Desire knows no bounds |
|
Wednesday, October 31, 2007
ديدی يه وقتايی يه آدمايی با يه لحنايی غير لحن خودشون حرف میزنن يا مینويسن، بعد چه همه معلومه که دارن ادا درميارن و لحنشون عاريهست و اينا؟
بعد اما اين مدل نگارش آقای لانگشات چه همه به دل میشينه مثه اين وقتا: پاشویه بسترنشینی ِ ما مکافاتِ دلدادگیست... ناخوشاحوالیمان غمبادِ دلتنگی. لَنگِ مرهمیم بر زخم عاشقی؛ نه شفا. چشمانتظار پاقدمت... دیده به درگاهِ در سفیدشد. چارهی مبتلا طبیب میداند؛ شرح ِ نسخه دواچی. درد از مرض که نیست. مردیکن و بیا. [+] |
|
Tuesday, October 30, 2007
فراخوان عمومی - دو
اين قرار خانه هنرمندان پريروزمون با حضور مارال و آقای کلاسيک به شدت روز پرتقالیای از آب در اومد، به سياق قديما! بعد من کلی ياد ايام ماضی افتادم و نازنين خونم دوباره تحريک شد. بعد نه که مارال هم به سلامتی عازم بلاد کفره، اينه که من تنها دوست دختر باقیموندهم رو به زودی از دست خواهم داد، و خوب نگرانمم شديدلی. اين وبلاگ هر چهقد خوبی داشت برا من، در زمينهی دوستدختريابی اصلن فعال عمل نکرد و به هيچ دردیم نخورد. کلن نمیدونم چرا هرگز در زندگی موفق نمیشم با يه دختر مناسب دوست شم!!! از تيلهها که بگذريم، در اين شيش هفت سال گذشته فقط از يه خانومی خيلی خوشم اومد و کلی به درد دوستی با من میخورد، که متأسفانه يه اشکال کوچيک باعث شد هرگز باهاش دوست نشم؛ اونم اينکه رقيب عشقی من محسوب میشد و چشم ديدن من رو هرگز پيدا نکرد در زندگانی. ولی خدائيش هنوزم چشمم دنبالشه (!) و تنها کسیه که فک میکنم چهقد میتونستيم با هم مَچ باشيم! انیوی، از اونجايی که فراخوان قبلی نسبتن موفقيتآميز بود، در همون راستا فراخوان شمارهی دو را به اطلاع عموم میرسانم: آقا جان، به يه دوست دختر جهت معاشرت عمومی نيازمنديم! (يعنی که اصلن قصد بدی ندارم و حتا ديگه کنجکاو هم نيستم، استريت هم هستم بهخدا.) يکی که ترجيحن و محض رضای خدا بيست و هشت سال به بالا باشه (اگه سی به بالا باشه که ديگه آخر ايدهآله). زياد غليظ و دپرس و عميق و فلسفی نباشه! از بالانس فرهيختگی مناسبی برخوردار باشه؛ يعنی حالا اگه پروست میخونه و يوسا، لااقل فرندز هم ببينه و ماتيلدا هم خونده باشه. وقتی يکی قربون صدقهی جوليا رابرتز و جورج کلونی و جويی میره، طرف رو عاقل اندر سفيه نگاه نکنه و نگه هنرپيشه فقط جان مالکوويچ! هم بشه باهاش تو رستوران سوئيسی غذا خورد، هم تو آقا مغز آلودهايه. از وقت نسبتن آزادی برخوردار باشه. لطفا شاغل عمرانی و معمار نباشه که خودم يه دوجينشو الردی سراغ دارم! باجنبه باشه، يعنی حساس و زودرنج نباشه. با کارپهديميسم، خلخلیيسم، بارانيسم، آلنيسم و مچوريسم مشکل ايدئولوژيک نداشته باشه. از من خوشش بياد و تحملمو داشته باشه. توانايی جدی نگرفتن مسائل کاملن جدی و گير ندادن به مباحث مهم انسانی رو داشته باشه. از مقدار مناسبی نارسيسيسم برخوردار باشه. ترجيحن دوستپسر هم نداشته باشه!! يا حالا اگرم داره دوستپسر ابنرمال نداشته باشه. خلاصه بشه باهاش دو کلام حرف حساب زد و يه سيگار لايتی کشيد و يه لذت لايتی برد، اينا! پ.ن. لازم به ذکر نيست که مقيم تهران باشه، هر چهقد به دروس هم نزديکتر که خوب بهتر! |
|
|
|
خانوم واژههای نسوز، من آخه از کجا آدرس ميل شما رو پيدا کنم به نظرتون؟؟
|
|
|
|
Monday, October 29, 2007
جا ماندهام
در نمیدانمکجايی لِرد بسته در من نمیدانمچيزی |
|
Sunday, October 28, 2007 |
|
Saturday, October 27, 2007
...
يگانه هنر اين است که در گرفتار کردنِ «لحظهی گريزپا» از عهده برآيی بیآنکه «لحظه» را بکشی يا با مرگش بميری غادةالسمان --- در بند کردن رنگينکمان |
|
Thursday, October 25, 2007
شده تا حالا تو آب کرفستون دو سوم نارنگی و يه مشت انار دون شده بريزيد به لحاظ مسائل بصری؟! اگه شده که ولکام تو د کلاب، اگه هم نشده که نريزيد آقا جان، نريزيد که میمونيد توش!
شده تا حالا با همکلاسیتون بريد استخر و وقتی طرف از آب در مياد به سختی قيافهشو به جا بياريد؟ میبينين چه ضايع میشه آدم و دست و پاشو گم میکنه؟ نشناختمش خوب بهخدا! شده تا حالا با آرشيو وبلاگ مردم فال بگيريد، بعد ببينيد دو ساعت گذشته و شما کماکان دچار مونيتوريد؟ نکنيد آقا جان، خوبيت نداره. |
|
..هووم؟
بعد اصن میدونی که من الان چههمه ساکتمه فقط؟ |
|
اين فيلم Burnt by the sun رسمن منهدم میکنه آدمو! انگار که تمام طول فيلم نشسته باشی تو يه وان پر از عسل تلخ؛ دقيقن به همين غلظت.
|
|
Wednesday, October 24, 2007
تبخيرت میشوم
تا آسمان تا بالای ابرها تو بیرحمی اما میبارانيَم قطره قطره |
|
از کنار هم میگذريم..
|
|
Tuesday, October 23, 2007 ...he asked me would I yes to say yes my mountain flower and first I put my arms around him yes and drew him down to me so he could feel my breasts all perfume yes and his heart was going like mad and yes I said yes I will Yes.[+] خوب من که به جويسبودنش زياد کاری ندارم، اما از اين عبارت «يس آی ويل يس»ش خوشمان آمد بسی. |
|
آقا اصن من دارم به شدت دچار تهاجم فرهنگی میشم! از يه ور دچار موج موسيقیکلاسيکگوشکنی و کتابهای مربوطهم. از اون طرف دچار عمو مارسلم که هنوز آب کفنش خشک نشده، اين بامداد که اصن انگار وزير ارتقاء فرهنگی بندهست گير داده بيا بشين جويس بخون! از يه ور ديگه با پيگيریهای هرمس و دوستان دچار براهنی شدم رفت. از يه ور اون طرفتر موظف به خوندن تأتر تجربی شدهم واسه طراحی صحنه! وجدان زنو رو هم که ازون زير ميرا گذاشتم يه خورده بالاتر. فقط مونده هفتهای ده صفحه تاريخ بيهقيه رو هم بخونم که ديگه تکميل شم!
نمیکِشما، گفته باشم! کجايی بامداد خمار، که يادت به خير! پ.ن. Agenbite of Inwit |
|
اين فيلم قهرمان-لس Prêt-à-Porter آقا آلتمن بد خوب بوداا، بد!
|
|
Monday, October 22, 2007
هرگز نمیدانیم که میرویم
وقتی روانهایم در به شوخی میبندیم سرنوشت در پی ما میآید و کلون در را میاندازد و ما را دیگر دیداری نیست. [+] |
|
آدمهای ساکت و بیآزار چيزهای بيشتری میبينند
کسی به حضورشان اعتراض نمیکند مثل جورابها که بيش از ساير لباسها عشقبازی ديدهاند [+] |
|
هدی یه چیزی از فرندز نقل می کرد که این دو تا خره - مونیکا و یکی دیگه! کلی هی با هم آن و آف رمنس بودن، بعد نهایتن به این نتیجه می رسن که با هم جاست فرند باشن. بعد خوب اتفاقه و پیش می آد و با هم می خوابن! بعد به این نتیجه می رسن که خوب ما جاست فرندهایی هستیم که با هم می خوابیم! بعدش گویا مشترکن تصمیم می گیرن یه جا زندگی کنن و جاست فرندهایی بشن که با هم زندگی می کنن! بعدش هم گویا یه روز آقاهه یه دافی چیزی می آره خونه دختره ناراحت می شه، پیشنهاد می کنه که نمی شه ما جاست فرندهایی باشیم که با هم می خوابن و زندگی می کنن و با کس دیگه ای هم تریپی ندارن؟؟!
[+] |
|
نمیدونم چرا جديدنا همهش يه چيزیم میگيره به هر دليلی. مثلا يه هو صبح پا میشم میبينم خرمالومه. پروست میخونم، آشپزیم میگيره، اونم مستطاب-وار. دارم کوهن گوش میدم، انارم میگيره. درس میخونم، کتاب شعرم میگيره. يه تيکه حلقهی سبز میبينم، فرخنژادم میگيره. اين آخری داشتم سوپر ايت ستوری میديدم، آقا درامی ما رو گرفته بود، مبسووووط. يعنی اصن يه هو منی که تا قبل از ديروز فک میکردم سازم ويولونه، از اساس عاشق درام شدم. اون جا که شروع میکرد آقاهه ريتم بگيره رو رسمن هف هشت باری ديدم. بعد الان باز همون سکانسمه!!
|
|
Sunday, October 21, 2007
خوب به نظرم حتمن از اول تا آخر اين عاشقانه رو ببينين خودتون: The green genie of bathroom
|
|
نمیشه براهنی رو بیصدا خوند. آدمو مجبور میکنه به شعرخوانی با صدا. آدم بیاختيار هوس میکنه اونهمه ريتم و ضرباهنگ رو با گوشای خودش بشنوه.
از هوش می |
|
اصنا، هيشکی نمیتونه مثه عليرضا اينهمه حوصله-سر-نَبَر باشه تو تلفنحرفزدنای يهعالموقتی، درست عين اون وقتا که ايران بود. بعد تازه نمیدونی که چه همه لبخندمه بعد از شنيدن حرفات. يه هو حس کردم که wow، چه همه بزرگ شديمااا؛ و چه همه دوستيم، از اين دوستای خيلی طولانی.
|
|
Saturday, October 20, 2007
شعرتانگو
بعضی شعرها را برای همه مینویسم بعضی را برای یک "تو" بعضی برای خودِ تو این را برای دلِ تو که با کلماشقانهها مینویسم برای چشمَفسونت و حالا که دلدلپَر ِ یاد تو گرفتهام و تشنهذوق صدایت این حالا که چند روزیست گریبانگیرم شده چقدر آرزوی ابدیت دارد، چقدر خوشروزهای اینروزهایم دوستم گرفته چه زیستخوشی خوبست با چشماحرفهایت با ماتخیرگی و چانهدستیام وقتی روبهتو من پایانهراس بودهام همیشه که اینقدر رخنقابیپیشهام باری چه شوقی چه شوقی چو شوقآوری تو که منهایم سالومهرقصیات میکنند که حرفهایم خوشخدمتیت تو شرقامپراتریسی و غربملکه تو پادشاهِ هرجا باشمی فرمان میدهی... فرمانبرم و این جاده و فرمانِ لغاتِ به هم میپیچانم شرماعشق میسازم و شرماشوق شوقیدن میکنم وقت حرفآوازت ماتیده میشوم وقت آنسونگاهی من پیچ میخورم که چفت تو باشم حرفدوزی میکنم به تن خندذوقیات من راستراستی به پیشانیات شعربافی میکنم عینکحسودی میکنم حریف نگاهات نشدم شعرشیر مینویسم شجاعکلامی میکنم دلتا تنگْ کنارت نشستن یادم میشود یادتا زیاد میشوم ز باد میشوم دورگردیات میکنم دفتر میشوم که شعر شعر میشوم به توخوانی لبآوازت میشوم ذوقانه بیخیالِ دستورکتابها توفرمانبر میشوم نوشاعرانه شعرآیلیسرایی میکنم پیچرقصانه چسبکلاموار به شعراشقانه میچسبم کلماشقانه مینویسم تنهاتوخوان شعر... اینروزها میخواهم حالاحالاها شعرآیلینویس باشم هرکه برای هرکه نوشته اینها را من برای تو مینویسم منتونویس باشم... 27/7/1386 |
|
Friday, October 19, 2007
اين اسلوب نگارش گاهی وقتا منو میکُشه اصن!
تو وبلاگايی که من میخونم، اين تکنيک «جراحی کلمات» تو سه نفر به شدت تو چشم میخوره: امير بامداد و هرمس و ساسان عاصی. بعد الان داشتم وبلاگ امير بامداد رو میخوندم، ديدم «چگونگی» رو نوشته «چهگونهگی»، يا «دانشگاه» رو نوشته «دانشگاه»، «يکسان» رو نوشته «يکسان»، «رويداد» رو نوشته «رویداد». خوب اولا نمیدونم که اين مدل نگارش از کجا يه هو سبز شده و رو چه پايه و اساسی، اما راستش اصلا خوشگل نيست چگونگی طفلی رو اينهمه بشکونيمش! چرا خوب؟! حتا يه جاهايی ديگه حرص آدمو در مياره اين جراحیها. عوضش يادمه چيزی که به شدت تو زبان ژاپنی يا اسپانيايی توجه منو جلب کرد، همين همنشينی مسالمتآميز تکههای مختلف بود تو يک کلمه. يعنی اونا ميان خيلی ظريف ضماير يا گاهی وقتها اسمها رو میشونن توی کلمه، بدون هيچ اسپيس و بکاسپيسی. و الگانتیشون دقيقا به همين چرخش زبانیشونه؛ که تو يه کلمه، اينمدل شکستگیها رو نداريم و همه رو يکپارچه میبينيم. راستش اين «ه»های اضافه شده لابهلای مصدرها، اين «-»ها، اين تکه پاره کردنها و جراحی کلمهها کلی از زيبايی بصری نوشته کم میکنه. يعنی راستش اينکه کلی قيافهی نوشته رو شلخته میکنه و تو روانخوندن متن هم دستانداز ايجاد میکنه حتا. |
|
فک کن! تمام مدتی که داشتم مشقامو میکشيدم، يه نفس سیدی درس دوم موسيقی کلاسيکمو گوش دادم و اصلنم رو اعصابم نرفت و هيچم دلم نخواست پاشم سیدیه رو عوضش کنم، اين يعنی کلیتا پيشرفت خوب!
تازه حتا يه کتاب آشنايی با موسيقی کلاسيک هم به کتابای دم دستم اضافه شده که در کمال تعجب هی هوس میکنم میشينم چند صفحهشو میخونم هر روز، که البته جای شگفتی نداره اين يکی، چون عنوان اصلیش اين بوده: "The complete idiot´s guide to classical music"! نکتهی مثبتی هم که باعث میشه فعلا رَم نکنم اينه که دارم با ادبيات خودم حال میکنم با موسيقیها، يعنی زياد درگير مباحث آدم حسابيانهشون نمیشم و همينجوری هستيم دور هم! يه خوبی ديگه هم تو سيستم آموزشیم وجود داره و اون اينه که تا حالا نشده وقتايی که معلم موسيقیمو حضوری میبينم در مورد موسيقی کلاسيک بيشتر از پنج مين صحبت کنيم. اين بود عوامل جذبشدگی من به «گوش دادن به موسيقی کلاسيک». |
|
آقای سازماندهیمون خوب آبروداری کرد تو دقيقهی نود و دو با اين تيم قلب شير!
يکی از خوششانسیهای اين روزها هم اينکه آقای فاز دو جان علیرغم ادبيات استقلالی-نماش کاملا پرسپوليسيه و يک مورد کل کل از تعداد کل کلهای روزانهمون کاسته میشه لااقل! |
|
Wednesday, October 17, 2007
من يه مشکلی هم مطرح کنم برم: چرا نمیشه يه آقايی رو فقط کلیتا ماچ کرد يا فقط همينجوری بغلش کرد يه عالموقت، بدون اون مزاحم کذايی هميشگی و بدون اينکه اجبارا قضيه با سکس ختم به خير بشه؟!
|
|
آقای کارفرما زنگ زده که همين الان خودتونو برسونين اينجا، نجارا منتظرن، میگن شما بايد ديتيل اجرايی اين طرح سقف رو بکشين که اينا بتونن برن بسازن. منم هی به مغزم فشار ميارم که آخه من از اساس واسه سقف اين بابا طرح نزده بودم که! اما طرف اصرار و پافشاری که نه، شما طرح زدين، کلی هم خوبه طرحتون، اينا میگن بايد ديتيل بدين. خلاصه ما هم در کمال تعجب و شگفتزدگی از آلزايمر ناگهانیای که دچارش شده بوديم پاشديم رفتيم سر ساختمون. آقاهه هم با سرافرازی تمام لپتاپشو آورد و سیدی طرحای من رو گذاشت و طرحه رو آورد که: بفرمايين، ايناهاش، من میخوام دقيقا همينو بسازين برام. که يه هو دوزاری بنده افتاد: نه که داشتم نصف شب طرحای اينو تریدی میزدم، بس که خوابم ميومد حوصلهی آبجکت نورپردازی وارد کردن و متريال دادن و الخ نداشتم از اساس. اينه که يه باکس کشيدم و لبههاشو چامفر کردم و يه سلفايلومينيشن هم دادم بهش، بعد چپونيفایش کردم تو سقف، انصافا خوشگل هم شد. ولی خوب از اساس هويت-لس بود، يعنی نه لامپ بود، نه فريم بود، نه صفحه بود، کلا فقط يه «چيز» بود. بعد حالا اين آقا وسط اون همه، صاف دست گذاشته بود رو اين «چيز»ه که میخوام همينو بسازين برام! آقا نجارای طفلی هم هر چی نگاه کرده بودن، خوب طبيعتا چيزی سر در نياورده بودن و گفته بودن بگين خودش بياد ديتيل بده. حالا هی من میگفتم آقای کافرماجان، قربون اون بیامو ی خوشگلت برم، ما نمیتونيم اين کِروها رو با امدیاف در بياريم، میگفت نمیدونم، من همينيو میخوام که تو طرحه! آخرش مجبور شدم بگم که من اين طرح رو بر اساس يه کاتالوگ خارجی زده بودم براتون، حالا به شرکتشون ميل میزنم ببينم میتونن برامون بفرستن يا نه!!! فقط احتمال داره هزينهی شيپينگش يه خورده بالا دربياد! اون بچه هم علیرغم بیامو-ش به محض اين که بحث قيمت اومد وسط، رضايت خاطرش يه هو جلب شد که بريم از همين لالهزار خودمون يه «چيز»ی مشابه طرحه پيدا کنيم بخريم براش.
نتيجهی منطقی اين که در تریدی سَمبَلکاری نکنيد، چون هزينهی شيپينگش زياد میشه! |
|
اين خواهر کوچيکه در زمينهی ماکياوليسم ديگه رسمن يه سور زده به ما!
|
|
خوب من الان خودم میدونم که يه موجود ذی-شعور محسوب میشم در زمينهی ميل-جواب-ندادگی و تلفن-نزدگی و اينا، و خوب شرمنده هم هستم اساسی. اما به خدا رو مود بی-شعوريم الان و هيچ رقمه جواب-ميلم نمياد خوب. معذرتمه ولی عجالتا.
بعدم اينکه مدل اين روزهام کاملا سياوش قميشی-واره. يعنی که خوب سياوش قميشی صدايی که نداره، قيافه هم که تعطيله، اما اون خش صداش و سبک خاصش و بعضی از ليريکساش بدجوری میچسبه، مخصوصا يه وقتايی. اين روزای منم با اينکه اصلا تجزيهی دندونگيری ندارن، اما ترکيبشون به شدت دلچسبه و اصن خره هر کی غر بزنه و اينا. ها تازه، فک کنم دارم دچار خلأ عاطفی و فقدان روابط احساسی و چند تا عبارت ديگه در همين راستا هم میشم. بهتره در اسرع وقت اين کمبودهای احساسیم جبران بشه ها، از ما گفتن بود! |
|
Monday, October 15, 2007
نه به خدا، هنوز به شدت سرگيجمه. فقط نه که دارم دنبال يه اسکيس خوب از فارنزورث هاوس اين جناب ميسوندروهه میگردم، اينه که هی پستم میگيره!
يعنی هيشکی نَشِسته از کار اين بابا يه اسکيس به درد بخور بکشه بذاره تو نت؟! |
|
ما يه زمانی محترمانه از ژاک و اربابش کوندرا مثال مياورديم که بابا شما آقايون خودتون آدمو اينقدر بد عادت میکنين، بعد ورژن نسل جديدش میشه اينجوريا که «ولی خب می دونی من بعد از یه بنزی مثل امیر در زمینه نازکشی، سطح توقعم رفته بالا دیگه...»
|
|
در راستای همون جريان حاجی فتوحيسم، آقای شوهرخاله که يه آقای کاملا اخلاقی اصولگرای موجه محسوب میشه در خانه و خانواده، يه نگاهی به سرتاپای ما دخترخالهها انداخت و ادامه داد: همين شماهايين که تو محيط کار اينجوری لباس میپوشين و آرايش میکنين و ادا اطوار و عشوه مياين که دل اينجور آدما رو میبرين و محيط کارو به ابتذال میکشونين ديگه!
که خوب يه هو با خيل اعتراضات دخترخالهها مواجه شد که اين آقايون اصلن به ميت هم رحم نمیکنن، چه برسه به هستی شايگان و الخ. بعد ديد من ساکتم پرسيد ها، چيه؟ صدات در نمياد؟ گفتم خوب من موافقم که کاملا قضيه پنجاه پنجاهه، يعنی به هر حال بايد طرفين از ميزان متناسبی کرم برخوردار باشن برای حادث شدن جرقههای مورد نياز؛ اما با باقیش مخالفم. خود من که نه خوشگلم، نه عجيب غريب و تابلو لباس میپوشم، نه آرايش آنچنانی میکنم و نه عشوه و ادا اطوار بلدم نمونهش! محض رضای خدا هر کی از راه میرسه يه ترایای میکنه علیالحساب! گفت خوب تو عوض همهی اين چيزا يه زبون داری به درازای اتوبان همت، همون همه رو حريفه! ××× آقای کارفرما امروز وسط حرفا يه هو برگشته میگه: خدائيش شما با اين زبونتون ماهی چهقد پول درميارين؟! ××× گزارشا رو که میذارم رو ميز آقای استاد سابق-همکار فعلی، يه تورقی میکنه و يه خندهای که: خدائیش اينقدی که از زبونت استفاده کردی تا حالا، از مغزت هم استفاده کردی؟ میگم ای بابا، اين گزارشا رو عمهم ننوشته که! میگه عمری، تو که تا دم صبح آنلاين بودی، معلوم نيست کدوم بندهخدائی تا خود صبح نشسته اين گزارشا رو برات نوشته! ××× آقای کارشناس هم وسط جر و بحثهای معمول و غر زدنهای من میگه: خدا به تو هيچی که نداده باشه، عوضش تو دو مورد سنگ تموم گذاشته، رو و زبون. زبونتو که قربونش برم میتونی زمستونا عوض شالگردن بپيچی دور گردنت، يا حتا ماشين عقبی رو باهاش بوکسول کنی! ××× خلاصه از اونجايی که در چند شبانه روز گذشته زبون من به شدت در معرض توجه اطرافيان قرار داشته، هيچ بعيد نيست به زودی لال شم خيال ملت راحت شه. ولی خدائيش اگه همين يه ذره زبون هم نبود که تا حالا نه تنها قورت داده شده بودم، بلکه هضم و چه بسا دفع هم شده بودم که! |
|
داشتم اون لينکه رو گوش میدادم که هرمس فرستاده بود، يه برنامه در مورد وبلاگ نويسی. بعد يه گپ کوچيک هم داشت با کيوان سی و پنج درجه و طرح اين سؤال که چی شد وبلاگنويس شدی. کيوان هم جواب داده بود با خوندن وبلاگهای خورشيد خانوم و ندا، منم تصميم گرفتم وبلاگنويس بشم.
يادمه يه روز پسرعمههه اومد آدرس وبلاگ ندا رو داد، گفت برو اينو بخون، مطمئن باش تو هم میشينی از اينا مینويسی. بعد منم رفتم خوندم و شدم وبلاگنويس! اولين وبلاگی که خوندم وبلاگ ندا بود، که ديگه ننوشت. وبلاگای ديگهای که اون موقع دوسشون داشتم شهرزاد بود و سپيده و مراد و رضا نظامدوست. بعدنم که ديگه هی زياد و زيادتر شديم تا الان که اينجاييم. چه همه گذشته ها! بیربط: ديدين وقتی وبلاگ يه آدمی رو يه عالم وقت میخونيم، کم کم واسهی نويسندهش يه کاراکتر صوتی تصويری درست میکنيم تو ذهنمون؟ يعنی آدمه صرفنظر از شخصيت واقعیش، دارای چهره میشه، صدا، اندام، حتا مدل لباس پوشيدن و شايد راه رفتنشم تصور میکنيم گاهی. بعد ديدين يه وقتايی اين تصورها چه همه زياد با واقعيت فرق دارن؟ يا ديدين يه وقتايی هيچی فرق ندارن؟ بعدم میخواستم بگم صدا کلیتا مهمتر از تصويره برای حدس کاراکتر طرف، که خوب سرگيجهجان امون نمیده به سلامتی. |
|
Sunday, October 14, 2007
در باب اتوبوس جهانگردی همين بس که يه هو به سرمون بزنه بريم شهرکتاب باهنر دنبال اون کتابه و بعدش دوباره به سرمون بزنه بريم اميد، هويجبستنی و آب انار و پسر عمههه که همهش تازه دو روزه اومده ايران تو ماشين ديناتا بذاره با صدای بلند و البته واضح و مبرهنه کسی جز من تو سلکشنش ديناتا نمیذاره، بنابراين سرنشين هر ماشين ديناتا-داری يا منم يا کسی که نسبتی با من داره و اينا!
منم که اصلن عادت ندارم نگاه کنم به سرنشينهای ماشين بغلی يا پشت سری! حالا اينکه چرا همه يه هو ساعت نه شب بايد تو نياوران باشن رو ديگه من نمیدونم! |
|
پوووففف
تو اين وبلاگه ديگه حتا نمیشه چارزانو نشست رو صندلی بريم پی کار خودمون اصن فرداش-نوشت: بابا دارم عوض نمیکنم که، غُرَم بود فقط! |
|
بذار خيال کنم هنوز
ترانههامو میشنوی |
|
Saturday, October 13, 2007
یار؟
با ماست! چه حاجت که زیادت طلبیم؟ |
|
درس يکم - 2
Ave maria - D 839 Franz Shubert اتاق خواب بزرگ و خالی. مينيماليسم. لای پنجره کمی باز است و پردهی حرير به آرامی در باد میرقصد. نور ماه چون کفپوشی زمين اتاق را فرش کرده. موسيقی آنقدر نوازشت میکند تا به خواب بروی. خوابی نرم و عميق ميان ملحفههای تميز و خنک و سپيد. Chaconne in G minor Sarah Chang Tomas Antonio Vitali به احترامش ساکت میمانم. Langsam Robert Schuman مثل لالايی میماند، در يک شب بارانی، کنار شومينه با شعلهای آرام. بتهوون در سونات مهتابش انگار با تو فاصله میگيرد. فضا رسمیست. دکولتهی مشکی با کفشهای پاشنه بلند. هايدن اما در Trio in G سرخوش است. دامن بلند اسپانيولی هزار رنگ با صندلهای تخت و آبپاش بزرگ قرمز. |
|
...
من آز آسمان تو پايين پريدم يا آسمان تو پايين پريد و من آن بالا تنها ماندم در اين زمين زيبای بيگانه آنقدر برده بودمت به گذشته که انگار ديگر نمیشناختمت هر چيز قاعدهای دارد جز عشق و عشق، انگار تا ابد بیقاعده است «رضا براهنی» |
|
Friday, October 12, 2007
از اونجايی که خواهر کوچيکه ديد ما نصفه شبی بد جوری خميازمونه و اينا، خيلی شيک بعد از ده دقيقه اومد زليگ رو درآورد چون به شدت داشت نمیفهميد چرا ممکنه من بخوام همچين فيلمی رو ببينم و به جاش ايلوژنيست رو گذاشت و خوب من هم که شگفتزدهی اينهمه دموکراسی بودم طبيعتا تا پاسی از فيلم رو همراهیش کردم که البته در کمال تأسف باعث شد دوباره فيلَم ياد هندوستان و مهندس غين بيفته که قرار بود ازون گردنبند جيگره برام درست کنه و اينکه چرا لذتهای کوچک بشری اينقدر زود تبخير میشن و نهايتا اينکه من هنوزم به شدت دلم میخوادش، چيکا کنم خوب!
|
|
خوب بهتر که هستی مرد، وگرنه که حاج يونس مجبور میشد سرش بخوره به سنگ و عاشقيتش بپره و هستيه هم طفلی مجبور میشد بره زن اون بچههه بشه و لابد جلال هم به خاطر امير حسينش همهی پولاشو میداد شيرخوارگاه آمنه.
آقای شوهرخاله میگه: اولين باريه که يه آقايی تو يه سريالی دو تا زن گرفته و خانوما قربون صدقهشم میرن! میگم: خوب آخه بسکه به اون جيگری تو مسجد اعتراف کرد، اينه که عيب نداره دو تا زن بگيره. فک کن، از فردا ملت کار ياد میگيرن که اگه راس میگی عاشقمی، بايد بری تو جلسهی فردات بگی! |
|
آدمها
بوهایشان را با خودشان میآورند جا میگذارند و میروند. آدمها میآیند و میروند ولی توی خوابهایمان میمانند. آدمها وقتی میآیند موسیقیشان را هم با خودشان میآورند و وقتی میروند با خودشان نمیبرند. جا نگذارید هر چی میآورید را با خودتان ببرید. به خواب آدم برنگردید آدمهای گیج ِ سر به هوا. [+] |
|
"As everywhere seems more and more to look like nowhere, we seek out places that make us feel as though we are somewhere." "Charles Moore" |
|
Tuesday, October 9, 2007
آخه چرا خدا مياد بیامو های خيلی بیامو شو میده به ازين آقاها که خط ريششون مدل الويس پريسلیه و کت چارخونه تنشون میکنن با گردنبند کارتيه و ساعت طلای رولکس، چرا آخه؟؟ بعد فک کن طرف ماشينشو که روشن کرد چی پخش شده باشه خوبه؟ حميرا! آخه اين انصافه آدم تو ماشين به اين بیامو-ای حميرا گوش کنه؟ بعد تازه سر قيمت هشت رول کاغذ ديواری با طرف چونه هم بزنه؟ پوووووف! من به زودی با اين شغل کذايی دپرشن حاد میگيرم بهخدا!
عوضش استاد سوئيتجان يه دونه ازون تاپ جيگرای نستعليق بهم هديه داد به شيوهی تقديم با عشق، که نه تنها کلی دوستمشه بلکه خوراک شلوار خاکيه و اون نيمتنهی سوغاتی ماراله! بعدم بیزحمت يه آدم نيکوکاری پيدا شه بره امدیاف قرمز تيره وارد کنه پيليز، قول میدم خودم همهشو بفروشم براش! بعدترم يعنی هيشکی اين دور و برا سريال Lust رو نداره؟ اوضاع به شدت فرندز-لازمه بسکه! آخرم اينکه امروز يه کاپشن به شدت قرمز ديدم پشت ويترين و با جديت تمام خودمو دور کردم از مغازههه، گمونم گاو نهفتهی وجودم فعال شده که اينچنين دچار قرمز شدهم جديدنا! چه جوری حس قرمزگرايی آدما ارضا میشه؟ از حالا کلکلها شروع شده واسه يکشنبهی ديگه، ببَرَن لطفا که دلی از عزا دربياريم بعد ماهرمضونی! تازهشم اينکه آقا جان، وبلاگ مخفی از اساس يعنی خود شکلات!! D: |
|
Monday, October 8, 2007
فک کن
حتا حاج يونس فتوحی هم پای عشقش وايستاد پ.ن. تازه اگه وبلاگی بود، بیشک تو وبلاگشم اعتراف میکرد، تازه لينکم میداد! |
|
Sunday, October 7, 2007
...شارول راحت و گیج سیگارش رو خاموش کرد و چشماشو بست و خوابید. عاشقش شدم. هیچ کس تا اون شب، اینقدر خواب و بیدار با من نخوابیده بود. هیچکس اینقدر بی اعتنا به صحنه ی سکس، ول نکرده بود هر چی می خواد بشه بشه. انگار نه انگار که چیزی قراره شروع بشه قراره تموم بشه و قراره این وسط چیزی تعیین بشه...
س.ا.ق.ی - ق.ه.ر.م.ا.ن |
|
Saturday, October 6, 2007
زنهایی را دیده ای که هویت خودشان را، همه هویت خودشان را در فداکاری تعریف میکنند؟ بیشترین انرژیها را صرف شوهر، معشوق، مادر، دایی، یا فرزندشان میکنند و سر آخر هم تمام کامنیافتگیها و آرزوهای نرسیده را به حساب همین فداکاری که فکر میکنند خودخواسته هم هست میگذارند. قبول نداری که خودخواسته نیست؟ نشنیدهای که بیرون نرفتن بی بی از بیچادریست؟ نفهمیدهای که بعضیهاشان اینقدر زندگی نکردهاند و لذت نبردهاند، اصلن بلد نیستند زندگی کنند و لذت ببرند؟ کم کم لذت و زندگیشان شده دیدن لذت دیگران. بعد انتظاراتشان را از این دیگران، بر اساس سرویسی که بهشان دادهاند تعریف کردهاند، نه بر اساس حقوق متقابلی که نسبت به هم دارند. همین جاهم گند کار در آمده. طرف مقابل باید به جبران سرویس ویژهای که همه عمر گرفته، سرویس ویژه بدهد، در حالیکه انگیزه و وقت و علاقهاش، فقط به اندازه یک سرویس معمولی است. خوب دعوا میشود دیگر.
... همه عمر فکر کردهام اگر ارضای شخصی نداشته باشی، نمیتوانی دیگری را راضی کنی. اگر خودت خوشحال نباشی، نمیتوانی دیگری را خوشحال کنی. خودم و رضایت خودم شرط اول زندگیم بود. هنوز هم هست. «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران / لیلی گلستان / نشر ثالث» [+] |
|
چه دلی داشته اين خاله سوسکهی طفلی، که هر کی از راه میرسيده بهش میگفته «زن من میشی؟»!
|
|
Thursday, October 4, 2007
بیهوده پای بر زمين میکوبد و دلتنگی میکند
دل بهانهگير من |
|
خيلی طبيعيه که آدم گاهی در زندگانی حوصلهی ديگران رو نداشته باشه و مثل لنی سرشو فرو کنه تو لاکش؛ و بازم طبيعيه که اين قضيه هيچ ربطی به تاريخ پريود يا هيچ تاريخ هورمونوتيک ديگهای نداشته باشه؛ و اصن آقاجان بنده از اون جايی که کارام برعکسه، يه هفته در ماه خوشاخلاقم و سه هفتهی باقی رو همين ريختی بیحوصله و بداخلاق؛ حرفيه؟
و اصن چه دليلی داره آدم برای هر کارش دليل داشته باشه و هر علتی ريشه در جايی داشته باشه و برای هر رفتاری عقدههای دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و ميانسالی آدم بررسی بشه و الخ! و باز هم هست در زندگانی دورههايی که آدم حوصلهی حرف زدن نداره و حوصلهی ميل درست و حسابی جواب دادن هم به همچنين و حوصلهی اساماس و آفلاين و تلفن هم به هکذا! هيچ دليلی هم نداره به خاطر يک دورهی گذرا، آدم همهچی رو به همهچی ربط بده و قضايا رو به هم تعميم بده و ببره و بدوزه و خلاص! و جان کلام هم اينکه علیرغم تمام موارد بالا، من همينيم که هستم، با تمام نقاط خوب و بدم همينم آقا جان، حرفيه؟ |
|
Tuesday, October 2, 2007
يادش به خير:
«...منظورم اينه که خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ايمان داره. اين يک رابطهی دو طرفهست. خداوند بعضیها نمیتونه حتی يه شغل ساده برای مؤمنش دست و پا کنه يا زکام سادهای رو بهبود بده چون مؤمن به چنين خداوندی توقعش از خداش بيشتر از اين نيست. خداوند آن شبانی که با موسی مجادله میکرد البته با خداوند موسی و ابراهيم همسنگ نيست، و خداوند ابراهيمی که از شدت ايمان در آتش میره يا تيغ بر گلوی فرزندش میکشه البته که از خداوند آن شبان بزرگتر و قویتره، اما حتی چنين خداوندی هم در برابر خداوند علی به طرز غريبی کوچيکه. اگه ابراهيم برای تکميل ايمانش محتاج بازسازی قيامت بر روی زمين بود يا موسی محتاج تجلی خداوند بر کوه طور، علی لحظهای در توانايی و اقتدار خداوندش ترديد نکرد و همواره میگفت اگر پردهها برچيده شوند ذرهای بر ايمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی بیشک بزرگترين خدايیست که میتونه وجود داشته باشه.» |
|
Monday, October 1, 2007
پيشانینوشتات که «حوا» شد
ديگر ميوهی ممنوعه چه يکی چه يک سبد |
|
خطاب به وبلاگ مخفی يک: بابا جان، ما هم ژوتم، بقيهشو چرا قورت دادی حالا؟!
××× خطاب به وبلاگ مخفی دو: نه تنها شديدا با موضعت در برابر پارتنر پنهان بودن موافقم، بات السو آخ که چه کيفی میده آدم هر چی به ذهنش میرسه رو بتونه اين ريختی بنويسه. يعنی اصن من دارم به شدت وسوسه میشم دوباره، هر چند که میدونم میشم مثه اين مردای دو زنه. ××× اوضاع به شدت وبلاگ مخفيانهست نازنين! ××× گفتم نازنين، دلم تنگ شد. خوبی خر جونم؟؟ |
|
هوا ديگه کم کم داره به مرحلهی ژاکتیش نزديک میشه
بعد منم کم کم داره خوبم میشه اصن تابستان خر است. |
|
صدای اساماس موبايل من مثه صدای افتادن يه قوطی نوشابه میمونه تو اين دستگاههای خودپرداز نوشابه. هر بار عين اين میمونه که يه بستهی پستی از توی يه ناودون تلپ ميفته جلوی پای آدم.
××× بعضی رابطهها مزمنان، بعضيا حاد. بعد رسمش اينه که تب روابط حاد زود فروکش کنه، اما به هر حال تا سير بيماری طی بشه و به بهبودی برسه، خودش فراينديه واسه خودش! بدترش میشه اين که يه بازهی حداقل چندماهه رو با اون آدم پيش رو داشته باشی که دلت نياد از دستش بدی. اينه که رفتارت دقيقا میشه مثه شترمرغی که به خودش پر طاووس چسبونده! ××× ما همديگر را میبينيم، تلاشمان را هم میکنيم اما چيزی رخ نمیدهد. بعد از آن، هر وقت همديگر را میبينيم شرمندهايم و رویان را از هم برمیگردانيم! «ريچارد براتيگان» ××× نه واقعا میخوام بدونم من چیم از ريچارد براتيگان کمتره؟! ××× اصنا اين برتولوچی حرف نداره با اين besiegedش و اون موزيک خداش |