده ش بودم. تو تمام اين سال ها، حتا اون چند سالی که ايران نبودم، به مامانم زنگ می زد و تولدمو تبريک می گفت. هيچ وقت يادش نرفت. حتا پارسال که اين همه مريض و بستری بود. اولی که براش خونه خريدن، زنگ زد بهم گفت ديدی قصه هايی که برات تعريف می کردم، بالاخره راست از آب در اومدن. هميشه از اون قديما آرزو داشت واسه خودش يه خونه داشته باشه. اما نه که ازدواج نکرده بود و چشماش ضعيف بود، نمی ذاشتن تنها زندگی کنه. تا اين که وقتی فهميدن سرطان داره، آقا آلمانيه برای اين که آرزوشو برآورده کرده باشه، براش يه خونه خريد. خوب راستش خيلی دير بود ديگه، نتونست خانومی خونه شو بکنه. اما همين قدر که تو خونه ی خودش بود و يه کارگر شبانه روزی داشت و می تونست چيز ميزای تو صندوقچه هاشو بچينه تو خونه ش، کلی بود براش. هيچ وقت يادم نمی ره اولين باريو که رفتم ديدنش. براش کادو برده بودم. يادم نمی ره با چه ذوقی می چيدشون. هميشه به من از همه بيشتر عيدی می داد. نوه های ديگه که به شوخی اعتراض می کردن، می گفت آخه اين دختر خودمه، خودم بزرگش کرده م. پارسال که به خاطر سرطان عملش کرده بودن و سينه شو برداشته بودن، رفتم بيمارستان پيشش. روحيه ش از منم بهتر بود حتا. نمی دونست سرطان داره. نمی دونه هم. اما اون قدر سرحال و قوی بود که من و خواهره کاملن تحت تاثير روحيه ش قرار گرفته بوديم. اما عمله فايده نداشت. سرطانه آروم آروم پخش شد و حالا تمام تنش رو گرفته. هنوز هم نمی دونه که سرطان داره. فقط می دونه که ضعف شديدی داره و داره می ميره. به مامانم گفته از مرگ می ترسه. نمی خواد بميره. اما حالا که انگاره داره می ميره، دلش می خواد منو ببينه. منو که به جای دختری که هرگز نداشت، بزرگم کرده.. |
Thursday, March 16, 2006
حس کادو خريدنم تو اين هياهوی پر ترافيک آخر سال به شدت ارضا شد. لطفن امسال هرچه زودتر تموم شه پليز.
|
"پرواز به مقصد سانفرانسيسکو، از آلاسکا هم گذشت."
رولان بارت --- جلد دوم |
"پرواز به مقصد سانفرانسيسکو در فرانکفورت نشست."
رولان بارت |
روزهای پراسترس و پرتنشی ان اين روزها
به شدت شلخته هم هستن تازه دوسشون ندارم عيدم دوست ندارم اين همه بی برنامه گی رو هم دوست ندارم اين همه بی هيجانی رو هم اين همه همه چی رو از سر خود باز کردن رو هم تو رو هم |
به سلامتی با دکور يک زديم تو کار جنگ عجالتن سرد
از اينايی که تا کم ميارن و دليلی برا کاراشون ندارن، صداشونو می برن بالا و می گن تشخيصش در صلاحيت شما نيست بدم مياد خوب اينه که باهاش سر لج افتادم و الکی الکی کار داره می کشه به مقامات بالا ولی از اون طرفم کلی حال می کنم که دهنش بسته ست و هيچ حرف منطقی ای نداره بزنه |
بهانه می گيرم؟
باشه ديگه نمی گيرم بذا همه ی ايناهم برن به حساب کدورت ها و دل زدگی ها ها؟ |
Wednesday, March 15, 2006
چهارشنبه سوری ولنجکانه ی خيلی چسبنده ای بود.
|
Sunday, March 12, 2006
اين خيلی غصه انگيزه ست که آدم مجبور باشه برای رفرش نگه داشتن يه رابطه، دچار سياست بشه
من اون اطمينانه رو بيشتر دوست دارم حتا اگه منجر به عادی شدن رابطه بشه يا حتا از دست دادنش گمونم "تا لب چشمه بردن و تشنه برگردوندن" خيلی بچه مدرسه وارانه باشه ديگه |
وام گرفته ام از دنيا
حضور اين روزهات را |
اصنا، اين آقای کَد يکی از سوئيت ترين استادهاييه که تا حالا ديده م. از اون آدم های به ظاهر بی تفاوت ِ در باطن تيز و حواس جمع که هی می خواد قاطی نشه، اما نمی شه!
بعد امروز که اومد پای مونيتور سوال ucs رو جواب بده، فيگور دستش و اون خنده هه ش ديگه اصن آخرش بود. شومينه ش هم! اون حرکت بالاش کلی الگانت بود. ××××× فقط منتظرم ببينم دکور يک چه جوری می خواد نمره بده! ××××× من هنوزم صبحانه ی اردک آبيمه که! ××××× آسمون امروز بالای قيطريه دقيقن رنگ اين پيرهن مردونه آبی ساده ها بود که پوشنده ش يه شيکم گنده هم داره. يه آبی خوب مهربون دوست ساکت تنبل. آفتابش هم لم داده بود رو زمين. دقيقن يه وری آروم. دوستش می داشتم کلی. ××××× بعد از فاينال فردا يعنی تا سه ماه امتحان-لس می شم بالاخره؟؟ ××××× دلم يه مسافرت ده روزه ی بی هياهوی آروم خواسته. نداريم اما که. ××××× راه هايمان حتا اگر گم شوند ميان هزار شاه راه و بی راه ما اما يکديگر را هرگز گم نخواهيم کرد ××××× اگر دستم را بگیری آن قدر با تو راه می آیم تا تلافی کنم گر نه آن قدر خواهم آمد تا دستم را بگیری. |
بوبن ميگه:
در نقاشی لحظهای فرا ميرسد که نقاش میداند تابلويش تمام شده است. چرايش را نمیداند. تنها به ناتوانی ناگهانیاش از ايجاد هرگونه تغيير در تابلو معترف میشود. تابلو و نقاش وقتی از هم جدا میشوند که ديگر به هم کمک نمیکنند. وقتی که تابلو ديگر نمیتواند به نقاش چيزی ببخشد. وقتی که نقاش ديگر نمیتواند به تابلو چيزی ببخشد. بنظرم کلاً توجيه جالبيه. EWE |
Friday, March 10, 2006
شوخی شوخی شد چار سال و يک ماه
تقريبن نان استاپ فکرشو بکن چه همه وقته، نه؟ |
there is too much that time cannot erase
|
دستهای تو
مرا به خدا میرساند و دستهای من مرا به تو. ... نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه فقط میخواستم بدانی آره آقای من! انگار که ساعت از همان اول بی قرارتر از من بود که نفهمیدم چرا یکباره معنیاش از زندگی من افتاد ... می دانی؟ هیچ کدام از اینها را که گفتم اصلاً نمیخواهم فقط باش همین. ... شعر میشوی بخوانم تو را بالای دار؟ شير میشوی بنوشم تو را در کودکیام راه بيفتم کوچه به کوچه نشانت دهم؟ دستم را بگير گم نشوم نترسم. ... من نهنگم؟ يا عشق تو؟ نامم را صدا کنی آمدهام آمادهام سوت بزنی برمیگردم تا نفسهات را بشمرم فقط بگو آ... آه در اين اقيانوس آرام میخواهم ببينم چه تغييری کردهای در همين يک نفس در همين چشم بههم زدن. ... بيا برگرديم به عصر حجر بيا پاياپای معامله کنيم مثلاً من سيب شکار کنم تو سرم را توی دامنت بگير من اسب رام کنم تو روی ديوار تنم نقاشی بکش با انگشت طلوع خورشيد را به من نشان بده غروب خودم در تنت غرق میشوم تا نبينم جهان نا امن شده توهينآميز و نا امن. ... وقتی نيستی میخواهم بدانم چی پوشيدهای و هزار چيز ديگر. ... خندههای تو کودکیام را به من میبخشد و آغوش تو آرامشی بهشتی و دستهای تو اعتمادی که به انسان دارم ... چقدر از نداشتنت میترسم بانوی من! حاضرم همهی دنيا را ساکت کنم تا تو در آغوشم آرام بخوابی. حالا تب تنت را ببوس روی تن من. ... موهام خيس خيس است. بپيچمش به انگشتهای تو؟ نمیدانم. میخواهم بيايم توی بغلت. با لباس بيايم؟ نمیدانم. میخواهم شروع کنم به بوسيدنت. تا هميشه؟ ... کف دستهام را بر صورت پنجره سرد میکنم. ... دوری تو مزهی قبر میدهد چقدر! اين گلدان هم پژمرد کسی آبش نداده بود. دستهات توی دستهام بود و بيدار شدم... میخواهم باز چشمهام را ببندم. سراسيمه میآيی خودت را میسپاری به دستهای من. با تنت چکار کنم؟ ... پلک میزنم و به سقف خيره میشوم. با نبودنت چکار کنم؟ ... عباس معروفی |
روزگار چروکی ست نازنين.
|
بستن شيت های پروژه عين سبزی پلو ماهی می مونه. سير نمی شی که. هی می خوری، هی می خوری، هی می خوری، تا يه وقتی که به نظرت مياد بهتره بس کنی. اينم حالا شده حکايت همون. اگه ديشب با آقاهه دعوام نشده بود و از لجش نَشسته بودم خودم سيمی ش کنم، تا الان حداقل هفت هشت تا شيت اضافه شده بود بهش. ولی بالاخره از دستش راحت شدم. حالا حتا دلم نمی خواد برم ورقشون بزنم هم! بس که اين دو هفته ای همه ش جلو چشام بودن.
حالا يه کم دور و برو تميز کردم. يه چايی ريختم با کيت کت. يه عود هم روشن کردم و اومدم نشستم اين پشت باز. که چی بشه؟ خدا می دونه. نوشتنم نيست. نوشتنی زياده، اما سختم شده. با خودم فکر می کنم چه قد اين دفتر خاطراتم ناقصی داره، نه؟ از نوشتن روزمره هام ديگه طفره می رم. چرا؟ نمی دونم. سر کلاس صحبت سر اين بود که داشتن روابط متعدد با آقايون مختلف، خوبه يا نه. يکی می گفت بده. چون هی که تعدادشون زياد می شه، ناخودآگاه تو ذهنت با هم مقايسه شون می کنی. تو هر کدوم يه سری چيزا رو دوست داری که توی ديگری نيست، و چون اون "يه سری چيزا" رو تجربه کردی، نمی تونی از داشتنشون صرف نظر کنی. کم کم ناخوداگاه دنبال اين می ری که همه ی اونارو تو يه نفر پيدا کنی، که اينم هيچ وقت اتفاق نميفته. برا همين هيچ وقت احساس رضايت نمی کنی. يکی ديگه می گفت خيلی خوبه. چون اين جوری متوجه می شی که خيلی از ايرادهايی که فکر می کنی فقط پارتنر تو داره، مختص به اون نيست. می بينی بيشتر آقايون دقيقن همين نقاط ضعف رو دارن و اين جوری ديگه هی فکر نمی کنی که اگه يکی ديگه جای پارتنر فعلی م بود، چنان می شد و بهمان می شد. می دونی که نه، هر جا بری آسمون همين رنگه. بعد ديگه هی به خاطر اون ايرادها نه خون خودتو کثيف می کنی، نه پدر اون بيچاره رو در مياری. خوب راست می گفت اينو. جديدنا حرفای اون وقتای عليرضا دوباره دارن هی چرخ می خورن تو کله م. يه سری چيزا رو راست گفته بود خوب. اما نه که من داغ بودم، زياد حاليم نمی شد. نمی تونستم قبولشون کنم. می ذاشتم به حساب تلخی ش، بدبينی ش. اما حالا که دارم بخشی شون رو به عينه تجربه می کنم، تازه می فهمم که چی می گفته. تازه می تونم بفهمم واسه چی با اون اطمينان حرف می زد، چون تجربه شون کرده بود. چون زندگی شون کرده بود. روزهای آرومی ان اين روزها. پشت سر هم سُر می خورن و من هر بار ازشون جا می مونم. اون قدر جا مونده م و اون قدر دير رسيه م و اون قدر نرسيده م که ديگه از رفتن به قصد رسيدن خسته شده م. حالا ديگه زياد برای رسيدن تلاش نمی کنم. آروم آروم برای خودم می پلکم و هرازگاهی خستگی در می کنم و گاهی زمينکی می خورم و گاه تری هم تازه نفس راه می افتم سراغ راهی که باز ناکجاآباد ديگه ايه. حالا ديگه اون قدرها جزميانه فکر نمی کنم. اون قدرها برای دفاع کردن از حس هام يا فکرهام تعصب به خرج نمی دم. اون قدرها خوش حال نمی شم. اون قدرها غم گين هم. گمونم داشته باشم دوره ی جديدی از کارپه ديم رو تجربه می کنم. نه کارپه ديم کنجکاوانه ی هنجار گسيختگانه، نه! کارپه ديم دو! کارپه ديم مچورانه ی آروم. نه نيش زدن به زخم های گذشته و نه چنگ و دندون نشون دادن برای به دست آوردن آينده. نو فيوچر. دارم تجربه می کنم که به حسی که در لحظه دارم اعتماد کنم. هيستوری هامو رها کنم. مهم نيست که چی بوده. مهم نيست که چی می شه. مهم اينه که برآيند همه شون منو رسونده ن به اين جايی که الانم. پس کافيه خودم رو بسپارم به دستشون و تمام حساب کتاب ها و بود و نبود ها و بايد و نبايد ها رو رها کنم. اين جوری کم تر درد می کشم. وقتی داشت حرفای دوشنبه شب شوهرشو برام تعريف می کرد، همه ش ياد صحنه ای بودم که تو "چهارشنبه سوری" مرده بعد از حرفای قشنگ و آرومی که به زنش می زنه، به هوای بردن بچه ش به پارک، با معشوقه ش ملاقات می کنه. دلم نيومد بهش بگم حرفای شوهرتو باور نکن. دلم نيومد بهش بگم داره دروغ می گه بهت. اما بهش گفتم از من می شنوی، "چهارشنبه سوری" رو نبين. ما آدما مجبوريم برای ادامه دادن دروغ های همديگه رو باور کنيم. جز اين راهی نداريم انگار. نسبت به لغت عيد آلرژيمه شديدلی. به نظرم دوبی رفتن، مخصوصن تو عيد کار به شدت جوادانه ای مياد. اميدوارم بريم کوير. يا لااقل همون ويلاهه کنار درياچه اروميه. شدت ناگواری چيزها يه نمه کم شده ن، نه؟ يا به عبارتی من "ناگوار-پذير"تر شده م! روی هم رفته اما کلی تا خوبم که! D: |
Thursday, March 9, 2006
اصن نمی دونم با اين ذهن معيوبی که دارم، ديگه "چهارشنبه سوری" ديدنم چی بود!! کلی دوباره به همم ريخت.
ولی عجب بازی ای کرد هديه تهرانی.. به خصوص اون صحنه ی حموم و اون يکی صحنه هه که با پسرش دعوا می کنه خدا بود. تيکه موسيقی ته فيلم هم کلی تا چسبيده بود به فيلم. دوسش داشتم. |
Wednesday, March 8, 2006
1200KC
(300 تای اضافه هم به مناسبت روز جهانی زن!) |
Tuesday, March 7, 2006
900KC
|
Thursday, March 2, 2006
● سبک مانند پر
یک وقتهایی گمان میکردم همیشه بودنِ آدمها بهتر است از نگاه کردن به رد خاطرههاشان، به حجم خالی حضورشان. گیرم این بودن آوایی باشد از سازی ناکوک، نه گوشی برای شنیدن، نه حتی مرهمی بر زخمی کهنه. گیرم او همان نباشد که باید، تو همان باش که باید. گیرم برنجاندت، تو ابرو خمیده مکن به مهری که نمیخواهیَش. پس مزن، رو برمگردان، تلخی مکن، مباد که دلی بشکند، گیرم صدای ترک برداشتن دل تو را کسی نشنود. این روزها اما به خالیِ حضورِ اینها که نگاه میکنم، دلم نمیگیرد. فکر میکردم زمان که بگذرد، حس تازهی رهایی دوباره جایش را به دلتنگی میدهد. اما زمان گذشت و هیچ نشد. حالا هراس ندارم که کسی برود و من عزادار خاطرههاش بمانم. بعضی آدمها سالها میمانند بیهیچ خاطرهای. آواز عابری غريب |
نه که اين زبان ابداعی من يه نمه پيچيده و ظريف و حساسه، لازمه که در اين مبحث به چند نکته ی گرامری اشاره کنم:
"استفاده از ضمائر متصل به جای ضمائر منفصل" دوستَمِته: من تو را دوست دارم. دوستِتَمه: تو مرا دوست داری. ماچَمِته: دلم می خواهد همين الان تو را ببوسم. هوس کرده ام ببوسمت. ماچَمه: هوس بوسه کرده ام. (در اين حالت شنونده به تنهايی بايد عاقل باشد تا از تفاوت لحن، متوجه شود منظور گوينده بوسيدن است يا بوسيده شدن.) دل تنگِتَمه: دلم برايت تنگ شده است. دل تنگَمه: دلم تنگ شده است. (اين اصطلاح از ايهام برخوردار است، زيرا معلوم نيست دل گوينده برای چی يا کی تنگ شده است. و از کابردهای متنوع و وسيعی برخوردار است.) رولان بارت! |
Wednesday, March 1, 2006
بطور اتفاقي ويدئوآرت كوتاهي از يك هنرمند ايتاليايي ديدم كه با طرحي بسيار ساده و اجرايي مينيمال به استقبال اين مضامين رفته بود . Luca Curci هنرمند ايتاليايي كه در اغلب كارهايش به تنهايي انسان مدرن مي پردازد، فيلم con.fusionرا در سال 2003 ساخته است . ابتدا تصوير تلفني را مي بينيم كه زنگ مي خورد و بارها روي اين تاكيد مي شود و بعد در نماهاي جداگانه اي دو دختر جوان را مي بينيم كه تلفني با همديگر حرف مي زنند. موسيقي روي تصاوير است و صداي آنها را نمي شنويم. مشتاقانه با همديگر حرف مي زنند، تصاوير صورتشان بيانگر آن است كه گاه خوشحال مي شوند، گاه غمگين و حين مكالمه حس هاي مختلفي پيدا مي كنند در اين ميان دوربين با سرعت آرامي از آنها فاصله مي گيرد تا لحظه اي كه قطع نماها به صورت آنها متوقف مي شود و در يك نماي كلي و تكان دهنده هر دو دختر را مي بينيم كه در دو سوي يك مبل راحتي نشسته اند و با گوشي هاي تلفني كه با يك سيم مستقيم به همديگر وصل هستند با هم صحبت مي كنند . آنها همديگر را نگاه نمي كنند . انگار حتي متوجه حضور همديگر نيستند يا نمي خواهند باشند. فقط از طريق گوشي تلفن با همديگر حرف مي زنند و حواسشان به مكالمه شان است. صحنه ميخكوب كننده است. اين بنوعي نشانگر عدم توانايي برقراري ارتباط هايي طبيعي در انسانهاي امروزي ست. آدم ها از رويارويي با همديگر گريزانند، تحمل خيره شدن به چشم هاي همديگر را ندارند، ترجيح مي دهند حرفهاشان را پشت تلفن بيان كنند. چه! اينگونه مي توانند خود واقعي شان را، دروغ هاشان را و حقيقت هاشان را براحتي پنهان كنند و براي بيان هر آنچه از گفتنش ناتوانند جرات بيابند. در نماهاي بعدي به تدريج دختر ها از كادر تصوير محو مي شوند و تنها چيزي كه باقي مي ماند كفش هاشان و گوشي ها هستند اينجا جايي است كه ارتباط و وسيله ي ارتباطي به عنوان نيازي غير قابل انكار براي روح بشر نشان داده مي شود با اين تفاوت كه گويا امروزه اين ارتباط و اين نياز بكلي مستقل از مخاطب و طرف صحبت شده است. گويي براي آن دختران جوان اهميتي نداشته است كه آنسوي گوشي هاشان چه كسي نشسته باشد و به حرفهاشان دل سپرده باشد. آنها تنها نيازمند حرف زدن بوده اند.
بغض بيقرار |
فارغ از نتيجه - هرچی که باشه -
خيلی خوبمه با حرفای ديشب بابا يعنی که خوب، سبکمه |