Desire knows no bounds |
Friday, July 26, 2019 میانسالی برای من غیر از همین چروک خزنده کنار چشم هیچ نشانه ای محسوس دیگری نداشت جز همین کوچک شدن آرزوها. هنوز نمی دانم این آرزوهایم هستند که کوچک شده اند یا این منم که به «روزمره بودن» عادت کرده ام. عادت، شاید کلمه بدی باشد. عادت یعنی اخت شدن از سر ناچاری ولی من از سر ناچاری به «روزمرگی» عادت نکردهام. من انگار ناگهان متوجه زیبایی نادیده گرفته شده و تحقیر شده «روزمرگی» شده ام.
یک داستان عبرت آموزی بود که سینه به سینه روایت میشد و احتمالا مرجعش یکی از همین کتابهای سبک از جهان دل بِکن و زندگانی کن، یا همان ژانر مقابل «سنگ فرش هر خیابان از طلاست» ، یا شاید پائولو کوئیلو بود که میگفت پیرمردی آمریکایی کنار پیرمرد ماهیگیر مکزیکی روی تخته سنگی کنار دریا نشسته بود و ماهی می گرفت. مرد آمریکایی به ماهیگیر گفت من چهل سال کار شبانه روزی کردم, قائم مقام فلان شرکت شدم , به شهرت رسیدم تا بالاخره پارسال خودم را بازنشسته کردم و به خانه ییلاقیم در این شهر کوچک نقل مکان کردم تا به فقط زندگی کنم و بتوانم هر روز صبح زود بیایم اینجا ماهیگیری.آنوقت پیرمرد ماهیگیر همانطور که چشم دوخته بود به امتداد قلابش در آب میگوید و من هیچکدام از این کارها که تو کرده ای را نکرده ام, هیچ جایزه ای نبردم ولی ۵۰ سال است هر روز صبح می آیم اینجا و ماهی میگیرم.
متاثر شدید؟ رفتید که استعغا بدهید و بشتابید به سمت مردماهیگیر شدن؟ خب اشتباه کردید. باید بگم که داستان چرتی بود از هر نظر که حساب کنید. به سخره گرفتن گل درشت زندگی هدفمند با یک تنه زدن سنگین به زندگی کاپیتالیستی و تکریم گلدرشتتر زندگی یک لاقبایی. نویسنده که برای نصحیت ما همانقدر نظام اقتصادی و تقدیر و شانس و پشتوانه مالی والدین و مسکن مفت و بستگان گردن کلفت و جبر جغرافیا و حتی دمای هوا را نادیده میگیرد که نویسندگان کتابهای "هفت قدم تا تاسیس کارخانه دوو". حتی نمیگوید خب ماهیگیر اگر حصبه بگیرد با کدام پول بیمارستان میرود یا کدام پس انداز را برای روزهایی که نمیتواند ماهی بگیرد و باید شکم فرزندان را سیر کند کنار گذاشته؟ نویسنده حتی کوچکترین آگاهی از تفاوت آب و هوا در مناطق مختلف زمین ندارد و موقع نوشتن داستان عبرت آموز به ذهنش هم خطور نکرده که اگر ماهیگیر جایی زندگی میکرد که هوا چند ماه سال به منفی ۴۰درجه میرسید چطور میتوانست انقدر ساده تلاش شبانه روزی ما ساکنین سوال شرقی برای تهیه یک چهار دیواری مسقف مجهز به گرمایش را به سخره بگیرد؟
داستان بالا را مسخره کردم ولی راستش این است که اوایل بحران خودم هم حس میکردم تنها آرزویم هرچه زودتر مرد ماهیگیر شدن است. مدام به فرار از زیر زندگی کارمندی و بخورونمیرم فکر میکردم و میخواستم هرطور شده زودتر یزنم زیر کاسه کوزه دنیا و زندگی روزمره تلاش برای چیزی شدن و بعد چند وقت که گذشت یک موفق را که هیچوقت نزده زیرکاسه دنیا گیر بیاورم و از زیر ابروهایم که احتمالا خیلی هم پت و پهن شده اند, چون پول ماهیگیری انقدر نیست که خرج موچین و نخ من را بدهد, نگاهش کنم و برایش تاسف بخورم. نشد.
هرچقدر به زندگی ماهیگیران اطرافم دقت میکردم میدیدم اکثرا یک مسکن مفت موروثی با یک مستمری خوب از طرف والدین یا همسر یا والدین همسر دارند. اگر در سواحل شرقی دست خالی ماهیگیر باشی یا در ماه فوریه زیر یرف یخ میزنی یا نیاز به یک خانواده متولی داری. در همان چند وقت به چند شهر کوچک دور و بر سرک کشیدم و فکر کردم لابد زندگی آنقدر آنجا ارزان است که میشود بروم و همانجا ماهیگیر شوم ولی بدون کارکردن حتی قادر به داشتن یک زندگی بخور و نمیر در کوچکترین شهر نزدیک تورنتو را هم نبودم.
ماهگیر شدن برای ناگهان برای من انقدر آرزوی بزرگی شد که مرد متول موفق کنار ماهیگیر نشسته بودن. چون چند وقت قبلش تلاش برای رسیدن به آرزوی مرد آمریکایی موفق بازنشسته شدن از به نظرم کار عبثی آمده بود اینبار همانقدر تلاش برای ماهیگیر شدن هم به نظرم اضافه و عبث آمد. وقتی ساده زیستی همانقدر تلاش لازم دارد که زندگی تجملاتی پس احتمالا انقدر بخور و نمیر کار می کنم که با حداقل مقرری به سن بازنشستگی برسم و خب رسم روزگار چنین است. راستش چند ماه قبل چهل سالگی متوجه شدم دیگر آرزو ندارم هیچکدام از آدمهای داستان بالا باشم. حتی دلم نمی خواست نویسنده داستان باشم. همینطور که بودم خوب بود. خوب بودن به نظرم ساده تر از قبل آمد. هستم پس خوبم. فقط تا همین چند وقت پیش برایم سوال بود که در داستان بالا آرزو دارم جای چه کسی باشم. چواب را پیدا کردم, جای ماهی Labels: UnderlineD |
Wednesday, July 24, 2019
یه وقتایی هم کاش میشد سه روز گذشته رو به کل از حافظهی اتفاقهای افتاده در عالم بشری پاک کرد. مدتها بود اینقدر خسته و دلزده نبودم از روزهایی که گذشت و از اتفاقهایی که افتاد. کاش هیچکدوم اتفاق نمیافتاد و چه متأسفم که هیچکدوم دکمهی آندو ندارن.
شبها حوالی ساعت ۹ موقع غذا دادن به سگم تدیه. اغلب اوقات من بهش غذا میدم. غذا دادن به تدی یعنی دیگه کارام تموم شده و شبم از اون موقع شروع میشه. امشب همونجور که وایستاده بودم تدی غذاشو بخوره و داشتم نگاش میکردم، دیدم چه رفتارم باهاش مث رفتارم با بچههامه. با اونا هم اینجوری بودم که منتظر میشدم شامشونو بخورن کتابی قصهای چیزی بخونم براشون مطمئن شم خوابیدهن، و شبم تازه شروع شه. شبی یکی دو ساعت کتاب درسی میخونم فلذا مدتیه هیچ کتاب درست حسابیای نخوندم بعد از خویشاوندیهای اختیاری. سردردهام نسبتاً کنترل شدهن از وقتی قرصهای ایرانی رو قطع کردم و به جاش ورژن خارجیشونو دارم مصرف میکنم. خوابم که به کل درست شد. یعنی اون قرصای ایرانی باعث شده بود رسماً دو ماه تمام نخوابم و دکتر فقط به خاطر این که خارجیه گرونتره بهم ایرانیه رو پیشنهاد کرده بود:| الان اما مشکلم اینه که میگرنم به سرما حساسه و در معرض کولر و باد سرد، از ناحیهی بینی و حدقهی چشم، مدام تحریک میشه. تا زمانی که در گرمای جانکاه باشم همهچی خوب و زیباست، اما برعکس تو هوای سرد و خنک و در معرض باد کولر، کافیه بینی یا چشمام یخ کنه، دچار سردرد میگرنی میشم. خلاصه تو این تابستون کذایی، به لحاظ پوشش و تردد در سطح معابر خصوصی و عمومی، رفتار عجیبی دارم که برای همگان غیر قابل فهمه! |
Sunday, July 21, 2019
نوشتهای مرتبط با قسمت سوم: اختلافات خانوادگی بر سر حجاب
September 28, 2018 نوشتهی زیر بعد از انتشار قسمت سوم رادیو مرز که موضوعش اختلافات خانوادگی سر حجاب بود به دستم رسید. خوشحالم که راوی این نوشته از زاویهای تازه (که تقریبا در پادکست غایب بود) به موضوع نگاه کرده، کاری که آرزو دارم کسان دیگری هم انجام دهند، اگر صدای خود را در موضوعاتی که رادیومرز به سراغشان میرود، غایب میبینند. *** روایت روایت میآورد. این متن واکنشی است به شنیدن اپیزود آخر پادکست رادیو مرز، حجاب در خانواده، و روایتی شخصی در ادامه آن پارهروایتها. متاسفانه، برای اجتناب از عواقبی، بدون نام نویسنده منتشر میشود اما پر از نشانهها و جزئیات واقعی و شخصی است. * حجاب برای من، و خیلیهای دیگر مثل من، میراث خانوادگی بود. میراث هر دو خانواده مادری و پدری که ربط چندانی به حکومت اسلامی هم نداشت و عمرش از این حرفها بیشتر بود. حکومت اسلامی احتمالا فقط به زنهای خانواده من کمک کرده بود شبیه مادرهایشان از مدرسه و دانشگاه رفتن محروم نشوند. از چهار دختر پدربزرگم تنها مادرم، دختر آخر، توانسته بود دیپلم بگیرد چون شانسش زده بود و چند سالی قبل از انقلاب خانم مجتهدهای در شهرشان برای دخترها مدرسه مذهبی خصوصی (ملی) باز کرده بود. پدربزرگم، حسابدار یک شرکت ریسندگی، مرد کتشلوار کراواتی خوشتیپی بود که هرگز امکان نداشت از سر و ظاهرش تشخیص بدهید در خانهاش چادر برای دختر پنج ساله هم اجباری است. قدیمیترین خاطرهام از حجاب وقتی است که چهار-پنج سالهام. پنج صبح یک روز پاییزی میرسیم شهر اجدادی. جلو خانه پدربزرگ و مادربزرگم از تاکسی ترمینال پیاده میشویم. مست خوابم و به زور روی پاهایم میایستم. مامانم از توی کیفش چادر گلگلی کودکانهای درمیآورد و میاندازد سرم. که باباجون چیزی بهم نگوید. حجاب میراث مردهای خانواده من بود که به من و بقیه زنها ارث رسیده بود و بی هیچ حرف و جدلی قانعمان کرده بود مهمترین وظیفهمان این است که بین تنمان و لمس و نگاه مردانهای که گستاخانه در فضا منتشر بود سد بسازیم. هر چه ضخیمتر و پوشانندهتر، بهتر. در شهر و خانه خودمان، تا یک روز قبل از تولد نه سالگی قمریام اجازه داشتم بیحجاب باشم. خودم زودتر روسری سرم کردم. طرح محوی از یک روسری صورتی یادم است که زیر گلو گره میزدم. حجاب برایم نشانه بزرگسالی بود. مثل سواد داشتن، مثل دستهای نرم و تپل وکوچک نداشتن، یا النگو دست کردن. با همه وجود کوچکم دلم میخواست زودتر و زودتر بزرگ شوم. یازده ساله بودم که گفتم میخواهم چادر سرم کنم. پدر و مادرم مخالف بودند چون فکر میکردند زود چادری شدن باعث میشود زود هم ازش زده بشوم. اما حقیقت این بود که انتخابی نبود. تهش باید چادری میشدی، حالا یک سال این ور یا آن ور. من میخواستم زود بزرگ شوم. مذهبی بودم و به خاطر مذهبی بودنم تشویق و تأیید میشدم. دختر خوبی بودم. میخواستم دختر خوبی باشم. شش سال چادر سرم کردم. هفده ساله که بودم، بعد از چند ماه دعوا و کشمکش با پدرم و کمتر مادرم، چادر را گذاشتم کنار. پدرم میگفت دارم اعتقادی را که شصت سال باهاش زندگی کرده زیر سوال میبرم. پررو شدم و گفتم نمیخواهم شصت سال با اعتقاد او زندگی کنم. سه-چهار سال روسری عقب و جلو رفت. بیستوسه سالم بود که برای اولین بار در جمعی روسریام را برداشتم. تا یکی دو سال بعدش در این جمع حجاب نیمبندی داشتم در آن یکی نه و در جمعهای خانوادگی روسریام را میکشیدم جلو. بیستوشش سالم بود که ازدواج و مهاجرت کردم و حجاب از زندگی روزمرهام، و کمی بعد از بازنمودهای مجازیاش، حذف شد. بیستوهشت سالم بود که مادرم را مجبور کردم به روی خودش بیاورد که میداند من حجاب ندارم: عکسی را که توش با موی باز و پیرهن بیآستین روی تپهای نشستهام قاب کردم و بهش هدیه دادم. امسال، در سیسالگیام، پدر و مادرم به خانهام در اروپا آمدند و من را همان طوری که هستم دیدند. بابا بالاخره پذیرفت. هنوز در جمعهای خانوادگی حجاب دارم با این که اغلبشان میدانند بیحجابم – اسمم را گوگل میکنند، به صفحات مجازی کاری و شخصیام میرسند، مادرم را سرزنش میکنند و تهدیدش میکنند که رابطهشان را قطع خواهند کرد-. تا جایی که بتوانم در هیچ جمع خانوادگیی حاضر نمیشوم. در اغلب روایتهایی که شنیدهام مبارزه بر سر حجاب (و در سطح وسیعترش مذهب) جنگی بیرونی است. جنگ با خانواده و حکومت و جامعه. من اما به علاوه همه اینها، و بیشتر از همه اینها، از جنگ فرساینده و طولانی درونم رنج کشیدم. بعید میدانم استثنا و اقلیت باشم. برای خودم که حرف زدن از آن جنگ درونی خیلی سختتر است. از این که من هم یک روز آن ور خط بودم. من هم یک ظهر تابستان توی شلحجاب را که شبیه حالای منی نگاه کردهام و توی دلم به خودم آفرین گفتهام. بارها و بارها به برداشتن چادر و روسری فکر کردهام و شب خواب دیدهام جلوی مردهای غریبه لختم و دنبال یک چیزی میگردم خودم را بپوشانم. عکسهای بیحجاب دوستهام را با اشتیاقی بدوی و گناهآلود نگاه کردهام. اولین بار که بدون چادر از خانه بیرون رفتهام احساس کردهام سردم است. احساس کردهام همه نگاهم میکنند. اولین بار که مرد غریبهای من را تصادفی بدون روسری دیده، وقتی که دیگر مدتها بود اعتقادی برایم نمانده بود، انگار عقرب نیشم زده باشد به خودم پیچیدهام. دخترِ توی مهمانی که دستش گوشه پیراهنش است و هی پایینترش میکشد؛ زنی که عکسهایش در شبکههای مجازی یک جوری کراپ شده که نه حجاب داشته باشد نه مو؛ همه آنها من بودهام و بارها و بارها آدمها- اغلب مردها- مستقیم و غیرمستقیم مسخرهام کردهاند که تکلیفم با خودم معلوم نیست. روسری را که برداشتهام مدتی طول کشیده تا رویم بشود مانتو را هم در بیاورم. اولین بار که با اصرار شوهرم در خیابانهای استانبول پیراهن کوتاه پوشیدهام دلم میخواسته پاهای لختم را گل بگیرم که کسی نبیندشان. چندین سال طول کشیده تا بالاخره بتوانم گاهی هم به بدنم هشیار نباشم. این حجم و حضور را نبینم. هنوز، همیشه، تلاش میکنم کمترین جا را بگیرم. کمرنگترین باشم. برای من کنار گذاشتن حجاب، که بخشی از ماجرای بزرگترِ بیدین شدن بود، بیشتر از همه با دو چیز گره خورده بود: حریص بودم و میخواستم همه جا باشم؛ مردهایی را دوست داشتم. تا مدتها از این که چرا دین و مشتقاتش را نه پس از مطالعات و مکاشفات فراوان که به خاطر بدویترین غریزههایم کنار گذاشتهام شرمنده بودم: چون از چیزی که توی دست و پام گیر میکرد خسته شده بودم؛ چون میخواستم مردی که دوستش داشتم موهام را نوازش کند؛ چون میخواستم بتوانم بدون این که آدمها مثل جنزدهها نگاهم کنند در فلان جلسه ادبی بنشینم و داستان بخوانم. حجاب من را در ذهن آدمها میراند توی طبقه فکریی که متعلق بهش نبودم. شانزده ساله بودم و عاشق نوشتن. میرفتم مجله کارنامه کلاس داستاننویسی. چادری بودم و آنجا، جایی که آدمها آن مدل ادبیاتی را که من دوست داشتم خلق میکردند، همه، -به جرأت همه به جز معلم کلاس- عجیب و کمی با دلهره نگاهم میکردند. مدیر مؤسسه اولین بار که با تصویر من مواجه شد داشت از دم کلاس رد میشد. خشکش زد. برگشت دوباره نگاهم کرد و رفت. به آن فضا کاملاً بیربط بودم و میدانستم اما کلهخر بودم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی کسی توی رویم چیزی نگفته ذهنخوانی نکنم. نمیکردم. دلم به معلم کلاس خوش بود که حواسش بهم بود. تا هفده سالگی این احساس بیربطی به فضا را با خودم همه جا بردم: به کلاس آلمانی که زن همکلاسی توی صورتم گفت حالش از هر چه چادر و چادری است به هم میخورد؛ به کلاس فرانسه که معلم شوخطبع بهم میگفت La femme au chaperon noir، «زن شنلسیاه». بیپروایی نوجوانی به کارم میآمد. حالا اگر بود نمیتوانستم. نمیرفتم. اولین باری که حجابم را عامدانه برداشتم هم در جلسه داستاننویسی سالهای بعدمان بود. جلسه در خانه یکی از بچههای قدیمی برگزار میشد و فضایش غیررسمی بود. مثل هزار و یک جمع دیگری که تا حالا تجربه کرده بودم، اول ماجرا حضورم فضا را مبهم میکرد. آدمها نمیدانستند باهام دست بدهند یا ندهند. با اسم کوچک صدایم بکنند یا نکنند. روسری نیمبند من مجموعه خیلی بزرگی از معانی را در ذهنشان فعال میکرد. نامعلوم بودم. دست میدادم. خجالتی بودم. روسریام میافتاد. میگذاشتم چند ثانیه همان طور بماند و بعد برش میگرداندم سر جاش. چند وقتی همین طور طی کردم. مردی که دوستش داشتم، و خودش هم اولین جملهای که در همان جلسات بهم گفته بود این بود که «با شما میشه دست داد یا نمیشه؟» کمکم کرد تا با ماجرا کنار بیایم. بالاخره یک بار روسریام که افتاد دیگر برش نگرداندم. تپش قلب گرفتم. کسی به روی خودش نیاورد. او هم همان جلسه موهایش را از ته زده بود. نمیدانم تصادفی یا نه. یکی از بچهها دیر رسید. تا آمد تو نگاهی به موهای باز من و سر بیموی دوستپسرم انداخت و گفت: دوتا اتفاق بزرگ افتاده امروز. دلم میخواست بزنم توی صورتش. اصرار دارم بگویم حجاب میراث مردان خانوادهام بود و فقط روی گردههایم سوار نشده بود، در کل وجودم منتشر بود. اصرار دارم بگویم حجاب فقط روسری نبود، کلیت چارچوب محدودکنندهای بود که به تاریخچه بدن من شکل داد، چارچوبی که کارآمدیاش بیشتر از همه مدیون این بود که محتسبش را در وجود خودم گماشته بود. اختیار و انتخاب دیگران را زیر سوال نمیبرم اما فکر میکنم مهم است یادآوری کنم که یک جایی مجبور بودم فکر کنم انتخاب خودم بوده که این شکلی باشم. خیلی وقتها آن قدر صدای جنگ درونم بلند بود که کار اصلا به نگاههای سرزنشگر دیگران و دلخوری پدر و «منو کفن کنی موهاتو بکن تو»ی مادر نمیرسید. معتقدم یکی از مهمترین کارکردهای روایتگری ترغیب به روایت است. روایت روایت میآورد و جزئیات همدلیبرانگیزند. ازدیاد روایتها «مسأله» میسازد و پیچیدگی مسأله را آشکارتر میکند. انکارِ «اولویتِ» مسألهای که راویان بسیاری دارد سخت است. هدفم از این روایت روضهخوانی و حماسهسازی از رنجهای شخصیام نیست. میدانم که میشد کمتر بترسم و کمتر فرسوده شوم؛ که کماکان یکی از خوشبختترینها بودهام چون خانوادهام با وجود همه اختلافهای فکری هیچ وقت حمایتشان را ازم دریغ نکردند؛ همیشه آخر سر مهر پدری و مادریشان به اعتقاداتشان چربیده و بالاخره بدون این که به صورت هم چنگ بکشیم با هم کنار آمدهایم. اما داستان تمام نشده، حتی حالا هم که دیگر نه تکلیفم نامعلوم است، نه احساس گناهی دارم و نه شرمنده چیزی هستم. اگر تمام شده بود میتوانستم اسمم را بالای این متن بنویسم. Labels: UnderlineD |
یه زمانی آدم وقتی جوونه و جاهله و کمتجربهست، به عبث فکر میکنه حتماً باید دستاوردهای مهمی در زندگیش داشته باشه تا آدم خوشحالی باشه، بعدها اما متوجه میشه معیارهای مهمتر و درونیتری برای خوشحال بودن وجود داره که دستاورد جزو آخرینهاشه.
حالا من یاد گرفتهم زندگیم رو با جزئیاتی بسازم که شخص خودم رو خوشحالم میکنه. خوش«حال» به معنای واقعی. فارغ از ارزشی که اون عمل/رفتار در نظام ارزشگذاری اجتماعی داره. این خرده جزئیات، جهان شخصی من رو میسازه و من رو از دنیای بیرون جدا میکنه و از هر متر و معیاربیهودهای خلاصم میکنه. در نیمهی دوم زندگی دیگه یاد گرفتهم کمتر فریب آرا و افکار عمومی رو بخورم. کمتر از بیرون جهت بگیرم. دقیقاً همین یک قلم، جهانم رو آرومتر کرده. به من هر فضایی بدن، هر فضای داخلی، با کمترین وسایل و امکانات ممکن، بلدم قشنگ بچینم و قشنگ دکورش کنم. این رو بارها و بارها امتحان کردهم. هر بار هر خونه و هر آتلیهای رو چیدهم، بدون استثنا هر کی از راه رسیده روش کمپلیمان داده که وای اینجا رو چهقدر قشنگ درست کردین. در حالی که خیلی وقتها هزینهی زیادی هم نکردهم، مبلمان و وسایل گرونی هم نخریدهم، صرفاً از هر چی که تو اون لحظه موجود بوده استفاده کردهم. صرفاًتر چیدمان بلدم و ترکیب و کمپوزیسیون. این دقیقاً کاریه که با زندگیم هم میکنم. یه وقتایی دستم بازه و هزارجور هزینه و ولخرجی میکنم. یه وقتایی هم نه، با هر چی دم دستمه، در حد بضاعتم زندگیمو میسازم، میچینم و تلاش میکنم از همونی که هست لذت ببرم. درسته که از دکوراسیون مینیمال چند صد میلیونی خوشم میاد، ولی یه جاهایی هم که نتونستهم، از سر هم کردن هر چی که دم دستم بوده دکوری ساختهم که از قشنگی چیزی کم نداشته از اون قبلیه. دیگه یاد گرفتهم زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. همیشه روی خوش نشون نمیده. اگه بخوای بشینی چرتکه بندازی خودت رو هر روز با ترازوی مردم وزن کنی و به خودت نمره بدی، اون کارنامه همیشه مردوده. برآیند زندگی یه جای دیگه مثبت میشه واسه آدم. اونجا که شب، فارغ از کار و زندگی و همه چی، نورهای سالن رو کم میکنی، با لیوان نوشیدنیت دراز میکشی رو کاناپهی رو به پنجره، تو سکوت و آرامش شب نگاه میکنی به دور و بر خونهت و با رضایت تو دلت میگی آخیش. همین رضایته، همین آرامشه، همین کافیه. |
Saturday, July 20, 2019
روتینهایی که با آنها دویدهام
همیشه عاشق این بودهم که سفر جزو روتینهای زندگیم باشه. حالا دوباره سفرهای کاری داره جزو روتینهای زندگیم میشه و این یعنی یه چشمانداز خوشایند.
دو تا روتین مهم دیگه رو هم درست کردم بالاخره، یکیش برقراری نظم در مصرف لوسیونها و کرمهای پوست، هر روز و هر شب، بدون آوردن بهانه و خوابم میاد و حالا یه امشبو بیخیال، که الردی چند ماهی ازش میگذره و میتونم بابت این موفقیت به خودم تبریک بگم. هر چند معتقدم خریدن کرمهای گرونقیمت هم بیتأثیر نبوده و عملاً خودم رو انداختهم وسط یه روتین اجباری، ولی خب مهم نتیجهست و به وضوح تأثیرشون رو دارم رو پوستم مشاهده میکنم.
یک بار بزرگ دیگه رو هم از روی روانم برداشتم و اون معضل «چی بخوریم» بود. البته کردیت این یکی میرسه به پولانسکی. ما هیچ کدوم اهل فست فود نیستیم و اینقدر از صبح تا شب سر کاریم که واقعاً فرصت خرید و آشپزی رو به ندرت داریم طی هفته. بعد همین که شب خسته و مونده باید فکر میکردیم الان چی سفارش بدیم بیارن یا یه پاستای ساده درست کنیم یا شنیتسل یا فلان، کلی انرژی میگرفت ازمون. لذا یه خانمی رو پیدا کردیم که به صورت هفتگی چند رقم غذا درست میکنه، میریزه تو ظرفای ماکروویو، در بسته و تر و تمیز، هفتهای یه بار میفرسته دم در خونه. لذا الان دیگه هر وقت در یخچالو باز کنیم، چند مدل غذای رنگارنگ تو یخچاله، و دیگه هیچ غری ندارم ازین بابت. همیشه مواد سالاد و ماست و مخلفات هم داریم. و واقعاً نه تنها این بار روانی از مغزم برداشته شده، که خوشحالیِ داشتن غذای خونگی و متنوع تو یخچال در هر ساعت از شبانهروز، کلی حالمو بهتر کرده. احساس میکنم دیگه همهش خونهی مامانماینام. روتین دستهجمعی فیلمبینیمون چند ماهی میشه که درست شده و دیگه داره بدون دخالت خاصی به روال خودش ادامه میده. بسیار خشنودم ازین بابت. خیلی داشتم کم و نامنظم فیلم میدیدم.
روتین نوشتن منظم رو هم دو سه هفتهای میشه طی یک پروژهی مشترک با یکی از دوستام استارت زدیم و حالا ببینیم تا کی ادامه پیدا میکنه.
میمونه روتین ورزش کذایی که همیشه مورد هجوم پیاماس، سفر، انواع و اقسام بهانهها و حتی حملهی ملخها قرار گرفته. اگه از پس این آخری هم بر بیام دیگه میتونم با خیالی راحت برم مرحلهی بعد.
این خردهنظمهای کوچیک و به ظاهر کماهمیت، کمکم زندگی آدمو مرتب و منظم میکنه. تبدیل میشه به یه ساز و کار که یواش یواش کل زندگی آدمو شروع میکنه به جهتدهی. بدترین دورهها واسه من دورههایی بودن که هیچ نظم و روتینی تو زندگیم نداشتم. همیشه زندگی پادگانی، منجر به پربارترین دورههای زندگیم شدن چون زمانبندی زندگیم که درست میشه ناخودآگاه نظم ذهنیم رو هم به دست میارم و خلاقیت و بهرهوریم عود میکنه. |
Tuesday, July 9, 2019
چند شب پیش، تولد پولانسکی، شام رفتیم بیرون. ما و بچهها. بچهها یعنی زرافه و دخترک و دوستپسرش. رفتیم یه جایی که همه دوست داشتیم غذاشو. یه جایی که استیک/بیفتکهای آبدار میدن با پیاز داغ مفصل و گوجهی سرخشده و سیبزمینی و مخلفات، انگار مامانبزرگت برات بیفتک درست کرده. پنجتایی رفتیم نشستیم تو رستوران و گفتیم پنجتا استیک آبدار میخوایم و سالاد و مخلفات سفارش دادیم و نشستیم به معاشرت، که آقای گارسون که میشناستمون اومد یواش بالا سرمون گفت آبجو هم بیارم براتون؟ نیکی و پرسش؟ دو بطری بزرگ هم آبجو خنک تگری سفارش دادیم آورد برامون و گل از گل همگی شکفت.
یه دور پولانسکی لیوان همهمونو پر کرد، به سلامتی تولدش نوشیدیم. بعد دیگه هر کی لیوانش خالی میشد، گاهی من یا گاهی اون لیوانها رو پر میکردیم. بچهها لپهاشون گل انداخته بود و حرفاشون گل انداخته بود و سرگرم خوردن و نوشیدن بودن. من تکیه داده بودم به دیوار بغلم و عاشق صحنهی دور میز بودم. عاشق صحنهای که ساخته بودم، ساخته بودیم. خانواده، به عنوان نهادی که یه عمر ازش فراری بودهم همیشه، به شکل جدیدی که پولانسکی خیلی آروم و زیرپوستی لااقل در حیطهی بچهها و خواهرکوچیکه داره بازتعریف میکنه، داره دوباره برام جا میفته. همونجوری که تکیه داده بودم به دیوار و صورتهای گلانداختهی مرد و بچهها رو تماشا میکردم، با خودم فکر کردم چه در قدم اول جامعهای که دارم توش زندگی میکنم، به عبارتی ج.ا.، و در قدم قبلی همسر سابقم، و در قدم قبلتر از تمام اینها خانوادهم (پدر و مادرم)، چنین خوشیهای سادهای رو، چنین معاشرتهای بدیهی و انسانی رو از من دریغ کردن و چه هر کدوم به سهم خودشون شروع کردن به ساختن گرههایی تو من، گرههایی که یک انسان عادی تو یک جامعهی عادی میتونست نداشته باشه و میتونست چهل سال اول زندگیشو خیلی سالمتر و طبیعیتر از این حرفا سپری کنه. داشتم فکر میکردم چه چهل سال دویدهم برای رسیدن به بدیهیترین حقوق انسانیم، اون هم هنوز در شرایط بدوی و نصفه و نیمه، و چه باید ذوق کنم از این که با چنگ و دندون بچههامو نجات دادهم که در شرایطی مشابه شرایط من بزرگ نشن. اینجور وقتا عوض اینکه احساس مفید بودن کنی احساس قدرت کنی احساس ارزشمند بودن کنی، احساس بطالت و پوچی میکنی از این که چرا همهچیز اینهمه پیچیدهست اینهمه هیولاست اینهمه مزخرفه وقتی میتونه اینقدر ساده و عادی و راحت باشه. یه سلسله تصویر میاد جلو چشمت از تک تک آدمای رژیم گرفته تا تک تک آدمایی که تو زندگیت یه زمانی زورشون از تو بیشتر بوده و مسیر زندگیت رو به خاطر یه مشت اصول عقیدتی مزخرف زدهن داغون کردن. دلت میخواد یه مسلسل برداری ببندی روی تمام دگماتیسمی که تو رو اینقدر از رسیدن به نقطهی صفر باز داشته و هنوز که هنوزه هم باز میداره. داشتم فکر میکردم سختیهایی که من تمام سالهای جوونیم کشیدم صرفاً بابت سینگل مام بودنم و دو بچه رو تنها بزرگ کردن نبود، بابت بزرگ کردن دوتا بچه بابت زندگی کردن تو جامعهای بود که سر کوچکترین و بدیهیترین چیزاش باید بجنگی باید هزینه بدی و هنوز که هنوزه تاوان بدویت و سنت و مذهب و کثافتی رو بدی که تو خون جد و آبادمون ریشه کرده و با هیچ دیالیزی نمیشه ریشهکنش کرد. آخ که از هیچچیز به اندازهی مذهب و تعصب متنفر نیستم و در قدم بعد، از آدمی که مقید به اینهاست، معالأسف. |
Saturday, July 6, 2019
فرض کنید میخواهید از کوهی بالا بروید. پایین کوتاه ایستادهاید و سبُکسنگین میکنید که ببنیید میتوانید از کوتاه بالا بروید یا نه. اولین قدم را برمیدارید. مسیر لغزنده است. تیز است. در حیطه تواناییهای شما نیست. خم میشوید و دستهایتان را از سنگی میگیرید، کاری که نباید بکنید! بعد از کمی تلاش و جابهجا کردن پاهایتان، فکر میکنید که اینکار، کار شما نیست. نمیتوانید از کوه بالا بروید. پایین برمیگردید و بیخیال کوه میشوید. با خودتان فکر میکنید شاید باید سراغ شنا بروید و آن را امتحان کنید و شاید آن کار، کار شما باشد.
حالا حالتی را فرض کنید که پایین یک کوه استادهاید و همراهی کنارتان دارید. همراه شما الزاما از شما تبحر بیشتری درکوه نوردی ندارد. اما شما به دلایلی به او اعتماد دارید. او به شما میگوید که نمیتوانی از این کوه بالا بروی. شما هم به کوه پشت میکنید و از مسیر بر میگردید.
مادرم یک ماه در سوءد پیش من بود. اولین بارش بود که به خارج از ایران مسافرت میکرد. تنها. البته که تنها قید ویژهای در وضعیت ما نیست. از آنجا که پدرم سالها قبل مُرد، مادرم سالها تنها کارهایش را کرد. اما آمدن به خارج و نجات پیداکردن، چیزی بود که همیشه او را ازش ترسانده بودند. خانواده اش. دوستها و آشناها. آموزههایی که نمیدانیم از کجا گرفتهایم، اما قسمت زیادی از باورهای مارا تشکیل میدهند.
به هر حال هرچه که بود، مواجهه با خارج واقعی برای مادرم کوه بلندی بود که از بالا رفتنش ترسانده بودنش.
برای مادرم مساله ای نبود که به خارج بیاید و به رستوران ها برده شود. میخواست شهروند واقعی دنیای آزاد بودن را تجربه کند.
بیشتر از هر چیزی میخواست سوار دوچرخه بشود و به مرکز خریدمان که یک کیلومتر با خانهی من فاصله داشت برود و گوجهفرنگی بخرد!
برایش مهم بود که بتواند این کار را خودش انجام بدهد.
من نمیدانستم که مادرم دوچرخه سواری بلد است یا نه. گفت که وقتی بچه بوده دوچرخه سواری میکرده و من جایی خوانده بودم که آدم دوچرخه سواری را هیچوقت فراموش نمیکند. اما به هر حال ترس این را داشت که نتواند دوچرخه را براند. به خصوص که هر بار در ایران، وقتی به چیتگر یا جایی که میشد سوار دوچرخه شد میرفتیم؛ کسی بود که بهش بگوید «شهلا بیخیال! میافتی زمین دستوپات میشکنه ما حوصله نداریم!»
سالها بعد، یکبار دیگر سراغ آن کوه میروید. در این مدت تمرین خاصی نکردهاید. حتی پیرتر و چاقتر شدهاید. با خودتان فکر میکنید که چیزی برای از دست دادن ندارید. شروع میکنید و آرام و بی ادعا، قدم اول را برمیدارید. چیز زیادی نمیخواهید. برایتان مهم نیست که بتوانید. فقط دوست دارید که بتوانید. دوست دارید دو سه متری از بالا رفتن را تجربه کنید. تا فقط بدانید چه مزهای دارد.
کسی نیست که شما را بترساند. شروع میکنید و یک آن میبینید بیست سی متری بالاتر هستید. بعد یواش یواش متوجه میشوید که خیلی بالاتر از جایی که فکر میکردید هستید و ان بیست سی متر، در واقع دویست سیصد متر بوده است.
آن روز که این کار را کرد من با مادرم نبودم که این را بهش بگویم. یک روز صبح، وقتی که من به دانشگاه آمده بودم، دانشگاه دوچرخه را برداشت. مسیر مرکز خرید را با نقشه پیدا کرد و بدون اینکه به من بگوید تا مرکز خرید محلهامان رفت. گوجه فرنگی و انگور را در سوپر پیدا کرد. با فروشنده به انگلیسی صحبت کرد و با دوچرخه به خانه برگشت.
وقتی که من برگشتم روی مبل نشسته بود و با بهت به نقطهای خیره شده بود.
برایم گفت که صبح چه کار کرده. بعد گفت که دوچرخه سواری اصلا یادش نرفته بوده و تمام این سالها میتوانسته سوار شود. تمام بارهایی که رفتیم چیتگر. تمام بارهایی که رفتیم شمال. تمام این سالها میتوانسته بیاید خارج و با فروشنده ای انگلیسی حرف بزند و گوجه بخرد. فقط همیشه کسی بوده که قبل از تلاش برای انجام آنکاری که میخواسته بُکند، بهش بگوید «نکن. میافتی. ما حوصله نداریم دستوپای شکسته جمع کنیم.»
بعد از سالها انجام کاری که همیشه میخواستی بکنی اما نکردی، چون از انجام آن ترسانده بودنت، لذت ندارد. درد دارد. دردی که آرام و گزنده تا مغز استخوانت میرود و تمام هویتت، تمام تلاشها و تلاش نکردنتهایت، تمام خواستهها و انتخابهایت را زیر سوال میبرد.
چه کارهای دیگری بوده که میتوانستی بکنی و نکردی چون ترسانده بودنت؟ چه قدر وقت داری که حالا بعد از این همه سال، بتوانی آن کارها را انجام بدهی؟
درد نتوانستن از بالا رفتن از کوهی، به مراتب کمتر از وقتی است که ۲۰ سال بعد از همان کوه بالا میروی و می بینی کوه، تپه ای بیش نبوده و تو زندگیت را به ترس باخته ای. ترسی که مال خودت نبوده، به تو القا شده. چون همیشه کسی بوده که حوصله نداشته دستوپای شکسته جمع کند.
Labels: UnderlineD |
بالاخره بعد از مدتها، موفق شدیم یه جمع کوچیک فیلمبینی درست کنیم که از هم نپاشه، هر هفته به آرمانش وفادار بمونه، و منسجم فیلم ببینه. این هم یکی از بهترین اتفاقهای این چند وقت اخیره. دلم برای دورهمیهای این چنینی تنگ شده بود. و البته هر بار، دقیقاً هر بار پولانسکی میگه به کاوه هم بگیم بیاد، به کاوه هم بگیم بیاد، به کاوه هم بگیم بیاد.
|
یه جوری عمیق و از ته دل برگشت تو چشام نگاه کرد گفت بمونیم برای هم، که قند تو دلم آب شد. گفتم معلومه که میمونیم برای هم، از ته دلم گفتم، اما میترسم هنوزم بعد از دو سال باورم نکنه.
از همون روز اولی که دیدمش، از همون اوایل رابطه، شد امنترین آدم زندگیم. باهاش شدم یه آدم دیگه. زندگیم یه جور دیگه شد. کیفیت رابطههام عوض شد. لایفاستایلم تغییر کرد. خلق و خوم کمکم تحتالشعاع حضور این آدم قرار گرفت، تیزیهام یه کم سوهان خورد، وحشیگریهام شروع کرد کم شدن، شروع کردم آروم شدن، نرم شدن، شروع کردم خصوصیات انسانی از خودم بروز دادن، خشم و عصبانیتهام رو کمکم، خیلی کمکم، خیلی به تدریج ریختم بیرون، گذاشتم کنار: نفرتها و کینههامو، عقدهها و گرههامو(همهی فعلها گذشته نیستن، خیلیهاشون حال استمراریان). خلاصه یعنی خودم واقفم که چه دارم آدم انسانتری میشم نسبت به قبلنام، چه دارم معقولتر میشم چه دارم تازه برمیگردم به صفر کلوین نزدیک میشم. و خب به شدت در جریانم که خیلی از این تغییرات و از این استیبلشدنام رو مدیون حضور پولانسکیام در زندگیم. و عجیبتر از همه اینکه واقفم بر این که بزرگترین تغییرم این بود که با آشنایی باهاش، خودم قلباً و سمعاً و طاعتاً و غریزی دریافتم این آدم چه قدر شبیه منه، چه قدر شبیه به آدمیه که دنبالش میگشتهم همیشه، و به قول علیرضا انگار سفارش دادهم برام ساختهنش. ولی چرا این اطمینان قلبیای که من توی خودم دارم رو نمیتونم بهش منتقل کنم؟ هنوز بزرگترین نقطه ضعفم اینه که آدما در مقابل من اینسکیورن و نمیدونم باید چیکار کنم. گفت یادت میمونه دیگه؟ بمونیم برای هم. گفتم میمونیم برای هم. |
Friday, July 5, 2019
به همون اندازه که دنبال روتین درست کردنم، به همون اندازه از روتین فراریام. یعنی کافیه روتین تبدیل بشه به یه اجبار، مغزم هزار و یک بازی درمییاره که از زیرش در ره. یعنی هر روتینی که خودم دستورش رو صادر کنم، از نظرش اشکالی نداره، هر روتینی که یه چیز دیگهای مثل شهریهی گزافی، شخصی، قراردادی، تعهدی چیزی توش دخیل باشه، مغزه شروع میکنه به در و دیوار کوبیدن و شیون سر دادن که من آدم روتین نیستم دست از سرم بردار. مثال؟ مثال همین پکیج کتوی هفتهی اخیر که با شکست مواجه شد . مغزم اعلام کرد من دلم میخواد خودم میز بچینم میوه میخوام سالاد خودمو میخوام درسینگ خودمو میخوام فیلهی مرغ و ماهیم باید به شیوهی خودم طعمدار شده باشه نه مثل اینا فلهای و بدسلیقه و پر ادویه، و در مجموع دریافتم اصلا خوشم نمیاد کسی برام تصمیم بگیره چی بخور چی نخور. لذا تمام توصیههای اینستاگرامم رو پس میگیرم و به زندگی قشنگ قبلیم برمیگردم و آخیش سلام فرنچتستهای مرغوب سلام دیر فرایدیز.
|