Desire knows no bounds |
|
Monday, June 23, 2014 ناصر تقوایی: «تراژدی را آدمهای تسلیمشدهی توسریخورده نمیسازند. آدمهایی میسازند که برای زندگی تلاش میکنند اما زورشان نمیرسد.» |
|
Sunday, June 22, 2014
بعد از مرحوم گودر، فیدهایم را برداشتم رفتم NewsBlur. نرفتم درواقع، دوستی آمد دنبالم مرا برد. رفتم دیدم خوشتیپ و خوشخوان است، روی آیفون هم خوب جواب میدهد، شدم مشتریاش. خورد به دورهای از من که لپتاپ را بوسیده بودم گذاشته بودم کنار. زندگی آنلاینام مختصر شده بود به یک ساعتی در روز، با گوشی موبایل. همین یک ساعت را هم به وبلاگخوانی میگذراندم، طبعا از خلال نیوز-بلر. طبعاتر عادت به فیدخوانی باعث میشود آدم به فیدخوانها بسنده کند، نرود سراغ خود وبلاگها. نیوز-بلر حتا وبلاگ را با تمپلیت خود وبلاگ هم نشان میدهد، اینجوریست که دیگر اصلا گذارت نمیافتد به خود وبلاگ. با خودت میگویی هر وقت کسی آپدیت شد لینکاش میآید اینتو دیگر، بیشک. بعد؟ بعد یک وقتهایی مثل دیروز، به آدم آنور میز میگویی «چه عجیب که دیگه نمینویسی هیچ». جواب میدهد «مینویسم که!»، میروی میبینی اوه، تمام این ماههایی که فکر میکردی نبوده و ننوشته، بوده و نوشته، نیوز-بلر اما تصمیم گرفته آپدیت شدناش را نشان ندهد. تویی هم که تمام دادههایت از همین یک کانال ارتزاق میکردهاند، خیال کردهای حکایتْ همین یک نسخه را داشته که نیوز-بلر تعریف میکرده، ولاغیر. یک روزی مثل دیروز اما، چشم باز میکنی میبینی نیوز-بلر هم خدا نیست حتا، یک جاهایی یک فیدهایی از زیر دستاش در میرفته، در میرود.
آدمها همیشه با اعتمادِ مطلقْ راحتترند. ایمانِ مطلقْ داشتن به چیزی، کسی، همیشه زندگی را سادهتر کرده. این روزها؟ این روزها اما زندگی آنقدرها هم که خیال میکردیم ساده نیست.. |
|
مثلا؟ مثلا همین سوشی. الان دیگه سالهاست موقع سفارش دادن سوشی منو رو نگاه نمیکنم. میدونم کدوما رو میخوام. حتا میدونمتر که تو کدوم رستوران باید کدوم مدل سوشی رو خورد. یا اصلا تو تهران نباید ساشیمی خورد. اولایی که رفته بودم ژاپن، تا شیش هفت ماه لب به سوشی نمیزدم. مطمئن بودم تا آخر عمرم هم لب نخواهم زد. بعد اما با گذشت زمان، با دیدن کایتِنسوشیهای رنگ و وارنگ، و با وقوف به این نکته که سوشی یهجورایی چلوکباب و فسنجون ایرانه و به هر حال ازش گریزی نیست، شروع کردم سوشی خوردن. انواع مختلفشو تو جاهای مختلف امتحان کردم تا بالاخره فنِ چند مدلش شدم. سه سال طول کشید تا حاضر شدم یه قطعه ساشیمی بخورم. حالا بعد از هیژده سال اما عاشق سوشیام. حالا دیگه میدونم از سوشی کدوما رو میخورم و کدوما رو نمیخورم. دیگه کنجکاو نیستم مدل جدیدی رو امتحان کنم. به ذائقهی خودم با سوشی اشراف دارم دیگه. خیلی بعیده تو مانسون یا لانژ یا کنزو چیزی به جز همون همیشگیا رو سفارش بدم. مگه اینکه یه پَک جدید با یه پرزنت هیجانانگیز بذارن جلوم، که معمولا پیش نمیاد، یعنی تا حالا که پیش نیومده.
مثلا؟مثلا همین فرزانه. ده سال پیش بود گمونم، تصمیم گرفته بودم موهامو کوتاهِ کوتاه کنم، مدل مِگ رایان. مارال گفت یکیو میشناسه که کوپ کوتاهش تو تهران حرف نداره، فرزانه. اون وقتا تو کلاسیک کار میکرد، فرمانیه. رفتم پیشش. یه زن شصتسالهی خوشتیپ و خوشهیکل. ازم پرسید چه مدلی میخوای؟ گفتم فیلم یو هَو گات میل رو دیدین؟ گفت مگ رایانی میخوای؟ گفتم اوهوم. استایلش جوری بود که دربست بهش اعتماد کردم. موهامو کوتاه کرد، عین مگ رایان، بیقیچی. بعد از اون برای کوپ کوتاه پیش هیچ آرایشگر دیگهای نرفتم. لزومی نداشت. فرزانه بهترین بود. به زعم من، بهترین.
مثلاتر؟ اپیلاسیون، دوران قبل از اختراع لیزر. کار شهناز حرف نداشت. ده جای دیگه رفته بودم امتحان کرده بودم، ده جای خیلی نزدیکتر به خونهمون. هر بار هم بدون استثنا پشیمون شده بودم و برگشته بودم به آغوش شهناز. سختم بود ترافیک جردن رو، اما چارهای نبود. فقط اپیلاسیون شهناز بود که اونهمه عالی بود. سختتر از اون این بود که واسه اپیلاسیون بری جردن، واسه کوپ بری فرمانیه، واسه مانیکور بری عباسآباد. سختتر از همه این بود که من از آرایشگاه رفتن فراری بودم همیشه. تا همین دو سه سال پیش که رفتم سیِل، برای مانیکور. برای مانیکور نرفته بودم در واقع، برای سالن شیکش و ماساژ عالیش رفته بودم و با خودم گفته بودم مانیکور پدیکورشو هم امتحان کنم. مانیکور پدیکورشو امتحان کردم. حرف نداشت. در جا بیخیال عباسآباد شدم. یه بار رفتم طبقهی بالا برای براشینگ، دیدم اِ، فرزانه هم اونجاست. از کلاسیک اومده بود سیِل. دیگه جای تردید نداشت. اپیلاسیون شهناز رو بیخیال شدم و مهسا رو انتخاب کردم، تو همون سیِل، ساموار. جایی که اینقدر مانیکور و کوپش خوب باشه، حتما اپیلاسیونش هم خوبه. همینطور هم بود. از فرمانیه-عباسآباد-جردن خلاص شده بودم. ته همهی راهها منتهی شده بود به سیِل، بعد از چند سال آزمون و خطا.
میخوام بگم آدم بعد از اینهمه سال، دیگه تا یه حدی میدونه از زندگی چی میخواد. میدونه سوشی رو کجا بخوره کجا مانیکور کنه لباسشو از کی بخره. هر قدر هم همه تو این سالها گفته باشن شهر کتاب نیاوران، من با آرین راحتترم. آدماشو میشناسم جای کتاباشونو میشناسم اونجا که میرم حالم خوب میشه. خیلی وقتا به نسبت نیاوران یا شهرکتاب معلم خیلی از کتابایی که میخوامو ندارن، اما سفارش میدم برام میارن. هنوز که هنوزه انتخاب اولم شهر کتاب آرینه. یا میدونم شهر کتاب ابنسینا با اون آدمایی که ادارهش میکنن و هیچی از کتاب نمیدونن دوزار نمیارزه، هر چهقدر هم که به خونهی مامانماینا نزدیک باشه.
میخوام بگمتر آدم بعد از اینهمه سال، دیگه تا یه حدی میدونه تنش با چی خوشه، سرش با چی، دلش با چی. آدم از یه جایی به بعد دیگه نمیگرده، انتخاب میکنه. بحث یه پک جدید هیجانانگیز جدا، اما چهقدر در طول سال پک جدید میاد رو میز آدم مگه؟ آدم از یه جایی به بعد دیگه اطمینان میکنه، با خودش میگه اگه کوپ و مانیکورش خوبه حتما اپیلاسیونش هم خوبه. خوب هم نبود آدم لیزر میکنه فوقش. اینکه دیگه صد جای تهران چرخ نخوره واسه دو قلم مایحتاج روزانه، اینکه بدونی بری از کدوم سوپر خریدتو بکنی، همونیه که اسمش میشه تجربه داشتن، بلد بودن. اسمش میشه بزرگ شدن و بالغ شدن و به خود اِشراف داشتن.
میخوام بگم آدم از یه جایی به بعد دیگه نمیره هایپر مارکت خرید کنه.
|
|
Thursday, June 19, 2014 همیشه تو این سالها برام سوال بوده ندای «افکار پراکندهی یک زن منسجم»، ندای «از بالای دیوار»، «دخترک شیطان» و «خانومگل» چی شدن پس؟ چهجوری اینهمه تونستن ناپدید بشن در زندگانی. |
|
Monday, June 9, 2014 روزهای خوبیاند این روزها. آرام و رنگی، پر از چای دارچین و تارت لیمو و کوراسون طلایی و لیموناد هندوانه با سودا و باقالیپلو با گوشت کلاسیک. زیر پل کریمخان و کمی سنایی و دو قدم آن طرفتر از میرزای شیرازی بگیر تا سپهد قرنی و مشاهیر با کوچههای قدیمیشان شدهاند پای پیادهرویهای جدید، کنار شبهای تراسدار شهرک و دامنهای کوتاهِ خنک و دو پیک هنسی و مرغ سرخکرده و تختهای سهنفره و صدای باغچه تا صبح، تا خودِ صبح کلهی سحر. دفتر سیاههی مالسکین لگو-دار و جاکلیدی قرمز و آرتپن و دو تا رواننویس رنگی و یک مداد نصفه، سه چهارتایی فلشمموری نارنجی و نقرهای اِچپی و سامسونگ، دفتر شطرنجی آ-چهار پَن با یک دوجین کتاب جدید و فیلمها و مجلهها اصحاب دائمی میز کارماند. میخندیم و حرف میزنیم و مینویسیم و خط میزنیم و دور بعضیها خط میکشیم و اسمها، اسمها از هیأت کلمه میآیند بیرون، میآیند مینشینند روی مبل قرمز دفتر کارم، گپ میزنیم و لیمونادی قهوهای چایی چیزی مینوشیم با هم، و راهْ دو قدم میرود جلو، دو پله میرود بالا، دست مرا میگیرد میبرد با خودش بیکه طناب شود دور گردنام راه نفس کشیدنام را تنگ کند. Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Sunday, June 8, 2014
مث لِگو میمونه باهام. یه جوری چفت میشه بهم که اصن آدم صدای «تق»شو میشنوه حتا. انگار قالبریزی کرده باشنمون برا هم. دیدی بعضیا رو هر قدر بچرخونیشون باز یه گوشهای یه تیزیای زاویهای چیزی دارن که گیر میکنه بهت؟ که خراشت میده؟ که یه جاهایی خیلی زیرپوستی رو اعصابته؟ دیدی باید چند دور پیچ و تاب بخورین تا بتونین بالاخره جا بیفتین تو بغل هم؟ اونم نصفهنیمه؟ که یا پای اون خواب بره یا تو نتونی با دماغ نفس بکشی یا هرچی؟ منم تا قبل از این همیشه فک میکردم که خب آدما رو باهاس با زاویههاشون پذیرفت. آدم قلفتی که نداریم که. میشه بعدنا به مرور زمان تمرین کرد تیزیها رو سمباده کشید کمی نرمتر و گردترشون کرد. ولی به هر حال سفارشی نیست که بدی واسهت بسازن که. بعد از الف اما زندگی سخت شد. به قول شاعر، قاعده دیگر شد. الف سفارشیه بسکه. انگار نقشهشو با تمام اندازهها و دیتیلها دادی برات ساختهن. عجیب به قاعدهست. چفت و مناسب و به اندازه و خوشترکیب. حالا؟
حالا هیچی. تا الف هست که بهشته طبعا. همهچی خوب و خوشه. اما بدعادت میشه آدم. تا قبل از الف فک میکردم خب زندگی همینه و همهچی نصفهنیمهست و بین «خوبه» و «بد نیست» و «اِی» و «حالا ببینیم چی میشه» و «مگه خودمون کی هستیم بابا» باید یکیو انتخاب کرد. بعد از الف اما آدم دیگه ناامید میشه از زندگی. مزهی «سفارش بده برات بسازن» که بره زیر دندون آدم، دیگه نمیتونی عقبگرد کنی. دیگه نمیتونی تجربههه رو انکار کنی. میتونی محض رفع گرسنگی ساندویچ بخوریا، نه که نشه، میخوری هم، اما دیگه لذت نمیبری. اما دیگه هیچی الف نمیشه برات. که یعنی بعضی آدما هستن در زندگی، بعضی اتفاقها بعضی تجربهها، که خوانشِ تو رو از یک مساله به کل دگرگون میکنن. که زندگی رو به قبل و بعد از خودشون تقسیم میکنن. تو هنوز همون آدم قبل از «اتفاق»ای، به ظاهر، اما چیزی اساسی درون تو عوض شده. اونقدر اساسی و اونقدر مهیب که دیگه گریزی ازش نیست. به استقبال اون موقعیت منحصر به فرد رفتی و تجربه رو از سر گذروندی و بهشت رو مزه کردی هم، قبول، اما دیگه لذت تمام تجارب منطقی و معمول و مشابه بعدی رو به پاس داشتن اون یک قلم تجربه، میبازی. از وبلاگ کارپه |
|
دیروز عصر رفتم خرید. حلزونها و لیسکها راه افتاده بودند. زیر پایم را نگاه میکردم و پایم حذرشان می کرد. آمدم و خواستم بنویسم. از اینکه حلزونها و لیسکها راه افتاده بودند. با خود گفتم شما میگویید باران آمده بوده. شما خواهید گفت که من از باران گفتهام وقتی از حلزون و لیسک گفتهام. که این اشارهای به آن است. یاد فیلم پستچی و شاعر شیلیایی افتادم، نرودا.
... رومن گاری خودش را با سگ باوفا مقایسه میکرد، تشبیه میکرد. میگفت که دم تکان میدهد. سگها چقدر ساده حرف میزنند. دمشان چه نشانهها دارد. وقتی به دور دمشان میگردند نشانه بدیست. حالشان خوب نیست. حرف چه ما را گمراه میکند به بیراهه میبرد. حرفها تیره است. شما را به بیراهه میبرد. چقدر باید روشنایی و نور باشد که من بتوانم بنویسم. چه باید بسوزانم تا نور بسازم. تا حرفی روشن شود. [+] Labels: UnderlineD |
|
Saturday, June 7, 2014
ایدئولوژی دست آدم را میگیرد از چاه ناامنی میکشانَد بیرون. آدم را میگذارد میانِ چارچوب امنی که ستونهایش استوارند و زمین بازیاش حریمدار و قوانیناش مشخص. امنیت ایدئولوژیک از آن دست امنیتهاست که آدمها را میکشانَد طرف مذهب، طرف بدهبستانهایی که اغلب یک سرشان توی مه است، اما دل خوش کردن بهشان آدم را نجات میدهد از ترسِ «باختن»، از باختنهای مدام و هیچ به دست نیاوردن، از «بازنده» نام گرفتن. پایت را اما از چارچوب که بگذاری بیرون، از امنیت قانونمند چارچوب که بلغزی دو قدم آنطرفتر، مسئولیت تمام باختنها و نتوانستنها و نشدنهایت میافتد روی دوش خودت. سیستمی نیست که دلات را خوش کند به پاداشی نامعلومالحال در مه، هزار سال دیگر، یا هر چیز. از ایدئولوژی که بلغزی اینور، سیلی واقعیت میخورد توی صورتت. واقعیت ناامن است و واقعیت همواره در حال تغییر است و همین ناامنی و همین مچانداختنهای مدام است که جذابش میکند، وگرنه که سرسپردگی میماند و شیدایی و خاکسترنشینی و الخ. شیدایی که رسیدن را و نرسیدن را، هر دو را میتواند آرمان کند برای مکتباش. در دنیای واقع گام برداشتن و پایِ بردنها و باختنها ایستادن اما، جنگیدن و به دست نیاوردنها و از دستندادنهاست اما که جسارت میخواهد و شهامت. وگرنه که سادهترین راه چنگ زدن به حبلالمتین است و دل خوش کردن به وعدههای آسمانی.
دلواپسیهای فلسفه --- آلن سهباتن
Labels: las comillas |
|
Sunday, June 1, 2014 نشسته بودیم به چای خوردن. چای و کیک. غروب شده بود. روز سختی که داشتم گذشته بود و حالا شب داشت تازه از راه میرسید. سه هفتهی پیش را سپری کرده بودم و داشت خیالم راحت میشد که میشود، که میتوانم، که امروز رسیده بود، روز سخت و فرسایشی، مرا ترسانده بود و منتظر مانده بودم شب برسد از دست امروز خلاص شوم دیگر فکرش را نکنم. فردا لابد روز بهتریست. غروب شده بود و آمده بود پیشم فنجانی چای بنوشیم و گپی و تارت و کیک و الخ. داشت روزهای گذشتهاش را برایم تعریف میکرد که گفت «باورت میشه تا حالا هیچ مردی به من هدیه نداده؟». آمده بودم به شوخی بگویم «اوهوم۲، منم همینجور» که نگفته بودم و با خودم فکر کرده بودم چه شوخی بدی. |
|
شبیه آدمهای توی قصهها شدهام، آدمهای توی فیلمها.. پلکهایی پفکرده و قرمز.. همهچیز مرتب است.. صورتم مثل آدمهای توی فیلمها گریم شده است.. عالی.. بینقص.. قصههایی که پارسال آنهمه دور بود از من را امروز دارم زندگی میکنم.. |