Desire knows no bounds |
|
Friday, May 29, 2009
در ادامه، «شهر خاموش» کيهان کلهر و Emotional Arithmetic.
داشتم فکر میکردم میشد اونشب با هم گوش بديم شهر خاموش رو. بعد ياد اون روزِ جاده افتادم که اين فيلمه رو داشبورد ماشين بود برداشتم به نگاهکردن، گفتی "ببر ببين اگه خوب بود منم ببينم، از رو عکسش حدس میزنم ازون فيلماييه که خوشمون بياد." اوهوم. بايد فيلمه همينجوری رو ميزت باشه تا يه وقتی که خودش پيش بياد، مثه امروز، برداری ببينيش، اينجوری ازش خوشت مياد. حالا يه شب هم بايد بشينيم اون انيميشنها و فيلم کوتاها رو ببينيم. ,"?And if you ask me "Do you believe in God forgive me if I answer "?Does God believe in me" ××× .Write it all down ,Be a witness because someday someone will want to know .what happened here ××× ,Too many numbers, too many details .too many smiles, too many eyes, too many words .I was wrong .You were a child ".I should not have said "Remember ".I shoul have said "live Emotional Arithmetic
|
|
چند باری میشه که اون آقاهه رو که داشت دنبال مورچهش میگشت رو ديدهم، جدی. يه بار يه زيرپيرهنی سياه تنش بود، تو يه خونهای وسط اين ساختمونهای کپیپيستشدهی شهرک مانند، پايين شهر. يه بار ديگه همون زيرپيرهنی سفيدهی توی عکس تنش بود، همينجا نزديکای خونهی ما. آخرين بار هم همين ديشب ديدمش تو فرمانيه، تو لابی خونهی عمهم اينا.
اوهوم. گودر اونقدا هم که میگن چيز غيرواقعیای نيست. |
|
بعضی آدما مث شراب میمونن. با همون استايل و همون مزه و همون آب و رنگ. شراب، خوبه شيکه خوشمزهست حواشی و مزههاش هم خوشاستايلان؛ اما خب داغت نمیکنه گيجت نمیکنه يههو پرتت نمیکنه تو هپروت. با شراب میتونی ساعتها سالها خوش باشی مزهمزهش کنی تو يه رخوت دلچسب فرو بری واسه خودت، اما خبری از گُر گرفتهگیها و سوسههای آنی نيست توش. کنارش میشه از استيک و ميگو و اسپاگتیت هم لذت ببری و هر مزهای سر جای خودش باشه. با شراب همه چی آروم و گارانتی شده و قابل پيشبينيه. خوب و شيک و يواش.
ودکا اما جنسش فرق میکنه. داغی و گزندهگیش يه جور ديگهست. منو پرت میکنه تو فازی که کم پيش مياد در حالت عادی برم توش. تأثيرش سريعه. هنوز به ته ليوان اول نرسيده داغ و روشن و خوبی باهاش. موجش جاری میشه تو خونت، شفاف و واضح. حسهات وسوسههات آناليز میشن شفاف میشن صريح و ساده میشن. کافيه اراده کنی دست دراز کنی تا با آگاهی و تسليم مطلق تن بدی بهش، بیکه لحظهای حسابکتابهای روزمره مانعت بشه. با ودکا همهچی از فيلتر دلخواه تو عبور میکنه. ديگه اين خودتی که تصميم میگيری به کدوم حست پر و بال بدی کدومو سرکوب کنی. و من عاشق وقتاييم که جو دور و برم، آدمی که باهاشم محفلی که توشم اونقدر امن و بیحاشيه و قابل اعتماد باشه که ليوانمو بیخود و بیجهت با آبميوه رقيق نکنم. خودمو رها کنم به دست ودکا و حسهای تفکيکشدهی شفاف و وسوسههای انتخابشدهی لذتبخشش، و تن بسپارم به همهی اون لذتی که تو همون لحظه وجود داره، تا همون وقتی که ليوانت داره شارژ میشه الکل تو رگهات جاريه. مهم نيست ودکا رو معمولن نمیشه با وعدههای غذايی روزمره خورد نمیشه هر جا و هر وقت که هوس کنی رفت سراغش، مهم نيست يه ساعت که بگذره اثرش میپره و همهچی برمیگرده به روال عادی، مهم اينه تا وقتی هست همهچيز اونقدر سريع و غليظ و اغراقشدهست که به تمام ليميتهاش میارزه. و خوب اوهوم، بعضی آدمها هستن در زندگانی، که میشن شخصیترين ودکای تو. -سلام لاله- |
|
جمعهی درست يعنی جمعهای که آدم توش بعد از هزار سال دوباره بشيند خداحافظ گاری کوپرش را بخواند و طالبی بخورد و کلاهقرمزی عید را تماشا کند، اوهوم.
|
|
يه چند روزی میشه که بر حسب شرايط خاص زندگی، الکل خونم وقت نکرده بيفته پايين، اينه که کلن دارم در يک خوشاحوالی مِلوی دلچسب به سر میبرم. آدمها و اتفاقهاشون به طرز خوشايندی چيده شدهن کنار هم و اين هی بودنشون بدجوری میچسبه. همهچيز اونقدر خوب و عجيبه که فِيک و غيرواقعی به نظر میرسه. يه جورِ خوب سبکی «بر فراز ابرها»م و هنوز قصد ندارم بيام پايين. دارم «با خود به صلح رسيدهگی» رو با تمام تنم تجربه میکنم و فکر میکنم چه خوب، که هنوز میشه اينجوری از زندگی لذت برد و تمام سختیها و حاشيههاش رو دست انداخت.
ازون وقتاييه که آدم مجبوره گيلاسش رو بالا ببره به سلامتیِ زندگی و آدمهاش. |
|
Sunday, May 24, 2009
ازونجايی که اصولن منو نبايد زياد جدی گرفت، امروز معتقدم رابطهی روزانهی آدمها به شدت شبيه رابطهشون تو رختخوابه. اين «به شدت» امریست کاملن نسبی و میتونه هيچ مصداقی نداشته باشه و کليهی شباهتهای احتمالی رسمن تصادفیست و بلاهبلاه.
يکی هست که تو س.ک.ص میتونی باهاش همهچيو تجربه کنی. هيچ پردهای، مانعی، نمیشهونبايدی نيست تو ذهن هيچکدومتون. اونقدر بیگارده اونقدر بهت اعتماد داره بهش اعتماد داری که دربست خودت رو میسپاری به دستهاش. حاضری باهاش همهی راههای نرفته کارهای نکرده رو تجربه کنی. تو اون فاز با هم تمنای عميقِ تنها رو دارين داغیها پَشنها گُرگرفتهگیهاتونو دارين حرص و حمله و وحشیگریتونو دارين، ازون طرف آرومگرفتنها نوازشهای سبُک بیانتها حرفزدنهای تا صبحتون رو هم. میتونين ساعتها از همآغوشیتون حرف بزنين حسهاتون خواستهها و فانتزیهاتونو با هم شر کنين بیکه نگران قضاوتِ طرف مقابل باشين نگران عکسالعملش نگران گارد گرفتنش. يه وقت شمع روشن میکنين و موسيقی و شکلات و شراب، يه وقت املت ذرت و نونپنيرکره و در بهترين حالت کيتکت يا کيک بیبی. يه وقت میشه که زير گوشت شاملو بخونه يا از فلان نمايشنامهی بيضايی کوت کنه، يه وقتم میشه وسط تمام رمانس جاری در فضا بزنين کانال تیآی و غشغش به ريش خودتون بخندين و کل اتمسفر رو به باد بدين. با اين آدم روزا میشه از همهچی حرف زد. از همهی جدیها و غيرجدیهای زندگی. از همهی بايدها و نبايدها و ناگفتهها و نمیشودگفتهای زندگی. میتونی باهاش بری گرونترين رستوران شهر اوريجينالترين استيک يا ميگوی تهرانو بخوری، میتونی بری يه کلهپاچهایِ وسط جاده که دو تا و نصفی ميزِ شيشهای داره با يه جفت چشمِ گرد شده که اينا اين وقت صبح اينجا چیکار میکنن آخه؛ و هر دوش هم بهتون خوش بگذره، حسابی. با اين آدم میشه همهجا رفت همهچی خورد همهچی ديد همهچی خوند همهکار کرد. اينجور آدما خوشبودن رو تو خودشون دارن. وابسته به چی و کِی و کجا نيستن. باهاشون میشه همونقدر تو جهنم خوش گذروند که تو بهشت. يکی هست اما که بايد اتاق خودش تخت خودش بالش و ملافهی خودش رو داشته باشه موقع س.ک.ص. ترجيح میده در اتاق بسته باشه صدا بيرون نره کسی نياد تو. از تنش لذت میبری از تنت لذت میبره، اما يه جاهايی گارد داره. حتا اگه وانمود کنه که نداره، میبينی میفهمی که داره. يه چيزايیرو میدونی اصلن حاضر نيست امتحان کنه، حاضر نيست در موردش حرف بزنه حتا. يه استيجهايی رو نمیتونی نمیشه نمیخوای که باهاش تجربه کنی. يههو نبايد بری رو کانال خلوچلبازی مزهپراکنی، يا نمیگيره يا تعجب میکنه و حسش میپره. با اين آدم روزا میتونی خيلی حرفا بزنی، خيلی چيزا رو بگی، اما يه جاهايی هم ناراحتش میکنی. يه جاهايی حوصلهتو سر میبره حوصلهشو سر میبری. يه جاهايی «نبايد» دارين، خط قرمز دارين حساسيت دارين. میدونی با اين آدم نمیشه بری فلان رستوران کثيف بين راه فلان توالت تو پمپ بنزين وسط جاده. اين آدم تو رو تا خيلی جاها میپذيره تحمل میکنه، اما نه همهجا، نه همهجور. میشه آدمِ خيلیوقتا خيلیچيزا، اما نه هميشه نه همهچی. يکی هست که موقع س.ک.ص شيش دنگ حواسش پيش توئه. که تو اول لذتت رو برده باشی که تو اوکی باشی ستيسفای باشی. هی ازت میپرسه هی مواظبته هی همهچيو میسپاره به تو. هيچ خودخواهیای هيچ زورگويیای هيچ خواستهی ويژهای نداره ازت. هميشه آيريشکريم مورد علاقهت کنار تخته هميشه يه گلدون پر از نرگس يا مريم رو ميزه هميشه پنجره بازه، بیکه حواسش باشه اصولن تو آدمِ سرمايیای هستی و يه وقتايی بیملافه میمونی يخ میزنی تا صبح. اين آدم خيلی قابل اعتماده خيلی دوسِت داره خيلی بودن باهاش آرامشبخشه، اما تو هيچوقت نمیفهمی از چی لذت میبره از چی ناراحت میشه. در مورد خيلی چيزا نمیتونی نبايد باهاش حرف بزنی چون تو اشل اون تعريفشده نيست چون میدونی که با روحيهی منطقیِ اخلاقگراش نمیخونه. میدونی نسبت به خيلی چيزا حساسيت داره و نمیشه شوخی کرد. با اين آدم میشه دوست بود و دوست موند، اما نمیتونه همهی زندگیتو پر کنه. رابطهتون يه جاهايی کم مياره. يه جاهايی زبونِ همو نمیفهمين سليقهی همو نمیپسندين. يه جاهايی بالاخره احساس کمبود هيجان میکنی احساس يکنواختی، و اين خلأ رو نمیتونی پر کنی هيچوقت. يکی هم هست که موقع س.ک.ص اصلن حواسش به اين نيست که تو مغزت چی داره میگذره. تا وقتی تنت رو داشته باشه همهچی براش اوکیئه همهچی شدنيه. میدونه چيا دوست داری چيا دوست نداری به چی حساسيت داری، و پاشو از خطکشیهات اونورتر نمیذاره. از تنت لذت میبره اما تو چشمات نگاه نمیکنه که تاييدتو ببينه مجبورت نمیکنه تو چشاش نگاه کنی واقعيتو بهش بگی. به خواستهها و ناخواستههای تو به خوشقلقیها و بدقلقیهات عادت کرده بهت گير نمیده باهات کلکل نمیکنه. تا وقتی تو رختخواب رام باشی و دلچسب باشی، میتونی از زير تمام چيزايی که دلت نمیخواد شونه خالی کنی بیکه جنجال به پا کرده باشی. اين آدم مواظبته تو زندگی، برات همه کار میکنه تا وقتی خيالش راحت باشه که دارتت. اما هنوز داره تو رو با همون فرست ايمپرشنها همون فيدبکهای ساختهگیت نگاه میکنه. تغييراتت رو چيزايی که تو ذهنت میگذره رو نمیبينه نمیذاری که ببينه. رابطهتون فقط بر اساس قلقشناسی پيش میره، بر اساس فيدبکهای مقطعی مصلحتهای دورهای. تو اين رابطه مصلحت حرف اولو میزنه. میشه مصداق «صلح و آرامش از حقيقت بهتر است». ادامه دارد.. |
|
دوستان میفرمان: «تو يه گاوی که ولت کردهن تو يه مغازهی کريستالفروشی.»
پ.ن. هر کی هم بياد نوت بذاره «منم يه کريستالام که ولم کردهن تو گاوداری» خره، از لحاظِ «وبرعکس»ِ قضيه. |
|
...
اینجا نشستم و فکر می کنم که بعضی آدمها از یه سعادتی توی زندگیشون برخوردار میشن. سعادت اینکه جایی با صدای بلند به آدمایی که دور و برشون بودن بگن که چقدر براشون معنا داشتن و چه تاثیری توی زندگیشون گذاشتن. توی یه سخنرانی مثلن یا توی مقدمه ی یه کتاب. دلم می خواست همچین فرصتی داشته باشم. دلم می خواد یه جایی قید کنم که هرگز کینه ای توی زندگیم ماندگار نشد. بگم که چقدر آدمایی که اومدن تو زندگیم از دوست و آشنا و رهگذر چقدر برام عزیز بودن. که هر کدومشون فرصت منحصر به فردی دادن بهم. که من همیشه آدم خوبی نبودم که قدر این فرصتها رو بدونم. که خیلیهاشون رو رنجوندم با بی اعتنایی و لاابالیگریم. این وسط کسی که چیزی از دست داده حتمن من بودم. دلم می خواست جایی می تونستم به تک تک آدمایی که دوستشون داشتم و دوستشون دارم بگم که چقدر برام مهم بودن. که می تونستم بهشون اینو نشون بدم. از وبلاگ يک کرگدن |
|
Saturday, May 23, 2009
نمیبايست خودت را زياد بپوشانی. میبايست راه سرما را کمی باز بگذاری تا نزديکت شود، حتا میبايست بگذاری کمی يخ بزنی تا احساس کنی گرچه بيستسال دراز از عمرت میگذرد با پاکی فاصلهای نداری. ولی بايد مواظب باشی و خطر را بسنجی. نبايد کاملن يخ بزنی. حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتواند به موقع دست نگهدارد.
... جاهايی میشناخت که برف بهقدری پاک و درخشان بود که آدم بار بيگانگی را از ياد میبرد و به کسی يا چيزی احساس نزديکی میکرد. اين گوشههای دنج از زندگی حقيقی سرشار بود. فقط میبايست توجه داشت و به موقع جلوی خود را گرفت و در مستی زندگی کاملن يخ نزد. ... کنار مولاسون از زيبايی حکايتی بود. انگاری همهی خسارتهای آدم با بهرهاش، نه به نقد بلکه به جنس جبران میشد. اينجا ديگر صحبت رنگ و نور نبود. زيباترين چيزی بود که او در مايههای «زندگی به زحمتش میارزد» ديده بود. بيست دقيقه بيشتر طول نکشيده بود. روشنايی رفته بود، اما همينقدر کافی بود که او باطریهايش را دوباره شارژ کند و میتوانست باز راه خانه را پيش گيرد. چوبهايش را برداشته بود و داشت سرازير میشد که ديد تنها نيست. يک نفر ديگر هم آنجا بود که در پی تسلی به آنجا آمده بود. «لرد نجيب» بود با آن کلاه برساگليرش. از دور به هم دستی تکان داده و سعی کرده بودند که به هم نزديک نشوند. زندگی خصوصی اشخاص مقدس است. آدم بايد رعايت خلوت دوستانش را بکند. خداحافظ گاری کوپر --- رومن گاری |
|
Friday, May 22, 2009
دچار يه دورهی «خوشی با خود»ام گمونم، ازون دورههای رضايت درونیِ هورمونوتيک!
|
|
بعضی وقتا هست در زندگانی، که میشه واسه خودت تا ظهر کش بيای تو رختخواب. مجبور نيستی از جات پاشی لباسخوابتو عوض کنی صدای شادی و سرحالی بدی صورتک خندون داشته باشی از خودت پرجنبوجوشی نشون بدی. میتونی همينجوری نمنمک و ملايم پخش و پلا باشی تو خونه، سر ظهر تازه صبحانه بخوری پشتبندش بشينی «سيمای زنی در دوردست» ببينی کسی هم غر نزنه اين فيلمای بورينگِ آآآآ-دار (اشاره به تحريرهای شجريان - منظور گوينده کلن فيلمها و موسيقیهای عصاقورتداده است) چيه میذاری قلب آدم میگيره. بعد حتا میشه آدم پاهاشو دراز کنه رو ميز دو سه بار از اول تا آخر عکسای تهِ فيلمو ببينه و پرت شه به خاطرههايی که نبايد.
پ.ن. برحسب عادت کلی جات خالی بود بامی، کيانا هم؛ مخصوصن قسمت عکسا. پ.ن.دو. من فيلمو ندارم. فقط اجازهی ديدنش رو داشتم، بهخدا. |
|
Thursday, May 21, 2009
آدمها بايد بلد باشند وقتی کسی بهشان میگويد بايد بروم، يعنی بايد برود..
اوهوم.. بعد خوب اينجوریست که بعضی بعدازظهرها خانه برق میزند و يکجورِ خوبی خنک و خلوت و دلچسب است.. انگار يک نصفه طالبی را با رندهی ريز دسته قرمز رنديده باشیش توی ليوان بزرگِ آبجوخوری، يکجوری که آب سبز ملايمش معلق مانده باشد ميان کيوبهای کوچک يخ و قاشق نقرهایِ باريک و بلند.. بعد بفهمینفهمی بوی عرق شاهنسترن هم هرازگاهی بپيچد توی هوا.. رگهی آفتاب دمِ عصر هم ردش افتاده باشد روی فرش خشتیِ چارگوش کف زمين.. بعد همانجور که خودت را رها کردهای توی قصهی کتاب و داری با انگشتت قطعههای يخ را هل میدهی پايين، موبايلت سوتزنان صفحهاش را به رخ بکشد که هوی، من هستم هنوزها.. بعد همانجور که با دست چپ گوشهی بالای صفحهی شصتونه را نگه داشتهای، همانجور که دست راستت دارد برای خودش يخهای کوچک سربههوا را هل میدهد پايين، آنقدر اسمش را تماشا کنی تا خسته شود سوت زدن از سرش بيفتد.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم حرف نزدن میخواهد با آدم پشت آن شماره آدمِ پشت آن اسم.. با خودت فکر کنی چه حس سبُکِ خوبِ قابل احترامی.. چه روراست شدهام با زنِ ملاحظهکاری که توی من است.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم جاکن شدن میخواهد دوباره، ازينجا، ازين اسمها، ازين شمارهها، ازين کلمهها.. بعد.. بعد يادِ حرف تو میافتم.. برايم از دلنگرانیهايت نوشته بودی.. از «حزنِ پریشانِ نیامدههای کاشهیچوقتنیاید».. از «کورهراههایی که سر یک پیچِ ناغافل، من جا بمانم و تو راهت را بکشی و بروی».. از «بس که آدمِ ماندن ندیدم تو را».. بعد با خودم فکر میکنم اوهوم.. راست میگويی انگار.. هميشه وقتی رسيده که ديگر آدمِ ماندن نبودهام.. که سبُک شدهام آرام ماندهام ازين نماندن، ازين رفتنام.. اما حالا وسط همين رخوتِ دلچسبِ بعدازظهر بهاریِ آخر هفته، اين را برايت يادداشت میگذارم اينجا، که يادت باشد يک وقتی يک روزی شبی توی يکی از همان وقتهای سرِ فرصتمان، که نشستهام توی بغلت دستهايت پيچيده دورم دنيا امن و امان است در آغوشت، ازم بپرسی برايت بگويم چی شد چهجوری میشود آرام و روراست و سبُک خودت را ببينی که داری میروی، که رفتهای.. که يعنی هميشه هم اينجوری نبوده اينجوری نيست که من آدمِ هميشهنماندن باشم، نه.. آدمها هم زيادآدمِ نگهداشتن نيستند.. آدمها دلشان میخواهد به جای تورابرایخودشاننگهداشتن، تو را برای خودشان داشته باشند.. بعد اينجوری میشود که رشتهی نگهداشتهگیها گره میخورد به داشتهها و ناداشتهها و الخ، بعد يکهو میبينی ديگر چيزی نيست چيزی نمانده برای نگاهداشتنات.. بعد میشوی آدمِ نماندن، آدمِ رفتن.. اوهوم.. يادم بينداز يک وقتی يواشکی زير گوشت بگويم چهکار کنی برای نگهداشتنام.. نرفتنام.. که بگويم میمانم، نمیرومات.. |
|
از اون سر دنيا میپرسه «نمايشگاه کتاب چهطور بود؟ خوش گذشت بهت؟ خريدی کتابايی که میخواستيو؟..» بعد من صدام درنمياد که اصن نرفتم نمايشگاه کتاب و نه، هنوز يه عالمه کتابه که میخوام و نخريدهمشون و بعد اينا اصن به کنار، اگه بگم نرفتم نمايشگاه يعنی حتمن يه چيزيم شده و يه اتفاقی افتاده و سؤال و نگرانی و الخ.
میپرسه «قصههات خوب پيش میرن؟..» هه.. قصههام؟ بگم چی آخه؟ بگم قصهم داره میره؟ داره مياد؟ بگم اصولن قرار قصههه اين بوده که پيش نره، پيش نياد؟.. میگم اوهوم، مینويسم يه چيزايی، هستيم دور هم.. میپرسه «چيزی نمیخوای برات بيارم؟» چرا.. هميشه چيزی هست که بخوام.. نياوردنيه اما.. دقيقن نياوردنيه.. میگويی «گاهی هم آدم را میکشانند با خودشان به بیراههها. به کورهراههایی که سر یک پیچِ ناغافل، من جا بمانم و تو راهت را بکشی و بروی. بس که آدمِ ماندن ندیدم تو را.» |
|
Wednesday, May 20, 2009 .Faith shouldn't be blind
,You don't threat it by asking questions .you make it stronger *** .Faith is the belief in something that cannot be proven ,So we trust in the words of the only father we've ever known ...we believe the promises of the woman who shares our bed .Yes, we all want to believe in those who we're close to ,But where there is doubt .our faith begins to vanish and fear rushes in to take it's place -D.H- |
|
Tuesday, May 19, 2009
خوشیِ زبانش کافی است یا مکررش کنیم، ها؟
After all, to let someone into your home is to let them into your life. And we never know what sort of horrible secrets they carry with them...Yes, we must be very careful with those we invited to our lives because some will refuse to leave D.H, S-4, E-14 آیه داریم اصلن، در بابِ این که حتا اگر آنقدر بالهای اشتیاقتان هنوز مبسوط نشده که بنشینید درستودرمان دسپرتفیلان ببینید، حداقل یادتان بماند که با از دستدادنِ نریشنهای خانمِ راوی، در انتهای هر اپیزود (آنطور که برمیدارد زمین و زمان را به هم میدوزد، آن طور که پنجرهپنجرهوار عبور میکند دوربینِ معظمش از روی زندهگی آدمهای قصه، آنطور که میدوزد تمامِ تکههای ظاهرن پراکندهی داستان را، آنطور که اصلن ورای شکوشبههها و گرههای سطحیِ ماجرا، یکهو میپردازد به کنهِ ماجرا، به اصل و بنمایهی این همه ظاهرسازیهای خالهزنکانه، آنطور که تمامِ تلخیِ سرشتِ سوزناکِ زندهگیِ شخصیتهای سریال (اینجا دیگر اجازه دارید تعمیم بدهید!) را میآورد جلوی رویتان، آنطور که آرامشِ خوابِ شبانه را میرباید از چشمتان، آنطور که تناقض میآفریند میانِ بسترهای ظاهرن آرامِ آدمهای محلهی ویستریا با خردهجنایتها و خردهخیانتها و خردهخباثتها و خردهشرافتهای انسانی، بسا انسانیشان، آنطور که آنطور که آنطور که با آن صدای نرم و ملایم و ترسناکش همهی نداشتههایشان/مان را به رخ میکشد، همهی جاهای خالی، حفرههای مبهمِ سیاه، تراژدیهای ناگزیرِ زندهگی، شکنندهگیِ همهچیز، همهچیز، همهچیز، آنطور که تهی میکند تهِ دلِ آدم را، آنطور خبر میدهد از جایگاهِ راویِ آگاه از آینده، از تقدیرِ محتومِ این/ما آدمها، از سنگینیِ تحملپذیرِ هستی) معرفتِ بزرگی را از دست دادهاید، بیخود و بیجهت خودتان را و خانوادهتان را و عزیزِ دلتان را و دلبندهایتان را محروم کردهاید از لذتِ مازوخیستیِ تماشای این جور چیزها! There's two sides of every story هوووم.. برای من اما شخصیتر ازينهاست انگار. يکجور سبُکی يکجور سهلانگاری يادم داده بیکه حواسش باشد. يکجور نرمپريدن از گوشهکنارهای حسرتها نکبتهای زندگی. يک «جورِ ديگر» نگاهکردن يادم داده. همان نگاهکردن پنجرهپنجره، خانهبهخانه. که ياد گرفتهام تماشا کنم صورتکهای خوشبخت پشت پنجره را، ميزهای خوشآبورنگ و لبخندهای تمامناشدنی و حياطهای هرسشدهی جلوی خانههاشان را، بعد با خودم فکر کنم هر کدام زيرزمينهاشان چه شکلیست حياطهای پشتیشان تنهايیهاشان غصههاشان چه شکلیست. يادم داده آدمِ اين اپيزود، چهجوری در اپيزودهای بعدی آشناتر میشود دوستتر میشود تمام فکرها تمام پيشذهنيتهای اپيزود اول را میشورد میريزاند دور. يادم داده چهجوری خيال کردهام آدمی را سه سيزن است که میشناسم هيژده دیویدیست که باهاش زندگی کردهام کاراکترش را ياد گرفتهام و الخ، بعد اما يکهو در سيزن چهارم برمیدارد عکسالعملی از خودش نشان میدهد که آچمز میشوی جلوی صفحهی تلويزيون، اشک جمع میشود توی چشمهات و يک جاهايی ته دلت خجالت میکشی از يک چيزهايی بعد يواشيواش تغيير میکنی بیکه چيزی به روی خودت بياوری. يادم داده هر خانهای را از نگاهِ تکتکِ آدمهاش تماشا کنم. که وقتی دوربين نزديک میشود به هرکدامشان، چهجوری حسِ چند دقيقهی قبلت عوض میشود نسبت به قصه، نسبت به آن خانه، به آن آدم. بعد میبينی آدمها چهجوری نزديکتر میشوند سادهتر میشوند دوستترشان داری. میبينی چهجور خيلیها میآيند و میروند و آدم ثابتِ قصه نمیشوند، به درد همان دو سه اپيزودی میخورند که توی فيلمنامه آمده. بعضیها اما چهجوری میشوند آدمِ اصلی داستان. که تا يکی دو اپيزود نبينیشان چهجوری دلت برایشان تنگ میشود دلت هوایشان را میکند. يادم داده هر روزی هر اپيزودی میشود پر باشد از بدشانسیها بطالتها بدبختیهای پياپی. و بعد يادت بماند چهجوری آدمها وقت ندارند گير کنند به اين ناخوشیهای زندگی. که چهجوری فردا صبح میشود و زندگی به روال هرروزهاش ادامه دارد و به تو مجالِ سنجاقشدن به اندوهها ناکامیها حسرتهايت را نمیدهد. که اگر بخواهی جا بمانی توی يک اپيزود، شانس ديدن قسمتهای بعدی حرف زدن دربارهی آدمهای بعدی ماجراهای بعدی را از دست میدهی. اصلن اين از جنسِ روزمره بودنش است که آدم دوستش دارد انگار. که تو تکههای خودت لايههای زيرين زندگیات را جابهجا میبينی توی خانههای اين خيابان، و با خودت فکر میکنی هوووم، تنها نيستی. راستش را بگويم؟ ديدنِ اين سريال يادِ منِ اين روزها داده که دوباره بتوانم/بشود که قوی باشم. که پر و بال ندهم به نبايدها نشدنهای زندگی. بعد يکجايی تهِ دلم اميدوار باشد که چه میدانم، لينِت دو سه اپيزود بعدتر سرطانش خوب میشود، يا از سولماز بپرسم کارلوس که کور نمیماند که، ها؟ و از جوابش خيالم راحت شود و يخهای آيستی هلويم را هم بزنم. اين را هم نمیشود نگويم راستش. همين دیاچِ کذايی، با همهی چه میدانم حواشی و رنگ و لعاب و پرلايهگیش، بعدازظهرهای سبُک دلچسبی را باعث شده اين روزها. هه، الان لابد میزنيد توی سرم اگر بگويم درست از جنس همان دوستیهای زنهای خيابان ويستريا لين. همان بعدازظهرهای شامپايننوشان(شما بگيريد چاینوشان)/پایخوران(شما بگيريد تارتخوران)/غيبتکنان(شما بگيريد همان غيبتکنان)/از در و ديوار حرفزنان(شما اضافه کنيد گوجهسبز خوران-فوتبالبينان-عموتقی و بلاهبلاه)ای که آدمهای توی سريال دارند. خوب حالا حواسم هست که بخشیش به واسطهی همين جبر جغرافيايیست و الخ، اما حواسترم هم هست چه ساختند/ساختهاند اين بعدازظهرهايی را که میشد تنها بگذرد پرفکروخيال بگذرد سنگين و غليظ بگذرد، نگذرد حتا، بماند و جا بندازد روی تنِ آدم. حالا عجالتن گذارت که نمیافتد اينورها، اما يادم باشد يکوقتی يک تشکر درست و حسابی بکنم ازت دخترجان، بابت تمامِ اين روزها و شبها و الخ، جدی. |
|
مشتت رو باز میکنی و همهی داشتههات مثه دونههای شن میريزن پايين. اين ذاتِ داشتههايی اينچنينه.
|
|
Monday, May 18, 2009
من ازينکه بابای آدم بخواهد برود آنژيوگرافی متنفرم.
اوهوم. |
|
Sunday, May 17, 2009 !Dr: Carlos! I know you're scared, but she's not gonna leave you because you lost your sight .Carlos: You.. don't know Gabby -D.H-
|
|
فقط از يه لينت برمياد که بگه "Damn it Karen. I'm running so out of Ida".
|
|
وصيت
نيمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام با درههايش، پيالههای شير به خاطر پسرم نيم ديگر کوهستان، وقف باران است ... و میبخشم به پرندگان رنگها، کاشیها، گنبدها به يوزپلنگانی که با من دويدهاند غار و قنديلهای آهک و تنهايی و بوی باغچه را به فصلهايی که میآيند بعد از من.. بيژن نجدی |
|
آن چندنفر
همانطور نيمهبرهنه دستش را از زير پتو آورد بيرون. کورمال کورمال دست کشيد جايی که ازش صدای اساماس آمده بود. گوشی را پيدا کرد آوردش زير پتو. دکمهی وسطی را فشار داد. نور صفحه پاشيد روی تنش. رفت توی اينباکس. !man hastam hame joore. az baghal ta naser khosro.. Sag khor.. ba madaresh samvar لبخندش گرفت. مثل ديروز. |
|
يکی لطفن بردارد خودش به زبان خوش بنشيند در باب اين دسپرت بلاهبلاه بنويسد تمام اينهايی را که من هی میخواهم بگويم و نوشتنمشان دارد نمیآيد هی.
|
|
Friday, May 15, 2009
يکیدوسهنفر
همانطور نيمهبرهنه دستش را از زير پتو آورد بيرون. در لپتاپ را باز کرد دکمهی پاورش را از حفظ فشار داد. چند ثانيه بعد نور ويندوز پاشيد روی تخت. منتظر صدای بالا آمدنش شد. بعد همانجور يکدستی پسورد را حرفحرف نشاند توی مستطيلی که بايد. تا ريمايندر وايو و گزارشگر اسمارت سکيوريتی بيايند حرفهاشان را بزنند اوکیشان را بگيرند بروند پتو را کشاند تا روی دماغش چند ثانيهای چشمهاش را بست. بعد نشانهگرش را چرخاند طرف استارت، خودش را همانجور چشمبسته وصل کرد به شبکهی جهانی، مثل هرروز. میبايست به شرکت سازندهی قرص پريشبی ایميل بزند. |
|
قفسهی خالیِ کتاب، هولناک است. آدم را درسته میبلعد.
محمدرضا اصلانی |
|
شاعر میفرماد: چيزی که پايهی روابط رو تحکيم میکنه نزديکیِ دلها نيست، نزديکیِ مسافتهاست.
|
|
همان شب، رودخانه برای رفتن تا دريا آنقدر با سر و صدا آبهايش را به تختهسنگهای اين طرف آن طرف زده بود که مردم دهکده از خواب پريده بودند. پدر تا ظهر روز بعد در رختخوابش غلت زد. ظهر کمی غذا خورد تا بتواند سيگار بکشد.
يوزپلنگانی که با من دويدهاند -- بيژن نجدی |
|
جهت ثبت در تاريخ از لحاظ سوشی و استفساء (ديکتهش درسته مهندس؟) و ساعت خواب ال عجالتن دو و نيمِ نصفه شب بودهگیش.
پ.ن. نکتهش هم اينجاست که من میتونم همچين پستی تو وبلاگم بنويسم و يه قرن بعد که با آرشيوم فال گرفتم و ازينجا رد شدم نيشم باز شه، تو نه. |
|
Tuesday, May 12, 2009
سهنفر - يکنفر
همانطور نيمهبرهنه از زير پتو خزيد بيرون، بیمکث. سردی سراميکهای کف آشپزخانه تنش را مورمور کرد. مانده بود تا صبح شود. در يخچال را که باز کرد، نور پاشيد بيرون. بطری آب را برداشت. همانجور يک دستی درش را پيچاند. با آن يکی دست قرص را از ورقهاش شکاند بيرون. گذاشت ته زبانش. آب را لاجرعه سر کشيد، بیمکث. خانه ساکت بود. تاريک و ساکت. برگشت زير پتو. درست مثل ديروز. |
|
Friday, May 8, 2009
من لطفن آدمهای زندگیم مريض نشن مريض نباشن هیهی
من جنبهشو ندارم طاقتشو ندارم هيچ من اينجوری میميرم تندتند |
|
...
پيرمرد گفت: ...حقيقت بين ماست. حقيقت، انسان است. حقيقت من و توييم پسرجان، من و توييم. چيزی بيرون از بشر وجود ندارد. حقيقت، فهمِ درستِ دنيای واقعی است. حقيقت، همان چيزهايیست که بين همهی مردم جريان دارد. تو بارها با آن روبرو شدهای. پسرک با حيرت گفت: راستی؟ پيرمرد گفت: حقيقت هرلحظه شکلی دارد. هم يکیست و هم بسيار. حقيقت چون ساقهی نیيیست که کنار کلبهی من سبز شده. میتوان آن را چون قلابی در دست ماهیگيران ديد. میتوان آن را چون حصيری در زير پای مردی يافت. میتوان آن را در سقف کلبهی پيرزنی مشاهده کرد. دام و حصير و سقف. اينها صورتهای گوناکون يک حقيقت است که همان نی باشد. تو میپرسی کدام؟ پاسخ به دست زمان است. پاسخِ هر لحظه را در خودِ آن لحظه بايد يافت. میفهمی؟ پسرک گفت: من برای فهميدن بسيار کوچکم. بسيار نادانم. پيرمرد در برابر او سه چيز گذاشت، قلمی، و نيزهيی و نیيی: وقتی هست برای نوشتن، وقتی برای جنگيدن، و وقتی برای نغمه سر دادن. زمانی بايد نوشت. زمانی بايد جنگيد، و زمانی بايد به صدای خود گوش داد. پاسخ، هميشه فرق میکند. حقيقت و مرد دانا --- بهرام بيضايی |
|
Thursday, May 7, 2009
موسیو ورنوش و کورهراههای ناگهان، بیته
دیدی هرمس که آدمها چهطور بعضیهایشان اصلن آدمِ جادههای اصلی، آدمِ شاهراهها و اتوبانها و بزرگراهها هستند؟ دیدی چهطور بلدند مستقیم تا خودِ مقصد، برانند یکنواخت و آرام، انگار که کروزکنترل؟ ایرما اما آدمِ جادههای اصلی نیست هرمس. میدانی که. طاقتش را ندارد. هر بار کولهبارش را برداشته، نشسته روی صندلی عقبِ سواریِ کسی، پتوی سفریِ سبزش را کشیده تا بالای چانهاش، استنشاق کرده تمامِ بویِ خاطرههایش را، چشمهایش را بسته و دل داده به موسیقیِ جاده، که مثلن این بار هم آرام گرفته در شاهراهِ مستقیم و بیحادثهی پیشِ رو. بعد، یکهو خودش را دیده، روحِ بیتابش را، که چهطور دارد پرواز میکند، که چهطور خودش را از سانروفِ بازِ سواری بالا کشیده، پر کشیده تا اولینِ کورهراهِ فرعی، خاکی و پردستانداز. به سمتِ نمیدانمکجا. خیالاتش برای خودشان جلو افتادهاند در جادهی جانبی. رفتهاند برای خودشان سیاحت کنند. رفتهاند دل بدهند به پیچهای نامعلوم. به کشالههای وحشی و پرگلِ، با بوهای بکری که انگار صاف از بطنِ بارورِ زمین دارند بالا میآیند. روحش را دیده که چهطور حفرههایش را باز نگه داشته برای پستی و بلندیهای غیرمنتظره. دلش را گرفته دستش تا در تکانتکانهای پرگردوغبارِ جادهی مالرو، پیچ نخورد. تاب بیاورد. اینها را دارم میگویم که خیال برت ندارد این هیبتی که میبینی اینجور مات و آرام، خودش را پیچیده لای پتوی سفری، روی صندلی عقب، چشمهایش را دوخته به یک جای نامعلوم، ایرما است. اینها را میگویم که اگر چیزی از او پرسیدی و صدایی درنیامد، حواست باشد، یادت باشد، بماند که این ایرما نیست. ایرما، اینجا نیست. انگار هیچوقت نبوده است. ایرما الان باید کیلومترها دورتر از جادهی اصلی، در چمنزاری لباسهایش را کنده باشد و برهنه به معاشقه با زمینِ خیس، مشغول باشد. ایرما الان باید برکهای پیدا کرده باشد برای خودش، لُختیِ گوارای وجودش را به آب داده باشد، باید روی دیوارِ کاهگلیِ باغی نشسته باشد، پاها را تاب داده، لُپی پر از انگور، نیشی باز به قهقهه با کودکانی پابرهنه. ایرما باید همین لحظه که داری دستش را از روی پتوی سفری نوازش میکنی، جایی دور، در کمرکشِ کوهستانی برفی، دستهایش را کرده باشد توی جیبِ پالتویش، چانهاش را کرده باشد توی یقهی بلندِ لباسش، ایستاده باشد به تماشای ردِ پاهایش در برف. اینها را دارم به تو میگویم که اگر شنیدی آهی از نهادش دارد بیرون میآید، سرت را برنگردانی، به اکتشاف. دیدی اگر لبخندی شره کرد بیهوا روی لبانش، ایرما اینجا نیست. یحتمل دارد ردِ نمدارِ نوکِ زبانِ مردی جنگلی را روی پوستِ تازهاش دنبال میکند. لبهایش را اگر غنچه دیدی، خیالت تخت که دارد گونههای کودکانِ بیشمارش را در تمامِ کورهراههای گمشده، به مهر میبوسد. ایرما اینجا نیست هرمس، گیر نده! [+] |
|
Wednesday, May 6, 2009
ديوانگي با پل استر
پل استر در « ديوانگي در بروكلين » از يك ايده خيلي محشر حرف ميزند :«هتل اگزيستانس » و اين هتل را جايي معرفي ميكند كه وقتي تحمل دنياي واقعي براي آدميزاد ناممكن ميشود به آن پناه ميبرد.هري يكي از پرسوناژهاي خل و چل و بامزه داستان است كه ميگويد : « اگزيستانس - وجود - از خود زندگي بزرگتر است.اگزيستانس زندگي همه آدمها با هم است واگرچه شما كسي باشيد كه در بوفالو در ايالت نيويورك به سرده برده و هرگز هم دورتر از دهمايلي خانهتان پا نگذاشته باشيد اما شما هم بخشي از پازل هستيد، بله.شما هم.اگر زندگيتان كوچك است، اهميتي ندارد.آنچه بر سر شما ميآيد به همان اندازه اهميت دارد كه بر سر هر كس ديگر.» اين طور كه ضدقهرمانهاي كتاب استر ميگويند و آرزو ميكنند اين هتل اگزيستانس جاي دنج خوبي است.ناتان يكي ديگر از همان بامزههاي ياغي اين هتل را جايي ميداند كه براي بودن در آن - آن بهشت خيالي - بايد از زندگي در جامعه چشم بپوشي و بعد خودش از همصحبتهايش ميپرسد : « اما آيا جراتش را داريم؟ آيا يكي از ما جرات چنين كاري را دارد؟ » «ديوانگي در بروكلين» حتما از بهترين كارهاي آقاي نويسنده امريكايي مورد علاقه من نيست.اما خواندنش را توصيه ميكنم.فضاي غريب و دلچسبي دارد و پر است از آدمهاي سرخورده و عاصي كه دوستشان خواهيد داشت. البته من واقعا هيچ گونه مسئوليتي درباره ترجمه افتضاح كتاب بر عهده نخواهم داشت.با اين معضل اين خودتان هستيد كه بايد يك جوري كنار بياييد.شوخي هم نيست؛ كتاب نزديك 400 صفحه است.براي همين ازقبل خوب همه فكرهايتان را بكنيد. [+] من-پا-نوشت: به نظرمون اسم اين «هتل اگزيستانس» خيلی آشناست، نه؟ آدرس و آدماش هم، هوم؟ |
|
Tuesday, May 5, 2009
میدونی؟ گاهی پيش مياد که تو میشی همهی زندگیِ يه مرد، میشی عشق بزرگ زندگیش، و از دونستنش احساس غرور میکنی، احساس لذت. گاهیتر پيش مياد که میشی زنِ زندگی چندتا مرد، میشی عزيزترين دوستترين مهمترين آدمِ زندگیشون. دونستنش هم لذتبخشه، هم سختیها و غصهها و دردهای خودشو داره. برای من اما هيچکدوم قدِ نوهی سوگلی بودنِ بابابزرگ نمیچسبيد. هيچ کدوم قد عزيزکردهی بابابزرگ بودن بهم کرديت نمیداد، احساس قدرت و فرمانروايی. بعدترها شدم سوگلیِ بابا، بعد آدمهای ديگه، مردهای ديگه. اما هنوزم که هنوزه، خيلی جاها تو زندگيم دارم از همون اقتدار دوران کودکیم استفاده میکنم. هنوز دارم مزهی نورچشمیِ بابابزرگ بودن رو میچشم. و میفهمم چههمه زندگیمو مديونشم.
بعد يه وقتايی، يه روزايی يه تيکههايی از زندگی هست که تو حس میکنی چهقدر جای بابابزرگ خاليه. که اگه بود چهقدر همهچيز میتونست متفاوت باشه، چهقدر امن بشه. اوهوم. يه همچين وقتاييه که بابابزرگ رو بيشتر از هر چيز ديگهای تو دنيا ميس میکنه آدم. |
|
هی هی
سلام آقای شهر کتاب آرين اين يک پست کوتاه اختصاصی برای شماست و اصولن معنی و مفهوم خاصی ندارد |
|
گودر میخوانيد؟ گودر نخوانيد. به جايش مصاحبهی شيخ اصلاحات را بخوانيد در شمارهی اين هفتهی «مردم و جامعه»، و اندازهی گودر تفريح کنيد.
|
|
بعد الان من بيام بگم چههمه اين ميلهای اسکاتلندیِ ناغافل میچسبه، اونم وقتی که انتظارشو نداری، اونمتر از کسی که انتظارشو نداری؟
اوهووم. آقا قبول کنيم که آدم آدمه ديگه، آدمآهنی نيست که، گاهی وقتا کم مياره در زندگانی و يه همچين ميلهايی به سادگی آدمو دچار لبخند میکنه. اينه که دريغ نکنيد آقا، دريغ نکنيد؛ جدی. |
|
تو خونه بوی يهدستهی بزرگ نرگس پيچيده و من حال دماغم خوبه و چهقد حال چشام خوبه، حتا.
بعد حواسم هست که چههمه اينجور وقتا پُر میشم و آروم میشم و خوب میشم، اصلن همون که تو میگی هميشه، قوی میشم رسمن. |
|
Monday, May 4, 2009
اما ببينم شما هيچ میدانيد ازدواج مثل چيست؟ درست مثل دستبردن در يک کيسهی پر از مار سمی به اميد به چنگ آوردن يک سکه برای يک تلفن دو دقيقهای است.
محرمانههای رومئو و ژوليت -- حسين يعقوبی |
|
میگه تا قبل از اين داونلودها، همه داشتن بالبال میزدن بدونن دوستدختر من کيه که آثارش هست، اما خودش هيچوقت نيست و وجود خارجی نداره. بعد اما ازون روزی که يکی از منشیها ديد دارم کلاه قرمزی داونلود میکنم جو عوض شده و دارن رايزنی میکنن کدوم يکی از آقايون دوستپسر منه که تا حالا بروز نداده!
|
|
Friday, May 1, 2009
هی هی آقای يونيورس
حواست هست که چهجوری روزها و شبها دارند پشت سر هم سُر میخورند و فرو میريزند و هيچ چيز، هيچ چيز ازشان جا نمیماند، نمیشود که بماند؟ حواست هست چه غباری میشيند روی کلمهها روی جملهها روی نگاهها دستها؟ حواست هست به تقويمی که دارد هی ورق میخورد هی نزديک میشود نزديکتر میشود؟ آدمها گاهی از خيالکردن خسته میشوند گاهی يکهو بیهوا از خيالکردن دست برمیدارند حواست هست که ها؟ |
|
آدمِ بیرحمیام من. يعنی وقتهايی که روی دندهی لجبازیام، به شکل خونسردانهای بیرحم میشوم. و اين لجبازی، اين بیرحمی برايم مثل اسباببازیست. به راحتی استفادهاش میکنم.
گاهی وقتها آنقدر حرف میزنيم که اگر يکی بردارد کلمهها را بچيند کنار هم، طولشان میشود هفت کيلومتر. بعد ازين هفتهزار متر کلمه، همان دو سانتونيمای جاش میماند توی ذهنم، که نبايد. من طاقت ديدنِ تنهايیِ آدمها را ندارم. طاقتِ ديدن آن تکههای خالیِ روزهاشان را، وقتی راهم را کشيدهام و رفتهام. يعنی اصلن آدمها بايد ياد بگيرند هيچوقت جای خالیِ من را نشانم ندهند. هيچوقت آن تلخیها آن دلتنگیهای روزهای اول شبهای اول را به روم نياورند. بیرحمی و لجبازی و خونسردیم فقط اينوقتهاست که مثل يخ آب میشود میريزد میرود پی کارش. هنوز بعد از اين همه سال، هيچ راهی برای اين نقطهضعفم پيدا نکردهام. حالا دارم میبينم چهجوری همين پاشنهی آشيل کذايی، میتواند همه چيز را بريزد به هم. میتواند بزند زير همهی حسابها و کتابها و يک جملهی دو سانتونيمای را بردارد بچسباند سردرِ رابطه، بیکه بشود کاریش کرد. اصلن من را تبديل میکند به يک خر تمام عيار. يک خری که کارهايش و عکسالعملهايش را خودش هم دارد نمیتواند پيشبينی کند. اوهوم. |
|
بيشتر وقتا بغلدست من میشينه. ناحوناشو هميشه از ته میگيره و روسری براق سرش میکنه. خيلی دلم میخواد بدونم تو زندگیش چی میگذره.
|
|
.From the moment we wake up in the morning, till our head hits the pillow at night, our lives are filled with questions .Most are easily answered and soon forgotten .But some questions are much harder to ask, because we're so afraid of the answer ?And what happens when we ask ourself the hard question, and get the answer we'd been hoping for .Well, that's when happines begins -D.H-
|
|
فک کنم اين آقای مايکلِ سوزاناينا هم يکيو داشته که برگشته بهش گفته «اووووف که چههمه تهريشدارِت خوشتيپ و س.ک.سيه»، ازينرو بوده که تو هر سه تا سيزن هميشه تهريش داره.
|